eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.5هزار دنبال‌کننده
8 عکس
0 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
در دل شب کرد بر کوفه ورود وندر آن دم، قصر را در، بسته بود لاجَرَم، «سر» را به سوی خانه بُرد بُرد و بر کنج تنور آن را سپرد زوجه‌اش گفت: ای پلید روسیاه! دور گردانَد ز هر خیرت، اله! مردمان آیند چون باز از سفر با خود آرند از سفرها، سیم و زر تو سر شبل امیر مؤمنان آوری در خانۀ من، ارمغان؟! ارمغان مردمان، سیم و زر است ارمغانت، خصمیِ پیغمبر است پس ز جا جَست آن زن پاکیزه‌رای چون در آمد، دید در صحن سرای خانۀ او، رشک باغ و گلشن است مشک‌بوی و ز آفتابی، روشن است وندر آن حالت، مگر خوابش ربود دید تختی ز آسمان آمد فرود هم بر آن بنْشسته جمعی از زنان با لباس ماتم و لطمه‌زنان آن یکی زن زآن میان ماتم‌زده شد فرود و نزد آن سر آمده پس گرفت آن سر در آغوش و ز هوش رفت، بس آوردی افغان و خروش ای عزیز من! فدایت مادرت! تشنه‌لب دشمن برید از تن سرت در جهان قدر تو را نشناختند جسمت اندر خاک و خون انداختند
باز آهم، آتشی افروخته در تنور غم، دلم را سوخته آن شنیدم خولی بیدادگر داشت با خود، رأس نور دادگر بُرد آن سر را نهان در خانه‌اش رشک کوی طور شد، کاشانه‌اش آن سر پُرنور را با صد غرور کرد پنهان از جفا، کنج تنور همسرش بود از دل و جان ز اهل راز نیمه‌شب برخاست از بهر نماز آمدش بر چشم دل، ناگه ز دور مطبخ خانه، سراسر غرق نور چون بشد بر سوی مطبخ از وفا دید مطبخ را پُر از نور خدا چشم چون سوی تنورش اوفتاد روزنی از حق به روی دل گشاد گفت با خود، آن زن پاکیزه‌دین: مطبخ ما آمده عرش برین شد زن خولی از آن منظر ز هوش کآمدش از غیب، آوازی به گوش: این سر پُرنور، نور کبریاست ذات پاکش، جلوۀ ذات خداست نور این سر، نور حیدر آمده مادرش، خاتون محشر آمده گاه گردد گوی میدان بلا گاه شمع بارگاه کبریا سرّ این سر کس نداند جز خدا جز خدا کس نیست او را خون‌بها بس بُوَد، «سرباز»! دل پُرآه کن نیست طاقت، قصّه را کوتاه کن
روز عاشورا گذشت و شب رسید مهر و مه را جان ز تب بر لب رسید ماه را دادند آن بداختران گردش وارونه در چرخ سنان سِیر او از کربلا آغاز شد سوی شهر کوفه، راهش باز شد ماه از بیداد اشرار جهول کرد اندر غرب خاکستر، افول شب‌چراغ خلوت لاهوتیان شد به ظلمت‌‌خانۀ دشمن، نهان دشت اَیمن بود گویی آن سرا که تجلّی کرد از آن نور خدا لالۀ شاداب صحرای امید چون گل اخگر ز خاکستر دمید هفت گردون، اطلس اندر خون کشید کآن سر خونین در آن‌جا آرمید دود محنت، چشم هفت اختر گرفت چرخ را آیینه، خاکستر گرفت آتش از تأثیر خود شد شرم‌گین از حضور نور خاکستر‌نشین سر، سرِ نور چراغ ماه و هور بالش از خاکستر کنج تنور شمس برج وحدت «ربّ‌‌الفلق» نیمی اندر ابر و نیمی در شفق ماه مهرافروز گردون وفاق گاه اندر انجلا، گه در محاق رفت آب و رونق از خلد و قصور تا شد آن سر، سوی میعاد تنور میهمان، فیّاض نفْس ماسوا محفلش در گوشۀ مطبخ‌سرا غبطۀ فردوس اعلا، آن مکان مهبط روح و مطاف قدسیان بود ناظر، چرخ با صدها نگاه سوی آن در هالۀ خون خفته، ماه مادرش آمد، برای دیدنش دیدنش، بوییدنش، بوسیدنش دید آن نور جمال ایزدی آیت اشراق حُسن سرمدی دید آن پرورده اندر سینه‌اش لایزالی صورت آیینه‌اش، خفته در خاکستر کنج تنور گشته آن ظلمت‌سرا، مجلای نور یا رب! این فرزند دل‌بند من است؟ این سر خونین فرزند من است؟ هشته سر بر بالش ظلم و عناد تیره، وجه آیت «رب‌ّالعباد» آن جمال نزهت خلد برین آن رخ آیینۀ خلدآفرین آن ز دم، فیّاض انفاس مسیح آن بیان حق به گفتار فصیح چهره بر خاکستر کین سوده است مصحف مُنزَل، غبارآلوده است چشم زهرا دید تا آرام جان شعله‌های دل تراوید از زبان کای تو در بزم لقا، مسندنشین! چون شد اندر این مکان گشتی مکین؟ ای رُخت، قندیل طاق‌آویز عرش! وز تولّایت، سکون عرش و فرش! راستی، گیتی بسی پست است و خوار عار بادا چرخ را از این مدار! تو ز هست ماسوا، منظور حق تو به ظلمت‌گاه امکان، نور حق نفْسِ هستی، میهمان خوان تو ماسوا، پروردۀ احسان تو بهره‌ور از فیض جودت، جزء و کل بر نوالت، دیدۀ خیل رسل ای نگین خاتم عزّ و شرف! از چه گشتی سنگ محنت را هدف؟ هرچه بینم، نیست، ای در دیده نور! نسبتی وجه خدا را با تنور سر که آغوش منش بودی مقام حالیا خاکسترش بینم منام گل گرفتم شد به جبر از شاخه دور کی دهندش جای در کنج تنور؟ بس کن این آتش‌زبانی، ای قلم! کز بیانت شعله شد، یکسر دلم چند خواهی قصّۀ تنّور گفت؟ کز دلم صدها گل اخگر شکفت جان من بگْداخت از بشْنیدنش دید تا زهرا چها از دیدنش آسمان را نیست آن درک و شعور تا شناسد نور حق را از تنور بوده تا این بوده رسم آسمان کآزماید شیشه با سنگ گران
چون ز پا افتاد شه در راه عشق پس به سر پیمود ره، آن شاه عشق خولی آن سر را که پُر ز اسرار بود با سر اندر جست‌وجوی یار بود، بُرد با خود، کرد پنهان در تنور شد نهان اندر تنور، آیات نور آن تنور، آن شب چو کوه طور شد بلکه رشک طور، از آن نور شد آن تنور، آن شب تجلّی‌گاه بود جلوه‌گاه روی وجه‌الله بود شعلۀ حق زآن میانه سر کشید چون سر پُرنور شه، در بر کشید این همان شعله است کاندر کوه طور نارآسا کرد بر موسی ظهور این سخن کی داند آن کاو جاهل است؟ می‌کند فهم آن که او اهل دل است چون که در کوی محبّت پا نهی پای دل بر فرق «اَو اَدنی» نهی چشم پوشی گر ز ننگ زندگی ره بری در کشور پایندگی هم‌چو آن سرداده اندر کوی دوست با سر بی‌تن کنون جویای اوست چاک‌چاک از زخم پیکان، پیکرش آمده اندر تنور امشب سرش هر که شد از عشق دلبر با‌خبر از پی قاتل رود، هر سو به سر نیمۀ شب آن زن پاکیزه‌خو خاست از جا بر نماز و بر وضو تا که با جانان، مناجاتی کند در دل شب، عرض حاجاتی کند دید در تاریکی شب، نور عشق بر فلک می‌تابد از تنّور عشق میهمانی از ره دور آمده در تنورش، آیۀ نور آمده هودجی از آسمان شد بر زمین وندر آن هودج، زنانی دل‌غمین دور آن مطبخ‌سرا گشتند جمع هم‌چو پروانه که گردد دور شمع جمله چون پروانگان، پر می‌زدند شمع چون می‌سوخت، بر سر می‌زدند اوفتاده شمع بی‌سر در تنور ای عجب! با بی‌تنی می‌داد نور معجر عصمت ز سر برداشتند زآن سر پُرخون چه بر سر داشتند پیرهن‌ها را به تن کردند چاک خویش را کردند زین ماتم، هلاک خاک و خاکستر به سر می‌ریختند دست بر دامان هم آویختند بس که آن ماتم‌سر‌ا، پُر‌شور شد محشری بر پا لب تنّور شد جملگی حیران به حال مادرش تا چه بر سر می‌رسد از این سرش آن سر پُرخون چو جان در بر کشید «واحسینا» از دل، آن مادر کشید خاک و خاکستر ز رویش، پاک کرد روی او را پاک و بر سر خاک کرد دید چون چشمان نیمه‌باز او مادرانه شد دمی دم‌ساز او کای سر پُرخون! حسین من تویی؟ مونس جان، نور عین من تویی؟ بود بر دامان من، مأوای تو روی خاکستر چرا شد جای تو؟ کس ندیده این‌چنین تا نفخ صور میزبان در کاخ و مهمان در تنور خانۀ بیدادگر، بادا خراب! کز غمت کردند جانم را کباب بگذر، ای «منصوری»! از این داستان تا چه کرد آن میزبان با میهمان
مگر، ای عزیز مادر! که نموده میهمانت؟ که چنین به کنج مطبخ، شده منزل و مکانت مگر این حدیث طور است که ظاهر از تنور است؟ که جهان منوّر آمد ز تجلّی عیانت برِ اهل حق معزّز بُوَد احترام مهمان ز چه رو تو را گرامی، ننموده میزبانت؟ مگر آن که خولی دون نشناختت؟ عزیزم! که چنین نموده، ای مه! ز ستاره‌ها نهانت؟ مگر آن که ز آب دیده ز رخت غبار شویم که گهرفشانی‌ام از لب لعل دُرفشانت مگر، ای غریب مادر! چه شده سپاه و لشکر؟ چه شدند همرهانت؟ به کجاست یاورانت؟ ز چه خشک گشته؟ مادر! لب لعل نازنینت مگر این که تشنه کشتند ز کینه دشمنانت؟ ز چه زیر خون سفید است محاسن نکویت؟ مگرت فسرده خاطر، غم مرگ نوجوانت؟ غم غربت تو، ای سر! نرود ز یاد «آذر» به خدا! که داغت آتش زده قلب دوستانت
در کربلا ز جان، چو شه انس و جان گذشت افغان جنّ و انس، ز هفت آسمان گذشت آن سروری که روح و روان رسول بود لب‌تشنه از روان، لب آب روان گذشت آن راکبی که راکب او، دوش مصطفی است یا رب! چه بر تنش ز سُم مرکبان گذشت؟ دست «یداللَّهی» که بر او بوسه زد مَلَک یا رب! بر او چه از ستم ساربان گذشت؟ شاهی که سود بر قدمش، فرق فرقدان یا رب! چه بر سرش ز سِنان سَنان گذشت؟ بر بازوی شه و گلوی اصغر از جفا یک ناوک ستیزه، دو جا بر نشان گذشت ناداده در تنور کسی جای میهمان یا رب! ز میزبان چه بر آن میهمان گذشت؟ بر آن حریم پاک که مَحرم، مَلَک نبود یا رب! چه ظلم‌ها که ز نامحرمان گذشت! بر آن لب و گلو که زدی بوسه، فاطمه گاهی ز کینه، خنجر و گه خیز‌ران گذشت «خاکی»! برای ماتم نوباوۀ رسول از هر چه هست، مایۀ هستی، توان گذشت
شاهی که جبرئیل بُدی خادم درش خاکم به ‌سر! که خاک سیه گشت، بسترش حلقی که بوسه‌گاه نبی بود شد ز کین سیراب ز آب خنجر بیداد، حنجرش از پهلویی به پهلوی دیگر چو می‌نشست می‌گشت کارگر به جگر، نوک خنجرش او سر نهاد بر سر خاک و سَنان ز ظلم نوک سِنان نهاد به پهلوی دیگرش کارش ز دست رفت، چو در روی دست او تیر جفا نشست، به حلقوم اصغرش قدّش خمیده از غم اکبر به روزگار پشتش شکست از غم مرگ برادرش بودی سرش به نیزه و از نوک نیزه داشت چشمی به‌ سوی خواهر و چشمی به دخترش :: خولی ز کین نهاد، به خاکستر تنور آن سر که رشک مهر بُدی، روی انورش
شهید عشق که بگْذشته از سر بدنش عدوی تنگ‌نظر، جامه می‌بَرد ز تنَش تنی که گشته مشبّک ز تیر و تیغ و سنان چه حاجت است؟ دگر، ای فلک! به پیرهنش سری که پیشکش راه دوست گشته، چه باک؟ که دشمنی بزند چوب بر لب و دهنش شهی که مُلک سلیمان دهد، به غمزۀ دوست چه غم اگر بِبَرد خاتم از کف، اهرمنش؟ کسی که داده به توفان عشق، هستی خویش عجب مدار، شود در تنور اگر وطنش شکست قلب وی از این ‌که زآن سیاه‌دلان فرا نداد یکی گوش خویش بر سخنش جمال دوست، چنانش ز خویش بی‌خود کرد که قتلگه به نظر، خوش‌تر آمد از چمنش سموم کینه وزید، آن‌ چنان به گلشن دین که بی‌امان به زمین ریخت، سرو و یاسمنش ز بس به دشت بلا ریخت، خون لاله‌رُخان سِزَد که تا به ابد، لاله روید از دمنش به جز حسین، شهیدی کجا شنیده کسی؟ که آبِ غسل بُوَد، خون و بوریا، کفنش دلی بدون غم اندر جهان نخواهد مانْد میان جامعه قسمت کنند اگر محنش به روز حشر، چه باک از حساب؟ «فولادی»! اگر ز گوشۀ چشم، اوفتد نظر به منَش
به تاخت می‌رود و از خزان خبر دارد به تاخت می‌رود انگار بار سر دارد گمان کنم که ز نعش پرنده آمده است و پای مرکب او را ببین که پر دارد تمام شادی دنیاست در دلش انگار میان کیسه‌ی خود تکه‌های زر دارد مسیر کوفه و یک خانه‌ و تنوری داغ تنور خانه‌ی او روضه‌اش خطر دارد دعا کنیم که زهرا ندیده باشد و بعد کسی بیاید و درب از تنور بردارد
ای سر که سر گذاشته‌ای بر سر تنور! آتش گرفته از غم تو مجمر تنور خورشید پاره پاره‌ی زهرا! چه شد که حال تو ماهِ روی نیزه‌ای و اختر تنور؟ جسم تو آرمیده به دامان دشت خون امّا سرت درآمده در بستر تنور من میهمان داغ تو گشتم به قتلگاه تو میهمان اشک منی در بر تنور سخت است باورش که ببینم عجین شده است خون‌های گردن تو و خاکستر تنور حوران برای دیدنت از جنّت آمدند ای یاس سربریده! گل احمر تنور! مادر بمیرد از غم جان‌سوزت! ای حسین! نعشت عقیق دشت و سرت گوهر تنور با چشم خون گرفته ببین با من و علی این جدّ توست گریه‌کنان در بر تنور بر سوز مادرانه‌ی من پی برد کمی بگشاید ار که همسر خولی درِ تنور مرحوم
یا رب! چه روشنى است که در خانه‌ی من است؟ گویا دمیده ماه به کاشانه‌ی من است من در تنور خانه چراغى نداشتم پس این فروغ کیست که در خانه‌ی من است؟ این سِر چو دید همسر خولى که از سَر است سَر را گرفت و گفت که جانانه‌ی من است از بخت خویش این همه باور نداشتم کامشب عزیز فاطمه در خانه‌ی من است آوخ! سر حسین در این جا چه می‌کند؟ این ظلم، کار همسر دیوانه‌ی من است ماتم که کنز مخفى و دردانه‌ی رسول مخفى چرا به گوشه‌ی ویرانه‌ی من است؟ آنجاست هودجى و در آن بانگ گریه‌ها جانسوزتر ز گریه‌ی مستانه‌ی من است مرحوم
رأس حسین تا که به نی در ظهور شد گفتی که دیدگان مه و مهر، کور شد آن سر چو بر سپهر سِنان سَنان نشست عیسی به چرخ یا که چو موسی به طور شد چون شب شدی، به خانه‌ی خولی نزول کرد این قصّه‌اش، حدیث سلیمان و مور شد آن سر که جلوه‌اش به فلک نور می‌فشانْد منزل‌گهش به مطبخ و قعر تنور شد بهر نماز شب، زن خولی ز جای خاست دیدی که مطبخش، همه یک لمعه نور شد دیدی که هودجی ز سما شد سوی زمین دیدی زنی در اوست که خاتون حور شد از خاک بر‌گرفت سر و در بغل کشید بوسید و بس گریست که دل ناصبور شد گفتا کدام ظالمت از تن‌، جدا نمود؟ این انتقام از تو به «یومُ ‌النّشور» شد گفت ای عزیز مادر و ای نور عین من! بودی غریب و دیدنت امشب، ضرور شد پس بر زمین نهاد، به اوج فلک شدی از جورِ خیلِ انس، به فوج مَلَک شدی
آتش چقدر رنگ‌پریده است، در تنور امشب مگر سپیده دمیده است، در تنور؟ این ردّ پای قافله‌ی داغ لاله‌هاست؟ یا خون آفتاب چکیده ا‌ست، در تنور؟ این گلْ‌فروش کیست که یک‌ریز و بی‌امان شیپور رستخیز دمیده‌ است، در تنور چون جسم پاره‌‌پاره‌ی در خون تپیده‌اش فریاد او بریده‌‌‌بریده ا‌ست، در تنور از دودمان فتنه‌ی خاکستری، خسی خورشید را به شعله کشیده ا‌ست، در تنور جز آسمان ابری این شام کوفه‌سوز خورشیدِ سربریده که دیده‌ است، در تنور؟ دنبال طفل گم‌شده انگار، بارها با آن سرِ بریده، دویده ا‌ست، در تنور امشب چو گل شکفته‌ای از هم، مگر گلی گل‌بوسه از لبان تو چیده ا‌ست، در تنور؟ در بوسه‌های خواهر تو، جان نهفته بود جانی که بر لب تو رسیده ا‌ست، در تنور آن شب که ماهتاب، تو را می‌گریست زار دیدم که رنگ شعله پریده‌ است،‌ در تنور
از تنور خولی امشب می‌رود تا چرخ، نور آفتاب چرخ، حسرت می‌برد بر این تنور  گر، نه ظاهر شد قیامت، ور نه روز محشر است از چه رو کرد آفتاب از جانب مغرب، ظهور؟ این همان نور است کز وی لمعه‌ای در لحظه‌ای دید موسای کلیم‌الله شبی در کوه طور  این همان نور خدا باشد که ناگردد خموش این همان مشکوه حق باشد که نایابد فتور  مطبخ امشب، مشرقستان تجلّی گشته است زین سر بی‌تن، کزو افلاک باشد پر از شور  از لبان خشک و از حلقوم خونی گویدت: قصۀ کهف و رقیم و رمز انجیل و زبور
به خولی بگفت آن زن پارسا که را باز از پا درآورده‏‌ای؟ که در این دل شب چو غارتگران برایم زر و زیور آورده‏‌ای‏ به همراهت امشب چه بوی خوشی است! مگر بار مُشک تر آورده‏‌ای؟ چنان کوفتی در، که پنداشتم ز میدان جنگی "سر" آورده‏‌ای‏ چو دانست آورده سر، گفت: آه که مهمان بی‏ پیکر آورده‏‌ای‏ چو بشناخت سر را بگفت: ای عجب سری باشکوه و فر آورده‏‌ای‏ در این کلبه‏‌ی تنگ و بی‏ نور من ز گردون، مه انور آورده‏ای‏ بمیرم، در این تیره شب از کجا سر سبط پیغمبر آورده‏‌ای؟ چه حقّی شده در میان پایمال که تو رفته‏ ای داور آورده‏‌ای؟ ولی زانچه من آرزو داشتم به یزدان قسم، بهتر آورده‏‌ای‏ به گلزار جانان زدی دستبرد به کوفه گلی نوبر آورده‏‌ای‏ گل آتش است این که از کوه طور تو با خاک و خاکستر آورده‏‌ای
یک سر خونین! چه می‌بینم خدایا در تنور آفتابی می‌کنم امشب تماشا در تنور نوح من! با نوحه‌ی طوفان دلم را آب کن رگ رگ از هر چشمه‌ی خون است دریا در تنور کوثر عصمت بهشت ناله دارد؟ یا مگر فاطمه گمگشته‌ی خود کرده پیدا در تنور؟ مصحف عشق است رگ‌های بریده ای عجب خوش تلاوت می‌شود قرآنِ گویا در تنور در بساط عیش، بزم ماتم است و جبرئیل کرده بر پا محشری از واحسینا در تنور
صدای راز و نیازی ز طور می‌آید نوای گریه ز جانی صبور می‌آید سری به کنج تنور است و موسی عمران برای دیدن او سوی طور می‌آید فرشتگان همه نزدیک این سرند ولی صدای گریه و زاری ز دور می‌آید طنین بال ملائک رسد، مگر جبریل به سوی آیه‌ی الله و نور می‌آید قیامتی شده برپا از این همه اندوه که بیم خاستن نفخ صور می‌آید سر حسین به دامان مادرش زهراست نوای واولدا از تنور می‌آید دلی شکست ز پهلو شکسته‌ای کاین‌سان صدای ریزش جام بلور می‌آید برای عرض ارادت «وفائی» از ره دور به آستان سلیمان چو مور می‌آید
خانه ها را روضه کردی خانه ها جنت شدند کل زحمت های ما در روضه ات رحمت شدند بیشتر از آهوان سگ میرود با صاحبش.. بیشتر از پاک ها آلوده ها دعوت شدند مور را اینجا سلیمان می‌برد بالای قصر.. شاه با سائل سر یک سفره هم صحبت شدند این جوانها که پی کار شما افتاده اند.. از همه دل کنده اند آماده خدمت شدند خستگی نوکری از نوکری کمتر نبود خواب های ما به زیر پرچمت طاعت شدند فرش های خانه را فرش حرم کردی حسین خاک های ساده زیر پای تو تربت شدند آبرودار محلم کرده ای با معرفت! جمع ذلت های من با نام تو عزت شدند کودکان ما دویدند آنقدر در روضه ها.. تا جوانانی رشید و خوش قد و قامت شدند این زمین روضه یک قطعه ز خاک کربلاست روضه‌رفته های ما به کربلا دعوت شدند حرصشان در آمد از یارب و یارب گفتنت نیزه بین حنجرت کردند تا راحت شدند
بدا به حال نجیبی که در حجاب نباشد و بزم جای نوامیس بوتراب نباشد فتاده جسم تو عریان به روی خاک بیابان خدا کند که دگر زیر آفتاب نباشد خدا کند که پس از خواهر تو در همه دنیا دگر دو دست زنی بسته با طناب نباشد میان این همه ماهِ نشسته بر روی نیزه خدا کند که سر کودک رباب نباشد خدا کند که نبیند کسی سر پدرش را اگر که دید، به خون سرش خضاب نباشد "سوار ناقه ی عریان شدن که کار زنان نیست اگر که مرد نباشد، اگر رکاب نباشد خدا کند قدحی را که ریخت روی سر تو گلاب باشد عزیز دلم، شراب نباشد..."
«طوفان»¹ گهری که نامِ او اشکِ عزاست درچشمِ کمش مبین که از عین خطاست بر هر مژه اش گناهِ فوجی بخشند اینجا به نظر قطره وآنجا دریاست باشد.
باز چشمم به بلایی روشن است امتحان تازه صبر من است بعد گودال تو با حالی جدید میروم امروز گودالی جدید گریه کن بر روضه مکشوفه ام پابرهنه کوچه گردِ کوفه ام غم زیاد است و پریشانی زیاد دارم اینجا آشنایانی زیاد وای بر این روزگارم وای وای محملی بی پرده دارم وای وای خنده ها بر اشک و آهم میکنند می‌شناسند و نگاهم‌ میکنند جای گل زخم زبانم میدهند این و آن بر هم نشانم میدهند! سعی و کوشش های من بی حاصل است دست بسته رو گرفتن مشکل است حرمله.. این حرمله.. این حرمله.. می‌زند ما را و میگیرد صله ساقی بی دست!عباسم مدد دست های من شکسته از لگد ای هلالِ چشم بر من دوخته! موی تو مانند مویم سوخته! با لباس پاره روی پرغبار بودم از ام حبیبه شرمسار بچه ها از ضعف افتادند و بعد نان به ما خیرات میدادند و بعد جمع کردم لقمه ها را از حرم خطبه خواندم یک‌صدا چون مادرم.. سفره هاتان‌ نان‌ اگر دارد ز ماست! نان به سفره دار دادن کی رواست؟! ای که خوردی سالها نان علی! حال میخندی به طفلان علی؟! جان زینب را به لب آورده اید بعد نذر ختم قرآن کرده اید؟! آب میخوردید از دریای ما بود دخل و خرجتان هم پای ما مزد ما این است..این چشم تر است یاعلی جان دخترت بی معجر است!
راه تو راه نجات است اباعبدالله روضه ات شرط حیات است اباعبدالله سینه زن سینه کبود است به یاد بدنت سینه اش نذر ذکات است اباعبدالله هر کجا گفته ام از عشق تو مقصد بودی عشق تو جلوه ی ذات است اباعبدالله بی تو با هر قلمی هر غزلی سر گیرد بازی ِ با کلمات است اباعبدالله شب ما سوختگان را قمری لازم نیست پرچمت نور صراط است اباعبدالله میزبان حرمت هر شبِ جمعه است خدا عقل از این مرتبه مات است اباعبدالله اربعین کرببلا رفته فقط می داند اشک ها برگ برات است اباعبدالله کشته ی اشکی و سوگند به لب تشنگی ات تشنه ات آب فرات است اباعبدالله
به خون نشسته چرا ای حسین من رویت سفیدتر ز  سپیده شده چرا مویت هلال من که غروب تو زود و خونین بود کبود گشته چنان روی مادرم رویت نسیم چون که به تو می‌رسد شود خوشبو شمیم باغ جنان می‌وزد ز گیسویت به روی نیزه سرت را به کوفه می‌بینم ز کربلا دل من بوده در تکاپویت بخوان دوباره تو قرآن که جان دهد بر من صدای روح نوازی ز لعل دلجویت وضو ز خون جبین می‌کنم در این محمل نماز عشق بخوانم به طاق ابرویت اگرچه بر سرنیزه نمی‌رسد دستش سه‌ساله دختر تو می‌کند چو گل بویت مکن نهان رخ خود را هنوز فرصت هست که چند لحظه ببینم جمال نیکویت به هر کجا که رَوی ای گل سرنیزه در این سفر دل زینب بود پرستویت به جان زینب خود کن عنایت و کرمی که عاشق است «وفائی» به دیدن کویت
  به نیزه دار بگو که مرام بگذارد کنار ما به سرت احترام بگذارد نشسته ام دم دروازه تا نگات کنم اگر که خولی لقمه حرام بگذارد همیشه پرده نشین بود زینب و حالا چطور پا وسط ازدحام بگذارد به هر طریق حرام است بهر ما صدقه طعام پرت کند یا طعام بگذارد سه سال دختر تو سر به روی پات گذاشت چطور زیر سرش خشت خام بگذارد دم نماز بگو مهر تربتت بدهم اگر که سنگ سر پشت بام بگذارد
هجر تو قرار از دل ما بُرد حسين از داغ غم تو لاله پژمُرد حسين تيري شد و بر قلب من خسته نشست سنگي که به پيشاني تو خُورد حسين
عقیده ی همه یاران به اتفاق این است که اشک شور بیاد حسین شیرین است کنار  قتلگه  تو به  گریه  جان  دادن ز وعده ها که به خود داده ام یکی این است تو سیدالشهدایی ، تو کشته ی اشکی منم که مذهبم عشق تو گریه ام دین است عزیز فاطمه شد هر که بر غم تو گریست امیر هر دو جهان هر که بر تو مسکین است سلام حضرت صادق به هر که از داغت همیشه سفره ی چشمش به اشک رنگین است ز اشک دیده جهان را به آب خواهم بست کنون که مرهم تو گریه ی محبین است عقیده ی همه یاران به اتفاق این است که شور گریه بیاد حسین شیرین است
گیرند اگر حساب تو در فتنه و فساد دوزخ کم است بهر تو ای زادۀ زیاد جوری نکرده‌ای تو که هرگز رود ز دل کاری نکرده‌ای تو که هرگز رود ز یاد بسیار گشت چرخ پی مفسدان ولی همچون تویی ندیده به قوم ثمود و عاد برخاست صرصری ز نفاق تو در جهان گل‌های بوستان نبی را به باد داد آنی که بست آب بر او اهل بیت را در حلقشان به خنجر کین چشم‌ها گشاد از تندباد جور تو، ای مایۀ فساد! آزاده سرو باغ امامت ز پا فتاد شرمت ز بوتراب نیاید، زهی جحود بر دیدۀ تو آب نیاید زهی عناد چشم شفاعتت ز که باشد به روز حشر فریاد مصطفی چو برآید برای داد ترسم در آتش تو بسوزند عالمی چون گرم انتقام شود داور عباد آه این چه‌آتش‌است که جور تو بر فروخت افروخت آتشی که جهان را به ناله سوخت
کسی گل را میان خَس ندیده زنی اینقدر دلواپَس ندیده شدم راهی شام و کوفه عباس منی که سایه ام را کَس ندیده
مزن آتش به قلبم ای ستمگر یابن مرجانه مزن زخم زبان بر دخت حیدر یابن مرجانه منی که سایه ام را چشم نامحرم ندیده بود شدم هم صحبت تو ای ستمگر یابن مرجانه همین سر را که بنهادی میان طشت ای نامرد بود ریحانه قلب پیمبر یابن مرجانه نوامیس خدا را کوچه و بازار گرداندی نکرده کس چنین با قوم کافر یابن مرجانه دلم آتش زدی ای بی حیا با طعنه های خود نگفتی دیده ام داغ برادر یابن مرجانه تو بنشستی کنار سفره آب و غذا اما گرسنه،تشنه ، اولاد پیمبر یابن مرجانه گهی کنج تنور و گه به روی نیزه ها رفته مدارا کن مدارا کن به این سر یابن مرجانه حسین را کشتی و دست از سر او بر نمیداری؟ به لبهایش مزن با چوب دیگر یابن مرجانه ببین دردانه هایش را که مثل بید میلرزند پدر را میزنی در پیش دختر یابن مرجانه!؟ چرا میخندی ای نامرد بر موی سپید او حسینم پیر شد از داغ اکبر یابن مرجانه رباب است این ،عروس فاطمه مهلت بده یک دم که گیرد این سر بشکسته در بر یابن مرجانه
در آوردی سر از بالای نیزه نیفتی خواهر از بالای نیزه بگو دست کسی از اهل کوفه ندیدی معجر از بالای نیزه...؟