eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
2.2هزار دنبال‌کننده
4 عکس
4 ویدیو
56 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
شب زیارتی است و حرم صفا دارد دلم هوای سحرهای کربلا دارد فدای معرفتت، در بهشت روضه ی تو هنوز لات محله برو بیا دارد به حشر، روزی حبت به پاست در قلبش هر آن که خیمه ی این روضه را به پا دارد حسین... زندگی من، حسین... یار دلم کجا بدون تو این زندگی بها دارد؟! بگو به مادرت این سینه زن، زمین خورده بگو حساب مرا از همه سوا دارد به گونه ام نم اشکی چکید و این گریه هر آن چه سِر نهان است، برملا دارد هزار بار بمیرم به شوق دیدارت دوباره زنده شوم از نو، باز جا دارد اگرچه میل دل نوکران زیارت توست دلت تمایلِ دیدار مجتبی دارد به جز حرارت جاوید ماتمت، هر غم زوال دارد و تاریخ انقضا دارد بهای گریه برایت ز بس گرانقدر است حبیب، آرزوی گریه بر تو را دارد عجیب نیست، شب جمعه، دل پریشانم کنار قتلگهت، مادرت نوا دارد هزار و نهصد و پنجاه ضربه یعنی چه؟! نظاره بر بدنت بِنت مرتضی دارد تن به روی زمین مانده، دیدنش سخت است سر به نیزه، خودش روضه ای جدا دارد کفن نشد بدنت، فاطمه دلش خون شد فقط برای تو این کوفه بوریا دارد
زمان لطف، صحبت از حقارتم نمی کنی کریمی و نظاره بر لیاقتم نمی کنی تو را ز یاد می برم زمان معصیت ولی مرا مؤاخذه برای غفلتم نمی کنی دلم شکسته و کسی به داد من نمی رسد میان راه مانده ام، حمایتم نمی کنی؟! چه نذرها نکرده ام که زیر و رو شود دلم به هر دری که می زنم اجابتم نمی کنی اسیر ظلمت دلم شدم عزیز فاطمه به یک دعا مرا غریق رحمتم نمی کنی؟! ..... فدای عمه ای که با دل شکسته ناله زد برادرم چرا نظر به غربتم نمی کنی؟! بزرگ این قبیله ام... مرا نزن عقیله ام کمی حیا و شرم از شرافتم نمی کنی؟!
هربار آب دیدم و هربار سوختم بسیار گریه کردم و بسیار سوختم ای زهر، داغ سینه ی من حاصل تو نیست من سال ها به دیده ی خون بار سوختم از سال شصت و یک که چهل سال طی شده هر لحظه یاد قتلگه یار سوختم دادم به گریه حکم عَلیکُنَّ بِالفرار در بین خیمه، تشنه و تبدار سوختم یادم نرفته در وسط نیزه دارها دیدم نشسته عمه گرفتار، سوختم وقتی به نیزه شد سر بابای بی کسم شد کل دهر بر سرم آوار، سوختم یادم نرفته بوسه به رگ های حنجرش هر روز یاد آن غم دشوار سوختم دیدم رقیه خورده زمین روی بوته ای بیرون کشیدم از بدنش خار، سوختم در بند مست ها چقدر حرمتم شکست با ناسزای دسته ی اشرار، سوختم تا ازدحام می شود از حال می روم خیلی به یاد روضه ی بازار سوختم زخم عمیق سلسله هم آن قدر نسوخت طوری که از تهاجم انظار، سوختم با دیدن سکینه ی مظلومه خواهرم یک عمر یاد شرم علمدار سوختم دیدم کفن به پیکر هر مرده می کنند... سر را گذاشتم روی دیوار، سوختم
تمام عمر خود، آزار دیدم جهان را بر سرم آوار دیدم عزیزان خدا را خوار دیدم میان مجلس اغیار دیدم چهل منزل که نه، عمری حزینم چهل سال است من چله نشینم شبانه روز، یاد اربعینم همیشه چشم خود، پُربار دیدم کنارِ گریه دوشادوش ماندم فقط خیره شدم، خاموش ماندم گمانم ساعتی بیهوش ماندم همینکه آب، بالاجبار دیدم شده اشکم روان، با که بگویم غمِ هفت آسمان با که بگویم ازین داغ گران با که بگویم حرم را بر سرِ بازار دیدم الهی که زنی مضطر نماند میان کوچه، بی یاور نماند اگر هم ماند، بی معجر نماند خودم این درد را ناچار دیدم ازین غصه گریبان می دهم چاک میان خنده های قوم ناپاک عقیله عمه ام را بر روی خاک... به زیر کعب نی، بسیار دیدم نرفت از تن، نشانِ سلسله... نه نرفت از گوش، صوتِ هلهله... نه نرفت از خاطر من، حرمله... نه از آن ملعون غمی دشوار دیدم مداوا کرد چشم تار ما را تسلا داد قلب زار ما را خدا خیرش دهد، مختار ما را سر شمر و سنان بر دار دیدم رباب و گریه اش... ای داد، ای وای صدای گریه ی نوزاد، ای وای کشیدم از جگر فریاد ای وای... پرِ گهواره را هر بار دیدم نمی دانم، گمانم خواب بودم میان خیمه ها بی تاب بودم مریض اما پیِ ارباب بودم به حال زار، داغ یار دیدم به روی سینه اش دیدم دویدند تنش را سمت گودالی کشیدند سرش با خنجر کندی بریدند خودم دیدم، اگرچه تار دیدم بمیرم عاقبت انگشترش را لباسِ دستباف مادرش را عبا، عمامه ی پیغمبرش را به دست مردم بازار دیدم
بعد از غمی که بین گلو استخوان شده هر صحنه ای برای دلم روضه خوان شده در دست های خادمه ی خانه، بازهم یک ظرف آب دیدم و اشکم روان شده با دیدن حصیرِ کف حجره، زانویم... بین نمازِ نیمه شبم ناتوان شده دیدم گرسنه مانده کمی شیرخواره ای قلبم پر از شراره چون آتش فشان شده دیدارِ صنف و حجره ی قصاب های شهر خیلی غم بزرگ و بلایی گران شده سخت است دیدن گلویِ خونی پدر آن گونه که به لحظه ی دفنش بیان شده گفتند روی نی پدرت سنگ می خورد دیدند پای نی، پسرش نیمه جان شده سخت است بین شام ببینی در ازدحام از آن چه ترس داشته بودی، همان شده دیدم که عمه ام که امان قبیله بود افتاده زیر ضرب کتک، بی امان شده جز من که دیده گوشه ی ویرانه، خواهرش در سن و سال کودکی اش قدکمان شده؟! گرمای زهر را به دل سوخته چه کار بعد از چهل بهار که قلبم خزان شده دیدند وقت غسلِ تنم، جای سلسله در زیر جامه، بر پر و بالم عیان شده
شاميان را سخنش شعله بر افروخت به جان همه با ناله و زاري همه با آه و فغان كين جماعت كه به ما خارجي آمد به گمان واي بر ما كه بر ايشان ز رسول است نشان سنگها بر سر ايشان ز سر بام زديم طعنه بر شام گهي صبح و گهي شام زديم شورش خاص در آن همهمه عام رسيد به مؤذن ز غضب اذن اذان داد يزيد علم الله به شه از قطع كلامش چه رسيد نعره مؤذن چه به تكبير به تهليل كشيد گفت سجاد مرا هست همه عضو گواه كه سزاوار عبادت نبود الا الله به شهادت به زبان نام محمد آمد شاه گفت اي كه تو را لعن مؤبد آمد اين محمد كه فزونش شرف از حد آمد جد تو بود و يا آنكه مرا جد آمد خواني ار جدّ خود اين محض غلط عين خطاست ور بود جدّ من اين ظلم به نسلش نه سزاست كه بگيرند عيال تو پس پرده قرار عترت او به اسيري و به جمازه سوار چه غلامان حبش همچو اسيران تتار به سر كوچه و بازار به هر شهر و ديار گريه بگرفت چه راه نفس خلق و امام همچو «يحيي» نشدش فرصت اتمام كلام هربار آب دیدم و هربار سوختم بسیار گریه کردم و بسیار سوختم ای زهر، داغ سینه ی من حاصل تو نیست من سال ها به دیده ی خون بار سوختم از سال شصت و یک که چهل سال طی شده هر لحظه یاد قتلگه یار سوختم دادم به گریه حکم عَلیکُنَّ بِالفرار در بین خیمه، تشنه و تبدار سوختم یادم نرفته در وسط نیزه دارها دیدم نشسته عمه گرفتار، سوختم وقتی به نیزه شد سر بابای بی کسم شد کل دهر بر سرم آوار، سوختم یادم نرفته بوسه به رگ های حنجرش هر روز یاد آن غم دشوار سوختم دیدم رقیه خورده زمین روی بوته ای بیرون کشیدم از بدنش خار، سوختم در بند مست ها چقدر حرمتم شکست با ناسزای دسته ی اشرار، سوختم تا ازدحام می شود از حال می روم خیلی به یاد روضه ی بازار سوختم زخم عمیق سلسله هم آن قدر نسوخت طوری که از تهاجم انظار، سوختم با دیدن سکینه ی مظلومه خواهرم یک عمر یاد شرم علمدار سوختم دیدم کفن به پیکر هر مرده می کنند... سر را گذاشتم روی دیوار، سوختم بگو چرا چنین پر التهاب گریه می کنی چه دیده ای چقدر بی حساب گریه می کنی شبیه مادران بچه مرده آه می کشی شدیدتر ز گریه ی رباب گریه می کنی سه شعبه شیرخواره را به خواب برد و سال هاست عبا به سر همیشه قبل خواب گریه می کنی از آن زمان که دست ساقی حرم بریده شد همین‌که دست می زنی به آب گریه می کنی به یاد پیکری که روی خاک ها سه روز ماند نظر که میکنی به آفتاب گریه می کنی ز مجلس یزید هر زمان سؤال می کنند چرا به جای دادن جواب گریه می کنی چه بر نگاه غیرتت گذشت که مقابلت کنیز اگر کسی شود خطاب گریه میکنی میان خلوتت به کوفیان که فکر می کنی برای غربت ابوتراب گریه می کنی... ما آن قبیله ایم که روز دهم به بعد وقتی میان هلهله ها احترام مُرد تسلیمِ صبرِ خویش شدیم از سرِ رضا تقدیرمان به دست بیابان اگر سپرد ما آن قبیله ایم که تا قبل کربلا ما را کسی به مجلس بیگانه ها نبُرد چشمِ کسی به غارت اموال ما نبود دست کسی به صورت زن های ما نخورد جای طنابِ گردنِ من هیچ،عمه جان! بغضِ اسارتِ تو گلویِ مرا فشرد عزیز کرده‌ی ارباب ماست حضرتِ سجّاد حُسین‌سیرت‌وحیدرنِماست‌حضرتِ سجّاد پس‌ازحُسین که سلطان اولیای الهی‌ست یگانه‌ مالکِ مُلکِ‌ خُداست‌حضرتِ سجّاد قسم‌به‌یکصد و بیست‌و‌چهار هزار پیمبر که‌یک‌تنه‌ همه‌ی انبیاست حضرتِ سجّاد همان‌قَدَر که علی‌اکبر است مثل پیمبر همان‌قَدَر علیِ‌مُرتضاست حضرتِ سجّاد به‌این‌‌دلیل‌که‌میراث‌دارِ حضرتِ مولاست فضائلش‌ یَمِ بی‌اِنتهاست‌؛حضرتِ سجّاد زبانزد است‌در آقایی‌و کرامت‌و احسان اِدامه‌ی‌حُسن مُجتباست حضرتِ سجّاد حدیث‌لوح‌بخوان‌تا بفهمی ای‌دل‌غافل حسابش‌ازهمه‌عالم‌جُداست‌حضرت‌سجاد امام؛‌حاکم‌دین؛اصل‌دین؛تمامی‌دین‌است نماز‌ و روزه‌وحجّ‌ودُعاست‌حضرِت‌سجّاد به اقتضای مَشیّت به تب نشسته وگرنه به‌دردِخَلق‌دوعالم‌دواست حضرتِ‌سجاد به‌ روز‌ حشر که جمعند خلق اول و آخر شنیدنی‌ست‌ندایِ(کجاست‌حضرت‌ِسجّاد؟) یزید را به حقارت کشید خُطبه‌ی‌ تُندش به‌طرز جنگ‌اگر برنخاست حضرت‌ِسجّاد پس‌از گذشت‌سی‌وچندسال‌هر نفسش را به‌یاد‌ تشنه‌لب‌ کربلاست‌حضرت‌ِسجّاد پس‌از حسین‌واباالفضل‌وعون‌وقاسم‌واکبر پناه بی کسی عمّه‌هاست‌حضرت‌ِسجّاد هزار و یک‌غم‌سنگین‌نشسته‌ بر دلش امّا شکسته‌ از غم شامِ بلاست‌حضرت‌ِسجّاد *فرازی از حدیث شریف لوح ((أَوَّلُهُمْ عَلِی سَیدُ الْعَابِدِینَ وَ زَینُ أَوْلِیائِی الْمَاضِینَ)) آتشی از خاطراتم بر جگر دارم هنوز شعله شعله آه هر شام و سحر دارم هنوز کاش می شد تا لبش را تر کنم با اشک خود از غم لبهای خشکش چشم تر دارم هنوز با برادر مرده باید گفت انچه دید ه ام دست را از داغ اکبر بر کمر دارم هنوز
حتم دارم می رسد با مشک وقت احتضار با لبی تشنه نگاهی بر قمر دارم هنوز کس ندیده غنچه ای را با تبر پر پر  کنند یاد اصغر روضه ی تیر سه پر دارم هنوز گر به سینه می فشارم چادری صد پاره را در خطر ها از پر زینب سپر دارم هنوز باقی از آن خیمه هایی که میان شعله سوخت یک حرم پروانه ی بی بال و پر دارم هنوز دیده ام در کربلا گرچه غروب مهر را داغ ها از شام بر دل بیشتر دارم هنوز از سرم هرگز نمی افتد مصیبت های شام یادگاری برسرم از هر گذردارم هنوز دست بسته وارد بزم شرابم کرده اند روضه ظالم مزن  را بر  جگر دارم هنوز پاره ای از پیکرم جامانده بین شهر شام کنج ویران خواهری با چشم تردارم هنوز ما نسل پیمبریم و بی همتاییم مانند پیمبر خدا تنهاییم ای پیر اگر اهل کتابی برگرد ما معنی آشکار ذی القربی ایم افسوس که رحمی به دل دشمن نیست سوگند که این مسیر جای زن نیست یک لحظه از این قافله دورم نکنید ناموس من اند و محرمی جز من نیست جا دارد اگر شهید الشام شوم وقتی که بناست بی تو ناکام شوم ای کاش که ساربان گذارد قدری رخسار پدر ببینم آرام شوم سی سال به چشم من عذاب آوردند هر لحظه که پیش روم آب آوردند اما همه ی عذاب من از آنجاست وقتی که کنارمان شراب آوردند صدای گریه ی بی انتها خودش روضه ست لباس مشکی صاحب عزا خودش روضه ست امان ز درد، به گودال قتلگاه قسم که گود زیر دو چشم شما خودش روضه ست دوباره گریه و یک جرعه آب و ذکر حسین حسین گفتنت این روزها خودش روضه ست حکایتی ست که قصاب کوچه میفهمد بریدن سر ذبح از قفا خودش روضه ست بگو به گریه که هل من معین...ادامه نده غریب ماندن خون خدا خودش روضه ست شکست بغض تو...گفتی سه مرتبه: الشام همین نگفتنِ از کربلا خودش روضه ست غمش هم مثل اشکش بی حسابه جلو روش آب اگه باشه عذابه چهل ساله میگه الشام الشام هنوزم فکر اون بزم شرابه شده تسبیح ، غم ؛ سجاده آهش سر ظهر عطش خیس نگاهش میگن قد یه دریا گریه می کرد اگه قصاب می دید بین راهش نه تنها روضه ی گودال و دیده نه تنها پیکر پامال و دیده چهل منزل کنار عمه زینب زمین افتادن اطفال و دیده تمام عمر خود، آزار دیدم جهان را بر سرم آوار دیدم عزیزان خدا را خوار دیدم میان مجلس اغیار دیدم چهل منزل که نه، عمری حزینم چهل سال است من چله نشینم شبانه روز، یاد اربعینم همیشه چشم خود، پُربار دیدم کنارِ گریه دوشادوش ماندم فقط خیره شدم، خاموش ماندم گمانم ساعتی بیهوش ماندم همینکه آب، بالاجبار دیدم شده اشکم روان، با که بگویم غمِ هفت آسمان با که بگویم ازین داغ گران با که بگویم حرم را بر سرِ بازار دیدم الهی که زنی مضطر نماند میان کوچه، بی یاور نماند اگر هم ماند، بی معجر نماند خودم این درد را ناچار دیدم ازین غصه گریبان می دهم چاک میان خنده های قوم ناپاک عقیله عمه ام را بر روی خاک... به زیر کعب نی، بسیار دیدم نرفت از تن، نشانِ سلسله... نه نرفت از گوش، صوتِ هلهله... نه نرفت از خاطر من، حرمله... نه از آن ملعون غمی دشوار دیدم مداوا کرد چشم تار ما را تسلا داد قلب زار ما را خدا خیرش دهد، مختار ما را سر شمر و سنان بر دار دیدم رباب و گریه اش... ای داد، ای وای صدای گریه ی نوزاد، ای وای کشیدم از جگر فریاد ای وای... پرِ گهواره را هر بار دیدم نمی دانم، گمانم خواب بودم میان خیمه ها بی تاب بودم مریض اما پیِ ارباب بودم به حال زار، داغ یار دیدم به روی سینه اش دیدم دویدند تنش را سمت گودالی کشیدند سرش با خنجر کندی بریدند خودم دیدم، اگرچه تار دیدم بمیرم عاقبت انگشترش را لباسِ دستباف مادرش را عبا، عمامه ی پیغمبرش را به دست مردم بازار دیدم درد خود را همه با اشک مداوا کردم دامنم را ز سرشک مژه دریا کردم پیش چشمان همه تا که دو دستم بستند یاد من از علی عالی اعلا کردم چه بگویم سر بازار چه آمد به سرم سنگ باران شدن عمه تماشا کردم پسر فاطمه ام خارجی ام می خواندند مرگ خود را ز خداوند تمنا کردم خواهر کوچک من از همه نیلی تر بود من که با دیدن او دیدن زهرا کردم خواهرم سوی طبق با سر زانو می رفت پای او پای نشد هر چه تقلا کردم پدرم در ته گودال به هم ریخته بود من به زحمت تن در هم شده پیدا کردم جای جای بدنش جای سم مرکب بود گوئیا خاک روی خاک تماشا کردم سعی کردم که نریزد به زمین بار دگر بوریا جای کفن بر تن بابا کردم دفن بابا شده بود از همه طولانی تر چون به سختی تن در هم شده را وا کردم سر سردار حرم را روی نیزه بستند من زیارت روی نی ماه دل آرا کردم آنقدر ساقی در علقمه کوچک شده بود قبری اندازه شش ماهه مهیا کردم     
به سوی یار از ندارها سلام می‌رسد خوشیم این سلام‌ها به آن امام می‌رسد شدیم بی نصیب از نظاره‌ی رخش ولی نگاه لطف او به ما علی الدوام می‌رسد عطای یار و منعِ بخشش‌اش یکی‌ست باطناً صلاح ماست هر دوتاش...، هر کدام می‌رسد بریده می‌شود نخِ توسل اهالی‌اش به پای سفره‌ای که لقمه‌ی حرام می‌رسد از این طرف گناه ما فقط به سوی او رسید از آن طرف همیشه لطف و احترام می‌رسد همین که بر دعا دو دست خود بلند می‌کند به قلب ما همان دقیقه التیام می‌رسد دلِ شکسته! از غریبیِ عقیله صبر کن می‌آید آن امام و وقت انتقام می‌رسد :: فدای دختر علی که با قد خمیده‌اش محله‌ی یهودیانِ شهر شام می‌رسد چقدر کارِ این بزرگ‌زاده سخت می‌شود در آن زمان که کاروان به ازدحام می‌رسد گرسنه‌اند کودکان و رو به کس نمی‌زنند اگرچه بوی نان تازه بر مشام می‌رسد
همیشه هر شب جمعه به سینه غم دارم حرارتی است قدیمی که در دلم دارم اگرچه دستِ تهی دارم و گدا طبعم دلِ شکسته ی خود را که دستِ کم دارم میان نامه ی من خالی است از خوبی گناه و جرم و خطا را همه رقم دارم مرا به حُرمتِ مولا رضاست می بخشید خوشم که رعیتم و شاهِ ذوالکرم دارم به امرِ حضرت سلطان، حسین می گویم به لطف فاطمه ارباب محترم دارم حسین گفتم و جان و دلم به جوش آمد مرا ببخش، فقط اشک تازه دم دارم نشد که زائر کرب و بلا شوم، باشد دلم خوش است میان دلم حرم دارم  برات کرب و بلایم به دست عباس است دوباره مُلتمس دامنِ علمدارم
ذات حق است فقط قدر و بهای حَسنین راه قربِ به خدا چیست؟ لقای حَسنین در حسینیه موحد شدنم کامل شد بنده ام، سجده کنم رو به خدای حسنین آبرودار شدن، ماحصل نوکری است هست، عزت همه اش تحت لوای حسنین فاطمه بی برو برگرد تلافی بکند هر کسی کارِ کمی کرد برای حسنین کیمیا می شود از خیرِ مجاور شدنش گردِ خاکی که نشیند به سرای حسنین اینکه در سلسله ی سینه زنان، سینه زدیم بوده تأثیر مناجات و دعای حسنین ذکر مادر پدرم نام حسین است و حسن جان مادر پدرم هم به فدای حسنین نذر کردم بروم ماه صفر، صحن نجف تا کنم طوف علی بهر رضای حسنین اربعین پای پیاده، حرم ثارالله کاش دستم برسد تذکره های حسنین دل من لک زده تا زائر شش گوشه شود دست خالی من و لطف و عطای حسنین بارها گفت نبی این دو پسر جان منند این همه ظلم نبوده است سزای حسنین هر دو آقای مرا تشنه به مقتل بردند کاش امسال بمیرم به عزای حسنین
اگر که منتظری، از گناه صرف نظر کن بیا به خاطرم از اشتباه صرف نظر کن به یک نگاهِ حرامت دلم شکست دوباره هم از گناه و هم از آن نگاه صرف نظر کن به خود بیا... به گناهی مرا معاوضه کردی؟! از آنچه برده تو را قعر چاه صرف نظر کن چگونه مرگِ عزیزان خویش دیدی و خوابی؟! نرو دگر به سوی پرتگاه، صرف نظر کن پناه و حاجت خود را مبر به منزل دیگر به غیر ما تو ز هر جایگاه صرف نظر کن به کربلا برو و از هر آنچه خیرِ دگر هست به جز زیارت آن بارگاه صرف نظر کن بیا برای حسین و غمش دو ماه بگرییم ز کارهای دگر این دو ماه صرف نظر کن :: فدای صوت ضعیفش که رو به قاتل خود گفت: هنوز زنده‌ام، از خیمه‌گاه صرف نظر کن هر آنکه رفت به مقتل، سریع صرف نظر کرد آهای شمر نرو قتلگاه، صرف نظر کن به روی عرش معلای سینه‌اش ته گودال... به چکمه‌ات نرو، ای روسیاه! صرف نظر کن
از غربت پیمبر، داور به گریه افتاد توحید روضه‌خوان شد، کوثر به گریه افتاد از داغ زهرِ آن دو ملعونه، جسم احمد‌‌‌_ می‌سوخت آن چنان که، بستر به گریه افتاد وقتی که بی حیا گفت: "إنّ الرَّجل، لَیَهجُر" جبریل ناله سر داد، منبر به گریه افتاد هم دختر نبی بود، هم مادر پیمبر بدجور مادرانه، دختر به گریه افتاد یاد "حُسینُ مِنّی..." با جدّ خویش می‌سوخت آمد حسین، نزدِ دلبر به گریه افتاد تا حکم صبر را داد احمد به مرتضایش خیره به همسرش شد، حیدر به گریه افتاد در بین کوچه کشتند، آقای ما حسن را از بعد آن دوشنبه، مضطر به گریه افتاد رفت و ندید احمد، زهرا میان آتش_ آن قدر ناله سر داد، تا" در" به گریه افتاد بعد از هجوم دشمن، تا دید میخ در را از غربت امیرش، قنبر به گریه افتاد روز دهم شد و شمر آمد میان مقتل آن قدر ضربه زد که خنجر به گریه افتاد با قد خم رسید و در بین قتلگه دید_ فرزند بی سرش را، مادر به گریه افتاد جوری در آن هیاهو فریاد زد: "بُنیّ..." تا صبح روز محشر، نوکر به گریه افتاد