eitaa logo
مسار
335 دنبال‌کننده
5هزار عکس
554 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍چرا نخ تسبیح پاره شد؟ 🌹 مادر با چادر گل قرمزی که مادربزرگ از کربلا آورده بود، نماز می‌خواند. سمیه روی زمین دراز کشیده و پاهایش را به دیوار تکیه داده بود، کتاب فارسی را با دو دست بالای صورت گرفته و با صدای بلند می‌خواند: «صد دانه یاقوت، دسته به دسته....» ☘سمیرا دست‌ها را مثل مکنده‌ای محکم روی گوش‌ها می‌فشرد و داد می‌زد: «سمیه، بیار پایین اون صدای کلفت‌تو. نمی‌فهمم چی می‌خونم. ناسلامتی فردا امتحان دارم.» 🍃 نماز مادر تمام شد. تسبیح گلی سوغات پدربزرگ را برداشت و آهسته ذکر گفت. یکی یکی دانه‌های نقشدار گلی تسبیح روی نخ پایین می‌آمدند و با صدای تق کوچکی بهم می‌رسیدند. سمیرا برای اعتراض به سمت مادر رفت. با بلوز و شلوار گل گلی‌اش تمام قد، جلوی مادر ایستاد: «مامان، ببین سمیه ساکت نمیشه. یه چیزیش بگو. من فردا امتحان دارم.» 🌾 لب‌های مادر با ذکرگویی تکان می‌خورد و چشم در چشم میشی سمیرا داشت. با کوبیده شدن پای سمیرا به زمین، نخ تسبیح پاره شد. دانه‌ها روی فرش پخش شدند. صورت سمیرا قرمز شد. سمیه با ذوق کتاب را کنار گذاشت و برای جمع کردن دانه‌ها به کمک مادر رفت. ✨ دانه‌ها هر کدام در سویی بود. سمیه و سمیرا همه را جمع کردند و روی سجاده مادر گذاشتند. مادر آن‌ها را شمرد. دو دانه کم بود. هر چه گشتند، پیدا نشد. مادر از کشوی چرخ خیاطی نخ دیگری آورد. 🌼 سمیرا کنار مادر نشست. سرش را پایین انداخت و پرسید: «مامان، چرا تسبیحت پاره شد؟ تقصیر من بود؟» 🌹 مادر دستی روی سر سمیرا کشید. چند دانه تسبیح را داخل مشتش گرفت، دستش را بالا آورد: «نه دختر گلم، تقصیر شما نبود. این دونه‌ها هی به نخ می‌خورن. نخ نازک و نازک‌تر میشه و یه روزم مثل امروز پاره.» 🌼 مادر، سمیه را صدا کرد: «دخترم، بیا اینجا بشین. با هر دوتون کار دارم. نمی‌خواد بگردی.» 🌹 سمیه طرف دیگر مادر نشست. مادر دخترانش را در آغوش گرفت: «دخترای گلم، می‌بینید این دونه‌ها با نخ بهم وصلن، مردمم به واسطه رهبر بهم وصل میشن. تا موقعی که مردم گوششون به دهان رهبر باشه، هیچ اتفاق بدی نمی‌افته.» 🌼 سمیه گوشه پیراهن سبزش را زیر دندان‌های سفیدش گرفت. با صدای ملچ و ملوچ پرسید: «اگه مردم هر چی رهبر بگه کار خودشونو بکنن، چی می‌شه؟» 🌹 مادر دستی روی موهای لَخت و مشکی هر دو دختر کشید و با لبخند ادامه داد:« اگه مردم دنبال خواسته‌های دلشون برن، مثل این تسبیح، نخ رو پاره می‌کنن و هر کدومشون یه جایی گم و گور میشن. چون رهبر همه رو به یه سمت راهنمایی می‌کنه. گاهی بعضی مردم تو هدفای خودشون غرق می‌شن و هر چی بگردی دیگه پیداشون نمی‌کنی و اون موقع دیگه هیشکی نمی‌تونه اونا رو مثل اول دور هم جمع کنه.» 🆔 @masare_ir
✍فقط‌خدا ☀️وقتی مسلمان شدم خدا زندگی جدیدی به من اهداکرد، احساس کردم منِ‌ قبلی مرده... 🔥قبلاً فکر می‌کردم خیلی آزادم؛ ولی بعد از انتخاب حجاب، تازه فهمیدم که آزاد نبودم و برای خودم زندگی نمی‌کردم؛ بلکه رفتارم برای دیده‌ی دیگران و برای لذّت آن‌ها بوده و حالا فهمیدم که فقط دیده‌ی خدا مهم هست... 🆔 @masare_ir
✨نظم؛ یکی از رموز موفقیت علمی شهید بهشتی 🌾شهید بهشتی در دوران طلبگی، در اصفهان که بود، کلاسی می‌رفت که هم از منزل شان دور بود و هم وسیله رفت و آمدی نداشت. کلاس اول طلوع آفتاب تشکیل می شد. 🍃استادش می‌گفت: «یک روز نشد که آقای بهشتی دقیقه‌ای دیر در کلاس درس حاضر شود.» یک روز که در اصفهان برف سنگینی آمده بود، فکر کردم با وجود این برف سنگین، درس امروز تعطیل است. چون معمولاً کسی نمی‌تواند در این برف در کلاس درس حاضر شود؛ ولی با کمال تعجب دیدم سر ساعت کسی در منزل را به صدا در آورد. در را باز کردم دیدم آقای بهشتی است که با آن برف سنگین آن مسیر طولانی را پیاده آمده بود و سر موعد مقرر به در منزل ما رسیده بود. راوی حجت الاسلام مهدی اژه ای، داماد شهید بهشتی 📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۲ 🆔 @masare_ir
✍️زیارت‌نامه‌ای خوش 🥀بغض سامراء می‌شکند. دوباره بزرگ‌مردی از خاندان رحمت از میان ما پرمی‌کشد. همان کسی که با رفتنش دلها مچاله می‌شود. زمین به آسمان غبطه‌می‌خورد. آسمان مهمان بزرگی را به آغوش می‌کشد. اشک آسمان و آسمانیان فرو می‌چکد. 🖤دوستداران شال عزا بر دوش می‌اندازند. برای عرض تسلیت، بر آستان صاحب عزا "حجت‌بن‌الحسن" ارواحناله‌الفداء سر خم می‌کنند. همان عزیزی که در عزای جدّ غریبش به سوگ نشسته است. 📖شیعیان و محبین حضرت، امام هادی علیه‌السلام را به زمزمه‌ی "زیارت‌جامعه‌کبیره" می‌شناسند. همان زیارتی که یادگاری خوش از او، در میان آن‌هاست. هدیه‌ای گران‌بها که از دو لب نورانی امام هادی گفته شده است. 💡 زیارتی که امامان معصوم، را به گونه‌ای توصیف‌ می‌کند، که قبل از خواندنش دستور به الله‌اکبر گفتن است. تا بدانند مقام و رتبه علمی و سیاسی و اخلاقی آنان نیز از ناحیه‌ی خداست. در قسمتی از زیارت می‌بینند چگونه توحید و نبوت را در امامت می‌تند، تا همه بدانند امامت جدای از آن‌ها نیست. حتی دوست داشتن و دشمنی کردن را در رابطه با امامت معنا می‌کند. 🏴شهادت امام‌هادی علیه‌السلام را خدمت امام‌زمان‌ عجل‌الله‌تعالی فرجه‌الشریف و همه محبین اهلبیت‌ علیهم‌السلام تسلیت عرض می نمایم. علیه‌السلام 🆔 @masare_ir
✍سرساعت 🍃_کاش سرهمان ساعت دیروز آمده بودی. زن خسته و کوفته با چشمانی غمبار به مرد خیره شد. واین را گفت. مرد باصورتی گرفته و چشمانی قرمز موتور قدیمی را داخل آورد و گوشه‌ی حیاط، جکش را بالا داد. 🌾امروز هم نشد. خانم دیگه نمی دونم به کی و کجا رو بزنم. کاری از دست من بر نمیاد. برو سر سجاده آن و از خدا کمک بگیر. این میزان پول با معجزه شاید جور بشه ولی با حمالی صبح تا شب من نه. حتی اگر بتونم پول رو هم جور کنم، نصفش برای استهلاک موتور می‌ره. تازه آخرش جالبه که باید بیام جواب تو رو پس بدم. ☘خوبه که منو می‌شناسی! نه اهل رفیق بازی هستم نه یللی تللی. از صبح تا حالا سگ دو زدم برای پول عمل دخترت؛ اما دریغ از مسافر دریغ از اینکه بشه با اینکار بیست میلیون جور کرد. دیگه کم آوردم. بابا پولی که برای خیلیا پول نیست، داره جیگر گوشه‌ی ما رو ازمون میگیره! 💫خدایا اگه این ظلم نیست، اگه بی عدالتی نیست؛ پس چیه؟ آزمونه؟ امتحان الهیه؟ آقا ما کم آوردیم. حکمتتو‌ شکر. آقا بچه ی ما رو برگردون ما هیچ کاره‌ایم. ما هیچی نداریم. مرد می‌گفت و زن گریه می کرد. 🍃صدای ناله‌ی دخترک از اتاق پشت خانه بلند شد. زن دوید. مرد خودش را به آب رساند و صورت و سرش را زیر شیر آب کرد. خروسخوان صبح هنوز زری روی سجاده نشسته بود. صدای پیامک‌های مداوم گوشی احسان ، او را به سمت گوشی کشاند. 💫احسان دیشب دیر خوابیده بود.‌ دلش نمی آمد هنوز صدایش کند. گوشی احسان با اشاره‌‌ی دست زری باز شد. نگاهش کرد. پیامک واریز بود. مبلغ ۱۵ میلیون. دنبال پیامک‌های دیگر گشت. ☘اما خبری نبود.صفحه ی ایتا را باز کرد. آقای معصومی پیام داده بود؛ پس آقا احسان این مبلغ یکسال نماز و روزه به نام عفت معصومی به علاوه هفت میلیون خمس تقدیمی شما. 🆔 @masare_ir
مسار
بسم‌الله الرحمن الرحیم سلااااام😍 🎉امروز قرعه‌کشی چالش #اولینهای_دلبندم انجام شد. به هر یک از بزرگ
سلام همراهان گرامی🌸 تا امروز تعدادی از اعضای کانال تو چالش شرکت کردن.☺️ ✅نکته اول: اصل چالش نوشتن متنی هست که شما توی اون حستون رو بیان می‌کنید. پس اگه فقط عکس ارسال کنید و متنی همراهش نباشه پذیرفته نمیشه. ✅نکته دوم: چالش دست بوسی پدرها هست؛ نه دیده بوسی. حالا چه الان بوسیده باشید و چه قبلا بوسیده باشید. حتی اگه پدرتون در قید حیات نیست و قبلا دستشون رو بوسیدید میتونید حسی که تو اون زمان تجربه کردید رو برامون بنویسید. ✅نکته سوم: ما میخوایم حستون رو بنویسید نه اینکه برای پدرتون یا امیرالمؤمنین امام علی علیه‌السلام نامه بنویسید. 👨‍👧‍👦 این چالش بهونه‌ایه برای اینکه شما ما رو با حسی آشنا کنید که موقع بوسیدن دست پدراتون داشتید و ما هم در قبال اون به رسم پاسداشت و به قید قرعه به تعدادی از شما عزیزان هدیه‌ای تقدیم کنیم.🎁 اگه هستید یا علی رو بگید💪دست پدر رو ببوسید، اگه قبلا بوسیدید و شرایطش براتون مهیاست باز هم دستشون رو ببوسید و برامون از حستون تو اون لحظه بنویسید. اگه مایل بودید عکسی از دست بوسی‌تون برای نشر تو کانال همراه متنتون برامون بفرستید. تکرار می‌کنم😊 اگرم پدرتون به رحمت خدا رفته، میتونید از تجربه دست‌بوسی گذشته‌تون تو زمان حیات ایشون برامون بنویسید. کاری کنید که مسئول ارتباطات @Rookhsar110 فرصت نکنه سرشو بخارونه.☺️ یادتون باشه برای شرکت تو چالش فرصت زیادی ندارید. فقط تا میلاد امیرالمؤمنین امام علی علیه‌السلام فرصت هست.❤️ بسم الله😉 🆔 @masare_ir
✍انار من و تو 🌿کاش دوستی‌هایمان مثل دانه‌های انار بود تا بیشتر به همدیگر نزدیک بودیم. گاهی قهرها، ناراحتی‌ها، دل‌شکستن‌ها می‌شوند همان پوسته سفید نازک روی دانه‌های انار که بین من و تو فاصله می‌اندازند.🍂 دوری ما گاهی شاید از آن اندازه هم کمتر باشد؛ اما به خودمان زحمت نمی‌دهیم جدایش کنیم.⚡️ 💞زمان‌هایی هم قلب‌هایمان آنقدر بهم انس گرفته که انگار داخلشان را پر از دانه‌های انار من و تو کرده باشند. ازجنس همان انارهایی که برایت دان کرده بودم، از همان‌هایی که برایم از درخت‌های باغ زندگیمان چیدی! همان دانه‌ها گواه روز و شب‌های دوستی‌هایمان است.🌓 🌧باران بهاری، دانه اناری که در ذهنم جا خوش کرده با آمدنش می‌بوسد. آخرین دانه انار دوستی‌مان را در قلب خاک باغچه خاطراتمان می‌کارم، شاید که دانه‌های دیگر را به بار بیاورد و روزهای دوستیمان به اندازه آن‌ها بیشتر و بیشتر شود.... کسی چه می‌داند؟!😊 🆔 @masare_ir
✨خواب مادر شهید مرتضی مطهری 🌾مرتضی را باردار بودم. یک شب خواب دیدم در مسجد فریمان تمام زنها نشسته اند. خانمی نورانی با جلال خاص وارد شد و دو خانم دیگر با گلاب پاش هایی که داشتند به دنبالشان. بر روی همه زنها گلاب می پاشیدند. به من که رسیدند سه بار روی سرم گلاب ریختند. 🍃ترسیدم نکنند به خاطر کوتاهی در اعمال دینی ام باشد. علت را جویا شدم. گفت: «به خاطر آن جنینی که در رحم شماست. این بچه به اسلام خدمات بزرگی خواهد کرد.» دو ماه بعد مرتضی به دنیا آمد. 📚کتاب مرتضی مطهری؛ نگاهی به زندگی و مبارزات استاد شهید مطهری، نوسنده: میثم محسنی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم؛ بهار ۱۳۹۱؛ صفحه ۵ 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️حساس یا بی‌تفاوت؟ می‌دونستی آقایون به بعضی‌چیزا بی‌تفاوتن، و خانوما حساس؟!🙄 👫کامران و سوسن از مهمونی برمی‌گردن سوسن می‌گه: وی‌سی‌دی فلان مارک رو توی میز تلویزیونشون دیدی؟ کامران با تعجب می‌گه: مگه تلویزیون داشتن؟!😳 سوسن باورش نمی‌شه!😲 می‌خواست مارک ظرفای صابخونه‌رو بگه؛ ولی بی‌خیال شد. 🥗 وقتی خودشون مهمونی دارن، سوسن خانوم دقت می‌کنه سر سفره همه‌ی ظرفا، پیش‌دستیا از یه جنس و یه مارک و یه رنگ باشن. بهترین و زیباترین ظرفا رو برای مهمونا می‌ذاره. 💡این‌نشون می‌ده زن‌ها زیباطلب و جزءنگرند‌؛ ولی مردا کلی‌نگرند و بعضی حساسیت‎‌ها رو ندارند. 🌱نکته‌‌ی آخر: سخت‌نگیر اگه آقا جلوی مهمونا برای میوه، به جای پیش‌دستی میوه‌خوری، بشقاب خورش‌خوری بیاره ناراحت نشو!🤭 🆔 @masare_ir
✍️برشی از خوشبختی 🍃نوشتن برنامه‌های روزانه‌اش را تمام کرد. قلم کاغذ را کنار گذاشت. موقع واردشدن به پذیرایی، ناخودآگاه جیغی کشید؛ «آخ پاممم ... خدا بگم چیکارتون کنه. » 💫یک لحظه یادش افتاد که دخترش در اتاق خوابیده، سرک‌کشید تا ببیند صدای جیغ بیدارش کرده یا نه؟! اما انگار آنقدر خسته‌بود که قراربود تا سه روز بخوابد. وقتی خواست روی مبل بنشیند، ناگهان چیزی قبل از او جیغ کشید و دلش ریخت. سرش را برگرداند. روی عروسک سخنگوی دخترش نشسته‌ بود. 🍀_وااای خدا! زن این خونه چقد شلخته‌ست. از حرف خودش خنده‌اش گرفت. رضا در حال خارج شدن از دستشویی حرفش را تأییدکرد: «اوه اوه شلخته که مال یه لحظه شه» ⚡️_ عههه رضا، ترسیدم، هنوز نرفتی اداره؟! 🎋_ صبح شمام بخیر خانوم. دارم میرم. 🌾با جمله‌ی کش‌داری پرسید: «رضا من شلخته‌م؟!» رضا با لبخند جوابش را داد: «خودت گفتی الهه جان! منم که رو حرف شما حرف نمی‌زنم» 🍃_ خیلی زرنگی رضا. هر دو با هم خندیدند. 🌺_ من برم که دیرم شده ... 🍃رضا بعد از مدت‌ها دنبال کار بودن، آبدارچی یک شرکت شده‌ بود، گاهی که دیرش می‌شد، صبحانه‌اش را در شرکت می‌خورد. الهه با آرام شدن درد پایش، بلند شد. دست به کمر زد. اطرافش را ورانداز کرد. انگار بمبی ترکیده و یا زلزله‌ی ده ریشتری آمده باشد، عروسک‌های جورباجور روی اُپن و مبل‌ها و در همه‌‌جای خانه، پخش و پلا بودند. کاسه بشقاب‌های اسباب‌بازی وسط پذیرایی ولو شده بودند. مهمان‌های دیشبی، مخصوصاً بچه‌هایشان حسابی از خجالت خانه درآمده بودند. با خودش گفت: «واااای حالا کی جمع می‌کنه این‌همه ریخت و پاش رو؟!» ☘️با لبخند جواب خود را داد: «خودم! مامان که نمرده.» با این‌که می‌دانست با بیدارشدن دخترش، مرتب بودن خانه عمر چندانی نخواهدداشت؛ اما همه‌ی اسباب‌بازی‌ها را با عشق و حوصله جمع می‌کرد. با برداشتن هر کدام از آن‌ها قربان صدقه‌ی فرزندش می‌رفت و دلش بی‌تاب بیدار شدنش بود. 🌾_ قربونت برم دخترم که خوشگل‌تر از عروسک‌هاتی. مامان فدات بشه الهی. خدایا شکرت به خاطر این هدیه‌ی قشنگت. 🍃کار هر روزش بود. پا به پای دخترش بازیگوشی می‌کرد و خانه را به هم می‌ریخت. هم برنامه‌ریزی خوبی داشت و هم ریخت و پاش خوبی. بعد از تمام‌شدن کارهایش، طبق برنامه‌ی هر روز زنگی به رضا زد. نگاهی به ساعت کرد. ده و نیم صبح بود. سراغ دخترش رفت. 💫_ بلند شو عزیز دل مامان! دیگه داری بزرگ‌میشی، باید یاد بگیری زود بیدارشی. سال دیگه می‌خوای بری مدرسه. درس‌بخونی، خانوم معلم بشی. 🌾با بازشدن چشمان مریم کوچولو انگار دنیا بهترین لبخندش را به الهه هدیه می‌داد. 💫_ بلندشو عزیزدلم کمک‌کن تختت رو باهم مرتب‌کنیم بعد بریم صبحونه بخوریم. دستان کوچک دخترش را گرفت تا ادامه‌ی مسیر زندگی را به او بیاموزد. 🆔 @masare_ir