eitaa logo
مسار
328 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
557 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍انار من و تو 🌿کاش دوستی‌هایمان مثل دانه‌های انار بود تا بیشتر به همدیگر نزدیک بودیم. گاهی قهرها، ناراحتی‌ها، دل‌شکستن‌ها می‌شوند همان پوسته سفید نازک روی دانه‌های انار که بین من و تو فاصله می‌اندازند.🍂 دوری ما گاهی شاید از آن اندازه هم کمتر باشد؛ اما به خودمان زحمت نمی‌دهیم جدایش کنیم.⚡️ 💞زمان‌هایی هم قلب‌هایمان آنقدر بهم انس گرفته که انگار داخلشان را پر از دانه‌های انار من و تو کرده باشند. ازجنس همان انارهایی که برایت دان کرده بودم، از همان‌هایی که برایم از درخت‌های باغ زندگیمان چیدی! همان دانه‌ها گواه روز و شب‌های دوستی‌هایمان است.🌓 🌧باران بهاری، دانه اناری که در ذهنم جا خوش کرده با آمدنش می‌بوسد. آخرین دانه انار دوستی‌مان را در قلب خاک باغچه خاطراتمان می‌کارم، شاید که دانه‌های دیگر را به بار بیاورد و روزهای دوستیمان به اندازه آن‌ها بیشتر و بیشتر شود.... کسی چه می‌داند؟!😊 🆔 @masare_ir
✨خواب مادر شهید مرتضی مطهری 🌾مرتضی را باردار بودم. یک شب خواب دیدم در مسجد فریمان تمام زنها نشسته اند. خانمی نورانی با جلال خاص وارد شد و دو خانم دیگر با گلاب پاش هایی که داشتند به دنبالشان. بر روی همه زنها گلاب می پاشیدند. به من که رسیدند سه بار روی سرم گلاب ریختند. 🍃ترسیدم نکنند به خاطر کوتاهی در اعمال دینی ام باشد. علت را جویا شدم. گفت: «به خاطر آن جنینی که در رحم شماست. این بچه به اسلام خدمات بزرگی خواهد کرد.» دو ماه بعد مرتضی به دنیا آمد. 📚کتاب مرتضی مطهری؛ نگاهی به زندگی و مبارزات استاد شهید مطهری، نوسنده: میثم محسنی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم؛ بهار ۱۳۹۱؛ صفحه ۵ 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️حساس یا بی‌تفاوت؟ می‌دونستی آقایون به بعضی‌چیزا بی‌تفاوتن، و خانوما حساس؟!🙄 👫کامران و سوسن از مهمونی برمی‌گردن سوسن می‌گه: وی‌سی‌دی فلان مارک رو توی میز تلویزیونشون دیدی؟ کامران با تعجب می‌گه: مگه تلویزیون داشتن؟!😳 سوسن باورش نمی‌شه!😲 می‌خواست مارک ظرفای صابخونه‌رو بگه؛ ولی بی‌خیال شد. 🥗 وقتی خودشون مهمونی دارن، سوسن خانوم دقت می‌کنه سر سفره همه‌ی ظرفا، پیش‌دستیا از یه جنس و یه مارک و یه رنگ باشن. بهترین و زیباترین ظرفا رو برای مهمونا می‌ذاره. 💡این‌نشون می‌ده زن‌ها زیباطلب و جزءنگرند‌؛ ولی مردا کلی‌نگرند و بعضی حساسیت‎‌ها رو ندارند. 🌱نکته‌‌ی آخر: سخت‌نگیر اگه آقا جلوی مهمونا برای میوه، به جای پیش‌دستی میوه‌خوری، بشقاب خورش‌خوری بیاره ناراحت نشو!🤭 🆔 @masare_ir
✍️برشی از خوشبختی 🍃نوشتن برنامه‌های روزانه‌اش را تمام کرد. قلم کاغذ را کنار گذاشت. موقع واردشدن به پذیرایی، ناخودآگاه جیغی کشید؛ «آخ پاممم ... خدا بگم چیکارتون کنه. » 💫یک لحظه یادش افتاد که دخترش در اتاق خوابیده، سرک‌کشید تا ببیند صدای جیغ بیدارش کرده یا نه؟! اما انگار آنقدر خسته‌بود که قراربود تا سه روز بخوابد. وقتی خواست روی مبل بنشیند، ناگهان چیزی قبل از او جیغ کشید و دلش ریخت. سرش را برگرداند. روی عروسک سخنگوی دخترش نشسته‌ بود. 🍀_وااای خدا! زن این خونه چقد شلخته‌ست. از حرف خودش خنده‌اش گرفت. رضا در حال خارج شدن از دستشویی حرفش را تأییدکرد: «اوه اوه شلخته که مال یه لحظه شه» ⚡️_ عههه رضا، ترسیدم، هنوز نرفتی اداره؟! 🎋_ صبح شمام بخیر خانوم. دارم میرم. 🌾با جمله‌ی کش‌داری پرسید: «رضا من شلخته‌م؟!» رضا با لبخند جوابش را داد: «خودت گفتی الهه جان! منم که رو حرف شما حرف نمی‌زنم» 🍃_ خیلی زرنگی رضا. هر دو با هم خندیدند. 🌺_ من برم که دیرم شده ... 🍃رضا بعد از مدت‌ها دنبال کار بودن، آبدارچی یک شرکت شده‌ بود، گاهی که دیرش می‌شد، صبحانه‌اش را در شرکت می‌خورد. الهه با آرام شدن درد پایش، بلند شد. دست به کمر زد. اطرافش را ورانداز کرد. انگار بمبی ترکیده و یا زلزله‌ی ده ریشتری آمده باشد، عروسک‌های جورباجور روی اُپن و مبل‌ها و در همه‌‌جای خانه، پخش و پلا بودند. کاسه بشقاب‌های اسباب‌بازی وسط پذیرایی ولو شده بودند. مهمان‌های دیشبی، مخصوصاً بچه‌هایشان حسابی از خجالت خانه درآمده بودند. با خودش گفت: «واااای حالا کی جمع می‌کنه این‌همه ریخت و پاش رو؟!» ☘️با لبخند جواب خود را داد: «خودم! مامان که نمرده.» با این‌که می‌دانست با بیدارشدن دخترش، مرتب بودن خانه عمر چندانی نخواهدداشت؛ اما همه‌ی اسباب‌بازی‌ها را با عشق و حوصله جمع می‌کرد. با برداشتن هر کدام از آن‌ها قربان صدقه‌ی فرزندش می‌رفت و دلش بی‌تاب بیدار شدنش بود. 🌾_ قربونت برم دخترم که خوشگل‌تر از عروسک‌هاتی. مامان فدات بشه الهی. خدایا شکرت به خاطر این هدیه‌ی قشنگت. 🍃کار هر روزش بود. پا به پای دخترش بازیگوشی می‌کرد و خانه را به هم می‌ریخت. هم برنامه‌ریزی خوبی داشت و هم ریخت و پاش خوبی. بعد از تمام‌شدن کارهایش، طبق برنامه‌ی هر روز زنگی به رضا زد. نگاهی به ساعت کرد. ده و نیم صبح بود. سراغ دخترش رفت. 💫_ بلند شو عزیز دل مامان! دیگه داری بزرگ‌میشی، باید یاد بگیری زود بیدارشی. سال دیگه می‌خوای بری مدرسه. درس‌بخونی، خانوم معلم بشی. 🌾با بازشدن چشمان مریم کوچولو انگار دنیا بهترین لبخندش را به الهه هدیه می‌داد. 💫_ بلندشو عزیزدلم کمک‌کن تختت رو باهم مرتب‌کنیم بعد بریم صبحونه بخوریم. دستان کوچک دخترش را گرفت تا ادامه‌ی مسیر زندگی را به او بیاموزد. 🆔 @masare_ir
°بسم‌الله‌‌° ✍وقتی خدا با ماست غصه چرا؟ ☝️خدا همان خدایی‌ست ڪه حضرت موسی‌علیه‌السلام در سخت‌ترین شرایط، وقتی قومش با دیدن لشڪر فرعون که در تعقیبشان بود، ترسیدند، تنها یک جمله گفت: ✨کَلّا إِنَّ مَعِيَ رَبِّي؛ هرگز چنین نیست، خدا با من است. 📖شعراء، آیه۶۲. 🌻و باز همان خدایی‌ست که با بودن او در کنارمان، بی‌نیاز از هرچیز و هر کسیم. ✨| وَمَن يَتَوَكَّل عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسبُهُ ‌| -و هر ڪس ڪھ بر خدا توڪل ڪند ؛ خـدا برایش ڪافے خواهد بود ... 📖‌طلاق، آیه‌۳. 🌱اوخدایے‌ست‌ڪھ‌بھ‌شدت‌ڪافیست... 🆔 @masare_ir
✨استقبال از شهادت 🌷 شهید جلال افشار 🍃در مأموریتی به اسارت اشرار شرق کشور در آمده بودیم و آماده مرگ. جلال شروع کرد به خواندن شهادتین و فرازهای از دعای کمیل با صدای بلند. ☘هر چه کردند خاموشش کنند نتوانستند. بعد از رهایی از این مهلکه، جلال گفت: «در این آزمایش فهمیدم از مرگ نمی ترسم و از اینکه با گلوله ای مغزم را متلاشی کنند، خوشحال بودم.» 📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵؛ صفحه ۷۷ 🆔 @masare_ir
✍ براده ☀️ای مُقتِدای مسیح! کی می‌رسد آن روزی که از مشرق امید طلوع می‌کنی و مسیح هم می‌آید و پشت سرت به نماز می‌ایستد؟! و یاران واقعی‌اش به گردت جمع می‌شوند چون براده‌های بی‌اراده‌ای که دل از کف می‌دهند وقتی آهن‌ربایی در مرکز ثقل وجودشان قرار می‌گیرد. 💞دلم می‌خواهد خود را ذره‌ای بدانم از این براده‌های شیرین‌بخت که حضورت را از نزدیک درک خواهندکرد و حلاوت عاشقانه‌ترین حضور را در محضر یار حاضر خود، خواهندچشید. 🌱 آن وقت است که قاب زمان زیباترین تصویر را از برترین نماز در مقدس‌ترین مکان، در خویش ثبت خواهدکرد. 🆔 @masare_ir
✍دور نزدیک 🍃خاطره‌های نه‌چندان دور، از ذهنش گذر می‌کنند. همین چند ماه پیش بود که در تب و تاب تمرین برای مسابقات تکواندو بود. برنده و نفر اول، یکسال بورسیه می‌شد و نیازی به پرداخت شهریه نداشت. 🌾بعد هر تمرین دستهایش را رو به بالا می‌کشید و روی پنجه‌هایش می‌ایستاد. برای رفع خستگی، این کار همیشگی‌اش بود. اما آرام روح خسته‌اش، قوت دستان و جسمش، ذکر «یا مولای یا صاحب الزمان انا مستغیث بک » بود. ذکری که لابه‌لای سرچ کردن‌هایش منجی‌اش شده بود. ✨داور شروع مسابقه را اعلام می‌کند. می‌تواند حریف خود را شکست دهد؛ اما می‌دانست حمید اگر دوم می‌شد، دیگر به خاطر مشکلات مالی‌شان نمی‌توانست به باشگاه‌ بیاید‌. پس مهدوی تصمیم می‌گیرد و به خود اجازه‌ی شکست خوردن می‌دهد. از گذشته به حال می‌نگرد. برق طلایی مدال نقره‌اش به او چشمک می‌زند. 🆔 @masare_ir
✍اوج قله‌ی‌ انسانیت 🌱دیگر برایم عادی شده است. همان که می‌گویند: سخت نیست؟!🤔 👀گاهی هم با شماتت نگاهم می‌کنند؛ گویی جرم بزرگی مرتکب شده‌ام. 👶نمی‌دانم چرا همه‌ نوع کارِ سخت انجام می‌دهند، نوبت به بچه می‌رسد، فیل‌شان یاد هندوستان می‌اُفتد؟! ⏰ساعت‌ها خود را در اتاق حبس می‌کنند. همه‌چیز را بر خود حرام می‌سازند. برای قبول شدن در رشته‌ی مورد علاقه‌‌شان تا دکتر شوند. آن وقت من هم به تنهایی چند دکتر تربیت می‌کنم و تحویل جامعه می‌دهم. 🏆شاید فراموش کرده‌اند رسیدن به قله‌های خوشبختی و موفقیت، بعد از تحمل سختی‌هاست. ❤️من عاشق مادری‌ام. برخلاف تصور بعضی‌ها، مادری عقب‌ماندن و درجازدن نیست! مادری بشور و بساب و کلفتی نیست! ☀️مادری اوج قله‌ی انسانیت هست. مادری ظرف وجود انسان‌سازی‌ هست. مادری ضامن سلامت فرد و جامعه هست. مادری خالق مردان و زنان بزرگ هست. 🌹حاج‌قاسم‌ها و فخری‌زاده‌ها در دامن مادری بوجود می‌آیند. آرمان‌ها و آرشام‌ها در آغوش مادری پرورش می‌یابند. 🌻من مادری را با تمام سختی‌هایش دوست دارم. من زیاد کردن سربازانِ امامم را دوست دارم. 🆔 @masare_ir
✨جایزه انجام عملیات موفق 🍃رضا مثل خیلی های دیگر زخم خورده مسئولان پایتخت نشین بود. در پی انجام پیروزمندانه عملیات محمد رسول الله در مریوان، رسولی فرمانده سپاه منطقه ۱۰ تهران، حاج احمد متوسلیان و بقیه همرزمانش را فراخوان کرد و به آنها الزام کرد که باید برای همیشه به سپاه تهران برگردند و دست از مبارزه در غرب بردارند. ☘شهید دستواره می گفت: «حقوق ما را قطع کردند تا به تهران برگردیم و دیگر در مریوان نمانیم.» حاج احمد می گفت: «مگر ما برای حقوق به کردستان آمده ایم؟!» 🌾رضا چراغی به رسولی فرمانده پادگان ولیعصر (عج) گفت: «آقا جان! ما از گوشت بدن خودمان می‌کنیم و با آن آبگوشت درست می‌کنیم و می‌خوریم و احتیاج به حقوق شما نداریم.» 💫همین پاسخ قاطع کافی بود که دستور بلوکه کردن حقوق سه ماه پایانی ۱۳۶۰ و عیدی نوروز ۱۳۶۱ متوسلیان چراغی و دستوارد صادر شود. راوی شهید سید محمدرضا دستواره 📚کتاب راز آن ستاه؛ سرگذشت نامه شهید رضا چراغی؛ نویسنده: گل علی بابائی، ناشر: نشر صاعقه، نوبت چاپ: دوم: ۱۳۹۳؛ صفحه ۳۴ و ۳۵ 🆔 @masare_ir