✍مقایسه ممنوع
🚫هیچ گاه فرزندان و اوضاع زندگی دیگران را با فرزندان و اوضاع خانوادگی خود مقایسه نکنید.
🗓 هرخانواده و فردی برای زندگیاش برنامه و اهداف منحصر به فردی دارد و همچنین تربیتی متفاوت.
💡والدین با مقایسهای که انجام میدهند فرزندانشان را ناراحت و بیاعتماد به نفس🤗 میکنند و حتی این مسئله باعث اختلافات دیگری نیز میشود، لذا توجه به این مسائل به ظاهر ساده، تاثیر بسیاری دارد.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_الاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
مسار
✍هندوانهی سربسته #قسمت_اول 🧨تیکتاک ساعت، هر لحظه او را به منفجر شدن نزدیک میکرد. عقربهها سلانه
✍هندوانه سربسته
#قسمت_دوم
🚪در را بازکرد. هادی مثل همیشه کتاب📒 در دست بود. پدر از روشویی بیرون آمد و برای دستان خیسش دنبال حوله میگشت.🧻
پدرام در چارچوب در ایستاد: «نچ نچ نچ. خونوادهی یه پزشک🩺، باید اینطوری غرق روزمرگی باشن؟!»
مادر که دستمال به دست گاز را پاک میکرد، ناگهان چراغ ذهنش💡 روشن شد و یادش آمد که امروز، روز اعلام نتایج است: «چی شده خب؟ چند شدی؟»
ابرو بالا برد🤨 و جواب داد: «هیچی دیگه، اینطوری که شما دغدغه و هیجان از خودتون نشون میدید،حتما وقتی بشنوید ۳رقمی شدم، میرید و با خونسردی تمام، باقی گاز رو پاک میکنید!»😏
🍃برای اینکه پدرام هول کنکور را نداشته باشد، همیشه خود را خونسرد نشان میداد؛ حتی وقتی در آزمونهای کلاس کنکور، رتبهاش پایین میشد، طوری برخورد میکرد که انگار تنها اتفاقی که افتاده، ایجاد خراشی کوچک روی دست پسرش بوده!
اما این دیگر خونسردیبردار نبود!
✨ دستمال را روی گاز رها کرد و با لبهای کش آمده سمت پزشکِ در چارچوب در رفت: «بچه تو که من رو توی این یهسال جون به لبکردی!»
☘پدر هم با همان دستان خیس قدم برداشت و بغلش کرد: «قربون قد و بالای پسرم برم که به وقت خیسی، حولهست و به وقت پیری و طبیب!»
😈هادی هم عقب نماند و گفت: «بابا غلیان احساساتت، پدرام رو مور مور کرده!»
🌿شادی قبول شدن و شوخی پدر، صدای خندهشان را بلند کرد.
🚞یکی دوماه، فرصت زیادی نبود برای گرفتن خوابگاه و راست و ریس کردن کارهای ثبتنام دانشگاه. با خیال اینکه پسری محکم و کامل دارند، او را راهی پایتخت کردند...
ادامه دارد...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_شفیره
🆔 @masare_ir
✍چه چیزی سخت به دست میآید و به آسانی از دست میرود؟
💡شاید در ظاهر پیروی از هوای نفس، شیرین و مخالفت با آن تلخ است؛ اما اخلاق خوب و صفتهای نیکو در سایهی مخالفت کردن با هوای نفس، بدست میآید.
❄️در مسیر مدرسه به خانه بودند. محسن پالتوی خود را محکم به دور خود پیچیده، دستهای کرخت خود را داخل جیبهایش کرده بود.
🧥حمید دوشادوش او راه میرفت و در گوش او میخواند: این پالتو همونی نیست که پارسال بهت دادم؟ جنسش عالیه، هنوزم میشد استفادهش کنم؛ ولی دادمش به تو تا سرما نخوری!
⚡️ حرفهای او مثل پُتکی بر سر محسن فرو میآمد. خدا خدا میکرد زود به دوراهی جداشدن از هم برسند.
✨امامعلىعليهالسلام : ما اَصْعَبَ اِكْتِسابَ الْفَضائِلِ وَ اَيْسَرَ اِتْلافَها؛
فضائل اخلاقى و صفات پسنديده چه به سختى به دست مىآيند و چه آسان ازدست مىروند.
📚شرح نهج البلاغه، ابنابىالحديد، ج۲۰،ص ۲۵۹، ح۳۸.
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨درگیری شهید مصطفی ردانی پور با سرکرده اشرار
🍀سپاه یاسوج بودیم. یکی از خانهای منطقه اهالی روستا را تحت فشار میگذاشت و اذیت میکرد. دنبالش رفتیم، با تفنگ چیهایش فرار کرده بود کوه. وقتی رسیدیم، شب بود. در روستا ماندیم.
🍃صبح اثری از مصطفی نبود. گفتیم شاید نیروهای خان شبانه او را برده اند. از خانه بیرون آمدیم. روی تپه ها سیاهی دو نفر را دیدیم. مصطفی بود. یقه خان را گرفته بود و کشان کشان او را از تپه ها پائین می آورد.
📚کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ششم- ۱۳۹۴؛ ص ۴۷-۴۶
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍نگران نباش
💡برای ساختن زندگی خود؛
لازم نیست بدبین🧐 باشید!
لازم نیست؛ ذهن و دلتان را نگران🥴 کنید.
🌱تنها چیزی که لازم است به قول قدیمی ها:"مالتان را سفت بچسبید. همسایه را دزد نکنید"
📌باعشق ورزی صحیح،
📌با روش گفتگوی متمدانه و منتج به نتیجه،
📌با غیرت و محبت به جا،
📌با کنترل ومدیریت تنشها،
آسیب های زندگی را جوری مدیریت📝 کنید که همسرتان با دل وجانش شما را بپذیرد و عاشق باشد؛ آن وقت خیالتان راحت 😌خواهد بود.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
بسم الله
✍دلداده
💦اشکهایش روی گونههایش میریخت. یاد تمام دلدادگیهایی افتاده بود که بی جواب مانده بود. تپشهایی که هیچ وقت آرام نمیگرفت.
خوابهایی که همیشه آشفته بود.
و دلی که هیچوقت به دست نمی آمد.
🔥اما حالا دنیا برایش وارونه شده بود. خواهرش تلفن او را شنید و به او تذکر داد: «یادت رفته حرف زدن با نامحرم بیشتر از پنج کلمه مجاز نیست؟»
یادش رفته بود. خیلی وقت بود که یادش رفته بود.
خیلی وقت بود خیلی بیشتر از پنج کلمه با نامحرم حرف میزد و میخندید.
اما این "تو بمیری از آن تو بمیریها" نبود!
همهی شواهد از این قرار بود که دیگر قرار نیست گناهانش پوشانده شود.
😭اشکهایش به پهنای صورت میریخت. با تمام وجودش احساس ندامت داشت از عشق خیابانی که نباید سراغش میآمد. از دلی که داده بود و نباید میداد. خندهها وحرفهایی که نباید میزد.
نگاهش به همسرش افتاد. یادش آمد در سختی و دشواری کنارش بوده. دلش برایش سوخت. چقدر کمتر از آنچه لایقش بوده از او عشق دریافت کرده؟
راستی چرا هرکسی حق داشت از او عشق دریافت کند اما همسرش نه؟!
👀به بچه هایش نگاه کرد. خیلی وقت بود برایشان وقت نداشت.
تصمیمش را گرفت. تغییر آسان نبود. حرکت شیطان و چرخش مداوم او را در اطراف قلب و زندگیش لمس میکرد.
نوبت او بود که به خود بیاید چون اصلا معلوم نبود پردههای رحمت الهی کی کنار بروند!
💫یاد حدیثی افتاد که در ایام جوانی میخواند:
✨«الحذر الحذر. فوالله لقد ستر حتی کانه قد غفر: مراقب باشید. مراقب باشید! به خدا سوگند آن قدر پوشانده میشود که گمان کرده میشود بخشیده شده.»
💓دلش می تپید اما با خودش تصمیم گرفت تپشهای قلبش را تنها در جهتی بپذیرد که خدا میخواهد. تصمیم گرفت همسرش را دوست بدارد خیلی بیشتر از کسانی که به دروغ ادعای عشق میکنند!
روی سجاده نشست. لیست هر روزه را آورد، همه را بلاک کرد.
۱۰۷۲ بار با اشک یاستار را زیرلب؛ زمزمه کرد.
💞حالا انگار دلش سبک شده بود. شوهرش که از در وارد شد؛ به احترام او از جایش بلندشد و به استقبالش رفت. حالا دوباره باید عشق را مشق میکرد.
📚نهجالبلاغه، حکمت۳۰.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
✍مخلوق زیبا
🤩تو زیبایی! خداوند زیبا خَلقت کرده. هم درونت رو و هم بیرونت رو.
📸اونقدر زیبایی که حتی وقتی عکس بدون آرایشت رو، رو پروفایلت میذاری، جنس موافقت هم اسیر افکار شیطانی میشه، چه برسه به جنس مخالف!!
⚡️نذار زکات زیباییت به گردنت بمونه.
#تلنگر
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨گزارش نویسی روزانه در سیره مدیریتی شهید حسن باقری
🍃شهید باقری نوشتن يادداشت روزانه را اجباري كرده بود.خودش هم می نوشت.
ميگفت «بنويسيد چهكارهايي براي گردان، تيپ، واحد و قسمت تان كرديد. اگر بنويسيد، نفر بعدي كه ميآید می داند چه خبر است. آنموقع بهتر می تواند تصميمبگيرد.»
📚 کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ؛ خاطره شماره ۴۳
#سیره_شهدا
#شهید_باقری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍دلتو تکوندی؟
🙇♀آخر سال ذهن مادر خونواده به سمت و سوی شستن، گردگیری، خرید وسایل نو مشغول میشه.
💡مادر برنامهریزی میکنه؛ اما سایر اعضای خونواده هم کمک میکنن.
🧺دلیل این خونهتکونی در ایران باستان اینجور بود که عقیده داشتن نباید هیچگونه آلودگی و کثیفی از سال پیش در خونه باقی بمونه!
🌱در واقع خونهتکونی تمثال بیرونی و ظاهری زندگیهاست؛ اونی که مهمتره خونهتکونی دله تا با دلی پاک و بدون کینه و دشمنی به استقبال سال نو بریم.
🕸سالی بشد از دست در ایام جوانی
نوروز رسید و تو همینی که همانی !
گیرم که به رسم همگان خانه تکاندی!
پس کی دل افسرده خود را بتکانی؟🤔
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍ماهی قرمز
🍃سفره هفت سین را چید. به ظرفهای سفالی فیروزهای روی سفره خیره شد. حمید شکل برگش را دوست داشت و او ماهی.
حمید دستی به ریشهای پرپشتش کشید و آهسته گفت: «زینبم هر دو تاشو میخریم.»
زینب ابروهایش را در هم برد: «حمیدآقا اسراف نمیشه؟»
💫حمید، دست به سینه ایستاده بود. دستی را اهرم چانه کرد: «من که میدونم شما اون ماهی رو دوست داری، اما به خاطر من میگی برگ رو بخریم. خب پس ظرفای شکل ماهی رو
میخریم.»
✨زینب دست پاچه شد. از تصمیم حمید جا خورد. سریع گفت: «نه، نه، اصلاً ده، بیست، سی، چهل میکنیم. به هر کدوم صد افتاد، اونو برمیداریم. قبول؟» حمید سری تکان داد و شمرد. صد به ظرف شکل ماهی افتاد. شش تا ظرف سفالی فیروزهای که هر کدام قالب بدن ماهیای بود. زینب نایلون ظرفها را با احتیاط روی دست گرفت و از مغازه بیرون آمدند. حمید خندید: «دیدی آخرش حرف من شد. گولت زدم.»
🍃زینب با تعجب به صورت خندان حمید خیره شد. حمید چشمکی زد: «چیه؟ باورت نمیشه؟ ده رو از هر کدوم شروع کنی صد به اون یکی میافته.» حمید به طرف ماشین دوید.
🌾 زینب گامهایش را تند کرد. خندید و زیر لب گفت: «اگه دستم بهت نرسه، ای متقلب.»
اشک از گوشه چشمان زینب جاری شد. روی سیب داخل ظرف سفالی چکید. آرام آرام روی بدن قرمز سیب جاری شد و به ماهی خوابیده کف ظرف رسید. زینب به عکس حمید خیره شد. آرام و خندان کنار ظرفهای سفالی نشسته بود. بغض گلویش را فشرد. با انگشت به ظرف ماهی وسط سفره اشاره کرد: «حمیدم، هر سال ماهی عیدو خودت میخریدی. ببین امسال ماهی نداریم.»
آب بینیاش را بالا کشید: «میدونم الان اینجایی و داری منو میبینی. خدا گفته شهدا زندهان.…»
🍀صدای زنگ در حرف زینب را قطع کرد. پشت دست را روی صورتش کشید. چادر رنگی را روی سر انداخت. دو طرف چادر را دورش گرفت. در را باز کرد. پدر حمید بود. درون نایلون در دستش چهار تا ماهی قرمز این طرف و آنطرف میرفتند. زینب تعارف کرد. پدر شوهرش نایلون ماهیها را بالا گرفت: «گفتم شاید ماهی عید نخریده باشی. دو تام برا شما خریدم. حال کوچولوی ما چطوره؟» زینب با دیدن ماهیها لبخند بر لبانش نشست. نگاهی به شکم برآمدهاش انداخت: «ممنون. کوچولوی شیطون مام خوبه.»
💫پدر حمید از کنار زینب گذشت. به سمت سفره گوشه اتاق رفت. دو تا از ماهیها را درون ظرف وسط سفره انداخت. ماهیها دور ظرف میچرخیدند. حمید آرام و خندان نشسته بود و ماهیهای قرمز داخل ظرف را تماشا میکرد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✍چرخش بی معنی
🎶یه تیکه از موسیقی هست که میگه بیعشق جهان یعنی یه چرخش بیمعنی؛ میخوام بگم آره واقعا همین طوریه ها!🤔
پس
عاشق شید!💞
🍃زندگی به عشقه. عقل به آدما زندگی نمیده.
عقل به آدم حساب و کتاب🧮 میده. چطوری بهتر درسا 📚رو بخونه. چطوری بخوره 🥙که آخرشم چطور پلاسیده بشه....
🔥این عشقه که درون انسان رو مثل شعله روشن میکنه و زندگی میبخشه...
این جمله رو شهید بهشتی خیلی خیلی قبل تر از موسیقیها و دکلمههایی که برای عشق نوشتن گفته:
💡عاشق کسی باش که محدودیتی برای دوست داشتنش نداری و تا ابد دوستت داره.
📻 برگرفته از سخنان شهید بهشتی
#تلنگر
#شهیدانه
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨ برپایی گود زورخانه در خط مقدم
🍃در مرحله دوم عملیات والفجر هشت، قرار بود در جاده ام القصر حوالی رأس البیشه کار شناسایی انجام بدهیم. ما جلوتر بودیم و منتظر علی آقا. عراق معرکه ای بر پا کرده بود. زمین مثل طبل زیر پای مان می لرزید.
☘علی آقا وقتی رسید، گفت: «بچه ها! می بینید دشمن چه معرکه ای گرفته؟» کسی چیزی نگفت. تا روحیه ها را احیا نمی کرد نمی شد کاری انجام داد.
🌾ادامه داد: «اینجا گود زور خانه است؛ پس اول گود می زنیم. سر یک ساعت بچه ها با گونی سنگری میدان زورخانه را بر پا کردند. علی شد میان دار و بچه های واحد اطلاعات عملیات حلقه زدند. میل و تخته نداشتیم. با کلاش میل گرفتیم و نوار شیر خدا هم مثل همیشه دم دست بود. روحیه ها شد توپ و آماده عملیات.
راوی: کریم مطهری؛ هم رزم شهید
📚کتاب دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۱۴۱
#سیره_شهدا
#شهید_چیتسازیان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir