✍تلافی روزگار
☘هر روز نیم ساعت قبل افطار، شروع به خواندن نماز قضا میکرد. میگفت: «مادر! پنجاه ساله که همهی نمازامو خوندم، اینا رو احتیاطاً میخونم.»
عقربههای ساعت همدیگر را دنبال میکردند. وقت گرفتن نان بود. برای رفتن آماده میشدم.
🚲 مادر به نماز ایستادهبود. از تَشَر زدنش فهمیدم که نباید با دوچرخهام بروم. با دست اشارهکرد صبرکنم. اما من دم افطار نای پیادهرفتن نداشتم.
همیشه سرِ با دوچرخهرفتن بگومگو بود. میگفت: «مادر تو خیلی بیاحتیاطی، اگه طوریت بشه چه خاکی به سر کنم؟!»
🤔نمیدانم این چه نمازخواندنی بود که داشت به همهی کارهای خانه رسیدگی میکرد؛ همین که به نماز ایستاد، با اللّهاکبری بلند و اشارهی چشم و ابرو، حالیم کرد در را ببندم تا گربهی ولگردی که در حیاط پرسه میزد، وارد هال نشود.
📺با اللّهاکبر بعدی شعلهی سماور را که در حال خفهشدن بود، پایین کشیدم. با سومی هم صدای تلویزیون را کمکردم.
دیگر دلم داشت برای نمازِ چپل چلاق مادر میسوخت، برای این که آن را از مچاله شدن بیشتر، نجاتدهم، بیتوجه به ضعفم، حرکتم را قطعی کردم. تشرِ نمازی مادر را نادیده گرفته، با خودم گفتم: «تا نمازش را تمامنکرده بروم. وقتی برگشتم عذرخواهی میکنم»
💴 از سر طاقچه پول برداشتم و دوچرخه را کشانکشان بیرون بردم. در را که بستم، هنوز به سمت دوچرخه برنگشته، صدای ویراژ موتوری که خود را به پیادهرو انداختهبود، مرا به خود آورد. یک لحظه خود را داخل جوی دیدم.
🌊 پولی که در مشتم گرفتهبودم داخل آب ولو و لجنی شدهبود. با سر انگشتانم آن را از حلقوم لجنها بیرون کشیدم. داشتم از جوی خارج میشدم که یک آن مادرم را بالای سرم دیدم. از ترس اینکه دعوایم کند، عقبعقب رفتم و دوباره سر جای اولم در جوی افتادم.
🧕مادر با چشمغرهی مادرانهای که خشم و محبت را با هم به تصویر کشیدهبود، به صورتم زل زدهبود و انگار دلش میخواست به خاطر بیتوجهی به حرفش، خرخرهام را به چنگال همان گربهی ولگردی بدهد که همیشه لجش را درمیآورد.
🤨بدون اینکه کمکم کند ابروهایش را در هم کشید و سراغ دوچرخهی ولو شده رفت. آن را داخل حیاط برد و در را بست.
باورم نمیشد که مهر مادریاش را در نجات دوچرخه خلاصه کردهباشد. اشکم درآمدهبود. با اینکه مقصر خودم بودم، اما دلم گرفت و بیاختیار سرم را روی زانوهای کثیفم گذاشتم.
🍺اما اشتباه کردهبودم. چند لحظهی بعد مادرم پارچ آب در دست بالای سرم ایستادهبود: «بیا دست و بالتو بشور مادر. اینجوری داخل حیاط نیا. زودباش باید لباس عوضکنی. الان نون تموم میشه.»
و دیگر حتی به روی خودش هم نیاورد که من حرفش را نشنیده گرفته و به این روز افتادهبودم.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍افسوس بیثمر
🌿خدایی که این همه نعمت زیبا به بندههاش داده، دوست داره نتیجهی نعمتهاش رو تو زندگی بندههاش ببینه.
💡این هم دلیل داره، شاید میخواد بندههایی رو که اینقدر دوست داره، از افسوس خوردن بیثمر حفظ کنه.
✨قٰالُوا لَوْ كُنّٰا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مٰا كُنّٰا فِي أَصْحٰابِ اَلسَّعِيرِ؛ مىگويند: اگر ما «گوش شنوا» داشتيم يا «تعقل» مىكرديم، در ميان دوزخيان نبوديم.
📖سورهی ملک، آیهی 10
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨دفاع منطقی از آرمان های انقلاب اسلامی
☘داخل شهر بانه رفته بودم تا استحمام کنم. داخل مغازه شدم تا صابون بخرم. مغازه دار داشت برای برخی دیگر سخنرانی میکرد که چرا جمهوری اسلامی پیشنهاد آتش بس را نمی پذیرد؟ چیزی نگفتم.
🍃رفتم حمام؛ اما خون، خونم را می خورد. فکری به ذهنم رسید. برگشتم مغازه و از فروشنده لیوانی خواستم و بعد از برانداز کردن و پرسیدن قیمت، انداختم و شکستمش.
🌾فروشنده کفری شد. من هم شروع کردم به اینکه قیمت زیادی که ندارد، ببخشید. او ول کن نبود و با داد و بیدادش مردم جمع شدند. می گفتند: «موجی شده ولش کن.»؛ اما او خسارتش را می خواست.
💫گفتم: «مرد حسابی! تو که نمی توانی از یک لیوان ارزان قیمت با یک عذر خواهی بگذری، چطور توقع داری جمهوری اسلامی با این همه شهید، مجروح و خرابی و ویرانی از صدام با یک عذر خواهی بگذرد.» مغازه دار تازه دو زاری اش افتاده بود. دستی به سبیلش کشید و شرمنده شد.
راوی: مهدی کریمی؛ بسیجی گرگانی
📚کتاب تو شهید می شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا، ناشر: مؤسسه روایت سیره شهدا، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۰۵ و ۱۰۶
#سیره_شهدا
#انقلاب
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍دوست دارے شب قدر چے نصیبت بشه؟
🍃روزای ماه مبارک رمضان مثل باد مےگذرن. چشمبرهمزدنے به روز آخر مےرسه و حسرت از دسترفتهها مےمونه.
شباے قدر سرنوشت یکسالمون رقم مےخوره.
همتمون رو بذاریم برای بهترین دعاها.
🤲دعای ظهور و دیدار امام زمان عجلاللهتعالیفرجه تا مشمول این سخن پیامبر بشیم:
💫پیامبرخدا(صلیاللهوعلیهوآلهوسلم)مےفرمایند✨
💠 خوشا بحال ڪسےڪه #مهدی را
دیدار ڪند وخوشا بحال ڪسےڪه او
را دوست دارد وخوشا بحال ڪسےڪه
قائل به #امامت وی باشد🔸
📚بحارالانوار، ج۵۲، ص۳۰۹.
#ایستگاه_فکر
#ماه_رمضان
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍آلبوم عکسهای رادیولوژی
⚡️از وقتی موتور آرمان را دید، شد دارکوب اعصاب پدر. هر بحثی در خانه، انتهایش به موتور ختم میشد.
🍝بوی ماکارانی در خانه پیچیده بود. صدای مادر که درخواست خرید ماست میداد، به گوشش رسید.
همانموقع، صدای چرخاندن کلیدِ در آمد.
⚽️حمید بود. سهیل که یکلحظه هم فکر وصال موتور امانش نمیداد گفت:
«سلام بابا. مامان برای ناهار ماست میخواد. من امروز توی مدرسه فوتبال بازی کردم، پاهام خیلی درد میکنن.»
💡حمید که ترفندهای سهیل را از بر بود دست پیش گرفت: «ای بابا. منم که خیلی خستهم🙇♂. حتی ناهار نخورده خوابم میبره. کاشکی برات موتور خریده بودم تا زود میرفتی ماست میخریدی!»
🥲سهیل از دست رو شدهاش، در دل خندهاش گرفت: «باباااا! من و تو، توی این لحظه به تفاهم رسیدیم! پس عصر بریم باهم موتور بخریم، رنگش هم به سلیقه شما.»😁
🪞حمید سرسری نگاهی به ظاهرش در آینه انداخت: «پس چی میگن نسل جدید اعجوبهس و پرتلاشه و زود خسته نمیشه و فلان و بیسار؟! چه اعجوبهای هستی که با فوتبال از پا دراومدی؟😏
خودم میرم به دو دلیل؛ اول که ثابت بشه نسل ما چقدر چغر و بد بدنه، دوم اینکه متوجه شی من اگه کل دنیا رو پیاده گز کنم، برای تو موتور نمیخرم!»
💥سهیل دلیل مخالفتهای پدر را میدانست. هنوز جملهی بحث قبلی با پدر، در خاطرش مانده بود:
«اصرار تو به هیچجا نمیرسه. کان لم یکن شنیدی؟ قضیهی موتوردار شدن تو از این نوعه.»
حمید به سمت کمد رفت، کشو را جلو کشید، یک دسته عکس از کشو بیرون آورد و جلوی سهیل انداخت:«عکسای رادیولوژیت رو که إلا ماشاءالله یه آلبومه برای خودش بچین روبروت. یه نگاهی هم به خودت بنداز، اون دوچرخه قفل و زنجیر شده توی انبار رو هم دریاب. بعد دیدن استخونای شکسته و جای زخمات، اگه به این نرسیدی که زنده بودنت معجزهی خداس، بیا تا باهم بریم موتور بخریم.»
🌱خرید موتور در پلهی دوم و پلهی اول آزاد کردن دوچرخه بود. او باید اثبات میکرد دیگر قصد حرکات آکروباتیک با دوچرخه یا موتور را ندارد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_شفیره
🆔 @masare_ir
✍پناه اسلام
🌱درود خدا بر تو باد در آن هنگام که در روزگار غربت اسلام، با جان و مالت، پناهگاه محکم آن شدی.
✨امالاسلام و امالمؤمنینی که امالائمه را در هجوم غربت و در تاریکی جاهلیت دخترکشی، به دنیا آوردی.
✊تو که استواری امروز بنای دین، از استواری همتت در یاری کردن خاتمالنبیین است.
🥀رحلت تو گلوی عالم را به بغضی مهمان کرد که هیچ تسلّایی برایش نبوده و نخواهدبود.
🏴وفات حضرت خدیجه سلامالله بر امامزمان(عجلاللهتعالیفرجه) تسلیت باد.
#مناسبتی
#وفات_حضرت_خدیجه
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✊ تنگ کردن عرصه بر بیحجابها و روزهخواران به سبک شیرازیهای غیور
📣 بعد از چندین روز حضور بیحجابها و روزهخوارها جهت عادی سازی در پارک قدوسی شیراز، اهالی این منطقه تصمیم گرفتند قرائت قرآن، نماز و افطار خود را در این پارک برگزار کنند.
👌 اما به محض ورود مومنین همهی هنجارشکنها پراکنده شدند.
📍پ.ن : کار فرهنگی آتش به اختیار [=تمیز و خودجوش] یعنی همین!
#حجاب
#ماه_رمضان
#نشر_رگباری
🆔 @masare_ir
✨حمایت حضرت زهرا (س) از شهید حسن آقاسی زاده شعر باف
🍃یکی از تاکسیهای پدرش تصادف کرده بود و میخواست با موتور برود که مانعش شدم.
گفت: «اگر شما ناراحت میشوید نمیروم.»
بعد از مدتی خواب حضرت زهرا (س) را دیدم که به من فرمودند: «چرا نگذاشتی بچه ما برود؟»
🌾گفتم: «ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد.»
فرمودند: «نگران نباش! این بچه مال ماست و همیشه مواظبش هستیم. ما تا موقع مقرر از ایشان مواظبت خواهیم کرد.»
راوی: مادر شهید
📚کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم- بهار ۱۳۹۵، خاطره ۶۶ به نقل از کتاب شهاب، نویسنده سید محمد میر رفیعی صفحه ۲۶
#سیره_شهدا
#شهید_آقاسیزاده
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍پیمانیکهبستهایم
🗳سالها پیش ملت ایران در چنین روزی تصمیم گرفتند درپیمانی محکم، با شرکت در پرشکوهترین انتخابات دنیا با رأی ۹۸ درصدی، حاکمیت خدا را برخلق بپذیرند و در مقابل تمام جبههای شرقی و غربی ایستادگی کنند.
🌹مردم، همه پیمان بستند تا همیشه و تا ابد برای رسیدن به اهداف بلندالهی و حفظ آرمانها و حراست از لالهی خون شهدا به وطن دوستی پایبند باشند.
✊برای اعتلای ایران، برای اعتلای کلمهی حق، برای اعتلای آرمانهای شهدایی که خیلیهایشان دقیقا یک روز قبل از تحقق جمهوری اسلامی، بال گشودند.
🌱این روز تا همیشه و تا رسیدن به تمدن برتر ایرانی و اسلامی، برهمهی ملت ایران مبارک.🎉
#مناسبتی
#دوازدهم_فروردین
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍نوبت من
🚲 از تَشَر زدنش فهمیدم که نباید با دوچرخهام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم.
نمیدانم این چه نماز خواندنی بود که داشت به همهی کارهای خانه رسیدگی میکرد؛ چون حواسش به همه جا بود غیر از آنجا که باید باشد.
📿صبر کردم تا نمازش تمام شود. سلام نمازش را که داد جلو رفتم گفتم: «مادر جون قبول باشه، می خوام با دوچرخه برم نون بخرم.
💨باد در گلو انداخت و صدای پیرش را صاف کرد تا جوان تر به نظر برسد و گفت: «با موتور برو اگه با دوچرخه بری یه ساعت دیگه هم برنمیگردی اون وقت من باید چشمم به در سفید شه که آقا کی برمیگرده.»
👀به نشانه چشم گفتن دست را روی چشم گذاشتم، دستانش را بوسهای مهمان کردم و رفتم.
از وقتی بیماریش شدیدتر شده، با این کهولت سن حسابی بهانهگیر شده است.
⚡️همش مدام با خودم میگفتم:
«ابراهیم مادرت خیلی برایت زحمت کشیده، نکنه یهدفعه خدایی نکرده از او خسته شی یا از کوره در بری.
یک عمر او در خدمت تو بوده، حالا نوبت تویه که در خدمت او باشی.»
🥖🥠نان داغ را که داخل سفره گذاشتم گفت: «ننه، ابراهیم! الهی پیر شی.»
این جملهاش را خیلی دوست دارم، تمام وجودم حس میکند که من را هم چنان خیلی دوست دارد، اگر گاهی بداخلاقی میکند یا بهانه میگیرد اقتضای سن و بیماریش هست.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @masare_ir
✍️اسوه
🌹شهید عصمت پورانوری همیشه از امام به عنوان الگو و اسوه حسنه در دوران حضرتولی عصر(عجلاللهتعالیفرجه) یاد میکرد.
☘️به دوستانش میگفت: تمام انسانها در این برهه از زمان، نیازمند الگویی حسنه هستند تا آنان را به کمال و سعادت برساند؛ اما در معرفی الگوها اشتباه میشود و درست شناسانده نمیشوند.
🤔برای معرفی درست الگو به نسل جوان، ما چه کردهایم؟
💪قهرمان و الگوی فرزندان ما چه کسانی هستند؟ مرد عنکبوتی و بتمن 👀 یا شهید علی لندی و شهید حسین فهمیده؟
🤷♂قهرمان جوانان ما چه کسانی هستند؟ سلبریتیهای فوتبالیست و هنرپیشه یا شهید روحالله اعجمیان و شهید ابراهیم هادی؟
#تلنگر
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
📚دعای مستجاب شهید محمد مصطفی پور
🍃شهید محمد مصطفی پور وقتی به شهادت رسید، هنوز به پانزده سالگی نرسیده بود. قبل از عملیات، داده بود جلو پیراهنش نوشته بودند:
«آن قدر غمت را به جان پذیرم حسین (ع) تا قبر تو را بغل بگیرم حسین (ع).»
🌾می گفت: «دوست دارم تیر روی سینه ام بخورد و شهید شوم.» دعایش زود مستجاب شد و در عملیات والفجر هشت، تیری سینه اش را شکافت؛ همان جایی که شعر را نوشته بود. ترکشی هم پهلویش را شکافت تا نشانی از حضرت زهرا (س) بر جسمش یادگار بماند.
راوی: رضا دادپور
📚کتاب تو شهید می شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا، ناشر: مؤسسه روایت سیره شهدا، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵؛ صفحه ۲۴
#سیره_شهدا
#شهید_مصطفیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍شبزندهدار ظهور
بیا ڪه بے تو یمیـن ࢪا یسار مےنامند
ڪه سیـب و گندممـان ࢪا انار مےنامند*
🪴سبزههایم را به آرزوی آمدنت گره میزنم؛
تا آمدنت حلال عقدههای کور شود.
عقدههای کور که نه،
بهتر است بگویم بیا تا چشمان کور بینا✨شوند.
چشمانی که خود را بستهاند تا ندای هل من ناصر ینصرنی جدت، علیبنالحسین علیه السلام را نبینند.🥀
نایب بر حق شما، سید علی خامنهای به امید🌱توصیه میکند.
از امید میگویم.
✊حتی اگر تمام دنیا چشمانشان را ببندند، من تا صبح ظهور بیدار میمانم.
این من، منِ تنها نیست.
مشتِ نمونهیِ خروار است.
امام زمانم بیا که زمین شوق تکامل دارد.🌍
*شکیبا غفاریان
#امام_زمان
#سیزده_به_در
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_شفیره
🆔 @masare_ir
✍دیر نمیرسم
🧕مادر بازهم به اتاق پناه برده بود. فهیمه آرام روی در زد. صدای گریههای بلند مادر، قلبش را فشرد: «میشه بیام؟»
_ نه دخترم. صبر کن خودم میام.
دختر طاقت نیاورد. حرفش توی دهانش قل خورد: «مامان،چرا گریه میکنید؟ »
🥺فاطمه، باقی بغضش را قورت داد. دستی روی صورتش که حالا قرمز بود، کشید. صدایش را صاف کرد و گفت:
«کی؟ من؟ هیچی مامان.»
دستش را روی دکمهی گوشی گذاشت. صدای نوحهی "دیر رسیدم من "پخش شد.
🎙_دارم روضه گوش میدم.بیا تو دخترم.
با خودش آرزو کرد میتوانست درد دلش را به کسی بگوید. اما نمیشد. بعضی دردها را باید تنها کشید تا از زخم زبان بقیه در امان ماند.
📱دیشب خیلی اتفاقی توی گوشی همسرش، چتی دیده بود که تمام رشتهی افکار و زندگی را از هم بریده بود. حالا محمود خانه نبود و داشت با خیال راحت عقدهگشایی میکرد. اما دلش نمیآمد با گریههایش، فهیمه را آزار دهد.
فهیمه در را باز کرد و مثل جوجهای سرما زده، خودش را به آغوش فاطمه رساند.
💦فاطمه همینطور که اشک میریخت، او را در آغوشش فشرد. باید با کسی مشورت میکرد با کسی که بعدها زبانی برای نیش زدن به سلولهای مریض زندگیش، پیدا نکند.
یاد مشاوری افتاد که از سالها پیش در هیات میشناخت. شمارهاش را برای روز مبادا گرفته بود.
🤔با خودش فکر کرد: «حتی اگر پای زن دیگری در میان باشد، تا آخرین لحظه، برای بازسازی زندگیم، تلاش میکنم. لااقل به خاطر فهیمه که حاصل عشقی است که سالها پیش بود. دلیلی هم ندارد که از این به بعد نباشد.
فهیمه خودش را بیشتر به فاطمه چسباند و دستش را روی دکمهی تماس گذاشت.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
✍متاورس
فراجهان، پروژه جدید غرب برای دیکته کردن یه جمله خیلی خیلی قشنگه که میگه شما صاحب هیچی نیستی و بابتش راضی هستی.☺️
عقیده این پروژه یعنی در کره زمین محروم، اما در فراجهان صاحب هرچیزی که فکرشو بکنی هستی.😏
💡چیزی که بهش میگن دنیای متاورس به زبان عبری یعنی دنیای مردگان.
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨تقید به لباس روحانیت در سیره شهید فضل الله محلاتی
🍃وقتی قضیه ۱۵ خرداد پیش آمد ساواکی ها در به در دنبالش بودند. دوازده روز خانه به خانه، جا عوض می کرد.
شب اول در خانه اول، با آقایان اعتماد زاده، شجونی و مروارید استخاره می گیرند، برای رفتن خوب می آید.
☘برای اینکه شناسایی نشوند، می روند چهار دست لباس شخصی می آورند. اکثر همراهان می پوشند؛ اما فضل الله زیر بار نمی رود. او می گوید: « آمدیم زد و من شهید شدم. دلم نمی آید با لباس عاریتی شهید شوم. اصلا شهادت را با همین لباس خودم دوست دارم.»
🌾وقتی هم که زندان قزل قلعه بود یکی از چیزهایی که مجاز بودیم ببریم، لباس روحانیت بود. یک دست عبا و عمامه تمیز برایش می بردم.
راوی: اقلیم سادات شهیدی؛ همسر شهید
📚مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۱؛ محلاتی به روایت همسر شهید، نویسنده: معصومه شیبانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۲۲-۲۱ و ۲۸
#سیره_شهدا
#شهید_محلاتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍اشتباهی که اغلب را جهنمی کرد
❌یکی از اشتباهاتی که والدین مرتکب میشن، اینه که میگن اگه فلان کار رو انجام بدی، خدا تو رو توی جهنم میندازه!
🔻اینطوری میشه که خداوند توی ذهن اون فرزند تبدیل به کسی میشه که دنبال بهانهس تا آدما رو بندازه تو جهنم و کیف کنه.😞
🌱درحالی که خداوند دنبال بهانهس تا آدما رو ببخشه. تا بهشتیشون کنه.
مثل همین ماه رمضون که حتی نفس کشیدن هم عبادت محسوب میشه.
💡پس از این به بعد هروقت به فرزندتون محبت کردید، بگید میبینی من چقدر تو رو دوست دارم؟ خدا خیلــــــــــی بیشتر از من تو رو دوست داره.🥰
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#ماه_رمضان
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
مسار
✍شهیده فاطمه اسدی قسمت سوم ⛓همسرش را دستگیر کردند و به زندان خودشان در روستای «نرگسله» انتقال داد
✍️فاطمه اسدی
قسمت چهارم
🧕فاطمه هنگامی که به ملاقات همسرش می رفت؛ از سختی زندگیاش نمینالید که مبادا روحش دچار خستگی شود، اما همیشه یک توصیه به او می کرد که :
«مبادا در مقابل دشمن کم بیاوری و شکسته شوی، محکم و استوار در مقابلشان مقاومت کن و از عقاید و باورهایت دفاع کن، تسلیم شدن در برابر این عناصر فاسد، گناهی بزرگ و نابخشودنی است.»
⚡️فاطمه روز هفدهم شهریور سال 1361 هنگامی برای ملاقات همسرش به روستای نرگسله رفته بود نا گهان با چهرهی نحیف، خسته و زخمی همسرش مواجه شده که بر اثر شکنجه زیر چشمانش چون بادمجان کبود شده بود، شروع به داد و فریاد کرد و با گفتن ماجرایِ ظلم و ستم آنها، همه اهالی روستا را متوجه ماجرا کرد و آبرویشان را برد.
🌱در این هنگام وقتی مزدوران فهمیدند آبرو و حیثیتشان بیشر از این در حال از بین رفتن است، فاطمه را به مقر خودشان بردند و همسرش را از ترس این که مبادا اوضاع وخیمتر شود، به زندان فرستادند و بعد هم دستور اعدام فاطمه دادند و همان جا او را تیرباران کردند و به شهادت رسیدند.
🌹بعد از شهادت «فاطمه اسدی»، پسر کوچکش بهدلیل نبود سرپرست، در گهواره از دنیا رفت و شوهرش نیز بعد از سه سال از زندان «دولتو» آزاد شد.
پایان
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_آلاله
🆔 @masare_ir
✍دانا مادر
👩🏫مادر تو آمدی تا به من بیاموزی
ایثار را،
مهربانی را،
از خود گذشتگی را.
🔆تو آمدی تا به من بیاموزی در پشت ابرهای تیره زمانه روزی خورشید مهربانی طلوع خواهد کرد.
🌱دامن مادر نخست آموزگار کودک است
طفل دانشور کجا پرورده نادان مادری
#تلنگر
#مادرانه
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨جلوه ای از اخلاق فرماندهی شهید علی محمودوند
🍃نشسته بودیم داخل مقر. یک اسلحه از شب قبل مسلح مانده بود. دست یکی از بچهها رفت روی ماشه اش. تیر شلیک شد. خورد به دیوار و کمانه کرد.
🌾علی آقا خیلی عصبانی شد. داد زد: «عذر همه را می خواهم. شما به درد فکه نمی خورید.» پشت سر هم، زیر لب بد و بیراه می گفت. از چادر رفت. بیرون واقعا ترسیده بودیم. نکند ما را بفرستد دوکوهه. این بدترین تنبیه برای عاشقان تفحص بود.
☘یک ساعتی گذشت. آمد داخل چادر با یک جعبه شکلات. گرفت جلوی تک تک ما.
می گفت: «بچه ها مواظب باشید. نزدیک بود دو سه نفر را به کشتن بدهید.»
📚کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۷۸
#سیره_شهدا
#شهید_محمودوند
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ این کمتر از یک دقیقه را
توصیه میکنم همه مدعیان حقوق زنان، خوب ببینند...
خیلی زیباست!🙂
✅اینقدر وفادار به همسر کجا سراغ دارید؟!
#ماه_رمضان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#نشر_رگباری
🆔 @masare_ir
✍️روزهایی که برنمیگردد
🏍شیطنت حمید گُل کرده بود، عمداً از جاهایی میرفت که یا دستانداز بود یا چاله! بعد هم میگفت: « ببین چه مزهای داره، چه حالی میده، خودت رو برای چالهی بعدی آماده کن!»، بعد میرفت دقیقاً لاستیک را داخل همان چاله میانداخت! آن موقع از خود موتور سوار شدن میترسیدم چه برسد به اینکه بخواهد توی دستاندازها و چالهها بیفتم. چشمهایم 👀را بسته بودم و محکم دستهایم را دورش حلقه کردم که نیفتم، کار را به جایی رساند که گفتم: « حمید بزن کنار من پیاده میشم، با پاهای خودم بیام سنگینترم!»
⚡️بعد هم برای این که مثلاً الکی قهر کرده باشم صورتم را برگرداندم، حمید گفت: «عه مگه من میذارم پای پیاده بیای، مگه از روی جنازه من رد شی!»
توی دلم قند آب شد 😇و با غیرتش لبهایم کش آمد؛ درحال که به ابروهایم گره انداخته بودم، صورتم را به طرفش برگرداندم : «جونمو از سر راه نیوردم که به این راحتی ازش بگذرم! من با موتور نمیام.»
حمید انگشتان دستش را درون موهایش فرو برد و با کلافگی گفت: «بهت قول میدم دیگه تند نرم!»
اما مرغ🐔 من یه پا داشت.
🥴حمید هم موتور را به دست گرفت و پابهپای من راه اُفتاد.
عرق از سرو روی حمید جاری شده بود؛ ولی غرور من اجازه نمیداد روی حرفم پا بگذارم.
مثلا تازه عروس 🧝♀️و داماد 🧝♂️بودیم و مهمانی به خاطر ما داده بودند.
داشت دیر میشد، دلهره و استرس به دلم چنگ میانداخت.
منتظر بودم دوباره حمید به دست و پایم بیفتد؛ ولی خبری نشد.
📱صدای زنگ گوشی حمید خبر از نگران شدن خانواده میداد.
خدا خدا میکردم حمید آبروریزی نکند.
حمید با خنده گفت: «نه بالامجان بادمجان🍆 بم آفت نداره.
یه تحریم چند ساعته شدم اگه برداشته بشه خیلی زود پیشتونیم!»
نگاه معناداری به او کردم.
نفهمیدم پشت خط کی بود؛ ولی با خنده ادامه داد: «یه خبر خوش 💫به گمانم تحریم برداشته شد!»
باز هم حمید کار خودش را کرد و من را در عمل انجام شده انداخت.
از آن روز یکسال میگذرد؛ و من آرزو دارم فقط یک بار دیگر او را ببینم و به شوخیهایش بخندم؛ ولی آن تصادف لعنتی برای همیشه او را از من گرفت.😔
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍به وقت خودم و خودت
🌱یکی رو میشناسم که همیشه دلش برای شنیدن صدات تنگ میشه و منتظره تا تو حرف بزنی🗣.
یه بار صداش کنی🎶 میشینه کامل به حرفات گوش میده حواسش به خوده خودته... حتی اگه توی دلت حرف بزنی بازم میگه شنیدم ها🌿...
اونوقت تو میری استوری میذاری تنهام😒
تنهاتر از همیشه....
پس چرا اونو نمی بینی که انقدر عاشقته و منتظرتوئه.🙁
💞اونی که همیشه میگه منه خدا از رگ گردنت هم نزدیک ترم به تو فقط کافیه بودنم رو درونت حس کنی.
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨پاک دستی رزمندگان دفاع مقدس
🍃در جنگلهای نخل بهمنشیر مستقر بودیم. زیر نخل خرمای زیادی می ریخت. ولی بچه ها احتیاط می کردند و آن ها را نمی خوردند. تا اینکه از دفتر امام سوال کردند و امام فرموده بود: «اگر صاحب ندارد میتوانید از خرما هایی که روی زمین ریخته است بخورید.»
☘بچه ها خوشحال شدند چون هر روز میبایست روی این همه خرما پا بگذارند و راه بروند از آن روز به بعد راه ها و زیر درختان تمیز شده بود.
🌾گاهی بچه ها زیر درخت می ایستادند و می گفتند: «درخت جان! کی این دانهها از تو پایین میریزند؟» ولی هرگز بچه ها دست به خرماهای درخت نمیزدند.
راوی: حمید شفیعی
📚کتاب رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۵۵ و ۵۶
#سیره_شهدا
#رزمندگان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍همسطح باش!
👨👩👧👦پدر مادرهای ما شاید خیلی سواد کلاسیک نداشتن، اما رفتارشون یهپا کلاس تربیتی بود.✌️
توی علم مثلا جدید، عملهای گذشتهمون رو با اسمهای باکلاس دارن بهمون یاد میدن!🥲
🤼♂مثلا قدیما وقتی پدرها با بچههاشون کشتی میگرفتن، میذاشتن که بچه شکستشون بده.
🏢کمکم که بخاطر سبک زندگی جدید ورزشهای تحرکی کم شده؛ اما توی همون بازیهای فکری🎲 هم به بچههاتون اجازه بدید که ببرن. ما میدونیم شما خیلی خوبید😒
🌱والدین کنترلگری نباشید و در حین بازی هی غلط بچهها رو تصحیح نکنید تا این بازی بار تربیتی هم داشته باشه.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir