✍مواظبت ڪن
🌾از ڪسی ڪه توے سختیها بهت امید میده مواظبت ڪن!🫂
🍀او ڪسی خواهد بود ڪه در آیندهے موفق تو، نقش مهمی ایفا خواهد ڪرد.💪
💠او همان ڪسی هست ڪه با حرفهایش تو را به جلو هُل داده است تا آینده درخشانی خلق ڪنی.✨
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨می دانی چطور با مخاطبت حرف بزنی؟
💠روحانی قبلی گردان به خاطر عدم توجه رزمنده ها به سخنانش و صحبت در حین سخنرانی، ناراحت شده و رفت. علی شد امام جماعت و سخنران.
🌾بعد از نماز وقتی صحبتهایش شروع شد، باز بچه ها در حال صحبت بودند. گفت: «نمی خواهم حرف های تکراری بزنم. میخواهم حرفهایی بزنم که وقتی دچار شک و تردید شدید و شیطان در فراموشاندن شهادت می کوشد، به دادتان برسد. بعد از سخنرانی برای تجدید وضو وقت هست، اگر کسی هم حرف مهمی دارد بیرون صحبت کند و برای نماز دوم بیاید.» در آخر هم روضه حضرت رقیه (س) را خواند. فردا شب دیگر جایی در سالن نبود و عدهّ ای هم بیرون نشسته بودند.
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵،ص ۱۱۴ و ۱۱۳
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍جزو کدوم دستهای؟
از اون دسته والدینی هستی که دم به دقیقه زنگ میزنی به فرزندتون، کجایی و چکار میکنی؟🥴
🙇♂متأسفانه فرزندتون دچار خودکمبینی میشه و آرزو میکنه زودتر از این زندگی راحت بشه!
💡اگه از اون دسته والدینی هستی که دورادور زیر نظرش داری، زیاد امر و نهیش نمیکنی و هر از گاهی زنگ میزنی و حالشو میپرسی،
اینجاست که شما رو به دیگران ترجیح میده و همنشینی با شما براش لذتبخش میشه.😇
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
مسار
✍زندگی من قسمت سوم 🛏همان طور که روی تخت دراز کشیده، صدای در میآید. بابا وارد خانه میشود، میگوید
✍زندگی من
قسمت چهارم
⚡️بابا سعی کرد خودش را کنترل کند. گفت:«نمیشه خانم واقعا وضع خونه خرابه متوجه نمیشی؟ چند بار باید بحثش رو کنیم؟
مامان گفت:« بابا من چیز زیادی میخوام؟ ۱۸ ساله این خونهایم بدون یه ذره تغییر و تحول... خسته شدم انقدر جام کوچیکه مهمون میاد تو آشپزخونه کوچیک خجالت میکشم تو مردی نمیفهمی این چیزا رو.»
👨بابا گفت:«وقتی میگم شم اقتصادی نداری یعنی همین در حد جلو پات رو میبینی.
همینی که هست رو شاکر باش خیلیا همینم ندارن اول سلامتی...»
💥مامان نمیگذارد حرفهایش تمام شود:« تا کی باید هی بگی سلامتی سلامتی و اینجوری توی هال کوچیک مهمون به زور و سختی بشینه؟»
🤷♂بابا شانه بالا میاندازد:«خوب کمتر دعوت کن مگه مجبورت کردن؟
مامان کم نمیآورد و میگوید:«خوبه حالا فامیلای تو ماشالا زیادن و دوشب میخوابن مشکل داریم. همیشه خونه بزرگتر مشکل رو حل میکنه.»
😏بابا پوزخندی میزند:«خوبه حالا تو از پس ۹۰ متر هم برنمیای و جاروبرقی همیشه با خودمه. دو روز ریههات خوب میشن باز شروع میکنی رو مخ رفتن.»
چشمان مامان وقتی برق برقی میشود یعنی بغضی دم در منتظر است. سکوت میکند. 🍃
🎞لیلا نگاهشان میکند و واگویه میکند: «کاش این بحث ها را میشد مثل فیلم سینمایی روی دور ۳ایکس زد و رد شد. اگر این قسمتی از زندگیست اگر جزئی از درام داستان من و خانوادهام است پس چرا انقدر درام این سینمایی طولانیست؟!»
✨آرزو میکرد کاش میشد نشنید حرفایشان را، کاش میشد همه چیز را ساکت کرد. بیحوصله نگاهشان میکند که هر جمله ولوم صدایش از جمله دیگریشان بلندتر میشود.
♨️خیلی وقت پیش وقتی برای اولین بار جلویش بحث کردند و معنی حرف هایشان را فهمید، تا مدتها هربار بحث میشد یا دخالت میکرد یا گریه که تمام کنند. اما بعد از مدت کوتاهی فهمید که دخالت او کار را بدتر میکند.
همیشه هربار کار بدتر میشد و بابا عصبانیتر از اینکه چرا لیلا دخالت میکرد. شاید تا یک هفته موقع دیدن لیلا روزه سکوت میگرفت و حرف نمیزد.
💡لیلا دیگر تصمیم گرفت سکوت کند.
دنبال راهی برای فرار از این جنگ مسخره میگشت. به اتاقش نگاه میکند و چشمانش روی اتاق قفل میشود.
لبخند کجی میزند و انگار چیزی درونش میگوید: «همیشه راه فرارها نزدیک ما هستن. فقط باید بهشون توجه کنیم.»🌿
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صوفی
🆔 @masare_ir
✍آدم زبل
📝یه شهیدی بود که میگفت اخلاص یعنی از کسی توقع تشکر نداشته باشی
حتی از خودت!
اما شیطون هم خیلی زبله😈
بهت میگه این کار خوب رو انجام نده چون ممکنه ازت تقدیر بشه و دیگه کارت خالصانه نباشه.
آدم زبلتر اینجا میگه: من کار خوبم رو انجام میدم. توقع ندارم ازم تشکر بشه اما اگه شد، بزرگواری اون شخص رو میرسونه.☺️
#تلنگر
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨چطور فرهنگ کتابخوانی را ترویج دهیم؟
🍃یک گوشهی هنرستان کتابخانه راه انداخته بود؛ کتابخانه که نه ! یک جایی که بشود کتاب رد و بدل کرد، بیشتر هم کتاب های انقلابی و مذهبی.
🌾بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نمازها حرف میزد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید.
📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، صفحه ۸
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍محیطی صمیمی و امن
💡تربیت موفق فرزند در گرو ایجاد فضای صمیمی و جذاب در خانواده است.
⚡️فرزندی که در خانواده و در میان کشمکش های پدر و مادر احساس آرامش نکند، جذب محیط خارج از خانه می شود و محیط بیرون تربیت او را بر عهده میگیرد. در میان خطراتی که در محیط خارج از خانه وجود دارد مسلما او خوب تربیت نخواهد شد.
🌱 یکی از مهمترین گامها در تربیت خوب فرزندان، ایجاد محیطی صمیمی و امن در خانه است.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍مادرانهای بیرنگ
🐯یوزپلنگی که ساعتها در کمین شکارش نشستهبود، با حرکتی حرفهای و پرشی سریع، چنگالهای تیزش را بر کتف شکار بدبختش فروکرد. چنان جیغی از حنجرهی ژاله بیرون پرید که انگار چنگالهای یوزپلنگ، در تن او فرورفتهباشد.
🤯با صدای وحشت ژاله، سهیل که از ترس خشم مادر، خود را به خواب زدهبود، از رختخواب پایین پریده، به طرف هال دوید. ژاله داشت با هیجان کامل، دست و پا میزد، داد و بیداد میکرد و حتی برای شکارهای برنامه راز بقا، دل میسوزاند.
🚪سهیل به طرف دستشویی رفت؛ اما باز هم دستگیرهی در، گیر کردهبود.
_مامان در باز نمیشه، بیا کمک.
🍃ژاله بدون اینکه نگاهش را به طرف او برگرداند، دستی تکانداد و چشمغرهای را قاطی هیجانش کرده و جواب پسرش را داد: «هیس، صبرکن دیگه، الان تموم میشه، میام.»
_مامان زودباش دیگه.
🤫ژاله دوباره دستش را به نشانهی ساکتکردن سهیل بالا برد.
سهیل با دیدن بیاعتنایی مادر، جلوتر آمد. انگار چیز جالبی در تلویزیون دیده باشد، چارچشمی👀 به نقطهی دید ژاله زل زد. ژاله دو دستش را محکم بر دهانش فشار داد، تا هیجانش را خفه کند.
🌳پلنگی روی شاخهی درختِ افتادهای نشسته و کودکش بر پشتش سوار بود، دستانش را مرتب بر گوش مادرش کشید و ناگهان دندانهای تیزش را در غضروف گوش مادرش فرو برد. مادر او عین خیالش نبود. اما ژاله از استرس داشت خفه میشد.
🙂سهیل با لبخندی شیرین، مبل را دور زد و جلوی مادر که رسید به سختی خود را روی مبل کشاند. ژاله هنوز درگیر مستند بود. سهیل یکی از دستانش را بر شانهی مادر گرفت و دست دیگرش را به طرف گوش او برد. ژاله که قسمت ناچیزی از حواسش به پسرش بود، درحالیکه چشم از صفحهی تلویزیون برنمیداشت، به خیال اینکه پسرش حرف درِ گوشی دارد، سرش را به طرف او خم کرد.
👂سهیل کمی گوش مادر را نوازش کرد و بیمهابا، دندانهای ریزش را در لالهی گوش مادر فروکرد. ژاله چنان جیغی کشید که سهیل از هولش غلت زد و با شدت از روی مبل افتاد و شروع به گریهکرد.
⚡️ژاله دست به گوش، با حرارتی مثالزدنی، به سهیل بد و بیراه میگفت، که احساس کرد پایش روی رطوبتی قرارگرفته، نگاهی به فرش و نگاهی به پسرش انداخت. پای او به لبهی میز گیرکرده و خونی شدهبود.
🩸حالا دیگر هر دو زخمی بودند. اما سهیل از درد بدتری خجالت میکشید و ژاله که زیر پایش رطوبتی احساس میکرد، دیگر ذقذق گوشش در حاشیه قرار گرفتهبود و باید دستبهکار شستن فرش و مبل میشد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍چرا گم شدهام؟
به ظهور فکر میکنم ☀️
به تجلی
به طلوع
شما هم میبینید؟🌿
همهی کلمات، تمام حروف،
نشانی او را میدهند؛
از الف امام گرفته
تا نون زمان .🦋
اما ...
اما چرا من بین این همه نشانه گم شدهام؟؟؟🥀
#تلنگر
#مهدوی
#به_قلم_ماهتاب
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨چند دست لباس داری؟!!
🌷وقتی رفتیم خانه خودمان، همراه کارتن کتابهایم، یک چمدان لباس هم آوردم. حمید که لباس ها را دید گفت: «همه اینها مال توست؟»
🌾گفتم: «بله زیاد است؟»
گفت: «نمیدانم! به نظر من هر آدمی باید دو دست لباس داشته باشد؛ یک دست را بپوشد، یک دست را بشوید.»
🌺طوری به من فهماند لباسها را ردشان کنم بروند. بردمش مسجد. اتفاقی مثل زلزله یا سیل افتاده بود و برای آن مناطق کمک جمع می کردند. دادم ببرند برای آنها.
راوی: فاطمه امیرانی؛ همسر شهید
📚کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ص ۲۰
📚کتاب به مجنون گفتم زنده بمان؛ حمید باکری،نویسنده: فرهاد خضری، ص ۱۰-۹
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍تربیت والدین
🪞کودکان همهی رفتار والدین خود را خوب و بیعیب تلقی میکنند و بدون اینکه در مورد آن رفتار فکرکنند، آینهای برای بازتاب آن میشوند.
🤕قسمت دردناک ماجرا آن جاییست که این آینه، ظریفترین زشتی رفتار بزرگترها را منعکسکند. آنوقت والدین سعیمیکنند به روی خود نیاورند و شروع به سرزنش کودک خود میکنند که از کجا و چهکسی یادگرفتی؟!
کودک هم با آب و تاب تمام توضیحمیدهد که فلانجا و فلانوقت و از خودتان.🙄
💡برای اینکه شایستهترین رفتار را از فرزندان خود مشاهدهکنیم، باید ابتدا در تربیت خودمان تلاشکنیم.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir