✍ذکر آزادی
میگن وقتی عصبانی هستی بگو لاالهالاالله.
چرا لاالهالاالله؟🤔
💡این یعنی اون لحظه به خودت یادآوری کنی که تنها خداست که الله منه.
نه خشم من.
🌱ولی این ذکر، توی هر موقعیت دیگهای که یکی از حالتای زمینی، بهت خواست چیره بشه، مفیده.
⭕️زود بگو لاالهالاالله و متذکر شو که فقط خداست که اختیار تو رو داره
نه غرورت، نه خشمت و نه هیچچیز دیگه.
#تلنگر
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨شهید غریب
🍃با خوشحالی زد روی شانه ام. گفت: «یادت هست همیشه میگفتم غریبانه شهید میشوم. دیشب مژده وصال را از حضرت فاطمه (س) گرفتم. حضرت فرمودند: چند روز دیگر مهمان ما هستی.»
🌾عملیات آزاد سازی مهران بود. عصر ۱۶ تیر سال ۶۵ وقتی گردان ما ارتفاعات قلاویزان را تصرف کرد، هواپیماهای دشمن کفری شده بودند. بیهدف به همه جا شلیک میکردند. بدن نورالله سیبل یک راکت شد و چیزی از پیکرش باقی نماند. غریبانه غریبانه.
راوی: غلام علی نسایی
📚خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، خاطره ۵۲٫ به نقل از ماه نامه امتدد، فروردین و اردی بهشت ۱۳۹۰، شماره ۶۳و ۶۲، ص ۱۳
#سیره_شهدا
#شهید_ملاح
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍گرمای دستانی آشنا
⚡️ابرهای تیره آسمان را پوشاندند. صدای زوزه باد بین درختان بلند پارک میپیچید. مانتو ستاره مثل شلاق با هر وزش باد بر جسم نحیف و لاغر او ضربه میزد. ستاره از پلههای پل هوایی بالا رفت. وسط پل ایستاد. خوشحال بود به شهرشان برگشته. هوای روی پل، آرامتر از پایین بود. ستاره به ماشینهایی که با عجله از زیر پل میگذشتند، خیره شد. یاد حرفهای سعید افتاد. صدای او در گوش ستاره پیچید: «تو و من مثل همیم، هیشکی دوستمون نداره. من کمکت میکنم از اون شوهر ظالمت جدا بشی.»
🍀ماشینی بوق زنان از زیر پل گذشت. صدای بوق ممتدش پل را به لرزه درآورد. یاد التماسهای علی افتاد: «به خدا دوست دارم، اون روز یه حرفی زدی که جوش آوردم و بهت زدم. خودت میدونی من اهل زدن نیستم.»
🍃ستاره حرفهای علی را باور نداشت. حس میکرد علی فرسنگها از او دور شده و آنقدر محو شده که دیگر او را نمیشناسد. به هیچ حرف او باور نداشت. با اولین ضربههای روی صورتش از او متنفر شده بود، نمیتوانست او را ببخشد.
🎋سعید هر روز ساعتها با او ارتباط داشت. از ارتباط مجازی به ارتباط تصویری رسیدند تا اینکه بحث طلاق جدی شد و سعید، ستاره را تشویق کرد تا برای دیدن او به شهر منارستان برود. ستاره از خانه علی به قصد دیدن سعید بیرون رفت. سعید در منارستان بعد از دیدن ستاره او را به خانه خودش برد.
🍀 آن روز ستاره، سعید را بهترین مرد روی زمین میدید. کسی که دوست داشت برای همیشه با او باشد و با او زندگی کند تا مرگش برسد. گربهای از زیر پل خواست بگذرد. چند دفعه جلو رفت و برگشت. مثل ستاره که از تمام زندگیاش گذشت. به پیشنهاد سعید، مهرش را بخشید. دست خالی از شوهرش جدا شد. خانوادهاش طردش کردند. به سعید التماس کرد که با او ازدواج کند.
🍁 سعید، بعد از برگشت از مسافرت به او گفت:« فعلا اگه بخوای یه مدت صیغهات میکنم. کمکت میکنم تا روی پای خودت بایستی و کار گیر بیاری.» ستاره چادرش را در همان سفر اول با سعید، کنار گذاشت. سعید، سیگار تعارفش کرد و او هم چون میخواست به سعید اثبات کند، همه جوره قبولش دارد، دست رد به سیگار او نزد. یک هفته بعد با سعید پای منقل نشست و به فضا رفت؛ به دورترین نقطه آسمان.
⚡️گربه به وسط خیابان رسید. ماشینی با سرعت جلو آمد، گربه خواست مسیر آمده را برگردد که زیر چرخ ماشین گرفتار شد. ماشین بعدی هم از روی او گذشت و رودههای گربه وسط خیابان پخش شد. جان از پاهای ستاره بیرون پرید، روی کف پل ولو شد. چشمانش را بست و عق زد. یاد آخرین حرف سعید افتاد: «من دیگه نمیتونم تو رو اینجا نگه دارم. رفتم خواستگاری، قول اینجا رو هم به یکی از دوستام دادم. میخوای با اون هم خونه بشی؟!»
🍂ستاره سرش را پایین انداخته و از خانه سعید بیرون آمده بود. آواره کوچه و خیابان به یاد روز اولی افتاد که سعید میخواست از خانه بیرون برود. به سعید گفته بود: «تو بری بیرون، منم برمیگردم شهرمون.» سعید لبخندی تمسخرآمیز زد: «اینجا منارستانه، پاتو از اینجا بیرون بذاری، گرفتار یکی میشی بدتر از من.»
💫ستاره به خودش فحش داد. دست روی زمین گذاشت و ایستاد. از نردههای پل بالا رفت. دستانش را باز و خودش را به آغوش باد سپرد. چشم به راه ماشینی بود تا از روی او رد شود، اما پاهایش درون نردهها گیر کرد. مثل پر کاهی در هوا معلق ماند. ناگهان دستی پاهای او را گرفت و بالا کشید. گرمای دستانی آشنا را حس کرد. روی پل نشست. سرش را بالا گرفت، در تاریکی شب، صورت پیر شده علی را دید.
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
اومدم جوش به دل اونایی بکنم که #مسابقه غدیرخم رو شرکت نکردن😁
🎁جایزه بهترین ایده یه قطعه از فرش حرم #امام_رضا علیهالسلام هست.
🎇قاب هدیه ما یکم با این قاب متفاوته، از نظر من خوشگلتره.😍
😎امروز برنده رو مشخص میکنیم و مرحله دوم مسابقه رو مینویسیم چجوریاس. پست اصلی مسابقه رو خواستید ببینید با انگشت مبارک، روی کلمه مسابقه رو لمس کنید.
یکم بیشتر ذوق نشون بدید که مام ذوقمون بیشتر بشه.😉
🆔 @masare_ir
✨حاجات بعید، حاجات نزدیک
🍃آدمها برخلاف ناامیدیشان، اگر کمی صبر کنند، به خیلی از آرزوهای دنیایی شان میرسند یک انگشتر،کمی بیشتر طلا، کمی دیرتر مدرک تحصیلی، اما اعتقاد دارند که حاجات معنویشان بالاخره مستجاب خواهد شد و برای همین هم کمتر برایش تلاش میکنند و حتی دغدغه کمتری نسبت به آن دارند، در حالی که همه چیز به دغدغه و خواست ما بستگی دارد.
🌾این وعدهی خداست که: «ومن یرد حیات الدنیا نوته منها و من یرد حیات الاخرت نوته منها۱۴۵ ال عمران»
💫فقط کاش آخرت کمتر غریب بود...
#تلنگر
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨مقاله خوانی شهید جلال افشار در هیئت نوجوانان
🍃جلال وقتی خردسال بود به هیئت «خردسالان بنی فاطمه» وارد شد. هشت و نه ساله که بود صندلی زیر پایش میگذاشتند تا سوره های حفظی اش را بخواند.
🌾یک بار در مراسم شام غریبان، مقالهای را که با کمک برادرش، با عنوان «چرا امام حسین (ع) قیام کرد؟» آماده کرده بود، قرائت کرد و مورد تشویق قرار گرفته، هدیه ای نفیس دریافت کرد. هنوز هم که هنوز است مزه آن مقاله و تأثیرش بر مردم، در یاد دوستانش مانده است.
📚جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، صفحه ۲۷
#سیره_شهدا
#شهید_افشار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨تولّد نور دانش
🍃آب زنید ره را هین که نگار میرسد
از راه میرسد نگاری از جنس محبت، یاری از نوع رأفت و رهبری از گروه عالمان برتر
خبر آمدنش دلهای بیقرار را قرار و سکون
و شمع وجودشان را روشنایی میبخشد.
🌾زمینیان و آسمانیان برای جشن خیر مقدم،خود را آماده کردهاند.
🌷کوچههای خراسان تو را میشناسند و صدای پای قدمهایت را حس میکنند، شور و شادی بی پایان سراسر وجود دوستدارانت را فرا میگیرد.
💠میبالیم به وجودت و در حیرت میمانیم از این همه فرّ و شکوهت.
✨ای غریب آشنا،آرام دلهای نا آراممان باش و ضامن وجود پریشانمان.
🌷خوش آمدی،خاک قدمهایت سرمهی چشم عاشقانت.
🌺میلاد حضرت رضا "علیه السلام" خجسته باد.🌺
#مناسبتی
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨بازگشت به زندگی
🍁وحشت دارم از تاریکی، هر جا رد پایی از رنگ تیره ببینم لشکر ترس و غم در یک آن، وجودم را احاطه میکنند چرا که سیاهی، رنگ عدم است و نشان نبودن و سایههای خیالی در ذهن.
🎋چه فرقی میکند این تاریکی از دود سیگار ناجوانمرد باشد و یا هر چیز تیرگی آور دیگر.
⚡️چقدر دلهره دارد وقتی میشنوی عزیزت مبتلای این ناخوشی روحی و جسمی شده است.
▪️آغازش برای ابراز وجود است و ادامهاش خون به دل کردن خانوادهها و پایانش خفتن در زیر آوارهای بدبختی. دیدن یک نخ سیگار در دست یک جوان بی تجربه و یا نوجوان نوشکوفته، صحنهی دلخراشی است که کاش هرگز دیده نشود.
❤️با گرمای عشق و مهر، روح و جان هدیههای الهیتان را صیقل بخشید.
امید است روزی بدون هیچ نوع دخانیات داشته باشیم.
🌾روز جهانی بدون دخانیات گرامی باشد بر افراد با اراده
#مناسبتی
#به_قلم_پرواز
🆔 @masare_ir
✍کودکانهای بزرگ
✨بهخاطر ذوقی که تمام وجودش را گرفته بود، سر کلاس حواسش به درس نبود. با خوردن زنگ پایان مدرسه، به سرعت وسایلش را جمع کرده و بیدرنگ، تمام مسیر را تا خانه دوید.
🍃 دانههای عرق بر پیشانیاش برق میزد. نفسش دیگر نزدیک بند آمدن بود که به پشت در خانه رسید. با شنیدن دعای آخر مجلس از زبان روضهخوان، قلب کوچکش شکسته، پردهی اشک جلوی دیدش را گرفت و به آنی با دانههای عرقی که از پیشانیاش سرازیر بود، بههم آمیخت. دستش را بالا برده و با آستین لباسش قطرههای اشک را پاک کرد و آب بینیاش را گرفت. با قدمهای ریز و آرامی، بهطرف ایوان رفت.
💫همهی نوههای مادربزرگ بر لب ایوان، به صف نشسته و با صدای روضه اشکشان درآمدهبود، علی نمیخواست کنار آنها بنشیند، بچهها به او سلام میکردند، اما او نمیشنید. به طرف قسمتی از ایوان که دور از بچهها بود، رفت، کف دستانش را تکیهداد و خود را بالاکشید و پاهایش را آویزانکرد. اما حریف اشکهایش نبود.
روضهخوان آخرین قطره چای روضه را سرکشید و بلندشد: «قبول باشه خاتون، ببخشید من عجلهدارم، از طرف من از علی هم عذرخواهیکنید.» و خمشد و پاشنههایش را کشید و بهسرعت دور شد.
🌾علی همچنان سرش پایین بود. مادربزرگ چادرش را از آویز چوبی کنار در آویخت. صدای بچهها که بهطرف علی میدویدند، مادربزرگ را متوجه علی کرد، با دیدن چشمان پفکرده علی، دستانش را بازکرد و التماسکنان بهسوی او خیزبرداشت: «الهی فدات شم ننه! کی اومدی؟ چرا نیومدی تو؟ عموحسین سراغتو گرفت. حتماً رفتنی ندیدتت. عذرخواهیکرد...»
🎋علی آب بینیاش را بالاکشید و سرش را بلندکرد و با صدایی لرزان گفت: «مگه من بچهم که میخواستین دستبهسرم کنید و از روضه امامحسین دورم کنید؟»
مادر هم از راه رسید: «علیجان! حقداری ناراحتباشی چون دلت میخواست تو نذری که برای شفای بابات کردی خودتم باشی، اما پسرم حسین آقا باید میرفت جایی و نمیتونست بعدازظهر بیاد...»
✨مادربزرگ حرف دخترش را ادامهداد: «عوضش بابات امروز حالش خیلیخوبه، مطمئنم بهخاطر نذر و دعای تو بوده.»
با شنیدن این حرف گل از گل علی شکفت، بلندشد و به طرف اتاق دوید. پدر کنار رختخوابش نشسته و ذکر میگفت. با دیدن علی آغوشش را برای پسرش بازکرد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✨روشن
⏰زمان در تسخیر توست.
🌾تو میتوانی در زمان حال با سنجیده حرف زدن و عملڪردن، خود را به آیندهاے روشن برسانی.
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✨چقدر از حال اقوامت خبر داری؟
🍃علی وقتی از جبهه به مرخصی میآمد. یکی میآمد، مژدگانی میداد که علی برگشته، اما تا شب از او خبری نداشتیم.
🌺از همان راه آهن شروع میکرد و به خانه یکایک اقوام سر میزد. موقع برگشت هم همین طور بود.
📚 بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی، ص ۶۹
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨الفت و عشق
🌾آن چه که باید همواره در زندگی زناشویی جریان داشته باشد احترام زوجین نسبت به یکدیگر است. احترام گذاشتن به طرف مقابل نه تنها ارزش انسان را کم نمیکند بلکه سبب ارزشمندی و محبت بیشتر میشود.
🌺متاسفانه برخی زوجین فکر میکنند اگر به طرف مقابل احترام بگذارند او پررو میشود اما این تفکری کاملا اشتباه هست.
احترام در بستر زندگی زناشویی همواره سبب الفت و عشق بیشتری می شود.
#خانواده
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir