eitaa logo
مسار
345 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
573 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍دور نزدیک 🍃خاطره‌های نه‌چندان دور، از ذهنش گذر می‌کنند. همین چند ماه پیش بود که در تب و تاب تمرین برای مسابقات تکواندو بود. برنده و نفر اول، یکسال بورسیه می‌شد و نیازی به پرداخت شهریه نداشت. 🌾بعد هر تمرین دستهایش را رو به بالا می‌کشید و روی پنجه‌هایش می‌ایستاد. برای رفع خستگی، این کار همیشگی‌اش بود. اما آرام روح خسته‌اش، قوت دستان و جسمش، ذکر «یا مولای یا صاحب الزمان انا مستغیث بک » بود. ذکری که لابه‌لای سرچ کردن‌هایش منجی‌اش شده بود. ✨داور شروع مسابقه را اعلام می‌کند. می‌تواند حریف خود را شکست دهد؛ اما می‌دانست حمید اگر دوم می‌شد، دیگر به خاطر مشکلات مالی‌شان نمی‌توانست به باشگاه‌ بیاید‌. پس مهدوی تصمیم می‌گیرد و به خود اجازه‌ی شکست خوردن می‌دهد. از گذشته به حال می‌نگرد. برق طلایی مدال نقره‌اش به او چشمک می‌زند. 🆔 @masare_ir
۷ بهمن ۱۴۰۱
✍اوج قله‌ی‌ انسانیت 🌱دیگر برایم عادی شده است. همان که می‌گویند: سخت نیست؟!🤔 👀گاهی هم با شماتت نگاهم می‌کنند؛ گویی جرم بزرگی مرتکب شده‌ام. 👶نمی‌دانم چرا همه‌ نوع کارِ سخت انجام می‌دهند، نوبت به بچه می‌رسد، فیل‌شان یاد هندوستان می‌اُفتد؟! ⏰ساعت‌ها خود را در اتاق حبس می‌کنند. همه‌چیز را بر خود حرام می‌سازند. برای قبول شدن در رشته‌ی مورد علاقه‌‌شان تا دکتر شوند. آن وقت من هم به تنهایی چند دکتر تربیت می‌کنم و تحویل جامعه می‌دهم. 🏆شاید فراموش کرده‌اند رسیدن به قله‌های خوشبختی و موفقیت، بعد از تحمل سختی‌هاست. ❤️من عاشق مادری‌ام. برخلاف تصور بعضی‌ها، مادری عقب‌ماندن و درجازدن نیست! مادری بشور و بساب و کلفتی نیست! ☀️مادری اوج قله‌ی انسانیت هست. مادری ظرف وجود انسان‌سازی‌ هست. مادری ضامن سلامت فرد و جامعه هست. مادری خالق مردان و زنان بزرگ هست. 🌹حاج‌قاسم‌ها و فخری‌زاده‌ها در دامن مادری بوجود می‌آیند. آرمان‌ها و آرشام‌ها در آغوش مادری پرورش می‌یابند. 🌻من مادری را با تمام سختی‌هایش دوست دارم. من زیاد کردن سربازانِ امامم را دوست دارم. 🆔 @masare_ir
۸ بهمن ۱۴۰۱
✨جایزه انجام عملیات موفق 🍃رضا مثل خیلی های دیگر زخم خورده مسئولان پایتخت نشین بود. در پی انجام پیروزمندانه عملیات محمد رسول الله در مریوان، رسولی فرمانده سپاه منطقه ۱۰ تهران، حاج احمد متوسلیان و بقیه همرزمانش را فراخوان کرد و به آنها الزام کرد که باید برای همیشه به سپاه تهران برگردند و دست از مبارزه در غرب بردارند. ☘شهید دستواره می گفت: «حقوق ما را قطع کردند تا به تهران برگردیم و دیگر در مریوان نمانیم.» حاج احمد می گفت: «مگر ما برای حقوق به کردستان آمده ایم؟!» 🌾رضا چراغی به رسولی فرمانده پادگان ولیعصر (عج) گفت: «آقا جان! ما از گوشت بدن خودمان می‌کنیم و با آن آبگوشت درست می‌کنیم و می‌خوریم و احتیاج به حقوق شما نداریم.» 💫همین پاسخ قاطع کافی بود که دستور بلوکه کردن حقوق سه ماه پایانی ۱۳۶۰ و عیدی نوروز ۱۳۶۱ متوسلیان چراغی و دستوارد صادر شود. راوی شهید سید محمدرضا دستواره 📚کتاب راز آن ستاه؛ سرگذشت نامه شهید رضا چراغی؛ نویسنده: گل علی بابائی، ناشر: نشر صاعقه، نوبت چاپ: دوم: ۱۳۹۳؛ صفحه ۳۴ و ۳۵ 🆔 @masare_ir
۸ بهمن ۱۴۰۱
✍آموزش محبت 💡محبت کردن به همسر مغروری که غرورش اجازه‌ی عشق ورزیدن🌱 به خانواده‌ش رو نمیده، هرگز بیهوده، دور از حکمت و خالی از لطف نیست. چون با محبت‌🌹 ‌کردن‌های مداوم خودت، رسم محبت رو به طرف مقابلت هم یاد میدی، شک نکن.☺️ 🆔 @masare_ir
۸ بهمن ۱۴۰۱
✍افسوس 🍃اگر زمان منتظر ما می‌ایستاد تا ما به بلوغ برسیم، قطعا زندگی با نقص‌های کمتری را تجربه می‌کردیم. نمی‌دانم زندگی بدون واژه‌ی «افسوس» چه شکلی خواهد بود! شیرین‌تر است یا مزه‌ی یکنواختی دارد!؟ ☘چشم و گوش خودم را بر روی همه چیز بستم. و گفتم: «حرف فقط حرف خودم.» هر چه پدرم گفت: «ثریا من دو تا پیراهن بیشتر از تو پاره کرده‌ام، خوب و بدت را بهتر میفهمم ، هر چه مادرم ضجه زد من که موهایم را در آسیاب سفید نکرده‌ام.» ⚡️اما گوش من به این حرف ها بدهکار نبود و تکه کلامم شده بود یا قاسم یا خودمم را می کشم. آن قدر پافشاری کردم که از ترس این که بلایی سر خودم دربیاورم من را راهی خانه قاسم کردند. 🍃هنوز شاید عروس حجله بودم که قاسم روی دیگر خود را به من نشان داد. هر روز من را زور می‌کرد که بروم از پدر و مادرم پول بگیرم. روز به روز تنبل تر می شد و مدام دنبال رفیق بازی بود. 💫اوایل هر جور بود می خواستم جمع و جورش کنم تا بوی خراب کارهایش به مشام پدر و مادرم نرسد. اما دیگه کم آورده بودم افسوس پشت افسوس شده بود کارم. 🍃یک روز از شدت غصه در خیابان حالم بد شد وقتی به خودمم آمدم روی تخت بیمارستان بودم. خانم دکتری با لبخندی ملیح به من گفت: «مبارکه داری مامان میشی.» حرفش مثل پتکی بر روی سرم فرود آمد. زندگی ما انگار فقط همین را کم داشت. ☘اما وقتی بیشتر فکر کردم با خودم گفتم: «شاید این بچه نقطه امیدی در زندگیم شود شاید خدایی کرد قاسم به راه آمد. » 🎋اما قاسم وقتی فهمید که دارد بابا می شود فقط پوز خندی زد و گفت: «ما خودمان بچه ایم ، بچه می خواستیم چکار ؟ برو سقطش کن. » 🍃هر روز التماس قاسم می‌کردم که بگذارد بچه را نگه دارم. حس عجیبی بهش داشتم یک جور وجودش در درونم ، آرامم می‌کرد. روی برگشتن به خانه پدرم را نداشتم با وجود آن همه مخالفتشان من فکر می‌کردم آن ها خیر من را نمی‌خواهند. قاسم من را کر و کور کرده بود. حالا چطور بروم بگویم اشتباه کردم من را از این زندگی لعنتی نجات دهید. 🍃اما ماندن در آن شرایط هم برایم ممکن نبود، تصمیمم را گرفتم هر طور شده بود حتی به خاطر آن کوچولو که با لگدهایش به من می‌فهماند منم هستم باید پیش پدر و مادرم برمی‌گشتم و از آنان کمک می خواستم. 🍀چند روزی که مهمانشان شدم بلاخره با روی خجالت زده حرف‌هایم را به آنان زدم پدرم گفت: «ثریا مگه ما مُرده بودیم تو این همه سختی کشیدی؟ اینجا مثل همیشه خانه‌ی توست. هم برای تو هم برای کوچولویت جا هست. » 🌾از حرف‌های پدرم گریه‌ام گرفت و خودمم را در آغوش مادرم انداختم و بلند،بلند گریه کردم. کاش همان روز اول حرف‌هایشان را گوش داده بودم کاش متوجه شده بودن آنان خیر من را می‌خواهند کاش پشت کاش ، افسوس و صد افسوس. 🆔 @masare_ir
۸ بهمن ۱۴۰۱
بسم_الله ✍مسیر زیبا 🌓زندگی در گذر حادثه‌ها کمی تلخ و شیرین است. دل ما در مسیر این تلخی و شیرین‌ها اگر صادق و ساده بماند و برای حاجتش به درگاه الهی روی آورد و بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و خاندانش صلوات بفرستد، حاجت روا می‌شود. 🌱و چه مسیر اجابت زیباست... ✨حضرت علی علیه‌السلام در باره اجابت دعا فرموده است: «إذَا كَانَتْ لَكَ إِلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ حَاجَةٌ، فَابْدَأْ بِمَسْأَلَةِ الصَّلَاةِ عَلَى رَسُولِهِ صلى الله عليه وآله، ثُمَّ سَلْ حَاجَتَكَ، فَإِنَّ اللَّهَ أَكْرَمُ مِنْ أَنْ يُسْأَلَ حَاجَتَيْنِ، فَيَقْضِيَ إِحْدَاهُمَا وَ يَمْنَعَ الْأُخْرَى.»؛ «هرگاه حاجتى به درگاه حق داشتی، نخست با صلوات بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شروع كن. سپس حاجت خود را بخواه زيرا خداوند؛ كريم‌تر از آن است كه دو حاجت از او بخواهند، يكى را قبول و ديگرى را رد كند.» 📚نهج البلاغه، حکمت ۳۶۱ 🆔 @masare_ir
۹ بهمن ۱۴۰۱
✨جایگاه ماه رجب 🌷شهید مجید پازوکی 🍃مجید ماه رجب را خیلی دوست داشت. می گفت: «هر چه در ماه رمضان گیرمان می آید به برکت ماه رجب است.» 🌾سال ها بود ماه رجب را توی منطقه بود. همیشه شب اول رجب منتظرش بودم. می دانستم هر طور شده تلفن پیدا می کند. زنگ می زند به خانه و می گوید: «این الرجبیون.» آخرش هم توی همین ماه شهید شد، درست [۴ روز مانده به] روز شهادت امام موسی کاظم علیه السلام. 📚مجموعه یادگاران، جلد ۲۹، کتاب مجید پازوکی ، نویسنده: افروز مهدیان ناشر: روایت فتح نوبت چاپ: اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۴۸٫ 🆔 @masare_ir
۹ بهمن ۱۴۰۱
✍مشوق فرزندان 🌱سنت حسنه هدیه دادن را در بین خود رواج دهید زیرا بهترین مشوق برای انجام‌دادن بهتر کارهاست. 🎁برای هدیه دادن آدابی‌ست که اگر در نظر گرفته و مراعات شود، نتیجه‌ی خوبی به دنبال دارد. 📌آداب هدیه در اسلام: ✨-متناسب بودن ✨-پذیرفتن هدیہ ✨-تشڪر و قدردانے ✨-جبران هدیہ ✨-عدم مقایسہ ان با هدیہ دیگران ✨-شور و اشتیاق نشان دادن زین پس خواستی هدیه بدی یا بگیری آداب اونو درنظر بگیر!😎 🆔 @masare_ir
۹ بهمن ۱۴۰۱
✍چرا ساکتی؟ ✈️سمیه با دست‌های گشوده روی زمین راه می‌رفت، اما در خیالش هواپیمایی در اوج آسمان بود. دلش برای خانه روستایی مادر پدربزرگ تنگ شده بود. با صدای بلند می‌خواند: «ای کاش من هم پرنده بودم، پر می‌گشودم می‌رفتم از شهر به روستایی، آنجا که باشد آب و هوایی...» 🌇بالاخره از کوچه پس کوچه‌های راه مدرسه به خانه رسید. از کنار باغچه و گل‌های مُرده آن گذشت. صدای قار و قور شکمش بلند شد. دستش را از روی زنگ برنمی‌داشت. مادر در را باز کرد: «چه خبرته دختر؟! سر آوردی؟!» 🎒سمیه کیف مدرسه‌اش را گوشه هال انداخت: «ناهار چی ...» با دیدن مادربزرگ جمله را نیمه گذاشت. هر سال عید غدیر و عید نوروز به خانه او می‌رفتند. اولین دفعه بود که او به خانه آنها آمده بود. از کنار او گذشت و سر به زیر و آهسته سلام کرد. حتی نایستاد تا جواب سلامش را بشنود. 🧥لباس‌های مدرسه را از تن درآورد و با بلوز و شلوار صورتی‌اش به سمت آشپزخانه رفت. از یخچال سیبی برداشت و گاز زنان گوشه اتاق نشست. زیر چشمی مادربزرگ چروکیده و مچاله شده را زیر نظر گرفت. او ساکت گوشه اتاق نشسته و به دیوار روبرو خیره شده بود. هر چند دقیقه لبان خطی و چروکیده‌اش از هم باز می‌شد و صدای آهسته نوچ نوچ از بین‌شان به گوش می‌رسید. 🍎سمیه به آشپزخانه رفت. آشغال سیب را در سطل زباله انداخت. مادر غذای روی اجاق گاز را هم می‌زد. سمیه کنار او ایستاد، کمی روی پنجه بلند شد، دهانش را به گوش مادر نزدیک کرد و آهسته پرسید:«مامان، ننه آقا لال شده؟ از وقتی اومدم یه کلمه‌ام حرف نزده.» 🧕مادر آهسته خندید. قاشق را روی جاقاشقی کنار اجاق گاز گذاشت. دستی روی موهای فر قهوه‌ای سمیه کشید:«نه دخترم، لال نشده. حرفاشو مثل کاراش حساب می‌کنه. دوست نداره حرفی بزنه که روز قیامت به خاطرش گیر باشه. برا همین فقط وقتی لازمه حرف می‌زنه.» 👩سمیه به اتاق برگشت، روبروی مادربزرگ نشست و با لبخند، محو صورت پر چروک او شد. لبخند روی لبان مادربزرگ نشست، اما همچنان ساکت بود. سمیه چشم از مادربزرگ برنمی‌داشت. با خودش گفت: «یعنی ننه آقا کی حرف می‌زنه؟» 🌅بعد از ناهار، مادربزرگ همراه مادر به اتاق قالی‌بافی رفتند. مادر دار قالی را نشان مادربزرگ داد و گفت: «ننه جون، می‌خوام یادم بدی چطوری چله این دار رو بدوونم.» مادربزرگ نخ چله را از مادر گرفت، با کمک هم دار را روی زمین خواباندند. مادربزرگ نخ را دور نیره دار گره زد و سر دیگر آن را به مادر داد. سمیه مشغول بازی بود. با شنیدن صدای پچ پچ به سمت اتاق قالی‌بافی رفت. مادر بزرگ با صدایی آهسته اصول چله‌دوانی را به مادر یاد می‌داد. ☀️رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله فرمود: «مَنْ رَأَى مَوْضِعَ كَلاَمِهِ مِنْ عَمَلِهِ قَلَّ كَلاَمُهُ إِلاَّ فِيمَا يَعْنِيهِ؛ هر کس سخن گفتنش را از اعمالش بداند، کم سخن گردد مگر در آنجا که به او مربوط باشد.» 📚الکافی، ج۲،ص۱۱۶. 🆔 @masare_ir
۹ بهمن ۱۴۰۱
✍️تک‌تک‌ سلول‌ها 👧دخترم با پاهای کوچیکش، روی کمرم راه می‌ره. 🤯اول عصبانی می‌شم؛ اما بعد وقتی به پاهای تپلش نگاه می‌کنم، فقط می‌تونم قربون صدقه‌اش برم‌. 🤲خدایا بابت تک تک سلول‌های بدن سالم بچه‌هام و خودم شکرت‌. 🆔 @masare_ir
۱۰ بهمن ۱۴۰۱
✨مقاومت و استقامت در سیره شهید سید حسین علم الهدی 🍃تا از شهر هویزه به سمت سوسنگرد بیرون می‌زدیم، بچه ها از نفس می افتادند. حسین می گفت: «هنوز که راهی نیامده‌ایم، زود شکایت را شروع کرده‌اید.» 🍀گفتم: «تو تمرین داشته‌ای حسین. اهل کوهنوردی بوده‌ای.» ایام دانشجویی‌اش در مشهد را می‌گفتم که هر هفته به کوه می‌رفت. بیشتر این روزها را روزه هم می‌گرفتی؛ ولی ما تازه شروع کرده‌ایم. 🌾با همان لبخند همیشگی‌اش می گفت: «با این حرف‌ها نمی توانی کاری کنی که کوتاه بیایم.»وقتی دیگر همه داشتیم از پا می افتادیم، می گفت: «تا اینجایش مقاومت بود. از اینجا به بعدش را استقامت می‌گویند. باید ببینیم چقدر اهل استقامت هستیم.» 📚کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحه ۸۳ و ۸۴ 🆔 @masare_ir
۱۰ بهمن ۱۴۰۱
✍️یک‌کار یا چندکار؟ 📕سیما داره بافتنی می‌بافه، به پسرش املاء می‌گه، و حواسش به تلویزیون هم هست. کتاب هم می‌خونه. 🧗‍♂ شاهرخ داره تلویزیون می‌بینه. سیما می‌گه: "میای فردا بریم کوه؟" شاهرخ که شش دُنگ حواسش تو تلویزیونه می‌گه: "نه، بهتره بریم کوه!" سیما سکوت می‌کنه و بهش خیره می‌شه!👀 🛣مردا مسیرای اصلی و جاده‌ها را بهتر می‌بینن؛ چون کلی‌نگرن؛ ولی زنا نشانه‌های خاص مثل یه پُل🌉، درخت، رستوران در جاده‌ها رو بهتر می‌بینن و یادشون میاد؛ چون جزئی‌نگرن. 🧠علت این تفاوت در ساختار مغزِ آقایون و خانوماست. کورتکس پیشانی، بخش اجرایی مغز را تشکیل میده و رفتارهای پیچیده‌ی انسان رو کنترل می‌کنه. مواد با سلول‌های خاکستری، در این بخش مغزِ زنان، بیش از مردانه و همین سبب می‌شه مغز زنان در یک آن، اطلاعات گوناگونی رو پردازش کنه 💻و بتونه چند کار را همزمان انجام بده. 💡اما نکته‌ی آخر: سخت‌نگیر اگه آقایی جواب خانومشو اشتباهی داد، خانومش فکر نکنه شوهرش دیوونه شده!🤣 🆔 @masare_ir
۱۰ بهمن ۱۴۰۱