eitaa logo
مسار
329 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
730 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨هیچ چیز نخرید ✨روز ششم بعد از عقد بود که حسین عازم جبهه بود. به پدرم گفت: برای تهیه جهیزیه به زحمت نیفتید. هیچ چیز نخرید. من یخچال و تلویزیون با پس انداز خود خریده ام، ما بقی اثایه را هم کم کم خودمان می خریم. 🌼پدرم گفت: حسین جان! هر چه که لازم و ضروری باشه و در توان مان، برای زهرا می خریم. ما هم از شما شیر بها نمی خواهیم. خیر و برکت ازدواج در سادگی اش است. 🔹راوی: همسر شهید 📚نیمه پنهان ماه، جلد ۳۲؛ املاکی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: رقیه مهری آسیا بر، صفحه ۳۰٫ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍پنجره فولاد 🌸اولین بار که دیدمش، پای پنجره فولاد بود. صدای بلند گریه اش نظرم را جلب کرد. ازدور نگاهش می‌کردم.به محض اینکه درددل هایش تمام‌ شد، سراغش رفتم. قصدم فضولی نبود اما برایم عجیب بود چه حاجتی این زن مهربان حدودا چهل ساله را که سر ووضع مرتبی هم داشت، به گریه واداشته است. 🌺اول به او دستمال کاغذی تعارف کردم. با لبخندی ساختگی دستمال را گرفت و به رو به رو نگاه کرد. 🍃کمی که آرامترشد، کمی از شکلاتهای کنار دستم که برای بچه ها آورده بودم، را به او تعارف کردم. معلوم بود ضعف کرده است. وقتی تشکر کرد، گفتم:«اجازه هست بپرسم چه شده؛ان‌شالله که امام حاجتتان را بدهند.» 🌸_هیچی خانوم. 🌺این هیچی تازه آغاز سخن او بود.معلوم شد که سالهاست در به در دنبال کودکی می‌گردد که تنهایی اش را پر کند و او بتواند مهرمادری اش را به پایش بریزد. 🍃بخاطر یک مشکل نادر همسرش بچه دار نمی‌شد و او سعی داشت باعشق زندگی اش را گرم نگه دارد اما دلش بی تاب بچه بود‌. و همین پای عشقش را می‌لغزاند. هیچ راه پزشکی ای وجود نداشت وپرورشگاه حداقل دوسال طول می‌کشید. 🌸نخواستم امیدوارش کنم اما گفتم:«اتفاقا من دوتا بچه سراغ دارم که پدر و مادرشان را بخاطر کرونا ازدست داده اند و مادر بزرگ پیرشان،توانایی نگهداری از آنها را ندارد.مایل هستید تماس بگیرم؟» 🍃_خیلی سخت است. اذیت می‌کنند.سختی زیادی دارد. 🌸_عقل یا عشق؟ 🌺_عقل با عشق. 🍃این هم جواب خوبی است اگر می‌خواهی خوب فکرهایت را بکن. تا ببینیم چه می‌شود.از کیفم کاغذ و خودکار درآوردم و شماره ام را نوشتم. این هم خط من هروقت خواستی در خدمتت هستم. 🌸دوباره در چشمهایش اشک جمع شد:«یعنی می‌شود من هم مادرشوم؟» 🌺_چرا که نه؟انتخاب با خودت است. ... 🍃از آخرین بارکه همدیگر را دیده بودیم، سه ماهی می‌گذشت. وقتی تماس گرفت،صدایش ازشوق می‌لرزید: «امشب می آیید حرم دختر وپسرم راببینید؟» 🌸_حتما. 🌺دوباره روبه‌روی ایوان طلا وپنجره فولاد ،کنار دوفرشته‌ی آسمانی، تا من را دید، مثل کفترهای روی گنبد،بال گشود وخودش را در آغوشم انداخت. انگار یادش رفته بود حالا خودش هم یک مادر است. 🆔 @tanha_rahe_narafe
✨ پارتی بازی ممنوع ☘محل کارم تا خانه ۲۰ کیلومتر فاصله داشت؛ آن هم در ترافیک تهران. 🌿می‌گفتم: عباس! تو را به خدا کاری کن که حداقل محل کارم نزدیک تر بیاید تا از مشکلاتم کم تر شود. 🌷می‌گفت: اگر چنین کاری هم از دستم بر آید، نمی‌کنم. آن هایی که پارتی ندارند چه کنند؟ 🌟می‌گفتم: آنها حداقل شوهری بالای سر خود دارند و بچه های شان دست محبت پدری را بالای سرشان احساس می‌کنند. 🌱می‌گفت: نمی‌شود. من باید سختی بکشم شما هم همین طور. 🌻ما هم با او سختی می‌کشیدیم. سختی شیرین. 📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، علی مرج، ص۳۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨با بچه‌ها منصفانه رفتار کنید 🌷کودک از سنین بسیار پایین، روابط والدین با خود را با روابط والدین با دیگر خواهرها و برادرهایش مقایسه می‌کند. 🌼 آنچه در اینجا اهمیت دارد، این نیست که با همه‌ی فرزندان‌مان رفتار دقیقا یکسانی داشته باشیم، بلکه مسئله‌ی مهم این است که بچه‌هایمان باور داشته باشند رفتار متفاوت ما منصفانه است. 🌺هنگامی که کودکان باور داشته باشند رفتار والدین‌شان با آنها در مقایسه با خواهرها یا برادرهایشان منصفانه است، روابط خواهر و برادری‌شان محکم‌تر می شود. 🌸 این مسئله که کودک احساس کند والدینش روابط گرم‌تری با خواهر یا برادرش دارند، ممکن است واقعا بر شادی او و رابطه‌اش با خواهر یا برادرش اثر بگذارد. چنین کودکانی نه‌تنها علائم بیشتری از افسردگی بروز می‌دهند، بلکه رفتارشان با خواهرها یا برادرهایشان نیز سردتر می‌شود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
☺ خاطره دلنشین ☀ اشعه های طلائی خورشید، صورت مریم را نوازش می کرد. با وجود گرمای هوا و داشتن چادر سیاهی که یادگار دوران شیرین برگشت به آغوش پر مهر خدا بود؛ با روی گشاده و لبخندی شیرین از خورشید و اشعه هایش استقبال می کرد. همه را از خدا و توجه خاصه او می دانست . با یادآوری خاطره دلنشین دیروز از اعماق وجودش شادی را حس می کرد. 🌸 در مدت کوتاه آشنایی با فرشته و رفت و آمد با او، متوجه شد که موتور یخچال آن ها سوخته است. نبود آن سبب شده بود، آنها به سختی روزگار می گذراندند، از آن روز به بعد در فکر خریدش برای آن ها بود. بالاخره دیروز یکی به عنوان هدیه به آن ها بخشید، دختر و پسر کوچک فرشته که با دیدنش، وجودشان غرق شادی شده بود، بالا و پایین می پریدند و می گفتند: آخ جوون یعنی این یخچالِ خوشگل مال خود خودمونه؟ 🍀 مرواریدهای اشک شوق فرشته، یک دنیا حرف داشت که مریم به خوبی آنها را می شنید. 🌺 مریم یقین داشت که خدا جبران می کند؛ (1) هرچند اهل معامله نبود و فقط رضایت خدا برایش مهم بود. باورش نمی شد به همین زودی خدا جبران کرده باشد. مادرش -این فرشته الهی بر روی زمین. بعد از مدتی بی توجهی به مریم به جُرم چادری شدن، بی مقدمه به او زنگ زد تا آرامش مهمان قلب مهربانش شود. ********* (1) إمامُ الصّادقُ عليه السلام: أنفِقْ و أيقِنْ بالخَلَفِ امام صادق عليه السلام: انفاق کن و به عوض یقین داشته باش. 📚 بحارالانوار، ج93، ص130، ح282351 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌊به وسعت دریا 🌺دلی داشت به وسعت دریا، پراحساس چون نامش عباس! مهربانی اش سبب شده بود پیر و جوان، کودک و بزرگ همه و همه او را دوست داشته باشند. همه فامیل برای دیدن او لحظه شماری می کردند. ☘ خستگی کار روزانه، او را به آغوش مبل دعوت کرد. به مادرش گفته بود امروز به او سر می زند. چند بار به سرش زد زنگ بزند و عذرخواهی کند و به استراحتش برسد؛ امّا دلش نیامد. رو کرد به بچه هایش و گفت: فاطمه، حسن و حسین آماده باشید تا یک ساعت دیگه باید بریم خونه مادربزرگ. هر سه نفرشان خوشحال شدند و شروع کردند به بالا و پایین پریدن روی مبل ها، آن طرف تر همسرش زینب با حرص به بچه ها نگاه می کرد، خودش را کنترل می کرد که شادی شان را از بین نبرد. می ترسید مبل ها به یکسال نرسیده خراب شوند. 🌺ساعت خیلی زود یکساعت را نشان داد تا آهنگ رفتن کوک شده باشد. عباس این رفتن ها برایش شیرین شده بود؛ صله رحم را دوست داشت چون زیر نور نگاه خاص خدا، خودش را جواهری درخشان می دید. شنیده بود بهترین صله رحم، آزارنرساندن به خویشان است. امّا او پا را فرارتر از این گذاشته بود. عشق خدمت به فامیل، با اسم عباس گره خورده بود. (1) ************* 🌾(1) الإمامُ الصّادقُ عليه السلام: صِلْ رَحِمَكَ و لو بِشَربَةٍ مِن ماءٍ، و أفضَلُ ما تُوصَلُ بهِ الرَّحِمُ كَفُّ الأذى عَنها امام صادق عليه السلام : حتى اگر شده با نوشاندن جرعه اى آب، با خويشاوندت صله رحم كن و بهترين صله رحم، آزار نرساندن به خويشاوند است. 📚کافی،ج۲،ص۱۵۱،ح۱۰۵۸۷۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🧐موقع انتخابات در کدام جبهه هستی؟ 🌹دستگاه اموی از امام حسین علیه السلام فقط یک امتیاز می‌خواستند و اگر آن یک امتیاز را امام به آنها می‌داد نه تنها کاری به کارش نداشتند، انعام‌ها هم می‌کردند و امام هم، همه آن تحمل رنج‌ها را کرد و تن به شهادت خود و کسانش داد که همان یک امتیاز را ندهد. آن یک امتیاز، فروختن رأی و عقیده بود. 🌷در آن زمان صندوق و انتخاباتی نبود، بیعت بود. بیعت آن روز رأی دادن امروز بود. پس امام اگر یک رأی غیر وجدانی و غیر مشروع می‌داد، شهید نمی‌شد. شهید شد که رأی و عقیده خودش را نفروخته باشد. 📚مجموعه آثار شهید مطهری، جلد ۱۷، صفحه ۴۶۴ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🤔چطور فرزند متعهدی تربیت کنیم؟ برای آنکه کودکانی درستکار تربیت کنید مسائل مختلفی را باید رعایت کنید تا فرزندانی وفادار داشته باشید. 🌺 از جمله آنکه خودتان افراد وفاداری باشید و به آنچه می‌گویید و عهد می‌کنید عمل کنید. 🌺 لازم است از دادن وعده‌های دروغین که برای ساکت و آرام کردن کودکان به آنها داده می‌شود، بپرهیزید. لازم است کمی حوصله و قاطعیت داشته باشید، اما دروغ نگویید و کودکان را فریب ندهید. 🌼اگر در حضور کودکان به کسی وعده دادید، سعی کنید در حضور کودکان هم به وعده خود وفا کنید. از حسن وفاداری دیگران در حضور کودکان تعریف و تقدیر و تشکر کنید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨این منم که انتخاب می‌کنم. 🌿وقتی خداوند به انسان قدرت انتخاب داد؛ یعنی از این به بعد تصمیم گیرنده تویی. 🌼انتخاب کن و نتیجه‌ی آن را در عاقبتش ببین. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨روحیه سنت‌شکنی 🌟حسین، هیچ وقت اسیر عادت‌ها و رسم و رسومات نشد. 🌻روز عقد ، همه منتظر حسین بودند. وقتی آمد، پدرش گفت: به حسین آقا گفتم که پیش ما رسم بر این است که پدر داماد به دنبال عاقد می‌رود، ولی او قبول نکرد. گفتم: تا الان هیچ دامادی دنبال عاقد نرفته؟! 🌱گفت: چه ایرادی دارد که من اولین دامادی باشم که عاقد را می‌آورم. راوی: همسر شهید 📚نیمه پنهان ماه، جلد ۳۲؛ املاکی به روایت همسر شهید؛ صص۲۸ و ۲۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ ازدواج ساده و زیبا 🌺واسطه ازدواج که استاد مشترک شان بود، در معرفی جلال به خانواده عروس گفت: او از مال دنیا چیزی ندارد، اما در آخرت خیلی چیزها دارد. 🌿مراسم ساده شان در روزنامه جمهوری اسلامی منعکس شد. مهریه مورد تقاضای عروس مهریه حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود، اما داماد، مهریه بیشتر را پشنهاد کرد. تمام مهریه در قالب یک فقره چک، فی المجلس دریافت شد. عروس خانم، همه مهریه را به فرمانده سپاه پاسداران انقلاب ، جهت مخارج پاسداران اهدا کرد. 💍خرید ازدواج آنها عبارت بود از یک حلقه، قرآن، نهج البلاغه، یک دوره تفسیر المیزان و سفره عقدشان فقط قرآن بود و سجاده نماز. 🌱او زندگی را با وسایل ساده شروع کرد: یک یخچال، قفسه کتاب و یک موکت به جای فرش. 🌸در شب عروسی، جلال گفت: اول باید نماز جماعت بخوانیم. همه به صف جماعت ایستادند و بعد از پذیرایی، دوستان جلال یک نماشنامه طنز اجرا کردند. 📚جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، ص۵۴-۵۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍حفظ زندگی 🌺باز هم شب شد و‌چشم هایی که به در سفید شد و علی که هنوز خبری از او نشده است.   🌸با دست های بی جانم آبی به صورتم زدم و خودم را در آئینه نظاره کردم. دوست داشتم همه چیز فقط یک خواب یا کابوس باشد. سال ها بود که طعم شیرین خوشبختی را کنار علی چشیده بودم. همه چیز خوب پیش می رفت. اما اکنون مدتی بود همه چیز بهم ریخته بود. چند باری هم خواستم در این باره با علی صحبت کنم اما هر دفعه از پاسخ دادن طفره می رفت. واقعا کلافه شده بودم. تصمیم گرفتم داستان را با مادر علی در میان بگذارم.  گوشی را برداشتم. ☘-سلام مادر جوون حالتون خوبه؟   🌺-ممنون عزیز، شما چطورید؟ علی چه میکنه؟   🌸با آمدن اسم علی بغضم شکست و یکدفعه با صدای بلند زیر گریه زدم.   ☘-چی شده لیلا جوون، چرا گریه میکنی؟ نکنه برای علی اتفاقی افتاده؟ 🌺روی صورتم رودی جاری شده بود. دستی بر روی صورتم کشیدم. هق هق کنان گفتم: «نه مادر جون نگرون نباشین علی سالمه، اما مدتیه رابطه اش باهام خیلی شکرآب شده، اصلا مثل قبل نیست. »  🌸-خدا نکنه آخه چرا مادرجون، حرفتون شده؟ ☘ دیدم چندبار بدون تو اومد اینجا، اتفاقا احوالت ازش گرفتم، گفت: «تازه از مهمونی دوستش اومده،لیلا دوست نداره همراه من جایی بیاد، هر کاریش کردم همرام مهمونی دوستم نیومده. »  🌺یکدفعه جا خوردم، تازه فهمیدم علی چرا این قدر ناراحت است. چقدر التماسم کرد همراش برم اما من قبول نکردم.   🌸-لیلا جون می شنوی مادر؟ ☘-بله بله بفرمایید.   🌺-دخترم  علی با آن چشم‌های مشکی و موهای پرپشتش به راحتی می تواند دل هر دختری را ببرد. درست نیست که در مهمونی ها همراش نمیری.   🌸-آخه مادر جون من اصلا حوصله جمع های شلوغ رو ندارم، مخصوصا جایی که همه را نشناسم معذبم. ☘- درست، اما شوهرتم باید در نظر بگیری، میتونسی بخاطر حفظ زندگیت همراش بری مثلا دیرتر میرفتین، زودتر میومدین، یا اونجا میتونی با صحبت و معاشرت با همه آشنا بشی این که کمرویی نداره. وقتی در مهمونی های خانوادگی تنهاش بذاری؛ یه نفر بیاد جلو براش دلبری کنه، اونم یه لحظه شیطون گولش بزنه میشه همین که از خونه بریده میشه. 🌺-درسته مادرجوون من اصلا به این جوانبش فکر نکرده بودم. حالا باید چکار کنم؟   🌸-فکر کنم دیروز می گفت: شبی هم مهمانی دوستش دعوت هست به او زنگ بزن و بگو همراش حتما میری.   ☘-ممنون مادرجون مثل همیشه خیلی کمکم کردید.   🌺وقتی پای تلفن به علی گفتم دارم آماده میشم ‌ تا باهاش به مهمونی دوستش برم  باورش نمیشد. عصر بود که علی سریع به خانه آمد با گل های باغچه دسته گلی برایش درست کردم، تا ناراحتی پیش آمده را از دلش بیرون بیاورم.     🆔 @tanha_rahe_narafte