eitaa logo
مسار
346 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
490 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️یک‌کار یا چندکار؟ 📕سیما داره بافتنی می‌بافه، به پسرش املاء می‌گه، و حواسش به تلویزیون هم هست. کتاب هم می‌خونه. 🧗‍♂ شاهرخ داره تلویزیون می‌بینه. سیما می‌گه: "میای فردا بریم کوه؟" شاهرخ که شش دُنگ حواسش تو تلویزیونه می‌گه: "نه، بهتره بریم کوه!" سیما سکوت می‌کنه و بهش خیره می‌شه!👀 🛣مردا مسیرای اصلی و جاده‌ها را بهتر می‌بینن؛ چون کلی‌نگرن؛ ولی زنا نشانه‌های خاص مثل یه پُل🌉، درخت، رستوران در جاده‌ها رو بهتر می‌بینن و یادشون میاد؛ چون جزئی‌نگرن. 🧠علت این تفاوت در ساختار مغزِ آقایون و خانوماست. کورتکس پیشانی، بخش اجرایی مغز را تشکیل میده و رفتارهای پیچیده‌ی انسان رو کنترل می‌کنه. مواد با سلول‌های خاکستری، در این بخش مغزِ زنان، بیش از مردانه و همین سبب می‌شه مغز زنان در یک آن، اطلاعات گوناگونی رو پردازش کنه 💻و بتونه چند کار را همزمان انجام بده. 💡اما نکته‌ی آخر: سخت‌نگیر اگه آقایی جواب خانومشو اشتباهی داد، خانومش فکر نکنه شوهرش دیوونه شده!🤣 🆔 @masare_ir
✍تنهایی‌رو با چی پر می‌کنی، سگ یا بچه؟ 🥪صبح زود برای خرید نان تازه، از خانه بیرون زدم. وارد نانوایی که شدم، دو تا آقا قبل از من آمده بودند. نانوا خمیرهای نان بربری را پهن کرده و با چوب بلندی آن‌ها را توی تنور می‌چید. شاگرد نانوا، دستش را زیر آب شست و با روپوش سفیدش آن‌ها را خشک کرد. شروع کرد بلندبلند با نانوا صحبت کردن. همه سکوت کردند و به حرف آن‌ها گوش می‌دادند. 💨نسیم خنکی از پنجره نانوایی به پشت سرم می‌خورد؛ ولی روی پیشانی نانوا قطرات عرق نشسته بود. 🧔آقای نسبتا جوانی وارد شد و کنارم نشست. محو صحبت‌های نانوا و شاگردش شد. سپس آه کشید و به من نگاه کرد و گفت: « چقدر دلم هوای برادرم را کرد.» لب‌هایم کش آمد و گفتم: «شبیه داداشتون هستن؟!» ✈️چین بر پیشانی‌اش نشست و گفت: «نه! دلم برای حرف زدن با برادرم تنگ شده. چند سالیه برای مأموریت به خارج از کشور رفته‌. دیگه مث قبل نمی‌تونم باهاش حرف بزنم.» 💥به فکر فرو رفت. غمی در چهره‌اش دیده می‌شد. برای دلداری دادن گفتم:«غصه نخور ان‌شاءالله به زودی برادرتون بیان و کلی باهاش حرف بزنی! » شروع به درددل کرد:«کسی نیست باهاش حرف بزنم. همسرم می‌گه بچه می‌خوایم چه‌؟ بذار راحت باشیم!» 👧👶تعجب کردم. خانه بدون بچه برایم قابل تصور نبود ! برای چندمین بار آه کشید و گفت: «اونوقت خودش یا سرگرم گوشیه یا با سگش 🐕بازی می‌کنه! منم آدمم دیگه دارم از تنهایی دق می‌کنم.» 🏠دلم به حالش سوخت. فکرم به پرواز درآمد و به داخل خانه سرک کشید. محسن و محمد توی هال می‌دویدند و توی سرو کله هم می‌زدند. فاطمه و فریده توی اتاق کوچک، نقاشی می‌کشیدند. زهرا همسرم توی آشپزخانه کنار اُپن ایستاده و سیب‌زمینی پوست می‌کند. 👶مجتبی چهار دست و پا خودش را می‌رساند به دامن زهرا با دست‌های کوچک و تُپُلش آن را می‌گیرد و روی پا می‌ایستد و خوشحالی می‌کند. 🤔هر چی فکر کردم نمی‌توانستم خودم را قانع کنم که زندگی بدون بچه راحت و شیرین باشد. دستم را روی شانه‌ی او گذاشتم و گفتم:«یه راهی پیدا کن تا بتونی خانمتو راضی کنی، تا بچه‌دار شید. هیچی زندگی رو به اندازه بچه شیرین نمی‌کنه!» 💫نوبت من شد. نان داغ را برداشتم. دستم سوخت. بی‌خیالش شدم، طاقت نداشتم صبر کنم. دلم هوای بچه‌ها را کرده بود. 🆔 @masare_ir
✍قهرمان آفرینش 🌐 ما آمده‌ایم تا با حضورمان جهانی را دگرگون سازیم، نه برای بی‌تحرّک ماندن و واژه‌ی بی‌آزار شنیدن. 🌎 قدم به جهانی گذاشتیم که سکوت کردن و بی‌نقش بودن، تبری است بر تنه‌ی ضعیف؛ ولی تسلیم ناپذیرمان، به پا می‌خیزیم آستین همّت بالا می‌زنیم و قلّه‌های پیروزی را می‌پیماییم. 🧕"زن در حال حاضر در هر زمینه‌ای مَرد‌وار تلاش می‌کند و از هیچ رقابتی دریغ نمی‌ورزد. از اداره‌‌ی خانواده گرفته تا انواع المپیادها که با پوشش اسلامی، اتفاق افتاده است." * ❌در جواب یاوه گویان و کج‌ اندیشان باید گفت که زنان، به ویژه زنان ایرانی، موجوداتی شکست ناپذیرند و پر توان، در طول چند دهه این موضوع را ثابت کردند. 🇮🇷 "در انقلاب، در جنگ دفاع مقدّس به شکل‌های مختلف و بعد از جنگ، بانوان به خوبی درخشیدند و هنرشان را به نمایش گذاشتند." * 📚*زن در گستره‌ی اجتماع، دکتر عبدالله جاسبی،ص۹۹ و ۱۰۰. 🆔 @masare_ir
✨برخورد شهید علی محمود‌وند با سرباز معتاد در تیم تفحص 🍃از سربازهای تبعیدی بود. همه نوع خلافی توی پرونده‌اش داشت. معتاد بود. چند سال هم اضافه خدمت خورده بود. همه با بودنش مخالف بودیم. 💫علی گفت: «ایشان رفیق من است.» ولی ما راضی نشدیم. هرکدامان یک جوری اذیتش می‌کردیم. علی دعوای‌مان می کرد. پسرک مرتب بهانه جور می‌کرد. می‌رفت دو کوهه خودش را بسازد. علی به روی خودش نمی‌آورد. به او مسئولیت می‌داد. همه جا با خودش می‌بردش. شده بود عزیزدردانه. 🌾خودش می گفت: «اگر این پسر عوض شود، همین یک کار برای این چند سالی که لباس سپاه تنم بوده بس است.» کم کم رفتارهای علی رویش اثر گذاشت. بالاخره ترک کرد. صحیح و سالم برگشت سر زندگیش. علی کلی زحمت کشید تا کارت پایان خدمتش را برایش بگیرد. چند وقت بعد دوباره برگشت منطقه. ایستاد پای کار، به عنوان بسیجی دواطلب. 📚کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۳۸ 🆔 @masare_ir
-مامانم رفته واسه تولد بابام یه ظرف پیرڪس خریده 🍸 -انصافأ بابام ڪلی تشکر کرد...🙏 -حالا دیشب تولد مامانم🎉🎊 بود، بابام هم رفته چارحلقه لاستیڪ خریده . -حالا نمیدونم مامانم چرا قهر ڪرده🤨😕 -شاید از رنگ لاستیڪا خوشش نیومده😜😬🤣 🍄🌳🍄🌳🍄🌳🍄 ✍زرنگ باش! 🏹برخلاف انتظار، زنان با قهر و لجبازی نمی‌تونن همسرشون رو شکار کنن. در این مواقع شوهر خودشو کنار می‌کشه و شبیه همسر‌ش رفتار می‌کنه. 💡زرنگ باش! وقتی از موضوعی ناراحتی، سکوت رو بشکن! تنها با حرف زدن و درمیون گذاشتن ناراحتی‌تون، می‌تونید نظر همسرتون رو جلب کنید. ❌فقط حواست باشه حرف زدن بدون تندی و داد و قال باشه! 🆔 @masare_ir
✍چادر، سوغاتی مشهد 🍃چادری بودنش را مدیون سفر مشهدی بود که رفته بودند. مگر می‌شود مشهد رفت و چادر نخرید! انگار که سوغاتی شهر مشهد چادر باشد. 🌾 مریم با چادرش قد کشید ولی قد چادرش نشد. این کوچک بودن، مورد علاقه‌اش نبود. با خودش می‌گفت: «چرا من هیچ فایده‌ای ندارم؟! اصلا خاصیت چادری بودن من چیه وقتی به افکار چادرم عمل نمی‌کنم! هروقت هم که می‌خوام تو این اوضاع شله‌قلمکاری به کسی تذکر حجاب بدم، با چشم غره‌ی مامان و بابام از تصمیم برمی‌گردم!» ✨ شب با پدرش درباره همین مسئله صحبت کرد. در حین بحث، استدلال و دو دوتا چهارتایی نبود که استفاده نکند: «ببین پدر من! شما با این افکار عافیت‌طلبانه، اگه زمان امام حسین علیه‌السلام هم بودی بهش میگفتی امام حسین قربون جدت! قیام چیه این وسط! چرا میخوای زن و بچه‌تون اذیت بشن و خودتون رو به کشتن بدید! بیا و حالا یه بیعتی بکن این چند صباح به خودت و خونواده‌ت سخت نشه.» 🍀پدرش درست بودن حرف دختر را قبول داشت؛ اما با خود می‌اندیشید که اگه یهو یکی از همین از خدا بی‌خبرا با دخترم گلاویز شه و آسیبی بهش برسونه چی؟ ✨ قلب مریم دائما بِأبِی أَنْتَ وَ أُمِی را به یادش می‌آورد: «یا صاحب‌الزمان پدر و مادرم به فدات؟! آخرالزمانه و پدرم، منو نهی از معروف می‌کنه! شرمنده‌ام ولی نمی‌خوام شرمنده بمونم؛ برا ظهورت امر خدا رو اجرا می‌کنم و در حد توانم دیگرانو به حق دعوت می‌کنم.» 🆔 @masare_ir
✍جاءالحق و زهق‌الباطل 📆روزهای آخر دوران ستمشاهی و انقلاب بود. مردم با چشمان نگران و امیدوار به پیروزی فکر می‌کردند. 💢شاه پهلوی فکر نمی‌کرد مردم با دست خالی بتوانند تخت او را سرنگون کنند. اما مردی از نسل حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها با دم مسیحایی خود طلوع پیروزی را برای انقلاب به ارمغان آورد. ✈️از همان ساعتی که پرواز هواپیمای ایرباس فرانسه به زمین نشست. او با شکوه و صلابت در حالی که دست خدمه پرواز در دستانش بود، پا بر خاک مقدس ایران گذاشت. ✨مردی که روزهای آینده را از آن مردم می‌دانست. ✊ندای جاءالحق‌ و زهق الباطل هنوز هم شنیده می‌شود. 🌱یادش گرامی و راهش پر رهرو. 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️میدونی فرق محجبه و بی‌حجاب چیه؟ بی‌حجاب بعد دادن ۲۳میلیون پول، لباسایی که از جنگ فرهنگی ترکش خوردن گیرش میاد 😏 محجبه‌ با یه تومن چادری میخره که پاتک، قبل یه آتیش سنگینه 😎 🆔 @masare_ir
بسم الله ✍نمک شیرین چهره‌ات 🌱پدرانه هایش را یک عمر برای تو جمع کرده بود. برای تویی که در آستانه‌ی چهل سالگی بیایی و پدرش کنی! حرف و حدیث‌ها را تمام کنی و با نمک شیرین روی چهره‌ات، غم و اندوهی را از قلب پدر و دل این همه شیعه، پاک کنی! 💞مولای مهربان! جگر گوشه‌ی امام رئوف! ای میوه‌ی دلی که کار بینواها چون گره بخورد، با یادتو، درست می‌شود؛ این عاشقانت، ارادتمندانت، زائران پدرت را به خدای متعال برسان!🕋 شفاعت کن این همه دل عاشق در شب میلادت را...🌹 ✨و مارا به بارگاه ملکوتی‌ات؛ راه بده! ای بخشنده! ای میوه‌‌ی دل امام رضا! ای مأمن قسمت‌های ما! یا جوادالایمه ادرکنا!🤲 علیه‌السلام 🆔 @masare_ir
✍دخترِ گلِ گلابِ قمصرِ کاشان 👧جا به‌ جای اتاق اسباب بازی افتاده بود. نازگل از سبد کنارش یکی یکی لباس‌های چرک را درمی‌آورد و به عروسک‌ها می‌پوشاند. مادر با بشقاب میوه🍎🍉 پوست کنده و خرد شده به طرف اتاق رفت. نازگل صدای پای مادر را شنید. یاد تذکرهای قبل مادر برای تمییز نگه داشتن اتاق افتاد. نگاهی به اطرافش انداخت؛ لبش را گاز گرفت. دوباره تمام اتاق را برانداز کرد؛ یکدفعه از جایش پرید و به سمت کمد رفت، در آن را باز کرد و پشت لباس‌ها ایستاد. 🌺مادر به محض ورود به اتاق، پایش را روی عروسکی گذاشت و افتاد. بشقاب از دست او رها شد. هر تکه از میوه‌ها در گوشه‌ای سقوط کرد. بشقاب ملامینی شکست. مادر همین که دستش را روی زمین گذاشت، صدای سوت کفش یک سالگی نازگل بلند شد. عروسک‌های زیر بدنش به او فرو می‌رفتند. آنها هم از این وضع ناراضی بودند. 🧕مادر بلند شد و صدای نازگل زد: «نازگلم، خانوم بلا، خانوم کوچولو...» نفس نازگل از ترس به شماره افتاده بود. مادر، تکه‌های بشقاب را برداشت: «این دخترِ نازِ من کجا قایم شده؟ اینم جزو بازیه؟ یعنی من باید بگردم و پیداش کنم؟» مادر تمام اتاق را گشت. ناگهان پرز یکی از لباس‌ها بینی نازگل را تحریک کرد و صدای عطسه او از پشت لباس‌های🧥👖کمد بیرون پرید. 🌸مادر آهسته به سمت کمد رفت، در آن را باز کرد: «به به، خانوم گلم اینجا قایم شده، بالاخره پیدات کردم، من بُردم.» بغض نازگل ترکید. صدای گریه‌اش بلند و اشک💦 روی گونه‌های سفید تپلش جاری شد. مادر او را از بین لباس‌ها بیرون آورد، بغلش کرد، اشک‌های روی صورت او را گرفت و پرسید: «خانوم خانوما حالا چرا گریه می‌کنی؟» 🌱نازگل بینی‌اش را بالا کشید و بریده بریده جواب داد: «آخه گفته بودی اتاقمو همیشه تمییز نگه دارم، وگرنه تنبیهم می‌کنی.» مادر نازگل را در بغل فشرد. صورتش را بوسید و گفت: «حالا بلند شو بیا با هم این ریخت و پاش رو جمع کنیم تا بعد ببینیم با این دخترِ گلِ گلابِ قمصرِ کاشان چه باید کرد.» 💡مادر میوه‌ها را از روی فرش برداشت و نازگل عروسک‌ها را. مادر میوه‌ها و بشقاب شکسته را به آشپزخانه برد. نازگل لباس‌های چرک را از تن عروسک‌ها بیرون آورد. آنها را داخل سبد انداخت. مادر به اتاق برگشت. قربان صدقه نازگل رفت. در صندوقچه عروسک‌ها را باز کرد و گفت: «حالا وقتشه عروسکا رو تنبیه کنیم و بذاریمشون سر جاشون تا یاد بگیرن دفعه بعدی تو همه جای اتاق ولو نشن.» 🎀نازگل عروسکی را به سینه چسباند: «ولی تینا از تاریکی می‌ترسه. دوست نداره بره تو صندوق.» مادر نگاهی به موهای خرگوشی بسته نازگل انداخت: «باشه خرگوشک من، فقط تینا اجازه داره بیرون باشه.» 🆔 @masare_ir
✍سرنگونی 💡وقتی یه ژنرال آمریکایی به نام کارتر، توی سال ۱۹۷۹ به سازمان سیا دستور سرنگونی نظام🍂 رو از همون سال های تشکیل اولش میده یعنی این انقلاب خیلی براشون گرون تموم شده و تحمل اینکه رشد🌱 و پیشرفت یه کشوری رو بدون استعمار خودشون ببینن براشون سخته.😏 🆔 @masare_ir
✨اهمیت برنامه ریزی 🌷شهید عبدالله میثمی 🍃شهید میثمی روی برنامه ریزی خیلی تأکید داشت و می‌گفت برنامه ریزی را از دشمنان‌تان هم که شده، یاد بگیرید. ☘تعریف می کرد: «یکی از مقر های نیروهای چپ گرا را گرفتیم. در آنجا چیز های جالبی را مشاهده کردم. کتاب ها را بر اساس گروه‌های سنی منتشر می‌کردند. تعدادی از کتاب ها بود که مربوط به زیر هفت سال بود که عموما نقاشی بود. کتاب.های گروه بعد، هفت تا چهارده سال بود و رده بعدی چهارده تا بیست و یک سال. آنها حتی کلاس ها را هم درجه بندی کرده بودند. 🌾هر نواری هم که از این‌ها به دست می آمد، در روز ده پانزده دست می‌چرخید. روی کارشان حساب کتاب داشتند. نمی‌خواهم تعریف این‌ها را بکنم، ولی ما از اینان که در راه باطلند باید یاد بگیریم. ما باید روی کارمان برنامه ریزی داشته باشیم. برنامه ریزی کم هم، موفقیت بسیار را به دنبال خواهد داشت. حوزه درس امام خمینی (ره) با دو نفر شروع شد. اگر به من بگویند بیا و برای دو نفر در س بگو، شاید بدم بیاید.» 📚کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ صفحه ۱۶۴-۱۶۳ 🆔 @masare_ir
✍به یادش باش 🎁از معجزه‌ی هدیه غافل نشید. هدیه‌ی مثل آبیه روی آتش کینه و ناراحتی‌. 🚞به هر بهونه‌ای به همسرتون هدیه بدید؛ ولو یه هدیه کوچک. از مسافرت برمی‌گردی دست خالی نیا. بهش نشون بده اونجا هم به یادش بودی!😉 امامـــــ صادق ؏ مے فرمایند: ✨-تَهادَوا تَحابُّوا؛ فإنّ الهَدِيَّةَ تَذهَبُ بِالضَّغائنِ . _هديه دهید تا به همديگر با محبّت شويد؛ زيرا هديه ڪينه ها را از بين مى برد. 📚بحار الأنوار : ۷۵/۴۴/۱ 🆔 @masare_ir
✍چه املایی می‌‌کنی؟ 👳‍♂ابوحارث تعدادی را دور خود جمع کرده بود. یک لحظه فَکَّش از حرکت بازنمی‌ایستاد. حرف‌های صد من یه غاز می‌زد. جوانی به دیوار تکیه داده بود که از ته ریش کم مویش، مشخص بود به تازگی ریش درآورده، به حرف‌های او غش‌غش می‌خندید. 🎅پیرمردی کمر خمیده، گوشه دیوار بر عصای خود تکیه داده بود، هرچند مدت یک بار، "استغفرالله" ذکر لبانش می‌شد. زنان و دخترانی که همان نزدیکی‌ها بودند، چادر را جلوی دهان گرفته و ریز‌ریز می‌خندیدند. قطار زمان به پیش می‌رفت؛ ولی به نظر می‌رسید کسی حرکت آن را حس نمی‌کرد. 💚بوی عطر آشنا که در کوچه پیچید، سرها به پشت‌ چرخید. لب‌های عده‌ای کش آمد. بعضی‌ها اما چهره‌شان درهم رفت. ابوحارث رنگ رخسارش پرید. با دستپاچگی گفت: «یاابوتراب خوش‌آمدی! » ☀️حضرت نگاهی از روی مهربانی به جمعِ آن‌ها کرد. بعد نگاهش روی ابوحارث ثابت ماند و فرمودند: «ای فلانی!(ابوحارث) تو مشغول املاء نمودن نامه‌ای برای پروردگارت بر دو مَلَک نگهبانت هستی، پس آنچه برایت سودمند است بگو و آنچه تو را سود نمی‌دهد و به آن محتاج نیستی رها کن!»(۱) 😓ابوحارث خجالت زده سر به زیر افکند. جمعیت پراکنده شد، اما ابوحارث همچنان گوشه‌ی دیوار نشسته و غرق در افکار پریشان بود. 🔥فکرش به پرواز درآمد به روزهای گذشته. وقتی که اُم‌حارث را زیر مشت و لگد گرفت و تا نا داشت او را کتک زد. فقط به جرم اینکه حواسش جمع نبوده و غذای روی آتش سوخته است. قبلا این‌گونه سنگدل نبود! ✨امـام صادق عليه‌السلام فرمود: حضرت عيسى عليه‌السلام مى فرمود:« لَا تُكْثِرُوا الْكَلَامَ فِى غَيْرِ ذِكْرِ اللَّهِ فَإِنَّ الَّذِينَ يُكْثِرُونَ الْكَلَامَ فِى غَيْرِ ذِكْرِ اللَّهِ قَاسِيَةٌ قُلُوبُهُمْ وَ لَكِنْ لَا يَعْلَمُونَ؛ بجز ذكر خدا سخن بسيار نـگـوئيـد، زيـرا كـسـانـی كه بجز ذكر خدا سخن بيهوده گويند، دل‌هایشان سخت است، ولی نمى‌دانند.»(۲) 📚(۱): الفقيه ج۴،ص۳۹۶. (۲): اصول كافى، ج۳، ص۱۷۶، روايت۱۱ 🆔 @masare_ir
سلام همراهان گرامی🌸 رو که فراموش نکردید؟ میدونید که زمان زیادی برای شرکت تو چالش نمونده. اگه هنوز شرکت نکردید تا زمان هست به مسئول ارتباطات @Rookhsar110 پیام بدید و حستون موقع بوسیدن دست پدرتون رو بنویسید و براشون بفرستید.☺️ 👆پیام سنجاق شده رو برگشت زدم روش که با نحوه شرکت تو چالش اگه آشنا نیستید یا فراموش کردید، بخونید. فقط تا میلاد امیرالمؤمنین امام علی علیه‌السلام فرصت دارید. یعنی فقط یه روز دیگه زمان دارید.😱 دست دست نکنید. بسم الله😉 🆔 @masare_ir
°بسم‌الله° ✍رفیق‌ترین رفیق‌ها 💓بهترین رفیق، اونیه که در شرایط سخت، تنهات نذاره. در لحظات تنهایی، کنارت بمونه. توی غم و شادیت🌓، شریک بشه. بهترین رفیقت، از رگ گردن بهت نزدیک‌تره. 🌱و خدایی که رفیق‌ترین رفیق‌هاست. پس از درِ خونش، جدا نشو.❌ ✨و إِنْ يُرِدْکَ بِخَيْرٍ فَلا رَادَّ لِفَضْلِهِ؛ و اگر(خداوند) اراده خیری برای تو کند، هیچ‌کس مانع فضل او نخواهد شد. 📖یونس، آیه‌۱۰۷. 🆔 @masare_ir
✨محاسبه نفس 🌷 شهید محمد علی رهنمون 🍃رهنمون یک دفترچه کوچک داشت، همیشه همراهش بود و به هیچ‌کس نشانش نمی‌داد. یک بار یواشکی برداشتمش ببینم چه می‌نویسد. فکرش را کرده بودم. کارهایی که در طول روز انجام داده بود را نوشته بود. سر چه کسی داد زده، که را ناراحت کرده، به چه کسی بدهکار است. همه را نوشته بود؛ ریز و درشت. نوشته بود که یادش باشد و در اولین فرصت صافشان کند. ☘به رهنمون گفتم: «وقت اذان است. برویم نماز.» گفت: «من باید بروم تا یک جایی و برگردم. اگه می‌خواهی تو هم بیا. زود می‌رویم و بر می‌گردیم.» 🌾گفتم: «حالا کجا می‌خواهید بروید؟» برایم تعریف کرد که دیشب با کسی حرفش شده و بد باهاش حرف زده و فکر می‌کند طرف از او دلخور شده، الان هم می‌خواهد برود، از دلش در بیاورد. گفتم: «حالا نمی‌شود بعداً بروی؟» نگاهم کرد. نگران بود. گفت: «نه، همین حالا باید برویم.» 📚کتاب یادگاران؛ جلد ۱۶؛ کتاب رهنمون، نویسنده: محمد رضا پور، ناشر: روایت فتح،تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۷۱ و ۴۴ 🆔 @masare_ir
✍به‌ قدر لیوان آب 📆هرروز که می‌گذرد، با خود می‌گوییم؛ امروز هم گذشت، کسی چه می‌داند شاید مثل تمام هزار و صد و هفتاد سال گذشته... کسانی می‌آیند و می‌روند، کسانی اشک می‌ریزند، کسانی ظلم می‌کنند،👊 کسانی می میرند،⚰ کسانی مهربانی می‌کنند...🌱 ☀️و درمیان تمام این کسان، تو هستی که هستی و می‌بینی و می‌شنوی.. همپای غم‌هایشان اشک می‌ریزی، برای حاجت‌هایشان دعا 🤲 می‌کنی! 🌎این تو هستی که برای نجات دنیا، بی‌قراری! دنیایی که خیلی به تو و اجدادت ظلم کرده!😔 💮دنیایی که پر است از آدمهایی که دانسته و ندانسته، باعث شده‌اند دیرتر بیایی! دنیایی که پر است از آدمهایی که اصلا تو را یادشان نمی آید... 🚰نه به قدر لیوان آب، نه حتی به قدر یکی از انسانهایی که هیچ تاثیری در زندگی‌شان ندارند. دنیایشان را پر کرده‌اند از نیازهای کاذب، از احساس فقرهای تمام نشدنی، از اضطراب،😣 از درد،⚡️ ازجفا...🍂 🆔 @masare_ir
✍شریک 😴بی‌خوابی‌ها‌ی این چند روز توان باز نگه‌داشتن پلک‌ها را از من گرفته بود. سوار تاکسی شدم. حدود یک‌ساعت تا مقصد فاصله بود. مژه‌هایم در هم فرو رفت. 🚕تاکسی زرد رنگ؛ همچون گهواره‌ای مرا تاب می‌داد. تازه خوابم سنگین شده بود که راننده شروع کرد از زمانه و گرانی‌و تورم شکایت کردن! هرچه صبر کردم فک‌زدن و درد دل‌هایش تمامی نداشت. دل پُر باشد و گوش هم رایگان، چی از این بهتر؛ همان که از خدا می‌خواست. 👀چشم‌هایم را باز کردم، این‌جور فایده نداشت. سردرد هم به کم‌خوابی اضافه می‌شد. تصمیم گرفتم کلاف سردرگم سخن را در دست بگیرم. راننده دستی به سبیل‌های بلندش کشید. توی آینه نگاه کرد. لب‌هایش کش آمد و گفت: «دمت گرم، فک کردم نمی‌شنُفی!» حرف‌هایی که می‌خواستم بزنم توی ذهنم مرتب کردم. 🧔دستم را به طرف سر بردم و با انگشتانم موها را مرتب شانه کردم. سینه‌ای صاف کردم و گفتم: «از کارو کاسبی راضی هستی؟» پوزخندی زد: «دلت خوشه حاجی، اینقد سگ‌دو می‌زنیم آخر هم هشتمون گره نه‌مونه!» برای ابراز همدردی گفتم: «عجب! خب تا حالا به این فکر کردی چکار کنی کارتون برکت پیدا کنه؟» راننده با دست راست سر خود را خاراند: «به قول معروف حواسمون به حلال و حروم باشه!» 💼کیف روی پام سنگینی می‌کرد. آن را کنارم روی صندلی گذاشتم و کمی پاهایم را تکان دادم. نگاهی به ماشین‌های اطراف کردم و حرف‌هایم را ادامه دادم: «یه پیشنهاد برات دارم.» سراپا گوش شد: «بفرما حاجی گوشم با شماست!» 🌤خوشحال شدم که غرزدن‌هایش تمام شده و با دقت گوش می‌کند. گفتم: «بیا از این ماه امام زمان رو توی دستمزدت شریک کن!» چشمانش را دُرُشت کرد و گفت: «اینم از اون حرفاست حاجی! قربونش بشم امام چه نیازی به پول من داره! » 😂صدای خنده‌ام بلند شد و گفتم: «حق با شماست! او به ما نیاز نداره؛ ولی ما به ایشون نیاز داریم. » کم‌کم داشتیم به مقصد نزدیک می‌شدیم و من خواب از سرم پریده بود. بعد از مدتی راننده سکوت را شکست: «حاجی تو که تا اینجا اومدی بقیه‌شم بگو، چطوری امامو شریک کاسبیم کنم! » 💳 من که منتظر این سؤال بودم و از قبل جواب برای آن آماده کرده بودم بدون فوت وقت گفتم: «اون پول رو به نیت امام زمان توی یه راه خیر خرج کن! اونوقت می‌بینی چطوری مالت برکت پیدا می‌کنه!» چهره راننده گرفته شد. می‌خواست باز زبان به گله و شکایت باز کند که امان نداده و گفتم: «بعضی‌وقتا می‌شه که یه راه ساده جواب یه معمای پیچیده‌س. حالا شما می‌خوای گرد جهان بگرد!» 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید چقدر زیباست ! 🔔رمزگشایی صدای ناقوس جااااانم علی😍🤩 🔆🔆 ✍آخوندی که آواز خواند! در راه کربلا به قهوه‌خانه‌‌ای می‌رسند که پر از دود و دَم بود. تعدادی جوان مشغول رقص و آواز و پایکوبی بودند. آخوندملاحسینقلی‌همدانی به سراغ گُنده لات و سردسته‌شان رفت و گفت: « سلام‌علیکم، آقا اجازه می‌دید من بخونم و شما سازشو بزنید؟‌» همه صداها قطع شد. بعد از اندکی سکوت لیدرشان گفت:« شیخ، مگه شما هم بلدی؟» ملاحسینقلی لب‌هایش کش آمد و گفت: « بلدم شعر بخونم.» قهقهه مستانه‌اش در فضای کوچک قهوه‌خانه پیچید و گفت: « آشیخ، تو بخون ما سازشو می‌زنیم.» با صدای دلنشین و ضرب‌آهنگ ناقوسی میان اراذل و اُباش شروع به خواندن می‌کند: لا اله الا الله حَقاً حَقاً صِدقاً صِدقاً اِنَّ الدُّنیا قَد غَرَّتنا وَ شَغَلَتنا وَ استَهوَتنا، یَابن الدُّنیا مَهلاً مَهلاً یَابن الدُّنیا دَقّاً دَقّاً یَابن الدُّنیا جَمعاً جَمعاً تُفَنی الدُّنیا قَرناً قَرناً، ما مِن یَومٍ یَمضی عَنا اِلا اَوهی مِنا رُکناً، قَد ضَیّعنا داراً تَبقی وَ اَستَوطَنا داراً تَفنی لَسنا نَدری ما قَرَّطنا فِیها اِلا لَو قَدمتنا * ترکیب ضربِ‌آهنگ این شعر با نفس پاک و الهی او چنان اثری گذاشت که از ساز زدن دست کشیدند و شروع به ناله کردند. خنده مستانه‌شان به صدای آه و ناله و اشک تبدیل شد و قهوه‌خانه را لرزاند.* 🎊ولادت حضرت علی(ع) مبارک🎊 📚*برگرفته از کتاب کهکشان ‌نیستی، ص۵۴-۵۱.(داستان زندگی آیت‌الله سیدعلی‌قاضی طباطبایی) 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨شهادت طلبی 🌸ولی الله هر وقت می خواست از شهادت حرف بزند، طفره می رفتم و حرف را عوض می کردم. اما او کار خودش را می کرد. هر بار که تشییع شهیدی را می دید، می گفت: تهمینه! حتما توی مراسمش شرکت کن. شاید روز ی هم بیاید که ولیِ تو را هم روی دست ببرند. 🌷می گفت: می خواهم فاطمه را هم بیاوری تو مراسمم. جلوی جنازه ام. بعد دستی به بازوهایش می زد و می گفت: اما تا این ها آب نشود، خدا ولی را قبول نمی کند. گریه می کردم و نمی خواستم معنای حرف هایش را بفهمم. 🍃وقتی خبر آوردند که در بخش آی سی یوی بیمارستان بستری است، حال خودم را نمی فهمیدم. با قطار خودم را رساندم تهران . وقتی دیدمش نشناختمش از بس که لاغر شده بود. وقتی پرستارها پیکر نیمه جانش را نیم خیز کرده و محکم به پشتش می زدند، دنیا روی سرم خراب می شد. داشتند ریه هایش را شست و شو می دادند. آنجا بود که حرفش یادم افتاد: «تهمینه! تا این ها آب نشود، خدا قبولم نمی کند.» کم کم داشت باورم می شد که خدا دارد قبولش می کند. راوی: همسر شهید 📚مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: یازدهم؛ ۱۳۹۵؛ صفحه ۳۴ و ۲۸ 🆔 @masare_ir
امروز واسه کادوی روز پدر ، کنترلو کلا دادیم دست پدرخانواده 😎 کل روزو زده شبکه خبر🤣 تا الان از جنگلهای آمازون اخبار رسیده. منتظر اخبار اقصی نقاط جهانیم🤓😢 🍄🌳🍄🌳🍄🌳🍄 ✍کریمانه حرف‌زدن ✨''و قل لهما قولاً كريماً'' با ایشان به اکرام و احترام سخن بگو.(۱) 🗣سخن گفتن نیکو، يعنی پدر و مادر را به اسم صدا نزن بلكه بگو: ای پدر، ای مادر! 💫امام کاظم(علیه‌السلام) نقل شده که فرمود: مردی از پیامبر خدا (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) سؤال کرد: حق پدر بر فرزند چیست؟ حضرت فرمود: 🌻۱- او را با نام صدا نکند 🌻۲ - در راه رفتن از او جلو نیفتند. 🌻۳ - قبل از او ننشیند. 🌻۴ - کاری انجام ندهد که مردم پدرش را فحش بدهند.(۲) 📖۱. سوره‌اسراء، آیه ۲۳. 📚۲. بحار الانوار، ج 74، ص 45. 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو ایام البیض یه غافلگیری خوشگل برای شرکت‌کننده‌های چالش داریم.😍 مبارکتون باشه🎁🎉 🆔 @masare_ir
✍از این جیب به اون جیب 📆روزشماری‌ برای رسیدن روز پدر را شروع کرده بود اما جیب خالی‌اش قلبش را می‌آزرد. ✨مغازه‌ی سر‌کوچه هم آمدن روز پدر را مثل تمام مناسبت‌ها بو کشیده بود. همیشه برای مناسبت‌ها، هدیه و کادو می‌آورد. برای روز معلم، گل، برای روز دختر گیر سر. خلاصه که با تمام بقالی بودنش، حکم هایپرمارکت محله را داشت. 👌حامد برای روز پدر میخواست این‌بار سنگ‌تمام بگذارد برای همین دل را به‌دریا زده و می‌خواست به‌جای جوراب، این‌بار یک‌زیرپیراهنی کادو دهد. دلش قصد خریدن داشت اما جیبش یاری نمی‌کرد. 🌭اول از همه شروع کرد به کم‌کردن خرج روزانه‌اش. سال اول مدرسه رفتنش بود و در زنگ تفریح به‌جای گاز زدن ساندویچ بوفه، نون‌وپنیری که از خانه برده بود را می‌خورد. 🍂اما با تمام این مراعات‌ها، هنوز هم پول کم داشت و دو سه روزی تا روز پدر باقی نمانده بود. با خودش گفت: من که برای خود بابام میخوام کادو بخرم. حتی برای این کادو از دل خودمم زدم. پس چی میشه اگه یکم هم از جیب بابام بزنم؟🤔 نیت من که خیره پس اشکالی نداره اگه مخفیانه چند تومن از جیب بابام قرض بگیرم! 🥷شب اول که پدر خوابید، مانند یک سارق حرفه‌ای در تاریکی شب، به جیب پدر شبیخون زد. 🚕صبح حمید با عجله و صبحانه نخورده تاکسی گرفت تا سریع به محل کارش برسد. دست در جیب برد اما دریغ از یک اسکناس که پول راننده را بدهد. صورتش سرخ شد:آقا ببخشید من پول همراهم نیست. اگه میشه سر راه کنار یه خودپرداز بایستید تا پول بگیرم. بازم ببخشید. 🙇‍♂ سرکارش دائما فکرش درگیر جیب پُری بود که بی هیچ دلیلی خالی شده بود: یعنی چشام اشتباه دیده؟ خودم دیشب پول دراوردم برای تاکسی صبح. 💸روز بعد هم داستان خالی شدن جیب تکرار شد. بیدار مانده‌بود و خوابش‌ نمی‌برد. به آشپزخانه رفت تا آبی بخورد و دید که پارسا، دانه دانه اسکناس‌ها را بیرون می‌کشد. ناخواسته کمی با صدای بلند گفت: پارسا! پارسا که این‌کار خود را بد نمی‌دید، گفت:بله بابا. 🌱حمید با چشمان گرد شده نزدیک محل وقوع صحنه‌‌ی جرم رفت و وقتی داستان را شنید، به پارسا یادآوری کرد که برای رسیدن به یک هدف خوب، نمی‌توان از راه غلط استفاده کرد 🆔 @masare_ir