✨تقید به لباس روحانیت در سیره شهید فضل الله محلاتی
🍃وقتی قضیه ۱۵ خرداد پیش آمد ساواکی ها در به در دنبالش بودند. دوازده روز خانه به خانه، جا عوض می کرد.
شب اول در خانه اول، با آقایان اعتماد زاده، شجونی و مروارید استخاره می گیرند، برای رفتن خوب می آید.
☘برای اینکه شناسایی نشوند، می روند چهار دست لباس شخصی می آورند. اکثر همراهان می پوشند؛ اما فضل الله زیر بار نمی رود. او می گوید: « آمدیم زد و من شهید شدم. دلم نمی آید با لباس عاریتی شهید شوم. اصلا شهادت را با همین لباس خودم دوست دارم.»
🌾وقتی هم که زندان قزل قلعه بود یکی از چیزهایی که مجاز بودیم ببریم، لباس روحانیت بود. یک دست عبا و عمامه تمیز برایش می بردم.
راوی: اقلیم سادات شهیدی؛ همسر شهید
📚مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۱؛ محلاتی به روایت همسر شهید، نویسنده: معصومه شیبانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۲۲-۲۱ و ۲۸
#سیره_شهدا
#شهید_محلاتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍اشتباهی که اغلب را جهنمی کرد
❌یکی از اشتباهاتی که والدین مرتکب میشن، اینه که میگن اگه فلان کار رو انجام بدی، خدا تو رو توی جهنم میندازه!
🔻اینطوری میشه که خداوند توی ذهن اون فرزند تبدیل به کسی میشه که دنبال بهانهس تا آدما رو بندازه تو جهنم و کیف کنه.😞
🌱درحالی که خداوند دنبال بهانهس تا آدما رو ببخشه. تا بهشتیشون کنه.
مثل همین ماه رمضون که حتی نفس کشیدن هم عبادت محسوب میشه.
💡پس از این به بعد هروقت به فرزندتون محبت کردید، بگید میبینی من چقدر تو رو دوست دارم؟ خدا خیلــــــــــی بیشتر از من تو رو دوست داره.🥰
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#ماه_رمضان
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
مسار
✍شهیده فاطمه اسدی قسمت سوم ⛓همسرش را دستگیر کردند و به زندان خودشان در روستای «نرگسله» انتقال داد
✍️فاطمه اسدی
قسمت چهارم
🧕فاطمه هنگامی که به ملاقات همسرش می رفت؛ از سختی زندگیاش نمینالید که مبادا روحش دچار خستگی شود، اما همیشه یک توصیه به او می کرد که :
«مبادا در مقابل دشمن کم بیاوری و شکسته شوی، محکم و استوار در مقابلشان مقاومت کن و از عقاید و باورهایت دفاع کن، تسلیم شدن در برابر این عناصر فاسد، گناهی بزرگ و نابخشودنی است.»
⚡️فاطمه روز هفدهم شهریور سال 1361 هنگامی برای ملاقات همسرش به روستای نرگسله رفته بود نا گهان با چهرهی نحیف، خسته و زخمی همسرش مواجه شده که بر اثر شکنجه زیر چشمانش چون بادمجان کبود شده بود، شروع به داد و فریاد کرد و با گفتن ماجرایِ ظلم و ستم آنها، همه اهالی روستا را متوجه ماجرا کرد و آبرویشان را برد.
🌱در این هنگام وقتی مزدوران فهمیدند آبرو و حیثیتشان بیشر از این در حال از بین رفتن است، فاطمه را به مقر خودشان بردند و همسرش را از ترس این که مبادا اوضاع وخیمتر شود، به زندان فرستادند و بعد هم دستور اعدام فاطمه دادند و همان جا او را تیرباران کردند و به شهادت رسیدند.
🌹بعد از شهادت «فاطمه اسدی»، پسر کوچکش بهدلیل نبود سرپرست، در گهواره از دنیا رفت و شوهرش نیز بعد از سه سال از زندان «دولتو» آزاد شد.
پایان
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_آلاله
🆔 @masare_ir
✍دانا مادر
👩🏫مادر تو آمدی تا به من بیاموزی
ایثار را،
مهربانی را،
از خود گذشتگی را.
🔆تو آمدی تا به من بیاموزی در پشت ابرهای تیره زمانه روزی خورشید مهربانی طلوع خواهد کرد.
🌱دامن مادر نخست آموزگار کودک است
طفل دانشور کجا پرورده نادان مادری
#تلنگر
#مادرانه
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨جلوه ای از اخلاق فرماندهی شهید علی محمودوند
🍃نشسته بودیم داخل مقر. یک اسلحه از شب قبل مسلح مانده بود. دست یکی از بچهها رفت روی ماشه اش. تیر شلیک شد. خورد به دیوار و کمانه کرد.
🌾علی آقا خیلی عصبانی شد. داد زد: «عذر همه را می خواهم. شما به درد فکه نمی خورید.» پشت سر هم، زیر لب بد و بیراه می گفت. از چادر رفت. بیرون واقعا ترسیده بودیم. نکند ما را بفرستد دوکوهه. این بدترین تنبیه برای عاشقان تفحص بود.
☘یک ساعتی گذشت. آمد داخل چادر با یک جعبه شکلات. گرفت جلوی تک تک ما.
می گفت: «بچه ها مواظب باشید. نزدیک بود دو سه نفر را به کشتن بدهید.»
📚کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۷۸
#سیره_شهدا
#شهید_محمودوند
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ این کمتر از یک دقیقه را
توصیه میکنم همه مدعیان حقوق زنان، خوب ببینند...
خیلی زیباست!🙂
✅اینقدر وفادار به همسر کجا سراغ دارید؟!
#ماه_رمضان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#نشر_رگباری
🆔 @masare_ir
✍️روزهایی که برنمیگردد
🏍شیطنت حمید گُل کرده بود، عمداً از جاهایی میرفت که یا دستانداز بود یا چاله! بعد هم میگفت: « ببین چه مزهای داره، چه حالی میده، خودت رو برای چالهی بعدی آماده کن!»، بعد میرفت دقیقاً لاستیک را داخل همان چاله میانداخت! آن موقع از خود موتور سوار شدن میترسیدم چه برسد به اینکه بخواهد توی دستاندازها و چالهها بیفتم. چشمهایم 👀را بسته بودم و محکم دستهایم را دورش حلقه کردم که نیفتم، کار را به جایی رساند که گفتم: « حمید بزن کنار من پیاده میشم، با پاهای خودم بیام سنگینترم!»
⚡️بعد هم برای این که مثلاً الکی قهر کرده باشم صورتم را برگرداندم، حمید گفت: «عه مگه من میذارم پای پیاده بیای، مگه از روی جنازه من رد شی!»
توی دلم قند آب شد 😇و با غیرتش لبهایم کش آمد؛ درحال که به ابروهایم گره انداخته بودم، صورتم را به طرفش برگرداندم : «جونمو از سر راه نیوردم که به این راحتی ازش بگذرم! من با موتور نمیام.»
حمید انگشتان دستش را درون موهایش فرو برد و با کلافگی گفت: «بهت قول میدم دیگه تند نرم!»
اما مرغ🐔 من یه پا داشت.
🥴حمید هم موتور را به دست گرفت و پابهپای من راه اُفتاد.
عرق از سرو روی حمید جاری شده بود؛ ولی غرور من اجازه نمیداد روی حرفم پا بگذارم.
مثلا تازه عروس 🧝♀️و داماد 🧝♂️بودیم و مهمانی به خاطر ما داده بودند.
داشت دیر میشد، دلهره و استرس به دلم چنگ میانداخت.
منتظر بودم دوباره حمید به دست و پایم بیفتد؛ ولی خبری نشد.
📱صدای زنگ گوشی حمید خبر از نگران شدن خانواده میداد.
خدا خدا میکردم حمید آبروریزی نکند.
حمید با خنده گفت: «نه بالامجان بادمجان🍆 بم آفت نداره.
یه تحریم چند ساعته شدم اگه برداشته بشه خیلی زود پیشتونیم!»
نگاه معناداری به او کردم.
نفهمیدم پشت خط کی بود؛ ولی با خنده ادامه داد: «یه خبر خوش 💫به گمانم تحریم برداشته شد!»
باز هم حمید کار خودش را کرد و من را در عمل انجام شده انداخت.
از آن روز یکسال میگذرد؛ و من آرزو دارم فقط یک بار دیگر او را ببینم و به شوخیهایش بخندم؛ ولی آن تصادف لعنتی برای همیشه او را از من گرفت.😔
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍به وقت خودم و خودت
🌱یکی رو میشناسم که همیشه دلش برای شنیدن صدات تنگ میشه و منتظره تا تو حرف بزنی🗣.
یه بار صداش کنی🎶 میشینه کامل به حرفات گوش میده حواسش به خوده خودته... حتی اگه توی دلت حرف بزنی بازم میگه شنیدم ها🌿...
اونوقت تو میری استوری میذاری تنهام😒
تنهاتر از همیشه....
پس چرا اونو نمی بینی که انقدر عاشقته و منتظرتوئه.🙁
💞اونی که همیشه میگه منه خدا از رگ گردنت هم نزدیک ترم به تو فقط کافیه بودنم رو درونت حس کنی.
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨پاک دستی رزمندگان دفاع مقدس
🍃در جنگلهای نخل بهمنشیر مستقر بودیم. زیر نخل خرمای زیادی می ریخت. ولی بچه ها احتیاط می کردند و آن ها را نمی خوردند. تا اینکه از دفتر امام سوال کردند و امام فرموده بود: «اگر صاحب ندارد میتوانید از خرما هایی که روی زمین ریخته است بخورید.»
☘بچه ها خوشحال شدند چون هر روز میبایست روی این همه خرما پا بگذارند و راه بروند از آن روز به بعد راه ها و زیر درختان تمیز شده بود.
🌾گاهی بچه ها زیر درخت می ایستادند و می گفتند: «درخت جان! کی این دانهها از تو پایین میریزند؟» ولی هرگز بچه ها دست به خرماهای درخت نمیزدند.
راوی: حمید شفیعی
📚کتاب رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۵۵ و ۵۶
#سیره_شهدا
#رزمندگان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍همسطح باش!
👨👩👧👦پدر مادرهای ما شاید خیلی سواد کلاسیک نداشتن، اما رفتارشون یهپا کلاس تربیتی بود.✌️
توی علم مثلا جدید، عملهای گذشتهمون رو با اسمهای باکلاس دارن بهمون یاد میدن!🥲
🤼♂مثلا قدیما وقتی پدرها با بچههاشون کشتی میگرفتن، میذاشتن که بچه شکستشون بده.
🏢کمکم که بخاطر سبک زندگی جدید ورزشهای تحرکی کم شده؛ اما توی همون بازیهای فکری🎲 هم به بچههاتون اجازه بدید که ببرن. ما میدونیم شما خیلی خوبید😒
🌱والدین کنترلگری نباشید و در حین بازی هی غلط بچهها رو تصحیح نکنید تا این بازی بار تربیتی هم داشته باشه.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍الهی عاقبت بخیر شی
🚲از تَشَر زدنش فهمیدم که نباید با دوچرخهام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم.
نمیدانم این چه نماز خواندنی📿 بود که داشت به همهی کارهای خانه رسیدگی میکرد؛ چون چند ثانیه قبل هم به خواهرم اشاره کرد که اجاق گاز🔥 رو خاموش کند. اولش خواهرم گیج میزد که منظور مادر چیست؟
اما وقتی به آشپزخانه اشاره کرد و دستش را به حالت پیچاندن چرخاند، فهمید که باید اجاق گاز را خاموش کند.
🚶♂حوصله نداشتم با پای پیاده بروم نان بگیرم. توی دلم خداخدا میکردم کار دیگری داشته باشد.
وقتی اللهاکبر✨میگفت و دو دستش را روی پاهایش میزد فهمیدم نمازش تمام شده، به کنارش رفتم و سرم را به علامت سؤال تکان دادم.
🧕مادر با مهربانی به صورتم نگاه کرد: پسرم روزای پنجشنبه خیابون اون اطراف شلوغه؛ توی اون ازدحام اگه با دوچرخه بری دلم شور میزنه!
چشمانم گشاد شد: «عه مامان من بچه نیستم!»
🥪وقت چانه زدن نبود هر چه دیرتر میرفتم صف نانوایی طولانیتر میشد.
با کفشهای کتونیام🥾 به دیوار حیاط ضربه زدم و در را محکم به هم کوبیدم.
مادر راست میگفت، خیابان اطراف گلزار شهدا ترافیکی از ماشین بود.
وارد مغازه نانوایی شدم نفس حبس شدهام را بیرون دادم، خداروشکر هنوز شلوغ نشده بود.
🎅پیرمردی عصازنان وارد مغازه شد. دستها و بدن او میلرزید. دلم به حالش سوخت، پرسیدم: «چند تا میخوای؟» نوبتم که شد سه تا را به او دادم و خودم منتظر ماندم تا تعداد نانهایم پنجتا شود.
وقتی پیرمرد میرفت برایم دعا کرد: «الهی عاقبت خیر شی.»🤲
😇باورم نمیشد این کارِ خوب را کرده باشم. هیچ وقت توجهی به دیگران نمیکردم. سخنان روحانی مسجد محلمان بیتأثیر نبود؛ وقتی دیروز در مورد کمک به دیگران برای بهره بردن بیشتر از ماه مبارک رمضان میگفت.
#داستانک
#خانواده
#ماه_رمضان
#به_قلم_افرآگل
🆔 @masare_ir
✍ناشناخته
🧕دوستم رو دیدم پرسیدم چرا اینقدر پریشونی؟!
😔دلیل رو که گفت، آرزو کردم نصیب هیچ مادری نشه!
👦دکترا از بچش قطع امید کردن، به خاطر یک بیماری ناشناخته که بچهشو به سمت فلج میبره.
🌱ما از پس شکر نعمت سلامتی بچه مون بر نمیآییم.خدایا هزار مرتبه شکرت.🤲
#تلنگر
#مادرانه
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨سرّ به تعویق افتادن شهادت شهید علی محمودوند
🍃علی خواب دیده بود شهید میشود. صبح که بیدار شد حال هوای عجیبی داشت. رفت توی میدان مین منطقه خیبر و شروع کرد و خنثی کردن مین های والمری. ۷۰۰- ۸۰۰ مین را خنثی کرده بود. جورابش را هم در آورده بود و چاشنی هایشان را ریخته بود داخل آن. مطمئن بود شهید میشود.
🌾خودش می گفت: «وقت اذان شد. مردد بودم نمازم را بخوانم یا بقیه کار را تمام کنم. پیش خودم گفتم: بگذار این چند تا مین را هم تمام میکنم، بعد می روم سر وقت نماز.»
💫همان موقع پایش رفت روی مین. تمام چاشنیهای داخل جوراب هم منفجر شد. پایش قطع شد و تمام بدنش هم زخمی؛ اما شهید نشد. می گفت: «چون نمازم را اول وقت نخواندم، از شهدا جا ماندم.»
📚کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۱۰
#سیره_شهدا
#شهید_محمودوند
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍با خدا حرف بزن
🤲در همهحالی و در هر کاری با خدا حرف بزن.
خدا رو فقط توی دعاها و زمانها و مکانهای خاص نبین.❌
خدا همهجا و در همه وقت به حرفت گوش میده!🌾
✨الگوی ما کریم اهلبیت امامحسنمجتبی هستند که
هنگام ورود به مسجد:
وقتی که در آستانه مسجد قرار میگرفت، سر به سوی آسمان بلند می کرد و عرضه میداشت: «الهی ضیفک ببابک یا محسن قد اتاک المسی ء، فتجاوز عن قبیح ما عندی بجمیل ما عندک یا کریم; خدایا میهمانت درب خانه ات ایستاده، ای احسان کننده! [بنده] گنه کار به سوی تو آمد، بخوبی آنچه نزد توست، از بدی آنچه نزد من است درگذر؛ ای [خدای] بخشنده .»*
📚 *حقایق پنهان، ص ۱۱۷.
🎉ولادت مظهر جود و کرم و بخشش، امام حسن مجتبی(علیهالسلام) تهنیت باد.
#ماه_رمضان
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍قصهی سیلی و صورت سرخ
👧دخترک با دیدن میوههای رنگارنگ، جلوتر آمد. گوشهی لباس مادر را گرفته و با لبهای آویزان و صورت وارفته، انگشت اشارهاش را که هنوز اثر جویدهشدن در آن بود و آب دهانش از آن میچکید به سمت جعبهی موزها🍌 گرفت: «مامان من از اونا میخوام» شریفه با عصبانیتی آمیخته با خجالت، دست دخترش را پایینآورده، اطرافش را ورانداز کرد تا کسی او را ندیدهباشد.
⚡️خم شد و با صدایی لرزان، اما نه چندان آهسته، برای اینکه دخترش را آرام کند شروعکرد به گفتن قصههای همیشگی که دلیلی آبکی و غیرواقعی برای نخریدن میوه بودند: «عسل جان! دخترم! موز برات خوب نیست. دکتر گفته موز نخوری! حالا وقتی خوب شدی برات کلی میوهی خوشمزه میخرم...»
⚖اما وقتی دید گوش دخترش به حرف او بدهکارنیست، سریع کیسههای پیاز و سیبزمینی را درون ترازوی دیجیتالی گذاشت و زیپ کیفش👜 را بازکرد تا پولشان را حسابکند. جیبهایش را یکییکی میگشت تا پول 💸خرید را جورکند.
زنی با هیکلی درشت پشت سرش منتظر بود تا حساب کتاب اوهم انجام شود، کیسههای پر از میوههای رنگارنگ🍎🍌🍒🍇 را جلوی خود، روی میز خرید چیدهبود و با کیف دستیاش مدام به کف دست تپل و سفیدش میزد.
⚡️هرچه بیشتر منتظر میماند، ابروهایش بیشتر درهم میرفت و به نشانهی عجلهداشتن، سرعت ضربات کیفدستیاش 👛را بیشتر میکرد: «خانوم زودباش دیگه، چهار تا سیبزمینی و چهار تا پیاز که دیگه اینقد لفت دادن نداره، من عجله دارم.»
🗣صدایی از پشت، در اعتراض به حرف زن گفت: «شما زیاد پول داری، زیاد میخری، به شما چه که چند تا دونه پیاز و سیبزمینی میخریم؟!»
زن چشمغرهای رفت و به نشانهی بیاعتنایی به حرف او تن سنگینش را تکانی داد و جلوتر رفت.
🧕زن دیگری که سمت راست شریفه، در حال سواکردن میوه بود، در حالی که چیزی میگفت، سریع خم و راستشد: «خانوم پولتون افتاد زمین»
سپس دستش را بازکرد و تراول صدتومنی 💶 تا شدهای را در کیف او انداخت. شریفه سریع آن را برداشت و تا خواست حرفیبزند، زن سرش را جلو آورد و در گوش شریفه چیزی گفت که آرامَش کرد: «نذردارم عزیزم. فقط دعام کن»
💦شریفه نگاهی به صورت تکیدهی دخترش انداخت، رد پای گریههایش مانند دو کمان، در دوطرف صورتش کشیده شدهبود.
دستش را به طرف جعبهی موز 🍌برده و دو عدد از آنها را که تازگی و طراوتش دلبری میکرد، برداشت و همراه تراولی که حالا در مشتش مچاله شدهبود کنار کیسههای خریدش گذاشت. دخترش با دیدن موزها دیگر داستان ضررداشتنشان را که فقط قصهی آبروداری مادر بود فراموشکرد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍طعم شیرین مادری
🧕مادر است دیگر!
هرجا هم که باشد، دلش💗پیش بچههاست.
👜بیرون از خانه هستی و دلت ضعف میکند.
😋هوس خوردنی میکنی که ناگاه
دستی جلویت ظاهر میشود و با شکلات🍬 و بیسکویتاش🥠 ضعفت را بیشتر میکند. خدا حاجت شکم را زود میدهد!🙆♀
همان دم میگویی: «ببرم برا بچهها!»
✨خصوصا وقتی چند وروجک داشته باشی یکی از یکی شیرینتر.😇
عجب ذوقی میکنی وقتی به تو تعارف بزنند بیشتر برداری!
مادر است دیگر!
🏞به جلسهای میروی که ساختمانی با زمین وسیع و چمنکاری داشته باشد، اولین چیزی که به ذهن مادرانهات میآید: «آخ این زمین جون میده برای بدوبدو👣 کردن بچهها.»
مادر است دیگر!
🌊چشمت به جوی آب جاری در زیر درختان🌳 میافتد حسرتی به قلبت میآید: «ای کاش بچهها بودند آب بازی💦 میکردند.»
مادر است دیگر!
😍شیرینترین لحظات عمرت بودن در کنار بچههاست.
خوردن با بچهها. چه بسیار که از دهان خود گرفتی و به بچهها دادی.
🌱الهی هیچ زنی از زنان سرزمینم، محروم از طعم شیرین مادری نشود.🤲
#تلنگر
#مادرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨تا حالا یک تنه جلوی تانک دشمن ایستادی؟
🍃در مرحله اول عملیات فتح المبین نیروهای شهید رضا چراغی به محاصره تانکهای دشمن در می آیند. رضا به اصرار نیروها را به عقب برمیگرداند و خودش با آر پی جی و بقیه سلاحها شلیک میکرد تا حواس عراقی ها را پرت کند که نیروهایش بتوانند به سلامت از محاصره خارج شوند.
🌾میگفت: «چاره ای نبود. باید جلوی عراقیها را میگرفتم تا نیروها سالم بروند عقب. بچهها که رفتند تانکهای عراقی همینطور جلو می آمدند یکی از تانکها درست به سمت من می آمد. هر لحظه انتظار داشتم مرا له کنند. دو سه ساعتی همان جا روی زمین دراز کشیده بودم؛ تا اینکه اوضاع آرام شد و با یکی از جیبهای عراقی به سمت نیروهای خودمان حرکت کردم.»
حسین الله کرم؛ همرزم شهید
📚کتاب راز آن ستاه؛ سرگذشت نامه شهید رضا چراغی؛ نویسنده: گل علی بابائی، ناشر: نشر صاعقه، نوبت چاپ: دوم: ۱۳۹۳؛ صفحه ۴۸ و ۴۹
#سیره_شهدا
#شهید_چراغی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍یه مادر چطوری میتونه در سرنوشت فرزندان نقش مؤتری داشته باشه؟
💡همه دوست دارن فرزندانی نابغه و اثرگذار داشته باشن.
فرزندانی همچون شهیدحسنباقری که در جوانی فرمانده شد و در پیروزیهای جبهه جنگ نقش مؤثری داشت.✌️
⭕️وقتی از مادر او میپرسن چیشد که پسری مثل آقاحسن تربیت کردی؟! گفتن: نذاشتم امام زمان تو زندگیمون گم بشه!
🌱 ارادت خالصانه حسنباقری نسبت به امام زمان رو در جایجای زندگیش میشه پیدا کرد؛ تا جایی که بالای همه نامههاش مینوشت: «به نام خدا و به یاد حضرت مهدی (عج)».
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_شفیره
🆔 @masare_ir
✍دختر باب اسفنجی
🌱نذر هرسالهاش بعد به دنیا آمدن مهدیه، کمک به برگزاری هرچه بهتر شبهای قدر، با زبان روزه بود.
مهدیه مستقل بودن را نیاموخته از بر بود. چند ماه پیش که همهی همسالانش برای جدا شدن از مادر و رفتن به مدرسه، نالههای فلک کر کن سر میدادند، او شادان از رفتن در محیط جدید و دیدن آدمهای جدید، تا مدرسه دوید.
💥 حالا چند روز بیشتر به عید نمانده بود. مثل هرروز خواست که مهدیه را برای مدرسه رفتن بیدار کند اما دیدن مهدیه هوش از سرش پراند. تمام بدنش، به جز صورت، یکشبه پر از آبله شده بود.
بدون مقدمه پرسید: «مامان، دیروز بازم کجا بازی کردید توی کوچه و خیابون؟!»🤨
متوجه نشد که چرا باید اول صبح به این سوال جواب بدهد. بلند شد.چشمانش را مالید و رفت تا صورتش را بشوید. به زحمت روی انگشتان دو پایش ایستاد تا قدش به روشویی برسد و آب را باز کند. شیر را بست و مثل همیشه حولهاش، پیراهنش بود! با دیدن دست پر آبله داد زد:
_مامااااان! پوست من عین باب اسفنجی شده! 🤓
با عجله به سمت آینه 🪞قدی راهرو رفت. سر تا پای خود را برانداز کرد: «اه! کاشکی صورتم هم باب اسفنجی شده بود!»☹️
🙄چشمان لیلا گرد شد. خندهی چندثانیهای را، دلشورهاش بر روی لبانش خشکاند.
به سمت مهدیه رفت: «ولی من مهدیه رو بیشتر از باب اسفنجی دوست دارم. میخوام هر روز بتونم دختر خودم رو بغل کنم. کمکم میکنی تا بازم دخترم رو ببینم؟!»
🩺حالا نوبت معالجه بود. بعداز ویزیت دکتر منصوری، متخصص کودکان، با کیسهای دارو به خانه برگشتند. چند روز گذشت اما دارو اثری نکرد. دکتر دیگری مهدیه را معاینه کرد. داروهای جدید. داروهای بیاثر جدید.
⚡️بیاثری داروها برای لیلا دلهرهآور بود اما ناامید کننده نه. ۷سال پیش، وقتی دکتر قبل بهدنیا آمدن مهدیه، وعده به ناقص بودنش داد، بعد گریه و سردرگمی لیلا، به تنها بند امیدش، دخیل بست:
«اگر این بچه سالم بهدنیا بیاد، وقف حضرت مهدی باشه خدا. مهدیه رو به خودت سپردم. »
کمک به شب قدر، از همان روز تکهای از زندگیاش شده بود.✨
این سپردنها عجیب است. انگار که کار را به کسی میدهی که بی حرف پس و پیش، منتظر در آغوش گرفتن توست. خدای حالا، همان خدای ۷سال پیش . 💫
🏩دست مهدیه را گرفت و سمت بیمارستان خانهشان رفت. داروهای جدید. داروهای موثر جدید!
پماد را روی آبلههایش میزد و از دل و جان به غرغرهایش گوش میداد: «ولی حیف بود مامان. خوشگل بودن. آزاری هم نداشتن. تازه عین باب اسفنجی هم بودم!»
عید امسال، بهار در بهار بود. شبهای قدر در فروردین نسبتا گرم.
🪑در حین کمک کردن برای جابهجایی وسایل حسینیه، صحبت از گرمای هوا بود که به ماه رمضان رسید: «امسال روزه میگیری؟»
_ اگر خدا بخواد …
+من هم میگیرم، ولی کدوم پزشک این همه سختی رو برای بدن تأیید میکنه؟
_همونی که وقتی همه پزشکا جوابت کردن،برات معجزه میکنه!
#داستانک
#ماه_رمضان
#مهدوی
#به_قلم_شفیره
🆔 @masare_ir
✍هدیه
😴بریده بریده چُرت میزنی. سرت به سمتی خم میشود به سختی با آن مبارزه میکنی. گریه فرزند شیرخوارت🤱به هوا بلند میشود. توی دلت میگویی: «نه الان وقتش نبود.»
🤛با خودت میجنگی، در دل میگویی: «دلت میاد ببین! لبهای کوچکش👶 را به حرکت درآورده است.»
🧕طاقتت طاق میشود. به خود تشر میزنی. بالای سر او میرسی. قربان صدقهاش میروی.💕
کنارش دراز میکشی.
👶شروع به مکیدن میکند. با انگشتانِ بلند و باریکت او را نوازش میکنی. به چشمان تو زُل میزند. 👀به رویش میخندی. لبهای او هم از حرکت میایستد تا در جوابت کمی کِش آید.
🤦♀چُرت رهایت نمیکند. بی آنکه بفهمی مژههایت در هم فرو میرود. چند دقیقه بیشتر نمیگذرد صدای آخ😩 گفتنت به آسمان میرود.
🤕دوباره هوس دندان فرو کردن در سینهات کرده است. رَدی از گاز گرفتن بر روی سینهات نقش بسته است. 😐جای همان دو دندانیست که به تازگی مهمان دهانش شدهاند.
🔥میخواهی چهره درهم بکشی و دعوایش کنی. با دیدن پرواز پاهای کوچکش بین زمین و آسمان تمام درد و خستگی از تنت خداحافظی میکند.😇 دستهای نرم و کوچکش را در دستانت میگیری و بوسه بر آن میزنی.
🕋دلت برای حرفزدن با او تنگ شده است. هم او که این لحظات شیرین را به تو بخشیده است. آرام زمزمه میکنی: «خدایا شکرت بابت تمام نعمتهایت. بابت این هدیهی زیبایت. کمکم کن تا کم نیارم. مواظب امانتت باشم.»🤲
#تلنگر
#مادرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨آثار تجزیه و تحلیل شکست ها
🌾وقتی بعد از انجام عملیات برون مرزی محمد رسول الله به مواضع خودی برگشتیم، احمد متوسلیان بچه ها را جمع کرد و سخنرانی نمود. می گفت:
💫«برادرهای عزیز من! از همین حالا به فکر تجزیه و تحلیل نقاط قوت و ضعف این حمله باشید. شیعه کسی است که از دل یک شکست تاکتیکی ، بزرگ ترین پیروزیهای استراتژیکی را بیرون می کشد. شیعه نه از مشاهده نقاط قوت خود دچار غرور میشود و نه با دیدن نقاط ضعف خود، دست خوش یأس و وادادگی میشود.»
راوی: سردار سعید قاسمی؛ هم رزم.
📚کتاب راز آن ستاه؛ سرگذشت نامه شهید رضا چراغی؛ نویسنده: گل علی بابائی، ناشر: نشر صاعقه، نوبت چاپ: دوم: ۱۳۹۳؛ صفحه ۳۴
#سیره_شهدا
#شهید_متوسلیان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨نابغه و ستاره درخشان
🌾از ممتازترین و شگفتانگیزترین چهره های، حوزه های علمیه، یک نابغه و ستاره درخشان بود. جامعیت و تحقیق و نوآوری و شجاعت علمی را یکجا دارا بود. استعداد خارقالعاده و پشتکار کم نظیری داشت.
🍃توفیق و مدد الهی، آمیختگی این فضیلت های بزرگ را با رتبه والای جهاد فی سبیلالله رقم زد. بینش عمیق او نیاز زمان را "در مواجهه با امواج بیداری اسلامی" حس کرد.
📚حضرتآقا،(۱۳۷۹/۱۰/۲۹)
💫ذهن و فکر ایشان «شهیدآیتاللهسیدمحمدباقرصدر" فراتر از کارهایی که دیگران میکنند، حرکت میکرد.»
📚حضرتآقا،(۱۳۸۳/۳/۱۹)
🌹۱۹ فروردین ۱۳۵۹؛ شهادت آیت الله سید محمد باقر صدر و خواهرش بنت الهدی
🕊شادی روح بلندش صلوات
#مناسبتی
#شهید_صدر
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍فردا
🧕فرزانه خسته بود. خسته از خودش، از تلاشهای بیاثرش برای اصلاح رابطهاش با همسر، از اینکه بارها خواسته بود و نشده بود. از اینکه هربار دلش میشکست و اشک💦 پهنای صورتش را میگرفت اما تو گویی کاری از دستش بر نمیآمد. هربار خیز بلندی برمیداشت، بدتر بهزمین میخورد.
💨نسیم خنک بهاری، روی صورتش مینشست، ستارهها در آسمان🌃 چشمک میزدند. خبری از سلمان نبود. تلفنش را برداشت و با مشاوری که به تازگی تعریفش را زیاد شنیده بود، تماس گرفت.
💡مشاور برایش از تغییراتی گفت که باید در برخوردش با همسرش انجام میداد. از حرفهای نگفتهای که باید میگفت، از آغوشی💞 که باید به همسرش باز میکرد و لحن و کلماتی که در گفتگو با همسرش باید استفاده میکرد.
📱تصمیم گرفت از پیامک💌 شروع کند، پیام عاشقانهای برای همسرش بفرستد، نیازش را واضح به او بگوید و از او درخواست کند مشکلش رابرطرف کند و فرصت بدهد تا مشکلش را برطرف کند!
🌓امشب همسرش به خانه نمیآمد. پیام را فرستاد. دستانش را پشت سر قلاب کرد. چشمانش را بست و به فردا☀️فکر کرد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
1_3825062428.mp3
195.2K
حالا انسان مےفهمد ڪه اساس تمام امور،
باوࢪ است🌱
و این شــک است که انسان را با درد و ࢪنج،
هزار تڪه میکند💔
وای از پیچیــدگےنفس انسـان ⚡️
وای از پیچیــدگے نفس انسـان⚡️
شیطان را از در میرانی از پنجره باز میآید
و چه وسوسهها که در انسان نمیکند
میگوید برو با تقوای بیشتر
خود را بساز،
ایمانت را قوی کن
و باز گرد☀️
با سلاح تزکیه و تقوا میآید که تو را از جنگیدن باز دارد🤚
🤔اما مگر همین تزکیه و تقوا نیست که تو را به جنگیدن امر میکند؟
پس لبیک بگو و حرکت کن، بجنگ.
اگر بروی دیگر امکان اینکه از بار نخست قویتر بازگردی وجود ندارد.❌
#مرتضی_آوینی #شهید
🆔 @masare_ir
✨استفاده از فرصت ها
🍃اردوی بازدید از مناطق جنگی بود. بازدید علمی هم برای سد کرخه برنامه ریزی کرده بودند. مهندس سد آمد برای بچه ها حرف بزنند.
🌾هرکسی هر گونه از دستش بر می آمد مسخره بازی در میآورد؛ از صلوات بی محل تا پرت کردن سیگارت. خیلیها که دنبال بهانه بودند، ول کردند و رفتند؛ اما مصطفی تا آخر ایستاده بود. شش دانگ حواسش به حرف های مهندس بود. گوش میداد و سوال میپرسید. به قول بچه ها، جدی گرفته بود.
📚کتاب یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چاپ نهم- ۱۳۹۳؛ خاطره شماره ۹
#سیره_شهدا
#شهید_احمدی_روشن
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir