eitaa logo
مسار
335 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
536 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨شهیدی که می خواست با خدا آشتی کند 🍃گروهی به جبهه آمده بودند که نشانی از رزمندگی نداشتند. نه نماز می خواندند و نه در مراسمات شرکت می کردند. حس کار فرهنگی مان گل کرده بود. یکی از آنها را که عاقل تر و مظلوم تر بود، آوردیم سنگر خودمان. 🌾شب بچه‌ها داخل سنگر به مناجات و عزاداری پرداختند. حسن خاصی پیدا کرده بود. بعد از مراسم با حمید رجب نسب بیرون رفتند و تا ساعت.ها مشغول صحبت بودند. بعد از نماز صبح مشغول استراحت بودیم. حوالی ساعت هشت، صدای انفجاری ما را بیدار کرد. ☘خمپاره به آبهای میان ما و دشمن خورده بود. تازه وارد سنگر ما، در حال شنا شهید شده بود. حمید می گفت: «آن شب از این که جوانی‌اش را در راه باطل سپری کرده بود، خیلی شرمنده بود. می‌گفت: «می خواهم با خدا آشتی کنم.» 💫خدا می داند! شاید در حال غسل توبه بوده است. خدا می‌خواست او داخل آب شهید شود تا لباسی همراهش نباشد که آبرویش برود. همان لباسی که بعدها در گوشه سنگر پیدا کردیم و در جیبش عکس نامناسبی قرار داشت. 📚کتاب تو شهید می شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا، ناشر: مؤسسه روایت سیره شهدا، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۳۳ و ۱۳۴ 🆔 @masare_ir
✍با صبر و ملایمت مسائل حل می‌شود 💡توجه به حالات و روحیات افراد در خانواده اهمیت دارد و در نوع جوابی که از طرف مقابل می گیرد، اثر گذار است. 🌱 برای نمونه گاه فرزند در اثر بیماری🤧 یا مسئله‌ای در آن لحظه تمایل به خوردن غذا یا صحبت با کسی ندارد.😶 🔹 در این هنگام با توجه به این نکته بدانید که پافشاری و عصبیت بر خوردن غذا یا صحبت کردن با او، فرزند را لجباز می‌کند 🔹ثانیا، با رفتار عجولانه، فرزندتان قادر به غلبه بر آن مسئله یا بیماری‌اش نخواهد بود و این لجبازی و نگرانی برای او و شما مشکلات و ناراحتی‌های دیگری ایجاد می‌کند. 😇 بنابراین در این جور مواقع با حفظ آرامش و خونسردی و ملایمت، صبر کنید و به طرف مقابل اجازه بدهید که آن مسئله را حل کند. 🆔 @masare_ir
✍جلسه‌ی اضطراری 🗣 من بیشتر می‌گویم و او بیشتر می‌شنود و کمتر می‌گوید. راستی، خودم را برایش معرفی نکردم. چه بگویم از خودم که خدا را خوش بیاید؟ می‌گویم:« من زیاد تلاش می‌کنم. آرمان‌گرا هستم. دست و دل بازم. اهل محبتم و خب، پاسدارم. پاسدار انقلاب اسلامی.» 🤝به گمانم برای امروز کافی است. تأیید اولیه را که گرفته‌ام. این یعنی مذاکرات خوب پیش می‌رود. این یعنی خیلی چیزها روی برگه‌ها باقی مانده که نگفته و نپرسیده‌ام. اصلا چه کسی با یک جلسه حرف زدن تصمیم می‌گیرد؟ درخواست جلسه‌ی اضطراری می‌دهم از طریق شورای عالی امنیت خانواده که خب، با آن موافقت می‌شود. 📅 روز موعود فرا می‌رسد. باید سر و ته قضیه را بهم بیاورم، فرصت زیادی باقی نمانده است. جلوی آینه می‌ایستم، به موهای سیاهم شانه‌ای می‌زنم. هرچه مادر می‌گوید: « کت و شلوار بپوش مثلا داری می‌ری جلسه خواستگاری! » ولی مرغ من انگار یه پا دارد! لب‌هایم کش می‌آید و اشاره می‌کنم به پیراهن سبز و ساده پاسداری‌ام: «مگه این چِشه؟ » مادر به عادت همیشگی‌اش زیر لب ذکر « لااله‌الاالله ‌» با چاشنی « از دست تو! » می‌فرستد. 🚔نزدیک خانه‌شان که می‌رسیم دلشوره به جانم می‌نشیند. حالت غریبی‌ست! داخل کوچه‌شان غُلغُله‌ای از جمعیت است. چراغِ ‌‌قرمز رنگِ آژیر ماشین پلیس را از راه دور می‌بینم که در حال چشمک زدن است. جمعیت را می‌شکافم و خود را به محل حادثه می‌رسانم. روی شخصی که غرق به خون روی زمین اُفتاده، با پارچه سفید پوشانده بودند. 🕊مردم از دخترخانمی می‌گویند که در مسیر مسجد به خانه توسط گروهک منافقین به قتل رسیده. باقی حرف‌هایشان را نمی‌شنوم یا نمی‌خواهم که بشنوم. وقتی که اشاره به آن خانه می‌کنند و می‌گویند: « خونه‌‌شون همینه » سرم گیج می‌رود، کنار دیوار روی زمین می‌نشینم. به سرنوشت و عاقبت نامعلوم خودم می‌اندیشم و به حال او غبطه می‌خورم. 🆔 @masare_ir
✍قهرمان زندگی 💢توی زمانی که هرکسی سعی می‌کنه به نوبه‌ی خودش خواه یا ناخواه کاری کنه که تو فرزند عزیزت رو بکشی ...🥀 توی زمانی که همه هجمه‌های رسانه‌ای، روی نداشتن و سقط فرشتته...🍂 توی زمانی که دو دلی که حالا بود و نبودش فرقش چیه؟🤔 به این فکر کن که تنها قهرمان زندگیش تویی... 💡 پس قهرمانش بمون و ازش با وجودت محافظت کن.🌱✊ 🆔 @masare_ir
✨هدیه الهی 🍃مادرم چهار دختر و سه پسر داشت. اما برای علی‌اصغر ناخواسته باردار شد. برای همین مادرم دارویی برای سقط جنین گرفت. شب دارو را درست می‌کند. همان شب خواب می‌بیند که  بیرون از خانه هم همه و شلوغ است. در خانه را می زنند و او در رو باز می کند، يک مرد که بچه‌اي را در آغوش داشت به مادرم می گوید: «این بچه رو قبول می‌کنی؟» 💫 مادرم جواب می دهد: «من خودم بچه زیاد دارم نمی‌توانم قبول کنم.» مرد هم می گوید: «حتی اگه علی اصغر امام حسین عليه السلام باشد؟» 🍀مادرم از خواب بیدار می شود، سریع سراغ دارو می‌رود و می‌بیند که یک نفر ظرف دراو را شسته و کنار گذاشته است. برای تعبیر خواب و مشورت پیش بزرگان آن زمان، آقای مصباحی و دستغیب رفت. گفته بودند: «شما صاحب پسر دیگری می‌شوی  که بین شانه‌هایش نشانه دارد، این بچه را نگه دار.» 🌾زمان گذشت بچه بدنیا امد. پسر بود. مادرم  اسمش را علی‌اصغر گذاشت که بین شانه هایش جای یک دست بود. 💫شهید علی اصغر اتحادی در روز شهادت آقا امام سجاد علیه السلام در سال 1361 در عملیات محرم به شهادت رسیده اند. 🆔 @masare_ir
✍قیام کنید بارها و بارها گفته شده که صمیمیت به معنای ترک ادب نیست.👀 🗣مثلا شما که با همسرتون راحت هستید نمی‌تونید توی جمع هرطور که دلتون خواست صداش کنید. یا خوبه که اگه همسرتون واردیه جمع شد، به احترامش بلند شید .✨ 💡خب بالاخره همسری که با احترام شما عزت‌نفس پیدا کنه و مقبولیت، هم متقابلا این احترام رو بهتون برمی‌گردونه🌱، هم اینکه قابل اِتکا‌‌تر میشه. از ما گفتن از شما هم ان‌شاءالله شنیدن و عمل کردن.😁 🆔 @masare_ir
✍دورهمی 🎈عید امسال با عید دیگری از راه رسیده و خانواده ما مثل تمام خانواده‌های دیگر خود را آماده ماه رمضان کرده‌اند حتی از عضو کوچک خانواده‌مان که روزه کله گنجشکی میگیرد تا بزرگترین عضومان. 🏡امسال همگی در خانه مادربزرگی هستیم که دیگر صدای قُل‌قُل سماورش را هنگام سحری نمی‌شنویم از دختر و پسردایی کوچکم تا پسرخاله‌هایی که هربار میخواهند سحری بیدارشان کنیم تا روزه بگیرند. همه کنار هم مثل قدیم‌ها جا می‌‌اندازیم و تا سحر بیدار می‌مانیم. خانه مامان بزرگ مثل همیشه شلوغ و پلوغ و پرسروصدا شده. 📺مامانم صدای تلویزیون را زیاد میکند و می گوید: «ساکت شید داره دعا می‌خونه » بقیه پسرها کشتی می‌گیرند و گوش نمی‌دهند و سروصدا راه انداختند من و زن دایی‌ام توی اتاق بالای پذیرایی خوابیده‌ایم و خاله‌ام می‌گوید: «اگه ساکت نشید همسایه بالایی (علی آقا اینا) میاد سراغمون گناه دارن خوابیدن... عه! » 🧔پسردایی بزرگم دراز کشیده بچه‌ها را مجبور کرده که با پا روی کمرش بروند شاید که بستنی🍦 یا یخمکی گیرشان بیاید یا بروند سرکوچه جیگرکی بزنند. داییم که ته پذیرایی خوابیده مثل همیشه سرش را بسته و برای اینکه از زیر ظرف شستن سحری در برود، می‌گوید سردرد دارد و کسی بیدارش نکند بماند که سحری‌ها را بیدار می‌شود. 🧑‍🦱🧑‍🦰حسین پسر خاله کوچکم و محسن پسردایی کوچکم در حال کشتی گرفتن هستن. همان طور که گفتم دیوارهای خانه مامان بزرگم از حجم سرو صدا و شلوغ پلوغی در حال فروریختن هست حتی از فاجعه ۱۱ سپتامبر هم بدتر شده اگر زنده بمانم از شب‌هایِ دیگر اینجا برایتان می گویم😁 🆔 @masare_ir
✍دوست داری ماه مبارڪ رمضان رو با عمل به آیات قرآن شروع کنی؟ 😈شیطان میگه: همین یڪ بارگناه ڪن، بعدش دیگه خوب شو!(۱) 🌱خــدا میگه: با همین یڪ گناه، ممکنه دلت بمیره🥀 و هرگز توبه نکنی، و تا ابد جهنمی بشی...!! (۲) ✨(۱) اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِينَ؛ یوسف را بکشید؛ یا او را به سرزمین دوردستی بیفکنید؛ تا توجه پدر، فقط به شما باشد؛ و بعد از آن، (از گناه خود توبه می‌کنید؛ و) افراد صالحی خواهید بود! سوره‌یوسف، آیه9. ✨(۲) بَلَىٰ مَنْ كَسَبَ سَيِّئَةً وَأَحَاطَتْ بِهِ خَطِيئَتُهُ فَأُولَٰئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ ۖ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ؛ آری، کسانی که کسب گناه کنند، و آثار گناه، سراسر وجودشان را بپوشاند، آنها اهل آتشند؛ و جاودانه در آن خواهند بود. 📖سوره‌بقره، آیه81. 🆔 @masare_ir
✨رویاهای صادقه شهید سید حسن موسوی 🍃پیرمرد با تقوایی به نام سید حسن موسوی بود. اهل نماز شب بود. برخی از شب‌ها مرا هم بیدار می‌کرد. اشک مثل نور بر روی محاسن سفیدش جاری می شد. یک روز گفت: «من یک بار در خواب دیدم که زخمی شده‌ام و چند وقت بعد از همان جایی که در خواب دیده بودم، مجروح شدم. اکنون خواب شهادت دیده ام. این روزها با خداوند درد و دل می کنم.» 🌾در همین روزها در مانور به عنوان فرمانده نیروهای خط شکن شرکت کرد. شهید صیاد شیرازی می گفت: «من اگر چند تا مثل این سید داشتم، ارتش را سر و سامانی می‌دادم.» هر چه اصرار کرد نرفت. او سرانجام در همین عملیات(والفجر یک) در منطقه زبیدات به شهادت رسید. راوی حمید شفیعی 📚کتاب رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۸۸ و ۸۹ 🆔 @masare_ir
✍چطور بچه‌های حرف گوش کن بار بیاریم؟ 💡محبت لزوما و همیشه به معنی این نیست که برای بچه غذای خوب درست کنیم، لباس خوب بخریم. ⚽️اگه بچه‌تون در حین بازی از شما خواست که هم‌بازیش بشید، نه نگید و درخواستش رو قبول کنید چون باعث میشه که اون هم خواسته‌های شما رو سریع جواب بده و برآورده کنه. 🌱علاوه بر این، باعث تقویت عزت نفس بچه‌تون هم بشه. 🆔 @masare_ir
✍تلافی روزگار ☘هر روز نیم ساعت قبل افطار، شروع به خواندن نماز قضا می‌کرد. می‌گفت: «مادر! پنجاه ساله که همه‌ی نمازامو خوندم، اینا رو احتیاطاً می‌خونم.» عقربه‌های ساعت همدیگر را دنبال می‌کردند. وقت گرفتن نان بود. برای رفتن آماده می‌شدم. 🚲 مادر به نماز ایستاده‌بود. از تَشَر زدنش فهمیدم که نباید با دوچرخه‌ام بروم. با دست اشاره‌کرد صبر‌کنم. اما من دم افطار نای پیاده‌رفتن نداشتم. همیشه سرِ با دوچرخه‌رفتن بگومگو بود. می‌گفت: «مادر تو خیلی بی‌احتیاطی، اگه طوریت بشه چه خاکی به سر کنم؟!» 🤔نمی‌دانم این چه نمازخواندنی بود که داشت به همه‌ی کارهای خانه رسیدگی می‌کرد؛ همین که به نماز ایستاد، با اللّه‌اکبری بلند و اشاره‌ی چشم و ابرو، حالیم کرد در را ببندم تا گربه‌‌ی ولگردی که در حیاط پرسه می‌زد، وارد هال نشود. 📺با اللّه‌اکبر بعدی شعله‌ی سماور را که در حال خفه‌شدن بود، پایین کشیدم. با سومی هم صدای تلویزیون را کم‌کردم. دیگر دلم داشت برای نمازِ چپل چلاق مادر می‌سوخت، برای این که آن را از مچاله شدن بیشتر، نجات‌دهم، بی‌توجه به ضعفم، حرکتم را قطعی کردم. تشرِ نمازی‌ مادر را نادیده گرفته، با خودم گفتم: «تا نمازش را تمام‌نکرده بروم. وقتی برگشتم عذرخواهی می‌کنم» 💴 از سر طاقچه پول برداشتم و دوچرخه را کشان‌کشان بیرون بردم. در را که بستم، هنوز به سمت دوچرخه برنگشته، صدای ویراژ موتوری که خود را به پیاده‌رو انداخته‌بود، مرا به خود آورد. یک لحظه خود را داخل جوی دیدم. 🌊 پولی که در مشتم گرفته‌بودم داخل آب ولو و لجنی شده‌بود. با سر انگشتانم آن را از حلقوم لجن‌ها بیرون کشیدم. داشتم از جوی خارج می‌شدم که یک آن مادرم را بالای سرم دیدم. از ترس این‌که دعوایم کند، عقب‌عقب رفتم و دوباره سر جای اولم در جوی افتادم. 🧕مادر با چشم‌غره‌ی مادرانه‌ای که خشم و محبت را با هم به تصویر کشیده‌بود، به صورتم زل زده‌بود و انگار دلش می‌خواست به خاطر بی‌توجهی به حرفش، خرخره‌ام را به چنگال همان گربه‌ی ولگردی بدهد که همیشه لجش را درمی‌آورد. 🤨بدون این‌که کمکم کند ابروهایش را در هم کشید و سراغ دوچرخه‌ی ولو شده رفت. آن را داخل حیاط برد و در را بست. باورم نمی‌شد که مهر مادری‌اش را در نجات دوچرخه خلاصه کرده‌باشد. اشکم درآمده‌بود. با این‌که مقصر خودم بودم، اما دلم گرفت و بی‌اختیار سرم را روی زانوهای کثیفم گذاشتم. 🍺اما اشتباه کرده‌بودم. چند لحظه‌ی بعد مادرم پارچ آب در دست بالای سرم ایستاده‌بود: «بیا دست و بالتو بشور مادر. اینجوری داخل حیاط نیا. زودباش باید لباس عوض‌کنی. الان نون تموم میشه.» و دیگر حتی به روی خودش هم نیاورد که من حرفش را نشنیده گرفته و به این روز افتاده‌بودم. 🆔 @masare_ir
✍افسوس بی‌ثمر 🌿خدایی که این همه نعمت زیبا به بنده‌هاش داده، دوست داره نتیجه‌ی نعمت‌هاش رو تو زندگی بنده‌هاش ببینه. 💡این هم دلیل داره، شاید می‌خواد بنده‌هایی رو که این‌قدر دوست داره، از افسوس خوردن بی‌ثمر حفظ کنه. ✨قٰالُوا لَوْ كُنّٰا نَسْمَعُ‌ أَوْ نَعْقِلُ‌ مٰا كُنّٰا فِي أَصْحٰابِ‌ اَلسَّعِيرِ؛ مى‌گويند: اگر ما «گوش شنوا» داشتيم يا «تعقل» مى‌كرديم، در ميان دوزخيان نبوديم. 📖سوره‌ی ملک، آیه‌ی 10 🆔 @masare_ir
✨دفاع منطقی از آرمان های انقلاب اسلامی ☘داخل شهر بانه رفته بودم تا استحمام کنم. داخل مغازه شدم تا صابون بخرم. مغازه دار داشت برای برخی دیگر سخنرانی می‌کرد که چرا جمهوری اسلامی پیشنهاد آتش بس را نمی پذیرد؟ چیزی نگفتم. 🍃رفتم حمام؛ اما خون، خونم را می خورد. فکری به ذهنم رسید. برگشتم مغازه و از فروشنده لیوانی خواستم و بعد از برانداز کردن و پرسیدن قیمت، انداختم و شکستمش. 🌾فروشنده کفری شد. من هم شروع کردم به اینکه قیمت زیادی که ندارد، ببخشید. او ول کن نبود و با داد و بیدادش مردم جمع شدند. می گفتند: «موجی شده ولش کن.»؛ اما او خسارتش را می خواست. 💫گفتم: «مرد حسابی! تو که نمی توانی از یک لیوان ارزان قیمت با یک عذر خواهی بگذری، چطور توقع داری جمهوری اسلامی با این همه شهید، مجروح و خرابی و ویرانی از صدام با یک عذر خواهی بگذرد.» مغازه دار تازه دو زاری اش افتاده بود. دستی به سبیلش کشید و شرمنده شد. راوی: مهدی کریمی؛ بسیجی گرگانی 📚کتاب تو شهید می شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا، ناشر: مؤسسه روایت سیره شهدا، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۰۵ و ۱۰۶ 🆔 @masare_ir
✍دوست دارے شب قدر چے نصیبت بشه؟ 🍃روزای ماه مبارک رمضان مثل باد مے‌گذرن. چشم‌برهم‌زدنے به روز آخر مےرسه و حسرت از دست‌رفته‌ها مےمونه. شباے قدر سرنوشت یکسال‌مون رقم مے‌خوره. همت‌مون رو بذاریم برای بهترین دعاها. 🤲دعای ظهور و دیدار امام زمان‌ عجل‌الله‌تعالی‌فرجه تا مشمول این سخن پیامبر بشیم: 💫پیامبرخدا(صلی‌الله‌و‌علیه‌وآله‌و‌سلم)مےفرمایند✨ 💠 خوشا بحال ڪسےڪه را دیدار ڪند وخوشا بحال ڪسےڪه او را دوست دارد وخوشا بحال ڪسےڪه قائل به وی باشد🔸 📚بحارالانوار، ج۵۲، ص۳۰۹. 🆔 @masare_ir
✍آلبوم عکسهای رادیولوژی ⚡️از وقتی موتور آرمان را دید، شد دارکوب اعصاب پدر. هر بحثی در خانه، انتهایش به موتور ختم می‌شد. 🍝بوی ماکارانی در خانه پیچیده بود. صدای مادر که درخواست خرید ماست می‌داد، به گوشش رسید. همان‌موقع، صدای چرخاندن کلیدِ در آمد. ⚽️حمید بود. سهیل که یک‌لحظه هم فکر وصال موتور امانش نمی‌داد گفت: «سلام بابا. مامان برای ناهار ماست میخواد. من امروز توی مدرسه فوتبال بازی کردم، پاهام خیلی درد میکنن.» 💡حمید که ترفند‌های سهیل را از بر بود دست پیش‌ گرفت: «ای بابا. منم که خیلی خسته‌م🙇‍♂. حتی ناهار نخورده خوابم میبره. کاشکی برات موتور خریده بودم تا زود میرفتی ماست میخریدی!» 🥲سهیل از دست رو شده‌‌اش، در دل خنده‌اش گرفت: «باباااا! من و تو، توی این لحظه به تفاهم رسیدیم! پس عصر بریم باهم موتور بخریم، رنگش هم به سلیقه شما.»😁 🪞حمید سرسری نگاهی به ظاهرش در آینه انداخت: «پس چی میگن نسل جدید اعجوبه‌س و پرتلاشه و زود خسته نمیشه و فلان و بیسار؟! چه اعجوبه‌ای هستی که با فوتبال از پا دراومدی؟😏 خودم میرم به دو دلیل؛ اول که ثابت بشه نسل ما چقدر چغر و بد بدنه، دوم اینکه متوجه شی من اگه کل دنیا رو پیاده گز کنم، برای تو موتور نمی‌خرم!» 💥سهیل دلیل مخالفت‌های پدر را می‌دانست. هنوز جمله‌ی بحث قبلی با پدر، در خاطرش مانده بود: «اصرار تو به هیچ‌جا نمی‌رسه. کان لم یکن شنیدی؟ قضیه‌ی موتور‌دار شدن تو از این نوعه.» حمید به سمت کمد رفت، کشو را جلو کشید، یک دسته عکس از کشو بیرون آورد و جلوی سهیل انداخت:«عکسای رادیولوژیت رو که إلا ماشاءالله یه آلبومه برای خودش بچین روبروت. یه نگاهی هم به خودت بنداز، اون دوچرخه قفل و زنجیر شده توی انبار رو هم دریاب. بعد دیدن استخونای شکسته و جای زخمات، اگه به این نرسیدی که زنده بودنت معجزه‌ی خداس، بیا تا باهم بریم موتور بخریم.» 🌱خرید موتور در پله‌ی دوم و پله‌ی اول آزاد کردن دوچرخه بود. او باید اثبات می‌کرد دیگر قصد حرکات آکروباتیک با دوچرخه یا موتور را ندارد. 🆔 @masare_ir
✍پناه اسلام 🌱درود خدا بر تو باد در آن هنگام که در روزگار غربت اسلام، با جان و مالت، پناهگاه محکم آن شدی. ✨ام‌الاسلام و ام‌المؤمنینی که ام‌الائمه را در هجوم غربت و در تاریکی جاهلیت دخترکشی، به دنیا آوردی. ✊تو که استواری امروز بنای دین، از استواری همتت در یاری کردن خاتم‌النبیین است. 🥀رحلت تو گلوی عالم را به بغضی مهمان کرد که هیچ تسلّایی برایش نبوده و نخواهدبود. 🏴وفات حضرت خدیجه سلام‌الله بر امام‌زمان(عجل‌الله‌تعالی‌‌فرجه) تسلیت باد. 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✊ تنگ کردن عرصه بر بی‌حجاب‌ها و روزه‌خواران به سبک شیرازی‌های غیور 📣 بعد از چندین روز حضور بی‌حجاب‌ها و روزه‌خوارها جهت عادی سازی در پارک قدوسی شیراز، اهالی این منطقه تصمیم گرفتند قرائت قرآن، نماز و افطار خود را در این پارک برگزار کنند. 👌 اما به محض ورود مومنین همه‌ی هنجارشکن‌ها پراکنده شدند. 📍پ.ن : کار فرهنگی آتش به اختیار [=تمیز و خودجوش] یعنی همین! 🆔 @masare_ir
✨حمایت حضرت زهرا (س) از شهید حسن آقاسی زاده شعر باف 🍃یکی از تاکسی‌های پدرش تصادف کرده بود و می‌خواست با موتور برود که مانعش شدم. گفت: «اگر شما ناراحت می‌شوید نمی‌روم.» بعد از مدتی خواب حضرت زهرا (س) را دیدم که به من فرمودند: «چرا نگذاشتی بچه ما برود؟» 🌾گفتم: «ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد.» فرمودند: «نگران نباش! این بچه مال ماست و همیشه مواظبش هستیم. ما تا موقع مقرر از ایشان مواظبت خواهیم کرد.» راوی: مادر شهید 📚کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم- بهار ۱۳۹۵، خاطره ۶۶ به نقل از کتاب شهاب، نویسنده سید محمد میر رفیعی صفحه ۲۶ 🆔 @masare_ir
✍پیمانی‌که‌بسته‌ایم 🗳سال‌ها پیش ملت ایران در چنین روزی تصمیم گرفتند درپیمانی محکم، با شرکت در پرشکوه‌ترین انتخابات دنیا با رأی ۹۸ درصدی، حاکمیت خدا را برخلق بپذیرند و در مقابل تمام جبه‌های شرقی و غربی ایستادگی کنند‌‌. 🌹مردم، همه پیمان بستند تا همیشه و تا ابد برای رسیدن به اهداف بلندالهی و حفظ آرمان‌ها و حراست از لاله‌ی خون شهدا به وطن دوستی پایبند باشند‌. ✊برای اعتلای ایران، برای اعتلای کلمه‌ی حق، برای اعتلای آرمان‌های شهدایی که خیلی‌هایشان دقیقا یک روز قبل از تحقق جمهوری اسلامی، بال گشودند‌‌. 🌱این روز تا همیشه و تا رسیدن به تمدن برتر ایرانی و اسلامی، برهمه‌ی ملت ایران مبارک.🎉 🆔 @masare_ir
✍نوبت من 🚲 از تَشَر زدنش فهمیدم که نباید با دوچرخه‌ام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم. نمی‌دانم این چه نماز خواندنی بود که داشت به همه‌ی کارهای خانه رسیدگی می‌کرد؛ چون حواسش به همه جا بود غیر از آن‌جا که باید باشد. 📿صبر کردم تا نمازش تمام شود. سلام نمازش را که داد جلو رفتم گفتم: «مادر جون قبول باشه، می خوام با دوچرخه برم نون بخرم. 💨باد در گلو انداخت و صدای پیرش را صاف کرد تا جوان تر به نظر برسد و گفت: «با موتور برو اگه با دوچرخه بری یه ساعت دیگه هم برنمی‌گردی اون وقت من باید چشمم به در سفید شه که آقا کی برمیگرده.» 👀به نشانه چشم گفتن دست را روی چشم گذاشتم، دستانش را بوسه‌ای مهمان کردم و رفتم. از وقتی بیماریش شدیدتر شده، با این کهولت سن حسابی بهانه‌گیر شده است. ⚡️همش مدام با خودم می‌گفتم: «ابراهیم مادرت خیلی برایت زحمت کشیده، نکنه یه‌دفعه خدایی نکرده از او خسته شی یا از کوره در بری. یک عمر او در خدمت تو بوده، حالا نوبت تویه که در خدمت او باشی.» 🥖🥠نان داغ را که داخل سفره گذاشتم گفت: «ننه، ابراهیم! الهی پیر شی.» این جمله‌اش را خیلی دوست دارم، تمام وجودم حس می‌کند که من را هم چنان خیلی دوست دارد، اگر گاهی بداخلاقی می‌کند یا بهانه می‌گیرد اقتضای سن و بیماریش هست. 🆔 @masare_ir
✍️اسوه 🌹شهید عصمت پورانوری همیشه از امام به عنوان الگو و اسوه حسنه در دوران حضرت‌ولی عصر(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) یاد می‌کرد. ☘️به دوستانش می‌گفت: تمام انسان‌ها در این برهه از زمان، نیازمند الگویی حسنه هستند تا آنان را به کمال و سعادت برساند؛ اما در معرفی الگوها اشتباه می‌شود و درست شناسانده نمی‌شوند. 🤔برای معرفی درست الگو به نسل جوان، ما چه کرده‌ایم؟ 💪قهرمان و الگوی فرزندان ما چه کسانی هستند؟ مرد عنکبوتی و بتمن 👀 یا شهید علی‌ لندی و شهید حسین فهمیده؟ 🤷‍♂قهرمان جوانان ما چه کسانی هستند؟ سلبریتی‌های فوتبالیست و هنرپیشه یا شهید روح‌الله اعجمیان و شهید ابراهیم‌ هادی؟ 🆔 @masare_ir
📚دعای مستجاب شهید محمد مصطفی پور 🍃شهید محمد مصطفی پور وقتی به شهادت رسید، هنوز به پانزده سالگی نرسیده بود. قبل از عملیات، داده بود جلو پیراهنش نوشته بودند: «آن قدر غمت را به جان پذیرم حسین (ع) تا قبر تو را بغل بگیرم حسین (ع).» 🌾می گفت: «دوست دارم تیر روی سینه ام بخورد و شهید شوم.» دعایش زود مستجاب شد و در عملیات والفجر هشت، تیری سینه اش را شکافت؛ همان جایی که شعر را نوشته بود. ترکشی هم پهلویش را شکافت تا نشانی از حضرت زهرا (س) بر جسمش یادگار بماند. راوی: رضا دادپور 📚کتاب تو شهید می شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا، ناشر: مؤسسه روایت سیره شهدا، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵؛ صفحه ۲۴ 🆔 @masare_ir
✍شب‌زنده‌دار ظهور بیا ڪه بے تو یمیـن ࢪا یسار مےنامند ڪه سیـب و گندممـان ࢪا انار مےنامند* 🪴سبزه‌هایم را به آرزوی آمدنت گره میزنم؛ تا آمدنت حلال عقده‌های کور شود. عقده‌های کور که نه، بهتر است بگویم بیا تا چشمان کور بینا✨شوند. چشمانی که خود را بسته‌اند تا ندای هل من ناصر ینصرنی جدت، علی‌بن‌الحسین علیه السلام را نبینند.🥀 نایب بر حق شما، سید علی خامنه‌ای به امید🌱توصیه می‌کند. از امید میگویم. ✊حتی اگر تمام دنیا چشمانشان را ببندند، من تا صبح ظهور بیدار می‌مانم. این من، منِ تنها نیست. مشتِ نمونه‌یِ خروار است. امام زمانم بیا که زمین شوق تکامل دارد.🌍 *شکیبا غفاریان 🆔 @masare_ir
✍دیر نمی‌رسم 🧕مادر بازهم به اتاق پناه برده بود. فهیمه آرام روی در زد. صدای گریه‌های بلند مادر، قلبش را فشرد: «میشه بیام؟» _ نه دخترم. صبر کن خودم میام‌. دختر طاقت نیاورد. حرفش توی دهانش قل خورد: «مامان،چرا گریه می‌کنید؟ » 🥺فاطمه، باقی بغضش را قورت داد. دستی روی صورتش که حالا قرمز بود، کشید. صدایش را صاف کرد و گفت: «کی؟ من؟ هیچی مامان‌.» دستش را روی دکمه‌ی گوشی گذاشت. صدای نوحه‌‌ی "دیر رسیدم من "پخش شد‌. 🎙_دارم روضه گوش میدم.بیا تو دخترم. با خودش آرزو کرد می‌توانست درد دلش را به کسی بگوید. اما نمی‌شد. بعضی دردها را باید تنها کشید تا از زخم زبان بقیه در امان ماند. 📱دیشب خیلی اتفاقی توی گوشی همسرش، چتی دیده بود که تمام رشته‌ی افکار و زندگی را از هم بریده بود. حالا محمود خانه نبود و داشت با خیال راحت عقده‌گشایی می‌کرد‌. اما دلش نمی‌آمد با گریه‌هایش، فهیمه را آزار دهد. فهیمه در را باز کرد و مثل جوجه‌ای سرما زده، خودش را به آغوش فاطمه رساند‌. 💦فاطمه همین‌طور که اشک می‌ریخت، او را در آغوشش فشرد. باید با کسی مشورت می‌کرد با کسی که بعدها زبانی برای نیش زدن به سلول‌های مریض زندگیش، پیدا نکند. یاد مشاوری افتاد که از سالها پیش در هیات می‌شناخت‌. شماره‌اش را برای روز مبادا گرفته بود. 🤔با خودش فکر کرد: «حتی اگر پای زن دیگری در میان باشد، تا آخرین لحظه، برای بازسازی زندگیم، تلاش می‌کنم. لااقل به خاطر فهیمه که حاصل عشقی است که سالها پیش بود. دلیلی هم ندارد که از این به بعد نباشد‌. فهیمه خودش را بیشتر به فاطمه چسباند و دستش را روی دکمه‌ی تماس گذاشت. 🆔 @masare_ir
✍متاورس فراجهان، پروژه جدید غرب برای دیکته کردن یه جمله خیلی خیلی قشنگه که میگه شما صاحب هیچی نیستی و بابتش راضی هستی.☺️ عقیده این پروژه یعنی در کره زمین محروم، اما در فراجهان صاحب هرچیزی که فکرشو بکنی هستی.😏 💡چیزی که بهش میگن دنیای متاورس به زبان عبری یعنی دنیای مردگان. 🆔 @masare_ir