eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
"جامعه نسوان را چه به این کارها!" این جمله دقیقا می‌تواند به این معنی باشد که هرگز و ابدا عکاسی به درد من نمی‌خورد. یعنی سنت یزدی اصلا خوش ندارد یک زن دستانش را تا جایی که تاندون‌هایش کشش دارند دراز کند و یک زاویه از سوژه را عکس بگیرد. با چادر چاقچور و یال و کوپال ولو شود کف زمین و نمای ورودی یک مکان تاریخی را عکاسی کند. سر و گردن را تا جایی که سوراخ‌های بینی‌اش به جای چشمانش دیده شود کج کند گلدسته امامزاده را کامل کادر ببندد. یک جورهایی گاو پیشانی سفید باشد و سر و گوشش بجنبد برای شنیدن صدای سوژه‌ها! چه در خلوت چه وسط بلبشوی جماعت... در شرایطی که شدیدا معتقدم مامان باید شیرش را حلالم کند شک نشسته بود کنج مغزم و دلم را می‌لرزاند. جز آن در موقعیتی نبودم که دوره عکاسی شرکت کنم. یک جورهایی اصلا رو نداشتم به کسی بگویم دارم جمع و جور می‌کنم از یزد بکَنم بروم بافق دوره عکاسی. در یکی از نادرترین حالات زندگی از اعتبارهای قبلی‌ام استفاده کردم. به جای گفتن "دوره عکاسی با موبایل" در لفافه گفتم دوره مربوط به امورات نویسندگی هست. هنوز کار لنگ می‌زد. گیرم بروم. بچه‌ها را چه‌طور دو روز توی اتاق هتل بکارم؟! دل پیش بچه‌ها و عقل وسط فوکوس فولوی کلاس؟! فکری شدم حتی بروم سراغ قرآن و استخاره کنم؛ خدایا! بمانم یا بروم؟! آیا به جان بخرم این همه حاشیه را! "تجهیز به سلاح دفاع از باورها! " تک جمله‌ای که همه شک‌ها را شست برد. دلم این‌جا گیر بود. مامان نمی‌داند ریشه این حرف‌های عامیانه را کی زده! همان نیمه‌شب‌ها که اشک داغ از دو چشمش شره کرده که خدایا! بچه‌ شیعه‌ها را در راه خودت تجهیز کن! حالا یک ساعت مانده از بافق برسیم خانه. راضی‌ام. دوره جذاب‌تر و مفیدتر از آن‌چه فکر می‌کردم بود! دم بانیانش گرم؛ محفل نویسندگان منادی، استانداری یزد، فرمانداری بافق و تیم هنرمند عکاس بانو! ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
من و زاویه‌ها هر عکسی توی گروه می‌گذاشتیم یک ایرادی ازش می‌گرفتند. هول هولی متن می‌نوشتم و یک عکس کادربندی نشده هم پشت بندش می‌فرستادم تا خانم اِدیتور توی قالب بنشاندش. همان چهارچوبی که برای روایت کربلای‌کرمان آماده شده بود. از نظر خودم خوب بود، اصلا عکس ها باید حال بد و بدوبدو ها را نشان می‌داد. این نظر خیلی از هم گروهی ها هم بود، اما خانم اِدیتور تا عکس هارا قاب کند، سه‌چهارباری به روح پرفتوحمان صلوات های بلندبالایی می‌فرستاد:« کادر ندارید، کیفیت کمه، زاویه عکس‌ها خوب نیست...» من در حالت نرمال هم، از زاویه ها فقط زاویه‌منفرجه، ۱۸۰درجه... را به‌یاد دارم. چند‌سالی هم هست زاویه‌دید نویسندگی را...! آن هم با کلی تمرین. تازه اگر متن قصد پیچاندن نداشته باشد. که آن‌وقت مجبورم به صرف کردن چندم‌شخص‌های عربی و فارسی تا دوزاریم صاف شود و بفهمم قلم دست کیست... من توی کرمان، زاویه خودم با دنیارا هم گم کرده بودم و این‌ها انتظارات زیادی بود. اصلا روزهای بعدازحادثه شرایطی نبود که بخواهیم ژست بگیریم و از هر سوژه ده‌تا عکس بگیریم تا مطلوبمان ظاهر شود. اگر دست وبالمان نمی‌لرزید، حتما اشک‌وآه خانواده شهدا و جانبازان خجالت زده‌مان می‌کرد که بخواهیم خودمان را کج‌وکوله کنیم، لنز در چشم‌های ترشان بدوزیم و چیلیک چیلیک عکس بگیریم. تازه اگر منطقه امنیتی نبود. و مثلا حراست بیمارستان آخرسر گوشی‌هایمان را چک نمی‌کرد که مبادا از بیماران عکسی گرفته باشیم... اما با همه این احوالات قبول داشتم و علاقه داشتم که کمی دست به دوربینم را تقویت کنم. این شد که پیشنهاد جذاب استاد را وسط هوا و زمین گرفتم. و دو روز پیش با رفقا باروبندیل بستیم به مقصد بافق، برای یک کارگاه دوروزه عکاسی. تا به گفته استاد خشاب‌های اسلحه تکمیل شود...ان‌شاءالله... ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
کیک یزدی ۲ موچی ۱ 🇮🇷😂 محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
اولین جلسه فکر کنم زیادی از خود متشکر بودم! یکی از چهار صندلی چرخدارِ جلو را از زیر میز کنفرانس کشیدم بیرون؛ نگاه کج حضار را مثل چوب توی پهلویم حس می‌کردم. از آنجایی که در جمع بزرگان وقتی یک کاری را انجام دادی باید تا تهش ادامه بدهی تا ضایع نشوی، محکم نشستم روی صندلی. پر بی راه نبود آن نگاه‌های کج و «تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف!» اولین بار بود برای نقد یک کتاب دعوت شده بودم. آن هم یک کتاب داستانی. نویسنده‌ی کتاب مثل یکی از اعضای عادی جلسه رفت جلو و روی صندلی کناری نشست. به قیافه‌اش نمی‌آمد نویسنده باشد. محجوب و سر به زیر بود. مرد ساده‌پوشِ کت و شلواری و فکلی با ریش و سبیل تراشیده. افتادگی از چهره‌اش می‌بارید. ۵ دقیقه تا شروع جلسه مانده بود. صندلی‌ها منتظر صاحبانشان نشسته بودند. استاد جعفری که مدیر جلسه بود، مدام ساعت را چک می‌کرد. جمع، جمعِ نویسندگان یزدی بود. یک روحانی قد بلند و خوش‌پوش وارد مجلس شد. از دم در همه روی پا ایستادند. از دور نفهمیدم چه کسی آمده. با همه سلام و احوالپرسی می‌کرد. حاج آقا مظفر سالاری از نویسندگان به نام کشوری. دست دلنشینی با حاج آقا دادم. لبخند حاج آقا توی دلم نشست. صاحبان صندلی ها یکی یکی از راه می‌رسیدند. داستان بشین پاشو تکرار می‌شد. اعتراف می‌کنم بعضی را نمی‌شناختم. اما چاره‌ای نبود. باید آبرو داری می‌کردم و بلند می‌شدم. قاری، قرائت قرآن را شروع کرد. یکی از روئسا بی‌مقدمه مراتب تقدیر و تشکر را پشت بند قاری شروع کرد. با خودم گفتم: یا علی، با این شروع طوفانی خودت مددی برسان. تا پایان جلسه باید شاهد تکه پاره کردن تعارفات مرسوم باشیم. مجری که از دوستانم بود پرید وسط و جلسه را دست گرفت. حاج آقا سالاری بابای جمع حساب می‌شد. بعدا فهمیدم که ایشان به عنوان کارشناس دعوت شده‌اند. حاج آقا با یک داستان بامزه حرفهایشان را شروع کردند. اولش فکر نمی‌کردم این یک ترفند باشد. اما ده دقیقه‌ای که از حرفهایشان گذشت فهمیدم توی این مدت کوتاه چهار داستان شیرین لای حرفهایشان بود. یک روحانیِ یزدیِ اصیل که با داستان گویی‌اش حواس جمع را توی مشتش گرفته بود. خط اتو را می‌شد از دور روی ابا و قبایش دید. حاج آقا بار اصلی نقد کتاب «روح الله» نوشته هادی حکیمیان را بر دوش می‌کشید. الحق که حاجی نویسنده بود و نکات را میزد توی خال ذهنمان. من هم روبروی حاج آقا به نشانه فهمیدم-فهمیدم سر تکان می‌دادم. نگاه حاج آقا پر از ادب بود و با چشمانم حرف می‌زد. انگار من مخاطب خاص حاج آقا بودم. نفرات یکی یکی نقدشان را بعد از حاج آقا می‌گفتند. بعضی راست می‌گفتند و بعضی نقدشان آبکی بود. تا پایان جلسه محو نگاه پر معنای حاج آقا شده بودم. مدام حرکاتش را زیر چشمی می‌پاییدم. حتی آب را با ادب می‌خورد. جذبه‌اش من را گرفت. محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
وقتی به جمع صمیمانه سِره اضافه شد، گفتم کار تمام است. دورادور می‌شناسمش. نه همکلاسی بودیم نه توفیق شاگردی داشته‌ام. اما همین‌که دیدمش کلمه منتقد بی‌پروا توی ذهنم شکل گرفت. شنیده بودم همکلاسی‌هایش آنقدر که از صاف شدن زیر تریلی انتقاد های او می‌ترسیدند از استادشان هراس نداشتند. زدم توی پهلوی بغل دستی و گفتم: «نقدهامونو غلاف کنیم که صاحابش اومد.» هنوز ننشسته برگه های یادداشت را جلوی خودش ردیف کرد. چند دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید که نوبت به او رسید. چراغ میکروفونش روشن شد. چهارتا برگه مربع شکل یک مربع بزرگتر را جلو رویش درست کرده بودند و هر از گاهی از آنها کمک می‌گرفت تا انسجام صحبت حفظ شود. از تشکر و تبریک و غبطه خوردن به حال نویسنده روح‌الله گذشت. رسید به خودش، به اینکه چند روزی است توی کتاب غرق شده. گفت صفحه جدیدی از شناخت امام توی زندگی‌اش باز شده. مجذوب بود و متواضع... نگاهم برای دقایقی متفاوت می‌شود به کتاب. شاید هم ما کتاب خوان‌های حرفه‌ای نیستیم که روح الله آنقدر ثقیل و عجیب افتاده... ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فیگور و استایل آقای حکیمیان فقط یک چیز می‌گفت: "کاری که از دستم برمیومده انجام داده‌ام." در بیان او ذره‌ای منم ندیدم. کتابْ خودش بوی عطر داشت. عطر روح‌الله. بعضی‌ بد نقد می‌کردند. وصله‌های نچسب و روی مخ! می‌فهمیدم تعجب می‌کند. فقط از زاویه نگاهش. بعضی خیلی تحویل می‌گرفتند. ذوقی نمی‌کرد. بعضی خام و نارس و بعضی زیادی کتاب را آش و لاش کرده بودند! من یک چهارم کتاب را خوانده بودم. صد صفحه! چند بار آمدم دکمه میکروفون را بزنم که نصف صفحه مقدمه را اگر دو بار خوانده بودید هشتاد درصد حرفتان را فاکتور می‌گرفتید. آدم‌ها ذاتا دلشان می‌خواهد درباره چیزی که در ذهنشان نشسته با کسی حرف بزنند. جناب استاد مظفر سالاری چانه‌اش زود گرم می‌شد. اگر وا می‌دادی تا صبح برایت از کهنو و نادرابراهیمی خاطره می‌گفت. وقت کم آمد. سه ساعت تمام نقد و نکته. به جز دو خط تعارفات رسمی اول جلسه تمام برنامه آموزش خالص بود برایم. نکته زیاد گفتند و شنیدیم. فقط یک‌جا آقای حکیمیان از ته دل خندید. آن هم وقتی بود که گفت کتاب را می‌نوشتم می‌دانستم هم باید جواب دوستان امام را بدهم هم جواب دشمنانش را... محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
روایت یک دیدار هادی حکیمیان برایم یک شخصیت واقعا خاص است، کسی که استاد می‌گفت دست نیافتنی‌ست و حالا حالاها نمی‌توانی پیدایش کنی. با برج قحطی‌اش حسابی حال دلم خوب شد، رمانی استخوان دار، قرص و محکم که می‌توانست یک بند روی پا نگهتان دارد تا تمامش کنید. مشتاق بودم برای دیدنش و پرسیدن کلی سوال... این اشتیاق اما برای کتاب روح الله نبود. کتاب به دلم نمی‌نشست، تاریخی شفاهی بود با نثری رقصان و دُرّی غلطان، که از بی‌نظمی و ثقل رنج می‌برد. اگر جمله‌ی قبل را دوبار خواندید تا بفهمید این بی‌زبان دارد چه می‌گوید، باید بگویم کل کتاب را همین‌طور خواندم. هر جمله‌اش یک دست انداز بود برای ادامه دادن، سخت و دشوار. هرچند که روایت‌های کتاب و داستانی که بیان می‌کرد، خاص و دوست داشتنی بود. اما این کتاب قواره‌ی تن من نبود شخصاً... بگذریم، به زور تا صفحه‌ی ۱۰۰ خواندم و رفتم سر جلسه‌. کسی نبود طفلک را نگه‌ دارد، همه کار داشتند. پیچیدمش لای پتو و با خودم بردمش. همان اول کار، تا نشستم عالی‌جناب از هول جمعیت پوشکش را منفجر کرد. دعا میکردم صدای اثر هنری‌اش به گوش بقیه نرسد. حالا باید کجا را گیر می‌آوردم برای تعویض پوشک؟ تا بروم پایین و خاکی به سر بریزم، ده دقیقه از مجلس پرید. وقتی مستقر شدم دعوای " بگوییم امام بهتر است یا حاج آقا روح الله" در جریان بود. نوزاد دل کوچکم باز به جای همه هول کرد و گرسنه‌اش شد. شیشه را که درآوردم، دیدم سرشیشه‌ی اشتباهی رویش سوار است. همان موقع نوبتم شد تا صحبت کنم. بچه را دادم دست یکی از دوستان، شیشه‌ی با سرشیشه‌ی اشتباه را هم گذاشتم دهنش و رفتم پشت بلندگو. آنقدر سرم گرم نوزاد بود که وقت نکرده بودم به استرس صحبت در جمع فکر کنم. موج استرس چنان کوبید به مغزم که نفسم یک آن گرفت. تا آخرین جمله‌ای که از دهانم درآمد، دست‌هایم زیر میز داشت می‌لرزید. اشاره کردم به نامهربانی‌ام در نقد و هر چه داشتم ریختم روی دایره. نمیدانم چرا وقتی اشاره کردم که دهه هشتادی هستم و کتاب احتمالا برای نسل من نباشد، یکی دو نفر زدند زیر خنده...! خلاصه کارم تمام شد، برگشتم و چشم‌های طفلک را دیدم. شاکی زل زده بود به من و با زور مکیدن سعی می‌کرد چیزی از شیشه بیرون بکشد. درجه‌ی شیشه تغییری نکرده بود. معلوم بود حسابی خودش را کنترل کرده تا غریبی نکند. همینکه آمد توی بغلم، چنان زد زیر گریه که چاره‌ای جز انتقالش به پایین برای تغذیه نبود. این دفعه تا برگشتم، جلسه به سر رسید و من ماندم با صحبت‌هایی نشنیده و نوزادی که تازه خوابش برده بود. ✍ محفل نویسندگان منادی👇 @monaadi_ir
29.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| گزارشی از جلسه نقد کتاب 📚 روایت مستند زندگی امام خمینی(ره) محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بعد از حاج‌آقای کارشناس که خوب چانه‌اش گرم تعریف و تمجیدهای کتاب ۴۰۰ صفحه‌ای روح الله شده بود، میکروفن حاج‌آقای جوان روشن شد و نقدهای طوفانی شروع. روی سخن حاج آقای جوان به نویسنده بود و کلامش گیر کرده بود روی لفظ امام، که شما هم مثل شبکه‌های کجا و کجا لفظ امام را به آیت‌الله تقلیل دادید. علی‌رغم احترامی که به خودشان واجب است، نقدشان لایتچسبک بود. نقدی که طوفانی باشد، مثل طوفان با تندی می‌خورد به صورتت، جوری که ثانیه‌ای هم نمی‌توانی چشمانت را به سمتش راهی کنی. اما نقد ساندویچی را دو دستی می‌گیری و چشم بسته می‌خوری‌اش. چه داغ باشد چه سرد. حتی اگر سیرِ سیر هم باشی آخر یک گاز می‌زنی و نوش جان می‌کنی. آقای حکیمیان قرص و محکم جواب داد: «تا زمانی‌که آیت الله بروجردی در بین مردم زنده بود، حدود سال بیست و سی، مردم فقط امام را آقا روح الله خطاب می‌کردند.» پیغمبری هم که امروز صدای مهربان و دلنشین فرشته وحی را شنید، تا قبل از غار حرا، همه‌ی مردم او را محمد امین می‌خواندند. ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
بعثت داریم تا بعثت! برگزیدهْ امروز رفته کتاب تحویل گرفته از صاحب‌کتاب و مامور شده به خواندن، همچنین فهماندن. روز بعثت. و من توی این کتاب تحویل دادن‌ش مانده‌ام انصافاً. لابد گیر می‌دهید که کتاب نبوده و کلمه بوده و کتاب بعداً جمع شده و ...؛ ولی خودمانیم، کتاب بوده دیگر؟! رفته بالای کوه، دور از دسترسِ آدم‌هایی که چشم‌شان روی زمین دنبال طلا و پول و بت بوده، آنجا یکی از طرف صاحب‌کتاب گفته «بخوان!» او هم بالاخره خوانده. حالا این چه چیزی غیر از دریافت ماموریت به احیای زندگی درست بر اساس کتاب بوده را نمی‌دانم، فقط این را می‌دانم که هر کسی پایش به کوه باز شده و دستور گرفته، لاجرم دستورِ خواندن نگرفته! به یکی هم اختیار چوب داده‌اند! چوب؟! چوب دیگر! همان عصای موسای کلیم! برادر هارون! یعنی بعثت حضرتِ موسای کلیم سلام‌الله‌علیه اینطوری بوده که همان چوبِ دست‌ش کفایت می‌کرده! همان جا دستور داده بینداز تا نشان‌ت بدهم لولویی را که باید با آن مردم‌ت را به خط کنی! حالا چقدر به خط شدند و چقدر موسای عزیز موفق بوده را توی تاریخ خوانده‌اید؛ ولی تفاوتِ بعثت تا بعثت را سِیر می‌کنید؟! خدایی خوشتان می‌آید؟! آدم حال می‌کند به خاطر کلاسِ کاری که برای امتِ محمد گذاشته شده! اصلاً الان هم همین طوری است؛ به آدمِ چیز فهم کتاب می‌دهند، بچه‌ی عصیان‌گرِ پتیاره را با چوب و لولو می‌ترسانند! امتِ آقای برگزیده هم همین ماموریت را پیدا کرده انگار! با امتِ مدعیِ طرفداری از موسای کلیم باید با چوب‌های مدرن طرف شود، همان موشک دیگر! و همین امتِ با کلاس توی خودش دستور دارد به تبیین؛ و جهادش شده تعقل‌گرایی و فهم‌محوری! یاللعجب! خدایا دمت گرم که ما را با لولو و چوب و موشک و اینها به خط نمی‌کنی! کلاسِ ما را گذاشته‌ای آن بالای طاقچه‌ی خلقت، توی دانشگاهِ خودت. عوض‌ش چوب داده‌ای برای ادب کردنِ این قومِ از راه به در رفته‌ی سرگردانِ کتک‌خور که فقط با چوب و لولو می‌شود سر به راهش کرد! بچه با کلاس‌های خلقت، عیدتون مبارک... محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 با برنامه‌ای جدید و متفاوت با شما هستیم. 📌سیری در بهترین های ادبیات داستانی جهان . 📚این فصل و سنگ جادو. 💡با معرفی این برنامه به علاقه مندان به داستان نویسی، دیگران را نیز در آموختن کاربردی نویسندگی شریک کنید. 🔰با ما همراه باشید. داستانا|داستان نویسی آسان✍️ https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67
تصور کنید فرد خوش‌صدایی با آهنگی ملایم هر شب تا صبح صدای‌تان می‌‌کند، نه از سر عصبانیت و ناراحتی؛ بل از سر مهر و محبت، از سر نگرانی، از سر خیرخواهی. شما اما حوصله جواب دادن به‌ش را ندارید. گاهی صدایش برای‌تان تکراری می‌شود مثل وسایل کنار اپن. اول می‌گذارید تا جلوی چشمتان باشد و بعد انگار جزو جدا نشدنی اپن می‌شود. گاهی هم مثل رژیم، جواب دادن به‌ش را به شنبه موکول می‌کنید. یک ماهِ گذشته هر شب ملک مقرب خدا؛ ملک داعی از شب تا صبح با نوایی دل‌نشین صدای‌مان زده. هرشب بدون حتی لحظه‌ای استراحت ندا سر داده و خوانده همه مومنان را به زنده نگه‌داشتن یاد و ذکر خدا. هر شب در گوش تک‌تک‌مان نجوا کرده، ما هم یا گوش شنوا نداشتیم یا به امید فردا سر خودمان را گول مالیدیم و شد آنچه نباید. دیشب آخرین شبی بود که ملک داعی ندا سر می‌داد مومنان برخیزید که خدا با همه خدایی‌اش هم‌نشین و هم‌دم کسی است که ذکر و نامش را زنده بدارد. یا من یعطی الکثیر بالقلیل! نگاه به کمِ ما نکن در این ساعات باقی مانده، خودت به کرمت به ما ببخش آنچه خود لایق آنی... ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
زمان دانشجویی، خیلی اتفاقی دو تا بلیط آوردند دم اتاق‌مان. گفتند بلیط ملاقات با رهبری است. سر از پا نمی‌شناختم. انگار که به آرزوی دیرین خود رسیده باشم. تصورش هم نمی‌کردم بین این همه دانشجو، این دوتا بلیط، سهم من و دوستم بشود. آماده شدیم. به سمت آن خیابان پر درخت، حرکت که نه، پرواز کردم. بازرسی های بدنی که تمام شد، جوراب‌هایم که زیلوی ساده‌ی کف بیت رهبری را حس کرد، خط به خط جملاتِ رضای امیرخانیِ داستانِ سیستان، داخل ذهنم، رژه می‌رفت. یک جایی آن جلوها، خودم را جا دادم. اینکه چه گفتند و چه شد را اصلا یادم نیست. فقط حال و هوایش، همیشه گوشه‌ی ذهنم مانده‌ است. ردیف پشت سرم، دوتا خانوم بودن از آن محجبه‌های انقلابی. شعارهای ورود رهبری را انگار از تهِ‌تهِ‌دل سر می‌دادند. سخنرانی که تمام شد آنقدر در شوکِ دیدار بودم که توانِ رفتن نداشتم. پچ‌پچ‌های دو خانم حسابی توجهم را جلب کرده بود. از صحبت‌های رهبری به زعم خودشان نتیجه‌گیری می‌کردند. انگاری اهل کرج بودند و مادر و دختر. مثل کسی که ماموریت بزرگی بر دوش‌ش افتاده باشد به دخترش می‌گفت: - دیدی چقدر راهپیمایی ۲۲ بهمن مهمه. فردا حتما از کرج باید بیایم تهران برا راهپیمایی. چون پایتخته. دشمن هم چشمش به تصاویره. بیایم که مشت محکمی به دهن دشمن بزنیم. دخترک چادری همینطور که تایید می‌کرد وعده‌شان را با مادرش، کم‌کم از من دور شدند. تا به این سن، راهپیمایی زیاد رفته بودم. اوایل به زورِ پدر بود. بعد از شوق دیدن دوستانم. اما از آن روز به بعد، تصورم کاملا عوض شد. ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
راهپیمایی یا کلاشینکف؟! صبح روزهای تظاهرات پتو را دور خودم می‌پیچیدم و راحت‌تر می‌خوابیدم! با خیال جمع! چه کاری بود؟! برای دشمن‌ستیزی باید سلاح دست گرفت، نه اینکه مشت خالی را حواله‌ی آسمان کنی و ادعای جهاد هم داشته باشی! فکرم اینطوری بود واقعاً. نهایتش می‌شد همراهی با تلویزیون، آن هم وقتی لیوان چایی داشت بخار می‌کرد و لقمه‌ی نانی زیر دندان‌م با بزاق توی هم می‌پیچید... گذشت... خوبی مطالعه بوده شاید یا حواس‌جمعی روی موضوعات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی. آن وقتی که آدم دو دوتا چهارتا می‌کند و می‌گیرد عمق ماجرا چیست! هر چه آمد روزهای 22 بهمن شلوغ‌تر شد؛ هر چه گذشت روزهای قدس جمعیتِ بیشتری آمد پای کار؛ با اینکه انتظارش نمی‌رفت، با اینکه باور نمی‌شد، مخصوصاً از طرف مخالفین جمهوری اسلامی! بعدْ بازخورد این تجمعات را در جبهه روبرو رصد کردم، انتظارش نمی‌رفت اما به هم می‌ریخت‌شان و بی‌ریخت‌شان می‌کرد... به روز قدس فعلاً کار ندارم؛ روزی که دیگر جهانی شده و شعارها و تجمع‌ها یک خیزش نرم شد که اسرائیل را زمین‌گیر کرده؛ حتی همه‌ی روزهای این سه چهار ماهِ گذشته هم روز قدس بوده انگار و اسرائیلی که همه‌ی اعتبارِ دروغینِ خودش را که ذره ذره جمع کرده، بر بادِ سیاه دیده! الان بیشتر به 22 بهمن کار دارم. تجمعی برای بزرگداشت یک انقلاب که جدا از انقلاب‌هایِ فرانسه‌ی سکولار و شورویِ ضدِ دین، یک انقلابِ دینی بود و نظم نوین و دست‌ساخته‌ی غرب و شرق عالم را جوری به هم زد که هنوز بعدِ بیش از چهار دهه نتوانسته‌اند جمع‌ش کنند، که خودشان یا مثل شوروی جمع شده‌اند یا مثل آمریکا دارند جمع می‌شوند! 22 بهمن یک راهپیمایی عادی نیست؛ حتی فقط یک رفراندومِ عادی سالیانه برای تایید مجدد جمهوری اسلامی ایران هم نیست؛ 22 بهمن خیزش انسان است جلوی همه‌ی استکار جهانی، که بگوید من هنوز اینجا هستم و منتظرِ تو! هر وقت مردِ این میدان شدی بیا تا ریشه‌ات را بسوزانم، همان طور که سوزانده‌ام؛ این اقامه‌ی بندگی خداست جلوی بندگیِ شیاطین انس و جن که اینطوری و توی تظاهراتی به همین سادگی جلوه می‌کند. من سال‌هاست پتو را ول می‌کنم و می‌روم توی خیابان برای راهپیمایی این روز. حالا محکم به این اعتقاد رسیده‌ام؛ «اهمیتِ این راهپیمایی به حدی است که سردار سلیمانی سلاح جنگی‌ش را توی منطقه زمین می‌گذاشت، بی‌خیالِ دشمنِ مسلحِ توی میدان رزم می‌شد و می‌آمد کفِ خیابان‌های تهران برای راهپیمایی!» محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
1_9652724211.mp3
4.35M
💠 روایت کربلای کرمان 🏴 به مناسبت اربعین شهدای حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان «روایت‌هایی با یک جمله مشترک» 🔹به قلم و صدای محمد حیدری محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
سور اسرافیل با ادب بود و متین. دستگاه مانیتور هر نیم‌ساعت یک‌بار فشارش را چک می‌کرد، تشکر و دستت درد نکندش سهم ما می‌شد. آشپز بیمارستان غذا می‌پخت، خسته نباشیدش به ما می‌رسید. اگر تا سه روز آب دستش نمی‌دادی یک کلمه نمی‌گفت تشنه‌ام. برای اولین بار در طول تاریخ پرستاران داشتند به عینه می‌دیدند شعور و درک بالای مریض را. این‌که همه‌ی کارشان وظیفه نیست، یک‌جاهایی واقعا لطف است و بی‌منت. مریض‌های دیگر تا صدایشان در می‌آمد چهره‌مان می‌شد عینهو بادکنکی که تازه بادش خالی شده. ویار پیدا کرده بودیم به بیمار هوشیار اما این یکی فرق داشت. حتی می‌نشستیم روبرویش و به حرف می‌آوردیمش. تخت۱ آذربایجانی ما از نوع غربی‌اش عجیب خوش‌لهجه بود. برای شنیدن تلفظ کلمه به کلمه‌ی حرف‌هایش صدتا گوش قرض می‌کردیم. با این همه اشتیاق ما، مریض ولی سالی ماهی یک جمله می‌گفت. همان هم آن‌قدر دست‌پا شکسته بود و توسط بچه‌ها بلند تکرار می‌شد که بنده‌‌ی خدا آتش می‌گذاشت پشت دستش تا دیگر صدا از دهانش خارج نشود. هنوز من وقتی می‌گویم «ایستَکان» شش جهت را می‌پایم تا یکهو اسرافیل نشنود و احساس نکند داریم دستش می‌اندازیم. اسرافیلِ اردبیلی، مهمان پسرِ مهاجرش شده بود. آب و هوای کویر سیستمش را به هم ریخته و روز دوم کارش به بیمارستان کشیده شده بود. وقت ملاقات پسرش آمد برای عیادت. آقای پدر مثل برنو حرف داشت برای گفتن و بی‌وقفه تعریف می‌کرد. جملات به ترکی اصل ادا می‌شد و ذره‌ای ازشان سردرنمی‌آوردیم. به پسرش گفتیم: «پدرت تنها مریض آی‌سی‌یو هست که دوست داریم حرف بزند. که آن‌هم از شانس کج ما خیلی کم‌حرف و آرام به نظر می‌رسد.» رو به پدر داشت نقش مترجم را بازی می‌کرد. یک چیز‌هایی به ترکی گفت و هر دو پقی زدند زیر خنده. آمد جلوی استیشن با خنده‌ای که هنوز موفق به کنترل شدنش نشده بود گفت: «این پدر ما فارسی اصلا نمی‌فهمه. چهارتا کلمه تشکر بلد است که آن‌هم استرس آی‌سی‌یو از سرش پرانده.» نگاهی به موها و ریش‌هایش می‌اندازم که به برف‌های گاه و بی‌گاه اردبیل می‌ماند و توی دلم آرزو می‌کنم کاش تمام مریض‌های هوشیارمان زبان‌نفهم بودند… ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فیلم‌ها نسبت به کتاب‌ها راحت الحلقوم‌ترند. زحمت تمرکز کردن و ساختن تصویر ندارند، لم می‌دهی تخمه می‌شکنی و به ذهنت استراحت می‌دهی. اگر فیلم طنز ببینی گاهی هم لبخند به لبت می‌آید. راز بقا همه آیتم‌های فیلم را دارد به علاوه یک نکته مثبت بزرگ. راز بقا را می‌توانی خانوادگی ببینی؛ بدون ترس از لودگی و حرکات مبتذل. بدون اشاره واضح یا در خفای مثبت هجده و بدون ترس از رد کردن خطوط قرمز اعتقادات دینی و مذهبی. یک سریال مفرح با طنزهای جذابِ مخصوص سعید آقاخانی. برخلاف بیشتر سریال های ایرانی یک شخصیت مثبتِ تمام سفید، بدون کلیشه‌های رایج؛ روند جلو رفتن داستان را شیرین می‌کند. آدم بدهای داستان هم ترکیبی دلنشین از خباثت و بلاهت دارند که دست و دلبازانه خنده را مهمان لبتان می‌کند. مخلص کلام اینکه اگر دلتان برای خندیدن از ته دل با خانواده تنگ شده راز بقا را ببینید. ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
کتابِ صوتیِ تحفه‌ی تدمر بعد از چاپِ «تحفه تدمر» هر بار تماس گرفتند که «بیا فلان جا برای فلان تعدادِ آدم حرف بزن» پیچانده‌ام و توپ را مثلِ دیوید بکهام که از فاصله بالای پنجاه متر می‌فرستد آن گوشه‌ی منتهی‌الیه دو تیرک دروازه، فرستاده‌ام روی سرِ راوی کتاب! نقلِ شکسته‌نفسی و نداشتنِ اعتماد به نفسِ توی سخنرانی و اینها هم نیست واقعاً؛ یک‌جورهایی علاف کردنِ ملت به‌م حال نمی‌دهد! مثلاً بروم که چه بگویم و مخاطب‌م چه چیزی از من یاد بگیرد؟! ولی هر بار که به امیرحسین زنگ می‌زنم و می‌اندازمش توی زحمتی دوباره، این را خوب می‌دانم که حداقل دو تا کلامِ به درد بخور از این بشر نازل می‌شود و مخاطبْ به هر حال چیزی یا چیزکی یاد می‌گیرد. و امیرحسین یک‌جورهایی شده کتابِ صوتیِ «تحفه‌ی تدمر.» دیروز برای مناسبتِ روز جانباز دعوت شدیم یک مدرسه پسرانه پایه‌ی اول و دوم. ده‌ها بچه‌ی نیم وجبی الی دو سه وجبی توی نمازخانه چپیده بودند توی هم و باور کنید وقتی من و امیرحسین آمدیم تو، رنگ‌مان پرید! انتظارِ این قدر کوچولو بودنِ مخاطبینِ نوبرمان را نداشتیم. جشن گرفته بودند. گوشه‌ی کار مال بزرگداشت این روز بود و تقدیر از آدمی که جانباز شده. امیرحسین یک‌جورهایی چانه انداخت: -‌ بیا برگردیم! -‌ دیر شده، مجبوری بری صحبت کنی... می‌خندیم. اصلاً خنده از دستمان در می‌رود و ده‌ها جفت چشمِ آلبالو گیلاسی برمی‌گردد طرف‌مان. صدای خنده‌هامان رسیده بود به خراب کردن برنامه‌شان. خیال من یکی راحت بود. پاچه‌ی راستِ مبارک را انداخته بودم روی پاچه‌ی چپ و توی دلم تخمه می‌شکستم! همان اول که تماس گرفتند و دعوت کردند، گفتم «فقط برای حضور میام! نه برای صحبت!» آن قدر طاقچه بالا گذاشتم که «ممکن است جور نشود» و «اگر برسم می‌آیم» و ...؛ که دل‌خوش شدند فقط باشم. توی برنامه هم همین بود! مثل مترسک دم جالیز همان جلو سیخ نشستم و زجرکش شدن امیرحسین برای جمع کردن این مراسم را سِیر کردم. انتظار نداشتم، حتی خودِ روای کتاب هم انتظار نداشت؛ اما خوب اجرا شد؛ و حرف‌هاش که تمام شده به بهانه‌ی همراهی‌ش فرار کردم! دیروز و بعد از آمدن خبر انتشار چاپ دوم کتاب تحفه تدمر، به امیرحسین هم گفتم؛ خدا را شکر خاطرات یک آدمِ حیِ حاضرِ زنده را روایت کردم، که هر جا دعوت کردند، خودِ راوی را بفرستم روی مینِ سخنرانی؛ مثل این بار که اصلاً ثابت کرد استعدادِ عموپورنگ شدن را هم دارد...! ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
کاشت... وقتی تو درمانگاه ناشنوایان، خبر به گوشم رسید، همان‌جا آرزو کردم ای‌کاش مثل این بچه‌ها ناشنوا بودم و هیچ وقت نمی‌فهمیدم. مانده بودم چطور به پوریا حالی کنم، میلاد دوست صمیمی‌اش را دیگر نمی‌بیند، هیچ وقت. متاسفانه میلاد وسط بازی با بچه‌ها در کوچه، صدای ترمز ماشین را متوجه نشده، تصادف می‌کند. همان‌جا جلوی چشم بقیه، جسمش نقش بر زمین می‌شود و روحش پر می‌کشد به آسمان‌ها. از آن روز دیگر نگذاشتم پاهای پوریا به کوچه برسد. دلم آرام بود که هر چه صدای توپ و شوت‌شان بلند باشد، به چهاردیواری ما هم برسد، به گوش پوریا نمی‌رسد. عصرهایی که می‌خواستیم از خانه برویم یا به خانه برگردیم را عزا می‌گرفتم. تا بچه‌ها را در کوچه می‌دید، اشک می‌ریخت و پا به زمین می‌کوبید. با ایما و اشاره بهم می‌فهماند، می‌خواهد با بچه‌ها بازی کند. در این چند سالی که قد کشیدنش را دیدم، فقط غصه می‌خوردم که چطور پایش به اجتماع باز می‌شود؟ بچه‌های فامیل چه رفتاری دارند؟ تا کم می‌آوردم، به درمانگاه ناشنوایان می‌رفتم. با بقیه مادرها نشست و برخاست می‌کردم و از تجربه‌هایشان می‌شنیدم. همین که چهار تا همدرد دورهم جمع می‌شدیم، دنیا به دنیا انرژی و روحیه به هم هدیه می‌دادیم. دیروز که رفتم درمانگاه، خانم مهتابی، باز گفت: اسم دو تا از دوستان پوریا از این درمانگاه حذف شده، با ترس و وحشت پرسیدم دوباره مثل میلاد؟ خانم مهتابی لبخندی زد و گفت: نه نگران نباشید، جدیدا دولت به صورت کاملا رایگان، حلزون گوش این بچه‌ها را می‌کارد... محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
38.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 به‌مناسبت سالگرد 🎥 شهید به روایت مادر 🔸 یکی دو سال اخیر، هر مادری ازم پرسید از بین کتاب‌هایت کدام را پیشنهاد می‌دهی بی‌برو برگشت گفتم: به‌نظرم هر مادری که تربیت فرزند برایش اولویت دارد باید حرف‌های خانم تاجیک را بشنود. این ویدئو، گوشه‌ای از مادرانگی‌های این شیرزن است. 💥کانال محمدعلی جعفری👇 https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200 محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
بچه‌ی ایده‌آل... من بچه‌ی اول بودم. نوه‌ی اول هم. مادر پدرها معمولا همه‌ی قوت خودشان را برای تربیت بچه‌ی اول به کار می‌گیرند. دلشان می‌خواهد به محض ورودش به جهان شروع به ساخت و ساز کنند. یک نسخه‌ی حقیقی بسازند از تمام تصوراتشان از بچه‌های ایده‌آل. همین هم شده بود که برایم از وقتی که تنها استفاده‌ام از کتاب، خوردن‌ِ ورقه‌هایش بود کتاب می‌خریدند. آنقدر کوچک بودم که حتی رنگ‌های تصاویر را هم تشخیص نمی‌دادم. سریعا دست به کار شدند و رنگ‌ها را هم به دو سه زبان زنده دنیا به خوردم دادند. با افزایش همکاری بچه، دل‌شان غنج می‌رفت و دوز آموزش‌ها بالا. هیچ شبی بدون اینکه برایم قصه بخوانند، نمی‌خوابیدیم و هیچ روزی را هم بدون تمرین شعر نمی‌گذراندیم. زمانی که زبانم توانست درست در دهان بچرخد، به‌جای هر چیز دیگر داستان آدم‌وحوا و ابراهیم و قاضی‌القضات و شعر موش‌و‌خرگوش و دکتر چه مهربونه و پل‌هوایی و فلان و بهمان را می‌خواندم. در آستانه سه‌سالگی به اصرار خودم مهدکودک ثبت‌نامم کردند. مهدکودکی که به‌جز سوره‌های کوچک قرآن، حروف الفبا را هم یاد می‌دادند. مامان، بابا خوشحال بودند، من خوشحال‌تر. مقوله‌ی جدیدی باز شده بود برای آموزش به بچه‌ی اول. قبل از ورود بچه‌ی دوم به‌صورت فشرده این دوره را هم زیر نظر متخصصانه مامان گذراندم و خیالش که از این بابت هم راحت شد، بچه‌ی دوم پا به عرصه گذاشت. با ورودش تمرکزها و توجه‌ها تقسیم شد اما دست‌شان را از پشت من بر نمی‌داشتند که از دل ماجرا آن‌طرف‌تر نروم. اولش به همه‌ی متون بدون حرکت معترض جدی بودم. دلم می‌خواست یک نردبان بگذارم و بروم روی تابلوی همه‌ی مغازه‌ها، به کلمات‌شان اَ و اِ اضافه کنم تا راحت‌الخوانش شوند. از اینکه با سرعتِ حرکت ماشین نمی‌توانستم همه را بخوانم، عصبی‌ می‌شدم. کم‌کم سوادم که روی غلتک افتاد با کلمات بدون حرکت هم ارتباط گرفتم. آنقدر بین‌‌شان در جاهای مختلف پرسه زدم تا رابطه‌مان صمیمی شد. دست‌شان را می‌گرفتم و با خودم به هر نقطه‌ای که می‌رفتم، می‌بردم. این رابطه را دیگر فامیل و آشنا هم فهمیده بودند. خوش‌سلیقه‌هایشان به جای عیدی‌های معمول و باقی کادوها، کتاب مهمانم می‌کردند. پایم که به مدرسه باز شد، هر سال همان روز اول مهر، که کتاب‌هایمان را روبان زده روی نیمکت‌ها گذاشته بودند، فارسی را از بین‌شان می‌کشیدم بیرون. همان‌روز یا نهایتا یکی، دو روز بعدش همه‌ی داستان‌ها و شعرها‌ی کتاب را حداقل یک دور خوانده بودم‌. فارسی برایم تکلیف و نمره نبود، ذوق و شوق بود. یادم هست زمان‌هایی که در خانه تنها بودم یا کسی حواسش به من نبود، روی یک بلندی می‌ایستادم و برای یک‌عده دانش‌آموز فرضی درسِ فارسی می‌دادم. در طول این سال‌ها رابطه‌ام با کلمات و قصه‌ها و شعر‌ها نوسان زیاد پیدا کرد، اما قطع نشد. شاید همین نقطه‌ی اتصال قسمتی از تصور مامان‌بابا از بچه‌ی ایده‌آل‌شان باشد‌. محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
۱. این را بخوانید... از کوئوت شاهکش، پاتریک راتفوس