eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
یکْ نماز یاد گرفته‌ایم، زمان پارینه‌سنگیِ زندگی‌مان! همان یکِ یکِ یکِ زیست‌مان توی این دنیا و دست نخورده همانی که یاد گرفته‌ایم را بدون کم‌وکاست تا لحظه‌ی مرگ ادامه می‌دهیم! اگر یکی بیاید بپرسد که «نماز برای تو، مثل پیامبر، مثل آن چیزی که توی احادیث برای مومنِ کاردرست گفته‌اند، آیا معراج هست یا نه؟!» نگاه عاقل اندر سفیه می‌کنیم که «چی میگی عمو؟! نمازت را بخوان و برو دنبال زندگی‌ت، این کلمه‌های قلمبه‌سلمبه چیست که بلغور می‌کنی؟!» موضوع اما یک جایی ترسناک می‌شود! بله، ترسناک! آن وقتی که بفهمیم نماز، به قولِ مرحوم حایری شیرازی، نه تقلید است، نه تلقین است و نه القا...! بلکه نماز «ذکر» است، یعنی به خاطر آوردنِ چیزی که در حالت عادی از آن غافل شده‌ایم و باید که نماز، ما را نسبت به آن هوشیار کند. و آیا نماز ما، آن یاداوریِ خدا وسط بلبشو و روزمرگی زندگی هست؟! آیا رشد هست؟! یا فقط عادت کرده‌ایم به خواندنش؟! غرض از نوشتن این مطلب معرفی کتاب‌هایی بود که برای بهتر شدن نمازمان به درد می‌خورد. و از بهترین کتاب‌هایی که درباره نماز دیده‌ام و با وجود حجم کم، غنای مطلب خوبی دارد، همین کتاب «اسرار قلبی نمازِ» شهید ثانی‌ست. یک کتابِ فوق‌العاده که باید یکی‌ش را بخرید و بگذارید کنار دست‌تان توی خانه و هر از گاهی به‌ش رجوع کنید. حواس‌تان بود؟ دو تا کتاب معرفی کردم! یکی کتابِ «نماز» از مرحوم آیت‌الله حایری شیرازی، یکی کتابِ «اسرار قلبی نمازِ» شهید ثانی. البته پیش‌نیاز این دو کتاب به نظرم باید کتابِ «چگونه یک نماز خوب بخوانیمِ» استاد پناهیان باشد. یعنی اول کتاب پناهیان را بخوانید، بعدش بروید سراغ این دو تا کتابِ خوب... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
می‌مانم خانه، امشب. بچه تحمل نمی‌کند برود توی جمع غریبه. نه می‌گذارد من بفهمم قرار است چه کنم، نه می‌گذارد بقیه چیزی بفهمند. ماندن در خانه برایم تا حدی غریب است و آشنا. معمولا با مامان می‌رفتم مکتب الزهرا. معمولا یعنی همان موقعی که باید دستم را می‌گرفتند تا گم نشوم و سر از کوچه بغلی در نیاورم. حیاطش بزرگ بود، با دو تا ساختمان‌. یکی یک طبقه و قدیمی، دومی دوطبقه و نوساز. مراسم توی ساختمان قدیمی برگزار می‌شد، و ساختمان دوطبقه و بزرگ شبیه خانه‌ی متروکه‌ای می‌ماند که ما بچه‌های سرتق باید می‌رفتیم داخل ببینیم چه خبر است. سه شب آزگار می‌گشتیم دور ساختمان، تا راه ورودی‌ای پیدا کنیم. گاهی از دستشان در می‌رفت و در اصلی باز می‌ماند. آنوقت پسرها با دخترها شرطبندی می‌کردند که چه کسی شیرتر است تا برود توی تاریکی و سالم بیاید بیرون، بدون آنکه لولو بخوردش. ساختمان متروکه دوتا در داشت، یکی روبه‌روی ساختمان قدیمی، دومی پشت ساختمان. وروردی در دوم محصور بود بین دوتا باغچه خیلی بزرگ که پایینشان پله می‌خورد و سر از زیرزمین و پنجره‌های آن در می‌آورد. باغچه پر از شکوفه‌ی انار بود. وقتی مراسم تمام می‌شد، هیچکدامشان سرجایش نبودند. یا گوشه‌ی روسری‌هایمان خودنمایی می‌کردند، یا توی دست پسرها به عنوان بمب. یادم هست یک شب، کنار مامانم توی مراسم نشسته بودم. یکی از دوستانم بدو بدو آمد و گفت بیا ساختمون متروکه، یه چیزی پیدا کردم. تا مامان آمد بفهمد طرف کی بود و چه شد، فلنگ را بستم و دویدم پشت بند دوستم، سمت ساختمان. از پله‌های یکی از باغچه‌ها رفت پایین، آویزان شد از پنجره و ناپدید شد. یه لحظه هنگ کردم، کجا غیبش زد؟ داشتم با ترس می‌رفتم سمت پله ها که از آن یکی پنجره سرش را درآورد و گفت بیا تو دیگه. دستم را گرفت و از لبه‌ی پنجره پریدم داخل. یک کلاس درس بود، با تخته و صندلی‌های دسته‌دار. گوشه‌ی کلاس هم یک تشک بچه بود با یک کیف بچه. باورم نمی‌شد ساختمان متروکه در اصل یک مدرسه‌ است، پر از کلاس درس. بچه های دیگر وقتی دیدند ما رفتیم داخل، پشت بندمان یکی یکی آمدند تو و شروع کردند به جست و جو. یکی از پسرها در را باز کرد و بقیه ریختند داخل سالن. خلاصه که اوضاعی بود. فردا شب همه‌ی پنجره‌ها را چفت و محکم بسته بودند، درها را هم. وقتی پشت بلندگو خسارات را اعلام کردند فهمیدیم شبیخونمان به ساختمان چه عواقبی داشته، ریز ریز خندیدیم و از جایمان تکان نخوردیم. خاطراتم از شب قدر دارد جلوی چشمانم رژه می‌رود، با هر فراز جوشن کبیر پرت می‌شوم داخل یکیشان. این شب برایم بدجور آشناست. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
رفیق بادیگارد💫 صدای پتک اهنگری حضرت داوود توی گوشم می‌پیچد. وقت به هم گره زدن بندهای آهنی زره مخصوصش. او اولین پیامبری بوده که با کار با اهن را یاد گرفته. این شب‌ها تصور می‌کنم اگر زره ساخت دست او به تن پیامبر ما بود، باز برایشان، سنگینی می‌کرده؟! اصلا آن زرهی که وقت جنگ به تن رسول خدا بود، ماموریتش را می‌دانسته؟! پس چرا برای حبیب خدا نفس راحت نگذاشته بود؟! اینقدر ننگی کرده، که خدا دست به کار شد و جوشنی از نور فرستاد. جبرئیل تا رسید، آن هزار و یک نام را به تن پیامبر کرد. و همین رازی شد تا بین هزار و یک نامش، در هاله‌ای از نور محافظت می‌شد. انگار این همه اتفاق مثل گره آن زره بهم وصل شده، تا حالا، توی این دوره و زمانه تنهایی، یکی از آن هزار گره کبیر را بردارم. برای یک سالم. تا ماه رمضان بعدی. تا توی حصن حصین آن در امان باشم. همان وقتی که هجوم اتفاقات نفسم را می‌برد. همان وقتی که از همه طرف محاصره می‌شوم و خودم را بین مشکلات تنها می‌بینم. یکی از همان هزار و یک نام خدا را مثل یک رفیق بادیگارد صدا بزنم. یا حفیظ و یا مجیب. یا خیر مسئولین و یا خیر از ناصرین . شما برای یک سال بعدی‌ ، کدام ذکر را رفیق بادیگارتان انتخاب می‌کنید؟! 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
برای بابا از محل کارم زیاد عکس دارم. از لحظات مهمش خیلی زیادتر. گالری گوشی‌ام شده شبیه به بخش روابط عمومی بیمارستان. گاهی می‌شود یکهو بی‌دلیل یاد یکی از عکس‌ها می‌افتم و مرا می‌برد پیش یکی از مریض‌هایی که مدتی مهمانمان بوده. عصری داشتم بین کلمات کتابی چشم می‌چرخاندم نگاهم خورد به کلمه‌ی فلاسک. بی‌هوا پرت شدم به سه‌سال پیش، وسط عکسی با حضور دوتا فلاسک سبز و صورتی. آبان ماه ۹۹، آقا مهدی اولین مریض جوانی بود که ‌‌پایش به آی‌سی‌یو باز شد. اکسیژن‌ کم‌فشار جوابگوی ریه‌ی سرتاسر سفیدش نمی‌شد. باید فکر دیگری برایش می‌کردیم. خودش نمی‌دانست اوضاع بیماری‌اش تا چه حد وخیم است. نه خودش نه خانمش. اما ما می‌دانستیم برگشتنش به زندگی چیزی شبیه به معجزه است. و خب امیدوار به همین کورسوی نور، روز و شب دورش می‌چرخیدیم. کودک خردسالش را بهانه می‌کردیم تا نفس‌های به شماره افتاده‌اش جان بگیرد. عشق‌های زندگی‌اش را مدام می‌آوردیم جلوی چشمش تا دوپینگ کند. توانش برای ادامه‌ی زندگی چندبرابر شود. هفت روز مداوم جنگیدن، مهدی را خسته‌ کرده بود. چشم‌های بی‌رمقش داد می‌زد می‌خواهد محکم باشد و نمی‌تواند. داشت ساز رفتن کوک می‌کرد. آدمیزاد توانش محدود است. مگر چقدر می‌شود جلوی نفسی که با زجر بالا می‌آید و با درد پایین می‌رود مقاومت کرد؟ مگر می‌شود جلوی زهر کرونا وقتی تا مغز استخوان فرورفته را گرفت؟ اما این حرف‌ها که برای خانمش، شوهر نمی‌شد. او شوهرش را از ما می‌خواست. می‌گفت وقتی با پای خودش آمده پیش شما باید با پای خودش هم برود بیرون. او چه می‌فهمید مهدی دیگر حتی توان جمع کردن پاهایش را در روی تخت هم ندارد. به در و دیوار می‌زد برایش. منتظر بود از دهن یکی بشنود آب‌هویج خیلی برای ریه خوب است. دوساعت بعدش با یک بطری پر آب‌هویج تازه جلوی در آی‌سی‌یو بود. همراه مریض کناری‌اش می‌گفت: «تا حالا عصاره‌ی گوشت بلدرچین برای شوهرت درست کردی؟» دیگر تا دو روز کل وعده‌های غذایی مهدی می‌شد آبگوشت. یک روز قبل اینکه بداند مهدی می‌خواهد تنهایش بگذارد. زنگ آ‌ی‌سی‌یو را زد. دوتا فلاسک سبز و صورتی دستش بود پر از توصیه‌های در و همسایه که برای بهبودی سفید شدن ریه دستور داده بودند. با چه زبانی می‌گفتیم که مهدی حتی توان فرو دادن یک قطره از آن داروها را ندارد؟ با چه دلی می‌توانستیم بگوییم الان فقط دعا جواب می‌دهد؟ عزیزش بود آخر. پناهش بود. چطور به راحتی دستش را ول کند بگذارد ترکش کند. امروز عکس دو تا فلاسک را گرفتم جلوی چشمم و زیر لب فاتحه می‌خوانم برای بابامهدی. از خدا می‌خواهم امشب او را مهمان سفره‌‌ای کند که بزرگترش در بستر بیماری افتاده. بزرگتری که طبیب ماهر شهر شیر دوایش کرده. آمده برق امید پاشیده توی چشم بچه‌یتیم‌هایی کوفه. بچه‌ها افتادند دربه‌در دنبال شیر تازه. کاسه پر کرده‌اند برای بابایشان. آخر بهشان گفته‌اند تنها کاسه‌‌ی شیر می‌تواند حریف زهری که تا مغز استخوان فرو رفته شود. گفته‌اند اگر می‌خواهید بابایتان خوب شود باید شیر بخورد. و فکر می‌کنم به این‌که حالا چه‌کسی دلش را دارد برود روی این همه امید خاک بریزد؟ چه‌کسی می‌تواند به این چشم‌های که برق امید نم‌شان کرده بگوید به صورت مریضتان رنگ موت نشسته؟ پاهایش را به‌سختی جمع می‌کند. نای‌‌ نشستن ندارد. کدام دل‌گنده‌ای جرأتش را دارد بگوید بروید آماده‌ی عزا شوید که برای بار دوم یتیم شدید؟ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله چشم انتظاری چشم انتظاری سخت است. مثل ناخن مانده بین دو لبه قیچی که کم‌کم فرو می‌رود و گوشت را له می‌کند، مثل زبان مانده زیر تیزی و سنگینی مداوم دندان‌ها، استخوان مانده لای زخم... چشم انتظاری را باید از مادری پرسید که نه ماه منتظر دیدن روی میوه دلش می‌ماند، یا پیرزنی که سال‌ها چشم به در خشک کرده، شاید پیکر فرزند مفقود الاثرش بازگردد. تو اما چشم انتظار چیز دیگری بودی، جنس انتظارت مثل خودت فرق می‌کرد با هرچه دیده و شنیده‌ایم. چشم‌ انتظاری برای عاقبت بخیری، برای معشوق خدا شدن و در آغوش محبتش تا ابد روزی خوردن... شهادت حقت بود همر‌رزم، رفیق، شاگردِ حاج قاسم! سال‌ها به دنبال گلوله‌ها دویدی شاید میهان تنت شوند و حالا؛ روز بعد از عمیق‌ترین شب سال، همه‌شان را به آغوش کشیدی. به آرزویت رسیدی. دیگر دستانت باز شده، برایمان دعا کن. شاید چشم انتظار واقعی منجی دنیا شویم. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
تازه از ماموریت سوریه برگشته بود. فرزند تازه متولد شده‌اش کمتر از بیست روز داشت. در کل سال شاید سه چهار ماه مجموعا کنار خانواده‌اش بود. به‌جای اینکه کل عید نوروز در خانه بنشیند و کیف طفل صغیرش را ببرد با کل خانواده‌اش آمد زیر بار اعتکاف دخترانه. غیرتمند، شجاعانه و صاحب‌نظر. مسئول اعتکاف دخترانه، همه هم و غمش حضور یک مرد کاربلد فرهنگی‌کار بود که بتواند وزنه سنگین این اعتکاف را بلند کند. هر لحظه یک چیزی می‌خواست و کاری طلب می‌کرد. چقدر خوب؛ بسیجی مخلص سرهنگ امیرمحسن آمده بود زیر بار این کار. آخر او بود که آرام نداشت. آسودگی‌اش می‌شد عدمش... ✍️ طاهره ابوالحسینی 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
وسط ضجه و اضطراب جماعت، درگوشی از همسر شهید پرسیدم: "وصیت نکرده بود چیزی بذاری کنارش موقع دفن؟" انگار از قبل آماده باشد دستم را گرفت برد سر دو تا کشو! یک شیشه آب معدنی پر از خاک، یک کیسه کوچک پر از خاک، تسبیح تربت... دلم خون شد. - اینا چیه؟ - با این دستکشا و دستمالا حرم بی‌بی زینب رو غبارروبی کرده، آخه مدافع حرم بود. گفته بذارید توی لحدم! این خاک تدفین زائر اربعینه...این خاک مسیر کربلاست...این تربتیه که تو دستاش بوده... کشو دوم هم که پر از شال عزا بود... - چرا انقدر دم دست؟ - کل دارایی‌ش همین‌ها بود... همه‌ش خاک! ✍️ طاهره ابوالحسینی 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
مگر نمی‌دانید اینجا جوان‌ها شب قدر دعای شهادت می‌کنند، ما جماعت دل‌سوخته هم دلمان آب است برای این استقبال ها! چرا تجمع روی دست خودتان می‌گذارید؟! ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
صدای فرود هواپیما می‌آید‌. انگار صاف می‌نشیند ته دل من! می‌لرزد ته و تویش. دست خالی آمده‌ایم استقبال! آقایی پشت میکروفون رجز می‌خواند. دستهای خالیمان مشت می‌شوند... چشم می‌چرخانم، عکس‌هایشان دلبری می‌کند و هرسه لبخند ملیحی می‌زنند... در انتظار صاحب‌خانه‌ها... ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
همه با بچه آمده‌اند، دل قرص دارند به آینده‌شان به امنیت‌شان... خون حسن نژادها پای درخت انقلاب ریخته شد تا این نظام و انقلاب بماند. ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
دخترک را برشانه‌اش سوار کرده. از این دورها روسری صورتی‌اش را می‌بینم. گاهی سرش به طرف پایین خم می‌شود. درست کنار گوش بابا... حرف‌های پدردختری‌ست حتمی. شاید هم کمی بزرگتر از سنش باشد. ذهن خوانی می‌کنم برای خودم: «بابا جان! ببین! اینجا درخت‌های تنومند با خون آبیاری می‌شود. اینجا زنان، مردانشان را را بال و پر می‌دهند برای پرواز...باید کارهای بزرگ یاد بگیری از همین حالا...» 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرمانده گروه جهادی شهید محمدخانی بود. نیروهایش در نیمه‌شب با ذکر و توسل خانه ابدی‌اش را آماده می‌کنند. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
سالن تغسیل خلدبرین یزد ساعت ۲:۳۰ بامداد سیل عاشقان و حسرت‌زدگان. به این امید که یک‌بار دیگر چهره را زیارت کنند. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
قبل از اعزام با همسرش مشرف می‌شوند زیارت شهدا. بالای قبری می‌ایستد و وصیت می‌کند: "اگر شهید شدم منو کنار این شهیدِ سید دفن کنید!" 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 من عکس رو خراب می‌کنم از همون اول صبح که عکس‌ او را دیدم، سوالی در سرم افتاد که کجا دیدمش. صفحات آلبوم ذهنم را ورق می‌زدم و چهره آدم‌ها را از جلوی چشمانم رد می‌کرد. یادم نیامد. احتمال دادم که او را در چند ثانیه کوتاه در هیئت اردو جهادی باید دیده باشم. تا لحظه‌ای که این عکس را در استوری یکی از بچه‌ها دیدم. رفتم به آن روز و به آنجا. پارسال. زیر آفتاب شدید نجف. موکب شهدای محمدآباد. مشغول مصاحبه با مسئول موکب، آقاصالح بودم. گوشه ایستاده بود تا مصاحبه‌ام تمام شود. آخر مصاحبه، می‌خواستم عکس بگیرم. آقاصالح گفت: «تنهایی که عکس نمی‌گیرم. محسن، تو هم بیا.» خندید، اشاره‌ای به سر تا پایش کرد و گفت: «من با این وضعم عکس رو خراب می‌کنم‌.» شلوار کردی مشکی خاک گرفته‌ای پوشیده بود، با تیشرت مشکی که گوشه، گوشه‌اش از خیسی عرق شور، سفیدک بسته بود. آخر سر قبول کرد و آمد جلوی دوربین. عکس را گرفتم، نگاهی به آن انداخت و گفت: «دیدی گفتم عکس رو خراب می‌کنم.» حالا امروز صبح‌ عکس‌های امیرمحسن حسن‌نژاد همه جا پخش شد. در اوج زیبایی. و این عکسش شد زیباترین عکسی گرفتم، در زیباترین مکان. ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻۹۹۴ مایل ۹۹۴ مایل، یا ۱۴۰۰ کیلومتر، حدودا. این فاصله‌ی ماست تا خاکی که اشغالیست. فاصله‌ی زیادیست، حتی همسایه هم نیستیم. یادم هست وقتی کلاس هفتم بودم و درمورد یهود میخواندم، آرزو داشتم یک روز بروم آنجا، ببینم چه شکلی است. خواب آزادی مناطق مختلفش را می‌دیدم، اینکه میتوانم توی کوچه پس کوچه هایش بچرخم و تاریخ ادیان را ببینم. حتی همین الان هم آرزو دارم اولین مسافرتم، به فلسطین باشد، به قدس. خلاصه که کلی درموردش رویا می‌بافتم. درگوشی میگویم، کداممان آرزو ندارد که شهید‌القدس شود. بگذریم‌ امروز، فهمیدم این فاصله میتواند خیلی نزدیک تر از این حرف ها باشد. میتواند بیخ‌گوشمان باشد، همین بغل. کافیست خدا بخواهد، تو توی ایران می‌شوی شهید راه قدس. همین چند ساعت پیش، کل سپاهی های یزد عزادار شدند. طبق اطلاعات واصله از منابع معتبر، سپاه مناطق مرکزی معمولا کمک کار سپاه مناطق مرزی است. یعنی مثلاً سپاه الغدیر، مسئول تأمین امنیت سیستان و بلوچستان است و با سپاه آنجا همکاری می‌کند. سپاهی های یزدی هم برای طرحشان می‌روند آنجا. اگر آشنای سپاهی داشته باشید احتمالا یک سفر توریستی طولانی مدت رفته است زاهدان، یا چابهار. بعید هم نیست اصلا نفهمید چطور یکهو غیبشان می‌زند و دوباره بر می‌گردند. یکی از بچه ها تعریف میکرد شب قدر، یا خانواده‌ی شهید حسن نژاد، کنار همدیگر نشسته بودند. شهید هم بود. شهید انتظاریان، رفیق فاب بچه های سپاه میبد بود. شهید سرسنگی، تازه وارد سپاه شده بود. حالا روی کفن هرسه‌تایشان نوشته شهید‌القدس. متوجهید دارم چه میگویم؟ نیازی هست دوباره توضیح بدهم؟ اینها بیخ گوشمان بودند. کنار دستمان. بعضی هایشان آنقدر معمولی بودند که اصلا بهشان نمی‌خورد چنین فاصله‌ای را اینقدر سریع طی کنند. آنها شهید مکانی شدند که ۹۹۴ مایل با ما فاصله داشت، ۱۴۰۰ کیلومتر. آنها را اسراییل زد، با خنجر منفورترین موجودات عالم کشته شدند. شهادت ظاهراً آنقدر ها هم سخت نیست، ما عرضه‌اش را نداریم. کاش خدا به داد ما بی‌عرضه ها هم برسد. فردا قرار است تشییعشان کنند. مارا روسفید کردند. حداقل میتوانیم سر بلند کنیم و بگوییم ماهم داریم میجنگیم. پ.ن: نمی‌دانم این چند شب چه رزقی را خدا پخش کرده بین بنده های مقربش. همینقدر میدانم که دیر رسیدم، دیر فهمیدم، دیر دریافتمش، همین... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
💠 حاشیه‌نوشت‌هایی از تدفین شهدای عملیات تروریستی را در کانال بخوانید. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🌿 عید است و بازار دیدوبازدید گرم. مردم آمده‌اند تماشا! دیروز عصر تا حالا اینجا عجیب، رونق گرفته! چشم‌ها میخکوب این خاک‌ها و دل‌ها خوناب. از صبح داربست زده‌اند برای آماده‌سازی قبور مطهر شهدا. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef