eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
354 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
سیرابیِ سازمانِ ملل! «سیرابی» برای ما به جز مزه‌ی خاصی که دارد، ممکن است معانی خاصی هم داشته باشد! و صرفاً سیرابی برای حداقل مردم ایران، یک غذای معمولی نیست. خورده‌اید دیگر؟ سیرابی! همان شکمبه‌ای که آدم معمولی‌های جامعه، مثل همه‌ی ما می‌شناسند و وقتی زیادی می‌خواهند این اسم ناجور را خوشگل کنند می‌گویند سیرابی! طبیعتاً مزه و همین طور مفهوم سیرابی قرار نیست با تغییر اسم و رسم فرقی کند؛ همان شکمبه است با همان شکل و شمایلِ ناجورش که سر همین کوچه محله‌های خودمان به این و ان هم می‌گویند! یعنی سیرابی شده یک فحش که بیشتر از همه انتظار شنیدنش را از آن کلاه‌ مخملی‌های سبیل از بناگوش در رفته‌ی دستمال یزدی به دست داریم. البته بیشتر توی فیلم‌ها! و فردا 24 اکتبر است که توی تقویم جهانی به عنوان روز جهانی «سیرابی» نامگذاری شده! البته نه تنها این نامگذاری خودش بوی سیرابی می‌دهد که حتی نحوه‌ی نامگذاری این روز نیز سیرابی‌طورِ ناجوری بوده! یک انگلیسیِ سیاستمدار به اسم «ساموئل پیپس» توی قرن 17 میلادی از سر کارش _که حتماً برنامه ریزی برای استعمار بیشتر کشورها بوده_ برمی‌گردد منزل و عیال محترم سیرابیِ خوشمزه‌ای می‌گذارد جلوی حضرتشان و چون زیادی به شکم وامانده چسبیده، در رمان زندگینامه خودش هم می‌نویسد و آدم بزرگ‌های دنیا همان روز را می‌کنند روز جهانی سیرابی! علی‌الحساب امیدوارم چندش بودنِ این موضوع توی نوشته‌ی من خودش را نشان نداده باشد؛ من فقط می‌خواستم بگویم اتفاقاً از آنهایی که این اسم را روی 24 اکتبر گذاشته‌اند و آن را جهانی کرده‌اند عمیقاً راضی‌م! می‌دانید چرا؟! دقیقاً همین 24 اکتبر روز جهانی «سازمان ملل متحد» هم هست! باور می‌کنید؟! و چه همزمانی جالبی واقعاً. سال روزهای زیادی دارد و بالای 350 روز امکان همزمان نشدن این دو روز با هم وجود داشته و دارد اما نقطه‌زن باید این دو مناسبت توی یک روز در تقویم جهانی بیاید! و من فکر می‌کنم اتفاقاً این دو روز باید با هم در تقویم لحاظ شوند. سیرابی و سازمان ملل! دو تایی‌شان چندش‌ند و بوی ناجوری می‌دهند! شبیه یک فحش هستند به انسانیت، فحش به عدالت و آزادی، به امنیت. به این حرف من هم رسیده‌اید اگر مخصوصاً معادلات جهانی یک ساله گذشته را رصد کرده باشید. اینکه نهایتِ عملکرد این سازمان در مقابل نسل‌کشی مردم فلسطین در حد «احساس نگرانی» است و نهایت عملکردِ رئیس این سازمان تماس گرفتن با نتانیاهو و جواب ندادن آن یابو به اوست! این اگر معنایش «سیرابی» بودن نیست پس چیست؟! این اگر «شکمبه» بودن معنی نمی‌شود پس چیست؟! ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
عکس را گرفت جلوی صورتم. پرسید: «درخت این شکلی تا حالا دیدی؟!» نگاهی متعجب انداختم. گوشی را سر و ته کردم و گفتم: «این عکس رو سر و ته گرفتی!؟» خندید و گفت: «نه!» عجیب بود. ریشه‌هایی که هم قد و اندازه شاخه‌هایش، توی دل زمین، بغل باز کرده بودند برای زندگی. شاخه‌هایش برگ می‌داد و از ریشه‌هایش ریشه نویی جوانه می‌زد. گفت: «درختایی که کنار رودخونه سبز میشن. به خاطر کم‌ و زیاد شدن آب رودخونه، مدام ریشه می‌زنن سمت اب.» با لب و لوچه آویزان دوباره به عکس نگاه کردم و گفتم: «چقدر خوبه که دنبال آب رشد می‌کنه.» ولی باقی حرفم را به او نگفتم. به درخت حزب الله فکر کردم که برای مقاومت، چه ریشه‌هایی دوانده. به ریشه‌های تنومندی مثل شهید سیدحسن، و حالا به شهید صفی‌الدین. انگار ریشه دواندن در این تشکیلات قوی‌تر از آن چیزی است که فکرش را می‌کردم. ریشه پشت ریشه. چه میوه‌هایی بشود از این درخت استوار چید. سیب‌های سرخ لبنان معروفند به شیرینی. میوه‌های شرایط سخت حتما طعم ناب‌تری دارند. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
پسر یازده ساله‌ام تازه سرِ درد و دلش را با من باز کرده، از تنهایی‌اش در مدرسه برایم می‌گفت. بچه‌ها در دبستان دوست صمیمیِ جدی ندارند، اما تنها بودن در تمام زنگ‌های تفریح دردناک آمد بنظرم. چند روزی است به معلم سپرده‌ام مسیر دوست‌یابی‌اش را هموار کند، به امید پیدا شدن دوست در کلاس ورزشی جدید ثبت نامش کرده ام و در دعای بعد نمازها بیشتر برای رفیق باب و به‌راه دعا می‌کنم؛ اگر خدا بخواهد می‌تواند بهترین و ناب‌ترین رفقا را سر راهش سبز کند. جایی شنیدم سید هاشم و سید حسن هم از کودکی دوست بوده‌اند، دوستی پایدار شاید حتی از دوران دبستان تا طلبگی و تشکیل حزب‌الله. انگار همیشه فکرشان یکی بوده و هدفشان؛ هر دو وامدار انقلاب امام عزیزمان و مبارز در برابر مظلومیت شیعیان لبنان. خُلقاً و خَلقاً شبیه هم شده بودند. روزی که جانم در داغ سید می‌سوخت با دیدن صورت نورانی‌ سید هاشم حس کردم سید حسن نصرالله دوباره زنده شده در کالبد جدید‌. این دو رفیق سال‌ها باهم بودند، باهم جنگیدند و خدا هر دو را مثل هم برای خودش خرید. دلم برای خودم و همه کسانی که رفقای نابی مثل سید هاشم ندارند سوخت؛ از خدا خواستم همچنین نعمتی نصیب فرزندانم کند. ✍️ https://eitaa.com/monaadi_ir
🚀 پشت‌بام-پناهگاه موقعیت: بئرشوا، ساعت ۱۹.۴۰ صدای آژیر خطر، دیرتر از موشک ها آمد. آسمان شکافته شد و نورهایی داغ و سوزان، به سمت زمین فرود آمدند. مرد، به سمت پناهگاه دوید. باید سرجایش توی پست می‌ماند، اما نه حالا. وقتش نبود. همین نیم ساعت پیش، خبر عملیات دو فلسطینی را در تل‌آویو شنیده بود. نمی‌توانست روی پا بند شود. پدربزرگش را از لهستان به اینجا کشانده بودند، به بهانه‌ی سرزمین شیر و عسل، کشوری امن برای همه‌ی یهودیان. میخواست از گور در بیاوردش و بپرسد کجای این مملکت امن است؟! باید سریعتر می‌دوید. حاضر بود تا خود ساحل بدود و توی آب شنا کند، اما دیگر صدای انفجارها را نشنود. با موشک بعدی، خیز برداشت روی زمین. موقعیت: ایلام، ساعت ۲:۳۳ اول خبرش آمد، بعد صدایش. انگار چهارشنبه سوری آمده بود وسط آبان. نه، توی چهارشنبه سوری که نمی‌شد خوابید. باید فردا می‌رفت سرکار. بعید می‌دانست این تک و توک صدایی که شنیده جایی را تعطیل کند. مبینا هنوز خواب بود. رعد و برق های دیشب بیدارش کرده بود، این صداها نه. هوسش شد برود بالا ببیند چه خبر است. همسرش داشت بالای سر مبینا گوشی را چک می‌کرد و ناخن می‌جوید. پتوی مسافرتی اش را پیچید دور خودش و بلند شد. نزدیک در، همسرش سر از گوشی درآورد: کجا؟! با پوزخند جواب داد: میرم موشک ببینم. در را باز کرد. نگاهی به پله ها انداخت. حسش نبود، ولی به خاطره اش می‌ارزید. دوتا یکی رفت بالا. هنوز صدا می‌آمد، تک و توک. کاش چهارشنبه سوری بود. ✍️ https://eitaa.com/monaadi_ir
خیلی وقت پیش‌ها کابوسی دیدم که هنوز با گذشت سال‌های زیاد، یادآوری‌اش عرق سرد می‌نشاند روی پیشانی‌ام. دو تابوت روی دست مردانی سیاه پوش می‌رفت و من پریشان پشت سرشان ضجه می‌زدم. می‌گویند در رویا درد را حس نمی‌کنیم اما من احساس می‌کردم. انگار کسی قلبم را مچاله می‌کرد و می‌خواست در قوطی تنگی جایش دهد. از خواب که پریدم قفسه سینه‌ام سنگینی می‌کرد. هیچوقت تا به حال غم را آنقدر عمیق حس نکرده بودم. انگار که اگر کمی بیشتر در خواب می‌ماندم، آن قلبِ فشرده، پودر می‌شد و یک ایست قلبی کار را در رختخواب تمام می‌کرد. به خودم که آمدم، پاورچین پاورچین از اتاق زدم بیرون. رفتم بالای سرشان. بی صدا آب دهانم را قورت دادم و زل زدم به بالا و پایین شدن قفسه سینه‌شان. گوش تیز کردم برای شنیدن برخورد مولکول‌ها اکسیژن در رفت و آمد تنفس‌ها. چند دقیقه‌ای را منتظر ماندم. از طبیعی بودن همه چیز که مطمئن شدم برگشتم. کز کردم گوشه تخت. قطره اشکی غلتید پایین، اولی که سُرید راه بقیه هم باز شد. هنوز غم کابوس به قلبم چنگ انداخته بود. رها نمی‌کرد. از آن شب به بعد دعا برای حفظ سایه‌شان روی سرم، شد پیوست اللهم عجل لولیک فرج‌های لحظه‌های استجابت. بعد مدت‌ها کشیده شدم درون همان خواب. سعی میکنم همان حس را مجسم کنم اما متفاوت‌تر. یک کلیپ چند دقیقه‌ای مرا پرتاب کرده داخل آن کابوس و می‌خواهد از دلش رویا بیرون بیاورد. دوربین چند بچه را دور آقا قاب بسته. جوان پشت لبش تازه سبز شده. راست قامت ایستاده مثل سرو، بدون ذره‌ای لرزش در صدا می‌گوید: «پهپاد اسرائیلی شناسایی‌شان کرده بود. چهار موشک به ماشین شلیک شد. دوتاش اصابت نکرد و سومی که خورد، کنار زدند و پدر دست مادرم را گرفت و شروع کردند به دویدن تا از جمعیت فاصله بگیرند. در حالی که دست‌شان در دست هم بود موشک چهارم، الحمدلله الحمدلله اون‌ها رو به شهادت رسوند.» فیلم را نگه می‌دارم. میزنم عقب. دوباره گوش می‌دهم. چندبار. لبخند می‌زند و ادامه می‌دهد: - لا یکلف الله نفسا الا وسعها؛ اگر ما اندازه این مسئولیت و این امتحان نبودیم قطعاً خدا این طوری مارو امتحان نمی‌کرد. نشسته‌ام روحم را وجب می‌گیرم. اندازه‌ات چقدر هست؟! می‌توانی بدون ذره‌ای تردید بگویی الحمدلله؟! ته دلم یقین دارم مادر و پدرش در آن جلسه حضور داشته‌اند. درست پشت سرش ایستاده‌اند با افتخار ثمره‌ی دست‌شان را تماشا کرده‌اند و مادرش گفته است: «الهی دورت بگردم عزیزدل مادر، رو سفیدم کردی پسرم.» از شما زیاد گفته اند شهیده معصومه، من فقط یک جمله دارم: «شهیده‌ای شهدایی را پرورش می‌دهد.» دو نفر را کشتید آن‌ها پنج نفر را به‌جای خود گذاشته‌اند. مقاومت کم نمی‌شود. تکثیر می‌‌شود. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
تصویبّ سه‌دقیقه‌ای! همه داشتند به سلامتی یک اتفاق تازه قطره‌ی آخر نسکافه را مزه می‌کردند و لیوان پر تویِ دست من داشت نهایت تلاشش را برای خنک‌شدن انجام می‌داد که استاد به‌منظور تصویب دستور جلسه‌، چکش پایانی را کوبید روی میز. و به‌ناگاه منادی ندا داد… «آره! پنج صبح خیلی خوبه!». جلسه‌ی کتابخوانیِ آن‌هم کله‌ی صبح؟ مگر هضم‌شدنی بود؟ تنها نوشیدنی دم دستم را بالا رفتم تا بشورد سختی‌اش را. تمام پرزهای چشایی‌ام جزقاله شد. اشک (شوق!) دوید توی چشمانم. جهت بهبودی تاری دید چندباری پلک زدم تا هم‌کلاسی‌ها را خوب رصد کنم. به‌امیدی که یکی برگردد بزند زیر میز. بگوید من بچه‌مدرسه‌ای دارم؛ صبح‌ها شبیه رستوران گردون قدیمی یزد باید دست به‌سینه‌اش بایستم و پاستا بپزم برایش، نمی‌رسم به جلسه‌. یا مثلا یکی بگوید به‌خدا روان‌پزشکم گفته تو شخصیتت از نوع «جغدِ شب» است و هیچ‌جوره با «پرنده‌ی سحرخیز» آبت توی یک جو نمی‌رود. یا یکی از آقایانِ نان‌آور خانه بگوید پس جواب رئیسم را چه بدهم بابت تاخیر دوشنبه‌ها؟ اما هیچی به هیچی. حکم، حکومتی بود و تغییرناپذیر. می‌دانید چیست؟ اگر از من بپرسند، می‌گویم آن روز تاریخی توی مجلس شورای اسلامی هم اوضاع همین‌شکلی پیش رفته. یکی آن پایین گفته «آره! همین متن برجام عالیه»؛ بقیه هم بطری آب‌معدنی سرکشیدند و هضمش کردند. خلاصه این‌گونه بود که در دفتر منادی ثبت شد تا ما، مشتی آدم فرهیخته (بخوانید اهالی منادی)، هرهفته پس از خواندن یک کتاب واحد، دور هم جمع شویم و بعد از این‌که ز گرد خواب شستیم دست و رو را، حوالی کتاب‌ها و نویسنده‌ها و جد و آبادشان بچرخیم و حرف‌های قلمبه‌سلمبه بزنیم؛ حالا… حالا که ما داریم ماهگرد آن اتفاق تاریخی را جشن می‌گیریم. و فهمیدیم اصلا هم درد نداشت؛ حالا که چهارهفته‌ی مداوم است هردوشنبه، بعد از اقامه‌ی نماز صبح، می‌نشینیم سر کلاس و مثل روزهای کرونا، مدرسه‌مان رفته توی گوشی موبایل؛ حالا که گلابی‌های هم‌خوانی را کِرم برجام نزده و دارد به‌ثمر می‌رسد؛ خواستم کمی برایتان کرکری بخوانم. بگویم بیایید ببینید ما چقدر اهل کتاب و کلمه‌ایم! بگویم این چندوقت، زمانی که شما مست خواب بودید ما هزارصفحه کتاب سرکشیدیم و باز سروقتش که بشود، صبح خروس‌خوان، تلوتلو خوران، می‌بازیم آنچه هست را و نمی‌ماند هیچمان الا، هوس کتاب دیگر. بگویم برای ما دیوانگان کتاب همه‌جا کتابخانه است، حتی گوگل‌‌میت… ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
وسط آن همه بحث مهم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. تا انگشت‌های پایش را از زیر میز دیدم، دست به عکس شدم. یکی از بچه‌های فسقلی جمع رفته بود، زیر میز استاد. انگار انجا بهترین جا بود برای بازی کردن و وقت گذراندن. ان هم بین ادم‌هایی که بعدازظهر پنجشنبه‌ها را انتخاب کرده‌اند، برای دورهمی منادی. در طول هفته منتظریم ساعت سلانه سلانه خودش را برساند به دوساعت قبل از غروب آفتاب پنجشنبه تا شال و کلاه کنیم به سمت دفتر منادی. این یک قرار نانوشته است بین تیممان. تا با گپ و گفت‌ها گرم شویم، این کوچولوها هم مشغول بازی می شوند. ما توی دنیای خودمان دغدغه نوشتن داریم و این فسقلی‌ها هوای بازی. رسم دنیا همین‌است، به اندازه دغدغه‌هایمان بزرگ و به اندازه تلاشمان زیاد می‌شویم. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در خاطرات آدم‌های زمان جنگ خوانده‌ام زن‌ها و دخترهای ایرانی، شب‌ها با حجاب و پوشش کامل می‌خوابیدند! جالب اینکه این تعداد از زنان و دختران کم هم نبوده‌اند؛ همه‌گیر بوده .... سخت‌تر از این نوع زیستن، منتظر بودن برای مرگ است! هر لحظه بترسی موشک‌های بعثی روی سرت فرود بیاید و خانه بر سرت آوار شود یک طرف و نداشتن حجاب در لحظه نجات یک طرف. مثل این فیلمی که از نجات یک زن از زیر آوار در فلسطین می‌بینید... ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
✍برای ارائه دیوانه کننده است. آبمان نبود، نانمان نبود، دورهمی کتابخوانی‌مان چه بود. آن هم ۵ صبح! من برای نماز هم می‌خواهم بلند شوم، آلارم را تنظیم می‌کنم برای نیم ساعت مانده به طلوع. حالا باید یک ربع قبل از اذان بلند شوم، سرحال بیایم، نت بخرم، ارائه‌ام را چک کنم، به همه خبر بدهم خواب نمانده‌ام و دارم نمازم را می‌خوانم، لینک جلسه را پیدا کنم و دعا کنم خراب نباشد. استرس باز شدن دوربین و پخش صدا و گریه‌ی نی‌نی هم بماند. هر هفته هم دارم خودم را پای گوشی چهار قسمت می‌کنم تا ارایه‌ی بعدی برای من باشد. چرا جدا؟! جماعتی سادومازوخیست هستیم عاشق آزردن خویش و بقیه؟! نه جانم. اینقدر تند نرو. فقط تشنه قدر آب می‌داند. چندسال آزگار است جمعی پایه نداشته‌ام برای خواندن و گفتن از آثار جهانی. هرسری، باید می‌نشستم برای دل خودم می‌خواندم و زمزمه می‌کردم: جدی به این میگن خوب؟؛ هری بابا! الان ولی فرق می‌کند. کسی نیست،‌کسانی هستند. می‌نشینند پای حرف‌های ده من یک غاز من و با حوصله (خواب، بیدار یا نیمه خواب بیدار) نظرم را می‌شنوند و نقطه‌ای می‌گذارند. من هم دیوانه‌ی ارائه، حاضرم برای کشیدن جور همه‌شان. همان یکی دوبار که نوبتم می‌شود را حسابی قدر می‌دانم. ارائه‌ی بقیه را گوش می‌دهم و حض می‌برم. دلم برای حرف زدن لک زده بود، برای شنیده شدن، برای نقد شدن. حالا، باید ساعتم را بگذارم برای دوشنبه، نیم ساعت مانده به پنج، ارائه دارم. پ.ن: نویسنده‌ی این متن ساعت را اشتباه تنظیم کرد و یکشنبه، ساعت ۴‌ و چهل دقیقه از خواب بیدار شد. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او خانمِ ناظم که پشت میکروفون می‌گفت:«می‌خوام یه جوری شعار بدین که صداتون برسه مستقیم به خود آمریکا.» من در باور کودکی‌ام فکر می‌کردم هرچه بلندتر داد بکشم، قرار است صدایم در قلب کاخِ‌سفید شنیده‌ شود. رئیس‌جمهور وقتِ آمریکا با خودش بگوید: «دخترک ۸، ۹‌ساله‌ی یزدی چه نفرتی از ما دارد.» و برود در خلوت خود و عمیقا به کارهای زشتش فکر کند. صف صبحگاه که تمام می‌شد، ناظم‌مدرسه، بچه‌هایی که فریادهای از ته دلشان به آمریکا رسیده‌بود را جدا می‌کرد تا بروند برای جمع‌شدن در میدان‌ امیرچقماق. و معمولا من بخاطر خلوص‌ نیتم یکی از آن‌ چند نفر بودم. در صف‌های منظم با آن‌ چادرهای مشکی‌ِکشی که قسمتی بر سرمان مانده و قسمت دیگرش به دنبالمان کوچه را جارو می‌زد، می‌رفتیم به پاتوق تمام مراسمات یزدی‌ها، و انرژی هسته‌ای که تازه حق مسلم‌مان شده بود را به آمریکا یادآوری می‌کردیم. ما ندانسته داشتیم راه همکلاسی‌های ۵۷ی مان را می‌رفتیم. آمریکا همان آمریکای سی‌سال قبل بود. ما هم همان چوب لای چرخ قدیمی‌اش. هرسال مشتمان سنگی بود که شاید بی‌اطلاع برمی‌داشتیم اما مخاطبش خوب می‌فهمید و نامحسوس سر می‌دزدید تا به سرش شتک نکند‌. ما شاید آن روزها دل‌خوش بودیم یکی دو ساعت از کلاس‌هایمان را پیچانده‌ایم؛ اما باطن قضیه قطع شدن ذره‌ ذره‌ی پای دزد و خلاص شدن یک‌دنیا از شر خرابکاری‌هایش بود. روز دانش‌آموز مبارک! 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir