eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
354 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
آسمان تا فلش می‌زد، مثل ندید بدیدها سرمان را می چسباندیم به شیشه پنجره. منتظر بودیم عکس بعدیش را که می‌گیرد، ما هم توی آن باشیم. ولی بعد از هر روشن شدن آسمان ، صدا غرشی بدنمان را می‌لرزاند. و بی‌خیال عکس آسمانی، گوشه اتاق کز می‌کردیم که برقش ما را نگیرد. جلسه پنجشنبه این هفته هم پر بود از نور عکس‌هایی که پسر پیگیر عکاسی از کلاس می‌گرفت. بحث‌ سوژه‌های داغ را وسط چلیک چلیک دوربینش گوش می‌کردیم. به فکرم رسید دنیای کلمه‌ها و عکس‌ها کجا بهم می‌رسند؟! چه عکس‌هایی که یک دنیا کلمه در دلشان جا می‌دهند. و چه کلمه‌هایی که با یک عکس روی زبان جاری می‌شود. دنیای جادویی است دنیای کلمه. و پسرک پیگیر عکاسی وسط آن همه گپ و گفت جادویی، برای خودش ثبت خاطرات می‌کرد. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
اولِ ساعت کاری است. فقط چند دقیقه‌ای از هفتِ صبح گذشته و من دارم قدم می‌زنم توی بخش‌ها؛ یک مرد اما سراسیمه وارد می‌شود. از همکاران‌م احوالِ مدیر انتقال خون را می‌پرسید و مدام می‌گفت: «مدیر کجاست؟!» آرام جلو رفتم. گفتم: «بفرمایید.» نگاهم کرد و با مکثی که نشان می‌داد دارد دقت می‌کند به چهره‌ام، گفت: «شما مدیر هستید؟!» جواب دادم: «بله» منتظر ماندم. سکوت کرد. فشار لب‌ها، خون دویدنِ توی صورت‌ش و رگ‌هایی که از زیر پوست زده بودند بیرون، نشان از بغضی داشت که زور می‌زد نگه‌ش دارد. و یک کلمه گفت: «همسرم!» و باز سکوت و باز بغض... گفتم: «چی شده آقا؟!» مکثی کرد و گفت: «سرطان خون داره، خون می‌خواد!» و چشم‌ش راه گرفت به این طرف آن طرف و زور می‌زد کلمه‌ای یادش بیاید. کمک‌ش کردم: «پلاکت؟» گفت: «آهان، آهان، آقای دکتر نکنه پلاکت کم باشه؟ من دو تا بچه کوچیک تو خونه دارم، نکنه...!» نتوانست ادامه بدهد و نشست روی صندلی. گفتم یک لیوان چایی بیاورند و با قند به او دادم. بهش اطمینان دادم: «اصلاً نگران نباش، اصلاً، اصلاً، اصلاً ...!» این را سه بار گفتم تا خوب به عمق دلش بنشیند. ادامه دادم: «شما برو خونه و به بچه‌هات برس؛ مادرشون که نباشه، سخته! نگران هم نباش؛ مردم خون میدن، هر چقدر هم مریضت نیاز داشته باشه، زود به زود می‌رسه» رگه‌هایی از اطمینان ریخت توی چهره‌ی تکیده و غمزده‌اش. ادامه می‌دهم: «هیچ مریضی اینجا معطل پلاکت و خون نمی‌مونه، از بس مردم خوبن، از بس مردم به فکر هستن؛ اصلاً نگران نباش، برو به بچه‌هات برس...» و برای اینکه خیال‌ش راحت شود شماره تلفن‌م را به او دادم. خیالش را که راحت کردم و فرستادم‌ش خانه، رفتم سراغ بازدید صبح‌گاهی از بخش‌ها. یک لحظه به فکرم افتاد چرا وقتی با او حرف می‌زدم صدای‌م می‌لرزید، چرا گلویم سنگین شده بود؟ انگار بغض مسری بود و به من هم سرایت کرده بود. پایم سنگین شده بود، می‌رفتم توی اتاق‌ها و بخش‌ها و با خودم می‌گفتم: «خدایا کمک کن!» وارد بخش اهدای خون شدم. چهار تا جوان خوابیده بودند روی تخت‌های بخش اهدا و در حین خون دادن با هم گف و گفت و خنده می‌کردند، رفیق بودند لابد. نگاهم رفت روی ساعت دیواری. ربع ساعت مانده بود به هشت صبح. بغض رفت و یک شادی محسوس ریخت توی وجودم. مثل همیشه دستم را روی سینه گذاشتم و با عشق به جوان‌ها گفتم: «ممنونم، ممنونم، قدم روی چشم ما گذاشتین!» راوی: دکتر سیدمحدرضا آقایی میبدی؛ رئیس سازمان انتقال خون استان یزد ✍️ اگر دوست داشتید عضوی از باشگاه اهداکنندگان خون یزد باشید👇 @yazdbtc 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر شهید می‌گفت «آقای کریمی من دیگه روی تُشک نخوابیدم از وقتی بچه‌هام رفتند جبهه! به شوهرم هم گفتم که نمی‌دونم پسرهام کجا توی کدام بیابان و روی کدام سنگ و خاک خوابیده‌ند؛ و او هم مثل من روی زمین می‌خوابید...!» می‌گفت «دیگه توی خونه بیرون نمی‌رم!» می‌گفت «تحمل دیدن بعضی از دخترها با اون آرایش و رخت و لباس رو ندارم!» می‌گفت و من جگرم می‌سوخت. از پنج پسری که از شمال غرب تا جنوب غرب توی جبهه بودند، منصورش شهید شد... او پیکر بچه‌اش را دیده، تشییع کرده، خاک کرده اما هنوز منتظر است...! پی‌نوشت: روز تکریم مادران و همسران شهداست... حواسمان به‌شان باشد. این کلیپ به متن خاطره من ربطی ندارد، گذاشتم ببینید و بسوزید! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای بلند رعد و برق یا دیدن کابوس تمام بدنم را از ترس می‌لرزانَد؛ و هیچ چیز آرامش‌بخش‌تر از آغوش مادر نیست به وقت ترس. گرمای وجودش گردش خون را آرام می‌کند، جان را به بدن بازمی‌گرداند و ترس را در پستوهای ذهن زندانی. مادر نماد محبت است، نماینده رأفت خالقش. برای میوه دلش بی هیچ چشم‌داشتی از راحتی و آرامشش می‌گذرد و برای داشتنش هست و نیستش را فدا می‌کند. مادران شهدا در همه تاریخ یکسانند. اشک ریختن برای فرزند و تا پای جان گشتن به دنبال پیکرش به امید دیدن حتی یک لحظه روی ماهش. مادری در سال ۶۱ هجری به دنبال خبری از امام زمانش چشم از ورودی شهر برنمی‌داشت و حتی یک خبر از چهار دسته گلش نمی‌گرفت. یَلانش فدای پسر بانوی دو عالم شده بودند و باز، نگران غم و غربت مولایش وقت جان دادن بود. ادب کرده بود همان روزهای اولِ تازه عروسی که فاطمه صدایش نزنند؛ غم نباید در چشم بچه‌های زهرا لانه می‌کرد، حتی قدر شنیدن اسم مادرشان در خانه. پسرانش هم، اسوه ادب شدند در رکاب مولایشان. شاید این ادب به دلش اجازه نمی‌داد خبر از میوه‌های دلش بگیرد قبل از اینکه برای پسر زهرا نگران باشد. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
🔸دهه شصتی دهانم هنوز بوی شیر می‌داد که صدام دست از سر ملت ایران برداشت و جنگ رسماً تمام شد. رنگ آفتاب شش ماهگی را تازه دیده بودم که حضرت روح الله رحلت کرد و احتمالا دور برم پر از آدمهای عزادار بود. جای خالی یک رهبر بزرگ را اگر هم نمی‌فهمیدم، لا اقل در اتمسفر آن فضا نفس کشیده‌ام. جنگ تازه تمام شده بود و کوچه پس کوچه‌های محلات هنوز بوی شهید و جانباز می‌داد. مردم در کشاکش برگشت اسرایشان از زندانهای صدام بودند. شیرینی جشن تولد سه سالگی‌ام را با طعم فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی چشیدم. دنیا با شروع دوران انقلاب اسلامی و فروپاشی ابرقدرتی مثل شوروی داشت تکان می‌خورد. گردش جهان افتاده بود روی دور تند و کسی جلو دارش نبود. انگار تا قبل از دهه شصت دنیا آرام بود و هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. شما هم اگر دهه شصتی باشید خوب می‌فهمید چه می‌گویم. جمله‌ی «ما نسل سوخته‌ایم» را قبول ندارم. هر نسلی برای خودش هم سوخته، هم ساخته! دهه شصتی‌ها انگار همیشه شروع کننده اتفاقهای بزرگ بودند و هستند. از نوجوانیِ پر از التهابم که بگذریم، جوانی‌ام هم کمتر از اول انقلاب نیست. فروپاشی حزب بعث عراق و لیبی و هزار اتفاق جور و واجور دیگر که نمی‌شود شمرد. باورم نمی‌شد فروپاشی حکومت ۶۳ ساله‌ی سوریه را با چشمانم ببینم. حالا تقریباً مطمئن شدم که نابودی اسرائیل را هم به چشم خواهم دید انشالله. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتاب آلوت تمام شد، آن هم با مشتی فکر کج و معوج، که آن را بعد از جلسه بهتر متوجه شدم. نویسنده‌اش طلبه درس خوانده و اهل فضلی است که بر خلاف سن کمش تاریخ را خوب بلد است. اینقدر که اتفاقات قرن هفت و هشت و صفویه را با چاشنی مدرنیته طوری توی هم پیچانده که آش شله قلمکاری شده برای خودش. از تفکری که شروعش با ظهور ابن تیمیه بوده و ورود اسرائیلیات به اسلام. اتفاقا شخصیت اصلی کتابش را شبیه او از آب درآورده. هرچه هست، این کتاب خوش‌خوان، خوراک این روزهاست. به خاطر گسترده شدن تفکر داعش و طالبان که دست پروده صهیونیست نفوذی به اسلام هست. این کتاب حرفه‌ای، نسخه‌ای خوب برای نشان دادن خط فکری آنها هست. چیزی شبیه نعره‌های تکفیری‌ در فیلم که چهره واقعی‌شان را نشان می‌دهد و فریاد می‌زند برای شادی روح معاویه به میدان آمدند: «ما از نوادگان بنی‌امیه‌ایم که به او پشت نخواهیم کرد.» چقدر صدایش شبیه صدای فخرالدین کتاب هست. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
😶‍🌫️موضوع حساث! اولین قسمت مختارنامه که با آن لالایی عجیب و مادرانه پخش شد، صدای واحیرتای خیلی ها درآمد. صدای زن، وسط صدا و سیمای مملکت اسلامی؟! عجیب و غریب بود. تحمل ناپذیر و دشوار، آنهم برای یک سریال کاملا مذهبی. به آن میگفتند شروه خوانی، یک رسم محلی و قدیمی. خیلی ها با آن کنار نیامدند. بعدا، توی معراجی ها هم ماجرا تکرار شد. ولی اینقدر خود فیلم حاشیه داشت که صدای همخوانی نسیم بدیسار، لا به لای سر و صداها شنیده نشد. * حاج قاسم، یک جا از یک خواننده‌ی زن نام برد، خواننده ای که نعلین سید را تاخت می‌زد با زندگی‌اش. خیلی ها می‌شناختند آن خواننده را. مذهبی ها هم شامل آن خیلی ها می‌شدند. کانالی رسمی و فارسی زبان توی آپارات و تلگرام و ایتا، کلیپ هایش را می‌گذارد و کنسرت هایش را پوشش می‌دهد. نامش جولیا پطرس است. یک جورهایی صدای زنانه‌ی حزب‌الله است، با آن نوای خاص و محکمش. سر این یکی هم بحث ها زیاد است، یک عده آرزومندند کنسرتش در تهران را ببینند، یک عده محکم ایستاده اند و میگویند حکم خدا گفته نه. حالا واقعا گفته نه؟! مستندش را هم ساختند، حلال ممنوعه. حرف داریم درموردش، ولی همینکه یکی به داد این قضیه رسیده شکر. * توی یکی از قسمت های خاتون، یک مهمانی برگزار می‌شود. شیرزاد می‌رود پشت پیانو و فهیمه اکبر، که نقشش را غزل شکور بازی می‌کند، والس نوروزی را می‌خواند. صدای غزل شکور غالب است، خودمان را گول نمی‌زنیم. زیبا هم میخواند. این قطعه، یک فولکلور شمالیست.کسی سریال را توقیف نمی‌کند، کسی هم گیر نمی‌دهد. توی دینامیت هم، زیبا کرمعلی تقریبا دو سه خط آهنگ سیاوش قمیشی را بازخوانی می‌کند. صد البته مورد تذکر آقا محمد حسین، یکی از طلبه های فیلم قرار می‌گیرد که: مکروه است خانم. * اپرای سیصد را کامل نگذاشته اند، اکتفا می‌کنم به یکی دو اجرا. برجسته ترین تیتر خبرگزاری ها برایش این است، درخشش دلنیا آرام در کنسرت تئاتر سیصد. فیلم هایش را باز می‌کنم. الحق صدای سوپرانوی خاصی دارد، قوی و پر کشش. شنیده‌ام کنسرت خصوصی هم برگزار میکند. پدیده‌ی جدیدیست، هرکس را میخواهی بیاور بخواند، هرکس را هم میخواهی دعوت کن. راحت راحت. البته، پولتان نرسید، یک دی جی خانم را دعوت کنید هم کارتان را راه می‌اندازد. توی اینستا اجراهای حاج خانم دی جی ها هست، برای همه‌ی سلیقه ها. * سرچ کنید خوانندگان زن ایرانی، یک عکس جالب است، خانمی میانسال و با شال فیروزه. پری ملکی. رئیس گروه خنیا. کنسرتش تماما با همخوانی خانمها برگزار می‌شود و تک‌خوانی هم دارد، ورود برای همه آزاد است. کتابش هم چند سال پیش چاپ شد. توی رونمایی، خبرنگار پرسید چرا کسی شمارا نمی‌شناسد؟! گفت مهم نیست، من رسالتم را انجام داده‌ام. * کلی سایت و خبرگزاری تیتر زده‌اند اولین اجرای کنسرت تک نفره‌ی زن، با حجاب اختیاری. شبیه اولین اکبرجوجه‌ی ایران، با سس باربیکیو. در همین حد تکِ خاج. صرفا چون لباسش تقریبا تا نصف بدنش وجود خارجی ندارد، همین و بس. مهم نیست تاحالا چند زن توی ایران اجرای عمومی و موفق داشته‌اند. «کنسرت فرضی» خانم پرستو احمدی، مخاطب حقیقی ندارد. یک چیز مجازیست، در حد موزیک ویدیوی دی‌جی های خانم. برعکس کلی کنسرت حقیقی زنانه که آن هم مخاطبی ندارد. * چرا زن ها همدیگر را قبول ندارند؟! تا چهارتا مرد ننوازند و چهارتا مرد تشویق نکنند، باورشان نمی‌شود آزادند. توی ورزشگاه می‌آیند برای بازی مردها و به شجاعتشان افتخار می‌کنند، آن طرف ماجرا بازی فوتبال بانوان بدون تماشاچی برگزار می‌شود. نمیدانم. شاید من اشتباه می‌کنم، شاید واقعا صدای هیچ زنی در ایران نپیچیده است، این را ولی می‌دانم. از زن، فقط صدایش را نمی‌خواهند. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
از قدیم گفته‌اند فرزند بادام است و نوه، مغز بادام. عزیز بودن مغز بادام را از قربون صدقه رفتن‌های مادربزرگ و پدربزرگ‌ها برای نوه‌هایشان می‌شود فهمید و همینطور از وداع شیخ خالد با نوه‌اش. شیخ خالد که بود؟ حق دارید او را نشناسید، خالد نامی است میان ده‌ها هزار اسمی که در غزه پیشوند شهید را گرفته‌اند. اما قطعا عکس شیخ خالد را دیده‌اید! پیرمردی با ریش جو گندمی بلند که فیلم پنجاه ثانیه‌ای وداع با نوه‌اش یک جهان را تحت تاثیر قرار داد. البته امروز دیگر انقدر از این فیلم‌ها، دیده‌ایم که شاید بگویم او هم مثل هفده هزار کودک دیگر. شیخ خالد بعد از پخش شدن صحنه‌ی وداع‌اش، درباره آن لحظات گفت:« وقتی ریم به شهادت رسید، در حالی که درد تمام قلبم را فراگرفته بود، صورتش را از گرد و غبار پاک کردم، واقعاً احساس این را داشتم که او خوابیده، سعی کردم چشمان ریم را باز کنم و آن‌ها را ببوسم. ریم جزئی از وجودم بود، روح و دل من بود.» شیخ کلمه روح را از باب توصیف نگفته بود. اگر فیلم‌اش را نگاه، صورت سفید شده و دستان لرزان‌اش نشان می‌دهد که در واقعیت روح از تن‌اش جدا و میان پارچه‌ای سفید پیچیده شده. ریم نوه‌ مغز بادام شیخ بود و ثمره قلب‌اش. عرب به میوه می‌گوید ثمره‌. شیخ خالد درخت ریشه‌داری بود در خاک فلسطین. درختی که صهیونیست‌ها پا گذاشتند بر میوه‌اش. اما این درخت تنومند ایستاد. تا دیروز در اردوگاه النصیرات. شیخ خالد هم رفت پیش ریم. اما ریشه‌اش می‌ماند در این خاک. ریشه‌ای که با خون، آبیاری می‌شود تا روزی که دوباره جوانه بزند. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
شنیده‌ام حضرت ابراهیم هیچ وقت سر سفره‌ای که مهمان نداشت، نمی‌نشست. البته این را در خانه پدربزرگم تجربه کرده‌ام. مهمان هم نداشت، تنها نمی‌نشست سر سفره، اینقدر منتظر می‌ماند تا یکی از اعضای خانواده از راه برسد و او لقمه اول را بردارد. می‌گفت:«مهمون رزقش رو با خودش میاره». حالا چند هفته‌ای است سر سفره ، با ارائه یکی از دوستان مهمان هستیم. بشقاب کتاب را تمام کردیم. روزی این هفته ما کتاب است. اما با یک تفاوت چشم‌گیر. مهمان داریم، آن هم چه مهمانی. استاد قرار است با ما هم سفره شوند. و ما ذوق این جلسه را داریم. برای مهمانی که قرار است از راه برسد. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
21.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه چیز فرق داشت. از رنگ پرده‌های صورتی حسینیه امام خمینی تا ترکیب سخنران‌ها. هم متفاوت، هم آشنا. و توی این قاب، سخنرانی ایستاد که دغدغه‌اش کلمه‌ است،در برابر یک کلمه شناس. متنی که انگار آن را هزار بار تمرین کرده، تا از حفظ بگویدش و همین چقدر قوی نشانش می‌دهد. از ترجمه‌های ضعیف شاکی است. از بهایی که به تهیه کننده و کارگردان زن نمی‌دهند. آخر سر هم انگشتر حضرت آقا را نمی‌خواهد. گفتم همه چیز این جلسه فرق داشت. پند خواست، نصیحتی که برای روحش نشان و زیبایی بشود. همه چیز این جلسه فرق داشت. هم لطیف و هم قوی. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir