eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
351 عکس
63 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
زمین کِشی تا پیاده شدیم، برق از سرمان پرید. این همه بچه فسقلی دم در امامزاده چه می‌کردند؟ آن هم یکهو! باهم! جل الخالق! یعنی همه با هم به درس زیارت رسیده بودند!؟ یعنی همه آداب زیارت را با پانتومیم و مسابقه ادا بازی به کشف این جغله‌ها رسانده بودند!؟ یعنی با عطر حرم، کل سالن و مدرسه را خبر دار کرده بودند: "داریم می‌رویم زیارت؟!" ده تا صف پسر با معلم‌ها دم در منتظر بودیم. چندتا صف دختر با چادر گل‌گلی هم از رو به رو می‌آمدند. توی دلم ریشخند زدم: "اوج برنامه‌ریزی آستان امامزاده جدا کردن زمان دختر و پسرها بود؟! فکرش را نکردند این همه مهمان فسقلی چطور زیارت دلچسب بکنند؟" یک نگاه به گنبد انداختم و شانه بالا انداختم؛ که خود دانید. تا پا گذاشتیم توی حرم. همه چیز محو شد. به چشم بر هم زدنی. دریغ از ذره‌ای شلوغی. از آن صف‌های طولانی دم در اثری نبود. انگشت به دهان مانده. همه جا را زیر چشم چرخاندم. حتی نگاهم قفل شد به ضریح روشن آقا. تا شاید یکی از آن صف فسقلی‌ها را مثل پروانه دورش ببینم، که می‌گردند. ولی تیرم به خطا رفت. سرم را انداختم پایین. با زبان بی‌زبانی رساندنم: "غلط اضافه گفتم. شما صاحبخانه‌اید. خودتان رسم مهمان نوازی از برید. به من خرده پا چه، که این همه مهمان را چطور جا می‌دهید؟" برقی، گوشه‌ ذهنم را روشن کرد. از خانواده کَرَم بودن، خاصیتش همین است. درست مثل خانه ارباب، که زیر پای زائرهایش کش می‌آید. اربعین آن همه آدم را توی بغل می‌گیرد و جای هیچ کدامشان تنگ نیست. جای هیچ کداممان. ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
غروب جمعه‌‌ای یک‌لنگه چشمم را که باز کردم، یکهو انگار گذاشته‌ باشندم وسط بیابان برزخ، غم و دلتنگی عالم ریخت توی دلم. آن‌قدر وسیع که غم زد بالا و رسید به کاسه‌ی چشمانم. آن‌قدر پرشمول که حتی قسمتی از دل‌تنگی‌ام شد سهم بابایِ مدرسه‌ی کلاس چهارم ابتدایی‌‌. چه داغی خدا ریخته توی عصرهای پاییز که سردی دی‌ماه هم حریفش نمی‌شود؟ عادت مزخرفی دارم من این‌طور وقت‌ها. خوره‌ای به نام مازوخیسم می‌افتد به جانم و مدام درپی بدترکردن شرایط هستم. گالری گوشی‌ را باز می‌کنم، سوراخ‌سمبه‌اش را می‌گردم تا خوب از مرور خاطر‌ه‌‌ها جانم به لب بیاید و حالا که دارم زجرکش می‌شوم لااقل بدنامی برای خودم درست نکنم. توی تاریکی، انگشت می‌کشم روی تنها نقطه‌ی روشن خانه. با یک اسکرول سمت پایین می‌رسم به عکس‌های کرمان. باید خیلی فکر کنم تا یادم بیاید هفته‌ی پیش را آنجا زیسته‌ام یا دوهفته؟ خاطره‌اش نزدیک است برایم. زوم می‌کنم روی تصاویری که برای دل خودم قاب کرده‌ام توی گوشی. آن‌ها هیزم خشک‌تری هستند برای شعله‌ور شدن داغِ دلم. مات می‌شوم روی تصویر نصفه و نیمه مردی. عکس را حدود ساعت ۱۰ و شب دفن شهدا ثبت کرده‌‌ام. از خجالت آب شدم و ثبت کردم. عذاب‌وجدان قلبم را سوزن‌سوزن کرد و ثبت کردم. حس خبرنگارهای فرصت‌طلبی را داشتم که از داغ‌ مردم سوژه بیرون می‌کشند و ثبت کردم. از شرم شکار عکس دربدترین شرایطِ سوژه، آن‌قدر سریع و بی‌تمرکز دکمه‌ی شات را زدم که عکس نه اصول کادربندی دارد. نه نورپردازی. با دوستم برای اولین‌بار وارد فضای گلزار شده بودیم. ماتم ۱۳دی چترانداخته بود روی دلمان. گیجی کفن و دفن شهدای بدون تشییع، هنوز نمی‌گذاشت درست ببینیم، بشنویم. بین چشم‌هایِ نم‌زده‌ی خاکی که از وقتی شهید بغل گرفته بود، هنوز خیس اشک بود، راه می‌رفتیم. دوروبرِ قبور تنها زائرانی بودند که آمده‌بودند سردی خاک کمی داغ دلشان را بخواباند و از خانواده‌های شهدا کسی حضور نداشت. و همین بود که آقای سرتاپا مشکی پوشیده، توجه‌ام را جلب کرد. نشسته‌ بود روی سنگی پله مانند. پاهایش را گیر انداخته بود بین پله و سنگ قبر شهیدش. سر پایین بود و واگویه‌اش آرام‌تر از حدی که بتوانم از بین کلماتش چیزی بیرون بکشم. غم مچاله‌اش کرده بود. شبیه کسی که توی حالت نشسته روی صندلی چیزی را بغل گرفته باشد، فرو رفته بود توی خودش. اشک نداشت. حرف داشت. نوشته‌ی روی سنگ را می‌خوانم. با خط نستعلیق حک شده: رضا اکبرزاده. توی گوشی اسمش را سرچ می‌کنم تا قصه‌ی مرد را دربیاورم. باید می‌فهمیدم چه‌طنابی آن‌دو نفر را آ‌ن‌قدر محکم نگه داشته که ساعت ۱۰شب کاپشن مشکی را بکشاندش گلزار و بکشاندش به درددل کردن به پای شهیدش. شهید رضا اکبرزاده/ ۳۶ساله/ کارمند بانک ملی/ ساکن کرمان فکرم سمت مرد داغ‌دیده است. سمت ذهنش که چه می‌گذرد توی سلول‌های مغزش. چه دلتنگش کرده آن‌وقت شب؟ توی شلوغی ذهنم همه‌ی راه‌ها به بن‌بست ختم می‌شود. عکسی که انداخته‌ام را نگه می‌دارم تا به موقع بروم سراغش. حالا امروز، ۲۹ دی وقتی زل زده‌ام به تصویر مرد، جرقه می‌زند فکرم. می‌توانم تصور کنم چرا باید کاپشن‌مشکی تنها فردی باشد که شب راه افتاده سمت گلزار. گمان کنم آن مرد غروب جمعه‌ای دلتنگی خوره شده به جانش. نشسته به اسکرول کردن عکس‌های گوشی‌. بالا و پایین و چپ و راست برخورده به تصاویر مردی. اشک شره کرده توی چشمش. دنیا خراب شده روی سرش. فکر این‌که دیگر رفیق گرمابه و گلستانش را تنها می‌تواند با انگشت کشیدن روی گوشی بغل بگیرد از روی زمین بلندش کرده. تاب نیاورده دوریِ عزیزش را و آمده کنار خانه‌ی ابدی رفیقش تا مرور کنند با هم غروب جمعه‌هایی را که دوتایی دلتنگی را از دل هم درمی‌آوردند… ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
☕️یک جرعه کتاب به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
روزهای عالی مردِ آرام قصه نامش کوجی است. یک تنهای شصت ساله که شغلش نظافت سرویسهای بهداشتیِ با کلاس ژاپنی است. صبحش با آب دادن به گل‌های مورد علاقه‌اش شروع می‌شود. روزها تا بعدازظهر مشغول نظافت می‌شود. شبها هم با مطالعه خوابش می‌برد. شخصیت اصلی این فیلم سینمایی که نقش آن را کوجی یاکوشو بازی می‌کند، یکی از بهترینهایی است که تا به حال دیده‌ام. شخصیتی که اگر موقعیتش را توی فیلم درک نمی‌کردیم و نمی‌دیدیم باورمان نمی‌شد این فرد یک نظافت چی باشد. آرام. بی تکلف و بسیار جدی و پر تلاش. پیر مرد آنقدر عرصه‌ی کارش را جدی می‌بیند که آدم هوس می‌کند همکارش بشود. درخت یکی از درگیری های اصلی ناخودآگاهش شده. زندگی را منظم و بدون حاشیه جلو می‌برد. فیلم سینمایی « روزهای عالی » آخرین ساخته‌ی ویم وندرس است. فیلمی که این روزها کمتر در سینمای جهان دیده می‌شود. داستان فیلم، روایت ۱۲ روز از زندگی جذاب این پیر مرد نظافت چی است. یاکوشو آنقدر عالی ایفای نقش می‌کند که با وجود ریتم بسیار آرام فیلم مخاطب را تا پایان همراه خود می‌آورد. جای خالی این فیلمهای آدمیزادی به شدت در سینمای امروز احساس می‌شود. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
دیوانه‌طورِ محله‌ی دنیا بنده‌خدایی داشتیم توی کوچه‌ی خانه‌ی پدری که ظاهری دیوانه‌طور داشت و بچه‌ها مثل چی ازش می‌ترسیدند. پدر مادرهای عاصی شده از دست بچه‌ها هر وقت می‌خواستند پتیاره‌هایِ تخسِ بی‌تربیت را ادب کنند و افساری بزنند بر عصیان و سرکشیِ انها، حواله‌شان می‌کردند به ان بنده‌خدا که آزارش به مورچه هم‌ نمی‌رسید و از ژانرِ وحشتْ فقط قیافه‌اش را داشت. از طرفی بچه‌های محله و ایضاً محله‌های همجوار ما آن قدر از این بنده‌ی خدا حساب می‌بردند که حد نداشت؛ یعنی در معادلاتِ منطقه‌ایِ محله‌های ما خانه‌ی او یک موقعیتِ استراتژیک به حساب می‌آمد و نگاه ترسناکِ بچه‌ها ان گوشه از جغرافیای محله را با دقت بیشتری می‌پایید. یک روی دیگرِ سکه این بود که بچه‌ها وقتی جنونِ خون‌شان بالا می‌زد، می‌رفتند سراغ همین آدم و اذیت‌ش می‌کردند. سنگ می‌زدند به در خانه‌اش، هر چیزی که می‌شد پرت می‌کردند توی حیاط‌ش، هجوم می‌کردند و برای‌ش خط و نشان می‌کشیدند. فلانی هم نه گذاشته نه برداشته، می‌آمد بیرون از خانه و فحش‌های ناموسی حواله می‌کرد بر مادر و خواهر و اجدادِ بچه‌های مردم! هنوز البته آن بنده‌ی خدا زنده است. فرسوده‌تر از همیشه؛ اما دیگر بچه‌ها بزرگ شده‌اند؛ نه خودشان از این یارو می‌ترسند نه بچه‌های جدید آن قدر شرّ و آشوب هستند که کوچه‌محله را به هم بریزند! اصلاً شده‌اند گوشی‌به‌دست‌های بی رنگ و بوئی که باید چوب زیرشان کرد که از جای‌شان جُم بخورند، چه برسد به اینکه بروند بیرون از خانه، ان هم برای تخس‌بازی! و شده حکایتِ این روزهای دنیای ما! آن دیوانه‌طوری که جاهایی ازش می‌ترسند، جاهایی سر به سرش می‌گذارند و بعضی هم در نقش پدر مادرهای سوءاستفاده‌کن از آن مترسکْ استفاده‌ی بهینه می‌کنند، شده همین سازمان مللِ خودمان! دقیقاً مثل همان دیوانه‌طورِ همسایه‌ی خانه‌ی پدری کاری از دستش بر نمی‌آید، حتی همان دو تا فحشِ پدر مادر دارِ سلطانی هم نمی‌تواند حواله‌ی نحس‌های دنیا کند. برخی اما با همین یارو بقیه را می‌ترسانند و به خط می‌کنند و از اعتبارش سوءاستفاده می‌کنند... غافل از اینکه بعضی بزرگ شده‌اند؛ مثل همین یمنِ کوچکِ خودمان! مثل حماس، مثل جریان مقاومت و مثل همین بچه‌های فاطمیون، زینبیون، رضوییون و... و نمی‌شود با دیوانه‌طورِ محله ترساند‌شان... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
راه قلب راست می‌گفت. چه باور می‌کردم یا نه، او همه چیزش را از در خانه ایشان داشت. خط به خط زندگیش را که می‌گفت رد پای آن امام را می دیدم. انگار فرمول همه کارها را طوری بلد بود که چشم بهم زدنی به جواب می‌رسید. خودم را به زمین و زمان زدم تا آن فرمول را بگوید. وقت شهادتش، مشتش باز شد. از اول زندگی تا فرزند دار شدنش را از امام جواد گرفته بود. آخر سر هم یک زیارت عاشورای دلچسب توی حرم امامین کاظمین کار خودش را کرد. هم معادلات ریاضی را خوب می فهمید. هم فرمول‌های زندگی را. سر کتاب "قلبی برایت می تپد" فهمیدم آقا روح‌الله همه زندگیش را از در باب الجواد گرفته. باب الجواد راه ورود با قلب توست حاجت رواست هر که از این راه می‌رود ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
عبدلله… درست مثل خط‌های رنگی کشیده‌شده در سالن و حیاط بیمارستان که مسیرِ اتاق‌ها را نشان می‌دهد صاف و در یک خط می‌نشینند. انگار اگر دنباله‌ی زندانیان هر شعبه را بگیری به قاضی شعبه‌اش می‌رسی. امید بین آنها حرف اول را می‌زند. با چشم‌های منتظر و کاغذی در دست که عریضه‌شان را داخل آن نوشته‌اند؛ در یک خط نشسته و منتظرند تا عرضِ حال خود را با قاضی در میان بگذارند. نمی‌دانم چند نفرشان پایان این صف‌ها به نتیجه‌ی دلخواه خود رسیده و چندنفر بعد از رفتنِ قاضی همه‌ی تقصیرات عالم را به گردن او انداخته‌ و نذوراتی را نثار مرده‌هایش کرده‌اند. فقط می‌دانم در این وانفسای غمگینِ روزهای تکراری، کسل‌کننده و یکنواختِ زندان، اگر با درخواستشان موافقت نکنی، نا امید نشده، دفعه‌ی بعد دوباره حاضر می‌شود. حرفهای تکراریش را برای چندمین‌بار به سمع و نظرت می‌رساند. امروز عبدالله به دیدنم آمده. موهای براق و صافش را مثلِ بچه مثبت‌های کلاس، به یک‌طرف شانه کرده‌بود. مودب و محجوب، درست مثل کسی که جلوی شخص بسیار مهمی، در حال حرف‌زدن باشد، سرش را پایین انداخته و حرف می‌زند. عبدالله، همان قاتلِ پسر دوازده‌ساله و پیرزن هفتادساله‌ای است که تنها چند ثانیه قبل از اجرای حکم با رضایت بی قید و شرط ولی‌دم از چوبه‌ی دار نجات پیداکرده و حیاتی دوباره یافته‌است. صبحِ اجرایش را فراموش نمی‌کنم. در تکه کاغذِ پاره شده‌ای، آخرین وصیت‌هایش را، در آخرین لحظات زندگی نوشته و ابراز پشیمانی و توبه کرده بود. نمی‌دانم آن شب که قراربود آخرین‌شب زندگی‌اش باشد؛ با خدا چه گفته و چه قولی داده‌بود که فقط چندثانیه قبل از اجرای‌قصاص، آنجایی که دستورِ اجرا را داده‌بودم با رضایتِ اولیای‌دم نجات پیدا کرد. فردای آن روز بابتِ این رضایت، آنقدر موردِ هجمه قرار گرفتم، که تا مدت‌ها با خودم فکر می‌کردم؛ نکند عبدالله اصلاح نشده باشد؟ اما الان احساس خوبی دارم. هر بار که به زندان می‌روم و احوالش را از مدیر داخلیِ زحمتکشِ زندان می‌پرسم، گزارش خوب بودنش را که به من می‌دهد، آرامش ِخاطرم بیشتر و بیشتر می‌شود. حالا عبداللهِ بیست‌و چهار ساله که سه‌سال از آخرین شبی که فکر می‌کرد، آخرین‌شبِ زندگی‌اش باشد گذشته، آنقدر به زندگی امیدوار است که دلم غنج می‌رود. کارِ معرق روی چوب و ساختِ کشتی را در همین چندسال حرفه‌ای یادگرفته و از دسترنج آن هرچند، خیلی ناچیز باشد به خانواده‌اش می دهد تا بتواند باری کوچک را از دوش آنها بردارد. بسیار به زندگیِ پس از آزادی امیدوار است. امروز بیشتر از روزهای دیگر از رضایت ولی‌دمش خوشحالم… ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
پنج‌شش ساله بودم. آن موقع‌ها تنها چیزی که دست پستچی‌ها می‌دیدی نامه بود نه مثل الان که پستچی‌ها شده‌اند اسنپ و از شیرمرغ تا جون آدمیزاد را در عرض کمتر از یک‌ساعت می‌رسانند در خانه. یک‌روز غروب زنگ خانه‌مان را زدند. پستچی برایمان نامه آورده بود و گفت زهرا خواهرم بیاید برای امضای پاکتش. بسته را آوردیم داخل. برای بار اول بود پستچی و متعلقاتش را از نزدیک می‌دیدم. نامه و تمبر رویش، نام فرستنده و گیرنده، خط‌کشی‌های پشت نامه، همه برایم شبیه به یک فیلم بود. یک‌چیز توی مایه‌های سفرهای جذاب علمی. پاکت نامه را از ذوق از جایی غیر از محلی که نوشته بود«از این‌جا باز شود..» پاره کردم. یک چیزی توی پاکت بود شبیه به لوح‌های تقدیر امروزی. طرف راستش جمله و کلمه ردیف شده بود و سمت چپش یک کلید مانند بود که وقتی می‌چرخاندی‌اش، تبدیل به یک جعبه‌ی موزیکال می‌شد و برایت آهنگ لاو استوری پخش می‌کرد. هم‌خوابگاهی خواهرم برای دوستش سنگ تمام گذاشته بود… درست شبیه کتابی که اخیرا حامد عسکری نوشته و برای مخاطبانش سنگ تمام گذاشته. کتاب «حانیه» درابتدا ممکن است خواننده را به اشتباه بیندازد که با یک اثر عاشقانه شبیه به «پریدخت» طرف است. اما رفته‌رفته قلم نویسنده شگفت‌زده‌مان می‌کند. حامد عسکری دارد برایمان مقتل می‌خواند ولی این‌بار نه با کلمات سنگین عربی و جمله‌بندی‌های ثقیل فارسی. او مقتل حضرت فاطمه(س) را در قالب نامه‌هایی به همسرش نوشته که در یک‌طرف داستان خواننده روضه می‌شنود و درطرف دیگر کاملا مستند، کیفیت روضه‌ها برایش اثبات می‌شود. ✍️ نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
اولین ملاقاتی! علی دستم را از بالای دیوار گرفت و کشاندم بالا. پشت میله‌ها مانده بودیم چطور برویم بالا. علی از گوشه‌ی ستون آجری وسط میله‌های دیوار بیمارستان جایی برای بالا رفتن پیدا کرد. اطرافم را می‌پاییدم که نگهبانی چیزی نباشد. از طرفی کوچه شلوغ بود و می‌ترسیدم کسی سین‌جیم‌مان کند که کجا با این عجله؟! با مکافاتی خودمان را رساندیم بالای ستون و پریدیم توی باغچه‌ی پشتی بیمارستان. مثل گربه‌ی گیج از توی حیاط دنبال بخش قلب می‌گشتیم. بعضی مریض‌های بدحال را نمی‌شد از داخل ملاقات کرد. خانواده‌شان آن‌ها را از پنجره‌ی اتاق که رو به حیاط بود می‌دیدند. همه‌ی نگرانیم این بود مبادا کسی ما را بشناسد و از بیمارستان بیرونمان کند. دو هفته می‌شد پدرم را به خاطر سکته‌ی قلبی توی بیمارستان بستری کرده بودند. مأمور حراست دمِ در، راضی نمی‌شد بروم پدرم را ببینم. با پسر عمو تصمیم گرفتیم قاچاقی از کوچه پشتی وارد بشویم. تا من و علی بخش قلب را پیدا کنیم وقت ملاقات داشت تمام می‌شد. وارد بخش قلب که شدیم پرستارها کج‌کج نگاه می‌کردند. عمه‌ها و خاله‌ها و دایی‌ها مثل قطار بیرون از اتاق به دیوار تکیه داده بودند. چشم عمه زهرا خیس بود و از ما پنهان می‌کرد. اولین‌بار بود برای ملاقات پدرم رفته بودم بیمارستان. پدر با لبخند همیشگی‌اش از روی تخت سلام کرد. مادرم از تعجب داشت شاخ در می‌آورد. پرسید: چجوری اومدی داخل؟ گفتم: داستان داره. بعدا براتون تعریف میکنم. مادرم که فهمید کاسه‌ای زیر نیم کاسه است زیر چشمی نگاهی انداخت. کمپوت سیب برایم باز کرد. پدرم دستان گرمش را روی سرم گذاشت. حرفی نمی‌زد اما چشمانش پر از احوالپرسی بود. انگار مدت‌ها بود آرام و قرار نداشتم. سرم را روی سینه‌ی پدر تکیه دادم. بعد از آن ملاقات دیگر یاد ندارم توی بیمارستان پدرم را دیده باشم. ۲۴ سال از این ملاقات می‌گذرد. هیچکس جای پدر را در این سال‌ها برایم پر نکرد. گرمی دست پدر را هنوز روی سرم حس می‌کنم. ✍️ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
نقل و نبات قرار بود نقل و نبات‌ها را روی هوا بگیریم. حداقل گل درشت‌هایش را... می‌ریختند روی زمین دیگر فایده‌ای نداشت. پیشنهاد خودشان بود چیزی که از همه بیشتر اتفاق می افتاد را جمع کنیم. حالا بعد از یک روز صاف نشسته جلویم. انگشت شصتش را از سه گوشه کتاب ارتباط با خدا در نمی‌آورد. _چه‌خبر؟ «از دیشب تا الان یه پنجاه تایی فحش اومد که حدود بیست و پنج تاییشو کنترل کردم.» خوب کنتور انداخته برای خودش. نقل و نبات رمز بینمان بود، همان چیزی که بی دریغ نثار هم می‌کردند. به چشم‌های قرمزش نگاه می‌کنم که مثل یک ساعت هوشمند ساعت سه نصف شب را یادآوری می کند. _خوبه. امیدوارم فردا بهم بگی از بین سی تا نقل و نبات جلو بیشترشو گرفتی و فقط ده تاشو خیرات کردی! میشه؟ «سعی می‌کنم خانوم. حالا سه روز وقت داریم. بعضی نقل‌ها خیلی کوچیکن از دست آدم در میره. مثلا خَر! دو حرف بیشتر نیس، تا بخوای جلوشو بگیری طرف‌و بر فنا داده دیگه!» زبانم در مقابل حرف حق و صادقانه‌اش کوتاه است و فقط دندان‌هایم از پشت خنده‌ی نه چندان ملیحم پیدا می‌شوند. «ولی یه راهکارم برای اون پیدا کردیم. با (ببخشید) اون‌هایی که رو زمین ریخته جمع می‌کنم.» انگار یکی از آن نقل‌هایی که ازش حرف می‌زنیم خورده باشد وسط فرق سرم. تسبیحم را غلاف می کنم. باید بروم قندان زندگی‌خودم را بجورم ... ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir