eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
روزهای عالی مردِ آرام قصه نامش کوجی است. یک تنهای شصت ساله که شغلش نظافت سرویسهای بهداشتیِ با کلاس ژاپنی است. صبحش با آب دادن به گل‌های مورد علاقه‌اش شروع می‌شود. روزها تا بعدازظهر مشغول نظافت می‌شود. شبها هم با مطالعه خوابش می‌برد. شخصیت اصلی این فیلم سینمایی که نقش آن را کوجی یاکوشو بازی می‌کند، یکی از بهترینهایی است که تا به حال دیده‌ام. شخصیتی که اگر موقعیتش را توی فیلم درک نمی‌کردیم و نمی‌دیدیم باورمان نمی‌شد این فرد یک نظافت چی باشد. آرام. بی تکلف و بسیار جدی و پر تلاش. پیر مرد آنقدر عرصه‌ی کارش را جدی می‌بیند که آدم هوس می‌کند همکارش بشود. درخت یکی از درگیری های اصلی ناخودآگاهش شده. زندگی را منظم و بدون حاشیه جلو می‌برد. فیلم سینمایی « روزهای عالی » آخرین ساخته‌ی ویم وندرس است. فیلمی که این روزها کمتر در سینمای جهان دیده می‌شود. داستان فیلم، روایت ۱۲ روز از زندگی جذاب این پیر مرد نظافت چی است. یاکوشو آنقدر عالی ایفای نقش می‌کند که با وجود ریتم بسیار آرام فیلم مخاطب را تا پایان همراه خود می‌آورد. جای خالی این فیلمهای آدمیزادی به شدت در سینمای امروز احساس می‌شود. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
دیوانه‌طورِ محله‌ی دنیا بنده‌خدایی داشتیم توی کوچه‌ی خانه‌ی پدری که ظاهری دیوانه‌طور داشت و بچه‌ها مثل چی ازش می‌ترسیدند. پدر مادرهای عاصی شده از دست بچه‌ها هر وقت می‌خواستند پتیاره‌هایِ تخسِ بی‌تربیت را ادب کنند و افساری بزنند بر عصیان و سرکشیِ انها، حواله‌شان می‌کردند به ان بنده‌خدا که آزارش به مورچه هم‌ نمی‌رسید و از ژانرِ وحشتْ فقط قیافه‌اش را داشت. از طرفی بچه‌های محله و ایضاً محله‌های همجوار ما آن قدر از این بنده‌ی خدا حساب می‌بردند که حد نداشت؛ یعنی در معادلاتِ منطقه‌ایِ محله‌های ما خانه‌ی او یک موقعیتِ استراتژیک به حساب می‌آمد و نگاه ترسناکِ بچه‌ها ان گوشه از جغرافیای محله را با دقت بیشتری می‌پایید. یک روی دیگرِ سکه این بود که بچه‌ها وقتی جنونِ خون‌شان بالا می‌زد، می‌رفتند سراغ همین آدم و اذیت‌ش می‌کردند. سنگ می‌زدند به در خانه‌اش، هر چیزی که می‌شد پرت می‌کردند توی حیاط‌ش، هجوم می‌کردند و برای‌ش خط و نشان می‌کشیدند. فلانی هم نه گذاشته نه برداشته، می‌آمد بیرون از خانه و فحش‌های ناموسی حواله می‌کرد بر مادر و خواهر و اجدادِ بچه‌های مردم! هنوز البته آن بنده‌ی خدا زنده است. فرسوده‌تر از همیشه؛ اما دیگر بچه‌ها بزرگ شده‌اند؛ نه خودشان از این یارو می‌ترسند نه بچه‌های جدید آن قدر شرّ و آشوب هستند که کوچه‌محله را به هم بریزند! اصلاً شده‌اند گوشی‌به‌دست‌های بی رنگ و بوئی که باید چوب زیرشان کرد که از جای‌شان جُم بخورند، چه برسد به اینکه بروند بیرون از خانه، ان هم برای تخس‌بازی! و شده حکایتِ این روزهای دنیای ما! آن دیوانه‌طوری که جاهایی ازش می‌ترسند، جاهایی سر به سرش می‌گذارند و بعضی هم در نقش پدر مادرهای سوءاستفاده‌کن از آن مترسکْ استفاده‌ی بهینه می‌کنند، شده همین سازمان مللِ خودمان! دقیقاً مثل همان دیوانه‌طورِ همسایه‌ی خانه‌ی پدری کاری از دستش بر نمی‌آید، حتی همان دو تا فحشِ پدر مادر دارِ سلطانی هم نمی‌تواند حواله‌ی نحس‌های دنیا کند. برخی اما با همین یارو بقیه را می‌ترسانند و به خط می‌کنند و از اعتبارش سوءاستفاده می‌کنند... غافل از اینکه بعضی بزرگ شده‌اند؛ مثل همین یمنِ کوچکِ خودمان! مثل حماس، مثل جریان مقاومت و مثل همین بچه‌های فاطمیون، زینبیون، رضوییون و... و نمی‌شود با دیوانه‌طورِ محله ترساند‌شان... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
راه قلب راست می‌گفت. چه باور می‌کردم یا نه، او همه چیزش را از در خانه ایشان داشت. خط به خط زندگیش را که می‌گفت رد پای آن امام را می دیدم. انگار فرمول همه کارها را طوری بلد بود که چشم بهم زدنی به جواب می‌رسید. خودم را به زمین و زمان زدم تا آن فرمول را بگوید. وقت شهادتش، مشتش باز شد. از اول زندگی تا فرزند دار شدنش را از امام جواد گرفته بود. آخر سر هم یک زیارت عاشورای دلچسب توی حرم امامین کاظمین کار خودش را کرد. هم معادلات ریاضی را خوب می فهمید. هم فرمول‌های زندگی را. سر کتاب "قلبی برایت می تپد" فهمیدم آقا روح‌الله همه زندگیش را از در باب الجواد گرفته. باب الجواد راه ورود با قلب توست حاجت رواست هر که از این راه می‌رود ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
عبدلله… درست مثل خط‌های رنگی کشیده‌شده در سالن و حیاط بیمارستان که مسیرِ اتاق‌ها را نشان می‌دهد صاف و در یک خط می‌نشینند. انگار اگر دنباله‌ی زندانیان هر شعبه را بگیری به قاضی شعبه‌اش می‌رسی. امید بین آنها حرف اول را می‌زند. با چشم‌های منتظر و کاغذی در دست که عریضه‌شان را داخل آن نوشته‌اند؛ در یک خط نشسته و منتظرند تا عرضِ حال خود را با قاضی در میان بگذارند. نمی‌دانم چند نفرشان پایان این صف‌ها به نتیجه‌ی دلخواه خود رسیده و چندنفر بعد از رفتنِ قاضی همه‌ی تقصیرات عالم را به گردن او انداخته‌ و نذوراتی را نثار مرده‌هایش کرده‌اند. فقط می‌دانم در این وانفسای غمگینِ روزهای تکراری، کسل‌کننده و یکنواختِ زندان، اگر با درخواستشان موافقت نکنی، نا امید نشده، دفعه‌ی بعد دوباره حاضر می‌شود. حرفهای تکراریش را برای چندمین‌بار به سمع و نظرت می‌رساند. امروز عبدالله به دیدنم آمده. موهای براق و صافش را مثلِ بچه مثبت‌های کلاس، به یک‌طرف شانه کرده‌بود. مودب و محجوب، درست مثل کسی که جلوی شخص بسیار مهمی، در حال حرف‌زدن باشد، سرش را پایین انداخته و حرف می‌زند. عبدالله، همان قاتلِ پسر دوازده‌ساله و پیرزن هفتادساله‌ای است که تنها چند ثانیه قبل از اجرای حکم با رضایت بی قید و شرط ولی‌دم از چوبه‌ی دار نجات پیداکرده و حیاتی دوباره یافته‌است. صبحِ اجرایش را فراموش نمی‌کنم. در تکه کاغذِ پاره شده‌ای، آخرین وصیت‌هایش را، در آخرین لحظات زندگی نوشته و ابراز پشیمانی و توبه کرده بود. نمی‌دانم آن شب که قراربود آخرین‌شب زندگی‌اش باشد؛ با خدا چه گفته و چه قولی داده‌بود که فقط چندثانیه قبل از اجرای‌قصاص، آنجایی که دستورِ اجرا را داده‌بودم با رضایتِ اولیای‌دم نجات پیدا کرد. فردای آن روز بابتِ این رضایت، آنقدر موردِ هجمه قرار گرفتم، که تا مدت‌ها با خودم فکر می‌کردم؛ نکند عبدالله اصلاح نشده باشد؟ اما الان احساس خوبی دارم. هر بار که به زندان می‌روم و احوالش را از مدیر داخلیِ زحمتکشِ زندان می‌پرسم، گزارش خوب بودنش را که به من می‌دهد، آرامش ِخاطرم بیشتر و بیشتر می‌شود. حالا عبداللهِ بیست‌و چهار ساله که سه‌سال از آخرین شبی که فکر می‌کرد، آخرین‌شبِ زندگی‌اش باشد گذشته، آنقدر به زندگی امیدوار است که دلم غنج می‌رود. کارِ معرق روی چوب و ساختِ کشتی را در همین چندسال حرفه‌ای یادگرفته و از دسترنج آن هرچند، خیلی ناچیز باشد به خانواده‌اش می دهد تا بتواند باری کوچک را از دوش آنها بردارد. بسیار به زندگیِ پس از آزادی امیدوار است. امروز بیشتر از روزهای دیگر از رضایت ولی‌دمش خوشحالم… ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
پنج‌شش ساله بودم. آن موقع‌ها تنها چیزی که دست پستچی‌ها می‌دیدی نامه بود نه مثل الان که پستچی‌ها شده‌اند اسنپ و از شیرمرغ تا جون آدمیزاد را در عرض کمتر از یک‌ساعت می‌رسانند در خانه. یک‌روز غروب زنگ خانه‌مان را زدند. پستچی برایمان نامه آورده بود و گفت زهرا خواهرم بیاید برای امضای پاکتش. بسته را آوردیم داخل. برای بار اول بود پستچی و متعلقاتش را از نزدیک می‌دیدم. نامه و تمبر رویش، نام فرستنده و گیرنده، خط‌کشی‌های پشت نامه، همه برایم شبیه به یک فیلم بود. یک‌چیز توی مایه‌های سفرهای جذاب علمی. پاکت نامه را از ذوق از جایی غیر از محلی که نوشته بود«از این‌جا باز شود..» پاره کردم. یک چیزی توی پاکت بود شبیه به لوح‌های تقدیر امروزی. طرف راستش جمله و کلمه ردیف شده بود و سمت چپش یک کلید مانند بود که وقتی می‌چرخاندی‌اش، تبدیل به یک جعبه‌ی موزیکال می‌شد و برایت آهنگ لاو استوری پخش می‌کرد. هم‌خوابگاهی خواهرم برای دوستش سنگ تمام گذاشته بود… درست شبیه کتابی که اخیرا حامد عسکری نوشته و برای مخاطبانش سنگ تمام گذاشته. کتاب «حانیه» درابتدا ممکن است خواننده را به اشتباه بیندازد که با یک اثر عاشقانه شبیه به «پریدخت» طرف است. اما رفته‌رفته قلم نویسنده شگفت‌زده‌مان می‌کند. حامد عسکری دارد برایمان مقتل می‌خواند ولی این‌بار نه با کلمات سنگین عربی و جمله‌بندی‌های ثقیل فارسی. او مقتل حضرت فاطمه(س) را در قالب نامه‌هایی به همسرش نوشته که در یک‌طرف داستان خواننده روضه می‌شنود و درطرف دیگر کاملا مستند، کیفیت روضه‌ها برایش اثبات می‌شود. ✍️ نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
اولین ملاقاتی! علی دستم را از بالای دیوار گرفت و کشاندم بالا. پشت میله‌ها مانده بودیم چطور برویم بالا. علی از گوشه‌ی ستون آجری وسط میله‌های دیوار بیمارستان جایی برای بالا رفتن پیدا کرد. اطرافم را می‌پاییدم که نگهبانی چیزی نباشد. از طرفی کوچه شلوغ بود و می‌ترسیدم کسی سین‌جیم‌مان کند که کجا با این عجله؟! با مکافاتی خودمان را رساندیم بالای ستون و پریدیم توی باغچه‌ی پشتی بیمارستان. مثل گربه‌ی گیج از توی حیاط دنبال بخش قلب می‌گشتیم. بعضی مریض‌های بدحال را نمی‌شد از داخل ملاقات کرد. خانواده‌شان آن‌ها را از پنجره‌ی اتاق که رو به حیاط بود می‌دیدند. همه‌ی نگرانیم این بود مبادا کسی ما را بشناسد و از بیمارستان بیرونمان کند. دو هفته می‌شد پدرم را به خاطر سکته‌ی قلبی توی بیمارستان بستری کرده بودند. مأمور حراست دمِ در، راضی نمی‌شد بروم پدرم را ببینم. با پسر عمو تصمیم گرفتیم قاچاقی از کوچه پشتی وارد بشویم. تا من و علی بخش قلب را پیدا کنیم وقت ملاقات داشت تمام می‌شد. وارد بخش قلب که شدیم پرستارها کج‌کج نگاه می‌کردند. عمه‌ها و خاله‌ها و دایی‌ها مثل قطار بیرون از اتاق به دیوار تکیه داده بودند. چشم عمه زهرا خیس بود و از ما پنهان می‌کرد. اولین‌بار بود برای ملاقات پدرم رفته بودم بیمارستان. پدر با لبخند همیشگی‌اش از روی تخت سلام کرد. مادرم از تعجب داشت شاخ در می‌آورد. پرسید: چجوری اومدی داخل؟ گفتم: داستان داره. بعدا براتون تعریف میکنم. مادرم که فهمید کاسه‌ای زیر نیم کاسه است زیر چشمی نگاهی انداخت. کمپوت سیب برایم باز کرد. پدرم دستان گرمش را روی سرم گذاشت. حرفی نمی‌زد اما چشمانش پر از احوالپرسی بود. انگار مدت‌ها بود آرام و قرار نداشتم. سرم را روی سینه‌ی پدر تکیه دادم. بعد از آن ملاقات دیگر یاد ندارم توی بیمارستان پدرم را دیده باشم. ۲۴ سال از این ملاقات می‌گذرد. هیچکس جای پدر را در این سال‌ها برایم پر نکرد. گرمی دست پدر را هنوز روی سرم حس می‌کنم. ✍️ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
نقل و نبات قرار بود نقل و نبات‌ها را روی هوا بگیریم. حداقل گل درشت‌هایش را... می‌ریختند روی زمین دیگر فایده‌ای نداشت. پیشنهاد خودشان بود چیزی که از همه بیشتر اتفاق می افتاد را جمع کنیم. حالا بعد از یک روز صاف نشسته جلویم. انگشت شصتش را از سه گوشه کتاب ارتباط با خدا در نمی‌آورد. _چه‌خبر؟ «از دیشب تا الان یه پنجاه تایی فحش اومد که حدود بیست و پنج تاییشو کنترل کردم.» خوب کنتور انداخته برای خودش. نقل و نبات رمز بینمان بود، همان چیزی که بی دریغ نثار هم می‌کردند. به چشم‌های قرمزش نگاه می‌کنم که مثل یک ساعت هوشمند ساعت سه نصف شب را یادآوری می کند. _خوبه. امیدوارم فردا بهم بگی از بین سی تا نقل و نبات جلو بیشترشو گرفتی و فقط ده تاشو خیرات کردی! میشه؟ «سعی می‌کنم خانوم. حالا سه روز وقت داریم. بعضی نقل‌ها خیلی کوچیکن از دست آدم در میره. مثلا خَر! دو حرف بیشتر نیس، تا بخوای جلوشو بگیری طرف‌و بر فنا داده دیگه!» زبانم در مقابل حرف حق و صادقانه‌اش کوتاه است و فقط دندان‌هایم از پشت خنده‌ی نه چندان ملیحم پیدا می‌شوند. «ولی یه راهکارم برای اون پیدا کردیم. با (ببخشید) اون‌هایی که رو زمین ریخته جمع می‌کنم.» انگار یکی از آن نقل‌هایی که ازش حرف می‌زنیم خورده باشد وسط فرق سرم. تسبیحم را غلاف می کنم. باید بروم قندان زندگی‌خودم را بجورم ... ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
شاعرانگیِ زندگی‌های سخت رانندهْ جوانی بود شیرازی. ناراحت از پرداخت نشدن کرایه‌اش، به زمین و زمانْ بد و بیراه می‌گفت و زیر تریلی رفتنِ باعث و بانی این قرار داد شده بود ذکر و زمزمه‌اش. و انگار سنسوری بسته باشد؛ هر لحظه کسی از نگهبانی خارج و وارد می‌شد صدایش بالا می‌رفت «اِی زیر تریلیِ هیجده چرخ بره... ای بر باعث و بانی‌ش لعنت...!» همکارم گاهی با او صحبت می‌کرد تا آرام شود، گاهی با یکی از همکاران که به خاطر بچه‌ی مریض‌ش می‌جوشید. تاکسی دیر کرده و بچه توی مدرسه حال‌ش به هم خورده بود. و خانم همکارمان مدام شماره راننده را می‌گرفت که کجا مانده و چرا نمی‌رسد؟! و صدای رادیو پر می‌کرد فضاهای سکوت و نفس‌گرفتن راننده‌ی شیرازی را. خانم مجری با شور و حرارت از زندگی می‌گفت و این روز قشنگ که آفتاب فلان‌طور و بهمان‌طور از آن‌ورِ آسمان بیرون آمده و مطابق‌ش توی روزهای قبل نبوده و نیست! حُکماً چیزی از حالِ خراب راننده‌ی بی اعصابِ و خانمِ همکارِ ما نمی‌دانست وگرنه کمی پیازداغِ شاعرانگیِ حرف‌هایش را کم می‌کرد. راننده رفته بود سراغ طرف‌حساب‌های باربری و تماس می‌گرفت با عمویش که انگار صاحب‌کارش بود. خانم همکار ما از سر استرس و انتظار، از بچه‌هایش می‌گفت. از اینکه خودش بچه‌ی یکی بوده و نخواسته تجربه‌ی تلخِ یکی بودن را بچه‌هاش داشته باشند؛ می‌گفت چهارتا بچه دارد و از این موضوع خیلی هم خوشحال است. راننده بی اعصاب رفت و همین طور همکارمان، اما من به این فکر می‌کردم که تجربه‌ی تلخ تک‌فرزند بودن برای چند نفر دارد تکرار می‌شود؟! و در آینده همین بچه‌های تنها افتاده، قرار است مادر و پدرِ بچه‌های زیادی باشند؟! یا ...! ✍️ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
عشقِ پایتخت! آنقدر پایتخت دیده که ادا و اطوارش شده خود ارسطو. نشسته دارد مسئله‌ی ریاضی حل می‌کند توی گوشش پنجعلی می‌گوید «ناهار نخردیم». لالایی‌اش تیکه‌های نقی معمولی‌ست و تفریح بین مشق‌هایش دیدن شلنگ تخته انداختن بهتاش. کافی است حرف از یک سکانس فیلم بشنود، شبیه بلاتشبیه یک حافظ قرآن دقیق و بدون ذره‌ای اشتباه می‌گوید این مال فصل سوم است قسمت بیست. این را ماه رمضان فلان سال پخش کردند. فلان آهنگش مال فصل پنجم است. هفته‌ی پیش دیدم باز آی‌فیلم شروع کرده به پخش فیلم‌های نوستالژیک، تلفن زدم به امیرمحمد و گفتم: «همون چیزی که منتظرش بودی. تلویزیون پایتخت داره پخش می‌کنه.» صدای فحش خواهرم را می‌شنیدم که داد می‌زد «کار نداری تو برای ما اوضاع درست می‌کنی. حالا خودت پاشو بیا جواب مدیر معلمشو بده. دیروز که خانواده خواهرم بعد از یک مسافرت دوروزه‌ از شیراز برگشتند، لک و لوچه‌ی آویزانشان نشان می‌داد اتفاقی افتاده. از خواهرم که جویا شدم گفت: «ببین مسافرت را زهرمان کرد. سر ساعت ۹ عین دارکوب کوبیده توی مغز من که الان پایتخت شروع می‌شه و من عقب میفتم. باورت می‌شه خونه که بودیم قسمت دو رو دید بعد گفت اینجور حال نمیده. بابد سریع ببینم بعدش چطور می‌شه. رفت نشست دوباره ادامه‌ی قسمت‌هاشو تا ته با تلوبیون دید» در حمایت از امیر ‌پریدم توی حرفش که «چکارش داری؟ الان تو اگه دوباره یوسف بذاره نمی‌شینی نگاه کنی؟» یکهو انگار چیزی یادش بیاید نگاهش نگران شد. _ مریم اینا رو ول کن. می‌گم نکنه بچم مشکل مغزی داشته باشه؟ زبونم لال نداشتید شما همچین چیزی تو مریضا؟ نیام یه عکسی از سرش بگیرم؟ بین خنده‌هایم هیزم ریختم روی آتش دل‌شوره‌اش. + عکس هم بگیرن چه فایده داره؟ تو کل مغز این بچه نقی و ارسطو دارن رژه می‌رن. چیزی پیداست به نظرت اصلا؟ ✍️ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چوب سرما💫 بی‌بی لبش را با دندان مصنوعیش گاز گرفت و زد به دستش: "یادتونه یه زمونی لباسا روی بند رخت یخ می‌زدن، مثل چوب؟ حالا دریغ از یه چکه بارون" من دو تا شاخ‌ روی سرم سبز شد: "مگه اینقدر سرد بوده؟" مادرم با کتری برقی همانطور که چای را سر ریز می‌کرد توی لیوان‌ها، پوفی از دهانش هل داد بیرون. با زبان بی‌زبانی تاییدش کرد. استکان چای را توی سینی سیلور هل داد. سرش را تکانی داد و توی هال قدم گذاشت: "پناه بر خدا الان چله زمستونه ولی هواش شبیه تابستونه!" بی‌بی هورت اول را کشیده و نکشیده، ابرو بالا انداخت: " تا برف می‌اومد، با چکمه‌های آبی و قرمز سر ریز می‌شدیم توی کوچه‌ها" من فقط گوش می دادم. مثل دل و قلوه گرفتن مادر دختری شیرین بود. حرف‌هایی که برای ان‌ها خاطره بود. و برای من رویا. من توی عمرم نه چکمه پلاستیکی پوشیده بودم، نه تا ساق پاهایم توی کپه برف مثل میخ فرو رفته بودم. اما دوست داشتم سرمای آن روزها تا مغز استخوانم فرو برود. صدای بلندگوی مغزم، قنوت نماز عید فطر را پخش کرد:"اَللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ خَيْرَ مَا سَأَلَكَ (مِنْهُ) عِبَادُكَ الصَّالِحُونَ." هر چیزی که بنده‌های خوبت خواسته‌اند. می‌خواستم توی همهمه آن دعای عید فطر بگویم.برف هم چیزی هست که بنده‌های صالحت از قدیم خواسته باشند؟ و ما یادمان رفته حالا بخواهیمش؟! حالا که نداریمش عزیزتر شده. انگار چوب سرما هم خوردنش شیرین هست. مثل یخ در بهشت‌های وسط گرمای تابستان. ✍️ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
اعتراض تراکتوری! دلم برای فیلم‌هایم تنگ شده! آرشیو فیلمهای سینمایی کامپیوترم را دور میزنم. کلی پوشه دارم که فیلمهای مورد علاقه‌ام را توی آنها قایم کرده‌ام. یکی نیست بگوید با امکانات امروز و اینترنت و سایت‌هایی که حاضرند آنلاین هر فیلمی را بخواهی در اختیارت بگذارند، دیگر چرا این همه فیلم ذخیره می‌کنی؟! دست خودم نیست. با بعضی از این فیلمها زندگی کرده‌ام. فکر می‌کنم با ذخیره‌شان برای خودم می‌شوند. پوشه‌ها را یکی یکی باز می‌کنم. هر کدام خاطره‌ای مثل جرقه توی ذهنم می‌تراکند و پرتم می‌کند به روزهایی که دیدمشان. پوشه ابراهیم حاتمی‌کیا را که باز می‌کنم، اولین فایل، فیلمِ «خروج» است. این آخرین فیلمی است که از او دیده‌ام. همچنان کاراکتر اصلی دارد مغزم را قلقلک می‌دهد، از بس که خوب طراحی شده. این روزها اخبار رسانه‌های اروپایی پر شده از قطار تراکتورهایی که در اعتراض به مشکلات مالی و کمبود دستمزدشان ریخته‌اند توی شهرها. در دنیای امروز این کار خودش به یک سبک اعتراض تبدیل شده. کشاورزان به نمایندگی از مردم کف جامعه تراکتورهایشان را بر می‌دارند و دسته جمعی تظاهرات می‌کنند. نمایش این همه ماشین یک جا توی شهرها با آبروی دولت ها یه قل دو قل بازی می‌کند. فیلم را باز می‌کنم و دوباره کاراکتر اصلی فیلم را خوب تماشا می‌کنم. فرسنگ‌ها فاصله می‌بینم بین خودمان و اروپایی ها. انقلاب اسلامی ما چه در درون خودش دارد که وقتی کشاورزانش هم اعتراضی دارند و به حق هم هست، شخصیت مستقل دارند. آرمان دارند. اصلا خودشان و خانوادهایشان، شهید تقدیم این انقلاب کرده‌اند. جنس اعتراضشان با مردم اروپا از زمین تا آسمان هفتم فرق دارد. دانه فلفل سیاه و خال مه رویان سیاه هر دو جانسوزند، اما این کجا و آن کجا! ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
کودتای کچل‌ها از لج معلم پرورشی بود یا نمی‌دانم چی که هیچ کدام از آن پرچمک‌های کاغذی را به در و دیوار کلاس‌مان نزده بودیم! دهه فجرِ چندم بود را یادم نمی‌آید؛ دهه‌شصتی‌هایِ دوم راهنمایی بودیم با کله‌هایی کچل که سوا جدا شده بودیم از بقیه مدرسه! چند باری معلم پرورشی که آن روزها خدا می‌داند چقدر روی اعصاب بود، آمد و تذکر دادْ برای دهه فجر کلاس‌مان را تزئین کنیم و پرچم بزنیم. فاز ضد انقلاب برداشته بودیم و سِرتق‌بازی‌مان گل کرده بود. نزدیم! نه از آن پرچمک‌های کاغذی، نه از آن آویزهایِ رنگی‌رنگیِ جمع‌شوْ بازشو که دهه شصتی‌ها حسابی خاطره دارند باهاش! کودتا؟! نه! کودتا نکرده بودیم؛ بیشتر شبیه یک لجبازی بود، آن هم نه با انقلابِ امام که با همین معلم روی اعصابِ پرورشی! خدا حفظ‌ش کند؛ برای مقابله با لجاجت ما، بچه‌های کلاسِ بغلی را مامور کرده بود وقت تعطیلی مدرسه بیایند و کلاس‌مان را پرچمِ کاغذی بزنند! آن هم با نهایت بی‌سلیقگی؛ و لابد از روی عجله و استرس! صبحِ یکی از همان روزها آمدیم کلاس و دیدیم ای دل غافل؛ همه‌ی هیکلِ پنکه کلاس را کرده‌اند غرق پرچم! برای ما توهین بزرگی بود و برداشت‌مان اعلانِ جنگِ معلم پرورشی بود علیه ما! محمدجواد، مبصرِ کلاس‌مان رفت روی یکی از همین نیمکت‌های خُشکِ ضدِ دیسک و مهره و نخاع و همه را از پنکه جدا کرد... از آن روزی که فازِ ضد انقلاب برداشته بودیم سال‌ها گذشته. این خاطره‌ی منشوری اما امروز در حالی به یادم آمده که برای شناخت انقلاب کتاب‌های زیادی خوانده‌ام، مطالعه‌ی نسبتاً خوبی در تاریخ معاصر مخصوصاً خاطراتِ پهلوی‌ها داشته‌ام و حتی جاهای مختلف و در بین بچه‌های دانش‌آموز و دانشجو، مستند و موثر از آن دفاع کرده‌ام. ما زمان نوجوانی چیزی را نمی‌فهمیدیم که هزاران برابر کمتر از امروز برای‌ش شبهه و دروغ ساخته و منتشر می‌شد؛ و نوجوانِ امروز چیزی را نمی‌فهمد که برای هزاران سوال و شبهه علیه آن جوابی نمی‌گیرد. ما هم از همین نوجوان و جوان انتظار داریم در جشن انقلاب، همه وجودش پای کار انقلاب باشد! دهه‌ی فجر را مبارک کنیم به تبیین واقعیت‌های آن برای آینده‌سازهای کشور... ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
"جامعه نسوان را چه به این کارها!" این جمله دقیقا می‌تواند به این معنی باشد که هرگز و ابدا عکاسی به درد من نمی‌خورد. یعنی سنت یزدی اصلا خوش ندارد یک زن دستانش را تا جایی که تاندون‌هایش کشش دارند دراز کند و یک زاویه از سوژه را عکس بگیرد. با چادر چاقچور و یال و کوپال ولو شود کف زمین و نمای ورودی یک مکان تاریخی را عکاسی کند. سر و گردن را تا جایی که سوراخ‌های بینی‌اش به جای چشمانش دیده شود کج کند گلدسته امامزاده را کامل کادر ببندد. یک جورهایی گاو پیشانی سفید باشد و سر و گوشش بجنبد برای شنیدن صدای سوژه‌ها! چه در خلوت چه وسط بلبشوی جماعت... در شرایطی که شدیدا معتقدم مامان باید شیرش را حلالم کند شک نشسته بود کنج مغزم و دلم را می‌لرزاند. جز آن در موقعیتی نبودم که دوره عکاسی شرکت کنم. یک جورهایی اصلا رو نداشتم به کسی بگویم دارم جمع و جور می‌کنم از یزد بکَنم بروم بافق دوره عکاسی. در یکی از نادرترین حالات زندگی از اعتبارهای قبلی‌ام استفاده کردم. به جای گفتن "دوره عکاسی با موبایل" در لفافه گفتم دوره مربوط به امورات نویسندگی هست. هنوز کار لنگ می‌زد. گیرم بروم. بچه‌ها را چه‌طور دو روز توی اتاق هتل بکارم؟! دل پیش بچه‌ها و عقل وسط فوکوس فولوی کلاس؟! فکری شدم حتی بروم سراغ قرآن و استخاره کنم؛ خدایا! بمانم یا بروم؟! آیا به جان بخرم این همه حاشیه را! "تجهیز به سلاح دفاع از باورها! " تک جمله‌ای که همه شک‌ها را شست برد. دلم این‌جا گیر بود. مامان نمی‌داند ریشه این حرف‌های عامیانه را کی زده! همان نیمه‌شب‌ها که اشک داغ از دو چشمش شره کرده که خدایا! بچه‌ شیعه‌ها را در راه خودت تجهیز کن! حالا یک ساعت مانده از بافق برسیم خانه. راضی‌ام. دوره جذاب‌تر و مفیدتر از آن‌چه فکر می‌کردم بود! دم بانیانش گرم؛ محفل نویسندگان منادی، استانداری یزد، فرمانداری بافق و تیم هنرمند عکاس بانو! ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
من و زاویه‌ها هر عکسی توی گروه می‌گذاشتیم یک ایرادی ازش می‌گرفتند. هول هولی متن می‌نوشتم و یک عکس کادربندی نشده هم پشت بندش می‌فرستادم تا خانم اِدیتور توی قالب بنشاندش. همان چهارچوبی که برای روایت کربلای‌کرمان آماده شده بود. از نظر خودم خوب بود، اصلا عکس ها باید حال بد و بدوبدو ها را نشان می‌داد. این نظر خیلی از هم گروهی ها هم بود، اما خانم اِدیتور تا عکس هارا قاب کند، سه‌چهارباری به روح پرفتوحمان صلوات های بلندبالایی می‌فرستاد:« کادر ندارید، کیفیت کمه، زاویه عکس‌ها خوب نیست...» من در حالت نرمال هم، از زاویه ها فقط زاویه‌منفرجه، ۱۸۰درجه... را به‌یاد دارم. چند‌سالی هم هست زاویه‌دید نویسندگی را...! آن هم با کلی تمرین. تازه اگر متن قصد پیچاندن نداشته باشد. که آن‌وقت مجبورم به صرف کردن چندم‌شخص‌های عربی و فارسی تا دوزاریم صاف شود و بفهمم قلم دست کیست... من توی کرمان، زاویه خودم با دنیارا هم گم کرده بودم و این‌ها انتظارات زیادی بود. اصلا روزهای بعدازحادثه شرایطی نبود که بخواهیم ژست بگیریم و از هر سوژه ده‌تا عکس بگیریم تا مطلوبمان ظاهر شود. اگر دست وبالمان نمی‌لرزید، حتما اشک‌وآه خانواده شهدا و جانبازان خجالت زده‌مان می‌کرد که بخواهیم خودمان را کج‌وکوله کنیم، لنز در چشم‌های ترشان بدوزیم و چیلیک چیلیک عکس بگیریم. تازه اگر منطقه امنیتی نبود. و مثلا حراست بیمارستان آخرسر گوشی‌هایمان را چک نمی‌کرد که مبادا از بیماران عکسی گرفته باشیم... اما با همه این احوالات قبول داشتم و علاقه داشتم که کمی دست به دوربینم را تقویت کنم. این شد که پیشنهاد جذاب استاد را وسط هوا و زمین گرفتم. و دو روز پیش با رفقا باروبندیل بستیم به مقصد بافق، برای یک کارگاه دوروزه عکاسی. تا به گفته استاد خشاب‌های اسلحه تکمیل شود...ان‌شاءالله... ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
کیک یزدی ۲ موچی ۱ 🇮🇷😂 محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
اولین جلسه فکر کنم زیادی از خود متشکر بودم! یکی از چهار صندلی چرخدارِ جلو را از زیر میز کنفرانس کشیدم بیرون؛ نگاه کج حضار را مثل چوب توی پهلویم حس می‌کردم. از آنجایی که در جمع بزرگان وقتی یک کاری را انجام دادی باید تا تهش ادامه بدهی تا ضایع نشوی، محکم نشستم روی صندلی. پر بی راه نبود آن نگاه‌های کج و «تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف!» اولین بار بود برای نقد یک کتاب دعوت شده بودم. آن هم یک کتاب داستانی. نویسنده‌ی کتاب مثل یکی از اعضای عادی جلسه رفت جلو و روی صندلی کناری نشست. به قیافه‌اش نمی‌آمد نویسنده باشد. محجوب و سر به زیر بود. مرد ساده‌پوشِ کت و شلواری و فکلی با ریش و سبیل تراشیده. افتادگی از چهره‌اش می‌بارید. ۵ دقیقه تا شروع جلسه مانده بود. صندلی‌ها منتظر صاحبانشان نشسته بودند. استاد جعفری که مدیر جلسه بود، مدام ساعت را چک می‌کرد. جمع، جمعِ نویسندگان یزدی بود. یک روحانی قد بلند و خوش‌پوش وارد مجلس شد. از دم در همه روی پا ایستادند. از دور نفهمیدم چه کسی آمده. با همه سلام و احوالپرسی می‌کرد. حاج آقا مظفر سالاری از نویسندگان به نام کشوری. دست دلنشینی با حاج آقا دادم. لبخند حاج آقا توی دلم نشست. صاحبان صندلی ها یکی یکی از راه می‌رسیدند. داستان بشین پاشو تکرار می‌شد. اعتراف می‌کنم بعضی را نمی‌شناختم. اما چاره‌ای نبود. باید آبرو داری می‌کردم و بلند می‌شدم. قاری، قرائت قرآن را شروع کرد. یکی از روئسا بی‌مقدمه مراتب تقدیر و تشکر را پشت بند قاری شروع کرد. با خودم گفتم: یا علی، با این شروع طوفانی خودت مددی برسان. تا پایان جلسه باید شاهد تکه پاره کردن تعارفات مرسوم باشیم. مجری که از دوستانم بود پرید وسط و جلسه را دست گرفت. حاج آقا سالاری بابای جمع حساب می‌شد. بعدا فهمیدم که ایشان به عنوان کارشناس دعوت شده‌اند. حاج آقا با یک داستان بامزه حرفهایشان را شروع کردند. اولش فکر نمی‌کردم این یک ترفند باشد. اما ده دقیقه‌ای که از حرفهایشان گذشت فهمیدم توی این مدت کوتاه چهار داستان شیرین لای حرفهایشان بود. یک روحانیِ یزدیِ اصیل که با داستان گویی‌اش حواس جمع را توی مشتش گرفته بود. خط اتو را می‌شد از دور روی ابا و قبایش دید. حاج آقا بار اصلی نقد کتاب «روح الله» نوشته هادی حکیمیان را بر دوش می‌کشید. الحق که حاجی نویسنده بود و نکات را میزد توی خال ذهنمان. من هم روبروی حاج آقا به نشانه فهمیدم-فهمیدم سر تکان می‌دادم. نگاه حاج آقا پر از ادب بود و با چشمانم حرف می‌زد. انگار من مخاطب خاص حاج آقا بودم. نفرات یکی یکی نقدشان را بعد از حاج آقا می‌گفتند. بعضی راست می‌گفتند و بعضی نقدشان آبکی بود. تا پایان جلسه محو نگاه پر معنای حاج آقا شده بودم. مدام حرکاتش را زیر چشمی می‌پاییدم. حتی آب را با ادب می‌خورد. جذبه‌اش من را گرفت. محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
وقتی به جمع صمیمانه سِره اضافه شد، گفتم کار تمام است. دورادور می‌شناسمش. نه همکلاسی بودیم نه توفیق شاگردی داشته‌ام. اما همین‌که دیدمش کلمه منتقد بی‌پروا توی ذهنم شکل گرفت. شنیده بودم همکلاسی‌هایش آنقدر که از صاف شدن زیر تریلی انتقاد های او می‌ترسیدند از استادشان هراس نداشتند. زدم توی پهلوی بغل دستی و گفتم: «نقدهامونو غلاف کنیم که صاحابش اومد.» هنوز ننشسته برگه های یادداشت را جلوی خودش ردیف کرد. چند دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید که نوبت به او رسید. چراغ میکروفونش روشن شد. چهارتا برگه مربع شکل یک مربع بزرگتر را جلو رویش درست کرده بودند و هر از گاهی از آنها کمک می‌گرفت تا انسجام صحبت حفظ شود. از تشکر و تبریک و غبطه خوردن به حال نویسنده روح‌الله گذشت. رسید به خودش، به اینکه چند روزی است توی کتاب غرق شده. گفت صفحه جدیدی از شناخت امام توی زندگی‌اش باز شده. مجذوب بود و متواضع... نگاهم برای دقایقی متفاوت می‌شود به کتاب. شاید هم ما کتاب خوان‌های حرفه‌ای نیستیم که روح الله آنقدر ثقیل و عجیب افتاده... ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فیگور و استایل آقای حکیمیان فقط یک چیز می‌گفت: "کاری که از دستم برمیومده انجام داده‌ام." در بیان او ذره‌ای منم ندیدم. کتابْ خودش بوی عطر داشت. عطر روح‌الله. بعضی‌ بد نقد می‌کردند. وصله‌های نچسب و روی مخ! می‌فهمیدم تعجب می‌کند. فقط از زاویه نگاهش. بعضی خیلی تحویل می‌گرفتند. ذوقی نمی‌کرد. بعضی خام و نارس و بعضی زیادی کتاب را آش و لاش کرده بودند! من یک چهارم کتاب را خوانده بودم. صد صفحه! چند بار آمدم دکمه میکروفون را بزنم که نصف صفحه مقدمه را اگر دو بار خوانده بودید هشتاد درصد حرفتان را فاکتور می‌گرفتید. آدم‌ها ذاتا دلشان می‌خواهد درباره چیزی که در ذهنشان نشسته با کسی حرف بزنند. جناب استاد مظفر سالاری چانه‌اش زود گرم می‌شد. اگر وا می‌دادی تا صبح برایت از کهنو و نادرابراهیمی خاطره می‌گفت. وقت کم آمد. سه ساعت تمام نقد و نکته. به جز دو خط تعارفات رسمی اول جلسه تمام برنامه آموزش خالص بود برایم. نکته زیاد گفتند و شنیدیم. فقط یک‌جا آقای حکیمیان از ته دل خندید. آن هم وقتی بود که گفت کتاب را می‌نوشتم می‌دانستم هم باید جواب دوستان امام را بدهم هم جواب دشمنانش را... محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
روایت یک دیدار هادی حکیمیان برایم یک شخصیت واقعا خاص است، کسی که استاد می‌گفت دست نیافتنی‌ست و حالا حالاها نمی‌توانی پیدایش کنی. با برج قحطی‌اش حسابی حال دلم خوب شد، رمانی استخوان دار، قرص و محکم که می‌توانست یک بند روی پا نگهتان دارد تا تمامش کنید. مشتاق بودم برای دیدنش و پرسیدن کلی سوال... این اشتیاق اما برای کتاب روح الله نبود. کتاب به دلم نمی‌نشست، تاریخی شفاهی بود با نثری رقصان و دُرّی غلطان، که از بی‌نظمی و ثقل رنج می‌برد. اگر جمله‌ی قبل را دوبار خواندید تا بفهمید این بی‌زبان دارد چه می‌گوید، باید بگویم کل کتاب را همین‌طور خواندم. هر جمله‌اش یک دست انداز بود برای ادامه دادن، سخت و دشوار. هرچند که روایت‌های کتاب و داستانی که بیان می‌کرد، خاص و دوست داشتنی بود. اما این کتاب قواره‌ی تن من نبود شخصاً... بگذریم، به زور تا صفحه‌ی ۱۰۰ خواندم و رفتم سر جلسه‌. کسی نبود طفلک را نگه‌ دارد، همه کار داشتند. پیچیدمش لای پتو و با خودم بردمش. همان اول کار، تا نشستم عالی‌جناب از هول جمعیت پوشکش را منفجر کرد. دعا میکردم صدای اثر هنری‌اش به گوش بقیه نرسد. حالا باید کجا را گیر می‌آوردم برای تعویض پوشک؟ تا بروم پایین و خاکی به سر بریزم، ده دقیقه از مجلس پرید. وقتی مستقر شدم دعوای " بگوییم امام بهتر است یا حاج آقا روح الله" در جریان بود. نوزاد دل کوچکم باز به جای همه هول کرد و گرسنه‌اش شد. شیشه را که درآوردم، دیدم سرشیشه‌ی اشتباهی رویش سوار است. همان موقع نوبتم شد تا صحبت کنم. بچه را دادم دست یکی از دوستان، شیشه‌ی با سرشیشه‌ی اشتباه را هم گذاشتم دهنش و رفتم پشت بلندگو. آنقدر سرم گرم نوزاد بود که وقت نکرده بودم به استرس صحبت در جمع فکر کنم. موج استرس چنان کوبید به مغزم که نفسم یک آن گرفت. تا آخرین جمله‌ای که از دهانم درآمد، دست‌هایم زیر میز داشت می‌لرزید. اشاره کردم به نامهربانی‌ام در نقد و هر چه داشتم ریختم روی دایره. نمیدانم چرا وقتی اشاره کردم که دهه هشتادی هستم و کتاب احتمالا برای نسل من نباشد، یکی دو نفر زدند زیر خنده...! خلاصه کارم تمام شد، برگشتم و چشم‌های طفلک را دیدم. شاکی زل زده بود به من و با زور مکیدن سعی می‌کرد چیزی از شیشه بیرون بکشد. درجه‌ی شیشه تغییری نکرده بود. معلوم بود حسابی خودش را کنترل کرده تا غریبی نکند. همینکه آمد توی بغلم، چنان زد زیر گریه که چاره‌ای جز انتقالش به پایین برای تغذیه نبود. این دفعه تا برگشتم، جلسه به سر رسید و من ماندم با صحبت‌هایی نشنیده و نوزادی که تازه خوابش برده بود. ✍ محفل نویسندگان منادی👇 @monaadi_ir
29.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| گزارشی از جلسه نقد کتاب 📚 روایت مستند زندگی امام خمینی(ره) محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بعد از حاج‌آقای کارشناس که خوب چانه‌اش گرم تعریف و تمجیدهای کتاب ۴۰۰ صفحه‌ای روح الله شده بود، میکروفن حاج‌آقای جوان روشن شد و نقدهای طوفانی شروع. روی سخن حاج آقای جوان به نویسنده بود و کلامش گیر کرده بود روی لفظ امام، که شما هم مثل شبکه‌های کجا و کجا لفظ امام را به آیت‌الله تقلیل دادید. علی‌رغم احترامی که به خودشان واجب است، نقدشان لایتچسبک بود. نقدی که طوفانی باشد، مثل طوفان با تندی می‌خورد به صورتت، جوری که ثانیه‌ای هم نمی‌توانی چشمانت را به سمتش راهی کنی. اما نقد ساندویچی را دو دستی می‌گیری و چشم بسته می‌خوری‌اش. چه داغ باشد چه سرد. حتی اگر سیرِ سیر هم باشی آخر یک گاز می‌زنی و نوش جان می‌کنی. آقای حکیمیان قرص و محکم جواب داد: «تا زمانی‌که آیت الله بروجردی در بین مردم زنده بود، حدود سال بیست و سی، مردم فقط امام را آقا روح الله خطاب می‌کردند.» پیغمبری هم که امروز صدای مهربان و دلنشین فرشته وحی را شنید، تا قبل از غار حرا، همه‌ی مردم او را محمد امین می‌خواندند. ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
بعثت داریم تا بعثت! برگزیدهْ امروز رفته کتاب تحویل گرفته از صاحب‌کتاب و مامور شده به خواندن، همچنین فهماندن. روز بعثت. و من توی این کتاب تحویل دادن‌ش مانده‌ام انصافاً. لابد گیر می‌دهید که کتاب نبوده و کلمه بوده و کتاب بعداً جمع شده و ...؛ ولی خودمانیم، کتاب بوده دیگر؟! رفته بالای کوه، دور از دسترسِ آدم‌هایی که چشم‌شان روی زمین دنبال طلا و پول و بت بوده، آنجا یکی از طرف صاحب‌کتاب گفته «بخوان!» او هم بالاخره خوانده. حالا این چه چیزی غیر از دریافت ماموریت به احیای زندگی درست بر اساس کتاب بوده را نمی‌دانم، فقط این را می‌دانم که هر کسی پایش به کوه باز شده و دستور گرفته، لاجرم دستورِ خواندن نگرفته! به یکی هم اختیار چوب داده‌اند! چوب؟! چوب دیگر! همان عصای موسای کلیم! برادر هارون! یعنی بعثت حضرتِ موسای کلیم سلام‌الله‌علیه اینطوری بوده که همان چوبِ دست‌ش کفایت می‌کرده! همان جا دستور داده بینداز تا نشان‌ت بدهم لولویی را که باید با آن مردم‌ت را به خط کنی! حالا چقدر به خط شدند و چقدر موسای عزیز موفق بوده را توی تاریخ خوانده‌اید؛ ولی تفاوتِ بعثت تا بعثت را سِیر می‌کنید؟! خدایی خوشتان می‌آید؟! آدم حال می‌کند به خاطر کلاسِ کاری که برای امتِ محمد گذاشته شده! اصلاً الان هم همین طوری است؛ به آدمِ چیز فهم کتاب می‌دهند، بچه‌ی عصیان‌گرِ پتیاره را با چوب و لولو می‌ترسانند! امتِ آقای برگزیده هم همین ماموریت را پیدا کرده انگار! با امتِ مدعیِ طرفداری از موسای کلیم باید با چوب‌های مدرن طرف شود، همان موشک دیگر! و همین امتِ با کلاس توی خودش دستور دارد به تبیین؛ و جهادش شده تعقل‌گرایی و فهم‌محوری! یاللعجب! خدایا دمت گرم که ما را با لولو و چوب و موشک و اینها به خط نمی‌کنی! کلاسِ ما را گذاشته‌ای آن بالای طاقچه‌ی خلقت، توی دانشگاهِ خودت. عوض‌ش چوب داده‌ای برای ادب کردنِ این قومِ از راه به در رفته‌ی سرگردانِ کتک‌خور که فقط با چوب و لولو می‌شود سر به راهش کرد! بچه با کلاس‌های خلقت، عیدتون مبارک... محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir