eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
354 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
نماز جماعت‌های خوابگاه به شلوغی مسجدهایِ مو سپید دارِ شهر نیست اما همان دو صفِ کوچک، صمیمانه است. محل دیدارهای‌مان شده. بعد از نماز برای گفتن «قبول باشد.» دست که دراز می‌کنیم، با دیدن چهره‌ای آشنا دست هم را محکم‌تر فشار می‌دهیم و با جمله‌ی «کم پیدا شدی خانوم!» دلتنگی و ندیدنش را به رخ می‌کشیم. حاج‌آقا برای بند های «اشهد ان علی ولی الله» اقامه‌اش مثل زمان بردن نام پیامبر صبر می‌کند صلوات‌های مان را بفرستیم. خودش یادمان داده. بعد از نمازها می‌نشیند روی صندلی و یک نکته کوچک قدِ لقمه‌های میان وعده مدرسه، انقدری که خسته نشویم، می‌گذارد کف دست‌مان. در همین صحبت‌ها گفت: «علامه امینی در ثواب نوشتن کتاب الغدیر شریک کرده کسی را که دنباله صلوات‌هایش را با «وعجل فرجهم» امضا کند و بعد از شنیدن نام مولا علی صلوات بفرستد.» از همان روز به بعد صبر می‌کند برای صلوات‌های‌مان. یک صفحه قرآن‌های بعد از نماز رسیده بود به سوره یس و می‌خواستند از فضیلت‌های این سوره بگویند، مقدمه‌ی شیرینی داشت. - بچه‌ها قرآن ناطقه، با یکی از سوره‌های قرآن رفیق بشید. همین جوری که با رفیق‌هاتون تا می‌کنید با اون سوره رفتار کنید. انس بگیرید. دلتنگش بشید. زمان غم‌تون برید اما خوشحالی هاتونم براش تعریف کنید. سوره‌های قرآن رفیق‌های خوبی‌اند، چفت‌شان که بشوی دیگر ولت نمی‌کنند. نور می‌شوند می‌نشینند کنج قلبت و همه‌جا را روشن می‌کنند. این رزق‌های لقمه‌ایِ آخر روز، شبیه لقمه کوچک مامان‌ها قبل از خروج از خانه تا مدت‌ها مزه‌اش زیر زبان‌مان می‌ماند و یک حس شیرین ته دل‌ها جا خوش می‌کند. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
📚 کتابِ خَش صدای قهقهه‌ی اعضای سرا، در سرم پیچید. بحث سر بعضی از کلمات و جملاتی بود که در میبد و یزد رواج داشت و برای مهمان‌هایی که از شهرهای اطراف می‌آمدند عجیب و غریب بود. یکی گفت: "دوستم که آمده بود یزد تا در بیمارستان از مادرش بعد عمل قلب مراقبت کند با پرستاری مواجه شده بود؛ پرستار از او می‌پرسد، شما پادار هستِد؟ و او با خنده نگاهی به پاهایش می‌کند! پرستار دوباره می‌پرسد، شما پادارِت؟ این‌بار با تعجب جواب می‌دهد، بله پا دارم! پرستار با خنده‌ای شیرین جواب می‌دهد، منظورم اینکه همراه مریض هستین؟" یکی دیگر از بچه‌ها گفت: "چند وقت پیش، یکی از فامیل‌های تهرانی‌مان آمده بود یزد و بعد از گردش در شهر، با کلی خنده گفت: "شما یزدی‌ها چه اسم‌های عجیبی دارین! وقتی از او پرسیدیم چرا؟ جواب داد، در پیاده‌رو خیابان قدم می‌‌زدیم که یه مادر دست بچه‌اش را گرفته بود و می‌گفت، شَخ‌شَخ، بیا. او خیلی خندید ولی ما بیشتر از او؛ برایش توضیح دادیم، شَخ‌شَخ اسم نیست بلکه جایگزینی برای تُند‌تُند راه برو یا بیا، است." حالا نگاهی به کتاب می‌کنم. "به کدام زبان فکر می‌کنی؟ به کدام زبان خواب می‌بینی؟ به کدام زبان لطیفه یا ناسزا می‌گویی؟" مثلا من دوست دارم به جای گفتن "می‌خواهم کتابی را که دوست دارم، به گردنم بی‌آویزم، و هرجا می‌روم با خودم بِبِرم." به زبان مادری‌ام که حتی با زبان رسمی کشورم هم فرق دارد بگویم: "کتابی که خَشه، آدم مُخواد گَل مُلُش کنه، تا هَرجِی مِره، هَمرا خودُش بِبَره." ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
چشم‌هایش💫 أمل کنار تخت فؤاد به پهنای صورت اشک می‌ریخت. می‌دانست اگر تازه داماد اشک‌هایش را می‌دید، زمان و زمین را بهم می‌دوخت. ولی نمی‌دید. منفجر شدن پیجر‌، هر دو چشمش را گرفته بود! بوی الکل و سِرُم بیمارستان، حالش را بهم می‌زد. ولی طاقت دوری از همسرش را نداشت. حتی اگر بیهوش بود. بی‌صدا اشک‌هایی که از شدت فشردگی قلبش سرازیر می‌شد، را پاک کرد. فؤاد، سردسته‌ تشکیلات حزب‌الله در قسمت نرم‌افزار بود. یکی از دلایل بله گفتن أمل به او، از بین چند خواستگار، همین بود. ولی بدون چشم‌هایش برای گروه مقاومت چه کار می‌توانست بکند؟! «أمل» شبیه اسمی که پدرش برایش انتخاب کرد، پر از آرزو بود. برای خودش، برای آینده‌اش، برای زندگی تازه جوانه زده‌اش. ولی با زدن یک دکمه، بعد از شنیدن صدای پیام، همه چیز پودر شد. آن لحظه بارها تکرار شد«لعنت الله علی صهیون» أمل نمی‌توانست و نمی‌خواست زندگیش را آن طور شروع کند. *** *دوماه بعد* دکتر بالای تخت فؤاد و أمل ایستاد. پانسمان چشم‌هایشان را بررسی کرد. چند دقیقه گذشت. أمل نفسش از شدت نگرانی بند آمده بود. دکتر با حرکت سر گفت: «یا الله. تبریک میگم. پیوند چشم فؤاد گرفته.» هر دوتاشان بهم نگاه کردند. حالا أمل با یک چشم، داشت انگشت‌های بدون ناخن همسرش را، که به نشانه پیروزی بالا گرفته بود، می‌دید. اشک‌هایشان سرازیر شد. دکتر برایشان خط و نشان کشید و گفت: «لا، این کار برای عملتون سمه!» أمل نفس راحتی کشید. یکی از آرزوهایش به ثمر رسید. مثل تیری که به دو هدف نشسته باشد. چشمش، چشم فؤاد‌ شد برای کمک به حزب‌الله ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
نام محمد مهربان(ص) را باید از این بساط حذف کرد! استاد دانشگاه سوری پیام داد از دیروز تا حالا فقط داریم راه می‌رویم. نه می‌دانیم کجا می‌رویم؟! نه می‌دانیم چرا؟! نه می‌دانیم تا کی؟! دو شبانه روز است نخوابیدیم. تمام راه‌ها بسته است. بیست‌و‌چهارساعته با انواع اسلحه می‌کشند و آمار مجروح و شهید است که بالا می‌رود. آواره شده‌ایم. از دیروز تا حالا که صحنه آواره‌گی مردم سوریه را دیده‌ام دلم آشوب است. هر کسی گوشه زندگیش را ریخته توی کیسه و تو سوز سرما می‌رود به جایی که نمی‌داند. شب وقتی تروریست‌ها وسط میدان شهر مست پیروزی آتش‌بازی می‌کردند و الله اکبر می‌گفتند دلم برای محمد مهربان سوخت. اصلا پرت شدم وسط تاریخ! وقتی پیامبرِ مسلمان‌ها هوای زن و بچه و پیرها را داشت! اگر چه از مخالفانش بودند. هوای درخت‌ها و دام‌ها را حتی! کشتار جمعی را قبول نداشت. با اسیر و کشته دشمن خوب تامی‌کرد... الله‌اکبر شنیدن از دهان تروریست‌ها، طنین خنده شیطان است که در گوش جهان می‌پیچد. گروهک‌هایی که بخشی از ارتش آمریکا هستند به علاوه تعدادی کلمه عربی و مقداری موی اضافه. از آن‌ها پول می‌گیرند و اسلحه و خط! باید نام محمد مهربان(ص) را از این بساط حذف کرد! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او _ساعت ۹ صبح که چشمام رو باز کردم، دیدم دختر۲۷. ۲۸ سالم خودش‌ُ حلق‌آویز کرده وسطِ اتاق. فقط به ذهنم رسید یه پتو بندازم رو صورت امیرعلیُ فوری ببرمش خونه همسایه که هیچی نبینه. بعدم تا پلیسُ آمبولانس بیاد، با اون دخترم آوردیمش پایین. فرشته زنی‌ست حدوداً ۴۵ ساله. از همسرش جدا شده و ۲ دختر داشته که: _وقتی اصرار کرد با سیا ازدواج کنه، باباش به زور راضی شد. بعد ازدواجشونم هی پیله کرد به شوهرش. هرچی گفتم مرد چه‌کارشون داری؟ به گوشش نرفت که نرفت. آخرم سانازُ با یه بچه ۱ ساله ولش کرد تو خونه‌ی منُ خودشم گم و گور شد. دیگه اگه تو خبری از این دوماد ما داری، ما هم داریم. گم شد، که شد، که شد، که شد… همینطوری خمار جمله‌ها را می‌گوید. توجهم به سفیدی پوست سرش جلب می‌شود. شالش عقب رفته، از شدت ریزشِ مو سفیدی سرش زیادی به چشم می‌آید. _ افسردگی شدید داشت. پولی نداشتم ببرم دکتر دواش کنم. امیرعلی اون موقع ۴ سال و نیمش بود که خودکشی کرد. لاغر اندام است. استخوان‌های صورتش از لاغری بیرون زده و چهره‌ی زرد رنگی دارد. مدام قلنج استخوان انگشتانش را می‌شکند و صدای تق‌تق‌ش روی اعصاب نداشته‌ام رژه می‌رود. از وقتی امیرعلی را در این سرما با لباس یک‌لا و تابستانی دیده‌ام، کلافه‌ام. طفلِ معصوم چه عاشقانه فرشته را نگاه‌ می‌کند. گزارش پرونده را می‌خوانم. هم خودش و هم دو دخترش افسردگی شدید داشتند که ساناز ۵ سال پیش خودکشی کرده و حالا امیرعلی ۹ ساله از او باقی مانده. از پدر و خانواده پدری‌ش هیچ خبری نیست. علی‌رغم حمایت‌های مالی و معنوی که بهزیستی از فرشته و امیرعلی دارد، دیگر حاضر به نگهداری امیرعلی نیست. او را آورده تا تحویل بهزیستی بدهد و صحبت‌های هیچکس جلو دارش نیست. _ دیگه خسته شدم. خودمم مریضم. فوقش قراره ۵ سال دیگه زنده باشم. بزار این ۵ سال لااقل بدون فکر بچه باشه. انقدر توپ به در و دیوار خونه می‌زنه که نمی‌تونم تحمل کنم. خیری از زندگیم ندیدم که بخوام برای بچه‌ی کسی دلسوزی بکنم. کسی قلبم را فشار دهد. طاقت دیدن گریه‌های امیرعلی را ندارم. می‌گویم: _ پسرم آرزوت چیه؟ چی برات بخرم که گریه نکنی؟ _ از این دستکشای مرد عنکبوتی هست، تار می‌زنه، از اونا می‌خوام. مامان جونم که پول نداره برام بخره، تو قول بده برام بخری. یادم می‌افتاد به دستکش‌های خاک گرفته پسرها. بی‌استفاده افتاده گوشه‌ای، هیچ کدام اصلا یادشان نیست! این دستکش به ظاهر بی‌ارزش بزرگترین آرزوی امیرعلی‌ست که نه پدر دارد و نه مادر! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
باز سر بی‌قراری را شروع کرد. دوباره شنبه و داشتن کفش کتانی سفید جهت پُز دادن به همکلاسی‌هایش. یک‌ماه بود که می‌خواست کفش نو بخرد و ما مخالف بودیم. کفش داشت و نیازی به کفش نو نبود. پدرهای دختردار را که می شناسید، دلش طاقت نداشت بغض و گریه‌‌ی دخترکش را ببیند. به هربهانه‌ای بود، می‌خواست من را راضی کند. حتی از شما چه پنهان، پشت سر من نقشه‌ی قتل کشیده بودند! یک عدد پدرِ دختر ندیده و یک عدد دختر لوسِ پدر، قرار گذاشته بودند هرطور شده کفش بی‌گناه را به قتل برسانند. درست موقعی که دختر با تشویق پدر، سرِ بی‌گناه کفش را به دیوار می‌کوبید به دادش رسیدم. حالا اگر تبلیغ حساب نشود، کفش‌های مغازه‌ی آقای حاجی، انگار برای مرگ ساخته نشده‌اند. کفش‌های مغازه‌اش را تازه بعد از چند سال، می‌توانی به عنوان کادو، هدیه بدهی! هرچه بود، قتل نافرجام ماند و دو مضنون بدون حرف، دست به دست رفتند تا در اتاق‌هایشان به کارهای بدشان فکر کنند. هنوز اشتیاق داشتن کتانی سفید در چشمان دخترکم و رَدی از جمله‌ی" توروخدا اجازه بده برا بچم کفش بخرم" در هر کلام پدرِ دختر ندیده موج می‌زد. چند روز گذشت. حوالی ساعت هشت شب بود که دخترکم به اصرار قوطی کنسرو خالی می‌خواست. گرفت و رفت داخل اتاقش. عادت نداشت زیاد در اتاقش تنهایی بماند! دنبالش رفتم. گوشه‌ی اتاقش در حالیکه پاهایش را در قوطی کنسرو جا داده بود، زانوهایش را بغل گرفته و گریه می‌کرد. اینبار گریه‌اش برای داشتن کتانی سفید نبود! او دلش برای دخترک فلسطینی که با قوطی‌های کنسرو برای خودش کفش درست کرده بود می‌سوخت. دلش می‌سوخت که او حتی از داشتن کفش های کنسروی خوشحال است و پدری نیست که نازش را بکشد. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
بست نشسته‌‌ام پای صفحه‌‌ای یک‌ودودهم اینچی و چشم دوخته‌ام به مجازیِ واقعی‌تر از واقعیت؛ تیتر خبرها را یکی‌یکی ورق می‌زنم. توی مانیتور گوشی، تراز پیکسل‌ها به‌هم‌خورده. باید پروژکتور بیندازم روی تصاویر و صفحه‌ای به قامت یک سینمای غول‌پیکر‌ باز کنم تا بفهمم هوای ضاحیه‌نشین‌های لبنانی را. لایه‌لایه‌ کنار بزنم چین‌های مغزی‌شان را تا بلکه دستگیرم شود حال یک مادری که کتری آب‌جوش گذاشت روی گاز برای آماده‌کردن مته و حالا بعد دو، سه‌ماهی که به شهرش بازگشته نه آب‌ جوشی برایش مانده نه کتری و نه خانه‌ای؛ پسری که توپِ گل‌کوچیکش را کاشت وسط کوچه و حالا راه دروازه که هیچ راه محله‌اش را هم گم کرده؛ عروسی که رفت رومیزی سبز رنگش را از توی چمدان بیرون بکشد تا برای شوهرش سفره‌ی شام بچیند و حالا یک بمب چندتنی آمریکایی نشسته وسط قلب آرزوهایش. پدری که لباس مترسک مزرعه‌اش را به امید آفت کمتر نونوار کرد ولی حالا با زمین تمام شخم زده و با خاک یکسان‌شده روبروست. حال شهر دلتنگ دیدن دارد. حال مردمی که بعد از چهارماه وقتی روی زمین راه می‌روند کفش‌هایشان بوی کوچه‌های بچگی‌ می‌گیرد. حال مادری که قرار است توی آشپزخانه‌اش خانمی کند و وقتی توی کابینت خم می‌شود بشقاب بشمارد برای نهار، طبق عادت پسر تازه‌ شهیدش را هم جزو آمار می‌گیرد. حال مغازه‌داری که کرکره بالا می‌کشد و می‌بیند بلورهای ویترینش خط برنداشته؛ دستمال می‌کشد چینی‌های خاک‌گرفته‌اش را و از خدا صبر می‌خواهد برای دل حجره‌ی بقلی که باید بنّا بیاورد در و دیوار فروریخته‌‌ی کسب‌وکارش را از نو برایش بچیند. حال پیرزن‌هایی که هنوز دلشان نمی‌آید پرتره‌ی سید مقاومت را از سینه‌شان جدا کنند و بچسبانند روی نرده‌های جلویی خانه… این‌روزها ضاحیه، خوراک کارگردان‌های سینمایی‌ست. میزانسن چنان جفت‌وجور و آماده است که تنها کافیست دست فیلم‌بردارشان را بگیرند و برایش یک ریل اجاره کنند و بزنند به دل مردم. بروند سراغ درامی که تا به حال نساخته‌اند، تراژدی که تابه‌حال ندیده‌اند. این‌روزهای شیعیان حیدر کرار دیدن دارد. کنار گودالی که سنگرشکن آمریکایی وسط شهرشان ساخته می‌چرخند و با چشم‌هایی که نمِ غم فرماندهان تارش کرده، رجز پیروزی می‌خوانند برای بزدلانی که توی هفت‌تا سوراخ موش گریخته‌اند تا گنده‌های نظامی‌‌شان، تهدیدهای موشکی روی عکا و ناصره را خنثی کنند. امروز لبنان دارد شیرینی مقاومتش را می‌خورد. و چه پیروزی بالاتر از این که برای وطن جنگیده باشی و داغ حتی یک‌وجب از خاکت را به دل غاصبان همیشگی زمین بگذاری. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
پُک سوم سرش را از توی کمد بیرون کشید. نگاهی به طاقچه‌ها انداخت. نبود که نبود. اخمهای مردانه‌اش را در هم کشید. با خودش واگویه کرد: ای بابا بچه‌ها این نی قلیانم را کجا انداخته‌اند؟! هر جا به عقلم می‌رسید گشتم. وسایل اتاق آنقدر به هم ریخته بود که مرد خودش را هم گم می‌کرد چه برسد به این که نی‌ قلیانش را بتواند پیدا کند. از نور پنجره‌ی شکسته اتاق سر چوبیِ نی را بالای کمد پیدا کرد. با خودش می‌گفت: از اول هم می‌دانستم این مرتیکه‌ی کوْدن دوباره هوس کتک کرده! و الا از سوراخی چند بار گزیده شده دوباره لشکر کشی نمی‌کرد که بخواهد ضایع شود. بیخود ما را هم علاف خودش کرده. ما که قرار نیست از اینجا برویم. او هم که حالیش نمی‌شود دیگر تمام شده و الکی دارد دست و پا می‌زند! آتش زغالها گل انداخته بود. چهارپایه‌ی چوبی کنار کمد را برداشت و گذاشت روی بالکن. معسل داغ شده بود و قلیانش آماده‌ی کشیدن. با پُک اول نفسش را تا ته داد بیرون. پک دوم را به نیت زنده کردن خاطرات قلیان کشیدنش روی همین بالکن از قدیم کشید. پُک سوم را وقتی داد تو، به نیت نابودی اسرائیل محکم فوت کرد توی هوا. دودها روی هوا موج می‌خوردند. مرد دوربین توی دستم را دید. دوتا انگشتش را به نشانه‌ی پیروزی بالا برد. یعنی اسرائیل دود شد رفت هوا. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
لهجه مقاومت کتابی که این هفته با اعضای منادی همخوانی کردیم، درباره لهجه‌ها بود. داستان‌های کتاب از زبان مهاجرانی بود که هر قدر تلاش کردند به رویای آمریکایی نرسیدند. هنوز هم صدای درون‌شان به همان لهجه‌ی شرقی با آنها حرف می‌زند. لهجه‌ها مانند چشمه‌ای از دل خاک هر سرزمین‌ می‌جوشد و امانت‌دار داستان‌ها هستند و پاسبان قهرمانان آن سرزمین؛ انگار با وجود انسان درآمیخته‌اند. نمیدانم به خاطر فامیل مادری‌ام بود یا خود شخصیت میرزا، اما من کلمات لهجه گیلکی را برای خواندن از میرزا یاد گرفتم. مگر می‌شود قهرمانی را بدون دانستن لهجه‌ آن بشناسی؟ یازده آذر سالروز شهادت میرزا کوچک خان است. البته این، روزی بود قزاق‌ها به پیکرش رسیدند. در حالی که سرما، پیکر میرزا را به درخت کهنسال و انگشتان او را به چوب سلاحش چسبانده بود. انگار لهجه میرزا کوچک خان و سید حسن نصرالله و یحیی سنوار یکی بوده‌ است. برای آنها که با لهجه مقاومت حرف می‌زنند، قزاق‌های رضا خان و طیاره روسی فرقی ندارد با کماندوی اسرائیلی و اف_۳۵ آمریکایی. حالا سالهاست مادران گیلانی برای میرزا کوچک، با همان لهجه مقاومت می‌خوانند:«چقه جنگلا خوسی، ملت واسی خستا نبوسی، می جان جانانا، ترا گوما میرزا کوچیک خانا» و من مادرانی را می‌بینم که در وقت لالایی با لهجه عربی از قهرمانان مقاومت می‌خوانند و کودکان در آرامش با یاد آنها به خواب می‌روند. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله تا دنیا دنیا بوده زن و سختی مثل دو انگشت اشاره و وسط از هم جدانشدنی بوده‌اند. جنگ مال مرد است اما نفس کشیدن در هوای پرغم و سنگین بی‌سروسامانی بعد از جنگ سهم و نصیب زن. مرد یک جان دارد در میدان فدا می‌کند و خون‌بهایش را خود خدا نقد می‌پردازد؛ زن اما در این گرسنگی و ترس و ناامنی باید به فکر ادامه نسل و نیرو برای جبهه مقاومت هم باشد. زندگی بی‌سر و همسر، بچه‌های شیر به شیر و ساک‌های دستی که باز مایحتاج بچه‌ها را حمل می‌کند می‌شود همه زندگی زن. در همه تاریخ زن سنگ زیر آسیاب بوده، مزد اصلی را به خط مقدم داده‌اند. هیو گاه آوارگی و خفت زن برای خالی نشدن پشت جبهه دیده نشده. تنها یک ولی مهربان‌تر از مادر می‌تواند گرد غم، غربت و آوارگی را از تن و روح زنان ظلم دیده تاریخ پاک کند، مزد بدهد همه دستان تاول زده از حمل ساک‌های دستی و طفلان گریان، تن خسته و روح ضجر دیده آن‌ها را. اشک از صورت خاکی و ترسیده‌شان پاک کرده در آغوششان بکشد...امید غریبان خسته کجایی؟ ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
سفره صبحانه هنوز جمع نشده بود که غیبش زد. بین آن شلوغی‌ها نفهمیدیم کِی رفته. نبودنش وقتی دردسر شد که دوتا از دکترهای به نام شهر، که پانزده سال است طبیب مادر بوده‌اند، آمدند برای عرض تسلیت. هرچه زنگ می‌زدیم تلفنش را جواب نمی‌داد. هرچه مهمان مهم داشتیم، در همین دو ساعت نبودنش آمدند و رفتند. صدای ماشینش که آمد دویدم سمت در. - باباجی معلومه کُجاید؟! چرا گوشی تونا جواب نَمِدد؟! چندتا قاب عکس گذاشت توی بغلم. مامانی با روسری گره زده زیر چانه‌اش از بین چهارچوبِ قاب، مهربان نگاهم می‌کرد. از صبح رفته بود پی چاپ عکس و قاب گرفتنش. در هر اتاق خانه یک عکس آویزان کرد، دیوارها پر شده بودند از «مامانی» که نگاه‌مان می‌کند. سر که می‌چرخاندی چشم‌هایت با چشم‌های مهربانش گره می‌خورد. یکی از قاب‌ها را هم گذاشت روی صندلی کمک راننده، هر جا که می‌رفت کنارش بود، انگار که اصلا رفتن و نبودنی در کار نباشد... اما همیشه اینطور پیش نمی‌رود که اگر می‌شد مولا تمام عمرش را با نشانه‌های عزیزش زندگی می‌کرد، با همان بستر بیماری، که هنوز عطر وجود فاطمه «س» را دارد، با دستاری که آن روز‌های آخر به سرش می‌بست، با سنگ آسیابی که به دستان او خو کرده بود... چه کند که بچه‌های فاطمه قلب‌شان مثل گنجشک می‌تپد و مثل شمع آب می‌شوند. باید نشانه‌های تازه سفر کرده را از جلوی چشم جمع کرد. اما چگونه؟! مولا در سوخته و دیوار سیاه شده را عوض کند، میخ‌ها را دور بیندازد، آن کوچه‌ی نفرین شده را که نمی‌تواند خراب کند، هرچقدر هم که راه عوض کنند آخر روزی خودش یا پسرش از آنجا خواهند گذشت... و خاطره‌ها باقی‌ست حتی اگر نشانه‌ها را پاک کنیم. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir