eitaa logo
نم قلم ✍
221 دنبال‌کننده
337 عکس
318 ویدیو
0 فایل
محلی برای ارائه آثار قلمی محمد رضائی پورعلمدار ان شاءالله بیشتر از شهدا خواهم نوشت. چون حق حیات بر گردنم دارند. ارتباط با مدیر کانال @pooralamdar🚦
مشاهده در ایتا
دانلود
🖋اينك اى نسلهاى آينده! اى نغمه گران استقلال! اى پيام رسانان خون هزاران شهيد! پاس بداريد، اين خونها را، قدر بدانيد اين زحمتها را، كه پاس داشتن خون شهدا، نگداشتن حدود الهى است. ✍️ بخشی از وصیت نامه قبل از عملیات بدر https://eitaa.com/nameghalam
🖋بچه ها حوصله اشان سر رفته بود. عملیات امروز و فردا می شد و همین باعث شده بود،حس سرخوردگی به بچه ها دست بدهد. فرماندهان از بس سوال پیچ شده بودند، سعی می کردند کمتر بین بچه ها ظاهر بشوند. تا اینکه همین درد و سرها، مسئولین تیپ را وادار کرد تا به هر طریقی شده بچه های بسیجی که به عشق عملیات آمده اند و الان هفته هاست فقط آموزش های تکراری را تحمل می‌کنند. را به گونه ای سرگرم کنند. دستور آمد که مسابقه دوی استقامت بین تمام گردان ها انجام بشه و یگان ها و نفرات برتر شناخته شوند. بخاطر اینکه شور و حرارت مسابقه بیشتر بشه ،تمام رده های فرماندهی هم باید توی مسابقات شرکت می کردند. غلام هم که فرمانده ما بود، تمرینات لازم جهت آمادگی بچه ها را شروع کرد... یواش یواش غربالمان کرد و هر روز روی تعداد کمتری زوم می کرد تا اینکه تیم گردان ما هم برای مسابقه انتخاب شد. غلام بهترین ها را از گردان گرد هم آورد و فرماندهان دیگر گردان ها هم کار خودشان را می کردند. هر چه به روز موعود نزدیکتر می شدیم ، تمرینات بچه های منتخب سخت تر می شد. و فرمانده آنها را مسافت بیشتری می دوانید. اما فرمانده متوجه نگاه های دزدکی یک جوان بسیجی ، از گردانی دیگر شده بود. که او و بچه هایش را می پاید. بچه های گردان ما ، توی صحبت هاشون این بود که ما غلام را داریم. پس مقام اول انفرادی مال ماست. او اول می شود و ما هم چند تا مقام تا دهم بیاریم گردانمان اول است. https://eitaa.com/nameghalam
🖋اما چند روزی بود، غلامرضا بچه ها را تهییج می کرد و می گفت: من هستم ،ولی زیاد روی من حساب نکنید. آدمه و هزار تا مشکل . شما جوونتر ها بهتر می توانید بدوید. اصلا فرمانده از روزی که رفت گردان بغلی و برگشت، موقع تمرین دادن بچه ها ،حالش یه جور دیگه بود. مدام بچه های همشهری دورش جمع می شدیم و ازش می خواستیم ،آبرومون را توی مسابقه بخره. ایشان هم مدام به ما می گفت روی توان خودتون حساب کنید. شاید اصلا فرماندهان از مسابقه حذف شدند و .... روز موعود فرا رسید و تیم های منتخب گردان ها با همه رده های فرماندهیشون توی مسیر مسابقه ایستاده بودند. فرمانده تیپ هم خودش شخصا آمده بود تا مسابقه را نظارت کنه. شلیک شروع مسابقه انجام شد و بچه ها، نزدیک هم شروع به دویدن کردند. یواش یواش قوی ترها افتادند جلو... و جلوتر که می رفتند. نفرات کمتر و کمتر تا اینکه دو نفر از بقیه خیلی جلوتر افتادند. بله فرمانده غلامرضا بود و یک بسیجی خیلی جوان... می دیدیم که در دور آخر، غلامرضا سرعتش کمتر شده، و مرتب برمی گردد و پشت سری اش را نگاه می کند. کمتر از دویست متر به خط پایان نمانده بود. که غلامرضا به زمین افتاد، بلند شد لنگ لنگان مسابقه را ادامه داد و در کمال ناباوری همه، آن جوان بسیجی زودتر از غلامرضا از خط پایان عبور کرد. غلامرضا اما لنگ لنگان خط پایان را رد کرد و شد دوم. غلامرضا حال ما را گرفته بود، اما بخاطر اینکه می لنگید و ناراحت سلامتی اش بودیم و اینکه بارها گفته بود روی من حساب نکنید. و اینکه تیم ما، اول تیمی شده بود. کمتر به رویش می آوردیم. https://eitaa.com/nameghalam
🖋تا اینکه یک روز خارج از گردان ،دیدم فرمانده غلامرضا بدون اینکه بلنگد، راه می رود ، دنبالش کردم. دیدم وارد گردان که شد دوباره شروع به لنگیدن می کند. هم ناراحت شده بودم و هم می دانستم کارش بی حکمت نیست. از پشت سر که بهش رسیدم. گفتم: فرماندهان جدیدا پای دو وضعیتی سهمیه گرفتند؟ بیرون از گردان پاشون سالمه،توی گردان پاشون لنگه. خوبه من به همشهری ها بگم قصه را. فرمانده برگشت نگاهی به من کرد و با لبخند معمولش به من گفت: اگر زبانت، قرص باشه ، یه چیزی خواهی دانست که دیگران نمی دانند. حس کنجکاوی ام گل کرد. اما اول قسمم داد که تا زنده ام ، مطلب را به هیچکس نگویم.من هم قسم سفت و سخت خوردم. قصه از این قرار بود که ،فرمانده هنگام رفتن برای ملاقات با فرمانده گردان بغلی، متوجه گفتگوی فرمانده گردان با یکی از بسیجیانش می شود. بسیجی به فرمانده گردانش می گوید بخاطر گردان و بچه های گردان هم که نباشد، بخاطر نامزدش هم که شده، اول می شود. ولی تنها ترسش از غلامرضا محمودی گردان امیرالمؤمنین است. غلامرضا گفت: از آن روز تصمیم گرفتم که اگر این جوان ، خوب دوید و پا به پای من آمد ،بگذارم نفر اول شود تا دل خودش و نامزدش شاد باشد و روحیه بگیرد. بر اساس خاطره‌ ای از معلم رزمنده زنده یاد کهزاد امیری ✍️راوی؛ محمد رضائی پورعلمدار https://eitaa.com/nameghalam
🖋۲۴ ساعت گذشته بود و دیگه داشت بهم برمی خورد. خیبر پسر عموم که بود هیچی، عین داداشم بود. به امیر گفتم حالا که امکانش نیست آمبولانس یا ماشینی بیاد خط ، بیا خودمون دست بکار بشیم. امیر هم دست دست نکرد و گفت با هم می بریمش. دل را سپردیم به خدا و جاده و سختی هاشو به دل ،. امکان خطر بود، عراقی ها مثل بارون روی سر مون انواع مهمات ها را خالی می کردند. آمده بودند که یکیمون سالم از منطقه بیرون نریم. ولی من و امیر دست برادری داده بودیم که اینکار را توی هر شرایطی انجام بدیم. بلانکارد را آماده کردیم و خیبر را خوابوندیم روی بلانکارد. خیبر ورزشکار بود، اما وزن سنگینی نداشت. یه یا علی و یه یا صاحب الزمان گفتیم و حرکت کردیم. گاهی امیر جلو می رفت گاهی من. معلوم نبود کی و کجا به ماشین می رسیم. ولی اینو میدونستیم که باید این راه را پیمود. رفتن این راه حیثیتی بود برای هردومون. پیش خودم گفتم اگر زدنمون هم سه تایی با هم هستیم. لااقل خجالت بی خیبر برگشتن را تا قیامت با خودمون نخواهیم داشت. و این واقعا آرومم می کرد. دور و برمون را عراقی ها ،خوب شخم می زدند، اما هر چی بود ،حواس ما به کا مون و راه پیش رو بود. دلم می خواست با خیبر حرف بزنم. اینکه چطور اومد پیشمون، اینکه چرا اون حرفا را زد. دلم می خواست اون لحظات دوباره تکرار بشه و قبل از انفجار دوم خمپاره ، زمان می ایستاد. یعنی می شد که اینطور بشه.. حرف های خیبر درون منو تسخیر کرده بود. خیبر می گفت از مردن نترسیم. که مردن حقه و برای همه است. https://eitaa.com/nameghalam
🖋می گفت : بچه ها هر وقت قرار باشه با بمیریم بهانه اش جور میشه و اگر تمام حوادث بی آذن خدا ما را در خودشون بگیرند، گزندی به ما نمی رسه؛ ازمرگ حذر کردن دو روز روا نیست روزی که قضا باشد، روزی که قضا نیست روزی که قضا باشد کوشش نکند سود روزی که قضا نیست در آن مرگ روانیست آره. خیبر راست می گفت. چرا خمپاره اول نخورد. چرا خمپاره ها و گلوله های توپی که دور و برمون زمین می خورند، کاری به ما ندارند.. وقتی به گذشته های نه چندان دور بر می گشتم ، می دیدم خیبر برای ما همیشه الگو بود ، توی کودکی هامون، توی نوجوانی که توی درس خوندن کسی به گرد پاش نمی رسید. اون روزی که اصفهان رفت و با یه دیپلم خوشگل برگشت. اون روزی که جلوتر از همه لباس سبز سپاهی به تن کرد و شد پاسدار انقلاب،. وای خدای من ، اینی که روی بلانکارد خوابیده و هیچ صحبتی نمی کنه همون خیبر ماست؟! خیبری که دائم ذکر رو لباش بود و لبخند؟ الان خیبر فقط لبای خشکیده ای داره که بهش یاری نداد ،تا یا صاحب الزمان آخرش را لااقل کامل بگه. داریم می ریم و من غرق خیبرم. گاهی به گذشته های ، و دوباره به همین یک روز پیش. باز حرف های خیبر توی گوشم پیچیدحرف های دیروزش انگار زمزمه دعای کمیل و توسلش بود. چرا خیبر گفت هر کس مقدر هست بره و میره. https://eitaa.com/nameghalam
🖋خیبر سال هاست برای چنین مرگی لحظه شماری می کرد. خیبر ورزش هم که می کرد واقعا برای تفریح نبود برای خودسازی بود. و گرنه کی وقتی همه تو زمین هستند، وقت میزاره و با ریز و درشت بچه هایی که دور زمین هستند ،دست می ده و خوش و بش میکنه. خیبر دوستی هاش هم ،بودن با همه بود. دلش نمی خواست ببينه، دو تا دوستش با هم قهرند. آره، خیبر هم تلاش برای زود رفتن داشت ،هم بهترین رفتن، هم دلش می خواست پشت سرش آباد بمونه. فقط از یکی مثل خیبر بر می اومد که توی دعای کمیل و توسل هم دعا بخونه هم بچه های کم سن و سال را آماده و تشویق کنه که دعا خون بشن. و باز فقط خیبر هست که ۵ روز مونده به رفتنش، حواسش باشه که داداش رضا هم بزرگ میشه و باید راهشو از چاه تشخیص بده ،پس دست به قلم بشه و برای آینده اش نامه بنويسه. خدایا! کسی را که من و امیر، هفت کیلومتر آوردیم تا مبادا مادرش چشم انتظارش بمونه ،خیبر توست. خیبری که چند دقیقه به شهادتش هم توی اون صحرای پر از تیر و ترکش و اون سنگرهایی که هر آن امکان مقتل شدن داشت. بلند شد اومد برای آخرین ماموریت، و ابلاغ این پیام : مَا تَسْبِقُ مِنْ أُمَّةٍ أَجَلَهَا وَمَا يَسْتَأْخِرُونَ هیچ قومی از اجل خود پس و پیش نخواهند افتاد. ✍️بر اساس خاطراتی از : شاهرضا محمودی. افراسیاب انصاری و محمد رضائی پورعلمدار راوی: محمد رضائی پورعلمدار https://eitaa.com/nameghalam
🖋بچه های غواص لباس های مخصوص را پوشیده بودند. بلم ها نشت یابی می شدند که نکند، سوراخ باشند و آب داخلشان بیاید. بچه های خط شکن همزمان با ورود غواص ها به آب ، سوار بلم ها می شدند. غواص ها زیر آب و با فاصله ای نه چندان زیاد، بلم ها هم روی آب به راه افتادند. پاروها آهسته حرکت می کرد. تا دشمن که غافل از برنامه ما بود،متوجه حرکتمان نشود. بلم ها پر بود از بچه هایی که آماده شده بودند به محض اینکه غواص‌ها ،سنگرهای کمین و دیده بان های عراقی را در هور از کار انداختند بزنند به خط دشمن .. و قایق های موتوری مملو از بچه های گردان، آماده برای یک نبرد سخت با دشمن. قرار بود با علامت نیروی های خط شکن، قایق های موتوری سریع خود را به خط شکسته دشمن برسانند. یک اشتباه کافی بود تا علامتی سهوی، فرماندهان و سکانداران قایق های موتوری را مجاب کند که بلم ها به خط اول رسیده اند و درگیری شروع شده است. قایق های موتوری، سینه به آب های هور می زدند و نعره کشان پیش می رفتند. ناگهان متوجه شدیم ،بلم ها هنوز روی آب هستند و به خط نرسیده اند. حتی غواص ها هم به سنگرهای کمین و دیده بانی نرسیده بودند. عراقی ها متوجه ما شدند و تیربارهای مسلط بر هور، بی امان می باریدند. یکی از تیربارچی های دشمن را دیدیم که بچه های غواص و بلم ها را زیر تیر تراش گرفته.و آب هور رو به سرخی نهاده از خونشان. قایق ما دیگر روبروی همان سنگر تیربار ایستاده بود. https://eitaa.com/nameghalam
🖋او متوجه ما و داود هم ، آرپی‌جی در دست، تصمیمش را گرفته بود. سکاندار را با اشاره ای متوجه کرد که آرام تر ، هدفش را دیده بود. دستش روی ماشه. حواسش به پشت سرش هم بود انگار، که نکند آتش عقبه، کسی را بگیرد. تمام دقت و قدرتش را بر مگسک و انگشت روی ماشه، حواله داده بود. چشم در چشم تیربارچی دشمن. خدایا! این آرش است؟ تیرش کدام درخت گردو را نشانه رفته است؟ "و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی" ماشه را چکاند... سنگر تیربار جلوی چشم بچه ها پودر شد، زوزه ی مرگبار گلوله ها خاموش شده بود . بچه ها الله اکبر می گفتند . ولی انگار داود؛ یا حسین گفت. نگاهش کردم؛ دیدم داود، آرش کمانگیر آن روز ما... همه جانش را با همان موشک آر پی جی و تیری که از میان هزاران تیر تیربارچی ، به ..... خورده بود، به کسی که از ازل با او پیمان "الست بربکم" بسته بود. داده است. ✍️بر اساس خاطره ای از : علیرضا باقری ( همت) راوی : محمد رضائی پورعلمدار https://eitaa.com/nameghalam
🖋دو روزی از عملیات بدر گذشته بود، نبرد سخت و نزدیک، آتش سنگین و پرحجم دشمن، نرسیدن پشتیانی از عقبه خودی ،خصوصا بی آبی ، بچه ها را کلافه کرده بود . تک تیراندازان عراقی هر جنبنده ای را در کسری از ثانیه می زدند طوری که حتی انگشت یکی از بچه ها که از سنگر بیرون بود را زدند و فاصله نزدیک با عراقی ها ، هیج راهی برای رفع تشنگی از رود دجله که انهم نزدیک بود ولی در تیررس عراقی ها و نبروهای خودی. باقی نگذاشته بود. عمو عباس که از ما خیلی بزرگتر و جای پدر ما بود ، مدام به لب های تشنه ما نگاه می کرد و نیم نگاهی به دجله که می خروشید و می رفت. سه تا افسر عراقی تنومند که از لباس و درحاتشان معلوم بود افسر ارشد و از فرماندهان عراقی هستند هم که در مرحله اول عملیات اسیر کرده بودیم، به دلیل عدم امکان تخلیه به عقب، پیش خودمان نگه داشته بودیم. عمو عباس اما انگار برنامه ای داشت. با چشمان نافذش مسیر تا دجله را متر کرد و چند و چونش را به دست آورد. نگاهی به هیکل نحیف خود انداخت و هیکل اسیران عراقی را هم ورانداز کرد. بیست لیتری را به سمت خودش کشاند. و آن را به دست یکی از همان سه‌ افسر عراقی داد. با اشاره ای او را متوجه کرد که باید بلند شود. اسیر دوم را هم با فاصله خیلی کمی، پشت سر او ایستاند. و ما مبهوت که قرار است چه شود؟ عمو دارد چه می کند؟ دلم تاب نیاورد.خواستم بگویم، عمو چرا تو؟! مگر فرمانده ای یا پشتیبانی ؟ تو هم مثل ما... چشمان پر برق و لبخند قشنگش اما، می گفت: فرق من با شما این است که من عمویم، من عباسم. https://eitaa.com/nameghalam
🖋عمو لبخندی زد و گفت: خودت و بچه ها ،هوای ما را داشته باشید. اسیرها جوم خوردند، فکر من نباشید، بزنیدشان، عموعباس جهید و خودش را وسط دو تا اسیر عراقی قرار داد. پشت فانسقه جلویی و جلوی فانسقه عقبی را گرفت و بهشون اشاره کرد آرام حرکت کنید به سمت دجله. دل توی دلمان نبود، گفتیم ،عراقی ها می زنند، هر سه آنها را می زنند‌، آرام و قرارمان با رفتن عموعباس از دست رفته بود. آخر، او بخاطر ما جانش را به خطر انداخته بود. اما عراقی ها هم در قسمت خودشان بیکار ننشسته بودند. گاه‌گاهی تیری به سمت آنها، جلوی پایشان یا پشت سرشان می زدند. دو اسیر می ترسیدند ولی انگار مطمئن بودند از خودشان و از مهارت تک تیراندازهایشان، ولی می دانستند اگر از عمو عباس ما جدا شوند. ما هم بیکار نمی نشینیم و حتما می زنیمشان. سه تایی در میان اضطراب و نگرانی ما، تا لب دجله رفتند. آرام نشستند. ۲۰ لیتری را پر کردند، عمو خیلی هنرمندانه مسیر بازگشت را انتخاب و به سمت سنگرهای خودی روی دژ، حرکت کردند. باز عراقی ها همان ترساندن ها را شروع کردند. اما عمو عباس که میان دو افسر ارشد تنومند عراقی، اصلا پیدایش نبود، انگار بیش از همه می دانست که انتخابش دقیق بوده. طوری که اگر هر تیری به سمت او شلیک می‌شد، قیل از او، باید به یکی از آن دو افسر عراقی می خورد. و چند دقیقه بعد عموعباس آمد.عمو با آب آمد.عمو بچه ها را سیراب کرد. سه تا اسیر عراقی را هم، و آنگاه خودش . آن روز عمو عباس، عمو عباس واقعی شد. عموعباس آب آور ✍️ بر اساس خاطره‌ : یزدانبخش امیری فرد راوی: محمد رضائی پورعلمدار https://eitaa.com/nameghalam
🖋هوا که گرگ و میش شد، و روز برای آمدن تلاش می کرد، غلامعلی آماده می شد تا خلعت دامادی شهادت بر تن کند‌. و خدا می داند علی ضامن و علی اکبر چه کشیدند آن لحظه ای که در میانه دره در هوای صبحگاهی کوهستان شاخ شمران ، غلامعلی بی حرکت ماند. آخر جواب مادر رنجدیده اش که سفارش کرده بود حالا که می آید ،مواظب باشید زیاد جلو نرود. را چه بدهند؟ آخر ، غلامعلی ستون خیمه خانواده ای شده بود که ۶ سال است پدرش، قنبرعلی به شهادت رسیده است. اما غلامعلی شهادتش را با تصمیم مردانه پذیرفته بود، آنجا که حتی التماس های دوستش علی ضامن و ديگران نتوانست او را به ماندن پشت خط قانع و تسلیم کند. وقتی گفت: آمده ام به جبهه که بروم خط. یعنی آمده ام برای شهادت. و اگر غلامعلی پاک و صادق و زحمتکش با شهادت نمی رفت،چگونه می شد، به شهادت افتخار کرد؟! ساعت ده صبح ۲۳ اسفند ۱۳۶۶ منطقه عمومی سد دربندیخان و کوه های منتهی به قله شاخ شمران و شهادت غلام‌علی ونک . خدایش بر آستان با کرامت علی علیه السلام میهمان سازد. و روح پدر شهید و مادر مرحومه‌اش را در اعلی علیین مأوا دهد. ✍️براساس خاطره حاج علی ضامن امیری راوی: محمد رضائی پورعلمدار https://eitaa.com/nameghalam
سلام. سپاس از شما همراهان گرامی و محترم. اینجا هستیم برای انجام رسالتی بزرگ. رسالت ما قدم برداشتن در راه احیای نام و یاد شهداست هر کس به بضاعت و توانش. کار فرهنگی سلیقه ای است ولی باید مواظب مخاطب بود. اینجانب تمام تلاش و دغدغه‌ام این خواهد بود که نسل اینده ساز ایران عزیز را با این سرمایه گران‌سنگ یعنی فرهنگ ایثار و شهادت آشنا کنیم. بنابراین انتظار دارم دوستان صاحب نظر با نقد ادیبانه و فنی محتواهای تولیدی که درکانال قرار داده می شود، کمک کنند تا آثاری فاخر و در شان نام و یاد شهدا تولید و برای استفاده نسل جوان عرضه گردد. امیدوارم بر این کمترین درگاه شهدا، قصور را ببخشید و دستم را بگیرید تا شهید و شهادت را آنگونه که باید برای نسل آینده ، به تصویر بکشیم. از عزیزان رزمنده و وابستگان شهدای گرانقدر هم دوباره استدعا دارم ،با ارسال خاطرات خود ولو اندک به صورت مکتوب یا صوت ، اینجانب را در انجام این رسالت خطیر، یاری فرمایید. آی دی زیر، پذیرای خاطرات مکتوب و شفاهی و نیز انتقادات و پیشنهادهای شما عزیزان خواهد بود. کانال نم قلم، زیر نظر قوانین جمهوری اسلامی ایران است ، اما تحت تابعیت هیچ نهاد حاکمیتی یا دولتی نیست و تمام حقوق و مسئولیت مطالب آن ،برعهده اینجانب محمد( اسکندر) رضائی پورعلمدار است. @Pooralamdar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید جهانشیر رضائی که در عملیات بدر به شدت مجروح می شود، بعد از انتقال به بیمارستانی در تبریز و نزدیک به یک ماه بستری شدن در بیمارستان ، به درجه رفیع شهادت نائل می آید. در این مدت عموی بزرگوارش اقای گودرز رضائی و پسرعمویش کوروش رضائی و .... در رفت و آمد بودند ... نحوه اطلاع از شهادت این عزیز هم شنیدنی است. هم از زبان مسئول وقت تعاون سپاه سمیرم و هم آقای کوروش رضائی که تازه از تبریز به تهران رسیده بودند. https://eitaa.com/nameghalam
روز ۲۱ بهمن ساعت حدود ۵ و ۶ عصر ، به خاطر مسئولیتی که در مهندسی رزمی داشتم ، تصمیم گرفتم یه سری به سنگر بچه های رزمنده که کنار نهر منتهی به اروند رود مستقر و آماده عملیات می شدند بزنم . هم اگر بچه های ونک هستند، التماس دعایی بکنیم و هم روحیه بگیرم. همینطور که سنگرها را سرکشی می کردم و ازشون بخاطر ارتفاع کم سنگرها عذرخواهی می کردم و التماس دعا می گفتم. رسیدم به سنگری که داخل آن بود. تا نگاهم به نگاهش گره خورد ،دیدم ابوتراب دیگر روی زمین نیست. چهره اش انرژی خاصی بهم داد. حس کردم ثمره هر دعایی و هر نماز شبی و ... بوده در چهره ابوتراب قدرت گرفته و سراسر وجود این جوان ، نور و انرژی شده، یه هاتفی به من گفت: محمدعلی اینم شهید، بهش بگو التماس دعا... تا اومدم بگم التماس دعا گعتنمون هم توی هم گیر کرد. لبخندی زد و گفت محتاج دعاییم. دلم می خواست بگم بهش که ابوتراب ،این انرژی که تو به من دادی ، موتور تو رو تا خود خدا "قاب قوسین او ادنی" می بره. بازم هر چی خواستم بگم دلم نیومد بگم سید تو تا صبح هم نمی کشی .اما نگفتم. نگفتم ولی دو سه باری برگشتم و سیر نگاهش کردم. به جای مادرش ، به جای برادراش و به جای خواهرهاش. بازم دلم می خواست داد،بزنم سید التماس دعا.سید بالگشوده.... ✍️به نقل از: جانباز حاج محمدعلی رضائی راوی : محمد رضائی پورعلمدار https://eitaa.com/nameghalam
دیروز عصر در گلستان شهدای شهرمان ونک ، در پایان حضور در این مکان مقدس، یکی از دوستان فرمود عکس یادگاری بگیریم. آقای عبدالله محمودی ،برادر سردار شهید اسکندر محمودی ،پرسید: کجا بایستیم ؟! عرض کردم امروز بیست پنجم است ، و شهید ۲۵ اسفند نداریم ، ولی فردا متعلق است به شهید عزیز قنبرعلی محمودی ... بنابراین مزار مطهر این شهید را برای انداختن این عکس یادگاری پیشنهاد دادم و انتخاب کردیم. قطعا من تاره کار در برنامه های شهدا، نمی‌دانم شهید قنبرعلی کیست، و حتما منتظر خاطرات و گفتنی های شما عزیزان مطلع، در این خصوص هستم. لیکن در مورد همین مکانی که نشستیم و عکس گرفتیم، یک شنیده را از خواهرم ،همسر سردار شهید غلامرضا محمودی که همسایه این شهید بودند نقل می کنم. ایشان می گوید: نه روز پنج شنبه که روزی دیگر که نمی دانم کدام مناسبت بود، به همراه چند خانم دیگر از دوستان و همسایه ها، کنار قبر شهید علی صفر محمودی گرد آمده بودیم که عمو قنبر هم برای فاتحه خوانی تشریف آوردند. فاتحه اش را که خواند کمی آن طرف تر( همین محل مزارش) ایستاد و پایش را آرام به زمین کوبید و فرمود: اینجا جای من است ، نمی‌دانم این بین، چه کسانی قبل یا بعد از من خواهند خوابید ولی میدانم اینجا جای من است. اگر دو مزار شهیدان ( داراب عسگری و سید مجتبی قریشی) را بین شهید علی صفر و شهید قنبرعلی می بینید، هر دو، سنگ یادبود این عزیزان است. و شهید قنبرعلی دقیقا در همان محلی که ایستاد و نشان داد به خاک سپرده شده است. https://eitaa.com/nameghalam
-سرهنگ غلامحسین باقری فرزند مرحوم حاج الله کرم باقری -رزمنده ۸ سال دفاع مقدس از تیپ ۵۵ هوابرد (چتربازان) معروف به ققنوس ارتش جمهوری اسلامی ایران عناوین شهدایی: -جانباز عملیات بدر( حین انجام ماموریت هلی برن برای انهدام پل العماره- بصره) و چند عملیات دیگر - پسر عمه شهید علیجان رضائی پسر دایی شهید علی قربان عسگری برادر همسر شهید سالار محمودی رزمنده ای گمنام و کم حرف، اما دلیر ،چابک و شجاعی که به مدت ۱۲۸ ماه ( ۱۰ سال و ۸ ماه ) قبل، حین و بعد از دوران دفاع مقدس در ماموریت های مختلف دفاعی شرکت داشته و در عملیات های فتح المین، بیت المقدس، مسلم ابن عقیل، بدر، ولفجر مقدماتی، ولفجر ۸، قادر و ... بعنوان تکاور تیپ ۵۵ هوابرد شرکت فعال داشته است . و جراحات جنگ را هنوز تحمل می کند. این عزیز به تازگی عمل جراحی داشته است. برای سلامتی و شفای کامل این عزیز دعا می کنیم. منتظر خاطرات این برادر دلاور ارتشی هستیم. https://eitaa.com/nameghalam
چند روزی دیگه، حسابی کلافمون کرده بود، خبر داشتیم که به هر دری میزنه که یه راهی پیدا کنه برای رفتن. تا اینکه یه روز گفتم: قربانعلی چیه؟ فکر کردی الان تو بری و من ناراضی باشم ،خدا ازت راضی میشه؟ با بغض بهم نگاهی کرد و گفت: مادر چطور دلت راضی میشه به نرفتن من؟ وقتی بدونی اگر دشمنی که اون همه بی عفتی کرد وقت تجاوز به شهرها و روستاهای مرزیمون، اگر دوباره قوت بگیره ، باز هم همون کارها را میکنه؟ گفتم: به تو چه؟ مگه اونا خواهر و مادر تو هستند که نگرانشونی؟ گفت: مادر من! مگه مادر و خواهر همینی هست که همخون باشیم؟ مادر من! همه مادرانی که توی ایران هستند، مادران منند. و همه دخترانی که توی این کشورند، خواهران من هستند. من برای خواهرانم می رم جبهه ،پس راضی باش. وقتی دیدم ،این بچه اینقدر راهشو شناخته ، گفتم عزیز دلم سر به سرت گذاشتم. توی آغوشم گرفتمش، روشو بوسیدم و گفتم : راضیم به رضای خدا. خاطره ای از راوی: محمد رضائی پورعلمدار https://eitaa.com/nameghalam
وقتی تلویزیون ، جبهه را نشون می داد ، می خواست بره تو تلویزیون. موقع اخبار جنگ هیچکس حق نداشت حرف بزنه، تمام هوش و حواس این بچه ،جنگ بود و جبهه. چند باری از جبهه رفتنش جلوگیری شده بود ،ولی مصمم تر می شد برای رفتن. یک روز که رفتارش را دیدم ،ناخودآگاه رفتم به حدود ده سال قبل ... قرار و مدارامون را گذاشته بودیم که بریم . ولی از شانس بد من ، نوبت آبمون توی مزرعه رسیده بود و باید سه روز گرفتار آب می شدم. توی این سه شبانه روز ، هر وقت بیدار بودم توی فکرش بودم و وقتی چرتی می زدم ، بی امان خودمو کنارش می دیدم. بالاخره آبمون سر اومد، و خدا میدونه، این شوق دیدار یار چطور منو دیوانه کرده بود. نه راه می شناختم نه چاه. زدم به کوه و تپه و بوته زارها و .... انگار که به ونک برسم ،رسیدم کنارش. خودمو رسوندم ونک ، رفتم خونه مش یوسف. گفتم: مش یوسف من اومدم. بریم؟ گفت: مرد حسابی تو صحرا بودی ،برو رخت و لباست را دربیار ، به سر و وضعت برس ، ان شاءالله فردا می ریم. خدا میدونه چطور گذشت به من راه برگشت از خونه مش یوسف تا خونه خودمون و چه کشیدم اون شب تا صبح... قصه اون چند روز که برام یادآوری شد. گفتم یا امام رضا! یه روزی من مشتاق دیدن صحن و سرای تو بودم و هوش از،سرم برده بودی. حالا این بچه هم عاشق جدت، حسین شده و می ترسم مدیون دلش بمونم. کمکم کن، تا راضی بشم به رفتنش. وقتی شنید که راضی ام، انگار همه دنیا را بهش داده بودند. خاطره ای از راوی: محمد رضائی پورعلمدار https://eitaa.com/nameghalam
با حاج نادعلی رفاقتی داشت توام با احترام ویژه. برایم سوال بود و سوال هم کردم، بهانه اش رفاقت قدیمی و قرآن خوان بودنش بود. اما من رازش را زمانی یافتم که آمدند خبر شهادت برادرم را بدهند . وقتی دایی حاج حسن توی ایوان بغلش کرد و گریه کرد، بابا گفت : خدایا شکرت که جنازه بچه ام رسید دستم. یا موقعی که شایعه شهادت برادر دیگرم ، غلامرضا به گوشش رسید و همه نگران بودند، گفت: دعا کنید جنازه اش نماند و برسد به دستم. یا موقعی که عمو حاج خداخواست ، برای خبر شهادت شهید غلامرضا ، دامادش، بهش تسلیت می گفت، گفت : خدا کنه ، راست بگن که جنازه اش اومده ! نمیدانم حاج نادعلی از انچه در فراق فرزند بازنگشته اش، بر سرش می رفت ، چه چیزی به او گفته بود ، که وقت خبر تشییع پیکر فرزندش ، خدا را شکر می کرد، که جنازه اش برگشته. و من در حیرتم از این صبر و استقامت و انتظاری که پدران و مادران شهدای مفقودالاثر را تا پایان عمرشان، همراهی کرد . مادر و همه قیسعلی ها ، امسال سبزیشان را بر سر کدام مزار بگذارند؟ راوی : محمد رضائی پورعلمدار https://eitaa.com/nameghalam
هر چه امروز کشور ما دارد و هرچه در آینده بدست بیاورد به برکت خون این جوانان شهید است. https://eitaa.com/nameghalam
نذرم را پختم و گذاشتم توی ظرف و تقسیم کردم بین مردم. آنقدر جمعیت گرد امامزاده بود که برای تقسیم نذری به زحمت نیافتم. کارم که تمام شد، بار و بندیل را بستم و اومدم ونک . داشتم وسایل را توی مطبخ سرجاش می گذاشتم که متوجه شدم ملاقه ام نیست. چیزی به حاج قیصر نگفتم و برگشتم امامزاده. وقتی رسیدم امامزاده ،دیگه هیچکس نبود،حتی خادم امامزاده که نوبت آقا سید محمد بود. اول فکر کردم سید داخل گندم زار داره کار میکنه ، همینطور سر جا بنه‌ی خودمون دنبال ملاقه می گشتم که یهو صدای گریه یه نوزاد توجهم را جلب کرد. اول فکر کردم کنار ضریح امامزاده است. اما خوب که حواسم را جمع کردم ،دیدم صدا از بالای درخت جلوی امامزاده است. درخت چنار به این بلندی؟! خدایا گهواره این بچه چرا به درخت آویزونه؟! اینجوری ندیده بودم تا حالا. صدا زدم سید را ، ولی جوابی نشنیدم . دوباره رفتم داخل امامزاده.... آهای مردم! ترا خدا یکی این بچه را نجات بده. یکی به دادم برسه، من نمی تونم این بچه را بیارم پایین . هر چقدر فریادهام بلند تر می شد، انگار کمتر شنیده می شد، چشمم به گهواره بالای درخت بود، گفتم نکنه پرنده های لاشخور بیایند سراغش و این بچه را از بین ببرند. خسته کنار حوض نشستم و تمام دل و حواسم به اون بچه داخل گهواره بود، که دیدم، سیدی با لباس سبز کنار دیوار امامزاده پشت به من ایستاده. رفتم سراغش گفتم: آقا! این همه دادو هوار کردم، صدام را نشنیدی ؟!!! برگشت، نگاهی به من کرد و گفت:نه دخترم، من تازه رسیدم.‌.. ادامه👇👇👇
گفتم: آقا! تو را به لبان تشنه امام حسین قسمت میدم ، این گهواره بچه را از،بالای درخت بیار پایین،این بچه از بس گریه کرده، از حال رفته ! سید نگاهی به بالای درخت کرد و با شمشیرش که نوکش دو لبه داشت، کرد زیر بند گهواره و اونو آورد گذاشت، وسط گندم زار. رفتم بالای سرش، دیدم؛ لاشخورها، صورت و چشماشو نوک زدند و زخمیش کردند. بی تاب شدم، گفتم: آقا! اگر تو نیامده بودی ، بچم را لاشخورها خورده بودند. آقا گفت: خدا را شکر که فعلا همینقدر بیشتر بهش صدمه نزدند. اومد جلو و خم شد صورت بچه را بوسید، وقتی آقا کنار رفت، انگار هیچ وقت زخمی روی صورت بچه نبوده! برگشتم سمت آقا، دوباره قسمش دادم، گفتم: آقا! ترا به لبان تشنه امام حسین بهم بگو کی هستی که اینجور معجزه ای داری؟..... هیچ وقت از این قصه با کسی جز حاج قیصر، حرف نزدم. و سال های سال یک راز بود توی دل من و او ، تا روزی که غلامرضا را آوردند، قبرش را همونجایی از جای گندمزار کنده بودند که آقا، گهواره غلامرضا را گذاشت. رفتم بالای تابوتش، برادرهای پاسدار می خواستند نزارن، من صورتش را ببینم. گفتم صورت بچم را می خوام ببینم. وقتی صورتش را باز کردند. همون زخم ها را دیدم. رو به سمت نجف کردم و گفتم : یا امیرالمؤمنین! آقا جانم! غلامرضا با صورتی پر از زخم سرنيزه دشمن داره میاد سمتت، خودت دوباره زخم صورتش را ببوس. بر اساس خاطره‌ ای از مادر شهید راوی : محمد رضائی پورعلمدار https://eitaa.com/nameghalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖋مو سر زمین بودوم با تراکتور؛ جنگم که تموم شد برگشتوم سر همو زمین، بی تراکتور… ✍️ حاتمی کیا را چندین و چندبار در سینما دیدم. انگار حرف های آن زمان مرا با منتقدین فرهنگ جهاد و شهادت می زد، خیلی از انتقادها هم واقعا بجا بود. اما من وقتی عباس های زیادی می شناسم که هیچ غنیمتی از جنگ نبردند ولی در شمار بقیه ای به حساب می آیند که کمترین آسیب را در جنگ متحمل شدند و بیشترین غنائم را بردند، دلم آتش می گیرد... دور و برمان را نگاه کنیم. بجای آن پلشت های بالارفته از غنائم جنگ، این ها را ببینیم. دور و برمان کم نیستند‌. خیلی دلم می خواهد از این عزیزان هم بنویسم. اما آنقدر گمنام زندگی می کنند که در باور ما که پر شده از مثال های زشت غنیمت برده ها، باور پذیر نیست. شما هم دیده اید، فقط شاید بگویید همین یکی بوده.اما خدا می داند اگر به چشم خریدار نگاه کنیم. کم نیستند. راننده ماشین سنگین ، راننده تاکسی، بازاری در شغل پدری، کشاورز ، تعویض روغنی و ... شما هم دقت کنی ، مثال های فراوانی داری. نگذاریم این پیشکسوتان جهاد و شهادت، در پیچ و خم زندگی روزمره‌امان ،فراموش شوند. https://eitaa.com/nameghalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید بی پیرایه ترین مراسمات نوروز ،در جبهه ها برگزار می شد. البته در آن برهه زمانی، تقریبا جو حاکم بر کشور این چنین بود و عموم خانواده ها ،نوروزشان بی تکلف برگزار می شد. نوروز در جبهه ها و در منازل شهدا شاید بیشترین قرابت را از نظر محتوایی با همدیگر داشت. مثلا چینش هفت سین الزامی بود، ولی تصویر شهید و یا یادگارهای از،شهید محور آن می شد. مثلا یادم می آید در سفره هفت سین ما، ساعت مچی شهید. به عنوان یک سین قرار داده می شد. و دیدار نوروزی با خانواده‌ های شهدا یک انر پسندیده بود که همسایگان و فامیل قبل از هر منزلی ،به منزل شهید محل یا فامیل می رفتند. البته بعدها در ونک تدبیری اندیشیده شد و خانواده معظم شهدا در گلستان شهدا تجمع می کردند و مردم هم برای تجدید میثاق با شهدا و دیدار نوروزی با خانواده شهدا ، به مزار شهدا می آمدند. این یکی از سنت های حسنه است که نباید گذاشت غبار غفلت و بی تفاوتی روی آن بنشیند. https://eitaa.com/nameghalam
بسم الله الرحمن الرحیم.بنام الله پاسدار حرمت خون شهدا.بادرود وسلام برپیامبر بزرگ اسلام حضرت محمد(ص) وسلام برفرزندش حضرت مهدی (ع) ونایب برحقش امام امت وبادرود وسلام بی کران برشما خانوادهای شهدا بخدا مظاهرجان شما خیلی بزرگوارید واجر والایی دارید .بخدا مظاهرجان این نامه راباچشمان گریه مینویسم.وباسلام برکلیه شهدا بخصوص شهیدبزرگوار صادق رحیمی این نامه ناقابل خود رااغازمیکنم.سلام به یگانه دوست عزیزوگرامی خودم مظاهر رحیمی ان شاالله حالتان خوب باشد وهیچ گونه نگرانی نداشته باشی وزیرسایه قران خدمتی بزرگ به اسلام ومسلمین انجام دهید ثانیا اگرازحال اینجانب حقیر سیدامان الله تقوی خواسته باشید نگرانی ندارم جز دوری شما که ان هم ان شاالله ملاقاتها بزودی درحرم مطهر اقا امام حسین انجام خواهدشد.برادرجان من خیلی دلم برایتان تنگ شده وخواستار ملاقات باشما هستم ودلم برایتان تنگ شده.اینروزا خیلی بفکرت هستم.وخیلی نگران شما هستم مظاهرجان درس راترک نکن.شما نزدخدا گرامی هستید،یادت هست دروصیت پدربزرگوار شهیدت نوشته بود درس رارها نکنید من که خیلی کوچک وحقیرم ولی خواهشن درس را ادامه بده من میخواستم پایانی بگیرم وبیایم ولی الان تا سیزده روز بعدعید اماده باش هست ومرخصی نمیدهند.بایدببخشید درزمین فوتبال گرچه خودت هم اولین بازیت بود وقت تورا گرفتم حلالم کن دیگربیشترازاین وقتت رانمیگیرم.سلام من رابه همه دوستان.بویژه.قباد.عرب.حبیب. هرمز. بازعلی. فیض الله و سیروس برسان وسلام خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار (جواب فوری) Aman.. ۱۳۶۳/۱۲/۲۸ https://eitaa.com/nameghalam