چند نفر برید کانال سید رو رند کنید 👍❤️
https://eitaa.com/nasleammar313
https://eitaa.com/joinchat/1156448636C8a9cb0e7ae
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_دوازده
راه افتادیم چند قدمی رو در سکوت آروم طی کردیم
کنارش بودن آرامشی برام داشت وصف ناشدنی صدای نفس کشیدنش لذتبخش بود
حس میکردم رو ابرا قدم میذارم این همه اتفاق خوب تو یه شب !
حرفاش ... حس ناب عاشقیش ... قدم زدن عاشقانه در کنار هم ... غیرممکن هایی که برام ممکن شده بود !
تمنای شنیدن صداش باعث شد سکوت رو بشکنم
من - قرار بود حرف بزنیم
همونجور که سرش پایین بود آروم جواب داد
امیرمهدی - آرامش الانم رو حاضر نیستم با چیزی عوض کنم
حس دو طرفه ی آرامش ما واقعاً خاص بود
من از حضور اون آرامش می گرفتم و اون از حضور من ؛ این خود عشق بود دیگه ،نبود ؟
کاش میدونست با این حرفاش چه حس شیرینی رو روونه ی قلبم میکنه طوری که باعث شد منم سعی کنم چنین حسی رو بهش منتقل کنم
من - دوست دارم تا آخر دنیا همینجوری کنارت باشم حتی اگر تا همیشه سکوت کنی
امیرمهدی - دروغ نیست اگر بگم دلم می خواد تا آخر عمرم اين حرفا رو از زبونتون بشنوم ولی میترسم با ادامه ی این حرفا پشت سر هم نتونم خویشتن داری کنم
من - پس دیگه چیزی نمیگم
امیرمهدی - سکوتتون دلسردم میکنه گاهی روحم به شدت نیاز داره به شنیدن ،تا محرمیتمون گاهی این حرفا رو ازم دریغ نکنین
خیره شد به رو به رو
امیرمهدی - تا چند ماه پیش حاضر نبودم کوچکترین کلمه ای از این حرفا رو از زبون دختری بشنوم ولی نمیدونم چی شده که در مقابل شما سرسختی گذشته ام رو ندارم شاید بله ای که بهم گفتین این جسارت رو بهم داده که گوش هام رو شنوا کنم.
تازه دارم میفهمم خیلی تغییر کردم ، خیلی و این فقط به خاطر شما بوده نمیدونم شما هم حاضرین یه سری تغییرها رو قبول کنین ؟
من - تغییر ؟
سری تکون داد
امیرمهدی - مثلاً حجاب اينکه باید تا آخر عمرتون با حجاب باشین
من - سخته ولی ممکنه
امیرمهدی - بهش فکر کردین ؟
من - یکم
امیرمهدی - پس امشب بهش حسابی فکر کنین ، به خصوص اینکه ممکنه روزهایی پیش بیاد که از صبح تا شب نتونین حجابتون رو بردارین
من -ازصبح تا شب؟ چرا ؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_سیزده
امیرمهدی - بنا به موقعیت ، ما که هميشه تنها نمیریم مسافرت گاهی با خواهر من یا دوستی و آشنایی میریم بالاخره مرد نامحرم همراهمونه
اصلاً به اینجاش فکر نکرده بودم تو ذهن من هميشه حجاب داشتن در مقابل مهمون و برای چند ساعت بود
از صبح تا شب ؟ با روسری ؟ تو گرما و سرما ؟وای ... می تونستم تحمل کنم ؟
واقعاً این کار خارج از حد توانم بود
ادامه داد
امیرمهدی - حجاب فقط داشتن روسری نیست خانوم صداقت پيشه فکر کنم باید به قد مانتوهاتون و سایزشون هم فکر کنین حتی به رنگشون
وای ...
امیرمهدی - و البته موهایی که در بیشتر مواقع خارج از روسریتون زیادی خودنمایی میکنه ، زینت هر زن فقط و فقط باید برای شوهرش باشه نه هر کسی که تو خیابون داره راه میره
سرم رو پایین انداختم
من - رنگ مانتوم ایراد داره ؟
امیرمهدی - این مانتو نه ولی یادمه شما رو با مانتوی قرمز دیدم و یه مانتوی سفید که بی نهایت بهتون میاد و باعث میشه آدم نتونه در مقابلتون چشماش رو کنترل کنه
کمی اخم کردم
من - نمیدونستم انقدر ظاهرم غیر موجهه
امیرمهدی - من کی گفتم غیر موجه ؟
من -همین الان
صداش بی نهایت نرم شد
امیرمهدی - با اولین حرفی که زدم دارین جبهه می گیرین
من - حرف تو...
دستش رو به علامت ادامه ندادن گرفت به سمتم و ایستاد
امیرمهدی - من هر چی که میگم برای اینه که دلم میخواد تموم زیبایی های شما برای من باشه
مارال خانوم ! دوست ندارم کسی که بهش این حس های قشنگ رو دارم ،کسی که شده امید قلبم چشمِ کسی رو خیره ی خودش کنه این حرفا رو بذارین پای حسادتم میگن آدم عاشق حسوده میتونین با این حسادت کنار بیاین ؟
نگاهش کردم
هنگ فقط حرفاش بودم ،هنگ ایرادهایی که ازم گرفته بود و اسمش رو گذاشته بود حسادت
حسادت به زیبا بودن در نظر دیگران
باید میشدم یه مارال دیگه
یعنی میتونستم انقدر از خودم فاصله بگیرم ؟
سکوتم رو که دید آروم پرسید
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
-مرگآننیستکهدرقبــرِسیَهدفـنشوم
مرگآناسـتکهازنوکریآلِعلیحذف شوم💛
﴿-مَنْیمُتْیرَنِی…﴾
-●صلیٰاللهعلیکیاامیرالمؤمنینعلی﴿؏﴾
#اباناعلی
#ابوتراب
#اسدالله
#خلیفةالله
-●ایستادهبمیرمبهاحترامعـلـے﴿؏﴾💛
-سند زده دل
من را خدا بنام علی¹¹⁰(ع)💛
﴿-مَنْیمُتْیرَنِی…﴾
-●صلیٰاللهعلیکیاامیرالمؤمنینعلی﴿؏﴾
#اباناعلی
#ابوتراب
#اسدالله
#خلیفةالله
-●ایستادهبمیرمبهاحترامعـلـے﴿؏﴾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نائب الزیاره همه عزیزان در حرم امام رضا (ع)😊❤️
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهارده
امیرمهدی - از الان پشیمون شدین ؟
محزون نگاهش کردم
من - چه جوری از منی که انقدر باهات تفاوت دارم خوشت اومد ؟
لبخندی زد و راه افتاد
امیرمهدی - همونجوری که شما با این همه تفاوت دل بستین
دو قدم جلوتر بود که منم راه افتادم
من - فکر کن من بی عقلی کردم
امیرمهدی - اگر این عاشقی و اون دیدارها دست من و شما بود میشد تعبیر کرد به بی عقلی ولی وقتی اولین دیدار ما با اون وضع و اون اتفاق صورت گرفت ؛ دیگه اسمش میشه حکمت
من - فکر نمیکردم انقدر ظاهرم از نظرت مورد داشته باشه
امیرمهدی - مورد نداره مسئله اینه که شما یه مقدار هر چشمی رو محرم میدونین
فاصله رو پر کردم و رسیدم کنارش
من - فکر نمیکنم یه مقدار بیرون بودن موی سر انقدر تو ظاهر آدم و چشم دیگران تأثیر داشته باشه !
امیرمهدی - اصلاً برای من نه به خاطر حکم اون خدایی که براش نماز میخونین و روزه میگیرین این کار رو انجام بدین
بازم سکوت کردم
چطوری میتونستم یک دفعه انقدر تغییر کنم ؟
باید فکر میکردم و به قول امیرمهدی با عقل جلو میرفتم و چقدر سخت بود این کار
سخت بود و نمیدونستم از پسش بر میام یا نه
ترس از اشتباه ته دلم رو خالی کرده بود
***
امیرمهدی با اجازه ی مهرداد من رو تا خونه رسوند
بیشتر طول مسیر هر دو ساکت بودیم
من در فکر شبی بودم که در پیش داشتم شبی که میدونستم خوابی در پیش نداره
اونقدر فکر تو سرم بود که نمیدونستم باید کدوم رو در اولویت قرار بدم
جلوی خونه که رسیدیم ماشین رو خاموش کرد و کمی به سمتم چرخید
امیرمهدی - فکر نمیکردم با این حرفا انقدر از هم فاصله بگیریم
ابرویی بالا انداختم
من - فاصله ؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_پانزده
امیرمهدی - همین سکوتتون نشونه ی اولین فاصله ست
لبم رو از داخل گاز گرفتم و چشم دوختم به رو به روم که تا انتهای کوچه فقط سیاهی بود و سکوت
من - تو فکر امشبم که چقدر فکر دارم و چقدر تصمیم ،شب سختیه
امیرمهدی - میدونم و مطمئناً فردا برای من سخت تره
برگشتم به سمتش
من -چرا؟
امیرمهدی - چون قراره جواب حاصل از یه شب تا صبح فکر کردن رو بشنوم
من - مگه میدونی جوابم چیه ؟
امیرمهدی - نه ولی وقتی پای عقل وسط بیاد راه دل سد میشه
سری تکون دادم
من -و خیلی سخته
امیرمهدی - شما یه بار از پسش بر اومدین پس بازم می تونین
من - کِی ؟
امیرمهدی - همون موقعی که برای سالم برگشتنم نذر کردین
من - اون روزا فاجعه بود
امیرمهدی - و شما سربلند
من - اگر فردا بهت بگم که حاضر نیستم اونی بشم که تو میخوای که نمیتونم حسادت و غیرتت رو تحمل کنم ؟
روش رو به سمت مخالف چرخوند
لب پایینش رو به داخل کشید و من حس کردم به شدت با دندوناش بهش فشار میاره
نفس عمیقی کشید
امیرمهدی - اونوقت میذارمش پای قسمت
و من حس کردم صداش کمی مرتعشه و حزن داره
امیرمهدی - امشب لطف کنین و یه چیزایی رو هم در نظر بگیرین ؛ اینکه تو زندگی مهم نیست من چه رنگی دوست دارم و شما چه رنگی و چقدر بینشون اختلافه مهم اینه که نظر هر کدوممون برای همدیگه محترم باشه مهم اینه که همدیگه رو با همون اختلافات قبول داشته باشیم اینکه شما شهربازی دوست دارین و من شب احیا دلیل نمیشه بر فاصله ی بینمون ، بودن در مکان و زمان دوست داشتنی هم یعنی دوست داشتن هم یعنی یکی بودن دل و عقل ، شاید تو سال های کنار هم بودنمون شب احیا و مسجد بشه جزئی جدا نشدنی از روزگارتون يا احترام من به عشق شما بشه سالی چند بار رفتنمون به شهربازی خیلی چیزها تو زندگی میشه اصل و پایه ی زندگی برای سالم موندن رابطه ی دوستانه ی زن و شوهری تو کوره راه زندگی گاهی بنا به مصلحت آدما یه چیزهایی رو ترک میکنن و مورد دیگه ای رو جایگزینش میکنن
مهم اینه که همش در راستای تحکیم پایه های زندگی باشه
و من قول دادم به حرفاش خوب فکر کنم
من - به همه چیز فکر میکنم
امیرمهدی - مراقب خودتون باشین
من - باشه و ممنون ، شبت به خیر
امیرمهدی - شب شما هم خوش
و پیاده شدم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
هر صبح با شروع یک روز جدید،
فرصتی دیگر داریم،
برای گام برداشتن در مسیر زندگی آگاهانه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گیف
چقدر غصه توو این دل باشه آقـــــا
چقدر غم توی سینم جاشه آقـــــا...
«#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج»
●آقاامیرالمومنینعلی﴿علیهالسلام﴾
°لاَ تُصْلِحْ دُنْيَاكَ بِمَحْقِ دِينِكَ فَتَكُونَ مِنَ اَلْأَخْسَرِينَ أَعْمَالاً.
○دنياى خود را با نابودى دين آباد نكن، كه زيانكارترين انسانى.
-مولاناعلی﴿علیهالسلام﴾
-نهجالبلاغه، نامه ۴۳
#اباناعلی
#ابوتراب
#اسدالله
#خلیفةالله
《[بسم الله الرحمن و الرحیم]》
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج🤲
⚘دوستان مذهبی و انقلابی جهت اخبار سیاسی و فعالیت مذهبی و... ب کانال ما پیوندید ⚘
═══❖═════❖═══
https://eitaa.com/joinchat/3103130020C8d385abb6c
═══❖═════❖═══
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_شانزده
تو اتاقم لحظه ها رو دم به دم خط می کشیدم هیچی رو تو ذهنم راه ندادم
نه حرفای پر از نصیحت رضوان و مامان رو نه دل نگرونی های مهرداد رو و نه حتی حرفای بابا دریاره ی پویا و اينکه غیبش زده
و بابا ناچار شده با پدر و مادرش اتمام حجت کنه که کار به کار من نداشته باشه
برای هیچ حرف و اتفاقی غیر از حرفای امیرمهدی جایی باز نکرده بودم
من بودم و عقلم و دل کور و کرم و یه مشت حرفی که باید به تک تکشون درست فکر می کردم
یک ساعت بعد از برگشتن به خونه نرگس برام پیام زده بود
" سنگی که طاقت ضربه های تيشه رو نداره لایق تندیس شدن نیست ، در مقابل سختی ها مقاوم باش که وجودت شایسته ی تندیس شدنه "
و زیرش اضافه کرده بود
"اینا رو امیرمهدی داشت میگفت منم برات فرستادم بهش فکر کن "
و من به جای فکر کردن به معنیش فقط به نگاه پر دلهره ی نرگس موقع خداحافظی فکر کردم نگران بود و من خوب میفهمیدم جنس نگرانیش رو
چون خودم هم یه روز نگران برادرم بودم اما نرگس نمیدونست چه جدال سختی بین دلم و عقلم به راه افتاده
چه دل بی عقلی داشتم که بنای تپیدن گذاشته بود با فکر کردن به جمله های عاشقانه و چه عقل سنگدلی که نهیب میزد عشق و عاشقی رو با شنیدن کلمات مخالف تصورم
عقل از یه طرف روحم رو میکشید و قلبم از طرف دیگه روحم رو به یغما می برد
یکی دم میزد از عاشقی و دوست داشتن و دیگری خط بطلان میکشید بر روی اون
یکی شده بود بلای جونم و یکی دیگه قاتل روحم و من کلافه میون اين همه دوگانگی
حس آدمی رو داشتم که جلوش لبه ی پرتگاهی بود و پشت سرش پر از حیوانات درنده
نه راه پس و نه راه پیش ... همه و همه؛ ترس ... ترس ... ترس
دو ساعت بعدش بود که باز از نرگس پیام گرفتم
" وقتی خدا تو را به لبه ی پرتگاهی هدایت کرد به او اعتماد کن چون يا تو را از پشت خواهد گرفت و یا پرواز کردن رو به تو خواهد آموخت "
و چه ولوله ای تو دلم انداخت ... نه می تونستم بشینم و نه راه برم
آرام و قرار نداشتم کشمکش بین عقل و دلم به جاهای باریک کشیده شده بود
انگار که از روز ازل هیچ سازشی با هم نداشتن
گویی این دو جدای از هم به وجود اومدن و رشد کردن و به بلوغ رسیدن هر کدوم ساز خودش رو میزد و من مونده بودم به ساز کدومشون باید رقصید
نه! اینطوری نمیشد! نمیتونستم طرف هیچکدوم رو بگیرم
حس ترس اجازه نمیداد اختتام این دوئل نفس گیر رو اعلام کنم عصبی مشتی به دیوار اتاقم زدم
کلافه بودن و عنان به عقل و دل سپردن نمی تونست کمکی بهم کنه باید پا به پای عقل و دل راه میومدم و دلایل هر کدوم رو ارزیابی می کردم
شاید اینطوری میشد طرف یکیشون رو گرفت
سریع خودکار و برگه ای از بین وسایل روی میزم برداشتم باید مینوشتم
هر چیزی که وجود داشت هر اختلافی و هر کششی که بهش داشتم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_هفده
مزیت های امیرمهدی رو و همینطور هر چیزی که برای من قابل تحمل نبود
هر خوب و هر بدی رو نوشتم یک طرف برگه نکات مثبت ... و طرف دیگه نکات منفی ....
هر کدوم رو با دلم با ندای قلبم و به دستورش نوشتم
نوشتم از علاقه ام ... از لبخندش ... از خونواده ی خوبش ... از محکم بودنش که زود از کوره در نمیره ... از با خدا بودنش .... از حامی بودنش ... از حس آرامشی که بهم می داد ... از نگاهش که به بیراهه نمیرفت ... از اطمینانی که بهش داشتم ... و از خیلی چیزهای دیگه
و در طرف دیگه نوشتم ... از اعتقادات سختش ... از رنگ هایی که میگفت نباید بپوشم .... از حجابی که باید یه عمر تحمل میکردم ... از مانتوهای بلند ... و چادری که شاید ناچار میشدم یه جاهایی سر کنم ... و نوشتنم تا نزدیک اذان صبح طول کشید
مامان برای خوردن سحری صدام کرد ... زیر ذره بین نگاه های بابا و مامان با فکری مشغول خوردم
خوردم و هیچی از طعم قورمه سبزی جلوم نفهمیدم ... با بلند شدن صدای اذان وضو گرفتم و به اتاقم برگشتم
سجاده ام رو پهن کردم و رو به قبله به خدا پناه بردم .... ازش کمک خواستم ... بعد از نماز دوباره به سمت برگه ی نوشته هام پرواز کردم
حالا وقت عقل بود که کارش رو شروع کنه
عاقلانه روی مواردی که میشد از کنارشون راحت عبور کرد خط کشیدم
روی مواردی که چه بودن و چه نبودن چیزی عوض نمیشد مثل همون مانتوهای بلند و یا لبخند شیرینش که من رو جادو می کرد
قد مانتوها در مقابل مردی که من فقط یکبار ازش عصبانیت دیدم و در اون موقع هم سعی کرد خودش رو کنترل کنه هیچ ارزشی نداشت ... هیچ ارزشی.
***
جلوی آینه ایستادم و مانتوم رو تنم کردم مانتوی بلندم به رنگ آبی شالم رو هم انداختم روی سرم و سعی کردم هیچ تار مویی ازش بیرن نیاد
برای منی که هميشه آزادانه شال سرم می کردم کمی سخت بود ولی غیرممکن نبود
کمی خودم رو برانداز کردم آرایش کم صورتم رو دوست نداشتم ولی میشد یه بار امتحان کرد و ببینم میشه اینجوری بیرون رفت ؟
خوب بودم ... میشد تیپ و قیافه ام رو تحمل کنم
ضربه ای به در اتاقم خورد و بعد از " بله " ای که گفتم مامان و رضوان تو چهارچوب در ظاهر شدن
سوالی نگاهشون کردم تا کارشون رو بگن
ولی در عوض هر دو با لبخند بهم خیره شدن
اخمی کردم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
❤️ امام علی علیه السلام: فکر کن ، فکر کن ،سپس حرف بزن
پسر جوانی بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معدهاش او را معذور داشت
حکیم به او عسل تجویز کرد.
جوان میترسید باز از خوردن عسل دچار دلپیچه شود لذا نمیخورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معدهاش عسل را پذیرفت.
حکیم گفت: میدانی چرا عسل را معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
جوان گفت: نمیدانم.
حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یکبار در معده زنبور هضم شده است.
پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. و اگر میخواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معدهاش هضم میکند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور!
💖عاقد: خدا
🌟شاهد: رسول خدا (ص)
💐دفتر: لوح محفوظ
🔆مکان: عرش
💞عروس: کوثر
💚داماد: حیدر
🌹🌸سالروز #ازدواج_حضرت_علی_حضرت_فاطمه مبارکباد🌸🌹
♨️
🕊🌹🕊
السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه
هر صبح ڪہ سلامت مےدهم
و یادم مےافتد ڪہ صاحبے
چون تو دارم:
ڪریم،مهربان،دلسوز،رفیق،
دعاگو،نزدیڪ...
و چہ احساسِ نابِ آرامش بخش
و پر امیدے است داشتنِ تو...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام اے نور خدادر تاریڪے هاے زمین
🔴 بهترین سنتها در بیان امام زمان
🔺 امام زمان علیه السلام فرمودند :
سَجدةُ الشّكرِ مِن ألزَمِ السُّنَنِ وَأوجَبِها
🔵 سجدۀ شکر از واجبترین و ضروریترین سنّتهاست.
📚 وسائل الشیعه ج ۶ ص ۴۹۰ ح ۸۵۱۴
🌕 بعد از نمازهایمان چند ثانیه ای سر به سجده بگذاریم و برای تمامی نعمت های الهی به ویژه نعمت محبت اهل بیت و امام زمان علیهم السلام از خداوند تشکر کنیم.
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_هجده
من - چیه ؟ تا حالا من رو ندیده بودین ؟
مامان - اینجوری نه
من - مگه چمه ؟
مامان - عوض شدی
ابرویی بالا انداختم
من -بد شدم ؟
مامان - نه انگار جدید شدی تازه شدی !
من - مگه برگ درختم که تازه شده باشم ؟
اینبار رضوان جواب داد
رضوان - برگ درخت نیستی ولی به اندازه ی برگای تازه روییده ی بهاری به دل می شینی
پوزخندی زدم
من - چون حجابم رو رعایت کردم به دل می شینم ؟
رضوان - هنوز با حجاب مشکل داری ؟
سکوت کردم ... آره ... هنوز مشکل داشتم
دلم میخواست مثل هميشه موهام رو آزاد بذارم
مامان - لباسات رو در بیار نمیذارم بری !
برگشتم به سمتش و متعجب گفتم :
من - نمیذارین برم ؟
مامان راه افتاد به سمت اتاقشون
مامان - نه نمیذارم ؛ وقتی نمیتونی با این موضوع کنار بیای پس حرف زدنتون هم فایده ای نداره این فرصت شما به ازدواج ختم نمی شه وقتی نه تو میتونی با حجابی که اون دوست داره کنار بیای و نه اون میتونه با بی حجابی تو کنار بیاد
معترض گفتم
من - مگه من شکایتی کردم ؟
چرخید به سمتم و با جدی ترین لحن ممکن جواب داد
مامان - چشمای سردت به اندازه ی کافی حرف میزنه
من - اذیتم نکنین باید برم باید باهاش حرف بزنم !
مامان - کجا ؟ تو شهربازی ؟ از کی تا حالا دختر پسرای جوون برای حرف زدن درباره ی ازدواج میرن شهربازی ؟
من - من دوست دارم برم شهربازی مگه خلافه ؟
مامان - اگر طرف مقابلت یکی بود مثل پسرای خونواده ی خودمون حرفی نبود ولی طرف تو امیرمهدیه !
من - شاخ داره یا دم ؟
مامان - خوب میدونی منظورم چیه !
اخمی کردم
من - باید من رو همونجوری که هستم قبول کنه
مامان - اینجوری ؟ با شهربازی رفتن ؟
اخمی کردم
من - مگه من اون رو همونجوری که هست قبول نکردم ؟ اونم باید اين کار رو بکنه
مامان - تو گفتی دوسش داری یادته ؟ یادته از کی این حرف رو زدی ؟
مستأصل گفتم
من - همینم داره دیوونم میکنه باید باهاش حرف بزنم فکر کنم همین امشب همه چی بینمون تموم شه
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_نونزده
مامان رو به رضوان گفت
مامان - امشب مراقبشون باش مادر این دختر اصلاً حالش خوب نیست دیشب که یه لحظه هم پلک رو هم نذاشت ظهرم دو ساعت بیشتر نخوابید افطارم که چیزی نخورد
رضوان لبخندی زد
رضوان - نگران نباشین مامان سعیده من و نرگس یه لحظه هم چشم ازشون بر نمی داریم
مامان هم لبخندی زد
مامان - نرگس که احتمالاً حواسش جای دیگه ست
رضوان - میتونه امشب رو صبر کنه از فردا که محرم میشن تا دلش بخواد وقت داره برای حواس پرتی
ابرویی بالا انداختم
من - حالا چی شد که رضایت دادن به محرم شدن ؟
رضوان - خودشون اینطور خواستن هم نرگس و هم رضا گفتن اگر محرم بشن راحت تر میتونن با هم حرف بزنن بقیه هم قبول کردن
پوزخندی زدم نه به امیرمهدی که از یه صیغه ی دیگه گریزون بود و نه به رضا که دلش می خواست زودتر محرم بشن .
صدای مهرداد باعث شد دل از اتاقم بکنم
مهرداد - حاضرین ؟ اومدن !
رضوان - داریم میایم
کیفم رو برداشتم و پشت سرش راه افتادم
***
شهربازی مثل هميشه شلوغ بود پر از سر و صدا و هیجان پر از شور و شادی
ممکن بود آخرین دیدار من و امیرمهدی باشه و میخواستم قبل از حرف زدن کمی کنارش خوش بگذرونم
هیجان در کنارش بودن و داشتن لحظات شاد رو حق خودم میدونستم از جمع شش نفره مون تقریباً جدا شده بودیم
البته اون چهارنفر رو میدیدم ولی فاصله ی زیادمون و اون همه سر و صدا مانع میشد تا صدامون رو بشنون
رو به امیرمهدی که ساکت کنارم راه میومد گفتم
من - بریم سفینه سوار شیم ؟
نگاهی به سمتش انداخت
امیرمهدی -نه خطرناکه
من - پس اين همه آدم دیوونن سوار شدن ؟
امیرمهدی - اگر حواسشون بود حادثه فقط مال دیگران نیست و ممکنه برای خودشون هم اتفاق بیفته هیچوقت سوار نمیشدن
من - اگر بخوایم اینطوری فکر کنیم که نباید هیچ کاری انجام بدین چون ممکنه برامون اتفاق بد بیفته
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عالم از عطر یاس معطر است 🌱
پیوند آسمانی زهرا وحیدر است 😍
ای به قربان مولایمُ حضرت مادرم❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍بادا بادا مبارک به همه😍
🫀عروسیِ علی وفاطمه 🫀
#یازهــــــــــــرا«س»
#یاعلــــــــــــی«ع»