eitaa logo
حریم عشق
176 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
●آقاامیرالمومنین‌علی﴿علیه‌السلام﴾ °لاَ تُصْلِحْ دُنْيَاكَ بِمَحْقِ دِينِكَ فَتَكُونَ مِنَ اَلْأَخْسَرِينَ أَعْمَالاً. ○دنياى خود را با نابودى دين آباد نكن، كه زيانكارترين انسانى. -مولاناعلی﴿علیه‌السلام﴾ -نهج‌البلاغه، نامه ۴۳
《[بسم الله الرحمن و الرحیم]》 🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿 أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج🤲 ⚘دوستان مذهبی و انقلابی جهت اخبار سیاسی و فعالیت مذهبی و... ب کانال ما پیوندید ⚘ ═══❖═════❖═══ https://eitaa.com/joinchat/3103130020C8d385abb6c ═══❖═════❖═══
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 تو اتاقم لحظه ها رو دم به دم خط می کشیدم ‏ هیچی رو تو ذهنم راه ندادم نه حرفای پر از نصیحت رضوان و مامان رو نه دل نگرونی های مهرداد رو و نه حتی حرفای بابا دریاره ی پویا و اينکه غیبش زده و بابا ناچار شده با پدر و مادرش اتمام حجت کنه که کار به کار من نداشته باشه برای هیچ حرف و اتفاقی غیر از حرفای امیرمهدی جایی باز نکرده بودم من بودم و عقلم و دل کور و کرم و یه مشت حرفی که باید به تک تکشون درست فکر می کردم یک ساعت بعد از برگشتن به خونه نرگس برام پیام زده بود " سنگی که طاقت ضربه های تيشه رو نداره لایق تندیس شدن نیست ، در مقابل سختی ها مقاوم باش که وجودت شایسته ی تندیس شدنه " و زیرش اضافه کرده بود "اینا رو امیرمهدی داشت میگفت منم برات فرستادم بهش فکر کن " و من به جای فکر کردن به معنیش فقط به نگاه پر دلهره ی نرگس موقع خداحافظی فکر کردم نگران بود و من خوب میفهمیدم جنس نگرانیش رو چون خودم هم یه روز نگران برادرم بودم اما نرگس نمیدونست چه جدال سختی بین دلم و عقلم به راه افتاده چه دل بی عقلی داشتم که بنای تپیدن گذاشته بود با فکر کردن به جمله های عاشقانه و چه عقل سنگدلی که نهیب میزد عشق و عاشقی رو با شنیدن کلمات مخالف تصورم عقل از یه طرف روحم رو میکشید و قلبم از طرف دیگه روحم رو به یغما می برد یکی دم میزد از عاشقی و دوست داشتن و دیگری خط بطلان میکشید بر روی اون یکی شده بود بلای جونم و یکی دیگه قاتل روحم و من کلافه میون اين همه دوگانگی حس آدمی رو داشتم که جلوش لبه ی پرتگاهی بود و پشت سرش پر از حیوانات درنده نه راه پس و نه راه پیش ... همه و همه؛ ترس ... ترس ... ترس دو ساعت بعدش بود که باز از نرگس پیام گرفتم " وقتی خدا تو را به لبه ی پرتگاهی هدایت کرد به او اعتماد کن چون يا تو را از پشت خواهد گرفت و یا پرواز کردن رو به تو خواهد آموخت " و چه ولوله ای تو دلم انداخت ... نه می تونستم بشینم و نه راه برم آرام و قرار نداشتم کشمکش بین عقل و دلم به جاهای باریک کشیده شده بود انگار که از روز ازل هیچ سازشی با هم نداشتن گویی این دو جدای از هم به وجود اومدن و رشد کردن و به بلوغ رسیدن هر کدوم ساز خودش رو میزد و من مونده بودم به ساز کدومشون باید رقصید نه! اینطوری نمیشد! نمیتونستم طرف هیچکدوم رو بگیرم حس ترس اجازه نمیداد اختتام این دوئل نفس گیر رو اعلام کنم عصبی مشتی به دیوار اتاقم زدم کلافه بودن و عنان به عقل و دل سپردن نمی تونست کمکی بهم کنه باید پا به پای عقل و دل راه میومدم و دلایل هر کدوم رو ارزیابی می کردم شاید اینطوری میشد طرف یکیشون رو گرفت سریع خودکار و برگه ای از بین وسایل روی میزم برداشتم باید مینوشتم هر چیزی که وجود داشت هر اختلافی و هر کششی که بهش داشتم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 مزیت های امیرمهدی رو و همینطور هر چیزی که برای من قابل تحمل نبود هر خوب و هر بدی رو نوشتم یک طرف برگه نکات مثبت ... و طرف دیگه نکات منفی .... هر کدوم رو با دلم با ندای قلبم و به دستورش نوشتم نوشتم از علاقه ام ... از لبخندش ... از خونواده ی خوبش ... از محکم بودنش که زود از کوره در نمیره ... از با خدا بودنش .... از حامی بودنش ... از حس آرامشی که بهم می داد ... از نگاهش که به بیراهه نمیرفت ... از اطمینانی که بهش داشتم ... و از خیلی چیزهای دیگه ‏ و در طرف دیگه نوشتم ... از اعتقادات سختش ... از رنگ هایی که میگفت نباید بپوشم .... از حجابی که باید یه عمر تحمل میکردم ... از مانتوهای بلند ... و چادری که شاید ناچار میشدم یه جاهایی سر کنم ... و نوشتنم تا نزدیک اذان صبح طول کشید مامان برای خوردن سحری صدام کرد ... زیر ذره بین نگاه های بابا و مامان با فکری مشغول خوردم خوردم و هیچی از طعم قورمه سبزی جلوم نفهمیدم ... با بلند شدن صدای اذان وضو گرفتم و به اتاقم برگشتم سجاده ام رو پهن کردم و رو به قبله به خدا پناه بردم .... ازش کمک خواستم ..‌. بعد از نماز دوباره به سمت برگه ی نوشته هام پرواز کردم حالا وقت عقل بود که کارش رو شروع کنه عاقلانه روی مواردی که میشد از کنارشون راحت عبور کرد خط کشیدم روی مواردی که چه بودن و چه نبودن چیزی عوض نمیشد مثل همون مانتوهای بلند و یا لبخند شیرینش که من رو جادو می کرد قد مانتوها در مقابل مردی که من فقط یکبار ازش عصبانیت دیدم و در اون موقع هم سعی کرد خودش رو کنترل کنه هیچ ارزشی نداشت ... هیچ ارزشی. *** جلوی آینه ایستادم و مانتوم رو تنم کردم مانتوی بلندم به رنگ آبی شالم رو هم انداختم روی سرم و سعی کردم هیچ تار مویی ازش بیرن نیاد برای منی که هميشه آزادانه شال سرم می کردم کمی سخت بود ولی غیرممکن نبود کمی خودم رو برانداز کردم آرایش کم صورتم رو دوست نداشتم ولی میشد یه بار امتحان کرد و ببینم میشه اینجوری بیرون رفت ؟ خوب بودم ... میشد تیپ و قیافه ام رو تحمل کنم ضربه ای به در اتاقم خورد و بعد از " بله " ای که گفتم مامان و رضوان تو چهارچوب در ظاهر شدن ‏ سوالی نگاهشون کردم تا کارشون رو بگن ولی در عوض هر دو با لبخند بهم خیره شدن اخمی کردم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿
❤️ امام علی علیه السلام: فکر کن ، فکر کن ،سپس حرف بزن پسر جوانی بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معده‌اش او را معذور داشت حکیم به او عسل تجویز کرد. جوان می‌ترسید باز از خوردن عسل دچار دل‌پیچه شود لذا نمی‌خورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معده‌اش عسل را پذیرفت. حکیم گفت: می‌دانی چرا عسل را  معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟ جوان گفت: نمی‌دانم. حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یک‌بار در معده زنبور هضم شده است. پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. و اگر می‌خواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معده‌اش هضم می‌کند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور!
💖عاقد: خدا 🌟شاهد: رسول خدا (ص) 💐دفتر: لوح محفوظ 🔆مکان: عرش 💞عروس: کوثر 💚داماد: حیدر 🌹🌸سالروز مبارکباد🌸🌹 ♨️
🕊🌹🕊 السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه هر صبح ڪہ سلامت مےدهم و یادم مےافتد ڪہ صاحبے چون تو دارم: ڪریم،مهربان،دلسوز،رفیق، دعاگو،نزدیڪ... و چہ احساسِ نابِ آرامش بخش و پر امیدے است داشتنِ تو... سلام اے نور خدادر تاریڪے هاے زمین
🔴 بهترین سنتها در بیان امام زمان 🔺 امام زمان علیه السلام فرمودند : سَجدةُ الشّكرِ مِن ألزَمِ السُّنَنِ وَأوجَبِها 🔵 سجدۀ شکر از واجب‌ترین و ضروری‌ترین سنّت‌هاست. 📚 وسائل الشیعه ج ۶ ص ۴۹۰ ح ۸۵۱۴ 🌕 بعد از نمازهایمان چند ثانیه ای سر به سجده بگذاریم و برای تمامی نعمت های الهی به ویژه نعمت محبت اهل بیت و امام زمان علیهم السلام از خداوند تشکر کنیم.
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من - چیه ؟ تا حالا من رو ندیده بودین ؟ مامان - اینجوری نه من - مگه چمه ؟ مامان - عوض شدی ابرویی بالا انداختم من -بد شدم ؟ مامان - نه انگار جدید شدی تازه شدی ! من - مگه برگ درختم که تازه شده باشم ؟ اینبار رضوان جواب داد رضوان - برگ درخت نیستی ولی به اندازه ی برگای تازه روییده ی بهاری به دل می شینی پوزخندی زدم من - چون حجابم رو رعایت کردم به دل می شینم ؟ رضوان - هنوز با حجاب مشکل داری ؟ سکوت کردم ... آره ... هنوز مشکل داشتم دلم میخواست مثل هميشه موهام رو آزاد بذارم مامان - لباسات رو در بیار نمیذارم بری ! برگشتم به سمتش و متعجب گفتم : من - نمیذارین برم ؟ مامان راه افتاد به سمت اتاقشون مامان - نه نمیذارم ؛ وقتی نمیتونی با این موضوع کنار بیای پس حرف زدنتون هم فایده ای نداره این فرصت شما به ازدواج ختم نمی شه وقتی نه تو میتونی با حجابی که اون دوست داره کنار بیای و نه اون میتونه با بی حجابی تو کنار بیاد معترض گفتم من - مگه من شکایتی کردم ؟ چرخید به سمتم و با جدی ترین لحن ممکن جواب داد مامان - چشمای سردت به اندازه ی کافی حرف میزنه من - اذیتم نکنین باید برم باید باهاش حرف بزنم ! مامان - کجا ؟ تو شهربازی ؟ از کی تا حالا دختر پسرای جوون برای حرف زدن درباره ی ازدواج میرن شهربازی ؟ من - من دوست دارم برم شهربازی مگه خلافه ؟ مامان - اگر طرف مقابلت یکی بود مثل پسرای خونواده ی خودمون حرفی نبود ولی طرف تو امیرمهدیه ! من - شاخ داره یا دم ؟ مامان - خوب میدونی منظورم چیه ! اخمی کردم من - باید من رو همونجوری که هستم قبول کنه مامان - اینجوری ؟ با شهربازی رفتن ؟ اخمی کردم من - مگه من اون رو همونجوری که هست قبول نکردم ؟ اونم باید اين کار رو بکنه مامان - تو گفتی دوسش داری یادته ؟ یادته از کی این حرف رو زدی ؟ مستأصل گفتم من - همینم داره دیوونم میکنه باید باهاش حرف بزنم فکر کنم همین امشب همه چی بینمون تموم شه 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 مامان رو به رضوان گفت مامان - امشب مراقبشون باش مادر این دختر اصلاً حالش خوب نیست دیشب که یه لحظه هم پلک رو هم نذاشت ظهرم دو ساعت بیشتر نخوابید افطارم که چیزی نخورد رضوان لبخندی زد رضوان - نگران نباشین مامان سعیده من و نرگس یه لحظه هم چشم ازشون بر نمی داریم مامان هم لبخندی زد مامان - نرگس که احتمالاً حواسش جای دیگه ست رضوان - میتونه امشب رو صبر کنه از فردا که محرم میشن تا دلش بخواد وقت داره برای حواس پرتی ابرویی بالا انداختم من - حالا چی شد که رضایت دادن به محرم شدن ؟ رضوان - خودشون اینطور خواستن هم نرگس و هم رضا گفتن اگر محرم بشن راحت تر میتونن با هم حرف بزنن بقیه هم قبول کردن پوزخندی زدم نه به امیرمهدی که از یه صیغه ی دیگه گریزون بود و نه به رضا که دلش می خواست زودتر محرم بشن . صدای مهرداد باعث شد دل از اتاقم بکنم مهرداد - حاضرین ؟ اومدن ! رضوان - داریم میایم کیفم رو برداشتم و پشت سرش راه افتادم *** شهربازی مثل هميشه شلوغ بود پر از سر و صدا و هیجان پر از شور و شادی ممکن بود آخرین دیدار من و امیرمهدی باشه و میخواستم قبل از حرف زدن کمی کنارش خوش بگذرونم هیجان در کنارش بودن و داشتن لحظات شاد رو حق خودم میدونستم از جمع شش نفره مون تقریباً جدا شده بودیم البته اون چهارنفر رو میدیدم ولی فاصله ی زیادمون و اون همه سر و صدا مانع میشد تا صدامون رو بشنون رو به امیرمهدی که ساکت کنارم راه میومد گفتم من - بریم سفینه سوار شیم ؟ نگاهی به سمتش انداخت امیرمهدی -نه خطرناکه من - پس اين همه آدم دیوونن سوار شدن ؟ امیرمهدی - اگر حواسشون بود حادثه فقط مال دیگران نیست و ممکنه برای خودشون هم اتفاق بیفته هیچوقت سوار نمیشدن من - اگر بخوایم اینطوری فکر کنیم که نباید هیچ کاری انجام بدین چون ممکنه برامون اتفاق بد بیفته 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عالم از عطر یاس معطر است 🌱 پیوند آسمانی زهرا وحیدر است 😍 ای به قربان مولایمُ حضرت مادرم❤️
Taheri - Ali Va Fateme.mp3
6.95M
بادا بادا مبارک به همه عروسیِ علی و فاطمه🎊
یه پسر خدا میده، شاه کرامت حسنِ یه پسر دیگه‌م میاد، حسینِ اربابِ منِ😍
در هر مناسبت دل ما سمت کربلاست
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 کمی بهم نزدیک شد امیرمهدی - میریم یه وسیله ی کم خطر سوار میشیم تونل وحشت دوست دارین ؟ با ابروی بالا رفته نگاهش کردم من - از این چیزا هم بلدی ؟ لبخندی زد امیرمهدی - بی اطلاع نیستم به سمت بچه ها رفتیم کنار رضوان و نرگس با نگاه های پر سوالشون ایستادم تا مردا برن بلیط بخرن رضوان آروم پرسید رضوان - حرف زدین ؟ سری تکون دادم من - نه نیم ساعت دیگه سری به حالت تأسف تکون داد با اومدن مردا رفتیم به سمت جایگاه سوار شدن وقتی داخل ترن کنار امیرمهدی نشستم آروم گفت امیرمهدی - فاصله ی قانونی رو رعایت کنین لطفاً لحنش کمی شوخ بود نگاهی به نیم سانت فاصله ی بینمون انداختم من - به من باشه همینم زیادیه در حالی که رو به روش رو نگاه می کرد خیلی جدی گفت امیرمهدی - امشب اصلاً حس و حال هميشه رو ندارین و این نشون میده حرفای خوبی انتظارم رو نمیکشه بعد از پیاده شدن ترجیح میدم اول حرفاتون رو بشنوم و این حرف یعنی بازی و هیجان تعطیل در سکوت ما دو نفر ترن راه افتاد امیرمهدی رو نمیدونم ولی من هیچ حواسم نبود دور و اطرافم چی میگذره ذهنم درگیر حرفایی بود که باید میزدم و باعث می شد ترس تو دلم دوباره سر باز کنه ترس از آخرین دیدار وقتی پیاده شدیم مستقیم رفت سمت مهرداد کمی با هم حرف زدن و بعد امیرمهدی اومد به سمتم رضوان و نرگس باز هم سوالی نگاهم کردن کمی سرم رو تکون دادم به معنی نگران نباشین هم قدم با هم رفتیم به سمت جایی که کاملاً خلوت بود به خاطر سر و صدای وسیله های بازی ناچار بودیم کمی بلند تر صحبت کنیم خیلی جدی گفت امیرمهدی - خب گوش میکنم دم عمیقی گرفتم و باز دمش رو فوت کردم بیرون با چرخوندن نگاهم به اطراف گفتم من - نمیدونم از کجا شروع کنم امیرمهدی - بگین از هرجا که میتونین شروع کنین سری تکون دادم من - من دیشب خیلی فکر کردم هم به حرفات و هم به اعتقاداتت سرش پایین بود و خیره به زمین معلوم بود داره با دقت گوش میده ادامه دادم من - همه شون برای من محترمن ولی یه چیزایی این وسط هست که نگرانم میکنه که نمیذره راحت تصمیم بگیرم و بگم تا آخرش هستم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 امیرمهدی - خیلی مهمن ؟ من - آره مهمن ، یعنی برای من مهمن سری تکون داد که حس کردم منظورش اینه که ادامه بدم ‏ من - این اختلافاتی که بینمونه یعنی اين تفاوت ما یه جاهایی مثل سنگ جلوی پامون میشه مانع...منظورم اینه که... مونده بودم چه جوری باید بگم که پرید میون حرفم امیرمهدی - رک بگین با حاشیه رفتن از موضوع دور میشیم دوباره نفسی گرفتم کمی به سمت مخالف چرخیدم تا بتونم راحت حرف بزنم نگاه کردن بهش مانع میشد رک حرف بزنم من - اگه من بهت جواب بله بدم با مهمونیای مختلط خونواده ی من میخوای چیکار کنی ؟ میخوای نیای ؟ و منم باید قید خونواده م رو بزنم ؟ همونجور که تو عموت رو دوست داری منم عموم رو دوست دارم، دلم میخواد سالی دو سه بار ببینمش یا از حالش خبر داشته باشم ... من نمی تونم برای هميشه قید خونواده ام رو بزنم باز کمی چرخیدم انگار ازش خجالت می کشیدم من - من عاشق رقصم با این اعتقادات تو من باید رقصیدن رو کنار بذارم ؟ آهنگ هایی که دوست دارم گوش نکنم ؟ من هميشه آرزوم بوده شب عروسیم با شوهرم بین جمعیت مهمونا برقصم یعنی اين آرزو رو باید به گور ببرم امیرمهدی ؟ من عاشق رقص دو نفره ی عروس دومادا هستم به خصوص وقتی عاشقانه همدیگه رو نگاه میکنن یا وقتی که عروس با عشق سرش رو میذاره رو سینه ی شوهرش یه قدم ازش دور شدم من - اگر من رنگ سفید بپوشم خدا قهرش میاد ؟ خدا انقدر زود آدم رو جهنمی می کنه ؟ پس این همه آدمی که اینجان نود درصدشون جهنمین چون رنگ لباساشون شاده ؟ من باید کفش پاشنه دار نپوشم چون با اعتقادات تو جور در نمیاد ؟ دستم رو روی سرم گذاشتم من - شلوار تنگ ، جوراب نازک ، خندیدن ، بلند حرف زدن همه رو باید بذارم کنار ؟ برگشتم به سمتش من - مردای خونواده ی من تو مهمونیای رسمی هميشه کراوات میزنن تو هیچوقت کراوات نمیزنی گ،درسته ؟ کت و شلوارات هميشه ساده ست و رو مد نیست ،درسته ؟ سرم رو کج کردم من - من عاشق مُدم عاشق اين که وقتی مدلی مد شد برم خرید من با این چیزا باید چیکار کنم امیرمهدی ؟ چشمام رو بستم بغض کردم زندگی بازی بدی رو با ما شروع کرده بود 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
♡•• بر‌خُدا هرڪہ‌دل مۍسپارد روح جانـش غـَــمـ نبینـد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
والعُسر مهما قسَى فاليِسر يتبعهُ وعد من الله وهذا الوعد يكفَينا.. و سختی هر چقدر هم که سخت باشد آسانی وعده ای از جانب خداوند به دنبال دارد و همین وعده ما را بس است...
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من - به قول خودت تا کجا میتونم تحمل کنم ؟ من اینم مگه چقدر میتونم عوض شم ؟ فکر نمیکنم بتونیم بیشتر از چند ماه کنار هم زندگی کنیم نه من مورد تأیید خونواده ی تو هستم و نه تو میتونی مثل خونواده ی من باشی چه جوری من رو بدون چادر تو خونواده ت میبری ؟ قدمی به عقب رفتم ‏ من - من نمیتونم یه عمر خودم نباشم نمی تونم وادارت کنم از اعتقاداتت دست بکشی من ... من ... من عاشقتم امیرمهدی به حدی که نبودنت دیوونه م میکنه ولی ... بغض نمیذاشت درست حرف بزنم من - ولی ... نمیتونم زندگیت رو خراب کنم تو لیاقت بهترین زندگی رو داری وجود من باعث میشه آرامشت به هم بریزه فکر کنم بهتره همین اولش از هم بگذریم این احساس از اولم اشتباه بود نباید بهش اجازه ی جولان میدادیم ؛ من .... من نمیخوام باهات زندگی کنم چشم باز کردم و خیره شدم بهش میخواستم تأثیر حرفم رو ببینم چشماش رو بسته بود اطراف چشماش چین افتاده بود انگار با درد پلک هاش رو روی هم فشار می داد سرش رو به آسمون بود از حرفم درد می کشید ؟ چشمام رو بستم از کنارش رد شدم .... چشماشو بسته تا نبینه بد شدم ... از حس دردی که داشت بغضم بیشتر شد من عامل این حسش بودم ؟ این درد کشیدنش ؟ چرا این تفاوت ها رو مثل پتک کوبیدم رو سرش ؟ کاش بهتر حرف میزدم ! کاش ! اشک تو چشمام جمع شد " خدا لعنتت کنه ای " به خودم گفتم چونه ام لرزید باهاش چیکار کردم!!! اوج دردم زمانی بود که چشم باز کرد و من خیسی اطراف مژه هاش رو دیدم اشکام بی اختیار رو گونه ام راه گرفت سرش رو به سمت مخالف چرخوند و دستاش رو گذاشت رو صورتش قلبم به درد اومد انگار منم باهاش درد می کشیدم با درد گفتم: من - امیرمهدی مثل برق گرفته ها برگشت به سمتم نگاهش رو رد اشکم ثابت شد دستش رو به طرفم دراز کرد انگار بخواد رد اشکم رو پاک کنه که یه دفعه انگشتاش رو مشت کرد و به سمت مخالف چرخید یه قدم به طرفش برداشتم من -امیر؟ حس کردم تند تند نفس عمیق میکشه آروم گفت امیرمهدی - تو رو خدا گریه نکنین قسمش ، التماس نشسته تو لحنش گریه ام رو بیشتر کرد سرش رو به سمت آسمون بالا برد امیرمهدی - به اون خدایی که براش روزه می گیرین قسمتون میدم گریه نکنین با درد گفتم: من - نمیتونم ، وقتی حالت اینجوریه وقتی میدونم برای خوشبختیت باید ازت بگذرم ! ازم فاصله گرفت و سکوت کرد 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 چرا سکوت کرد ؟ چرا ازم فاصله گرفت ؟ روی پاشنه به سمتم چرخید امیرمهدی - یعنی اگر کراوات بزنم تو مهمونیاتون بیام بذارم هر مدل لباسی و رنگی که دوست دارین بپوشین فقط زیاد قالب بدنتون نباشه هر آهنگی دوست دارین گوش کنین میتونین یه عمر زندگی با من رو تحمل کنین ؟ نامهربونی با دلم نمیکنه...به هیچ قیمتی ولم نمیکنه... یه قطره اشکمو که می درخشه باز ... بهونه میکنه منو ببخشه باز... مبهوت نگاهش کردم درست شنیدم ؟ مي خواست باهام راه بیاد باشگفتی گفتم: من -واقعاً این کارا رو انجام میدی ؟ کلافه دستی به پیشونیش کشید امیرمهدی - نمیدونم واقعا نمیدونم دستش رو به سمت موهاش برد و از روی موهاش تا پشت گردنش کشید سرش رو به سمت مخالف چرخوند و بی تاب گفت امیرمهدی - باید فکر کنم باید بیشتر فکر کنم سریع برگشت به سمتم امیرمهدی - چند روز بهم مهلت بدین شاید بتونم راهی پیدا کنم سری تکون دادم من - هیچ راهی نیست امیرمهدی خودت گفتی نمیخوای یه عمر کنارت زجر بکشم منم نمیخوام تو رو اذیت کنم شاید اگر این جمله رو نمی گفتی به اين همه اختلاف جدی فکر نمی کردم ناچار شدم همه چیز رو برای خودم تحلیل کنم تا بفهمم منظورت از زجر چیه امیرمهدی - منم مهلت میخوام تا حرفاتون رو سبک سنگین کنم من - دیشب به اين نتیجه رسیدم که اون نذر من و این فکر کردن عاقلانه به هم ربط داره ، انگار خدا میدونه چطوری باید جلو پامون سنگ بندازه امیرمهدی - اگر نمیخواست وصلی باشه تا اینجا هدایتمون نمیکرد ما لیاقت تندیس شدن رو داریم سکوت کردم اصرار داشت به رفع موانع سر راهمون نمیدونستم در من چی دیده که حاضر نبود به این راحتی ازم دست بکشه ! شاید این اصرارش پاداش اون صبر و نذر من بود پاداش گذشتن از امیرمهدی آروم گفت امیرمهدی - بریم ؟ سری تکون دادم من - بریم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿
●آقاامیرالمومنین‌علی﴿علیه‌السلام﴾ °لاَ تُصْلِحْ دُنْيَاكَ بِمَحْقِ دِينِكَ فَتَكُونَ مِنَ اَلْأَخْسَرِينَ أَعْمَالاً. ○دنياى خود را با نابودى دين آباد نكن، كه زيانكارترين انسانى. -مولاناعلی﴿علیه‌السلام﴾ -نهج‌البلاغه، نامه ۴۳ ﴿حـَضࢪَټِ شـاھِ نَـجَـف¹¹
-اگر آن تُرک شیرازی بدست آرَد دل ما را نشان میدهم بر او نجف عرش معلی را💛 ﴿-مَنْ‌یمُتْ‌یرَنِی…﴾ -●صلیٰ‌الله‌علیک‌یاامیرالمؤمنین‌علی﴿؏﴾ -●ایستاده‌بمیرم‌به‌احترام‌عـلـے﴿؏﴾💛
حسین جان...♥️ کاش برای منِ خسته ی غریب آغوش واکنی و بگویی، نبینَمَت که غریبی، بیا در آغوشم کدام خانه سزاوارِ توست جز وطنت؟!
هذا یوم الجمعه💛 جمعه که می‌شود تمام حجم روز را پر از پولک‌های زرین صلوات می‌کنیم نذر آمدنتان ... و می‌دانیم یک روز ... یک روز خیلی خوبِ نزدیک ، غبار دلتنگی از صورت آدینه‌ها زدوده می‌شود و شما پر از لبخند و امید و صلح بازمی‌آیید ... به همین زودی ... به همین نزدیکی