✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتبیستوهفتم
توي اون لحظات بيشتر از اينكه،
وحشتش از پليس باشه ... از چيز ديگه اي بود ...
از اينكه واقعا يه نفر دنبالش باشه ...
و مي خوام از خودم اين سوال رو بكنم ...
چرا بايد اين بچه از تعقيب شدن بترسه؟ ... كار اشتباهي كرده؟
يا چيزي رو ديده كه نبايد مي ديده؟ .. .
يا از چيزي خبر دار شده كه نبايد مي شده؟ ...
مي دوني بين اين سوال ها از همه بيشتر دوست دارم به كدوم جواب بدم؟ ...
چند لحظه سكوت كردم ...
با آشفتگي تمام به من خيره شده بود ...
- قاتل كريس تادئو اينقدر آدم خطرناكيه كه تا اين حد ازش مي ترسي؟ ...
چشم هاش شروع به پريدن كرد ...
درست زده بودم وسط خال ...
تا قبل مي ترسيدم اون شاهد قتل
نباشه ولي حالا ...
داشت با ناخن، ريشه ناخن هاش رو از جا در مي آورد ...
چنان روي اونها مي كشيد كه با خودم مي گفتم
الان دست هاش خوني ميشه ...
- من مي تونم ازت حمايت كنم ...
مطمئن باش نميزارم هيچ اتفاقي برات بيوفته و دست كسي بهت برسه
نگاه طعنه آميزي بهم كرد ...
- لابد من رو ميزاري تحت حفاظت پليس ...
به عنوان شاهد ...
خيلي زياد يه ماه بعد از محاكمه برم مي گردونيد توي خيابون ...
تو نمي توني ازم حمايت كني ... نه تو ... نه هيچ كس ديگه ... همون لحظه اي كه دهنم رو باز كنم مردم
... و كارم تمومه ...
ـ خوب پس داستان رو برامون تعريف كن ...
بدون اينكه اسم اون طرف رو ببري ...
اين كار رو كه مي توني بكني؟ ...
اگه چيزي مي دوني ... بگو چي شد؟ ...
اون روز چه اتفاقی افتاد
...
به سختي بغض گلوش رو فرو داد ...
- من و كريس از زماني كه وارد گنگ شد؛ با هم دوست شده بوديم ...
خيلي بهم نزديک بوديم ... تا اينكه
كم كم ارتباطش رو با همه قطع كرد ...
شماره تلفنش رو هم عوض كرد ...
ديگه هيچ خبري ازش نداشتم تا حدودا يه ماه قبل از اون روز ...
اومد سراغم و گفت ... مچ دو تا از بچه هاي دبيرستان رو موقع پخش مواد گرفته ...
ازم مي خواست كمكش كنم پخش كننده اصلي دبيرستان رو پيدا كنه ...
- چرا چنين چيزي رو از تو خواست و نرفت پيش #پليس؟ ...
سكوت سختي بود ... هر چه طولاني تر مي شد ضعف بيشتري بدنم رو فرا مي گرفت ...
- اعتقاد داشت اون طرف، فقط داره از نياز اونها سوء استفاده مي كنه ...
اونها نمرات شون در حدي نبود كه بتونن براي كالج و دانشگاه بورسيه بشن ...
وضع مالي شون هم عالي نبود كه از پس خرج كالج بر بيان ...
هیچ دانشگاه خوبي هم مجاني نیست ...
كريس گفت اگه يكي جلوي اونها رو نگيره ... اون طرف، زندگي اونها و آينده شون رو نابود مي كنه ...
اينطوري هرگز نمي تونن يه زندگي عادي رو تجربه كنن
و اگه براي خروج از گروه دير بشه ... نه فقط زندگي و آينده شون ... كه ممكنه جون شون رو از دست بدن ...
با خودشون هم حرف زده بود ...
اما اونها نمي تونستن مثل كريس شرايط رو درک كنن و واقعيت رو ببينن
چون پول نسبتا خوبي بود؛ حاضر نبودن دست بردارن ...
فكر مي كردن تا وقتي از دانشگاه فارغ التحصيل بشن، به اين كار ادامه ميدن؛
بعدم ولش مي كنن ...
نمي دونستن اين راهي نيست كه هيچ وقت پاياني داشته باشه ...
- قتل كريس كار اونها بود؟ ...
- نه ...
اشک توي چشم هاش حلقه زد ...
- من خيلي سعي كردم جلوش رو بگيرم ...
اما اون حاضر نبود عقب بكشه ...
مي گفت امروز دو نفرن ...
فردا تعدادشون بيشتر ميشه ...
و اگه اين طمع و فكر، كه از يه راه آسون به پول زياد برسن ... بين بچه ها پخش بشه ... به زودي زندگي خيلي ها به آتش كشيده ميشه ...
آخرين شب بين ما دعواي شديدي در گرفت ... قبول نمي كرد سكوت كنه و چشمش رو روي همه چيز ببنده ...
بهش گفتم حداقل بره پيش پليس ... يا از يه تلفن عمومي يه تماس ناشناس با پليس بگيره ...
اما اون مي گفت اينطوري هيچ كس به اون بچه ها يه شانس دوباره نميده ...
اونها بچه هاي بدي نیستن
و همه شون فريب خوردن ...
نمي تونن حقيقت رو درست ببينن ...
اما احتمالش كم نيست كه حتي از
زندان بزرگسالان سر در بيارن ...
مي خواست هر طور شده اونها رو نجات بده ...
از هم كه جدا شديم ... يه ساعت بعدش خيلي پشيمون شدم ...
داشتم مي رفتم سراغش كه توي يكي از
خيابون هاي نزديک خونه شون ديدمش ...
دنبالش راه افتادم و تعقيبش كردم ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتبیستوهشتم
- حدود ساعت ۸ شب بود كه رفت بيمارستان ...
وقتي اومد بيرون رفتم سراغش ...
مطمئن بودم رفتنش اونجا يه ربطي به ماجراي مواد داشت ...
هر چي بهش اصرار كردم ... اولش چيزي نمي گفت ... اما بالاخره حرف زد ...
مي خواست ماجرا رو به آقاي ساندرز بگه تا با اون بچه ها صحبت كنه ... و يه طوري قانع شون كنه كه از اين كار دست بردارن ...
نمي دونست بايد چي كار كنه ...
خيلي دو دل بود ... مدام به اين فكر مي كرد اگه بره پيش پليس چه بلايي ممكنه سر اون بچه ها بياد ...
براي همين رفته بود سراغ ساندرز ... اما بدون اينكه چيزي بگه برگشت ...
وقتي ازش پرسيدم چرا ... هيچي نگفت ...
فقط گفت ... آقاي ساندرز #شرايط_خاصي داره ... كه اگر ماجرا درست پيش نره ممكنه همه چيز به ضررش تموم بشه ...
نمي خواست ساندرز به خاطر حمايت از كريس آسيب ببينه و بلايي سرش بياد ...
براي همين تصميم گرفت چيزي نگه ...
اون شب ... من تا صبح نتونست بخوابم ...
من خيلي كريس رو دوست داشتم ... خيلي ...
مخصوصا از وقتي عوض شده بود .. يه طوري شده بود ... مي دونستم واسه من ديگه يه آدم دست نيافتني شده ...
خوب تر از اين بود كه مال من بشه ...
اما نمي تونستم جلوي احساسم رو بگيرم ...
صبح اول وقت ... رفته بودم جلوي مدرسه شون ... مي خواستم بهش بگم تو كاري نكن ... من ميرم پيش پليس و طعمه ميشم ... حاضر بودم حتي به دروغم كه شده به خاطر نجات اون برم زندان ...
مي ترسيدم بلايي سرش بياد ... كه ديدم داشت با اون مرد حرف مي زد ...
خيلي با محبت دستش رو گذاشته بود، روي شونه ی كريس و با هم حرف مي زدن ...
برگشت سمت ماشينش.. و...
همه چيز توي يه لحظه اتفاق افتاد ... كريس دو قدم به سمت عقب تلوتلو خورد ... و افتاد روي زمين ...
انگار تو شوک بود ... هنوز به خودش نيومده بود ... سعي كرد دوباره بلند بشه ... نيم خيز شده بود ... كه
اين بار چند ضربه از جلو بهش زد ...
همه جا خون بود ... از دهن و بيني كريس خون مي جوشيد ...
لالا ديگه نمي تونست حرف بزنه ... فقط گريه مي كرد مي لرزيد و اشک مي ريخت ...
با هر كلمه اي كه از دهانش خارج شده بود درد رو بيشتر از قبل حس مي كردم ...
جاي ضربات چاقو روي بدن خودم آتيش گرفته بود ...
- من ترسيده بودم اونقدر كه نتونستم از جام تكون بخورم مغزم از كار افتاده بود ...
اون كه رفت دويدم جلو كريس هنوز زنده بود ... يه خط خون روي زمين كشيده شده بود و اون بي حال چشم هاش داشت مي رفت و مي اومد ...
نمي تونست نفس بكشه سعي كردم جلوي خونریزی رو بگيرم ...
اما همه چي تموم شد ...
کریس مرد ...
تنفس مصنوعي هم فايده اي نداشت ...
قلبش ايستاد ديگه نمي زد ...
چند دقيقه فقط اشک مي ريخت ... گريه هاي عميق و پر از درد و اون در اين درد تنها نبود ...
اوبران با حالت خاصي به من نگاه مي كرد ... انگار فهميده بود حس من فراي تاسف، ناراحتي و همدردي
بود ...
انگار حس مشترک من رو مي ديد ...
نمي دونستم چطور ادامه بدم كه حاضر به بردن اسم قاتل بشه ... ضعف و بي حسي شديدي داشت
توي بدنم پيش مي رفت و پخش مي شد ...
- توي همون حال بودم كه يهو از دور دوباره ديدمش داشت برمي گشت سراغ كريس ...
منم فرار كردم ترسيدم اگر بمونم من رو هم بكشه ...
اون موقع نمي دونستم چقدر قدرت داره ... بعد از مرگ كريس فهميدم اون واقعا كي بود ...
- تو رو ديد؟ ...
- فكر مي كنيد اگه منو ديده بود يا مي فهميد من شاهد همه چيز بودم الان زنده جلوي شما نشسته بودم؟ ...
اون روز هم توي خيابون ترسيدم ...
فكر كردم شايد من رو ديده و تو رو فرستاده سراغم
دستم رو گذاشتم روي ميز تمام وزنم رو انداختم روش و بلند شدم ... سعي مي كردم خودم رو كنترل كنم ؛ اما ضعف شديد مانع از حركت و گام برداشتنم مي شد ...
آروم دستم رو به ديوار گرفتم و از اتاق
بازجويي خارج شدم ...
تنها روي صندلي نشسته بودم ...
كمي فرصت لازم داشتم تا افكارم رو جمع كنم ...
اوبران هم چند لحظه بعد به من ملحق شد ...
- توماس بدجور رنگت پريده ...
همه ماجرا رو شنيدي با لالا هم كه حرف زدي ...
برگرد بيمارستان و بقيه اش رو بسپار به ما تو الان بايد در حال استراحت زير سرم و مسكن باشي نه با اين شكم
پاره اينجا ...
چند لحظه بهش نگاه كردم ...
چطور اين همه رفاقت و برادري رو توي تمام اين سال ها نديده بودم؟ ...
حالا كه قصد رفتن و تموم كردن همه چيز رو داشتم اوبران فرق كرده بود؟ يا من تغيير كرده بودم؟
نفس عميقي كشيدم و دوباره از جا بلند شدم آخرين افكارم رو مديريت كردم و برگشتم توي اتاق
بازجويي ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتبیستونهم
چند لحظه با تعجب بهم نگاه كرد ...
فكر مي كنم هرگز آدمي رو نديده بود كه توي اين شرايط هم به كارش ادامه بده ...
پام از شدت درد پهلوم، حركت نمي كرد ...
مثل يه جسم سنگين، دنبال من روي زمين كشیده مي شد ...
از روي ديوار ... تكيه ام رو انداختم روي ميز ... و نشستم مقابلش ...
زخم هام تير كشيد ... براي يه لحظه
چشم هام سياهي رفت و نفسم حبس شد ...
- حالت خوبه كارآگاه؟ ...
قطره عرق از كنار پيشونيم، غلت خورد و روي گونه ام افتاد ...
چشم هام رو باز كردم و براي چند لحظه
محكم و مصمم بهش نگاه كردم ...
- يه راه خيلي خوب به نظرم رسيد ... ازت سوال مي كنم ... بدون اينكه به اسم كسي اشاره كني فقط جواب سوالم رو بده ...
فقط با بله يا خير ...
- كسي كه كريس رو كشته ... رئيس باند جديد اون منطقه است؟ ...
چند لحظه نگام كرد و به علامت نه سرش رو تكان داد ...
خيالم راحت شد ...
حالا به راحتي مي تونستيم نقشه ام رو عملي كنيم ... فقط كافي بود لالا قبول كنه ... اينطوري هيچ خطري هم جان اين دختر رو
تهديد نمي كرد ...
- اون مرد، از اعضاي اصلي بانده؟ ...
با علامت سر تاييد كرد ... به حدي ترسيده بود كه اين بار هم حاضر نشد با زبانش جواب بده ...
حق داشت ... اون فقط يه دختر 16 ،15 ساله بود ...
- فكر مي كني اينقدر براي رئيس باند اهميت داشته باشه ... كه حس كنه نمي تونه كسي رو جايگزين اون كنه و نبود اون يه ضربه بزرگه؟ ...
با حالت خاصي توي چشم هام زل زد ... به آشفتگي قبليش، آشفتگي جديدي اضافه شد ...
جواب سوالم رو نمي دونست ...
نمي دونست تا چه حدي ممكنه رئيس براي اون آدم مايه بزاره ...
پس قطعا از خانواده اش نيست ...
و فقط يكي از نيروهاي رده بالاست ... اما چقدر بالا؟ ...
هر چند اين كه خودش مستقيم كريس رو به قتل رسونده ... يعني اونقدر رده بالا نيست كه كسي حاضرباشه به جاي اون ... دست به قتل بزنه ...
هر چقدر هم رده بالا ... فقط يه زير مجموعه رده بالاست ... و نهايتا پخش كننده اصلي اون منطقه است
... يه پخش كننده تر و تمييز ... با يه كاور شيک ...
نگاهم مصمم تر از قبل برگشت روي لالا ...
- من يه نقشه دارم ... نقشه اي كه اگر حاضر به همكاري بشي هم مي تونيم قاتل كريس رو گير بندازيم
... هم كاري مي كنم يه تار مو هم از سرت كم نشه ...
فقط كافيه محبتي كه گفتي به كريس داشتي ...
حقيقي بوده باشه ...
كريس براي كمک به بقيه ... و افرادي مثل خودت ... جونش رو از دست داد ...
مي خواست اونها هم مثل خودش فرصت يه زندگي دوباره رو داشته باشن ... و هر چقدر هم كه زندگي سخت باشه ... درست زندگي كنن ...
من ازت مي خوام مثل كريس شجاع باشي ... اين شجاعت رو داشته باشي ... و از فرصتي كه كريس
حتي بعد از مرگش برات مهيا كرده ... درست استفاده كني ...
حاضري زندگيت رو از اول بسازي؟ ...
بهم ريخته بود ... تحمل اون همه فشار ... و گرفتن چنين تصميمي كار راحتي نبود ...
اونم براي بچه اي كه هيچ كس رو نداشت ...
چه فرصت دوباره اي؟ ...
- اينكه براي هميشه اينجا رو ترک كني ...
توي يه ايالت ديگه ... با يه اسم و هويت جديد كه ما برات درست مي كنيم يه زندگي جديد رو شروع كني ...
كاري مي كنم مددكاري اجتماعي هزينه هاي زندگيت رو پرداخت كنه ...
بري توي يكي از خانواده هاي سرپرستي* ... جايي كه بتوني شب ها رو در امنيت بخوابي
... و بري مدرسه ...
اسمت هم بره توي ليست حفاظت پليس اون ايالت ...
براي بچه اي كه حتي جاي خواب نداشت؛ پيشنهاد وسوسه كننده اي بود ...
- اما اگه توي دادگاه شهادت بدم ...
زنده نمي مونم كه هيچ كدوم از اينها رو ببينم ...
محكم تر از قبل ... با لحن آرامي ادامه دادم ...
- نياز نيست لالا ... ازت نمي خوام توي دادگاه ماجراي كريس رو تعريف كني ...
تنها چيزي كه ازت مي خوام اينه كه بگي اون روز صبح ... با كريس قرارداشتي ... و از دور شاهد قتل بودي ... و چيزهايي
رو كه توي صحنه قتل ديدي رو بنويسي ...
اما لازم نيست چيزي از فروش مواد بگي ...
تو فقط شاهد قتل بودي و چيز ديگه اي نمي دوني ...
اون آدم هر كي كه باشه ... اگه مهره بزرگ و ارزشمندي بود ... خودش مستقيم دست به قتل نمي زد ...
مهره هاي بزرگ هميشه يكي رو دارن كه واسشون اين كارها رو بكنه ...
اصل كاري ها اگه ببينن پاي خودشون گير نيست دست به كاري نمي زنن ...
چون اگه به كاري دست بزنن و سعي كنن بهت آسيب بزنن یا تو رو بكشن ... خوب مي دونن اين كار باعث ميشه دوباره پاي
پليس وسط بياد اون وقت ديگه يه ماجراي كوچيک نيست ... و اونها هم كشيده میشن وسط ماجرا ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتسیام
اونها هم كشيده میشن وسط ماجرا ...
پس هرگز اینکارو نمي كنن ...
ريسک سر به نيست كردن شاهد،فقط براي مهره مهم، يا اعضاي خانواده شونه ...
مهره هاي كوچيک خيلي راحت جايگزين ميشن ...
تنها چيزي كه من ازت مي خوام اينه ...
با شهادتت ... اين فرصت رو در اختيار من و همكارهام بزاري ...كه نزاريم قسر در برن ...
فقط اسم اون آدم رو بگو ... كه ما بدونيم كار رو بايد از كجا شروع كنيم ...
و همون طور كه كريس مي خواست به جاي اون بچه ها ... بريم سراغ مهره هاي اصلي ...
خواهش مي كنم ... بزار كاري رو كه كريس به قيمت جانش شروع كرد ... ما تمومش كنیم ...
* خانواده هايي كه در ازاي مستمري از كودكان بي سرپرست نگهداري مي كنند
سكوت آزار دهنده اي توي اتاق بود ...
اگر قبول نمي كرد و اسم اون مرد رو نمي برد ... همه چيز تموم بود
... همه چيز ...
- مطمئنيد پاي من وسط نمياد؟ ...
- شک نكن ... هيچ جايي از پرونده ... اجازه نميدم هيچ كدوم بفهمن تو چيزي مي دونستي ...
فقط اين فرصت رو به ما بده ...
نگاهش رو از من گرفت ... چند قطره اشک بي اختيار از چشمش اومد پايين ...
مصمم بود ... هر چند ترسيده بود ...
- الكس بولتر ... معاون دبيرستان ...
اون بود كه كريس رو با چاقو زد ...
رابرت فلار ... ملاني استون ... جیسون بلک ... اينها مواد رو از اون مي گيرن و توي دبيرستان و چند بلوک اطراف پخش مي كنن ...
براي بچه هاي زير سنی قانوني ... كارت شناسايي جعلي و #الكل هم جور مي كنن
...
الكس بولتر ... معاون دبيرستان ... چطور نفهميده بودم؟ ...
6 فوت قد ... چثه اي درشت تر از مقتول ... راست دست ... سرباز سابق ارتش ...
كي بهتر از يه سرباز دوره ديده مي تونه با چاقوي ضامن دار نظامي كار كنه؟ ...
و با آرامش و تسلط كامل روي موقعيت، مانع رو از بین ببره؟ ...
باورم نمي شد چطور بازيچه دستش شده بودم ...
اون روز تمام اين راه رو اومده بود ... تا با تظاهر به اينكه نگران بچه هاست ... ذهن من رو بفرسته روي مدير دبيرستان ...
كسي كه جلوي فروش مواد رو گرفته بود ...
و بعد از سوال من هم ... تصميم گرفت ساندرز رو از سر راهش برداره ... چون نفوذ اون روی
بچه ها ... مانع بزرگي سر راهش بود ...
برگه ها رو گذاشتم جلوي لالا ... و از اتاق بازجويي كه خارج شدم ... سروان، تمام هماهنگي هاي لازم حفاظتي از لالا رو انجام داده بود ...
و حالا فقط يک چيز باقي می موند ... بايد با تمام قوا از اين فرصت استفاده مي كرديم ...
تلفن اوبران كه تموم شد اومد سمتم ...
- برنامه بعديت چيه؟ ... چطور مي خواي بدون اينكه لالا كل ماجرا رو تعريف كنه ... الكس بولتر رو گير بندازي؟ ...
تو هيچ مدركي جز شهادت يه دختر بچه معتاد نداري ...
نه آلت قتاله، نه اثر انگشت يا چيزي
كه اون رو به صحنه قتل مربوط كنه ...
چطوري مي خواي ثابت كني بولتر براي كشتن كريس تادئو انگیزه داشته؟ ...
فكر مي كني آدمي به تجربه و زيركيه اون كه هيچ ردي از خودش نگذاشته ... حاضره اعتراف كنه؟ ...
گوشي تلفن رو از ميز برداشتم و شروع به شماره گيري كردم ...
- نه لويد ... مطمئنم خودش اعتراف نمي كنه ... منم چنين انتظاري رو ندارم ...
كوين گوشي رو برداشت ...
- پرونده دبيرستانيه چند ماه پيش رو يادته؟ ... اگه شرایطی كه ميگم رو قبول كنید ... مي تونم بهتون بگم از كجا مي تونيد شروع كنيد ... سرنخ گم شده تون دست منه ...
توي زمان كوتاهي ... کوین با چند نفر ديگه از دايره مواد خودشون رو رسوندن ... و بعد از حرف ها و بحث هاي زياد ... پرونده قتل كريس وارد مراحل جديدي شد ...
2 ماه فرصت ... بدون اينكه اسم شاهدم رو بهشون بدم یا... اينكه بگم از كجا حقيقت رو پيدا كرده بوديم ... فقط اسم الكس بولتر رو بهشون دادم ...
و فرصتي كه ازش به عنوان طعمه براي گير انداختن بقيه اعضاي اون باند استفاده كنن ...
بعد از اين مدت ... حتي اگه نتونسته باشن از اين فرصت استفاده كنن ... من از شاهدم استفاده مي كردم
...
هر چقدر هم سخت يا حتي غير ممكن ... مجبورش مي كردم حرف بزنه و اون رو به جرم قتل به دادگاه مي كشيدم ...
اما دلم نمي خواست به اين راحتي تموم بشه ...
اون بايد تاوان تمام كارهايي رو كه كرده
بود پس مي داد ...
جلسه مشترک تموم شد ...
به زحمت، خودم رو تا پشت ميزم رسوندم و نشستم ...
كوين از گروه شون
جدا شد و اومد سمتم ...
- مي خواستم ازت عذرخواهي كنم ...
حرف هاي اون روزم خوب نبود ... كه گفتم پليس خوبي نيستي ... و
...
تو واقعا پليس خوبي هستي ... در تمام اين سال ها بهترين بودي . ..
نگاهم رو ازش گرفتم ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتسیویکم
نگاهم رو ازش گرفتم ...
اوبران داشت به سمت مون مي اومد ...
نمي خواستم جلوي اون حرفي زده بشه
..
شايد كوين داشت ازم عذرخواهي مي كرد ...
ولي اتفاق 10 سال پيش ... چيزي نبود كه هرگز از خاطرات من پاك بشه ...
خاطره اي كه امثال كوين ... هر چند وقت يك بار، با همه وجود ... دوباره برام زنده اش مي كردن ...
- فراموشش كن ...
اوبران ديگه كاملا بهمون نزديک شده بود ... كوين كه متوجهش شد ... با لبخند سري براي لويد تكان داد و رفت ...
- پاشو ... بايد برگرديم بيمارستان ...
- داشتم پرونده جان پروياس رو نگاه مي كردم . ..
توش نوشتن چند سال پيش توي يه حادثه دختر 3
ساله اش كشته شده ...
هر چند افسر پرونده ... اون رو حادثه عنوان كرده اما فكر كنم بايد دوباره اين
پرونده باز بشه ...
پرونده رو كشيد سمت خودش ... و شروع به ورق زدن كرد ...
- فكر مي كني حادثه نبوده؟ ...
- اگه حادثه نبوده باشه چي؟ ...
جان پروياس كسي بوده كه با همه قوا جلوي اونها رو گرفته ...
اگه حادثه، صحنه سازي بوده باشه ... و توي اون صحنه سازي به جاي خودش، دخترش كشته شده باشه چي؟ ...
فكر مي كنم اين پرونده ارزشِ دوباره باز شدن رو داره ...
پرونده رو بست و گذاشت روي ميز خودش ...
- اينكه ارزش داره يا نه رو من پيگيري مي كنم ... و تو همين الان، يه راست بر مي گردي بيمارستان ...
با زبون خوش نري به خاطر عدم ثبات عقلي و رواني ... و به جرم خودآزادي و اقدام به خودكشي، بازداشتت مي كنم ...
رفت سمت ميزش و كتش رو از روي پشتي صندليش برداشت ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- قبل از اينكه من رو ببري بيمارستان ...
يه جاي ديگه هم هست كه حتما بايد خودم برم ...
دستم رو گذاشتم روي ميز ... و به زحمت از جا بلند شدم ..
در رو باز كرد ... بعد از ماه ها كه از قتل پسرش مي گذشت ... و تجربه روزهايي سخت و بي جواب ... دوباره داشت، من رو پشت در خونه شون مي ديد ...
- كارآگاه منديپ؟! ... چي شده اومديد اينجا
لبخند خاصي صورتم رو پر كرد ...
- قاتل پسرتون رو پيدا كرديم آقاي تادئو ...
اشک توي چشم هاش جمع شد . ..
پاهاش يه لحظه شل شد و دستش رو گذاشت روي چارچوب در ...
نمي دونست بايد بخنده و شاد باشه ...
يا دوباره به خاطر درد از دست دادن پسرش سوگواري كنه ...
- بفرماييد داخل ... بيايد تو ...
با سرعت رفت و همسرش رو صدا زد ...
و من بدن بي حالم رو روي مبل رها كردم . ..
- كي بود كارآگاه؟ ...
كي پسر ما رو كشته؟ ... به خاطر چي؟ ...
مارتا تادئو ... زن پر دردي كه بهش قول داده بودم تمام تلاشم رو انجام ميدم ...
و حالا با افتخار مقابلش نشسته بودم ...
هر چند براي پذيرش اين افتخار دردناک، هنوز زود بود ...
- تمام حرف هايي كه قبلا در مورد علت قتل كريس ... و اينكه زندگي گذشته اش، زندگي آينده اش رو نابود كرده ...
يا اينكه اون دوباره به همون زندگي قبل برگشته اشتباه بود...
كريس، نوجوان شجاعي بود كه جانش رو براي كمک و حفظ زندگي ديگران از دست داد ...
اون چيزهايي رو فهميده بود كه مي تونست مثل خيلي ها بهشون بي توجه باشه و فقط به خودش فكر كنه ...
به موفقيت خودش ... به آينده خودش ... به زندگي خودش ...
اما اون شجاعانه ترين تصميم رو گرفت ...
با وجود سن كمي كه داشت نتونست چشمش رو به روي اطرافيانش ببنده ...
و تا آخرين لحظه، براي نجات اونها و حمايت از انسان هايي كه دوست شون داشت مبارزه كرد ...
و اين كاريه كه من مي خوام بكنم ...
نمي خوام اجازه بدم تلاش و فداكاري اون بي ثمر بمونه ...
الان اگه چيز بيشتري بهتون بگم ... ممكنه همه چيز رو به خطر بندازم ...
حتي جان شما رو ...
اما مي تونم بگم .. .
همون طور كه به قول دفعه قبلم عمل كردم ... اين بار همه تمام تلاشم رو مي كنم تا خون پسرتون
پايمال نشه ...
فقط تمام حرف هاي امشب بايد كاملا مثل يه راز باقي بمونه ... رازي كه تا من نگفتم ...
هرگز از اين اتاق خارج نميشه ...
از منزل اونها كه خارج شديم هر دو ساكت بوديم ... من از شدت درد ... و اون ...
پاي ماشين كه رسيدم سرماي عجيبي وجودم رو فرا گرفت ... نفسم سنگين و سخت شده بود ...
اوبران در و باز كرد و نشست پشت فرمون ...
دستم رو بردم سمت دستگيره در ... كه ...
حس كردم چيزي توي بدنم پاره شد
و پام خالي كرد ...
افتادم روي زمين
سريع پياده شد و دويد سمتم ...
در ماشين رو باز كرد ... ريز بغلم رو گرفت و من رو نشوند روي صندلي
اون تمام راه رو با سرعت مي رفت ...
اما سرعت من در از حال رفتن ... خيلي بيشتر از رانندگي اون بود
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتسیودوم
زمان به سرعت برق و باد گذشت ... و فرصتي كه به دايره ی مواد داده بودم تموم شد ...
توي اين فاصله پرونده جان پروياس رو هم دوباره باز كرديم ...
شک من بي دليل نبود ...
هر چند توي
اين پرونده ... الكس بولتر قاتل نبود ...
دادگاه تشكيل شد ...
دادگاه آخرين پرونده من ... پرونده اي كه ماه ها طول كشيد ...
به اتهام قتل نوجوان 16 ساله، كريس تادئو ...
و اتهام پخش مواد و فروش كارت هاي شناسايي جعلي متهم شناخته شد ...
قاضي راي نهايي رو صادر كرد ...
و الكس بولتر 42 ساله ... به 30 سال زندان غير قابل بخشش محكوم شد ...
از جا بلند شدم و از در سالن رفتم بيرون ... دنيل ساندرز هم دنبالم ...
- كارآگاه منديپ ...
ايستادم و برگشتم سمتش ...
- مي خواستم ازتون به خاطر تمام زحماتي كه كشيديد تشكر كنم ...
هر چند، داغ اين پدر و مادر هرگز آروم نميشه ...
اما زحمات شما براي پيدا كردن قاتل ...
چيزي نيست كه از خاطر اطرفيان و دوستان كريس پاک بشه ...
دستش رو آورد بالا ... باهام دست بده ...
چند ثانيه به دستش نگاه كردم ... نه قدرت پذيرش اون كلمات رو داشتم ... نه دست دادن با دنيل ساندرز رو ...
بي تفاوت به دستي كه به سوي من بلند شده بود ازش جدا شدم ...
اونجا بودن من فقط يه دليل داشت ...
نمي خواستم آخرين پرونده ام رو با خاطرات تلخ و افكار مبهم به بايگاني بفرستم ...
برگه استعفام رو علي رغم ناراحتي هاي اوبران پر كردم ... و وسائلم رو از روي ميز جمع كردم ...
اين كار رو بايد خيلي زودتر از اينها انجام مي دادم ... قبل از اينكه يه روز كارم به اينجا بكشه ...
يه دائم الخمر ... يه عصبي ... يه عوضي ...
كسي كه تا جايي پيش رفته بود كه نزديک بود یه بچه رو با تیر بزنه ...
از جا كه بلند شدم ... چشمم به اطلاعات پرونده كريس افتاد ...
اطلاعاتي كه قبل از دادگاه دوباره روي
تخته نوشته بودم تا مرورشون كنم ...
نمي خواستم وقتي وكيل مدافع قاتل مشغول پرسيدن سوال از منه
... اجازه بدم كوچک ترين اشتباهي ازم سر بزنه ...
و راه رو براي فرار اون باز كنه ...
تخته پاک كن رو برداشتم و تمامش رو پاک كردم ...
تصوير كريس رو از بين گيره هاي روي تخته بيرون كشيدم ...
چه چيز اينقدر من رو مجذوب اين پرونده كرده بود؟ ...
من نوجواني درستي داشتم با آينده اي كه نابودش كردم ...
و اون نوجواني پر از اشتباهي داشت ... كه داشت اونها رو درست مي كرد ...
- منديپ ...
صداي سروان، من رو به خودم آورد ...
برگشتم سمتش ...
ـ يادم نمياد با استعفات موافقت كرده باشم ... و اجازه داده باشم بري كه داري وسائلت رو جمع مي كني
برگه استعفا رو از روي ميز برداشتم و دنبالش رفتم ...
هنوز پام به دفترش نرسيده بود كه ...
- چرا با خودت اين كارها رو مي كني؟ ...
تو بهترين كارآگاه مني ...
بين همه اينها روشن ترين آينده رو
داشتي ... چرا داري با دست خودت همه چيز رو خراب مي كني؟ ...
بي توجه به اون كلمات ... رفتم جلو و استعفام رو گذاشتم روي ميز ...
- حداقل يه چيزي بگو مرد ...
- باید خيلي وقت پيش اين كار رو مي كردم ...
مي دوني چرا اون روز چاقو خوردم؟ ...
چون اسلحه واسه دستم سنگين شده ...
نمي تونم بيارمش بالا و بگيرمش سمت هدف ...
مغزم ديگه نمي تونه درست و غلط رو تشخيص بده ...
فكر مي كردم درست بود اما اون شب نزديک بود ...
نشستم روي صندلي ...
ـ بعد از چاقو خوردن هم كه ...
فقط كافيه حس كنم يه نفر مي خواد از پشت سر بهم نزديک بشه ...
چند روز پيش لويد اومد از پشت صدام كنه ... ناخودآگاه با مشت زدم وسط قفسه سينه اش ...
اينجا ديگه جاي من نيست رئيس ...
نمي تونم برم توي خيابون و با هر كسي كه بهم نزديک ميشه درگير بشم
نشست پشت ميزش ... ساكت ... چيزي نمي گفت ...
براي چند لحظه اميدوار شدم همه چيز در حال تموم شدن باشه ...
كشوي میزش رو جلو کشید و یه برگه در آورد ...
- برات از روان شناس پليس وقت گرفتم ...
اگه اون گفت ديگه نمي توني بموني . ..
از اينجا برو ...
خودم با استعفا يا انتقاليت يا هر چيزي كه تو بخواي موافقت مي كنم ...
كلافه و عصبي شده بودم ...
نمي تونستم بزنمش اما دلم مي خواست با تمام قدرت صندلي رو بردارم از پنجره پرت كنم بيرون ...
چرا هيچ كس نمي فهميد چي دارم ميگم؟ ...
چرا هيچ كس نمي فهميد ديگه نمي تونم به جنازه هاي غرق خون و تكه پاره نگاه كنم؟ ...
ديگه نمي تونم برم بالاي سر يه جنازه سوخته و بعدش ... نهار همبرگر
بخورم ...
چرا هيچ كس اين چيزها رو نمي فهميد؟ ...
رفتم عقب و نشستم روي صندلي ...
- چرا دست از سرم برنمي داريد؟ ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتسیوسوم
اومد نشست كنارم ...
- جوان تر كه بودم ... يه مدت به عنوان مامور مخفي وارد يه باند شدم ... وقتي كه پرونده بسته شد، شبيه تو شده بودم ...
يه شب بدون اينكه خودم بفهمم ... توي خواب، ناخودآگاه به زنم حمله كردم ...
وقتي پسرم از پشت بهم حمله كرد و زد توي سرم ... تازه از خواب پريدم و ديدم ... هر دو دستم رو دور گردن زنم حلقه كرده ام ... داشتم توي خواب خفه اش مي كردم ...
چند روز طول كشيد تا جاي انگشت هام رفت ...
نگاه ملتمسانه ام از روي زمين كنده شد و چرخيد روش ...
- بعضي از چيزها هيچ وقت درست نميشه اما ميشه كنترلش كرد ...
سال هاست از پشت ميزنشين شدنم
مي گذره ؛ اما هنوز اون مشكلات با منه ...
مشكلاتي كه همه فكر مي كن رفع شده ... علي الخصوص زنم ...
اما هنوز با منه ... تک تک اون ترس ها، فشارها و اضطراب ها ...
اين زندگي ماست توماس ...
زندگي اي كه بايد به خاطرش بجنگيم ...
ما آدم هاي فوق العاده اي نيستيم
اما تصميم گرفتيم اينجا باشيم و جلوي افرادي بايستيم كه امنيت مردم رو تهديد مي كنن ...
امنيت ... تعهد ... فداكاري ... كلمات زيبايي بود ...
براي جامعه اي كه اداره تحقيقات داخلي داشت ...
اداره اي كه نمي تونست جلوي پليس هاي فاسد رو بگيره ...
و امثال من ... افرادي كه به راحتي مي تونستن در حين ماموريت ... حتي با توهم توطئه و خطر ... سمت
هر كسي شليک كنن ...
اين چيزي نبود كه من مي خواستم ...
نمي خواستم جزو هيچ كدوم از اونها باشم ... هيچ وقت ...
سال ها بود كه روحم درد مي كرد و بريده بود ...
سال ها بود كه داشتم با اون كابووس ها توي خواب و بيداري دست و پنجه نرم مي كردم ...
مدت ها بود كه از خودم بريده بودم ... اما هيچ وقت متنفر نشده بودم ...
و اين تنفر چيزي نبود كه هيچ كدوم از اون مشاورها قدرت حل كردنش رو داشته باشن ...
اونها نشسته بودن تا دروغ هاي خوش رنگ ما رو بعد از شليک چند گلوله گوش كنن ...
و پاي برگه هاي ادامه ماموريت افرادي رو مهر كنن كه اسلحه ... اولين چيزي بود كه بايد ازشون گرفته مي شد ...
برگشتم خونه با چند روز مرخصي استحقاقي .. .
هر چند لفظ اجباري بيشتر شايسته بود ...
وسائلم رو پرت كردم يه گوشه ... و به در و ديوار ساكت و خالي خيره شدم ...
تلوزيون هم چيز جذابي براي ديدن نداشت ...
ديگه حتي فيلم ها و برنامه هاش برام جذاب نبود ...
از جا بلند شدم ... كتم رو برداشتم و از خونه زدم بيرون ...
رفتم در خونه استفاني ... يكي از دوست هاي نزديک آنجلا ...
تا چشمش بهم افتاد، اومد در رو ببنده ...
با يه حركت سريع، پنجه پام رو گذاشتم لاي در ...
بيخيال بستن در شد و رفت كنار ...
و من فاتحانه وارد خونه اش شدم ...
- مي دوني اين كاري رو كه انجام دادي اسمش ورود اجباري و غيرقانونيه؟ ...
پوزخند خاصي صورتم رو پر كرد ...
- اگه نرم بيرون مي خواي زنگ بزني پليس؟ ...
اوه يه دقيقه زنگ نزن بزار ببينم نشانم رو با خودم آوردم يا نه ...
با عصبانيت چند قدم رفت عقب ...
- مي توني ثابت كني من توي جرمي دست داشتم؟ ... نه ... پس از خونه من برو بيرون ...
چند لحظه سكوت كردم تا آروم تر بشه ...
حق داشت ...
من به زور و بي اجازه وارد خونه اش شده بودم
... آرام تر كه شد خودش سكوت رو شكست ...
- چي مي خواي؟ ...
- دنبال آنجلا مي گردم ... چند هفته است گوشيش خاموشه ... مي دونم ديگه نمي خواد با من زندگي كنه
... اما حداقل اين حق رو دارم كه براي آخرين بار باهاش حرف بزنم؟ ...
حتي حاضر نبود توي صورتم نگاه كنه ...
فكر نمي كنم اينقدرها هم شوهر بدي بوده باشم؟ ... حداقل نه اونقدر كه اينطوري ولم كنه ...
بدون اينكه بگه چرا ...
برای اینکه بفهمي چرا ديگه حاضر نيست باهات زندگي كنه ؛ لازم نيست كسي چيزي بهت بگه ...
فقط كافيه يه نگاه توي آينه به خودت بندازي ... تو همون نگاه اول همه چيز داد ميزنه ...
براي چند ثانيه تعادل روحيم رو از دست دادم ... گلدون رو برداشتم و بي اختيار پرت كردم توي ديوار ...
- با من درست حرف بزن عوضي ...
زن من كدوم گوريه؟ ...
چشم هاي وحشت زده استفاني ... تنها چيزي بود كه جلوي من رو گرفت ...
چند قدم رفتم عقب و نگاهم رو ازش گرفتم ...
حتي نمي دونستم چي بايد بگم ...
باورم نمي شد چنين كاري كرده بودم ...
- معذرت مي خوام ... اصلا نفهميدم چي شد ... فقط ... يهو ...
و ديگه نتونستم ادامه بدم ...
چشم هاي پر اشكش هنوز وحشت زده بود ... وحشتي كه سعي در مخفي كردن و كنترلش داشت ...
نمي خواست نشون بده جلوي من قافيه رو باخته ...
- آنجلا هميشه به خاطر تو به همه...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتسیوچهارم
- آنجلا هميشه به خاطر تو به همه فخر مي فروخت .. . نه اينكه بخواد دل كسي رو بسوزونه، نه ... هميشه بهت افتخار مي كرد ... حتي واسه كوچک ترين كارهايي كه واسش انجام مي دادي ...
اما به خودت نگاه كن توماس ...
تو شبيه اون مردي هستي كه وسط اون مهموني ... جلوي آنجلا زانو زد و
ازش تقاضاي ازدواج كرد؟ ...
اون آدم خوش خنده كه همه رو مي خندوند؟ ...
مهم نبود چقدر ناراحت بوديم؛ فقط كافي بود چند دقيقه كنارت بشينيم؛ یه... زماني همه آرزو داشتن با تو باشن ... و تو روي اونها دست بزاري ...
با خودت چي كار كردي؟ ... چه بلايي سرت اومده؟ ...
برای یه لحظه بي اختیار اشک توي چشم هام حلقه زد ...
چيه ... فقط از دنياي جواني ... وارد دنيای واقعي شدم ...
بدون اينكه در رو پشت سرم ببندم، سريع از خونه استفاني زدم بيرون ...
نمي تونستم جلوي اشک هام رو بگيرم
اما حداقل مي تونستم بيشتر از اين خودم رو جلوش خورد نكنم ...
راست مي گفت ... ديگه تعادل نداشتم ...
نه به اون خشم و فريادي كه سر اون گلدون بيچاره خراب شد
... نه به اين اشک هايي كه متوقف نمي شد ...
و اون جمله آخر، كه براي خارج شدنش از دهانم، حتي صبر نكرد تا روش فكر كنم ...
برگشتم توي ماشين ... نشسته بودم روي صندلي ... اما دستم سمت سوئيچ نمي رفت كه استارت بزنم ...
بي اختيار سرم رو گذاشتم روي فرمون ...
آرام تر كه شدم حركت كردم ...
چه آرامشي؟ ... وقتي همه آرامش ها موقتي بود ...
نيم ساعت بيشتر بود كه نشسته بودم و پشت سر هم توپ بيسبال رو پرت مي كردم سمت ديوار ... مي خورد بهش و برمي گشت ...
حوصله انجام دادن هيچ كاري رو نداشتم ...
قبل از اينكه آنجلا تركم كنه ...
وقتي سر كار نبودم يا اوقاتم با اون مي گذشت ... يا برنامه مي ريخت همه دور هم جمع مي شديم ...
اون روزها هميشه پيش خودم غر مي زدم كه چقدر اين دورهمي ها اعصاب خورد كنه ... اما حالا اين سكوت محض، داشت از درون من رو مي خورد ...
توپ رو پرت مي كردم سمت ديوار ... و دوباره با همون ضرب برمي گشت سمتم ... و من غرق فكر بودم
...
به زني فكر مي كردم كه بعد از سال ها زندگي و حتي زماني كه رهام كرده بود هنوز دوستش داشتم ...
اونقدر كه بعد از گذشت يه سال هنوز نتونسته بودم حلقه ازدواج مون رو از دستم در بيارم ...
واسه همین
هم، همه مسخره ام مي كردن ...
غرق فكر بودم و توي ذهنم خودم رو توي هيچ شغل ديگه اي جز اداره پليس نمي تونستم تصور كنم ...
بيشتر از ده سال از زماني كه از آكادمي فارغ التحصيل شده بودم مي گذشت ...
شور و شوق اوايل به نظرم مي اومد ...
با چه اشتياقي روز فارغ التحصيلي يونيفرم پوشيده بودم و نشانم رو از دست رئيس
پليس گرفتم ...
غرق تمام اين افكار و ورق زدن صفحات پر فراز و نشيب زندگيم ... صداي زنگ تلفن بلند شد ...
از اداره بود ...
- خانواده كريس تادئو براي دريافت وسائل پسرشون اومدن ...
براي ترخيص از بايگاني ، به امضا و اجازه شما احتياج داريم كارآگاه ...
- بديد اوبران امضا كنه ... ما با هم روي پرونده كار كرديم ...
- كارآگاه اوبران براي كاري از اداره خارج شدن .. . اسم شما هم به عنوان مسئول پرونده درج شده ...
اگه نمي تونيد تشريف بياريد بگيم زمان ديگه اي برگردن؟ ...
چشم هام برق زد ... انگار از درون انرژي تازي اي وجودم رو پر كرد ... از اون همه بيكاري و علافي خسته شده بودم ...
سريع از جا پريدم و آماده شدم ...
هر چقدر هم كار توي اون اداره برام سخت و طاقت فرسا شده بود؛ از اينكه بيكار بشينم ... و مجبور باشم به اون جلسات روان درماني برم بهتر بود ...
حالا براي يه كاري داشتم برمي گشتم اونجا ...
هر چقدرم كوتاه مي تونستم يه چرخي توي محيط بزنم و شايد خودم رو توي يه كاري جا كنم ...
اينطوري ديگه رئيس هم نمي تونست بهم گير بده ... به خواست خودم كه برنگشته بودم ...
وارد ساختمون كه شدم ؛حتي ديدن چهره مجرم ها هم برام جذاب شده بود ...
جذابيت و انرژي اي كه چندان طول نكشيد ...
از پله ها رفتم پايين و راهروي اصلي رو چرخيدم سمت. ..
خنده روي لبم خشک شد ...
دنيل ساندرز همراه خانواده تادئو اومده بود ...
باورم نمي شد ...
اون ديگه واسه چي اومده بود؟ ...
تمام انرژي اي رو كه براي برگشت داشتم به يكباره از دست دادم ...
حتي ديدن چهره اش آزارم مي داد ...
خيلي جدي ادامه راهرو رو طي كردم و رفتم سمت شون ...
اون دورتر از بخش اسناد و بايگاني ايستاده بود و زودتر از بقيه من رو ديد ...
با لبخند وسيعي اومد سمتم ...
سلام كرد و دستش رو بلند كرد ...
چند لحظه بهش نگاه كردم ...
در جواب سلامش
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتسیوپنجم
در جواب سلامش سري تكان دادم و بدون توجه خاصي از كنارش رد شدم ...
اين بار دوم بود كه دستش، رو هوا مي موند ...
جا خورده بود
اما نه اونقدر كه انتظارش رو داشتم ...
دستش رو جمع كرد و با حالتي گرفته و جدي پشت سرم راه افتاد ...
آقاي تادئو و همسرش با ديدن من به سرعت اومدن سمتم ...
حالت شون به حدي گرم و با محبت بود كه از اين حس، وجود خالي من پر مي شد ...
- كارآگاه ما واقعا متاسفيم ...
نمي خواستيم مزاحم شما بشيم ؛اما گفتن براي اينكه بتونيم وسائل كريس رو بگيريم به امضاي شما نياز داريم ...
لبخند زدم و رفتم سمت افسر بخش اسناد و فرم ترخيص رو ازش گرفتم ...
- زحمتي نيست ... بيكار بودم ...
به هر حال كمک به شما بهتر از بيكار گشتنه ...
همین طور كه قلم رو از روي ميز برمي داشتم نيم نگاهي هم به ساندرز انداختم ...
ساكت گوشه راهرو ايستاده بود ...
آقاي تادئو متوجه نگاهم شد ...
- يه امانتي پيش كريس داشتن ... نمي دونستيم لازمه ايشون هم درخواست ترخيص اموال رو پر كنن يا همين كه ما پر كنيم همه وسائل رو مي تونيم بگيريم ...
نگاهم برگشت روي برگه ها ...
پس دليلش براي اومدن و خراب كردن بقیه روزم اين بود ...
- نيازي به حضورش نبود ... درخواست شما كفايت مي كرد ...
با همون يه درخواست مي تونيم تمام
وسائل رو آزاد كنيم ...
البته چيزهايي كه به عنوان مدرک پرونده ضبط شده؛ غيرقابل بازگشته و بايد بمونه
فرم رو امضا كردم و دادم دست افسر بايگاني ...
فضاي سنگيني بين ما حاكم شده بود ...
جوي كه حس حال من از ديدن ساندرز درست كرده بود . ..
خودشم ديگه كامل فهميده بود؛ من اصلا ازش خوشم نمياد ...
و فكر كنم آقاي تادئو هم اين رو متوجه
شده بود ...
يه گوشه ايستاده بود و به ما نزديک نمي شد ...
و هر چند لحظه يك بار نگاهش رو از روي يكي از ما مي گرفت و به ديگري نگاه مي كرد ...
بالاخره تموم شد و افسر با پاكت وسائل كريس اومد ...
همه چيزش رو جزء به جزء ليست كرديم ... و آخرين امضاها انجام شد ...
اونها با خوشحالي دردناكي وسائل رو تحويل گرفتن ...
ساندرز هنوز با فاصله ايستاده بود و به ما نزديک نمي شد ...
آقاي تادئو از بين اونها يه دفتر چرمي رو در آورد . ..
ساندرز با ديدن اون چند قدمي به ما نزديک شد ...
زير چشمي نگاهي به من كرد و جلو اومد ...
دفتر رو كه گرفت ديگه وقت رو تلف نكرد ...
بدون اينكه بيشتر از اين صبر كنه؛ از همه خداحافظي كرد و اونجا رو ترک كرد ...
چند دقيقه بعد خانواده تادئو هم رفتن ...
منم حركت كردم ...
اما نه سمت آسانسور تا برم بالا پيش بقيه
... رفتم سمت سالن ورودي تا از اداره خارج بشم ...
در حالي كه به قوي ترين شكل ممكن حالم گرفته بود ... و هيچ چيز نمي تونست اون حال رو بدتر كنه ... جز ديدن دوباره خودش توي سالن ...
منتظر من يه گوشه ايستاده بود ...
سرش پايين بود و داشت نوشته هاي دفترش رو مي خوند ...
اومدم بي سر و صدا ازش فاصله بگيرم،؛ از در ديگه سالن خارج بشم ... كه ناگهان چشمش به من افتاد ...
ـ كارآگاه منديپ ...
چند بار صدام كرد ... اما گذاشتم پاي فاصله زياد و سرعتم رو بيشتر كردم ...
از در خارج شدم، از پله ها رفتم پايين و بي توقف رفتم سمت پاركينگ ...
پشت سرم دويد تا خودش رو بهم رسوند ...
بي توجه ... برنگشتم سمتش و كليد رو كردم توي قفل ...
- مي خواستم چند لحظه باهاتون صحبت كنم ...
سرم رو آوردم بالا و محكم توي چشم هاش زل زدم ...
- آقاي ساندرز ... اگه شما وقت واسه تلف كردن داريد من سرم شلوغ تر از اين حرف هاست ...
كليد رو چرخوندم ... اومدم در رو بكشم سمت بيرون تا بشينم ... كه دستش رو با فشار گذاشت روي در
... دستش سنگين تر از اين بود كه بتونم بدون هل دادنش در ماشين رو بازكنم ...
پوزخند معناداري صورتم رو پر كرد ...
انگار شيطان درونم منتظر چنين فرصتي بود ...
- جلوي افسر پليس رو مي گيري؟ ...
مي تونم به جرم اخلال در امور، همين الان بازداشتت كنم ...
- شنيدم كه به خانواده ساندرز گفتيد الان در حین انجام وظیفه نیستید ...
فكر نمي كنم در حال ايجاد اخلال توي كار خاصي باشم ...
در نيمه باز ماشين رو محكم كوبيدم بهم ... و رفتم سمتش ...
- براي من توي اداره پليس قلدر بازي در مياري؟ ...
فكر كردي چون توی قسمت بچه پولدارهای شهر خونه داري و ... وكيل چند هزاردلاريت با یه اشاره ... ظرف چند ثانيه اينجا ظاهر ميشه، ازت حساب ميبرم؟ ...
اشتباه مي كني ... هر چقدرم كه بتوني ژست جسارت و شجاعت به خودت بگيري ...
مي تونم تو یه چشم بهم زدن لهشون كنم ...
اومد جلو تقریبا سینه به ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتسیوششم
اومد جلو ... تقريبا سينه به سينه هم قرار گرفته بوديم ... نفس عميقي كشيد ... و خيلي جدي توي چشم هام زل زد ...
محكم تر از چيزي كه شايد در اون لحظات مي تونست بهم نگاه كنه ...
- من توي يه تريلر يه وجبي كنار بزرگراه ... زير پل بزرگ شدم ...
توي جاهايي كه اگه اونجا صداي گلوله
بلند بشه ... هیچ كس جرات نمي كنه پاش رو اونطرف ها بزاره ... و نهایتا پليس فقط براي جمع كردن جنازه ها مياد ...
جسارت توي خون منه ...
اينكه الان آروم دارم حرف ميزنم به خاطر حرمتيه كه براي خودم و براي شما قائلم ... و فقط ازتون مي خوام چند لحظه با هم صحبت كنيم ... نه بيشتر ...
فكر نمي كنم درخواست سختي باشه ...
خوب مي دونستم از كدوم بخش هاي شهر حرف مي زد ... و عمق جسارت و استحكام رو مي تونستم توي وجودش ببينم ...
ولی یه چیزی رو نمي تونستم بفهمم ...
چشم هاش ناراحت بود؛ اما هنوز آرامش داشت ...
در حالي كه اون بايد تا الان باهام درگير مي شد ...
چطور چنين چيزي ممكنه بود؟ ...
افرادي كه توي اون مناطق زندگي مي كنن ياد مي گيرن ؛وسط قانون جنگل از خودشون دفاع كنن ...
اونجا تحت سلطه گنگ ها و باندهاي مافیا و خيابون یه ... بعد از تاريكي هوا كسي جرات نداره پاش رو از خونه اش بزاره بيرون ...
توي خونه هاي چند وجبي قايم ميشن و در رو چند قفله مي كنن ...
بچه ها اكثرشون به زور مدرسه رو تموم مي كنن ...
جسور و اهل درگيري ... و گاهي وحشي بار ميان ...
با
كوچک ترين تحريكي بهت حمله مي كنن و تا لهت نكنن بيخيال نميشن ...
هر چند بين خودشون قوانيني دارن اما زندگي با قانون جنگل كار راحتي نيست ...
جايي كه اگه اتفاقي بيوفته فقط و فقط خودتي كه مي توني حقت رو پس بگيري ...
اونم نه با شيوه هاي عصر تمدن ... يا كمک
پليس ...
اون آرام بود ...
ناراحت بود ... اما آرام بود ...
چند لحظه بي هيچ واكنشي فقط بهش نگاه كردم ... چه تضاد عجيبي ...
- اگه هنوز نهار نخوردي ... اين اطراف چند تا غذاخوري خوب مي شناسم ...
هميشه حل كردن معادلات سخت برام جذاب بود ...
رسيدن به پاسخ سوال هايي كه مجهول و مبهم به نظر مي رسيد ... و اون آدم يه معادله چند مجهولي زنده بود ...
هر دو سوار ماشين من شديم ...
- ممنون از پيشنهادتون اما همون طور كه مي دونيد من مسلمانم ... ما هر جايي نمي تونيم غذا بخوريم ...
هر چيزي رو نمي تونيم بخوريم ...
توي مسير كه مي اومديم چند بلوک پايين تر يه فضاي سبز بود ...
اگه از نظر شما اشكال نداره بريم اونجا ...
هنوز نمي تونستم باور كنم مال اون نقطه شهره ...
زير چشمي بهش نگاهي كردم و استارت زدم ..
تمام طول مسير ساكت بود ... پشت چشم هاش حرف هاي زيادي بود ... حرف هايي كه با استفاده از فرصت و سكوت ... داشت اونها رو بالا و پايين مي كرد ...
با هر ثانيه اي كه مي گذشت اشتياق بيشتري براي كشف حقيقت در من ايجاد مي شد ...
حس و شوري كه فقط مي شد توي نوجواني درک كرد ...
از ماشين پياده شديم و رفتيم توي پارک ...
چند متر بعد، گوشه نسبت دنج و آرام تري نظر ما رو به خودش جلب كرد ...
چند ثانيه گذشت آرام نشسته بود و از دور به مردم نگاه مي كرد ...
اگه جلسات روانكاوي پليس براي حل مشكلات من سودي نداشت ...
حداقل چيزهاي زيادي رو توي اون چند سال ياد گرفته بودم ...
يكي، استفاده از اين سكوت هاي كوتاه و بلند ... و صبر ... تا خود اون فرد به صحبت بياد ...
نگاهش برگشت سمت من ...
- چرا با من اينطور برخورد مي كنيد؟ ...
من شاهد تفاوت برخورد شما بين خودم و بقيه بودم با من طوري برخورد مي كنيد كه ...
خنده ام گرفت پريدم وسط حرفش ...
- همه اش همين؟ ...
فكر نمي كني براي اون جايي كه بزرگ شدي اين رفتارت يكم شبيه دختر بچه هاست؟ ...
باورم نمي شد حرفش رو با چنين جملاتي شروع كرد ... خيلي احمقانه بود ... و احمقانه تر اينكه از حرفي كه بهش زدم
خنده اش گرفت ...
توي اوج ناراحتي و عصبانيت داشت مي خنديد ... خنده اي كه از سر تمسخر نبود ...
- شايد به نظرتون خيلي احمقانه بياد ...
اونم از مرد جواني توي این سن ... و اون جايي كه بزرگ شده ...
آدم هاي اونجا به آخرين چيزي كه فكر مي كنن اينه كه بقيه در موردشون چي فكر مي كنن ...
براي افراد مهم نيست كه كي در موردشون چي ميگه ...
اما همه چيز بي اهميته تا زماني كه مسلمان نباشي ...
به پشتي نيمكت تكيه داد و كامل چرخيد سمت من ...
- من دارم توي كشوري زندگي مي كنم كه وقتي مي خوان يه تروريست يا آدم وحشي رو توي فيلم هاشون نشون بدن ... اولين گزينه روي ميز يه عربه ...
چون عرب بودن يعني مسلمان بودن ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتسیوهفتم
چون عرب بودن يعني مسلمان بودن ...
ديگه اهميت نداره مسيحي ها و يهودي هايي هم هستن كه عربن ...
و اين چيزي بود كه اولين بار گفتي ...
به جاي اينكه فكر كني مسلمانم ... از من پرسيدي يه عربي؟ ..
من اون شب بعد از اون سوال، تا اعماق افكارت رو ديدم ...
ديدم كه دستت رفته بود سمت اسلحه ات ...
براي همين نشستم روي صندلي و دست هام رو گذاشتم روي پيشخوان ...
باورم نمي شد ... اونقدر عادي باهام برخورد كرده بود كه فكر مي كردم نفهميده ... و متوجه حال اون شب
من نشده ...
هر چقدر شنيدن اون جملات و نگاه كردن توي چشم هاش برام سخت بود ...
اما از طرف ديگه آروم شده بودم ...
اون فشار سخت از روي سينه ام برداشته شده بود ...
و از طرف ديگه فهميده بودم چرا اونجاست ...
مي خواست بدونه من در موردش چيزي توي پرونده نوشتم يا نه؟ ... و اگر نوشتم، اون كلمات چي بوده ...
خيلي آرام و خونسرد به پشتي نيمكت تكيه دادم ...
انگار نه انگار چي داشت مي گفت و درون من اين روزها چه حال و غوغايي بود ...
نمي تونستم عقب بكشم ...
مي دونستم اشتباه كرده بودم و تحت شرايط سختي ... حتی نزديک بود؛ اون بچه رو با تير بزنم ...
بچه اي كه مال اون بود ...
اما اذعان به اون اشتباه يعني تمام شدن اعتبارم و پايين اومدن از موضع قدرت ...
براي چند لحظه نگاهم توي پارک چرخيد ...
با فاصله چند متري از ما ، فضاي بازي بچه ها بود ...
داشتن بين اون تاب و سرسره ها و وسائل، بازي مي كردن ... و صداي خنده و شادي شون تا نيكمت ما مي رسيد
...
بچه هايي هم سن یا بزرگ تر از نورا ...
- قبول دارم اون شب فضاي سنگيني بين ما به وجود اومد ...
اگه مي خواي اين رو بشنوي بايد بگم
بابتش متاسفم ...
اما من فقط داشتم به وظيفه ام عمل مي كردم ... و به خاطر عمل به وظيفه ام متاسف نيستم ...
جدي توي صورتم زل زد ... چشم هاش از شدت ناراحتي و عصبانيت مي لرزيد ...
حس مي كردم داره
محكم دندان هاش رو روي هم فشار ميده ... و من فقط داشتم ارزيابيش مي كردم ...
استاد رياضي اي كه خودش وسط يه معادله گير كرده بود ...
- منظورم اين نبود ...
- پس تا منظورتون رو واضح نگيد نمي تونم كمكي بكنم ..
تظاهر كردم نمي دونم چي توي سرش مي گذره ... اما دروغ بود ... مي خواستم حلش كنم و به جواب برسم ...
مي خواستم افكارش رو خودش از اون پشت بيرون بكشه ...
گام بعدي، شكست حالت كنترليش بود ...
يعني نقش بستن يک لبخند آرام و با اطمينان خاطر روي چهره من ...
با ديدن اون حالت ... چند لحظه با سكوت تمام بهم نگاه كرد ...
مي ديدم سعي داشت دست هاي نيمه
مُشتش رو از اون حالت بسته باز كنه ...
اما انگشت هاش مي لرزيد ...
موفق شده بودم ...
چند لحظه تا شكسته شدن گارد روانيش فاصله بود ...
چند لحظه تا ديوارها فرو بريزه
... و بتونم همه چیز رو ببينم ...
اما يهو از جاش بلند شد ...
نه براي حمله كردن به من ... يا ...
بلند شد و يه قدم ازم فاصله گرفت ...
چرخيد سمتم ... هنوز به خودش مسلط نشده بود ... يول ...
- متشكرم كارآگاه ... و عذر مي خوام از اينكه وقت و زمان استراحت تون رو گرفتم ...
باورم نمي شد چي دارم مي شنوم ...
من مي خواستم مثل يه معادله، تمام مولفه ها رو از هم باز كنم و راه حلش و پيدا كنم ...
اما اون ديگه يه معادله چند مجهولي نبود ...
جلوي چشم هام به يه ساختار چند بعدي ناشناخته تبديل شد ...
يه كدنويسي غير قابل هک ...
برنامه اي كه كدهاش غير قابل نفوذ بودن ...
عجيب ترين موجودي كه در مقابلم قرار داشت ...
چيزي كه تا به اون لحظه نديده بودم ...
اون از من دور مي شد و حتي نگاه كردن بهش از اون فاصله، تمام وجود من رو به وحشت مي انداخت ...
ترس رو با بند بند وجودم حس مي كردم
* ... و اين قانون ناشناخته هاست ...
پ.ن : نويسنده :
این قسمت از داستان، به شدت من رو به یاد آیات جنگ و جهاد در قرآن انداخت كه خداوند مي فرمايند؛
ما ترس و وحشت شما رو در دل هاي اونها مي اندازیم تا جايي كه در برابر شما احساس عجز و ناتواني كنند .
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتسیوهشتم
برگشتم توي ماشين ...
اما نمي تونستم از فكر كردن بهش دست بردارم ...
- چرا مي خواست بدونه من در موردش گزارش دادم يا نه؟ ...
اگه كار اشتباهي ازش سرنزده چرا بايد
براش مهم باشه؟ ...
شايد ...
اون آدم خطرناكي بود ...
يه آدم غير قابل محاسبه ...كسي كه نمي دونستي با چي طرف هستي و نمي
تونستي خطوط بعدي فكرش رو حدس بزني ...
از طرف ديگه آدم محكم و نترسي بود ...
و اين خصوصيات زنگ خطر رو در وجود من به صدا در مي آورد
...
نمي تونستم بيخيال از كنارش رد بشم ...
از چنین آدمی انجام هیچ كاري بعید نیست...
اگه روزي بخواد كاري بكنه ... هيچ كس نمي تونه اون رو پيش بيني كنه و جلوش رو بگيره ...
بدون درنگ برگشتم اداره ...
دنيل ساندرز ...
بايد دوباره در موردش تحقيق مي كردم و پرونده اش رو وسط مي كشيدم ...
توي ماشين منتظر برگشت اوبران شدم ...
اگه خودم مي رفتم تو و رئيس من رو مي ديد ... بعد از مواخذه شدن ، به جرم برگشتن سر كار ... مجبورم مي كرد همه چیز رو توضیح بدم و بگم چرا برگشتم ... همه چيزي كه توي اون لحظات توضيح دادنش اصلا درست نبود ...
چند ساعت بعد ... از ماشين پياده شد و رفت سمت ساختمون اصلي ...
سريع گوشي رو در آوردم و بهش زنگ زدم ...
- من بيرون اداره رو به روي در اصليم ... سريع بيا كارت دارم ...
گوشي به دست چرخيد سمت ورودي اصلي ... تا چشمش به ماشينم افتاد با سرعت از خيابون رد شد و نشست تو ...
- چي شده؟ ... چه اتفاقي افتاده؟ ...
رنگش پريده بود ...
- چيه؟ ... چرا اينطوري نگران شدي؟ ...
با ديدن حالت عادي و بيخيال من، اول كمي جا خورد ...
و بعد چهره اش رفت توي هم ...
- تو روزهاي عادي بايد از كنار خيابون جمعت كرد ...
بعد توي مدتي كه بهت مرخصي دادن يهو سر و كله ات پيدا شده ...
و تيپ جاسوس بازي برداشتي ...
و صداش رو كلفت كرد و اداي من رو در آورد ...
- "من بيرون اداره ام ... سریع بیا كارت دارم" ...
خوب انتظار داشتي چه ريختي بشم؟ ...
خنده ام گرفت ...
بيچاره راست مي گفت ...
- چيزي نيست... فقط اگه سروان، من رو ببينه پوست كله ام كنده است ...
موقع رفتن بهم گفت اگه توي اين مدت برگردم اداره ، بقيه تعطيلات رو بايد توي بازداشتگاه استراحت كنم ...
خودش رو كمي روي صندلي جا به جا كرد ...
هنوز اون شوک، توي تنش بود ...
- ايده بدي هم نيست ...
يه مدت اونجا مي موني و غذاي زندان رو مي خوري ...
اتفاقا بدم نمياد برم الان به رئيس بگم اينجايي ...
خنده اش با حالت جدي من جدي شد ...
- لويد ... مي خوام توي اين يكي دو روزه ... بدون اينكه كسي بويي ببره ... پرونده يه نفر رو برام در بياري ...
از تاريخ تولدش گرفته، تا تعداد عطسه هايي كه توي آخرين مريضيش انجام داده ...
بدون اينكه احدي شک كنه؛ يا بو ببره ...
با حالت خاصي بهم زل زد ... مصمم و محكم ...
- پس برداشت اولم درست بود ...
حالا اسمش چيه؟ ...
دستش رو برد سمت دفترچه توي جيبش ...
ـ نيازي به نوشتن نيست ...
مي شناسيش ... دنيل ساندرز ... دبير رياضي كريس تادئو ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313