فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت57 _دست من که نیست! ولی ببینم چه میشه کرد. اصلا!..تو واسه چی سفارش اون تک خورو میکن
#طریق_عشق
#قسمت58
_ببخشید داداش!
پسره یه چش غره رفت و بی رغبت گفت :_هاااا؟
_شما این طرفا کافه میشناسی؟!
حالت قیافهش تغییر کرد و با شک پرسید :_کافه؟! دوتا خیابون پایین تره!
_میشه راه رو نشون بدین؟!
_خب آدرس بپرسی میگن بهت!
_خب شما راه رو نشون بده! اصلا شما هم مهمون من!
به تعجب به مرصاد نگاه کردم. یعنی میخواست اینا رو مهمون کنه؟! اصلا نه میشناختشون نه حتی یک بار هم دیده بودشون!
_داداش راستش!...
رو کرد به رفیقش که کنارش نشسته بود که دید دختره در رفته! ایول داداش! اولش عصبی شد ولی نمیدونم چه تو فکرش گذشت کا بیخیال عصبانیتش شد و قبول کرد. جلو افتاد و ماهم پشتش.
_مرصاد! واسه چی این کار رو کردی؟!
_خب...تو بودی چیکار میکردی؟
_نمیدونم...
مرصاد لبخند زد
_راستی مرصاد! مگه آدرس کافه رو بلد نبودی؟!
_چرا!
_خب؟...
چیزی نگفت و فقط با لبخند به راهش پشت سر اون ماشین ادامه داد.
تو کافه که شدیم پسرا فکر نمیکردن مرصاد پای حرفش باشه! ولی اون به قولش عمل کرد.
پسره بعد اینکه مرصاد چیزایی که سفارش داده بودن رو حساب کرد شرمنده رو کرد به مرصاد.
_راستش اخوی فکر نمیکردیم پای حرفت وایسی! فکر کردیم فقط میخوای مثلا امر به معروف کنی و دختره رو فراری بدی! ولی دمت گرم. به دلمون نشستی که قبول کردیم...
_لطف داری! بدقولی تو مرام ما نیست رفیق!...
_دم شماهم گرم داداش! فعلا خدافظ...
_یا علی داداش!
_راستی! کجا میتونم شمارو دوباره ببینم؟!
چشمای مرصاد از خوشحالی برق زد و شمارهش رو داد.
_کاری داشتی در خدمتم. زنگ بزنی میگم کجا میتونی پیدام کنی.
_دست شمام درد نکنه! فعلا!
و با دوستش رفتن. معلوم با مرصاد حال کردنا! بعد این اتفاق رفتیم خونه. چقدر دلم واسه اتاقم و زیر زمین که دست نخورده منتظر من بود تنگ شده بود.
مامان رو بغل کردم و کوثر رو بوسیدم. مامان و کوثر از خوشحالی تو پوست خودشون نمیگنجیدن.
مامان_امشب میخوام غذای مورد علاقه بچه هامو درست کنم! قربونتون بره مادر! یه دختر درسخون دارم، با یه پسر مـــــرررد!
مرصاد_لازم نیست مامان جان! مهمون یکی دوروزیم دیگه.
مامان_یکی دوروز چرا مادر؟!
مرصاد یه نگاه از اونا که انگار نمیدونست چی بگه به من کرد. فهمیدم مثل خیلی وقتا من باید جمعش کنم.
_مامان جونم بالاخره باید برگرده دیگه! هنوز تازه سه ماه از دوسالش گذشته! اووووووووه حالا خان داداشمون مهمون پادگان هست!
_خب باشه! حالا که هست میخوام براش یه غذای خوب درست کنم بچم معلوم نیست چی خورده اونجا!
نگران به هم نگاه کردیم. چشماش میگفت چجوری بگم به مامان آخه؟! منم با همون چشمام گفتم خدا بهت رحم کنه با ناله و شیون هایی که در پیش داریم!...
به بیبی زنگ زدم و گفتم که امشب خونه خودمون هستم. بیبی هم گفت مراقب خودت باش و سلام برسون.
حسابی اتاقم رو گردگیری کردم و یه دستی هم به زیر زمین کشیدم.
نزدیکای غروب بود و خورشید دسته موهای نارنجیش رو پهن کرد تو کرانه افق. دلم نمیخواست امروز تموم بشه! کاش روزهای آخری که با مرصاد هستم هیچوقت غروب نمیکردن...
مرصاد دوتا پله آخر رو یکی کرد و پرید کنارم لب حوض نشست. نزدیک بود هردومون بیافتیم تو حوض آب.
_وای داداش یواش!
_خب بابا! مراقب باش نیوفتی تو حوض.
_داشتی مینداختی منو میگی مراقب باش؟!
_اوف اوف! شازده خانم شاکی شده! همسایه ها یاری کنید داداش مرصادش از دلش دربیاره!
_فک کنم دیشب تو آب نمک خوابیدی نه؟! دلم به حال فرمانده هات میسوزه گوله نمک جون!
_فرمانده ما که شومایی آبجی! ولی دور از شوخی...
منتظر موندم بقیه حرفش رو بزنه. فازش کلا عوض شد و از حال شوخی اومد بیرون.
_چطوری به مامان بگم سها؟!
_خب...نمیدونم!
پوف طولانی ای کشید و بلند شد دست به کمر رو به آسمون وایساد.
_میگم مامان عزیزم! گل پسر شما دیگه مرد شده. میخواد بره از حرم حضرت زینب(س) دفاع کنه! حالا اومده از شما رضایت آخر رو بگیره که....
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای ناله و آه و گریه مامان از تو ایوون بلند شد...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#طریق_عشق
#قسمت59
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای آه و ناله و گریه مامان از تو ایوون بلند شد و با شیون رفت تو خونه.
_حاج صالح! حاج صالح کجایی؟ کجایی که پسرم داره میره...داره میره سوریه...دسته گلم داره میره پر پر شه حاج صالح...
مرصاد دستپاچه و هول و نگران نگاهم کرد. استرس و اضطراب از سر تا پاش داشت میبارید و چشماش فریاد کمک سر میداد.
_مامان مگه اینجا بود؟
_مرصاد...خدا به دادمون برسه!
هر دو باعجله دویدیم دنبال مامان و پشت سرش رفتیم تو. مامان تو خونه میچرخید و ناله و گریه میکرد.
_پسرم اومده اجازه بگیره بره جنگ! بره تو دل خطر...شاخه شمشادم میخواد بره سوریه حاج صالح...لباس دومادی میخواستم تنش کنم...میخواستم براش زن بگیرم...آرزوهام پر کشید تو آسمون نا امیدی حاج صالح...
_مامان این چه حرفیه آخه قربونت برم؟!...
مامان_هیچی نگو! تو هیچی نگو! با داداشت دست به یکی کردین چجوری بگین داداشت داره میره دل منو آتیش بزنین؟! چشمم روشن! اومدی رضایت آخر رو بگیری از من؟! بفرما! بشکنه این دست که نمک نداره...
مرصاد دوید دنبال مامان که تو خونه میچرخید و گریه میکرد.
_مامان جانم. یه دقیقه آروم بگیر! بزا من برا شما بگم!...
_لازم نکرده. شما حرف هایی که میخواستی بزنی رو تو حیاط زدی مادر! حاج صالح تحویل بگیر. از کی تاحالا مرصاد من، پسر من بدون اجازه میخواد بره جنگ؟! هااااان؟! از کی تاحالا فقط میای اجازه آااااخر رو بگیری از ما؟!
اخم شرمندگی رو پیشونی بابا نشست و سرشو انداخت پایین.
بابا_من بهش اجازه دادم حاج خانم! با اجازه من کاراشو کرد....
مامان زد تو سرش و نشست وسط خونه.
مامان_بفرما! خدایا! ببین؟! یه زمان مادر احترام داشت تو این خونه. مقامی داشت. حالا همهتون دستاتون تو یه کاسهست. همهتون میدونستین پسرم داره میره! فقط من غریبه بودم؟! بشکنه این دست که نمک نداره! دست شما درد نکنه حاج صالح. دست شماهم درد نکنه سها خانوم! زحمت کشیدی به داداش مشاوره میدی چجوری بیاد به من خبر رفتنشو بده! پس اومدی خداحافظی...نیومدی اجازه بگیری...حالا کی راهی میدون نبرد هستی آقا مرصاد؟!...
مرصاد_مامان شما اجازه بده من توضیح بدم آخه!
مامان_توضیح چی میخوای بدی مادر؟ میخوای بگی کی از بابات اجازه گرفتی و من روحم خبر نداشت؟! میخوای بگی کی راهی میشی؟! بیا! بیا پسرم بشین واسم بگو و دلمو آتیش بزن. بگو تا منم آرزوی لباس دومادی تو تنت رو بریزم تو دره فراموشی...بگو مادر! بگو تا آرزوی زن و بچهت رو بسپارم دست باد فنا...بگو قلب مادرت رو آتیش بزن. مرحبا! احسنت! اینم دست مزد اینهمه زحمت من واسه شما...
مرصاد با خجالت نشست کنار مامان و دستش رو بوسید. با التماس و شرمنده خیره شد به چشمای تر مامان.
_مامان جونم! این چه حرفاییه میزنی آخه؟! من اومدم از شما اجازه بگیرم. شما راضی نباشی، اجازه ندی که من نمیرم! اصلا خدا راضی نیست من بدون رضایت شما کاری بکنم...
مامان یه پوزخند زد و روش رو از مرصاد برگردوند.
مامان_هه! یعنی من اجازه ندم نمیری؟! نه...مرصاد من حرف خودشه. تو که تصمیمت رفتن باشه، بابات هم جلودارت نمیشه...
و دوباره شروع کرد گریه کردن.
مرصاد_شما اجازه ندی نمیرم.
مامان به چشمای ملتمس و غمگین مرصاد نگاه کرد و لحظاتی نگاه هاشون در سکوت در هم گره خورد. شانس آوردیم داداش معراج و آبجی محدثه اینا و آبجی ماهده اینا هنوز نرسیده بودن. وگرنه چه طوفانی به پا میشد تو خونه.
همین جوری هم طوفان شده بود. وای به حال اون موقع.
مامان همونطور که اشک میریخت خیره به چشمای مرصاد موند و مصمم گفت :_فقط وقتی میتونی بری سوریه که من مُرده باشم...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
🌿🌻🌿🌻🌻🌿🌻🌻🌻🌿
به شوق دیدن روی تو زنده ایم...
#اللّٰھُمَعجِّلْلِّوَلیڪَالفࢪَجبِحَقِّالحُسَین 💔🌹
🍃🌻🍃🌻🌻🍃🌻🌻🌻🍃
*✨﷽✨
#یک_پند_یک_معرفت
✍در حدیث نبوی از نبی مکرم اسلام (ص) آمده است: ابلیس گفت: من زحمت زیادی میکشم تا بنی آدم را به گناهی تشویق و عامل میکنم، و سپس او را میبینم که گناه بودن کار خود را چون میداند توبه و استغفار میکند، و خدای او طبق وعدهاش به راحتی توبه او میپذیرد و میبخشد؛ آن گاه زحمات خود بر باد رفته میبینم و ناله میکنم. مرا راهی دیگر باید یافت و آن، این است بنی آدم را در اموری مورد معصیت و نافرمانی خالقشان قرار میدهم که نسبت به گناه بودن این امور جاهل باشند و پیوسته نافرمانی خدای خود کنند و ندانند گناه میکنند تا توبه هم نتوانند بکنند.
بدانیم که معنای گمراهی و اغواء این است و بدعتها نمونه بارز این ترفند شیطان هستند. پس این دعا را همیشه بخوانیم و از خدا طلب کنیم:
💫ربَّنَا اغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا اَلَّتِي جَاهِلٌ بِذَنْبِهَا وَ جَعَلْنَا عَالِماً بِذُنُوبِنَا مِن فَضْلِکَ یَا أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
خدایا! ببخش بر ما گناهانمان را که به گناه بودن آن جاهلیم و ما را از فضل و کرمات آگاه به گناهانمان فرما، ای مهربانترین مهربانان!
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت59 هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای آه و ناله و گریه مامان از تو ایوون بلند شد و با
#طریق_عشق
#قسمت60
* 💞﷽💞
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتشصتم
مامان_فقط وقتی میتونی بری سوریه که من مرده باشم...
بعد بلند شد و رفت تو اتاق. مرصاد همونجا نشست و کلافه دستی لای موهاش کشید. آشفتگی و نفس های عمیق منم آشفته کرده بود. باباهم چیزی نمیگفت. از در و دیوار خونه سکوت میبارید. هیچکس هیچ حرفی نمیزد تا اینکه کوثر از تو اتاقش اومد بیرون.
_بالاخره تموم شد؟!
چشماش خیس بود و قرمز شده بود.
یه لبخند تلخ زدم و سعی کردم حداقل مصنوعی آروم باشم.
_شاید!...
با نگاهی که یک دریا حرف داشت به چشمام خیره شد و بعد از چند ثانیه برگشت به اتاقش.
پلک های خستهمو رو هم فشار دادم و سرم رو تکیه دادم به پشتی مبل. نفسم رو بی حوصله بیرون دادم و خواستم برم تو اتاقم که صدای زنگ آیفون هرسهتامون رو به طرف خودش کشید. من و بابا و مرصاد به طرف آیفون دویدیم و به صفحهش نگاه کردیم. معراج و محدثه و ماهده با خانواده هاشون پشت در بودن. همهشون باهم! دستپاچه و پر از استرس به هم نگاهی کردیم. نگاه مضطرب مرصاد و بابا ازم خواهش میکردن که من جواب بدم.
_ب...بله؟!...
یوسف از پشت آیفون و بغل معراج گفت :_ماییییییییییم!
_بفرمایید تو عمه جون!
بعد چند دقیقه خونه با سر و صدا و هیاهو و شور و حال برادر خواهرام و بچه ها پر شد. ولی دل من چقدر گرفته بود. مامان با نقاب آرامش و خوشحالی که به صورت غمگین و پر دردش زده بود به استقبال بچه ها اومد و بهار لام تا کام حرفی نزد.
ظرف های کثیف شام رو گذاشتم تو سینک ظرفشویی و خواستم آب رو باز کنم که محدثه و ماهده و طیبه دورم رو گرفتن.
محدثه_سها...!
یه لبخند مصنوعی زدم و جواب دادم :_بله آبجی؟!
قیافهش جدی بود. سرش رو انداخت پایین و ادامه بحث رو سپرد به ماهده و طیبه.
طیبه_ببین عزیزم. ما میدونیم یه اتفاقی افتاده! هم تو هم مامانجون هم بابا هم آقامرصاد و حتی بهار، امشب یه جوری شدین!...
ماهده با نگرانی حرفش رو ادامه داد :_سها توروخدا بگو چی شده؟! از وقتی اومدم دارم از استرس میمیرم!...
چشمای پر از اشکم پشت لبخند دلتنگم قایم شدن. سرم رو انداختم پایین. چی بگم آخه؟! بگم مرصاد داره میره سوریه؟! بعدش چی میشه؟! غوووووووغااااااا!...
مروارید کوچولوی لجباز راهش رو پیدا کرد و از چشمه ی جوشان چشمم جاری شد. از دست تو فسقلی یه دنده...(:
_هیچی...چیز مهمی نیست...!(😔)
محدثه_سها! اگر مهم نبود بهار اینقدر تو بغل من گریه نمیکرد به خاطرش...مامان چشمای خیس و پف کرده و صدای گرفتهشو پشت یه چهره به ظاهر آروم و خوشحال پنهان نمیکرد...چی شده سها؟!...
قیافه هر سه تاشون اونقدر جدی بود که نمیتونستم حرف نزنم. یعنی چهره و لحن جدیشون منو مجبور میکرد به زبون باز کردن.
قلبم داشت از جاش کنده میشد، و جایی رو جز آغوش خواهرم پیدا نکردم برای اشک ریختن و یکم آروم شدن.
خودمو تو آغوش آبجی ماهده جا کردم و شروع کردم گریه کردن. ماهده هم محکم بغلم کرد.
_آبجی...مرصاد...
ماهده_مرصاد چی آبجی؟!
_آبجی مرصاد میخواد بره سوریه...
و اشکام شدت گرفتن. محدثه و طیبه شوکه شده بودن. وقتی خودمو ازش جدا کردم و به صورتش نگاه کردم رنگش پریده بود.
ماهده_نه...نه...مرصاد کجا میخواد بره؟! سها مرصاد جایی نمیره! اون هیچ جا قرار نیست بره...خواب دیدی مگه نه؟!
محدثه_ماهده! سها خواب دیده بقیه چی؟!
ماهده_نه من باورم نمیشه!...باور نمیکنم...
مرصاد_آبجی ماهده...سها درست میگه...
مرصاد اینو از اون طرف اُپِن گفت و اومد تو آشپزخونه. نگاه هر چهارتامون خیره موند به لب هاش تا ادامه حرفش رو بگه. ولی مامان از پشت سرش محکم و مصمم گفت :_مگه نگفتی من اجازه ندم نمیری؟!
مرصاد_پای حرفم هستم...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
شادی ارواح طیبه همه شهدا صلوات
#طریق_عشق
#قسمت61
مامان_مگه نگفتی من اجازه ندم نمیری؟!
مرصاد_پای حرفم هستم...
من و ماهده و محدثه و طیبه مامان و مرصاد رو نگاه میکردیم که در سکوت به چشمای هم خیره شده بودن و جدال سر رفتن یا نرفتن بود.
مامان_گوشیتو بردار به مسئولتون زنگ بزن بگو نمیتونی بری!
از این حرف مامان همهمون شوکه شدیم. فکر میکردیم جدی باشه ولی نه اینقدر. نهایتا اینطوری نه!
مرصاد سرش رو انداخت پایین و حسرت از از بند بند وجودش قابل لمس بود.
گوشیشو برداشت و شماره مسئولشون رو گرفت.
بعد از چند تا بوق جواب داد.
مرصاد_الو! آقای رجبی!
مرصاد_راستش...میخواستم بگم...
با چشمایی که ته تهش یه امیدی بود به مامان نگاه کرد بلکه راضی بشه. ولی مامان همچنان مصمم و جدی پافشاری کرد رو حرفش. کل خونه در سکوت محض منتظر شنیدن انصراف مرصاد از اعزام بودن. حتی بچه ها هم با دیدن سکوت بزرگترا حرفی نمیزدن.
مرصاد_من...من نمیتونم بیام آقای رجبی.
مرصاد_بله! برای اعزام به منطقه...
مرصاد_نه نه! من نظرم عوض نشده. رضایتنامه خانواده رو ندارم. برای همین اسمم رو از لیست...خط بزنین...
و بغض گلوشو گرفت.
نمیدونستم برای نرفتن مرصاد خوشحال باشم یا به خاطر حسرتی که مطمئناً تو وجودش موندگار میشه ناراحت!
بعد از خداحافظی مرصاد از آقای رجبی چند دقیقه ای فضای خونه در سکوت فرو رفت.
سرش رو بلند کرد و لبخند زد. صدای بغض دارش به تلاشش برای بروز ندادن ناراحتیش چیره شد.
مرصاد_حالا دیگه نمیرم! ولی سه روز دیگه باید برگردم پادگان. تعطیلات عید هم نیستم....
و رفت تو اتاقش. اسکاچ و دستکش های ظرفشویی رو دادم دست محدثه و دویدم دنبال مرصاد.
_داداش! داداش وایسا!
مرصاد دوید با قدم های تند پناه برد به اتاقش و قبل از اینکه در رو ببنده منم پشت سرش رفتم تو.
وسط اتاق وایساد. آشفته این پا اون پا میکرد و سعی داشت بغض و اشکش رو مخفی کنه. یه دستش رو گذاشته بود جلوی دهنش و روی محاسن نسبتا کم پشت تیرهش و دست دیگهش رو به کمر گرفته بود. نگاه آشفته و پر از درد و دلش مدام بین درد و دیوار و سقف و عکس های شهدا که روی دیوار اتاقش بود میچرخید و خبر نداشتم از حرفایی که داره تو دلش میزنه. شاید گله، شاید شکایت، شایدم درد و دل...
دم در اتاق فقط در سکوت با قلبی که داشت متلاشی میشد مشغول تماشای آشفتگیش شدم و صبر کردم تا یکم آروم تر بشه و بتونم باهاش حرف بزنم.
دوتا دستش رو رها کرد کنار بدنش و چشماشو بست. سرشو انداخت پایین. جوری که حتی صورت خیسش رو نمیشد دید. و با عجز روبهروی عکس شهید حسن باقری زانو زد رو زمین. شهیدی که فقط اسمش رو شنیده بودم از مرصاد و اصلا نمیشناختمش. شناختم فقط اسماً و از عکسش بود.
با صدای آرومی که از ته چاه درمیومد صدا کردم :_داداش...
شونه هاش شروع کردن به لرزیدن و صدای گریهاش بلند شد. دلم دیگه طاقت نیاورد و کاسه چشمام لبریز شد.
رفتم کنارش نشستم و دستمو گذاشتم رو شونهش.
_مرصاد...
_سها....
سرشو برگردوند طرفم و خنده ای کرد که کاش نمیکرد.
_داداش...
دوباره خندید.
_سها...دیدی جاموندم؟! جاموندم...جاموندم سها...
چی داشتم بگم؟! خدایا کاش هیچوقت امروز رو نمیدیدم.
_داداش جون سها گریه نکن. جور میشه! به خدا جور میشه. فقط گریه نکن.
مرصاد از یه طرف گریه میکرد، من از یه طرف.
با صدای در دوتامون ساکت شدیم. منتظر بودیم کسی که پشت دره بیاد تو. بابا در رو با آرامش باز کرد و با لبخند به خواهر برادری که مثل ابر بهار اشک میریختن نگاه کرد.
بابا_نگاشون کن! نچ نچ نچ! زشته بابا پاک کنین اشکاتونو. مثل بچه ها نشستن دارن گریه میکنن.
مرصاد با بغض گفت :_بابا! شما منو درک نمیکنین. چون بیبی گلنساء به شما اجازه داد بری جبهه!...
بابا اخم کرد. ولی نه اخم عصبانی. اخمی که بیشتر صمیمی بود.
بابا_عه عه عه نگاش کن! خرس گنده نشسته چجوری گریه میکنه! مثل بچه ها گریه میکنی یا مثل دخترا؟
_باباااااا!!! دخترا مگه چجوری گریه میکنن؟!
بابا_خب بابا! چرا شاکی میشی دخترم؟! دخترا مثل آژیر آمبولانس گریه میکنن!
_بابااااا!!! دست شما درد نکنه دیگهههه! خوبه چهارتا دختر داری تو خونه!
بابا_آدم از دست شما دخترا هیچی نمیتونه بگه والا! ما مردا هیچجا امنیت نداریم. مگه نه پسر؟!
مرصاد که اشکاش بند اومده بود و داشت جدل پدر دختری مارو تماشا میکرد لبخندی زد. قربون باباییم که کارشو اینقدر خوب بلده!(😍)
مرصاد_البته پدر! این خانوما همه جارو اشغال کردن. تو اتاق شخصیمم آرامش ندارم به خدا!
با حرص یه نیشگون از بازوی مرصاد گرفتم و یه مشت زدم به پهلوش. آخش بلند شد. ولی بچه پررو بسش نیست. بلند شدم و یه لگد هم زدم تو شیکمش. چند روزیه با کیسه بوکس و میت تمرین نکردم. ولی خب جبران کردم با خان داداش.(😒
_بدجنسِ نمک نشناس! دیگه من باشم بیام با تو درد و دل کنم. بچه پررو! اصلا اگر بیام کمکت!ایییییش
رومو با قهر کردم طرف دیوار و دست به کمر خواستم برم بیرون*