#رهاییازشب
#پارت_صدوسی
به دم خانه رسیدیم. من آرامشی عجیب داشتم.
حاج مهدوی قبل از اینکه پیاده بشم صورتش رو متمایلم کرد و گفت:
- امشب رو بدون هیچ تنش و استرسی استراحت کنید. فردا صبح اول وقت بنده میام با همسایهها صحبت میکنم. شما فقط اسم و طبقهی همسایههای شاکی رو برام اساماس کنید.
نمیدونستم چطور باید جواب محبت و برادری او رو بدم.
گفتم:
- إن شاءالله خدا حفظتون کنه حاج آقا.. حلالم کنید بخاطر زحمتی که از من رو دوش شماست!
او پکر بود.. لحنش متغیر شد. علتش رو نمیدونم ولی مثل اول نبود. شاید او فکر میکرد من خیلی بیرحمم که کامران رو از خودم روندم ولی این حق من بود که سرنوشتم رو خودم انتخاب کنم. کامران مردی که من از خدا میخواستم نبود.. همونطور که من زن دلخواه حاج مهدوی نبودم. همونقدر که او حق داشت زنی پاک و مومن قسمتش بشه من هم حق داشتم دنبال مردی باشم که منو به حق و حقیقت دعوت کنه.
بی آنکه نگاهم کنه گفت:
- در امان خدا..
صبر کرد تا داخل ساختمون برم. پشت در ایستادم و وقتی مطمئن شدم دور شد در را کمی باز کردم و از دور، رفتنش رو تماشا کردم.
افسوس باران بند اومده بود!!
اون شب تا صبح خواب به چشمام نیومد. مدتها در آشپزخونه مشغول پیدا کردن دونههای تسبیح بودم و پاک کردن و شستن خون از روی فرش و سرامیک..
دونههای تسبیح همه پیدا شدن جز یکی!
هرچی گشتم و هرچی دقیق نگاه کردم چیزی ندیدم. وقتی ساعت به هفت رسید گوشهی پنجرهی اتاق نشستم و کوچه رو نگاه کردم. هرلحظه منتظر بودم تا ماشین حاج مهدوی رو ببینم و یادم بیفته که خدا منو تنها نگذاشته!
نزدیک هشت بود که ماشین حاج مهدوی مقابل خونه توقف کرد. دست و پام رو گم کردم و عقبتر رفتم. او تنها نبود. مردی میانسال با محاسنی گندمی همراهش بود.
حاج مهدوی زنگ همسایه رو زد و وارد ساختمون شد.
به سمت در دویدم و از پشت در گوشهام رو تیز کردم. صداهای نامفهموم و آهستهای بلند شد و به دنبال صدای بسته شدن در، سکوت در ساختمان مستولی شد. با اضطراب و ناراحتی پشت در نشستم. رحمتی مرد سخت و بیرحمی بنظر میرسید. میترسیدم همان حرفهایی که در کلانتری بیان کرده بود رو به حاج مهدوی بگه و من اندک آبرویی که داشتم از بین بره.
دقایقی بعد دوباره صداهای نامفهومی به گوشم رسید و در بسته شد. دویدم سمت پنجره. حاج مهدوی و مرد میانسال سوار ماشین شدن و راه افتادن. گوشی رو برداشتم و شمارهی حاج مهدوی رو گرفتم.
صدای آرامش بخشش آرومم کرد.
- سلام علیکم و رحمت الله.. گمون کردم باید خواب باشید..
با صدایی لرزون سلام کردم و پرسیدم:
- حاج آقا چیشد؟ صحبت کردید؟! من از دیشب خواب ندارم!
او با مهربانی گفت:
- راحت بخوابید سیده خانوم.
با کلافگی پرسیدم:
- تا نفهمم چیشده نمیتونم حاج آقا..
حاج مهدوی گفت:
- یک سری صحبتهای مردونه کردیم. ایشون تا حد زیادی توجیه شدن. إن شاءالله تا قبل از ارسال پرونده به دادگاه، شکایتشون رو پس میگیرن! نگران نباشید.
من واقعا برام هضم این موضوع خیلی دردناک بود که چرا باید عدهای منو به ناروا محکوم به کاری کنند که مرتکب نشدم و بعد نگران این باشم که آیا حاج مهدوی موفق شده رضایتشون رو جلب کنه یا خیر..
تو دلم گفتم:
- آره تو این دنیا اونها به ناحق شاکین ازم ولی قسم میخورم در اون دنیا اونی که شاکیه من باشم.. حساب تک تکشون رو خواهم رسید.. چه کسانی ک باعث این تهمتها شدن و چه کسانی که منو به ناحق به محکمه بردن!!
حاج مهدوی ذهن خوانی هم بلد بود؟؟!!!!
گفت:
- سیده خانوم.. همهی ما دچار قضاوت میشیم. بعضیمون کمتر، بعضیمون بیشتر.. همهمون ممکنه خطا کنیم. این بندهی خدا، هم خودش هم خانومش بیمارن.. برد اصلی رو شما میکنید اگه جای نفرین و کینه دعاشون کنید. دعایی که در حق دیگرون میکنید بازتابش برمیگرده به خودتون.
او از سکوتم فهمید که در چه حالیم.
دوباره گفت:
- برای من حقیر هم دعا بفرمایید..
با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم:
- اونی که محتاج دعای شماست منم.
- شما برای دیگرون دعا کنید حاجات خودتون هم برآورده بخیر میشه إن شاءالله..
باز در سکوت، کلماتش رو روی طاقچهی ذهنم چیدم.
او در میان افکارم خداحافظی کرد..
سرو صورتم انقدر متورم و کبود بود که تا چند روز از خونه خارج نشدم و از محل کارم مرخصی گرفتم. این چند روز، فرصت مناسبی بود برای خلوت کردن با خودم و خدا. جانماز من همیشه رو به قبله پهن بود و کنار مهرو تسبیح، دستمال حاج مهدوی و چفیهای که یادگار جنوب بود خودنمایی میکرد..
فاطمه فردای همان روز به ملاقاتم اومد و با شنیدن جریان خیلی ناراحت شد.
برای او تمام اتفاقات اونشب و خداحافظی کامران رو تعریف کردم.. او اشک در چشمانش جمع شد و برای او دعا کرد.
با تعجب پرسیدم:
- چرا براش گریه میکنی؟!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا #حجاب داشته باشیم⁉️
🎙 حجتالاسلام عالی
•@patogh_targoll•ترگل
‼️جایگاه زنان از زبان محمدرضاشاه
🎙محمدرضاشاه در مصاحبه با «اوریانا فلاچی» خبرنگار معروف ایتالیایی در مورد زنان میگوید:
- در زندگی یک مرد، زن به حساب نمیآید مگر وقتی که زیبا و دلربا باشد و خصوصیات زنانه خود را حفظ کرده باشد. شما زنان هرگز یک میکلآنژ یا یک باخ نداشتهاید یا حتی یک آشپز بزرگ. شما هیچچیز بزرگی نداشتهاید! شما زنان شیطانید! مکارید! همه شما!
#پهلوی
#تاریخ
#زن
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوسیویکم
برام عجیب بود که فاطمه برای کامران متأثر شد.
با تعجب پرسیدم:
- چرا براش گریه میکنی؟!
او خندهی تلخی کرد و گفت:
- دلم برای کامرانهای سرزمینم میسوزه.. انسانهایی که سرشتشون پاکه ولی نمیتونن خودشونو پیدا کنند..
بعد دستم رو گرفت و گفت:
- سرنمازهات برای عاقبت بخیری و هدایت کامران دعا کن.
در فکر رفتم.. سوال کامران از من چی بود که نپرسیده جوابش رو گرفت و رفت؟!
از صمیم قلب برای او طلب خوشبختی کردم و عهد کردم به پاس خوبیهای او تا چهل شب براش دو رکعت نماز حاجت بخونم و دعا کنم او هم مثل من طعم شیرین بندگی رو بچشه!
چند روزی گذشت و من با صورتی که کبودیهاش به سبزی میزد مجبور شدم به محل کارم برگردم. به موزهی شهدا رفتم و طبق عادت باهاشون خلوت کردم. در این چند روز دلم غوغا بود. از اون شب به این سمت، به نوعی شعور رسیده بودم که قبلا تجربهاش نکرده بودم. تازه داشتم اتفاقات افتاده شده رو تجزیه و تحلیل میکردم و به این نتیجه رسیدم که من واقعا هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم. بدترین اتفاقها و بیآبروییها در حضور حاج مهدوی به وقوع پیوسته بود و این واقعا امید منو ناامید میکرد. در دلم غم دنیا خونه داشت. و تنهایی و رسوایی بیشتر از همیشه آزارم میداد.
دیگه روم نمیشد حاج مهدوی رو ببینم. ولی دلم میخواست دورا دور صداش رو بشنوم. دوباره به مسجد رفتم. دوباره به او اقتدا کردم و دوباره با صوت آسمانیش آروم گرفتم.
تا یک ماه به همین منوال ادامه دادم و تنها از دور او را تماشا میکردم یا صوتش رو میشنیدم.
یک شب وقتی از مسجد به خونه برمیگشتم. به شکل اتفاقی رحمتی رو در کوچه دیدم. او چند نان سنگک به دست داشت و برای اولین بار درحالیکه همچنان از دور نگاهم میکرد نزدیکم اومد.
من با دیدن این مرد حالم بد میشد. این اولین باری بود که بعد از اون حادثه با او مواجه میشدم و قصد نداشتم بهش سلام کنم.
او خودش پیش قدم شد و سلام کرد.
با اکراه جوابش رو دادم.
یک نان به طرفم دراز کرد و با مهربونی گفت:
- خدمت شما..
معنی کارش رو نمیفهمیدم. شاید به نوعی میخواست ازم دلجویی کنه..
گفتم:
- متشکرم.
کلید رو داخل در انداختم و به رسم ادب عقب رفتم تا او جلوتر از من وارد آپارتمان شه.
گفت:
- تو عالم همسایگی خوبیت نداره دستمونو رد کنی.. میخوای تلافی اون حلوا رو سرم در بیاری؟!
نگاهی کوتاه به صورت گرد و گوشت آلودش کردم و سرم رو پایین انداختم.
گفتم:
- من اهل تلافی نیستم. نون خونه دارم. سلام برسونید.
داشتم از پلهها بالا میرفتم که گفت:
- اگر کم و کثری داشتی من در خدمتم.
بدون اینکه برگردم نگاهش کنم تشکر کردم و با سرعت بیشتر داخل واحدم شدم.
نمیدونم چرا ولی چه اون زمان که رحمتی با من بداخلاق و سنگدل بود و چه حالا که سعی میکرد با من مهربون باشه احساس خوبی به او نداشتم.
سکونت در اون ساختمون روز به روز برام سختتر میشد. چندبار دیگه هم با رحمتی مواجه شدم که او با لحنی خودمونی سعی میکرد با من صمیمی بشه ولی من همچنان حس خوبی به او نداشتم. حاج احمدی در محلهی قدیمی برام خونهای پیدا کرده بود و من هم پسندیده بودم تا تخلیهی اون خونه یکماه باقی مونده بود و من لحظه شماری میکردم زودتر از این ساختمون و آدمهاش فرار کنم.
هرچند اگر بخاطر مسجد نبود دوست نداشتم در اون محله هم زندگی کنم. دلم میخواست جایی برم که هیچ کس از گذشتهام باخبر نباشه و من رو نشناسه تا تولدم رو باور کنم.
روزهای سپری شده روزهای سخت و مأیوس کنندهای بود. دلم یک دل سیر فاطمه تماشا کردن میخواست اما فاطمه بعد از ازدواج حضورش کمرنگتر شده بود..
دلم یک سبد پر از استشمام عطر حاج مهدوی رو میخواست ولی من مدتها بود از او به خاطر شرم میگریختم.. و احساس میکردم او هم با ندیدن من حال خوشی داره!
شب جمعه دلم گرفته بود. طبق روال این مدت برای پدر و مادرم و الهام و باقی اموات نماز خوندم و خیرات فرستادم و از خستگی کار خوابیدم.
خواب خونهی پدریم رو دیدم. من و علی و محمد گوشهای نشسته بودیم. اونها هنوز در شکل و شمایل بچگیهاشون بودن ولی من سی ساله بودم! یک دفعه در خونه باز شد و آقام با کلی خرید گوشت و مرغ و میوه وارد شد. به سمتش دویدم و با خوشحالی و تعجب پرسیدم:
- آقا اینهمه خرید برای چی کردید؟!
آقام با شادمانی گفت:
- امشب مهمون داریم..
از خواب بیدارشدم. در دلم شور خاصی جریان داشت. حس خوبی به این خواب داشتم.
اذان میگفتن. نماز خوندم و از خدا طلب خیر کردم.
همان روز شمارهای ناشناس باهام تماس گرفت. با شک و دودلی تلفن رو جواب دادم. صدای بم زنانهای سلام کرد. از طریقهی صحبت کردنش متوجه شدم با یک زن متدین و مذهبی صحبت میکنم. او بعد از مقدمه چینی گفت:
- برای امر خیر مزاحم شدم!!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوسیدوم
من سی سالم بود و این اولین بار بود که کسی به صورت رسمی و سنتی از من خواستگاری میکرد. دست و پاهام رو گم کردم.
حتی شک کردم که مبادا منو با کسی دیگه اشتباه گرفته باشه که خودش گفت شمارهی منو از حاج آقا احمدی گرفته!
او اطلاعات شخصی منو میخواست و من با اکراه و بیمیلی پاسخ میدادم.
چون نمیتونستم به هیچ مردی فکر کنم.
لحظهای به خودم تلنگر زدم که پس چیشد اون حرفهات؟!! مگه نمیگفتی فقط یک مرد مؤمن باخدا میخوای پس چرا باز دلت درگیر یکی دیگهست؟!! خودت هم بهتر از هرکسی میدونی که حاج مهدوی با وجود حرفها و حدیثهایی که درموردت شنیده هرگز آبرو و اعتبار خودش رو زیر سوال نمیبره و درصدی هم فکرش متوجه تو نیست.
انقدر فکرم مشغول این افکار بود که حتی متوجه نمیشدم اون خانوم چی میگه. ناگهان با شنیدن یک لقب منقلب شدم و بدنم شل شد.
- پسر بنده روحانی هستند. سی و یک سالشونه و قبلا هم یکبار ازدواج کردن...
دیگه گوشهام چیزی نمیشنید.. نیازی هم به شنیدن نبود.. تا همینجای صحبتهاش کافی بود
تا پسر او رو بشناسم.!! ولی هنوز باور نمیکردم! حتی زبانم در دهانم نمیچرخید تا چیزی بگم..
او حرفهاش تموم شده بود و منتظر پاسخی از سوی من بود.
سکوتم انقدر طولانی شد که او گمان کرد تماس قطع شده. نفس زنان و با لکنت گفتم:
- مممننننن...
او هم فهمید که زبانم بند اومده.
محترمانه عذرخواهی کرد و گفت:
- عجله نکن دخترم. میدونم شرایط ایشون مقداری خاصه. شاید هرکسی نتونه با این شرایط کنار بیاد. بهتره خوب فکرهاتون رو کنید. من إن شاءالله عصر زنگ میزنم. هرچی قسمت باشه همون خیره إن شاءالله.
در دلم یک نفر فریاد میزد:
- کدوم فکر؟؟ من یک ساله دارم به این مرد فکر میکنم. من یک ساله بخاطر این مرد شبها خواب ندارم و روزها قرار!!! به چی فکر کنم؟!!! کدوم شرایط خااااص؟!!!! شرایط من از او خاصتره!! اونایی که باید نگران باشن شمایید نه من. اونایی که باید فکر کنن چه کسی قراره عروسشون بشه شمایید نه من!
او خداحافظی کرد و من عین احمقها پشت تلفن خشکم زد. حتی نتونستم با او خداحافظی کنم. هنوز گوشی دستم بود. دستم رو روی قلبم گذاشتم و تسبیح دور گردنم رو چنگ زدم. این رویا واقعی نبود!!! یا اگر بود قطعا کوتاه بود.
از شوق سر از پا نمیشناختم. خنده و گریهم باهم ادغام شده بود.. عین دیوونهها به این سر و اون سر اتاق میرفتم و بلند بلند خدا رو صدا میزدم. دقایقی بعد شک و اضطراب به جونم افتاد. اگه او دیگه زنگ نزنه چی؟؟ اگه رفتار منو پشت تلفن حمل بر بیادبیم کرده باشه و به این نتیجه رسیده باشه دیگه زنگ نزنه چی؟؟
در میان حالات جنون آمیزم فاطمه زنگ زد.
نفس زنان گوشی رو برداشتم.
او به محض شنیدن صدام با نگرانی پرسید:
- رقیه سادات خوبی؟ چرا صدات اینطوریه؟
من من کنان و نفس زنان گفتم:
- فاطمه.. دارممم میمیرم.. دعا کن تا بعدازظهر زنده بمونم!
او نگرانتر شد.
پرسید:
- چیشده؟ چه بلایی سرت اومده؟ الان میام میبرمت دکتر...
حرفش رو قطع کردم.
با صدایی که شوق و هیجان در اون موج میزد گفتم:
- فکر نکنم حالم با این چیزا خوب شه.. فاطمه.. منننن.. بگو من.. خوابم یا بیدار؟
استرس من به جان او هم افتاد.. با هیجان گفت:
- معلومه که بیداری.. جونم رو به لب رسوندی بگو چیشده؟
با اشک و شادی گفتم:
- ازم.. ازم..خواستگاری کرد..
فاطمه در حال سکته بود.
با من من گفت:
- ک..کی؟؟؟
نفسم رو بیرون دادم:
- حااااج مهدددوی...
او هم به لکنت افتاد:
- خخوو..خووودش؟؟
- نه...مادرش!!
او با شوق و ناباوری میخندید..
و من درمیان خندههای او تکرار میکردم. اگه من خواب باشم چی؟؟! انقدر تو زندگیم ناکامی دیدم که باورم نمیشه این اتفاق در بیداری افتاده باشه!
او گفت:
- باورم نمیشه!! حاج مهدوی؟؟ نمیدونی چقدر خوشحالم. میبینی رقیه سادات؟ دیدی گفتم خدا یه روزی پاداش صبرتو میده..
باهم پشت تلفن گریه کردیم.. خندیدیم.. ذوق کردیم.. حتی ترسیدیم..
تا عصر دل توی دلم نبود.. نه میلی به خوردن داشتم نه حال انجام دادن کاری!
فقط روی سجادهم سجدهی شکر بجا میاوردم و اشک شوق میریختم.
نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد.. باز همان شماره بود.. قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بیادبی نکنم.
تسبیح رو در دستم فشار دادم و سلام کردم.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
35.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺کاشت ناخن؛ بازی با سرنوشت فرزند!
با وضو جبیره نمیتوان طهارت به دست
آورد؛ وضو، غسل، عبادتها و طهارتها
با کاشت ناخن دچـار مشکل میشوند.
اگر نطفهی جنینی بدون غسل حیض یا
غسل استحاضه یا غسل جنابت یا
نفاس یا هر غسل واجب دیگر بسته
شود؛ این نطفه چه حکمی دارد؟
اگر به دنبال رقم زدن نسلی باکیفیت میباشید از کاشت ناخن پرهیز نمایید؛
عدم طهارت در هنگام انعقاد نطفه روی سرنوشت فرزندان تاثیرات مخربی دارد.
#کاشت_ناخن
#حلال_زادگی
#حتما_ببینید
#نشر_دهید
•@patogh_targoll•ترگل
♨️ پخش این کار امام زمانی با شما‼️
🔻سلام علیکم ممنون میشم عکس این راننده اتوبوس محترم رو تو کانالتون بزارین ایشون از دخترخانمهای باحجاب کرایه نمیگرفتن برای شادی امام زمان خواستم ازشون عکس بگیرم راضی نمیشدن میگفتن ریا میشه به اصرار ازشون گرفتم باید یه جوری از اینها حمایت کنیم
هر چقدر لذت بردی تو گروها پخش کنید..
راننده ورامینی
🙄 راستی من و شما چقدر وقف امام زمانمون هستیم⁉️
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙استاد اخلاق آیت الله مویدی:
- ای خانمهای بدحجاب؛ بدی شما در این
بیحجابی این است که دم به دم گرفتار
حقالناس میشوید! با این پوشش که در
انظار حضور پیدا میکنید بنیان خانوادهها
را به آتش میکشید؛ بدبختها لحظهی
مرگتان که فرا برسد میبینید راه فراری
ندارید!
#حجاب
#خانواده
•@patogh_targoll•ترگل
حجاباستایلی که کارش کاسبی از حجابه و ادعاش ترویج فرهنگ #حجاب ، #غیرت رو میکوبه
اونی که عِرق وطن و دین نداره هم غیرت رو میکوبه
حجاباستایله با تأثیر زیادی که در پوشش مذهبی و محجبه داره، غیرت رو دخالت و چشمچرونی مرد نشون میده
میگه اگه مردی رگ غیرتش جوشید و حرفی زد بیغیرته، اصلا چرا نگاه کرده و بیحجاب رو دیده؟ باید چشمش رو ببنده، تو کار مردم فضولی نکنه، سرش به کار و زندگی خودش باشه، بیخیال فساد و سلامت جامعه باشه و...
اینجوری غیرت رو بدنام و بیآبرو میکنه تا دیگه کسی جرأت غیرتورزی نکنه
روش دیگه کوبیدن غیرت اینه که نشونه عقبموندگی و بیسوادی و سنتی بودن نشون میدن. مثل ویدئوی دوم.
درحالی که غیرت تو فرهنگ ما مهمترین ویژگی مرد بوده.
مردی که غیرت داشته باشه با شناختی که از جنس خودش داره آسیبپذیری زن رو میفهمه و ازش حفاظت میکنه و اینم میفهمه که اگر از همین زن آسیبپذیر محافظت نشه، میتونه چه آسیب بزرگی به جامعه بزنه
خدا هم تو قرآن فرموده که «الرجال قوامون علی النساء»
#حجاب_استایل
•@patogh_targoll•ترگل
.
⚠️ چرا سکوت؟!
.
#داریوش_اقبالی خواننده مشهور، در دوران شاه چند نوبت بخاطر آهنگهایی جنگل، بنبست، بوی گندم، گل بارونزده که از آنها برداشت سیاسی میشد زندانی شد. دقت کنید؛ فقط برداشت سیاسی از متن شعر آهنگها وجود داشت آن هم در نقد اصلاحات ارضی که شاه اجرا کرد.
پرویز ثابتی می گوید: نخستین بار به دستور مستقیم شاه، داریوش بازداشت و ۶ ماه انفرادی بود. در مجموع بیست و شش ماه زندانی بوده است. ساواک شایعه پخش کرده بود که علت بازداشت، نداشتن گواهینامه و مصرف مواد مخدر است! درحالیکه این جرمها در حیطه برخورد و مسولیت ساواک نبود تا برخورد کنند! امثال داریوش در جریان هنری و روشنفکری کم نبودند.
آن طرف داستان #شروین_حاجی_پور است. چگونه مشهور شد؟ توسط برنامه #عصر_جدید صدا و سیما جمهوری اسلامی، فرصت ناب و رایگان در اختیار این جوان ایرانی قرار داده شد و به شهرت رسید. آهنگ او صراحتا سیاسی بود. لفافه و غیرمستقیم نبود. تحریک کننده بود. شورآفرین بود. قطعا موثر بود. آن جوان با عفو رهبر جمهوری اسلامی، بخشیده میشود. دو نکته وجود دارد: کسی در مدح سیره رهبر انقلاب در برخورد با مخالفان سیاسی سخنی نگفت!! خبر برجسته نشد! سر و صدا نشد! به اصطلاح وایرال نکردند! دوم اینکه براساس تاریخ معاصر و فرهنگ سیاسی کشور و حکمرانی خودمان(ایران معاصر) و منطقه ای که در آن زندگی میکنیم این نوع رفتار سابقه دارد؟ چرا به این منش پرداخته نمیشود! اگر برعکس بود مهدی نصیری ها چه می گفتند!؟
#منتشر_کنید
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوسیوسوم
نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد. باز همان شماره بود. قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بیادبی نکنم.
تسبیح رو در دستم فشار دادم و سلام کردم.
خانوم مهدوی گفت:
- ببخشید عزیزم دوباره مزاحمتون شدم. امیدوارم در این مدت فکرها و مشورتهاتون رو کرده باشید!
سعی کردم صدام رو کنترل کنم!
با خجالت گفتم:
- بله..
- خب اگر موافقید یک روز که شرایطش رو دارید خدمت برسیم.
من واقعا نمیدونستم باید چی بگم! چون نه بزرگتری داشتم که با اونها روبه رو بشه و نه حتی با کیفیت مراسم خواستگاری آشنایی داشتم!
با حجب و حیا گفتم:
- من حقیقتش والدینم به رحمت خدا رفتن و بزرگتری ندارم...
او جملهم رو قطع کرد.
- بله در جریان هستم. خدا رحمتشون کنه. مهم خودتون هستید. إن شاءالله رضایت اونها هم هرچی باشه همون بشه.
پس او از زندگی من کم و بیش اطلاع داشت. دعا کردم که از گذشتهی سیاهم خبر نداشته باشه.
گفت:
- نفرمودید کی خدمت برسیم؟
زبانم گفت:
- هر زمان خودتون صلاح میدونید.
دلم تاکید کرد: محض رضای خدا زودتر..
او هم مثل پسرش دل و ذهن آدمها رو میخوند.
گفت:
- خب پس ما فردا شب خدمت میرسیم.
تا فردا شب من هزار بار مردم و زنده شدم!
هزار بار گریه کردم و خندیدم..
هزار بار ترسیدم و یک دل شدم!!!
و تا فردا شب هزار بار از تنهایی و بیکسیم دلم گرفت. دوست داشتم آقام و مادرم بودن و با صدای اونها از اتاق با چادر گلدار بیرون میومدم و مادرشوهر آیندهم یک نگاه خریدارانه به من و یک نگاه رضایتمندانه به پدر و مادرم میانداخت و من از نگاهش میخوندم که خشنوده از این وصلت!!!
اما من تنها بودم!!! تنها باید از اونها پذیرایی میکردم... تنهایی از مهریه حرف میزدم و تنهایی میگفتم بله!!!
فقط یک یتیم میفهمه که این شرایط چقدر سخت و دردناکه..
فقط یک یتیم میفهمه چقدر دلگیره اون مجلس شاد.
اما من یادم رفته بود که آغوش خدا محکمتر و مهربانتر از همیشه وجودم رو میفشرد. چون صبح روز شنبه فاطمه زنگ زد و گفت با پدرومادرش به اینجا میاد تا من تنها نباشم!
حلقهی دست خدا اونقدر تنگتر و کریمتر شد که حاج احمدی هم هم همان روز تماس گرفت و اجازه خواست به نیابت از خونوادهام با همسرش در مجلس حضور داشته باشه!
بله!!! باید در آغوش خدا باشی تا معنی این اتفاقها رو درک کنی!
حالا به نیابت از پدرومادرم چهار بزرگتر و یک خواهر داشتم!!!
فاطمه از ظهر اومد و به من که از شدت استرس و شوک ناشی از این حادثهی خوب مثل مرغ پرکنده این سمت و اون سمت میرفتم کمک کرد..
من هنوز میترسیدم و او خواهرانه آرومم میکرد و برام تصنیفهای عاشقونه و شاد میخوند تا بخندم!!!
خونه بوی شادی و عید به خودش گرفته بود!
حتی روشنتر از همیشه به نظر میرسید.
نماز مغرب رو در کنار فاطمه خوندم.. موقع فرستادن تسبیحات بود که فاطمه بیاختیار دستش رو دراز کرد و دستمال گلدوزی شده رو از روی سجاده برداشت.
من به او که با حیرت و پرسش به دستمال نگاه میکرد چشم دوختم و ذکر میگفتم.
او یک ابروش رو بالا انداخت و نگاهم کرد.
ذکرم که تموم شد پرسیدم:
- چیزی شده؟
او گفت:
- این دستمال رو از کجا آوردی؟
خیلی عادی گفتم:
- قصهش مفصله برات تعریف نکردم. مربوط میشه به همون شبی که حاج مهدوی رو دنبال کردم و راز دلم رو بهش گفتم.
توضیحاتم برای او که هیچ چیزی از اون شب نمیدونست کافی نبود. باز همچنان چشم به دهانم دوخته بود تا جزییات بیشتری از اون شب بشنوه.
پرسید:
- این دستمال دست تو چیکار میکنه؟
گفتم:
- اون شب یک درگیری بین من و یک لاتی پیش اومد و فک و بینیم آسیب دید. حاج مهدوی اینو بهم داد که باهاش صورتم رو پاک کنم.
او چشمش گرد شد و دستش رو مقابل دهانش برد.
من با تعجب نگاهش کردم.
پرسیدم:
- جریان چیه؟ نباید بهم این دستمال رو میداد؟
او برق اشک در چشمهاش جمع شد و نجوا کرد:
- چقدر احمق بودم که تا حالا نفهمیدم!!
دستم رو روی دستش گذاشتم و با نگرانی نگاهش کردم.
- از چی حرف میزنی؟!
فاطمه اشکش رو پاک کرد و گفت:
- این دستمال رو الهام تو دوران نامزدی برای حاج مهدوی گلدوزی کرده بود. این طرحی که روی دستماله در حقیقت همون طرح سبد گلیه که حاج مهدوی روز خواستگاری براش آورده بود. خود الهام این طرح رو کشید روی دستمال پیاده کرد. دستمال رو دوخته بود تا حاجی روی منبر عرق پیشونیش رو پاک کنه. بعد از فوت الهام این دستمال و اون تسبیح شد همه چیز حاج آقا! همونطوری تا کرده توی جیب مخفی قباش میگذاشت. جایی که دستمال درست در کنار قلبش باشه.
حاج مهدوی دوتا از بهترین یادگاریهای الهام رو به تو داده.. این به نظرت یعنی چی؟؟
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوسیوچهارم
من زبانم بند اومده بود.
به سختی گفتم:
- تسبیح رو که من به زور ازش گرفتم.. ایشون دلش نمیخواست بهم بده..
یادم افتاد که خیلی چیزها رو فاطمه نمیدونه! براش خواب الهام و هرچی بین من و حاج مهدوی بود تعریف کردم.
او با ناباوری و شوق بیاندازه حرفهامو گوش میکرد.. اونقدر محو حرف زدن بودیم که نفهمیدیم زمان چطوری گذشت!
زنگ خونه به صدا در اومد. پدرومادر فاطمه به همراه حاج احمدی و همسرش اومده بودن. اونها با دیدن ما که هردو با چادرنماز به استقبالشون رفتیم با تعجب نگاهمون کردن. اشرف خانوم مادر فاطمه پرسید:
- هنوز آماده نشدید چرا؟!!
ما با شرمندگی خندیدیم. اونها رو با احترام به سمت پذیرایی مشایعت کردم و با عذرخواهی به اتاق رفتیم و لباس مناسب پوشیدیم. همونطور که در مقابل آینه روسری و چادرم رو درست میکردم فاطمه از پشت بغلم کرد و در آینه بهم گفت:
- بهت حسودیم میشه!
پرسیدم:
- چرا؟!
او گفت:
- چون بعد از پنج سال تو تنها کسی بودی که تونستی جای خالی الهام رو تو دل حاج مهدوی پر کنی.. و تنها کسی بودی که الهام دوست داره جاش رو بهت بده..
واقعا خیلی کارهای خدا عجیبه! تو.. باید یک دفعه سرو کلهت پیدا میشد و منو از غصهی الهام نجات میدادی و رخت حاج مهدوی رو از عزا میکندی! تو چی داشتی و چه کردی که لایق این همه اتفاق خوب بودی نمیدونم! فقط میدونم برای ما خیر بودی.. خیر داشتی!
به سمتش چرخیدم و او رو عاشقانه در آغوشم فشردم.
با اضطراب پرسیدم:
- بنظرت حاج مهدوی خودش هم به این ازدواج رغبت داره یا فقط بخاطر حاج احمدی داره به خواستگاریم میاد؟
او خندهی شیطنت آمیزی کرد و گفت:
- اگه به من باشه میگم هیچکدوم! اون فقط اومده دستمال و تسبیحش رو ازت پس بگیره!!پس تا این دوتا گرو رو ازش داری ولش نکن عقدت کنه!
بلند خندیدم..
او هم میخندید..
با روی شاد و گشاده به پذیرایی رفتیم. اونها با دیدنم صلوات فرستادن. اشرف خانوم دور سرم پول چرخوند و برام آرزوی خوشبختی کرد. حاج احمدی هرچند دقیقه یک بار به بهانههای مختلف روح پدرومادرم رو با صلواتی همراه جمع میکرد!
رأس ساعت هشت شب زنگ خونه رو زدن. من دست و پام رو گم کرده بودم. با هول و ولا از خانمها پرسیدم:
- من چیکار کنم؟ الان باید همینجا باشم؟
خانم احمدی یک خانم مهربون و خوش اخلاق بود. او با دیدن حالم خندید و گفت:
- برو تو اتاق مادر. صدات کردیم بیا..
حاج احمدی با او مخالف بود.
- نه خانوووم.. چه کاریه؟!! دیگه الان مثل قدیم نیست که..
در میان بگو مگوی حاج احمدی و همسرش پدرومادر حاج مهدوی وارد شدن.تازه فهمیدم که اون مردی که همراه حاج مهدوی برای گرفتن رضایت اومده بود چه کسی بود. ادب حکم میکرد من به عنوان میزبان واقعی این خونه جلو برم و به اونها خوش آمد بگم ولی من پاهام فلج بودن و نمیتونستم قدم از قدم بردارم.
مادر حاج مهدوی زنی با قد متوسط بود که فقط دو تا چشمش از زیر چادر پیدا بود و از طرز قدم برداشتنش پیدا بود که پا درد داره.. و حاج مهدوی پدر، مردی بلند قامت با محاسنی گندمی بود که چهرهای آرام و دوست داشتنی داشت..
اما رویای دور از دسترس من با دسته گلی زیبا پشت سر اونها سر به زیر و محجوب وارد شد. او قبایی کرم رنگ و نو برتن داشت که بسیار خوش دوخت و زیبا بود.. رویای دور از دسترس من، در درون اون لباس میدرخشید و مرا دیوانه میکرد.
فاطمه به فریاد پاهای سستم رسید و هلم داد جلو.. یک قدم نزدیکتر برداشتم و به مادر حاج مهدوی دست دادم و به اونها سلام کردم. حاج مهدوی با گونههای سرخ از شرم، نگاهی گذرا به صورتم انداخت و سبد گل رو دستم داد. دستهام قدرت نگه داشتن سبد رو نداشتن. دنبال فاطمه گشتم. چطور حواسم نبود او کنارمه..
سبد گل رو دست او دادم و مات و مبهوت گوشهای ایستادم تا فاطمه باز به کمکم بیاد. خانم احمدی با دستش اشاره کرد که کنارش بنشینم.
همه مشغول گفت و گو و تعارف پراکنیهای معمول بودن و من در زیر چادر گلدارم دنیایی از احساس و عشق پنهان بود. هر از گاهی از غفلت دیگران استفاده میکردم و نگاهی دزدکی به چهرهی حاج مهدوی میانداختم و زیر لب قربان صدقهاش میرفتم.
او اما سر به زیر و محجوب در کنج مبل فرو رفته بود و وانمود میکرد حواسش به صحبتهای اطرافیانه. این شک لعنتی دست بردارم نبود. مبادا او از روی اجبار و بیرغبتی اومده بود؟! مبادا اومده بود تا روی حاج احمدی رو زمین نندازه؟!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدسیوپنجم
در این افکار بودم که پدر حاج مهدوی خطاب به من گفت:
- خب سادات عزیز، این حاج کمیل ما، پسر ارشد و البته تاج سر ما هستن. در خوبی و اخلاق که به لطف خدا شهرهاند.. من ازش راضیام إن شاءالله خدا ازشون راضی باشه.
همینطور داشت تعریف میکرد که در دلم خطاب بهش گفتم:
- برای کی داری از پسرت میگی؟ من همینطوری مجنون و شیدای او هستم دیوونهترم نکن حاج آقا.
گفت:
- حتما مطلع هستید که ایشون یک بار ازدواج کردن ولی متاسفانه قسمت نبود فرشتهای که خدا بهمون داد زیاد کنارمون باشه. از اون روز تا حالا هم که پنج سال و نیم میگذره اسم ازدواج مجدد رو نمیشد در حضورشون آورد تا به امشب که خدمت شماییم.
نیم نگاهی به حاج مهدوی انداختم که روی پیشونیش دونههای درشت عرق نشسته بود.
یعنی او واقعا منو پذیرفته بود؟؟ اون هم با وجود اینهمه اتفاقات بد؟؟! نمیترسید آبروش رو به خطر بندازم؟؟ اصلا نمیترسید که من چندوقت دیگه دوباره برگردم به گذشتهم؟!!!
اشرف خانوم به عنوان نمایندهای از جانب ما شروع کرد به تمجید از خوبیهام و حاج احمدی در لابهلای هر سخنی یک خاطره از آقام تعریف میکرد و باز هم روح او رو مهمان یک صلوات میکرد.
حرفها ادامه داشت که حاج مهدوی پدر، رو به جمع گفت:
- اگر موافق باشید این دوتا جوون برن گوشهای بشینن حرفهاشون رو بزنن.. اینطوری فقط ما داریم صحبت میکنیم.
بعد رو کرد به پسرش و گفت:
- موافقید حاج آقا؟!
حاج کمیل گردنش رو خم کرد و در حالیکه عرق روی پیشونیش رو پاک میکرد گفت:
- تا نظر خود سیده خانوم چی باشه..
من با اشارهی اشرف خانوم بلند شدم و رو به حاج کمیل با شرم و حیا گفتم:
- بفرمایید..
رفتیم به اتاقم. حاج کمیل گوشهای از اتاق نشست و دوباره با دستمال تا شدهش عرق پیشانیش رو پاک کرد.
قبل از اینکه او را ببینم کلی سوال ازش داشتم ولی حالا که مقابلم نشسته بود هیچ چیزی نمیتونستم بگم. فقط دلم میخواست نگاهش کنم و عطرش رو بو بکشم.
تنها کلامی که تونستم بگم این بود:
- باورم نمیشه..
او خندهی محجوبی کرد.
- میتونم بپرسم چی رو باور نمیکنید؟
دست و صدام میلرزید!
گفتم:
- اینکه شما..
شرم از او مانع تموم شدن جملهم شد.
الهام حق داشت که برای او دستمال بدوزه چقدر پیشونی او عرق میکرد!
پرسید:
- خب من درخدمت شمام سیده خانوم..
من واقعا نمیتونستم چیزی بگم..
گفتم:
- میشه اول شما صحبت کنید..
او دوباره خندید..
نگاهم کرد..
با کمی مکث شروع کرد به دادن شرح حال مختصری از خودش و پرسیدن سوالات رایجی که هر مردی از زن دلخواهش میپرسه و من یکی یکی پاسخ سوالات رو میدادم.
نوبت به من که رسید هیچ سوالی نداشتم! او اونقدر خوب و کامل بود که من هیچ سوالی از رفتار و اخلاقش برام ایجاد نشد. جز چند سوال که نمیدونستم آیا پرسیدنش کار درستیه یا خیر.
پرسیدم:
- شما دوست دارید همسر آیندهتون چطوری باشه؟
جملهم رو قطع کرد.
- من دوست دارم هم خودم و هم ایشون طوری زندگی کنیم که خدا دوست داره. اگر ملاک رو رضایت پروردگار در نظر بگیریم رضایت ما هم به دنبال داره.. که البته این خیلی سخته ولی با کمک همدیگه و لطف پروردگار ممکنه..
جواب او خیلی هوشمندانه و کامل بود. تا جاییکه سوال دیگری باقی نمیگذاشت.
همونجا با صدای بلند عهد کردم که تمام سعیم رو میکنم اونطور که خداوند انتظار داره زندگی کنم.
حرفهامون تموم شد و او حتی کوچکترین اشارهای به گذشتهی من نکرد! چرا او به من اعتماد داشت؟! اگر کامران به من قول میداد که تغییر میکنه و دست از گذشتهش برمیداره من هرگز به او اعتماد نمیکردم. حاج کمیل چطور به من تا این حد اعتماد داشت؟
میخواست بحث رو ببنده که همهی شهامتم رو جمع کردم و پرسیدم:
- چرا به من اعتماد کردید؟ شما تقریبا همه چیز رو درمورد گذشتهی من میدونید. من حتی با آبروی شما هم در مسجد بازی کردم. این شما رو نمیترسونه؟!
او حالت صورتش تغییر کرد.
به گل قالی خیره شد و گفت:
- وقتی خدا به بندهش فرصت جبران میده من کی باشم که این فرصت رو ازش بگیرم؟ وقتی خدا با شنیدن یک العفو کل کارها و گناهان بنده شو فراموش میکنه من کی باشم که اونو یادآوری کنم؟
او انگشت سبابهاش رو بالا آورد و با جدیت گفت:
- همون حرفی که در جواب سوالتون دادم.. وقتی میگم ملاکم خدایی زندگی کردنه یعنی اونطوری که او دوست داره.. نه اونطوری که من میخوام یا عقل و عرف حکم میکنه...
یک چیزی در قلبم تکون خورد.. مو بر اندامم سیخ شد.. این مرد واقعا انسان بود؟؟
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ #امربهمعروفونهیازمنکر قطعا اثر دارد..
🔻میگی نه؟!
👈 این کار رو ببین و با روحیه و انگیزه بالا، به این واجب الهی عمل کن 💪
#امر_به_معروف
#واجب_فراموش_شده
#حجاب
#قانون
💥توصیه به نشرحداکثری
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ بی روسری قشنگترم!
👤 طاها عسکری
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
🚫‼️بی بی سی: تجاوز جنسی «هر ساعت» در لندن گزارش میشود!
نمیفهمم غرب در مسئلهی جنسیت جز افتضاح چی داشته که بعضیامون اینجور با شتاب دنبالش راه افتادیم!
#زن_در_غرب
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوسیوششم
یک چیزی در قلبم تکون خورد.. مو بر اندامم سیخ شد.. این مرد واقعا انسان بود؟؟!!!!
گفتم:
- آبروتون چی حاج آقا؟؟ یادتون رفته چه حرف و حدیثی تو مسجد برای من و شما درست کردن؟ بنظرتون با این...
هنوز هم باورم نمیشد که روزی موفق به وصلت با او بشم نمیتونستم اون کلمه رو به زبون بیارم.
گفتم:
- بنظرتون با این کار، شما به شایعات چند وقت پیش دامن نمیزنید؟!
او نفس عمیقی کشید و با مهربونی گفت:
- قطعا در این راه خیلی مشکلات در پیش رو داریم.. ولی هر کار مقدسی تبعات و پستی بلندیهای خودش رو داره.. شما اگر بردبار و شکیبا باشید من با این بادها نمیلرزم..
او با لبخند اطمینان بخشی انگشت اشارهش رو بالا آورد و دوباره تکرار کرد:
- همون که گفتم.. فقط رضایت خدا..
خندیدم.
با خودم گفتم بیخود نیست که عاشقت شدم.. تو واقعا از جنس نوری!!!
حالا راحتتر میتونستم ازش سوالی رو که ذهنم رو مشغول کرده بود بپرسم.
هرچند باز هم داشتم جون میکندم تا اون سوال از زبونم خارج بشه..
پرسیدم:
- حاج آقا.. جواب یک سوال خیلی برام مهمه.. ولی نمیدونم پرسیدنش درسته یا نه..
او نگاهی زیبا و آرامش بخش به روم انداخت و گفت:
- البته.. این جلسه برای پرسیدن همین سوالهاست.. هر سوالی که براتون مهمه از من بپرسید.
آب دهانم رو قورت دادم. کاش یکی برام یک لیوان آب میاورد. نفسم بالا نمیاومد..
دنبال مناسبترین کلمات میگشتم تا به غرورم برنخوره.
بالاخره گفتم:
- شما برای رضای خدا به خواستگاری من اومدید یا رضایت خودتون هم دخیل بود؟؟!
او صورتش سرخ شد. با لبخندی محجوب این پا و اون پا کرد و عرق روی پیشونیش رو دوباره پاک کرد..
از دیدن حالش ناخواسته لبخند به لبم اومد..
او میان شرم و خنده گفت:
- از اون سوالهای نفسگیر بودااا..
نمیتونستم جلوی خندهم رو بگیرم.. در لا به لای خندههای محجوبانه و معصومانهی او جوابم رو گرفتم.
او از جا بلند شد و گفت:
- اگر اجازه بدید بعدا پاسخ این سوالتون رو بدم..
من هم با صورتی سرخ از شرم و خنده ایستادم و خیره به نگاه خندانش گفتم:
- حتما براش یک جواب پیدا کنید و من رو از افکار مزاحم نجات بدید..
او به نشانهی اطاعت دستش رو روی چشمش گذاشت و به سمت در رفت.
میخواست از در بیرون بره که لحظهای تأمل کرد و به سمتم چرخید..
با شرم به چشمانم زل زد و با نگاهی پر معنا لبخندی عاشقونه به صورتم تقدیم کرد.
در زیر نگاهش داشتم ذوب میشدم که نجوا کنان گفت:
- همون که گفتم.. رضایت خدا رضایت منم هست..
این جواب سوالم بود!!
از اتاق بیرون رفت و من همونجا ولو شدم..
اون شب پس از رفتن اونها، من مثل شب پیش خندیدم و گریه کردم.
اون شب من با عطر گلهای روی میز تب کردم.
و اون شب من به بوییدن دستمال اکتفا نمیکردم و روی نقطه نقطهی اون بوسه میزدم.
بقول حافظ چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی...
با اینکه حاج کمیل بهم اطمینان داده بود که احساسی بهم داره ولی من باز میترسیدم. عشق من به او انقدر زیاد بود که مدام ترس از دست دادنش رو داشتم و از وقتی که او به من نزدیکتر شد این احساس چندبرابر شد!!
چند روز بعد من و حاج کمیل کنار هم نشسته بودیم و منتظر بودیم تا با خطبهی عقد محرم هم بشیم! ولی من باز میترسیدم!!
او اینجا کنار من نشسته بود ولی باز میپنداشتم که او برای من یک رویای دوره..
در اون لحظات به این فکر میکردم که آیا من هرگز دستهای او رو لمس میکنم یا نه؟!! آیا او بدون شرم و خجالت به چشمهای من خیره میشه یا نه؟! و حتی این اضطراب به جانم افتاد که او اصلا عشق بازی میدونه یا خیر؟!
خطبه جاری شد و من با اجازهی پدرومادرم بله گفتم.. چون میدونستم که اونها هم اینک کنار من ایستادهاند.. و در تصورات خودم آقام رو میدیدم که دعای خیرش رو بدرقهی راهم میکند و بوسهای جانانه بر پیشانیم مینشاند..
وقتی حاج کمیل دستش رو مقابل دستم گرفت تا حلقهی زیبای نامزدی رو به دستم بندازه هنوز در ناباوری بودم!!
من لمس زیبای نور رو در زمان اتصال انگشتهای او به روی دستانم حس کردم.
و همزمان با فرو ریختن قلبم زیر لب نجوا کردم:
- ممنونتم خداااا...
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوسیوهفتم
اینجا بهشت بود..
نسیم همچین بیراه هم نمیگفت! این دنیا هم بهشت و جهنم داره.
من ده سال در جهنم بودم و بعد از توبه، خدا بهشتی نثارم کرد که هر بینندهای آرزوی رسیدن بهش رو داره..
خانوم مهدوی صورت و گردنم رو بوسید و برام آرزوی خوشبختی کرد. به دنبالش باقی هم برای تبریک جلو اومدن و بوسه بارانم کردن.
وقتی اتاق از حضور نامحرمان خالی شد. خواهران حاج مهدوی که نامهایشان راضیه و مرضیه بود روسریم رو هلهله کنان از روی سرم برداشتن. از شرم گونههام گل انداخت.
خواهر بزرگتر حاج کمیل که راضیه نام داشت خطاب به حاج کمیل گفت:
- بیا عروس خشگلتو ببین داداش.. ماشاءالله هزار الله اکبر عین ماه شب چهارده ست..
با این تمجید همهی خانمها کف زدن و هلهله کردن.
راضیه خانم در حالیکه به شرم برادرش میخندید رو به مهمانها گفت:
- الهی بگردم برا داداشم.. خانمها روتونو بکنید اونور.. داماد خجالت میکشه عروسشو ببینه..
من از خجالت چادرم رو چنگ زدم و چشمانم رو بستم.
صدای هلهله و خنده اونقدر زیاد بود که اگر از خوشحالی و هیجان جیغ میکشیدم هیچکس متوجه نمیشد.
حاج کمیل با شرم عاشقانهای به سمتم چرخید.
اونهایی که از مستی نگاه معشوقهای خیابانیشون حرف میزنن کجا لمس میکنن هرم نگاه مردی پاک چشم و مغرور رو که بعد از قرائت خطبه، عاشقانهترین و عمیقترین نگاه عالم رو به معشوقش هدیه میدهد؟
کجا میتونن حالی که من الان دارم رو درک کنن؟!! کجا میتونن فرق بین نگاه هرزه رو از نگاه پاک و عاشقانه تمیز بدهند؟!!
من دارم زیر این نگاهها میمیرم..
من دارم ثانیه شماری میکنم برای گذاشتن سرم به روی سینهای که عطرش یکسال بود مستم میکرد ولی آتش این نگاه مرا هیپنوتیزم کرده و نه زمین میشناسم نه زمان!! فقط او میبینم و او..
او در میان همهمه و هلهله درکنار گوشم آرام و عاشقانه نجوا کرد:
- سیده خانووم گرفتاریتون مبااارک.. بببینم بازهم دنبالم راه میافتید یا شیرینی بیش از حدم دلت رو میزنه و خونه نشین میشی..
خیلی حرفها برای گفتن داشتم ولی با اشک و لبخند نگاهش کردم.
او دست سردم رو در پناه دستان گرمش جای داد و در حالیکه به زیبایی هرچه تمامتر ابروی راستش رو بالا میداد گفت:
- همین اول کاری که تفاهم نداریم!! من تب کردم شما سردی!!
خندیدم.
او هم خندید.
کمی دورتر از ما، فاطمه هم با چشمانی بارانی، از خندههای ریز و یواشکی ما خندید.
آن شب زیبا در کنار بهشتی به نام حاج کمیل مهدوی به پایان رسید.
مردی از جنس نور که تا پیش از این فقط فکر میکردم که او چقدر جذاب و دوست داشتنیست ولی هیچ توجه خاص و عاشقانهای ازش ندیده بودم اما حالا با مردی مواجه بودم که در مهر ورزی و شوخطبعی بینظیر بود.
وقتی مهمانها رفتن او در کنار در بستهی خانه، با لبخندی زیبا ایستاد و با لحنی که تا پیش از محرمیت از او نشنیده بودم گفت:
- خسته نباشید سیده خانوم.. امشب، هم عروس بودید و هم میزبان. کاش اجازه میدادید مجلس رو جای دیگهای بگیریم.
لبخندی محجوبانه زدم و گفتم:
- من هم مثل شما مهمون بودم حاج آقا.. همهی زحمتها رو دوش فاطمه خانم و مادرشون بود.
او دستم رو گرفت..
خدا کنه هیچ وقت دستهاش برام عادی نشه..
خدا کنه همیشه با لمس دستانش دلم پرواز کنه.
با اخمی شیرین گفت:
- شما قراره منو همیشه حاج آقا صدا بزنید؟
انگشتم رو روی انگشترش رقصاندم.
گفتم:
- شما چی دوست دارید صداتون کنم؟
او لبخند زد:
- کمیل!!
گفتم: همین؟! بی پس و پیش؟؟
لبخندش رو بازتر کرد و درحالیکه چشمانش رو باز و بسته میکرد گفت:
- همین!!! بی پس و پیش
گفتم:
- سخته آخه.. ولی سعیم رو میکنم.. پس لااقل اجازه بدید صداتون کنم حاج کمیل!
حالا دیگه خندید.
دست دیگرش رو روی دستم گذاشت و گفت
- :قبول!!
گفتم:
- پس شما هم منو صدا کنید رقیه..
او طبق عادت انگشت اشارهش رو بالا برد و با تاکید گفت:
- حرفشم نزن! شما ساداتی.. سادات باید مورد تکریم و احترام قرار بگیره.. اسمتون هم اسمیه که باید با احترام تلفظ شه.
صداتون میکنم رقیه سادات خانوم..
خندیدم:
- اوووووه چه طولانی..
او هم خندید:
- خوبیش به اینه که اگر خدای ناکرده از دستتون عصبانی شدم و خواستم تشری بزنم تا تلفظ اسمتون تموم شه خشم بنده هم فروکش میکنه.
در میان خنده گفتم:
- مگه حاج کمیل عصبانی هم میشه؟؟
او اخم کرد:
- البته که عصبانی میشه.. شما میدونی اون روز و در اون مسافرت پرحاشیه چقدر از دستتون حرص خوردم؟؟
دم قرارگاه هم با اون حرکتتون از گوشام آتیش میزد بیرون.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوسیوهشتم
باهم خندیدیم.
میان خنده، گردنش رو عاشقونه کج کرد و با آهی مستانه گفت:
- شما در این یکسال خوب با دل و روح من بازی کردی.. من بعد از آشنا شدن با شما تازه نیروی خشمم رو کشف کردم.. قبل از اون زیاد به کارم نمیاومد.
این حرف او معنیش چی بود؟! او داشت از من تعریف میکرد یا گله!!؟؟
سرم رو پایین انداختم و در فکر رفتم.
صورتم رو بالا گرفت با مهربونی نجوا کرد:
- چیشد؟؟
بغضم رو قورت دادم:
- از کنایهی شما دلم گرفت. نفهمیدم در این یکسال از من عصبانی بودید یا ...
او خندید. از همان خندههای زیبا و خاص خودش!!
- چطور نفهمیدید که مقصودم چی بود رقیه سادات خانووم؟؟ شما از اون روز منو به نوعی درگیر خودت کردی!! ما هم مدام با خودمون کلنجار میرفتیم که یک وقت خدای نکرده اتفاقی برای این دلمون نیفته!
هرچند از پیشترها یک اتفاقهایی افتاده بود ولی هنوز گرفتار نشده بودیم!
من عاشق این لحظه بودم!! در این لحظه پاسخ خیلی از سوالاتم رو میتونستم بگیرم.
پرسیدم:
- حاج آقا خواهش میکنم راستش رو بگید.. گولم نزنید.. شما.. شما واقعا به من علاقهمند بودید؟
او درحالیکه میخندید ضربهی آهستهای به پیشانی زد و گفت:
- نخیییر.. گرفتار شدیم!
بعد دستم رو که هنوز در دستش بود فشرد و همانجا کنار در مقابل خودش نشاند.
گفت:
- فکر کنم با این وضعی که شما در پیش گرفتی ما باید تا صبح در محضرتون باشیم برای پاسخگویی سوالاتتون
من نگاه معصومانهای کردم و گفتم:
- خواهش میکنم حاج آقا.. امشب منو با این حال تنها نزارید.. برام حرف بزنید.. من تشنهی شنیدنم..
در این یکسال فقط خدا میدونه من چی کشیدم و بس! و از زمانیکه شما قسمتم شدید یک اضطراب عجیب همراهمه.. اون اضطراب اینه که نکنه شما بخاطر رضای خدا با من محرم شدید؟؟ من از این بابت نگرانم. چون خودم رو لایق شما نمیدونم.
او نگاهم کرد. در عمق نگاهش حرفها بود.
گفت:
- چرا شما اینطوری فکر میکنی؟! چرا قیمت خودت رو در حضور من پایین میاری رقیه سادات خانوم؟؟! وقتی میگم رضای خداوند رضای منم هست این یعنی چی؟؟!! شما در نظر من هم خیلی عزیزی هم خیلی ارزشمند.
سرم رو پایین انداختم تا اشکم رو نبینه.
او آهسته گفت:
- من تا هروقت بخواین میمونم و به سوالاتتون جواب میدم. خوبه؟؟
همونطور که سرم پایین بود چندبار تکونش دادم.
به گمونم او فهمید که در چشمام چه خبره. چون آهی عمیق کشید و گفت:
- بزارید حجت رو تموم کنم. من در زندگیم دوبار عاشق شدم! یکبار در کودکی و یک بار هفت سال و نیم پیش!!
سرم رو بالا گرفتم و با دهانی نیمه باز چشم به لبهاش دوختم.
او گفت:
- من هیچ وقت نتونستم رقیه سادات رو فراموش کنم. حتی قصهی اون کودک رو برای الهام خاتون هم تعریف کرده بودم و بارها به ایشون میگفتم آرزو دارم از حال و روز اون دختر خانم با خبر بشم.
با ناباوری سرم رو آهسته به اطراف چرخوندم.
وقتی اون شب توی ماشین فهمیدم شما کی هستی خیلی منقلب شدم.
پرسیدم:
- شما از کجا فهمیدید من همون دخترم؟
او دوباره سر کج کرد و با اندوه گفت:
- از اسم و فامیل پدرتون.. یادت نمیاد؟ گفتی.. شاید آقام رو بشناسید.. آسید مجتبی حسینی..
اون وقت تازه فهمیدم چقدر دنیا کوچیکه!!
و حتی کمی که دقت کردم فهمیدم چرا هیچ وقت از یاد من نرفتید و همیشه فهمیدن سرنوشتتون برام مهم بود! قربون اون خدایی برم که از مدتها پیش مراقب شما بوده و چنین مسیری برای بازیابی و هدایت پیش روی زندگی هر دو نفرمون قرار داده.
اسم این تحلیل حاج کمیل رو من و فاطمه مدتها بود آغوش خدا نامیده بودیم. خدا برای برگردوندن من به آغوشش منو در آستانهی سی سالگی دوباره به اون مسجد برگردوند. منو دلباختهی مردی کرد که به خواست و ارادهی خودش سالیان سال از خاطرم محو شده بود. و به واسطهی اون احساس از منجلابی که درونش غوطهور بودم نجات داد.
با حرکت سر حرفهای او را تایید کردم و گفتم:
- خداروشکر میکنم. من واقعا با اون همه غفلت لیاقت این پاداش رو نداشتم. یقین دارم دعای خیر پدرومادرم نجاتم داد حاج آقا
او اخم شیرینی کرد و گفت:
- حواسم هست که سه بار بهم گفتید حاج آقا ها..
خندیدم:
- ببخشید..باید تمرین کنم.
پرسید:
- خب سوال بعدی؟
گفتم:
- سوال که زیاده ولی اجازه بدید یه کم با این جوابتون خلوت کنم و آروم بگیرم!
او داشت بلند میشد که شانههاش رو گرفتم!
- کجا حاج..کمیل؟
با شیطنت گفت:
- مزاحم خلوتتون نمیشم!
با التماس گفتم:
- منظورم این نبود! تنهام نزارید حاج..کمیل
او لبخند زد و دوباره با شیطنت گفت:
- گفتم که گرفتار شدیم..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل