eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
931 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
همین که کنارش نشستم دستی به موهام کشیدو زیر گوشم گفت: _دلم برات تنگ شده بود. عکس العملی از خودم نشون ندادم اون ادامه داد: _من باید الان شاکی باشما. بعد آروم گفت: _الانم اومدم دلایلت رو بشنوم. سوالی نگاهش کردم. _همون دلایلی که نمی‌تونی بیای خونه‌ی ما دیگه... راحت نیستی. سرمو پایین انداختم. با اومدن اسراء آرش از جاش بلند شدو سلام و احوالپرسی کردن. اسراء به طرف آشپزخونه رفت. آرش نگاهی به من انداخت. _پاشو حاضر شو بریم بیرون... _حوصله ندارم. دستمو گرفت و کمی فشار دادو پرسید: _ازم دلخوری؟ احساس کردم دستاش منبع انرژین، جون گرفتم. سرمو بالا آوردم. _آره، ولی نمی‌خوام درموردش حرف بزنم. _خودت که همیشه می‌گفتی باید درمورد مشکلات حرف زد. یادته اون روز که مسابقه دادیم من برنده شدم قرار شد جایزم رو خودم تعیین کنم؟ _خب. _می‌خوام جایزم این باشه که ازم دلخور نباشی و فراموش کنی. البته به نظر خودم که کاری نکردم، ولی خب چون تو میگی حتما کاری کردم که خودم حواسم نبوده. از این زرنگیش لبخند کم جونی زدم. _خب، خندیدی پس قبوله... ولی اگه درموردش حرف بزنی بهتره منم تکلیفم رو می‌فهمم که چیکار کردم باعث ناراحتی تو شده. حالا بریم بیرون تا بهم بگی چی شده؟ قبل از این که جوابی بدم، اسراء با ظرف میوه وارد شد. آرش گفت: _اول میوه بخوریم بعد، اسراء خانم زحمت کشیدن. اسراء لبخندی زد و گفت: _الان بشقابا رو هم میارم. طره‌ای از موهام رو که روی بازوم افتاده بود عقب دادو همونطور که نگام می‌کرد گفت: _اگه اخمات رو باز کنی یه سورپرایز برات دارم. _چی؟ اسراء بشقابا رو آورد و خواست برامون میوه بگذاره. _شما زحمت نکشید اسراء خانم من خودم برمی‌دارم. بعد خم شدو یک موز برداشت و داخل بشقابش گذاشت. _رفتیم بیرون بهت میگم. _من خونتون نمیاما... سرش رو کج کرد. _من اصلا حرفی از خونه رفتن زدم؟ برای تعویض لباس به اتاق رفتم. لباسم رو عوض کردم و روسری مشکیم و سرم کردم و روی تخت نشستم و کمی فکر کردم. "خدایا چطوری حرفای مامان رو بهش بگم که ناراحت نشه." از اتاق که بیرون رفتم دیدم مامان با آرش حرف میزنه و آرش هم غمگین نگاهش می‌کنه و گاهی سرش رو به علامت تایید تکون میده. کنارشون نشستم. مامان نگاهی به من انداخت و پرسید: _می‌خواید بیرون برید؟ آرش جای من جواب داد: _بله من گفتم حاضر بشه، تا یه جایی بریم. مامان گفت: _این وقت شب؟ آرش گفت: _مامان جان تازه سر شبه، تازه تهرانم که اصلا شب و روز نداره. الان که داشتم میومدم خیابونا شلوغ بود. من واقعا نمیدونم این مردم یکسره تو خیابونا چیکار می‌کنن؟ مامان آهی کشید و گفت: _وقتی سبک زندگی اشتباه باشه، همه چی با هم قاطی میشه دیگه. پس امروز بی‌تعارف حرفاتون رو هم به هم بزنید. با شنیدن این حرف مامان دلم لرزید. این روزا خیلی جدی شده بود. سوار ماشین شدیم. _آرش چی شد که فریدون کوتاه اومد و مژگان اومد خونتون؟ _نمی‌دونم، ولی مژگان می‌گفت که فریدون گفته سه روز می‌تونه بمونه بعد تکلیفش رو مشخص میکنه. "دقیقا فردای روزی که صیغمون تموم میشه." _چرا مامانت اجازه نمیده مژگانم با خانوادش بره خارج؟ بچه رو هم هر چند وقت یه بار میاره می‌بینش دیگه. _مادره دیگه، بعدشم خود مژگانم دوست نداره بره، امروز به مامان می‌گفت من میمونم پیش شما... از حرفای آرش احساس خطر می‌کردم. _مامانم چی بهت می‌گفت؟ اخم کرد. _حرف زور... _یعنی چی؟ _میگه دو روز دیگه یا میرید محضر عقد دائم می‌کنید یا راحیل رو نمیشه ببینی تا وقتی که عقد کنید. فکر کن من حدودا یک ماه نباید تو رو ببینم که بعد از چهلم کیارش عقد کنیم. _به نظر من که زور نیست. _عه، راحیل... پس اون موقع که با هم بوستان می‌رفتیم حرف می‌زدیم نامحرم نبودیم. _اون موقع فرق می‌کرد، اولا برای آشنایی بود، دوما: اینجوری باشه که پس من نباید با هیچ مردی حرف بزنم، مثلا میرم دانشگاه یا توی اجتماع گاهی نیاز هست که با مرد نامحرم حرف بزنم. ولی این که ما دو ماه به هم محرم بودیم و بعد که نامحرم میشیم با هم باشیم، اول از همه خودمون سختمون میشه. شونه‌ای بالا انداخت. _برای من که سخت نیست. _ولی برای من سخته. نگام کردو لبخند مرموزی چاشنیش کرد. _بهت نمیاد. بعد دستمو گرفت و بوسید. _آره خب سخته، فکر کن هر دفعه می‌بینمت دستت رو نگیرم. جلوی پاساژی که قبلا برای خرید لباس اومده بودیم نگه داشت و پیاده شدیم. _اینجا برای چی اومدیم؟ _سورپرایزه‌ها... اول پاساژ آب میوه فروشی بود که چنتا میزو صندلی داخلش چیده شده بود، رفتیم نشستیم و آرش بعد از سفارش دادن هویج بستنی گفت: _تا آماده بشه من اومدم. بعد از مغازه بیرون رفت. آقایی که اونجا بود دو لیوان بزرگ آب هویج بستنی رو روی میز گذاشت و رفت. صبر کردم تا آرش هم بیاد. بعد از چند دقیقه اومد و روبه‌روم نشست. استفهامی نگاهش کردم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
آرش بی‌توجه، مشغول خوردن هویج بستنیش شد و من همچنان نگاهش می‌کردم. آرش خوب و مهربون بود، فقط مشکل اینجا بود که با همه مهربون بود و زیادی احساس مسئولیت در قبال زن برادرش داشت و گاهی هم بعضی مرزها رو رعایت نمی‌کرد. _خب، حالا همونطور که داری نگام می‌کنی از دلایل ناراحتیت هم بگو. نگام رو ازش گرفتم و به لیوانم دادم. قاشق رو برداشتم و شروع به هم زدن مایع نارنجی رنگ کردم. _راحیل. قاشقی بستنی رو توی دهانم گذاشتم و نگاهش کردم. این بار اون قاشقش رو تو محتویات نیم خورده‌اش می‌چرخوند. _می‌دونم این روزا حواسم بهت نبوده و تو واسه این ناراحتی ولی تو باید بهم حق بدی، مرگ کیارش واقعا برام سخته، به خصوص مسئولیتی که بعدش به عهدم گذاشته. _چه مسئولیتی؟ _این که مواظب خانوادش باشم، برای بچه‌ش پدری کنم. همینطور پشت هم قاشق‌های بستنی رو تو دهانم می‌گذاشتم. انگار از درون آتش گرفته بودم و می‌خواستم خنک بشم. "خدایا من الان چطوری بهش بفهمونم که مشکل من دقیقا همینه." _چرا ساکتی راحیل؟ مگه نیومدیم حرف بزنیم. محتویات لیوان رو سر کشیدم و گفتم: _یه وقتایی آدم نمی‌تونه حرف دلش رو بزنه، دقیقا الان برای من مثل همون موقع‌ هاست. از آب میوه فروشی بیرون اومدیم. آرش دستمو گرفت. _حرف بزن راحیل راحت باش. _یادته اون روز گفتی اگه من بخوام میریم یه جایی که هیچ کس نباشه؟ نگران نگام کرد. _الان دلم میخواد بریم همونجا که گفتی. دستمو رها کرد و نفس عمیقی کشیدو دستاش رو تو جیبش فرو کرد. _دلت میاد راحیل؟ به فکر مامان نیستی؟ به فکر اون بچه‌ای که چیزی به دنیا اومدنش نمونده نیستی؟ به فکر مژگان باش که به جز ما کسی رو نداره. چند وقت دیگه خانوادش میزارن میرن، اونوقت مامان و مژگان مردی توی خونه ندارن اگه من اون روز اونجوری گفتم چون از ناراحتی تو داشتم دق می‌کردم، ولی وقتی تو خودت گفتی پس مادرت چی، دیدم تو حتی تو اون شرایط هم بهتر از من فکر میکنی و به فکر مادر من هستی اونوقت من که پسرشم... حرفشو بریدم. _واسه همین گفتم گاهی نمیشه حرف زد و فقط دو راه داری یا ببینی و بسوزی یا فراموش کنی. از پاساژ بیرون اومده بودیم و وارد یک فضای سبز شده بودیم که یک آب نما وسطش داشت و دورش نیمکت بود. _منظورت رو نمی‌فهمم. _اگه فریدون از شرطش کوتاه نیومد چی؟ با مِن مِن گفت، اتفاقا امروز مامان درمورد این موضوع باهام حرف زد، البته اون نظر خودش رو گفت، منم فقط گوش کردم. نگاهش کردم. _چه نظری؟ سرشو پایین انداخت و کمی این پا و اون پا کرد. _مامان به من گفت، می‌تونی با مژگان محرم بشید ولی سر زندگی خودت باشی، یعنی ما زندگی خودمون رو داشته باشیم، کاری به اونا نداشته باشیم. فقط برای این که این رفت و آمدها راحت‌تر باشه. شکستم... ریختم... احساس کردم قلبم از ضربان افتاد و تمام خونم منجمد شد، توی اون گرما احساس سرما کردم، ولی نخواستم جلوی آرش ضعف نشون بدم. خودمو به نیمکتی که اونجا بود رسوندم و نشستم. به این فکر کردم که تازه هفتم کیارشه و مادرش اینطور راحت حرف میزنه. مامانم چقدر درست شناخته بودشون. _البته من قبول نکردم، بهش گفتم فعلا که فریدون بیخیال شده... می‌دونستم مادرش بالاخره کاری رو که بخواد انجام میده. با حرص گفتم: _اون موقع که کیارش زنده بودو با مژگان نامحرم بودید، رفتارش اونجوری بود. وای به حال وقتی که به هم محرمم بشید و مژگانم از عزا دربیاد. آرش متوجه‌ی حال بدم شد. سعی کرد جو رو تغییر بده. آرش اخمی کرد و گفت: _از تو بعیده اینجوری درمورد دیگران حرف بزنی. الانم بهتره با هم خوش باشیم و این حرفای ناراحت کننده رو نزنیم. بعد گوشیش رو درآورد و عکسایی که با هم داشتیم رو نشونم داد. _بیشتر شبا نگاهشون می‌کنم راحیل. توی همشون لبخند داری... وقتی مثل الان دلم برای لبخندت تنگ میشه این عکسا رو نگاه می‌کنم. سعی کردم به خودم مسلط باشم و چندتا نفس عمیق کشیدم. گوشیش رو کنار گذاشت و از توی جیبش یک جعبه‌ی کوچیک درآورد. _اینم سورپرایزی که گفتم. _این چیه؟ _یادته اون روز که اومدیم واسه خرید تو رفتی واسه نماز و منم رفتم یه جایی که دیر اومدم. _خب؟ _رفتم این رو برات سفارش دادم که روزی که عقد میشیم بهت بدم، ولی حالا که اینجوری شدو عقدمون عقب افتاد، دلم خواست زودتر بهت بدم. بعد از چهلم کیارشم یه عقد محضری می‌گیریم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
جعبه رو باز کردم و زنجیری که داخلش بود رو تو دستم گرفتم. یک آویز قلب ازش آویزون بود که حرف اول اسم من و خودش به انگلیسی سمت راست و چپ قلب حک شده بود. دو طرف قلب حلقه‌های ریزی بود که زنجیر ازش رد شده بود. وسط قلب هم خط عمیقی بود که انگار از هر قلب یک تکه به هم وصل شده بود و یک قلب کامل رو تشکیل داده بود. یک طرف قلب زرد و طرف دیگه‌اش طلای سفید بود. انقدر خلاقانه و ظریف کار شده بود که لبخند روی لبم اومد و نگاهش کردم. _چقدر قشنگه، طرحش رو خودت دادی؟ _خوشحالم که خوشت اومد. من بهش گفتم یه قلب بسازه و حرفا رو روش حکاکی کنه، بعد اون چند مدل بهم نشون داد منم از این خوشم اومد. الانم که توی آب میوه فروشی تنهات گذاشتم رفتم که این رو تحویل بگیرم. طلا فروشه داشت مغازش رو می‌بست. به زور قبول کرد که الان سفارشم رو بهم بده. قلب طلایی رو کف دستم گرفتم. _چه خوش سلیقه... حرف اول اسم من روی طلای زرد حک شده. اینم خودت گفتی؟ _آره، چون قلب تو طلاییه. زنجیر رو داخل جعبه‌ش برگردوندم و جعبه رو داخل کیفم گذاشتم. _دستت درد نکنه، واقعا غافلگیرم کردی. منم نگهش می‌دارم همون روز عقدمون گردنم میندازم. _نه بابا، رفتی خونه بنداز، واسه روز عقد میخوام ست گوشواره‌اش رو بگم برات بسازن. لبخندی زدم و گفتم: _چه خلاقانه... _حالا کجاش رو دیدی، روز عقدمون یه سورپرایز دیگه‌ام برات دارم. البته گوشواره‌ها رو خود همون طلاسازه پیشنهاد داد، منم قبول کردم. آرش دستمو گرفت و بلندم کرد و دوباره هم قدم شدیم. دستاش گرم بودن و خیلی زود این گرما به کل بدنم منتقل شد. _راحیل مامانت منظورش چی بود گفت حرفاتونم بزنید. _خب راستش، مامان میگه اگه بخوای با مژگان محرم بشی اجازه نمیده ما با هم ازدواج کنیم. _اولا که این موضوع در حد حرفه و من هنوز حرفی نزدم. دوما به فرضم که این اتفاق بیفته فقط برای اینه که... اخمی کردم و نگذاشتم ادامه بده و گفتم: _تو رو خدا بس کن آرش، جلوی من دیگه از این حرفا نزن... با تعجب نگام کرد. _هنوز که اتفاقی نیوفتاده، چرا اینجوری می‌کنی؟ _بالاخره میوفته آرش بزار یه چیزی بگم از الان خیالت رو راحت کنم. من طاقت حرف زدن تو و مژگان رو هم ندارم چه برسه به این که محرم بشید... اگه من رو میخوای مژگان باید از زندگیت حذف بشه... اگه اون حذف بشه، خانوادشم حذف میشن. نمیخوام هیچ کدومشون رو ببینم. آرش هاج و واج فقط نگام می‌کرد. به طرف نیمکتی که کمی اون طرف‌تر بود هدایتم کرد. دوباره نشستم. یاد فریدون و حرفاش افتادم. ترس تمام وجودمو گرفت. صورتمو با دستام پوشوندم و اشکام سرازیر شد. _راحیل تو چت شده، چرا یهو حرف خانوادشو زدی؟ اونا که بالاخره میرن اونور نیستن. راحیل تو رو خدا گریه نکن. اینجا نگاهمون میکنن. به زور خودمو کنترل کردم و بلند شدم. _آرش منو برسون خونه. اخماش در هم بود، بلند شد و به طرف ماشین راه افتادیم. بینمون سکوت بود و هر کدوم تو افکار خودمون غرق بودیم که گوشیش زنگ خورد. صدای مژگان از پشت خط، می‌اومد. زیر چشمی نگاهی به من انداخت و صدای گوشیش رو کم کرد. با این کارش عصبی‌تر شدم. ولی سعی کردم نفس عمیق بکشم. تنها کاری که کمی آرومم می‌کرد و کمک می‌کرد قلبم نایسته. انگار مژگان و مادر آرش می‌خواستن شام بخورن و اصرار داشتن که ما هم زودتر بریم اونجا. آرش گفت: _حالا ببینم چی میشه. "خوبه یه ساعت پیش گفتم من پام رو اونجا نمیزارما." گوشی رو که قطع کرد با همون اخم بدون این که نگام کنه گفت: _مژگان اصرار داشت بریم اونجا... سکوت کردم. _راحیل من خودم به اندازه‌ی کافی توی فشارم تو دیگه اذیتم نکن. _مگه من چیکار کردم؟ یه جوری با بغض گفت: _آخرین لحظه‌ی جون دادن کیارش من پیشش بودم، همش فکر زن و بچش بود، بچه‌اش رو به من سپرد، الان من به زنش بگم نمیخوام ببینمت؟ بگم راحیل گفته حتی باهات حرف هم نزنم چون حساسه؟ به خدا واسه خودت بد میشه، میگن... حرفشو خورد... و دوباره ادامه داد، راحیل مامان چه گناهی کرده که یه پسرش رو از دست داده یکی دیگه‌ام میخواد ولش کنه.. اون دیگه نباید فشار روش باشه. به سختی اشكاش رو که تو چشماش اسیر کرده بود رو پشت لبخند تلخش پنهان کرد و نگام کرد. _اصلا همه ی اینا رو ول کن هر چی تو بگی، من طاقت ناراحتیت رو ندارم. چی می‌گفتم، انگار من فقط زیادی بودم. اون که با زبون بی‌زبونی گفت، "همینه که هست." ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
◗خواهران ما در حالی که هدفدار در جامعه حاضر شده‌اند.. •@patogh_targoll•ترگل
‏اگر با شنیدن عبارتِ "یک مادرِ مذهبی"، زنی در ذهنتون تجسم میشه که محجبه‌ست و هفته ای چند جلسه روضه میره و پیوسته در حال نذری پختن و پای منبر نِشَستنه، کلاه‌مون پس معرکه‌ست! "مادر مذهبی" فردی هستش که:👇 به قدر اقتضا روضه میره ولی به حد اعلا بچه‌هاشو کتابخونه میبره! مادرِ مذهبی در کنار مناسک مذهبی با دختر و پسر نوجوانش کافی‌شاپ میره و نمیزاره دختر یا پسرش اولین تجربه کافی‌شاپش رو با فرد دیگه‌ای داشته باشه! مادر مذهبی طوری با کتاب اُنس داره که هر جا میشینه یا استراحت میکنه یک کتاب اطرافش پیدا میشه! مادر مذهبی شیک پوشه و ظاهری آراسته داره تا ذهنیتی مناسب از زنِ محجبه در ذهن دخترش نقش ببنده! مادرِ مذهبی وجودش رو وقف فرزندانش نمیکنه و بلکه در کنار فرزندپروری به رشد و پیشرفت خودش و رسیدگی به علایق‌ش اهمیت میده! مادر مذهبی در برخورد با نامحرم ،مغرور و با حجب و حیاست ولی برای همسرش کُلی جذابیت و فانتزی های عاطفی و جنسی داره! به ندرت از یک مادرِ مذهبی "نصیحت" و "سرزنش"می‌شنوید. مادری هستش که میشه حرف دلت رو زد بدون اینکه نگران قِشقِرِق کردن و قضاوتش باشید مادر مذهبی.... "سعید خان" @patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیغامی از آینده به زنان ایران! 🔴 پروفسور مایکل جونز نویسنده کتاب "انقلاب جنسی و کنترل سیاسی" نسبت به نقشه سازمان سیا درباره پروژه کشف حجاب در ایران هشدار می‌دهد... ♨️ "...من از آینده می‌آیم و به شما می‌گویم اگر را بردارید و درگیر کودتای سازمان سیا شوید چه اتفاقی می‌افتد..."@patogh_targoll•ترگل
فردای اون روز خبری از آرش نشد منم زنگ نزدم. سوگند که تازه از موضوع خبردار شده بود برای تسلیت گفتن به خونمون اومد. داخل اتاق نشسته بودیم و حرف میزدیم. اسراء که از اتاق بیرون رفت، سوگند پرسید: _راحیل چرا انقدر لاغر شدی؟ وقتی ماجراهایی که برام پیش اومده بود رو شنید با عصبانیت گفت: _من از اول گفتم، این آرشه به دردت نمی‌خوره‌ها. پس چی شد عشقی که ازش دم میزد. _اونم گیر کرده. _دارم بهت میگم راحیل تو با این خوشبخت نمیشی. اون جاری که تو داری دست از سر آرش برنمی‌داره. یه سریش به تمام معناست. _یعنی به نظر تو این موضوع تقصیر آرشه؟ _بله که تقصیر اونه، اگه از اول بهش رو نمی‌داد الان اینجوری نمی‌شد. اون دوست دختر قبلیش سودابه هم می‌گفت. با تعجب پرسیدم: _چی می‌گفت؟ _می‌گفت دلیل این که به آرش علاقمند شده، چون بهش خیلی محبت می‌کرده. بعدها آرش گفته محبتم بی‌منظور بوده، ولی آخه چه کاریه، واسه ما خرس مهربون شده. _عه، سوگند. _والا دیگه، بره به ننش محبت کنه. _ البته حرفت درسته، من خودمم چند بار بهش تذکر دادم، ولی فایده نداره. بعد از رفتن سوگند به حرفاش فکر‌ می‌کردم که آرش پیام داد، فردا صبح میاد تا با مامان صحبت کنه که تا چهلم کیارش دوباره صیغه‌ی موقت بخونیم، ولی من گفتم این کار بی‌فایده‌س و مامان از حرفش کوتاه نمیاد. اما اون فردا‌ی اون روز اومد و چند دقیقه‌ای با مامان صحبت کرد، مامان هم خیلی محترمانه گفت که این اتفاق نیوفته بهتره. ولی آرش دوباره اصرار کرد، اون وقت بود که مامان پای دایی رو وسط کشید و گفت این تصمیم دایی هم هست و نمی‌تونه حرف برادرش رو ندید بگیره. وقتی آرش به کلی مایوس شد، از من خواست که حداقل امروز رو که آخرین روز محرمیتمون هست رو با هم باشیم. به اتاق رفتم تا آماده بشم. دلم می‌خواست امروز قشنگ‌ترین مانتو و روسریم رو سرم کنم، ولی نمی‌شد، به احترام آرش باید مشکی می‌پوشیدم. سرکی توی روسری‌های اسراء کشیدم ببینم روسری مشکی بهتری داره که تنوع بدم، ولی هر چی گشتم دیدم چیز دندون گیری نیست. همون روسری مشکی خودمو که تازه خریده بودم رو روی سرم تنظیم می‌کردم که آرش در آستانه‌ی در ظاهر شد. _این رو سرت نکن راحیل... رنگی بپوش، می‌خواستم یه مانتو و روسری ست برات بخرم، ولی بعد فکر کردم، چون تو هر مدل مانتویی رو نمی‌پوشی به سلیقه‌ی خودت باشه بهتره. دیگه‌ام مشکی نپوش. _نه، میخوام تا چهلم بپوشم. جلو اومد و روسری رو از سرم برداشت. _اگه به خاطر منه، من دوست ندارم، اگه به خاطر کیارشه، با پوشیدن مشکی اون دیگه زنده نمیشه. _خب پس خودت چرا پوشیدی؟ آهی کشید و روی تخت نشست. _کسی مستحق‌تر از من نیست برای مشکی پوشیدن، چون با مرگ کیارش همه‌ی اتفاقای بد داره توی زندگیم میوفته. بعد سرش رو بین دستاش گرفت. _توی خونه مامان خودم یه چیزی میگه، اینجا مامان تو یه چیزی، امروز مامانت گفت واسه عقد دائم شرطایی داره. نمی‌دونم تا حالا اینجوری شدی یا نه، گاهی بین چندتا کار درست گیر میکنی، که با انجام دادن هر کدومش اون یکی کار اشتباه میشه. تو راست می‌گفتی زندگی گاهی مثل یه معماست که همش توی ذهنت باید دنبال راه حلش باشی. بعد زمزمه وار ادامه داد: _مثل بازیای کامپیوتری که گاهی برای رسیدن به یکی از راه‌ها تمام امتیازاتت رو از دست میدی. آخرشم ممکنه گیم اور بشی. کنارش نشستم و دستشو گرفتم. _با غصه خوردن که راهی پیدا نمیشه. _تو بگو چیکار کنم، گیر کردم، نه میتونم به مژگان بگم بره پی زندگیش با اون وضعش، بچه‌ی تنها برادرم رو حمل میکنه، نه میتونم حرف مامانم رو ندید بگیرم. می‌دونم چند وقت دیگه اصرارهاش هم بیشتر میشه. جدیدا هم حرفای جدیدی میزنه، می‌دونمم که به حرفش توجه نکنم آخرش از حرص و غصه یه بلایی سرش میاد. توام که کلا میگی من با مژگان حرفم میزنم طاقت نداری... خب تو بگو چیکار کنم. وقتی سکوت منو دید گفت: _تو که همیشه واسه هر مشکلی راهی داشتی الان موندی توش، بعد از من چه توقعی داری... واقعا راهی به ذهنم نمی‌رسید جز یک راه، ولی جرات گفتنش رو نداشتم، برای چند دقیقه سکوت کردیم. آرش برای عوض کردن جو پرسید: _چرا گردنت ننداختیش؟ _چی رو؟ _هدیه‌ات رو بی‌حوصله گفتم: _هنوز توی کیفمه. کیفمو که گذاشته بودم روی میز کنار تخت برداشت و آویز رو درآورد. _خودم برات میندازم. گردن بند رو به گردنم انداخت، آهی کشید و چشماش رو روی صورتم چرخوند و بعد سُرشون داد روی موهام. کلیپس رو از موهام باز کرد. موهام پخش شد روی تخت. سرش رو لای موهام فرو کرد و نفس عمیقی کشید. برای لحظه‌ای دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند و گفت: _فقط با تو برام همه چی حل شدنیه بعد شروع به بافتن موهام کرد و زیر لب بارها و بارها این شعر رو زمزمه کرد. "شب این سر گیسوی ندارد که تو داری آغوش گل این بوی ندارد که تو داری" ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
به اصرار آرش مانتو مشکیم رو دوباره با رنگی عوض کردم. آرش هم روی تخت دراز کشیده بود و نگام می‌کرد. ولی هنوز هم نگاهش غمگین بود، هنوز خیلی فاصله داشت با اون آرش پر انرژی و شاداب قبلی... _راحیل. _جانم. _اگه تو دقیقا جای من بودی و من جای تو چیکار می‌کردی؟ میشه ازت خواهش کنم برای چند لحظه خودت رو بزاری جای من، کسی که از هر طرف مسئولیت گردنشه و اعتقادات تو رو داره... با مِن و مِن گفتم: _آره شرایطتت سخته میدونم، با جدیت گفت: _فقط راه حل بگو، هم دردی نمی‌خوام. نمی‌دونم چرا این رو گفتم، اصلا از کجا به ذهنم اومد، شاید تاثیر حرفای سوگند بود. _خب اول از همه فکر این رو که نامزدم با شرایط من خودش رو باید وفق بده رو از سرم بیرون می‌کردم. نیم خیز شد و پرسید: _خب اگه راه دیگه‌ای نبود چی؟ اگه پای مادرت وسط بود چی؟ با صدای لرزونی گفتم: _مادرم برای من خیلی مهمه، حتی مهم‌تر از جونم... مکثی کردم و ادامه دادم: _پس دیگه اون وقت چاره‌ای نداشتم جز این که... _جز این که چی؟ نشستم روی تخت اسراء و سرمو پایین انداختم. _برای این که خودم و نامزدم یه عمر اذیت نشیم مجبورم کاری رو که دوست ندارم انجام بدم. متوجه‌ی منظورم شد. دراز کشید روی تخت و ساعدش رو روی پیشونیش گذاشت و به سقف چشم دوخت. _چی میگی راحیل، باز که رفتی سراغ سخت‌ترین راه حل. از خونسردیش فهمیدم خودش هم قبلا به این موضوع فکر کرده، شاید به اون هم مثل من کسی گفته بوده و اون می‌خواسته از دهن من بشنوه. _اونوقت بدون عشق چطور زندگی می‌کردی راحیل؟ از سوالش بغض کردم و رفتم کنارش نشستم و سرمو روی سینه‌ش گذاشتم. _بدون عشق زندگی کردن قابل تحمل‌تر از اینه که بخوای عشقت رو با یکی دیگه تقسیم کنی. با دستاش صورتم رو بالا داد و گفت: _کی گفته باید تقسیم کنی؟ سرمو عقب کشیدم و دوباره گذاشتم روی سینه‌اش. _هم همه گفتن، هم خودم دیدم. _کجا دیدی؟ سکوت کردم و اون کمی جابه‌جا شد و سرم رو بالا آورد. به چشماش نگاه نمی‌کردم. _نگام کن. نگام رو به چشماش دوختم و دوباره بغضم گرفت. بلند شد لبه‌ی تخت نشست و منو هم با خودش نشوند. _من نمی‌دونم چی بهت گفتن ولی من جز تو نمی‌تونم کس دیگه‌ای رو دوست داشته باشم. بعد چونه‌ام رو بالا گرفت. _میفهمی... من بدون تو می‌میرم. آهی کشیدم و دلخور گفتم: _هیچ کس بدونه کس دیگه نمی‌میره. عصبی شد. _مگه مردن فقط خاک شدن توی بهشت زهراست. بلند شد و کمی راه رفت و بعد همونطور که بیرون می‌رفت گفت: _پایین منتظرتم. جلوی پاساژی پارک کرد. پیاده که شدیم دستمو گرفت. راحیل بیا همه چیز رو فراموش کنیم و امروز رو از کنار هم بودن لذت ببریم. امروز آخرین روزه‌ها... با حرفش قلبم ریخت و نگاهش کردم. _منظورم آخرین روز محرمیته بابا...چرا این جوری نگاه میکنی ترسیدم. منو هدایت کرد سمت پاساژ و گفت: _چند دقیقه دیگه میام. چندتا از مغازه‌ها رو از نظر گذروندم که دیدم با یک شاخه گل رز قرمز جلوم ایستاده و لبخند میزنه، اون واقعا بلد بود چطور خوشحالم کنه. غرورش برای همه جا بود جز روابط بین خودمون. کلی گشتیم تا یک مانتوی قابل پوشیدن پیدا کردیم. اکثر مانتوها دگمه نداشتن. البته آرش می‌پسندید و می‌گفت زیر چادر که دیده نمیشه، چه فرقی داره. وقتی روسری ستش رو هم خریدیم، منم از آرش خواستم تا بریم براش یک هدیه بخرم، اول قبول نمی‌کرد ولی انقدر اصرار کردم تا کوتاه اومد. براش یک پیراهن با شلوار ستش گرفتم. با صدای اذان ظهر، جلوی یک مسجد نگه داشت و گفت: _عاشق این نوای دل نشینم راحیل. وقتی پیشم نیستی همه‌ی خاطرات با تو بودن رو میاره جلوی چشمم. خودش هم وارد مسجد شد و نماز خوند. از مسجد که بیرون اومدم. از دور دیدم تکیه زده به ماشین و با لبخند نگام میکنه. از همون لبخندایی که دوست داشتم، خودمو بهش رسوندم و دستش رو گرفتم و بوسیدم. _عه، این چه کاریه راحیل... بگو ببینم آرزو کردی برام؟ _آرزو؟ _حالا همون دعا... خندیدم و گفتم: _بابا باکلاس...نه، مگه قرار بود آرزو کنم؟ _راحیل از این به بعد باید به هم قول بدیم هر وقت نماز خوندیم واسه هم دعا کنیم... خندم گرفت و گفتم: _دعا نه آرزو... لپمو کشید و قفل ماشین رو زد و سوار شدیم و گفت: _حالا هر چی؟ قول بده. اخمی نمایشی کردم. _هیچ دقت کردی از وقتی نامزد کردیم چقدر ازم قول گرفتی؟ _از بس سر به هوایی دیگه... لبخند زدم و گفتم: _قول نمیدم ولی سعی میکنم. _من سعی تو رو اندازه‌ی قول قبول دارم. منم دعات میکنم هر روز... به خصوص نماز صبح وقتی هوا هنوز تاریکه و صدایی نیست، توی یه تایم مشخص فقط به کسی فکر میکنی که دوستش داری و میدونی اونم الان داره بهت فکر میکنه. _منظورت تله پاتیه؟ ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
_اونم میشه گفت، مهم اینه که به یاد هم باشیم. با سنگدلی گفتم: _وقتی قراره با هم زندگی کنیم نیازی به این کار نیست. وقتیم قسمت چیز دیگس به نظرم این کار خود آزاریه. چرا باید به فکر هم باشیم اونم دقیقا وقت نماز که باید فکرمون رو کنترل کنیم. اینجوری که اصلا نمی‌فهمیم چی خوندیم. پوفی کرد و گفت: _فکرمون رو کنترل کنیم؟ _اوهوم، نماز یه جور تمرین یوگاست. خندید و گفت: _یوگا؟ چی میگی راحیل یوگا که مال این چینی مینیاست. _نه بابا فکر کنم مال هندیاست. اونام از همین نماز ما یاد گرفتن این ورزش رو دیگه. با چشمای گرد شده نگام کرد. _باور کن آرش، تو یه بار امتحان کن، ببین سر نماز میتونی فقط به خدا فکر کنی. خیلی سخته، اگه توی کل نماز حتی یه بار تمرکزت رو از دست ندی، یعنی خیلی خوب می‌تونی فکرت رو کنترل کنی. لباش رو به بیرون داد و گفت: _واقعا؟ _آره، تازه روی هوشم تاثیر داره. من شنیدم ابو‌علی‌سینا وقتی تو مسائل علمیش به مشکل برمی‌خورده دو رکعت نماز می‌خونده، بعد می‌تونسته اون مشکل رو بر طرف کنه و حل کنه _باریکلا ابو علی _حالا تو مسخره کن _مسخره نکردم امتحانم رو دادم و کیفم رو از امانت داری گرفتم، گوشیم رو روشن کردم. یک پیام از شماره‌ای ناشناس داشتم. نوشته بود: _فریدونم، این شمارمه، بهم زنگ بزن. با خواندن پیام قلبم از جا کنده شد. نمی‌دونستم چیکار کنم. من بهش زنگ بزنم؟ واقعا پیش خودش چه فکری کرده؟ از ترسم پام رو از دانشگاه بیرون نگذاشتم. کمی فکر کردم. یاد زهرا خانم افتادم، قول داده بود کمکم کنه. فوری بهش زنگ زدم و موضوع رو گفتم. گفت چند دقیقه صبر کنم تا قضیه رو با برادرش درمیون بگذاره. به چند دقیقه نرسید که زهرا خانم زنگ زد و گفت که شماره‌ی فریدون رو برای کمیل بفرستم. همین کار رو کردم. بعد از چند دقیقه کمیل زنگ زد و گفت: _لطفا به این آقا پیام بدید و بپرسید ازتون چی میخواد. با خجالت گفتم: _اون آدم درستی نیست. _بله میدونم، برای مدرک لازمه که حرفایی که بهتون زده رو براتون پیامک کنه، تا ازشون مدرک داشته باشیم. من یه دوستی تو اداره آگاهی دارم، یه دوست وکیلم دارم که وقتی مشکل شما رو بهشون گفتم اولین چیزی که گفتن مدرکی برای اثبات این حرفا خواستن بعد که مدرک جمع شد بهتون میگم چیکار کنید. همونجا تو محوطه‌ی دانشگاه چند دقیقه‌ای برای فریدون پیام فرستادم و اون هم همون جوابای احمقانه رو فرستاد. در آخر هم آدرسی برام فرستاد و گفت که سر قرار برم، میخواد درمورد موضوع مهمی صحبت کنه. تمام بدنم به لرزه افتاده بود. حتی پیامک فرستادن هم باعث استرسم شده بود. دلم می‌خواست از آرش کمک بگیرم ولی از عاقبتش می‌ترسیدم. دوباره به زهرا خانم زنگ زدم. زهرا خانم بعد از کسب تکلیف از کمیل گفت که ساعت قرار رو تعیین کنم ولی سر قرار نرم. بعد از من خواست مشخصات فریدون رو شرح بدم. موهای بلند فریدون نشونه‌ی خوبی بود برای شناختنش. کارایی که زهرا خانم گفته بود رو انجام دادم و همون موقع چشمم به سوگند افتاد. با ذوق به طرفش رفتم و گفتم: _وای خدا رو شکر که اینجایی. داری میری خونه؟ مو‌شکافانه نگام کرد و پرسید: _حالت خوبه راحیل؟ تو چرا هنوز نرفتی؟ مگه دو تا امتحان داری؟ _من خوبم. نه آخرین امتحانم بود. امسال اصلا نفهمیدم تابستون کی تموم شد... می‌خوام بیام خونه شما، یه کم کار خیاطی کنم. خیلی وقت چیزی ندوختم. _مگه آرش نیست. امروز امتحان نداشت؟ _راستش اونقدر ذهنم درگیره که اصلا بهش زنگ نزدم. فقط میدونم ساعت امتحانش بعد از ظهره. گردنی چرخوند و گفت: _حالا تو زنگ نزدی، اونم نباید زنگ بزنه؟ به طرف درب خروج راه افتادم و گفتم: _چون دیگه نامحرمیم کلا کاری با هم نداریم، فقط گاهی به هم پیام میدیم، حتی زنگ زدنامونم کم شده دنبالم اومد و گفت: _چطوری میتونی انقدر آروم باشی راحیل؟ پوزخندی زدم _ای بابا سوگند، انقدر ذهنم درگیر چیزای دیگه‌س، انقدر گاهی دنیا برام ترسناکه که اصلا نمیتونم به آرش فکر کنم دستمو گرفت و پرسید: _راحیل اتفاقی افتاده؟ از قیافت فهمیدم یه چیزی شده‌ها. از چی می‌ترسی؟ با بغض گفتم: _از آدما، شاید باورت نشه سوگند، از وقتی نامزد کردم، هر دفعه استرس یه چیزی رو داشتم. الانم که دیگه نور الا نور شده _دوباره این خانواده نامزدت چیکار کردن؟ بغضم رو فرو دادم و قضیه‌ی فریدون رو براش تعریف کردم هر چی بیشتر حرف میزدم چشمای سوگند گردتر می‌شد و خشمش نمودارتر در آخر با ناراحتی گفت: _الهی بمیرم برات. عجب خانواده شوهر داغونی داری. کار خوبی کردی که به خواهر کمیل گفتی. احتمالا این آقا کمیل میره سر قرار و یه دل سیر کتکش میزنه. نترس اون یارو کاری نمی‌تونه بکنه. با کتکی هم که امروز می‌خوره احتمالا تا یه مدت نمی‌بینیش. من خیلی خوب درکت می‌کنم راحیل. واقعا این هم کُف هم بودن زن و شوهر درسته. منم با اون نامزد قبلیم این مشکل استرس رو داشتم ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل