eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
156 دنبال‌کننده
932 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جمهوری اسلامی میدهد اما یک نخ از معجر نمی‌دهد... 🙂 @patogh_targoll•ترگل
کمی نزدیک‌تر اومد و با صدای پایین‌تری گفت: _هیچ کس هم نمی‌فهمه خیالت راحت. پاهام سست شد، چطور جرات می‌کرد، لابد خواهر عتیقه‌اش از علاقه‌ی من و آرش براش گفته بود. بدجور کینه‌ام رو به دل گرفته و حالا می‌خواد انتقام بگیره. هر چی قدرت داشتم تو دستم جمع کردم و روی صورتش نشوندم. فکر می‌کردم عصبی بشه، ولی عین خیالش نبود، پوزخندی زد و گفت: _همه‌تون اولش این جوری هستید، کم کم خودت به دست و پام میوفتی، عشقت رو که نمی‌تونی ول کنی. فوری دور شد و رفت. واقعا از حالتاش ترسیده بودم. وقتی رفت احساس کردم دیگه نمی‌تونم روی پاهام بایستم، همین که روی جدول کنار خیابون نشستم، دیدم بابک مثل عجل معلق ظاهر شد. _راحیل خانم حالتون خوبه؟ اون عوضی چی بهتون گفت؟ با تعجب نگاهش کردم، بغض داشتم، چادرم که پخش شده بود رو جمع کردم. لرزش دستام کاملا مشخص بود. _الان براتون شربت میارم. به دقیقه نکشید که با یک بطری کوچیک آب معدنی و یک لیوان شربت برگشت. _بفرمایید. شربت رو دستم داد و گفت: _بخورید. خجالت می‌کشیدم ولی چاره‌ای نداشتم. جرعه‌ای خوردم و لیوان رو روی جدول گذاشتم. _ممنون آقا بابک، من خوبم شما بفرمایید. آب معدنی رو باز کرد و به طرفم گرفت. _کمی به صورتتون آب بزنید تا خنک بشید. می‌دونستم الان پوستم قرمز شده، آب رو گرفتم و تشکر کردم و کاری که گفته بود رو انجام دادم. با فاصله روی جدول نشست و سرش رو پایین انداخت و پرسید؟ _بهتر شدید؟ _بله ممنون خوبم. _برم مامانم رو خبرکنم بیاد کمکتون. _نه، فاطمه رو صدا کنید. گوشیش رو برداشت و زنگ زد تا فاطمه بیاد. در‌ حقیقت من گفتم بره فاطمه رو صدا کنه که خودش اینجا نباشه، معذب بودم. ولی اون راه راحت‌تری رو انتخاب کرد. نفس عمیقی کشید و آروم گفت: _چرا زدید توی صورتش؟ اگه حرف نامربوطی زده بگید حقش رو کف دستش بزارم. نگاهش کردم، رگ گردنش برجسته شده بود. _حرف زد، جوابشم گرفت. نوچی کرد و گفت: _اگه حرف نامربوطی زده جوابش اون نبود، باید یه جوری سیلی بخوره که دو دور، دور خودش بچرخه... حرفش رو قبول داشتم، اما کی باید این کار رو می‌کرد. بابک یا آرش؟ از درختی که اونجا بود کمک گرفتم و بلند شدم. فاطمه به طرفم می‌اومد. از دور دیدم که آرش به مژگان کمک می‌کنه که از سر خاک بلند شه. قلبم فشرده شد. "آرش سرش شلوغ‌تر از این حرفاست که بخواد مواظب زن خودش باشه، فعلا که اولویتاش عوض شده." اصلا اگر شرطی هم این وسط نباشه باز هم مگر این مژگان دست از سر زندگی ما برمی‌داره. یک لحظه چند روزی که شوهرش ترکیه بود یادم اومد. آرش راننده شخصیش شده بود. حالا که دیگه عزیزتر هم شده لب‌ تر کنه آرش خودش رو بهش می‌رسونه. الان هم انقدر مشغوله که اصلا برای من وقت نداره. مطمئنم با به دنیا اومدن بچه‌ی مژگان سرش شلوغ‌تر هم میشه. اگر حرفی هم بزنم میگه یک زن تنها کسی رو جز ما نداره... شاید هم این فریدون دیوونه یک جورایی با شرط عقد مژگان لطف در حقم کرده و خودم خبر ندارم. باید عاقلانه فکر کنم. از این فکرا دوباره بغضم گرفت. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
_راحیل خانم می‌تونم کاری براتون انجام بدم؟ برگشتم و نگاهی به بابک انداختم و با مِن و مِن گفتم _شما ماشین دارید؟ _بله، ولی الان با ماشین بابام اومدیم _می‌تونید بدون این که به کسی بگید من رو تا ایستگاه مترو بهشت زهرا برسونید و زود برگردید؟ فکر کنم تا اینجا پنج دقیقه بیشتر راه نباشه لبخندی زد و گفت _بله حتما بعد سویچ رو نشونم داد _ماشین اونوره، بفرمایید فاطمه که به ما رسیده بود ایستاده بود و با تعجب نگاهمون می‌کرد. نزدیکش رفتم پرسید _راحیل تو چت شده؟ دستش رو گرفتم _لطفا اگه آرش سراغم رو گرفت که فکر نکنم حالا حالاها بگیره، بگو حالش خوب نبود، با مترو رفت خونه _عه، راحیل آخه چی شده، خب اگه حالت بده با مترو چطوری میخوای بری؟ _اینجا حالم رو بد میکنه، اگه از اینجا دور بشم خوب میشم اونم بغض کردو سرم رو برای لحظه‌ای تو آغوشش گرفت _الهی بمیرم، می‌فهمم. باز این تویی که تحمل می‌کنی. بعد کمکم کرد تا داخل ماشین بشینم، دلم نمی‌خواست صندلی جلو بشینم ولی فاطمه در جلو رو باز کرد، منم حرفی نزدم بابک راه افتاد،معلوم بود ناراحته. بینمون سکوت بود تا این که جلوی یک دکه نگه داشت و گفت _الان میام دوتا آب میوه پاکتی خریده بود، یکی رو برام باز کرد و به طرفم گرفت _بفرمایید،فشارتون رو میاره بالا میل نداشتم ولی حوصله‌ی تعارف هم نداشتم.تشکر کردم و گرفتم و تو دستم نگه داشتم. زیر لبی گفت _از دکه‌ایه پرسیدم،گفت مترو اونوره بعد دوباره نگه داشت و از یکی مسیر رو پرسید حق داشت بلد نباشه،فکر نکنم اصلا بهشت زهرا اومده باشه، چه برسه که مترو رو هم بلد باشه. یادش بخیر تو یک دوره‌ای چند سال پیش با دوستام زیاد اینجا میومدیم، مزار شهدا، بخصوص شهدای گمنام آهی کشیدم و با خودم فکر کردم چرا انقدر دور شدم از اون روزا و حال و هوا دلم خواست دوباره اون روزا رو تجربه کنم، باید فکری برای زندگیم می‌کردم _آهان، مترو اونجاست با شنیدن صداش سرم رو طرفش چرخوندم _ببخشید که اذیت شدید، دستتون درد نکنه _چه اذیتی، خوشحال شدم که تونستم کاری براتون انجام بدم بعد نگاهی به من انداخت و گفت –راحیل خانم خودتون رو برای چیزایی که ارزش نداره ناراحت نکنید، یه وقتایی آدما قدر چیزایی رو که دارن رو نمی‌دونن باید ازشون گرفته بشه، وگرنه به مرور براشون بی‌ارزش میشه، چون فرق بین دوغ و دوشاب رو نمی‌فهمن. مثل یه بچه‌ای که یه تیکه الماس دستشه و اصلا نمیدونه چیه، فقط چون براش جذابیت داره و با بقیه‌ی اسباب بازیاش فرق داره باهاش بازی میکنه، چه بسا که مابین بازی کردنش از دستش بیوفته و خرد بشه و از ارزشش کم بشه، حتی اینجوری هم اون بچه نمی‌فهمه که الان ناخواسته از ارزش این الماس کم کرده، وقتی الماس شکست، لبه‌هاش تیز میشه و ممکنه به دست بچه آسیب بخوره، در حقیقت هر دو ضرر می‌کنن بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد _وقتی ارزش انسان‌ها درک نشه، فقط ظاهرشون برات جذاب میشه، اونم روزای اول سرم پایین بود و با دقت به حرفاش گوش می‌کردم ماشین رو نگه داشت تشکر کردم و آب میوه رو گذاشتم روی داشبورد و سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم _آقا بابک من الماس نیستم. آرشم بچه نیست. ولی همون الماسی هم که شما می‌گید برای درخشیدنش باید تراش بخوره و این تراش خوردنه سخته، الماسِ بدون تراش با سنگ فرقی نمی‌کنه. به نظرم همه‌ی انسان‌ها الماس هستن و گاهی نمی‌خوان تراش بخورن و خدا این کار رو به زورم که شده انجام میده، خدا سنگتراش خوبیه روی صندلی نشستم و منتظر قطار شدم حالم بد بود کاش می‌شد برگردم و مثل قدیم دوباره سر خاک شهدا برم، شاید آروم می‌شدم. با شنیدن صدای گوشیم از کیفم بیرون کشیدمش با دیدن شماره زهرا خانم فوری جواب دادم زهرا خانم بعد از احوالپرسی و تسلیت پرسید: _راحیل جون، ما الان بهشت زهراییم شماره قطعه رو خواستم بپرسم همین که خواستم حرفی بزنم قطار رسید و از بلندگو نام ایستگاه اعلام شد _راحیل تو مترویی؟ با کمی مکث گفتم _بله. سر خاک بودم، حالم بد شد دارم میرم خونمون دوباره با همون تعجب پرسید _تنها؟ نمی‌دونم لحن زهرا خانم دل سوزانه بود، یا این کلمه‌ی "تنهایی" درد داشت که من برای چندمین بار بغض کردم و گفتم: _بله... مونده بودم چی بگم. زهرا خانم به خاطر من اومده بود _الهی بمیرم. مترو بهشت زهرایی؟ _بله. میام بالا، شما کجایید؟ صدای کمیل رو شنیدم که گفت، بگو میریم دنبالش می‌رسونیمش _عزیزم همون جا بشین من میام پایین دنبالت با دیدن زهرا خانم که مثل همیشه مهربون در آغوشم کشید بغضم رها شد _رنگت چرا انقدر پریده عزیزم؟ دستمو گرفت و بعد هینی کشید _چرا انقدر سردی؟ چت شده؟ بعد عمیق نگام کرد و آروم پرسید: _با نامزدت حرفت شده؟ دوباره بغض و اشک. به طرف صندلی ایستگاه مترو هدایتم کرد و نشستیم _تو همه‌ی زندگیا پیش میاد عزیزم، انقدر خودت رو عذاب نده. آخه آقا آرش چطور دلش میاد تو رو اذیت کنه ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
از پشت پرده‌ی اشکم که گاه پاره میشد و دوباره جلوی چشمام کشیده میشد صحنه‌ای که آرش می‌خواست مژگان رو از سر خاک بلند کنه رو مرور کردم. می‌دونستم آرش منظوری نداره ولی با دلم چیکار می‌کردم. یادم اومد قبلا سر پچ پچ کردن با مژگان که از دستش ناراحت شده بودم، گفتم باید قول بده دیگه این کارا رو نکنه، ولی اون گفت نمی‌تونه قول بده چون نمی‌تونه به مژگان حرفی بزنه. الان که می‌تونست عقب بایسته. مگه خانواده‌ی مژگان اونجا نبودن. خواهرش، مادرش می‌تونستن کمکش کنن. آرش شده دایه‌ی مهربان‌تر از مادر، باید قبول می‌کردم که آرش مثل قبل نمی‌تونه باشه. فرق کرده، توجهش تقسیم شده. زهرا خانم پرسید: _یعنی آقا آرش خودش گفت تنها بری خونه؟ اونم با این حالت؟ _نه، اون اصلا خبر نداره؟ چشماش گرد شد. _یعنی چی؟ داری نگرانم میکنی. آخه بگو چی شده. مطمئنم اتفاق خیلی بدی افتاده که اونجا نموندی. وگرنه تو آدم قهر و این چیزا نیستی. نگاهش کردم. _یعنی من رو محرم نمی‌دونی. من که همه‌ی زندگیم کف دست توئه. _نه، این حرفا چیه. نمیخوام ناراحتتون کنم. آخه میدونم کاری از دستتون برنمیاد. _تو بگو. اگرم هیچ کاری نتونم بکنم. سنگ صبور که می‌تونم باشم. نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم، برای این که از این درد هلاک نشم، شروع به تعریف کردن کردم. کم‌کم همه‌ی ماجرای فریدون و حرفایی که زده بود و اتفاقای اون چند روز رو، براش تعریف کردم. همین‌طور رفتارا و بی‌تفاوتی‌های آرش رو. بعد از این که حرفام تمام شد گفت: _هنوزم باورم نمیشه یه نفر مثل برادر جاریت اینطور وقاحت داشته باشه. درمورد آرش خان هم، فکر می‌کنم اون الان تو بد شرایطیه، از طرفی چون مژگان و مادر شوهرت دیگه اون رو پشتیبان خودشون میدونن و مدام این رو مطرح می‌کنن، خب هر مردی باشه احساس مسئولیت میکنه و دلش میخواد حمایتگر باشه. من تو رو می‌شناسم شاید چون از اول محکم بودی و یه جورایی حتی گاهی تو پشتیبان اون بودی نه اون پشتیبان تو، اون تو رو آدم ضعیفی نمی‌دونه، فکر میکنه تو با هر مشکلی کنار میای، تو براش خیلی قوی هستی. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: _ولی اینجوری‌ام نیست، من وقتی از مادرش موضوع مژگان رو فهمیدم پس افتادم. _منظورم این نبود. برای تصمیم گیری تو زندگی و مسائلی که معمولا به عهده‌ی مرد باید باشه رو میگم. من فکر می‌کنم آرش خان به تو خیلی مطمئنه، فکر میکنه تو همه چیز رو حل میکنی و یه جوری همه‌ چی درست میشه. اون فکر میکنه الان فقط مادرش و جاریت به حمایتش احتیاج دارن چون اونا خودشون رو خیلی ضعیف نشون دادن. البته کار آرش خان اشتباهه، اون باید تمام جوانب رو بسنجه، میدونی شاید اصلا نمی‌تونه درست عمل کنه. حرفای زهرا خانم منو به فکر انداخت. با این که آرش رو نمی‌شناخت ولی تا حدودی شرایطش رو خوب شرح می‌داد. نمی‌دونم یعنی واقعا زهرا خانم درست می‌گفت؟ گوشی زهرا خانم زنگ زد. کمیل بود. برای برادرش توضیح کوتاهی داد و بعد گفت: _الان میایم داداش. همین که تلفنش تمام شد، گوشی من زنگ خورد. آرش بود. با دلخوری جواب دادم. _راحیل تو کجا رفتی؟ بدون این که به من بگی پا شدی با مترو رفتی خونه؟ بدجنس نبودم ولی اون لحظه بد شدم. _تو سرت شلوغ بود نخواستم مزاحمت بشم. حالم خوب نبود نتونستم اونجا بمونم. صدای حرف زدن مژگان و مادر آرش می‌اومد. _چرا؟ چت شده بود؟ _کجایی آرش؟ _توی ماشین، خواستیم بریم رستوران دیدم نیستی، فاطمه گفت رفتی خونه. "دوباره دلم شکست، یعنی تا الان نفهمیده من نیستم، حالا که دیده یه مسافرش کمه بهم زنگ زده." _مژگان توی ماشینته؟ لحنش کمی آروم شد. _آره، فریدون خودش گفته بیاد اینجا، مامان خیلی خوشحال شد. "پس اون نامرد از الان نقشه‌اش رو شروع کرده." _کاش تو این همه کارو شلوغی تو دیگه اذیتم نمی‌کردی. باز آرش پیش اونا بود و نامهربون شده بود، فکر می‌کردم الان قربون صدقه‌ام میره. فوری خداحافظی کردم و تماس رو قطع کردم. زهرا خانم کمکم کرد و از ایستگاه مترو بیرون رفتیم. _راحیل جان ما می‌رسونیمت. اینجور که بوش میاد مراسمم تموم شده. ما هم میریم خونه. شرمنده شدم. _وای تو رو خدا ببخشید. اصلا من نباید از سر مزار میومدم. از بس حالم بد بود نتونستم بمونم. نمی‌خواستم مهمونا اونطوری من رو ببینن. _نه، تو کار بدی نکردی. موقعیت بدی برات پیش اومده این که تقصیر تو نیست. فقط من از این مرده می‌ترسم. اسمش چی بود؟_فریدون. _آهان آره. راحیل نکنه خطرناک باشه، یه وقت خدایی نکرده نقشه‌ی بدی برات کشیده باشه. میگم به آرش خان بگو. از حرفش ترسیدم. _منم می‌ترسم. ولی از اون بیشتر از این می‌ترسم که با گفتن به آرش خدایی نکرده یه فاجعه‌ی دیگه پیش بیاد. بعد براش ماجرای کشته شدن کیارش رو توضیح دادم. کمی فکر کرد و گفت: _من درستش می‌کنم. غصه نخور. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
چه معنی داره توی جمهوری‌اسلامی زن ستیز یه تیم فوتبال با هواپیمایی که خلبانش خانم نیلوفر بلندی بوده سفر کنه؟؟ •@patogh_targoll•ترگل
11.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 همه چیز حل شده و فقط حجاب مونده؟! پاسخ این سوال را توسط سرکار خانم حنانه محمودی بشنوید. @patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
9.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 توصیه خانم دکتر مهرنوش، داور برنامه میدون به دختران ایرانی ایرانی آینده سازند آنها می توانند دانش و تدبیر خود زمینه ساز در دنیا باشند دختران باهوش ایرانی به دنبال ،خلاقیت و تغییر هستند آنها بااستعدادند و نیاز آنها خودشکوفایی و بالندگی است به شما نیاز دارد پاینده باشید دختران وطن @patogh_targoll•ترگل
کمیل با دیدنم از ماشین پیاده شد و تسلیت گفت، ولی نمی‌دونم تو چهره‌ام چی دید که با نگرانی نگاهش رو بین من و خواهرش چرخوند. خواهرش اشاره‌ای به کمیل کرد و گفت: _چیزی نیست. یه کم ضعف کرده. زودتر باید برسونیمش خونشون. کمیل مبهوت پشت فرمون نشست. ولی نگاه سوالیش رو از خواهرش جدا نمی‌کرد. از این که تو این شرایط قرار گرفته بودم حس خوبی نداشتم. زهرا خانم که متوجه‌ی شرمندگیم شده بود، در عقب ماشین رو باز کرد و گفت: _راحیل جان ریحانه داره برات بال بال میزنه، بشین. همین که نشستم ریحانه خودش رو توی آغوشم پرت کرد و گفت: _خاله نرو، نرو... زهرا خانم بلافاصله رو صندلی جلو نشست و با اشاره به کمیل فهموند که بعدا براش توضیح میده. بعد به عقب برگشت و گفت: _ریحانه دیدی گفتم میریم پیش خاله. ریحانه از آغوشم بیرون اومد و شروع کرد به بپر بپر کردن. ماشین حرکت کرد و زهرا خانم کامل به عقب برگشت و سعی ‌کرد با حرفاش دلداریم بده. البته انقدر آروم حرف میزد که صداش نجوا گونه شده بود و گاهی بعضی از کلماتش رو نمی‌شنیدم. _راحیل قضیه‌ی این مردک رو به کمیل میگم، تا یه کاری کنه، آخه اون رفیق وکیل مکیل زیاد داره، مطمئنم می‌تونه کمک کنه که از دستش خلاص بشی. _آخه چطوری؟ نکنه براشون اتفاقی بیوفته؟ _نه بابا. فوقش یه جوری میترسونتش، اون که الان متهم هم هستش بیشترم میترسه، تو رو مظلوم گیر آورده. تو کاریت نباشه بسپار به من. سرم رو به علامت موافقت کج کردم. بقیه‌ی راه رو تقریبا تو سکوت طی کردیم. گاهی ریحانه رو تو آغوشم می‌گرفتم و موهاش رو نوازش می‌کردم. دیگه بزرگ شده بود متوجه بود که حال خوشی ندارم و گاهی غمگین نگام می‌کرد. بعد با انگشتای ظریف و کوچیکش گونه‌ام رو لمس می‌کرد. لبخند که به لبهام می‌اومد سرش رو تو سینه‌ام پنهان می‌کرد و چشماش رو می‌بست. به مقصد که رسیدیم دوباره از زهرا خانم و کمیل عذرخواهی کردم و اصرار کردم که به خونه بیان. ولی اونا قبول نکردن. ریحانه آویزونم شده بود و اصرار داشت نرم. کمیل دست ریحانه رو گرفت و گفت: _بابایی بزار خاله بره تو بیا با هم رانندگی کنیم. ریحانه با اکراه نگاهش رو از من گرفت و به کمیل داد. وارد خونه که شدم، مامان با دیدنم استفهامی نگام کرد. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _حالم خوب نبود زودتر اومدم خونه. بعد فوری به طرف اتاق رفتم. احساس کردم حال مامان هم زیاد خوب نیست؛ مثل همیشه نبود. دلم می‌خواست از اتفاقایی که برام افتاده براش حرف بزنم، ولی دلم نمیومد اذیتش کنم. گفتن این اتفاقایی که برام افتاده آسون نبود. مطمئنم شنیدنش هم برای مامان خیلی سخت بود. یک لحظه با خودم فکر کردم شاید دایی بتونه کمکم کنه ولی نمی‌تونستم ریسک کنم اگر به زن دایی یا مامان می‌گفت چی؟ یا اتفاقی بیوفته که باعث بشه بین فامیل شایعه‌ای چیزی بپیچه و آبرو ریزی ‌بشه. نمی‌تونستم ریسک کنم. از کارای غیر قابل پیش بینی فریدون می‌ترسیدم. حرفا و کاراش به آدم عاقل شباهت نداشت. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
کمی دراز کشیدم. گریه کردن خستم کرده بود. چشمام رو روی هم گذاشتم و خوابم برد. از خواب که بیدار شدم احساس گرسنگی شدیدی داشتم. به آشپزخونه رفتم. مامان روی یخچال یاد داشت گذاشته بود که با اسراء به خونه‌ی دایی رفتن. تعجب کردم. مامان معمولا خیلی کم خونه‌ی دایی می‌رفت. کمی غذا گرم کردم و همین که شروع به خوردن کردم؛ فکر آرش و کاراش دوباره به مغزم هجوم آوردن. این همه ساعت یعنی نگران نشده که زنگ بزنه. من که گفتم به خاطر حال بدم به خونه میرم. ساعت رو نگاه کردم چیزی به غروب نمونده بود. مطمئنم که دیگه تا این ساعت مهمونی براشون نمونده و همه رفتن و سرش خلوت شده. از این بیخیالی آرش دوباره گِره به گلوم افتاد. چرا آرش به این فکر نکرده که شاید توی راه حالم بد بشه. اون که نمی‌دونست من با زهرا خانم و برادرش اومدم. آهی کشیدم و گِره رو از گلوم رد کردم، نباید می‌گذاشتم این فکرا اذیتم کنه. باید به خودم می‌رسیدم با گرسنگی کشیدن که کاری درست نمیشه. کمی غذا خوردم. با شنیدن صدای اذان، نمازم رو خوندم ولی انقدر غرق عشق زمینیم بودم که معبودم رو گم کردم و اصلا نفهمیدم چند رکعت خوندم. روی سجاده نشستم و چشم دوختم به مهر، همیشه توی خلوتام گفتم خدایا هیچ چیزی مهم‌تر از تو برای من نیست، اما حالا ترس نبودن آرش با من چیکار کرده بود حتی وقتی عاشقش شدم اینطور نبودم، اما حالا چقدر گرفتار شدم و خودم بی‌خبرم. پس خدا اینطور توهمات خودمون رو به خودمون نشون میده. پس اینطور میشه که آدما تو موقعیت‌ها خودشون رو نشون میدن. "آدمای پر مدعا" خدایا منو ببخش که حتی چند دقیقه از وقتم رو با تو نبودم ولی ادعای با تو بودنم رو تمام عمر برای خودم تکرار کردم. برای تنبیهه خودم فردا رو روزه گرفتن کم بود. از خودم بدم اومد. از خدا خجالت کشیدم. باید کاری می‌کردم. مفاتیح رو آوردم و دعای جوشن کبیر رو با آرامش و طمانینه خوندم، تا بیشتر طول بکشه. بعد از این که تمام شد، کتاب رو تو کتابخونه گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. نگران مامان شدم. چرا نیومدن. دیر وقت بود. گوشی رو برداشتم تا زنگ بزنم. با شنیدن صدای در فهمیدم که اومدن. اسراء وارد اتاق شد و پرسید: _تا حالا خواب بودی؟ _نه، چطور؟ مامان هم اومد و مات نگام کرد. اسراء گفت: _پس چرا این شکلی شدی؟ _چه شکلی؟ _عین میت‌ها، حداقل به ما رحم کن یه دستی به موهات بکش وحشت نکنیم. تو چشمای اسراء براق شدم و بعد نگاهی به مامان انداختم، غم داشتن. مامان همونطور که نگاهش رو از من می‌گرفت و از اتاق بیرون می‌رفت پرسید: _چیزی خوردی؟ _اره مامان. فوری از تخت پایین اومدم و رو به اسراء آروم پرسیدم: _چرا ناراحته؟ _تو نیستی؟ _برای چی ناراحت باشم؟ _چه میدونم. قیافت برای چی‌ شو داد نمیزنه، ولی خیلی چیزای دیگه رو... نموندم اسراء حرفش رو تموم کنه، به آشپزخونه رفتم. مامان پیاز پوست می‌کند. کنارش ایستادم و پرسیدم: _غذا که داریم. _زن داییت آش پخته بود. برای تو هم فرستاده، پیاز داغش تموم شده بود. دارم واسه اون درست می‌کنم. _مامان جان چی شده بود که یهو رفتید خونه دایی؟ برگشت نگام کرد. _کارش داشتم. _چه کاری؟ _می‌خواستم مشورت کنم. کمی نگران شدم. _درمورد چی؟ پیازی رو که پوست کنده بود رو روی تخته گذاشت و شروع به خرد کردن کرد. _اگه دوست ندارید بگید من برم. _درمورد تو... قلبم ریخت... نگاهش کردم و اون ادامه داد: _یه تصمیمایی هم گرفتیم ولی آخرش این خودتی که باید برای زندگیت تصمیم نهایی رو بگیری. چشم به پیازه بدبختی دوختم که تند تند زیر چاقو ریز ریز می‌شد و صداش هم درنمی‌اومد، یعنی واقعا پیازا دردشون نمیاد، تازه بعد از این مرحله سرخشون می‌کنیم که واقعا دردناکه. بیچاره‌ها جمع میشن و رنگشون عوض میشه، بعد از اون دوباره همراه غذا گاهی چند ساعت می‌جوشن. یعنی به تمام معنا نابود میشن. ولی با این حال مزه‌ی خوبی به غذا میدن تلخ نمیشن. اون لحظه یاد جهنم افتادم...‌ یعنی سر ما هم این بلاها میاد؟ بعضیا میگن خدا خیلی مهربونِ این بلاها رو سر بنده‌هاش نمیاره. مامان من هم مهربونِ. خیلی مهربونِ. مامان دستش رو جلوی صورتم تکون داد و بعد پیازا رو تو ماهیتابه ریخت. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
_کجایی تو؟ _مامان جان درمورد چی تصمیم گرفتید؟ با حالت غصه داری گفت: _درمورد زندگی تو دخترم. دو سه روز دیگه وقت صیغتون تموم میشه، مردم کلی حرف می‌زنن، منظورم همون فامیلای شوهرته. به آرش بگو بعد از تموم شدن وقت صیغه باید عقدت کنه. وگرنه من دیگه راضی به عقد موقت نیستم. توام دیگه اجازه نداری وقتی باهم نامحرم شدید پاشی باهاش بیرون بری. باید زودتر تکلیفت رو روشن کنه. _ولی آخه مامان اونا الان عزادارن. مامان همونطور که پیازا رو تو ماهیتابه با قاشق چوبی تاب می‌داد تو چشمم براق شد و گفت: _عزادار؟ اونا فقط واسه ما عزادارن؟ هنوز کفن میت خشک نشده، زنش رو شوهر دادن. اونوقت به ما که میرسه... _خب این بیچاره‌هام اسیر دست برادر بی‌عقل مژگان شدن. الانم فقط حرفشه و پچ‌پچ، حالا حالاها قرار نیست اتفاقی بیوفته که. _دیگه بدتر. چند ماه تو رو اسیر کنن و اعصابت خرد بشه، بعدشم بگن... لااله الاالله... به هر حال بهشون بگو بی سرو صدا یه عقد محضری می‌گیریم، تموم میشه. حالا جشنتون بمونه بعد از سال. نگاهی به پیازای ماهیتابه کردم چند تاشون که ریزتر بودن به دیواره‌ی ماهیتابه چسبیده بودن، رنگشون تیره شده بود. دلم براشون سوخت، حتما کوچکترا بچه‌های پیاز درشتا هستن... بیچاره پدر و مادراشون انقدر خودشون جلیز و ویلیز میشن که دیگه نمی‌تونن مواظب بچه‌هاشون باشن... مامان لحنش مهربون‌تر شد. _ببین دخترم، یه چیزی بهت رُک میگم درموردش درست فکر کن، با حرفایی که اون روز زن عموی آرش بهم گفت متوجه شدم اینا کلا مژگان رو زن آرش می‌دونن و منتظر تموم شدن وقت عده هستن. مگر اینکه خود آرش نخواد، این زن عموشم یه جورایی همش از تو می‌گفت، احساس کردم واست یه خوابایی دیده، یه جورایی خودش توی ذهنش بریده و دوخته واسه پسرش. آخه تو اون روز همش دم در پیش فاطمه بودی، خبر نداری چه حرفایی زده میشد. مادر مژگان نشسته همه جا رو پر کرده که مژگان دیگه از اون خونه بیرون نمیاد. اصلا متوجه نیست که اینا الان عزادارن، این حرفا و پچ پچ‌ها چیه آخه، زن عموی آرش هم مدام در گوش من گزارش اونا رو میداد، کاراشون برام عجیب بود. به تنها چیزی که اهمیت نمی‌دادن عزاداری بود. نمی‌خواستم این حرفا رو بهت بگم ولی نباید از حقیقت فرار کرد. بشین فکرات رو بکن. یک عمر زندگیه. دوباره به ماهیتابه نگاه کردم. پیازای ریزی که به دیواره چسبیده بودن سیاه شده بودن ولی بقیه که داخل روغن داغ بودن رنگ طلایی به خودشون گرفته بودن. مامان کمی زرد چوبه اضافه کرد. من بی‌حرف به طرف اتاقم روانه شدم. دراز کشیدم روی تخت و تو خودم جمع شدم. با صدای گوشیم سرم رو بلند کردم آرش بود. با این حال خرابم باید جواب می‌دادم؟ خیلی دلخور بودم. ولی دلم طاقت نیاورد. _الو. _سلام راحیل، خوبی؟ بی‌حال و سر سنگین گفتم. _ممنون. مکثی کرد و پرسید: _چرا اینجوری حرف میزنی؟ حالت بهتر شد؟ چقدر حرف داشتم که بگم، چقدر گله داشتم... ولی چیزی نگفتم، همه رو تو سینه‌ام جمع کردم و با یک آه بیرون دادم. _راحیل میام دنبالت میارمت خونه، مامان همش سراغت رو می‌گیره، میگه چرا یهو گذاشته رفته. _مژگانم اونجاست؟ _آره، مامان واسه همین خوشحاله، گفت توام بیای دور هم باشیم. _نه آرش، من دیگه اونجا راحت نیستم. _چرا؟ _دلایلش رو نمی‌تونم برات توضیح بدم، باید خودت فکر کنی و متوجه بشی. سکوت کرد و بعد هم خداحافظی کرد. "یعنی اینا واقعا متوجه نمیشن یا خودشون رو زدن به اون راه." دوباره حالم بد شد دلم نمی‌خواست ضعیف باشم، اصلا آرش زنگ نزنه بهتره. فکر می‌کردم جواب تلفنش رو بدم چیزی میگه که انرژی می‌گیرم. ولی اینطور نشد. بلند شدم و به حمام رفتم تا آب، سر حالم کنه. از حمام که بیرون اومدم. لباس راحتی تیره از بین لباسام بیرون آوردم و پوشیدم، دلم نمی‌اومد لباس روشن بپوشم، بالاخره کیارش برادر شوهرم بود. بعد شروع به خشک کردن موهام کردم. انقدر پر پشت بودن که خشک کردنشون سخت بود. نمی‌دونم خدا چه معجونی تو آب ریخته که انسان رو زنده میکنه. موهام رو با گیره بستم. نگاهی به اتاق انداختم به هم ریخته بود. شروع به مرتب کردنش کردم. اسراء وقتی منو سر حال دید انگار انرژی گرفت و کمکم کرد. با صدای زنگ آیفون هر دو به هم نگاه کردیم. مامان از سالن گفت: _راحیل، آرشه، داره میاد بالا. با‌تعجب به اسراء نگاه کردم. اسراء همون‌طور که روسری و چادرش رو از کمد در می‌آورد گفت: _چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ مگه تقصیر منه آرش این وقت شب اومده پشت در؟ از حرفش لبخندی زدم. آرش دلخور سلام داد و وارد شد. اخم ریزی بین ابروهاش بود ولی با دیدن مامان لبخند زد و احوالپرسی کرد. با تعارف مامان روی کاناپه نشست. منم روی یک مبل تک نفره نشستم. مامان به آشپزخونه رفت و آرش غمگین نگام کرد. بعد اشاره کرد که برم و کنارش بشینم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 کسانی که میگن طرفداران زن زندگی آزادی دنبال لخت شدن نیستند، این رو ببینند..! @patogh_targoll•ترگل