9.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 توصیه خانم دکتر مهرنوش، داور برنامه میدون به دختران ایرانی
#دختران_ ایرانی آینده سازند آنها می توانند دانش و تدبیر خود زمینه ساز #هویت_ایرانی_اسلامی در دنیا باشند
دختران باهوش ایرانی به دنبال #نوآوری ،خلاقیت و تغییر هستند آنها بااستعدادند و نیاز آنها خودشکوفایی و بالندگی است
#ایران به شما نیاز دارد
پاینده باشید دختران وطن
#زن_زندگی_آگاهی
#دخترایرانی
#شیرزنان_وطنم
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت255
کمیل با دیدنم از ماشین پیاده شد و تسلیت گفت، ولی نمیدونم تو چهرهام چی دید که با نگرانی نگاهش رو بین من و خواهرش چرخوند.
خواهرش اشارهای به کمیل کرد و گفت:
_چیزی نیست. یه کم ضعف کرده. زودتر باید برسونیمش خونشون.
کمیل مبهوت پشت فرمون نشست. ولی نگاه سوالیش رو از خواهرش جدا نمیکرد. از این که تو این شرایط قرار گرفته بودم حس خوبی نداشتم. زهرا خانم که متوجهی شرمندگیم شده بود،
در عقب ماشین رو باز کرد و گفت:
_راحیل جان ریحانه داره برات بال بال میزنه، بشین.
همین که نشستم ریحانه خودش رو توی آغوشم پرت کرد و گفت:
_خاله نرو، نرو...
زهرا خانم بلافاصله رو صندلی جلو نشست و با اشاره به کمیل فهموند که بعدا براش توضیح میده. بعد به عقب برگشت و گفت:
_ریحانه دیدی گفتم میریم پیش خاله.
ریحانه از آغوشم بیرون اومد و شروع کرد به بپر بپر کردن.
ماشین حرکت کرد و زهرا خانم کامل به عقب برگشت و سعی کرد با حرفاش دلداریم بده. البته انقدر آروم حرف میزد که صداش نجوا گونه شده بود و گاهی بعضی از کلماتش رو نمیشنیدم.
_راحیل قضیهی این مردک رو به کمیل میگم، تا یه کاری کنه، آخه اون رفیق وکیل مکیل زیاد داره، مطمئنم میتونه کمک کنه که از دستش خلاص بشی.
_آخه چطوری؟ نکنه براشون اتفاقی بیوفته؟
_نه بابا. فوقش یه جوری میترسونتش، اون که الان متهم هم هستش بیشترم میترسه، تو رو مظلوم گیر آورده. تو کاریت نباشه بسپار به من.
سرم رو به علامت موافقت کج کردم.
بقیهی راه رو تقریبا تو سکوت طی کردیم. گاهی ریحانه رو تو آغوشم میگرفتم و موهاش رو نوازش میکردم. دیگه بزرگ شده بود متوجه بود که حال خوشی ندارم و گاهی غمگین نگام میکرد. بعد با انگشتای ظریف و کوچیکش گونهام رو لمس میکرد. لبخند که به لبهام میاومد سرش رو تو سینهام پنهان میکرد و چشماش رو میبست.
به مقصد که رسیدیم دوباره از زهرا خانم و کمیل عذرخواهی کردم و اصرار کردم که به خونه بیان. ولی اونا قبول نکردن. ریحانه آویزونم شده بود و اصرار داشت نرم. کمیل دست ریحانه رو گرفت و گفت:
_بابایی بزار خاله بره تو بیا با هم رانندگی کنیم.
ریحانه با اکراه نگاهش رو از من گرفت و به کمیل داد.
وارد خونه که شدم، مامان با دیدنم استفهامی نگام کرد. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_حالم خوب نبود زودتر اومدم خونه.
بعد فوری به طرف اتاق رفتم.
احساس کردم حال مامان هم زیاد خوب نیست؛ مثل همیشه نبود.
دلم میخواست از اتفاقایی که برام افتاده براش حرف بزنم، ولی دلم نمیومد اذیتش کنم. گفتن این اتفاقایی که برام افتاده آسون نبود. مطمئنم شنیدنش هم برای مامان خیلی سخت بود.
یک لحظه با خودم فکر کردم شاید دایی بتونه کمکم کنه ولی نمیتونستم ریسک کنم اگر به زن دایی یا مامان میگفت چی؟ یا اتفاقی بیوفته که باعث بشه بین فامیل شایعهای چیزی بپیچه و آبرو ریزی بشه.
نمیتونستم ریسک کنم. از کارای غیر قابل پیش بینی فریدون میترسیدم. حرفا و کاراش به آدم عاقل شباهت نداشت.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت256
کمی دراز کشیدم. گریه کردن خستم کرده بود. چشمام رو روی هم گذاشتم و خوابم برد.
از خواب که بیدار شدم احساس گرسنگی شدیدی داشتم.
به آشپزخونه رفتم. مامان روی یخچال یاد داشت گذاشته بود که با اسراء به خونهی دایی رفتن. تعجب کردم. مامان معمولا خیلی کم خونهی دایی میرفت.
کمی غذا گرم کردم و همین که شروع به خوردن کردم؛ فکر آرش و کاراش دوباره به مغزم هجوم آوردن. این همه ساعت یعنی نگران نشده که زنگ بزنه. من که گفتم به خاطر حال بدم به خونه میرم. ساعت رو نگاه کردم چیزی به غروب نمونده بود. مطمئنم که دیگه تا این ساعت مهمونی براشون نمونده و همه رفتن و سرش خلوت شده. از این بیخیالی آرش دوباره گِره به گلوم افتاد. چرا آرش به این فکر نکرده که شاید توی راه حالم بد بشه. اون که نمیدونست من با زهرا خانم و برادرش اومدم. آهی کشیدم و گِره رو از گلوم رد کردم، نباید میگذاشتم این فکرا اذیتم کنه. باید به خودم میرسیدم با گرسنگی کشیدن که کاری درست نمیشه. کمی غذا خوردم.
با شنیدن صدای اذان، نمازم رو خوندم ولی انقدر غرق عشق زمینیم بودم که معبودم رو گم کردم و اصلا نفهمیدم چند رکعت خوندم. روی سجاده نشستم و چشم دوختم به مهر، همیشه توی خلوتام گفتم خدایا هیچ چیزی مهمتر از تو برای من نیست، اما حالا ترس نبودن آرش با من چیکار کرده بود حتی وقتی عاشقش شدم اینطور نبودم، اما حالا چقدر گرفتار شدم و خودم بیخبرم.
پس خدا اینطور توهمات خودمون رو به خودمون نشون میده. پس اینطور میشه که آدما تو موقعیتها خودشون رو نشون میدن. "آدمای پر مدعا"
خدایا منو ببخش که حتی چند دقیقه از وقتم رو با تو نبودم ولی ادعای با تو بودنم رو تمام عمر برای خودم تکرار کردم. برای تنبیهه خودم فردا رو روزه گرفتن کم بود. از خودم بدم اومد. از خدا خجالت کشیدم. باید کاری میکردم. مفاتیح رو آوردم و دعای جوشن کبیر رو با آرامش و طمانینه خوندم، تا بیشتر طول بکشه. بعد از این که تمام شد، کتاب رو تو کتابخونه گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. نگران مامان شدم. چرا نیومدن. دیر وقت بود. گوشی رو برداشتم تا زنگ بزنم. با شنیدن صدای در فهمیدم که اومدن.
اسراء وارد اتاق شد و پرسید:
_تا حالا خواب بودی؟
_نه، چطور؟
مامان هم اومد و مات نگام کرد.
اسراء گفت:
_پس چرا این شکلی شدی؟
_چه شکلی؟
_عین میتها، حداقل به ما رحم کن یه دستی به موهات بکش وحشت نکنیم.
تو چشمای اسراء براق شدم و بعد نگاهی به مامان انداختم، غم داشتن.
مامان همونطور که نگاهش رو از من میگرفت و از اتاق بیرون میرفت پرسید:
_چیزی خوردی؟
_اره مامان.
فوری از تخت پایین اومدم و رو به اسراء آروم پرسیدم:
_چرا ناراحته؟
_تو نیستی؟
_برای چی ناراحت باشم؟
_چه میدونم. قیافت برای چی شو داد نمیزنه، ولی خیلی چیزای دیگه رو...
نموندم اسراء حرفش رو تموم کنه، به آشپزخونه رفتم.
مامان پیاز پوست میکند.
کنارش ایستادم و پرسیدم:
_غذا که داریم.
_زن داییت آش پخته بود. برای تو هم فرستاده، پیاز داغش تموم شده بود. دارم واسه اون درست میکنم.
_مامان جان چی شده بود که یهو رفتید خونه دایی؟
برگشت نگام کرد.
_کارش داشتم.
_چه کاری؟
_میخواستم مشورت کنم.
کمی نگران شدم.
_درمورد چی؟
پیازی رو که پوست کنده بود رو روی تخته گذاشت و شروع به خرد کردن کرد.
_اگه دوست ندارید بگید من برم.
_درمورد تو...
قلبم ریخت... نگاهش کردم و اون ادامه داد:
_یه تصمیمایی هم گرفتیم ولی آخرش این خودتی که باید برای زندگیت تصمیم نهایی رو بگیری.
چشم به پیازه بدبختی دوختم که تند تند زیر چاقو ریز ریز میشد و صداش هم درنمیاومد، یعنی واقعا پیازا دردشون نمیاد، تازه بعد از این مرحله سرخشون میکنیم که واقعا دردناکه. بیچارهها جمع میشن و رنگشون عوض میشه، بعد از اون دوباره همراه غذا گاهی چند ساعت میجوشن. یعنی به تمام معنا نابود میشن. ولی با این حال مزهی خوبی به غذا میدن تلخ نمیشن. اون لحظه یاد جهنم افتادم... یعنی سر ما هم این بلاها میاد؟ بعضیا میگن خدا خیلی مهربونِ این بلاها رو سر بندههاش نمیاره. مامان من هم مهربونِ. خیلی مهربونِ.
مامان دستش رو جلوی صورتم تکون داد و بعد پیازا رو تو ماهیتابه ریخت.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت257
_کجایی تو؟
_مامان جان درمورد چی تصمیم گرفتید؟
با حالت غصه داری گفت:
_درمورد زندگی تو دخترم. دو سه روز دیگه وقت صیغتون تموم میشه، مردم کلی حرف میزنن، منظورم همون فامیلای شوهرته. به آرش بگو بعد از تموم شدن وقت صیغه باید عقدت کنه. وگرنه من دیگه راضی به عقد موقت نیستم. توام دیگه اجازه نداری وقتی باهم نامحرم شدید پاشی باهاش بیرون بری. باید زودتر تکلیفت رو روشن کنه.
_ولی آخه مامان اونا الان عزادارن.
مامان همونطور که پیازا رو تو ماهیتابه با قاشق چوبی تاب میداد تو چشمم براق شد و گفت:
_عزادار؟ اونا فقط واسه ما عزادارن؟ هنوز کفن میت خشک نشده، زنش رو شوهر دادن. اونوقت به ما که میرسه...
_خب این بیچارههام اسیر دست برادر بیعقل مژگان شدن. الانم فقط حرفشه و پچپچ، حالا حالاها قرار نیست اتفاقی بیوفته که.
_دیگه بدتر. چند ماه تو رو اسیر کنن و اعصابت خرد بشه، بعدشم بگن... لااله الاالله... به هر حال بهشون بگو بی سرو صدا یه عقد محضری میگیریم، تموم میشه. حالا جشنتون بمونه بعد از سال.
نگاهی به پیازای ماهیتابه کردم چند تاشون که ریزتر بودن به دیوارهی ماهیتابه چسبیده بودن، رنگشون تیره شده بود. دلم براشون سوخت، حتما کوچکترا بچههای پیاز درشتا هستن... بیچاره پدر و مادراشون انقدر خودشون جلیز و ویلیز میشن که دیگه نمیتونن مواظب بچههاشون باشن...
مامان لحنش مهربونتر شد.
_ببین دخترم، یه چیزی بهت رُک میگم درموردش درست فکر کن، با حرفایی که اون روز زن عموی آرش بهم گفت متوجه شدم اینا کلا مژگان رو زن آرش میدونن و منتظر تموم شدن وقت عده هستن.
مگر اینکه خود آرش نخواد، این زن عموشم یه جورایی همش از تو میگفت، احساس کردم واست یه خوابایی دیده، یه جورایی خودش توی ذهنش بریده و دوخته واسه پسرش. آخه تو اون روز همش دم در پیش فاطمه بودی، خبر نداری چه حرفایی زده میشد. مادر مژگان نشسته همه جا رو پر کرده که مژگان دیگه از اون خونه بیرون نمیاد. اصلا متوجه نیست که اینا الان عزادارن، این حرفا و پچ پچها چیه آخه، زن عموی آرش هم مدام در گوش من گزارش اونا رو میداد، کاراشون برام عجیب بود. به تنها چیزی که اهمیت نمیدادن عزاداری بود. نمیخواستم این حرفا رو بهت بگم ولی نباید از حقیقت فرار کرد. بشین فکرات رو بکن. یک عمر زندگیه.
دوباره به ماهیتابه نگاه کردم. پیازای ریزی که به دیواره چسبیده بودن سیاه شده بودن ولی بقیه که داخل روغن داغ بودن رنگ طلایی به خودشون گرفته بودن. مامان کمی زرد چوبه اضافه کرد. من بیحرف به طرف اتاقم روانه شدم.
دراز کشیدم روی تخت و تو خودم جمع شدم.
با صدای گوشیم سرم رو بلند کردم آرش بود.
با این حال خرابم باید جواب میدادم؟ خیلی دلخور بودم. ولی دلم طاقت نیاورد.
_الو.
_سلام راحیل، خوبی؟
بیحال و سر سنگین گفتم.
_ممنون.
مکثی کرد و پرسید:
_چرا اینجوری حرف میزنی؟ حالت بهتر شد؟
چقدر حرف داشتم که بگم، چقدر گله داشتم... ولی چیزی نگفتم، همه رو تو سینهام جمع کردم و با یک آه بیرون دادم.
_راحیل میام دنبالت میارمت خونه، مامان همش سراغت رو میگیره، میگه چرا یهو گذاشته رفته.
_مژگانم اونجاست؟
_آره، مامان واسه همین خوشحاله، گفت توام بیای دور هم باشیم.
_نه آرش، من دیگه اونجا راحت نیستم.
_چرا؟
_دلایلش رو نمیتونم برات توضیح بدم، باید خودت فکر کنی و متوجه بشی.
سکوت کرد و بعد هم خداحافظی کرد.
"یعنی اینا واقعا متوجه نمیشن یا خودشون رو زدن به اون راه."
دوباره حالم بد شد دلم نمیخواست ضعیف باشم، اصلا آرش زنگ نزنه بهتره. فکر میکردم جواب تلفنش رو بدم چیزی میگه که انرژی میگیرم. ولی اینطور نشد.
بلند شدم و به حمام رفتم تا آب، سر حالم کنه.
از حمام که بیرون اومدم. لباس راحتی تیره از بین لباسام بیرون آوردم و پوشیدم، دلم نمیاومد لباس روشن بپوشم، بالاخره کیارش برادر شوهرم بود. بعد شروع به خشک کردن موهام کردم. انقدر پر پشت بودن که خشک کردنشون سخت بود. نمیدونم خدا چه معجونی تو آب ریخته که انسان رو زنده میکنه.
موهام رو با گیره بستم. نگاهی به اتاق انداختم به هم ریخته بود. شروع به مرتب کردنش کردم. اسراء وقتی منو سر حال دید انگار انرژی گرفت و کمکم کرد.
با صدای زنگ آیفون هر دو به هم نگاه کردیم. مامان از سالن گفت:
_راحیل، آرشه، داره میاد بالا.
باتعجب به اسراء نگاه کردم.
اسراء همونطور که روسری و چادرش رو از کمد در میآورد گفت:
_چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ مگه تقصیر منه آرش این وقت شب اومده پشت در؟
از حرفش لبخندی زدم.
آرش دلخور سلام داد و وارد شد. اخم ریزی بین ابروهاش بود ولی با دیدن مامان لبخند زد و احوالپرسی کرد. با تعارف مامان روی کاناپه نشست.
منم روی یک مبل تک نفره نشستم.
مامان به آشپزخونه رفت و آرش غمگین نگام کرد. بعد اشاره کرد که برم و کنارش بشینم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 کسانی که میگن طرفداران زن زندگی آزادی دنبال لخت شدن نیستند، این رو ببینند..!
#حجاب
#زن_زندگی_آگاهی
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 میگه حجابم به شما چه مربوطه؟
🎙دکترازغدی
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت258
همین که کنارش نشستم دستی به موهام کشیدو زیر گوشم گفت:
_دلم برات تنگ شده بود.
عکس العملی از خودم نشون ندادم اون ادامه داد:
_من باید الان شاکی باشما.
بعد آروم گفت:
_الانم اومدم دلایلت رو بشنوم.
سوالی نگاهش کردم.
_همون دلایلی که نمیتونی بیای خونهی ما دیگه... راحت نیستی.
سرمو پایین انداختم.
با اومدن اسراء آرش از جاش بلند شدو سلام و احوالپرسی کردن. اسراء به طرف آشپزخونه رفت.
آرش نگاهی به من انداخت.
_پاشو حاضر شو بریم بیرون...
_حوصله ندارم.
دستمو گرفت و کمی فشار دادو پرسید:
_ازم دلخوری؟
احساس کردم دستاش منبع انرژین، جون گرفتم. سرمو بالا آوردم.
_آره، ولی نمیخوام درموردش حرف بزنم.
_خودت که همیشه میگفتی باید درمورد مشکلات حرف زد. یادته اون روز که مسابقه دادیم من برنده شدم قرار شد جایزم رو خودم تعیین کنم؟
_خب.
_میخوام جایزم این باشه که ازم دلخور نباشی و فراموش کنی. البته به نظر خودم که کاری نکردم، ولی خب چون تو میگی حتما کاری کردم که خودم حواسم نبوده.
از این زرنگیش لبخند کم جونی زدم.
_خب، خندیدی پس قبوله... ولی اگه درموردش حرف بزنی بهتره منم تکلیفم رو میفهمم که چیکار کردم باعث ناراحتی تو شده. حالا بریم بیرون تا بهم بگی چی شده؟
قبل از این که جوابی بدم، اسراء با ظرف میوه وارد شد.
آرش گفت:
_اول میوه بخوریم بعد، اسراء خانم زحمت کشیدن.
اسراء لبخندی زد و گفت:
_الان بشقابا رو هم میارم.
طرهای از موهام رو که روی بازوم افتاده بود عقب دادو همونطور که نگام میکرد گفت:
_اگه اخمات رو باز کنی یه سورپرایز برات دارم.
_چی؟
اسراء بشقابا رو آورد و خواست برامون میوه بگذاره.
_شما زحمت نکشید اسراء خانم من خودم برمیدارم. بعد خم شدو یک موز برداشت و داخل بشقابش گذاشت.
_رفتیم بیرون بهت میگم.
_من خونتون نمیاما...
سرش رو کج کرد.
_من اصلا حرفی از خونه رفتن زدم؟
برای تعویض لباس به اتاق رفتم. لباسم رو عوض کردم و روسری مشکیم و سرم کردم و روی تخت نشستم و کمی فکر کردم. "خدایا چطوری حرفای مامان رو بهش بگم که ناراحت نشه."
از اتاق که بیرون رفتم دیدم مامان با آرش حرف میزنه و آرش هم غمگین نگاهش میکنه و گاهی سرش رو به علامت تایید تکون میده.
کنارشون نشستم. مامان نگاهی به من انداخت و پرسید:
_میخواید بیرون برید؟
آرش جای من جواب داد:
_بله من گفتم حاضر بشه، تا یه جایی بریم.
مامان گفت:
_این وقت شب؟
آرش گفت:
_مامان جان تازه سر شبه، تازه تهرانم که اصلا شب و روز نداره. الان که داشتم میومدم خیابونا شلوغ بود. من واقعا نمیدونم این مردم یکسره تو خیابونا چیکار میکنن؟
مامان آهی کشید و گفت:
_وقتی سبک زندگی اشتباه باشه، همه چی با هم قاطی میشه دیگه. پس امروز بیتعارف حرفاتون رو هم به هم بزنید.
با شنیدن این حرف مامان دلم لرزید. این روزا خیلی جدی شده بود.
سوار ماشین شدیم.
_آرش چی شد که فریدون کوتاه اومد و مژگان اومد خونتون؟
_نمیدونم، ولی مژگان میگفت که فریدون گفته سه روز میتونه بمونه بعد تکلیفش رو مشخص میکنه.
"دقیقا فردای روزی که صیغمون تموم میشه."
_چرا مامانت اجازه نمیده مژگانم با خانوادش بره خارج؟ بچه رو هم هر چند وقت یه بار میاره میبینش دیگه.
_مادره دیگه، بعدشم خود مژگانم دوست نداره بره، امروز به مامان میگفت من میمونم پیش شما...
از حرفای آرش احساس خطر میکردم.
_مامانم چی بهت میگفت؟
اخم کرد.
_حرف زور...
_یعنی چی؟
_میگه دو روز دیگه یا میرید محضر عقد دائم میکنید یا راحیل رو نمیشه ببینی تا وقتی که عقد کنید. فکر کن من حدودا یک ماه نباید تو رو ببینم که بعد از چهلم کیارش عقد کنیم.
_به نظر من که زور نیست.
_عه، راحیل... پس اون موقع که با هم بوستان میرفتیم حرف میزدیم نامحرم نبودیم.
_اون موقع فرق میکرد، اولا برای آشنایی بود، دوما: اینجوری باشه که پس من نباید با هیچ مردی حرف بزنم، مثلا میرم دانشگاه یا توی اجتماع گاهی نیاز هست که با مرد نامحرم حرف بزنم. ولی این که ما دو ماه به هم محرم بودیم و بعد که نامحرم میشیم با هم باشیم، اول از همه خودمون سختمون میشه.
شونهای بالا انداخت.
_برای من که سخت نیست.
_ولی برای من سخته.
نگام کردو لبخند مرموزی چاشنیش کرد.
_بهت نمیاد.
بعد دستمو گرفت و بوسید.
_آره خب سخته، فکر کن هر دفعه میبینمت دستت رو نگیرم.
جلوی پاساژی که قبلا برای خرید لباس اومده بودیم نگه داشت و پیاده شدیم.
_اینجا برای چی اومدیم؟
_سورپرایزهها...
اول پاساژ آب میوه فروشی بود که چنتا میزو صندلی داخلش چیده شده بود، رفتیم نشستیم و آرش بعد از سفارش دادن هویج بستنی گفت:
_تا آماده بشه من اومدم.
بعد از مغازه بیرون رفت.
آقایی که اونجا بود دو لیوان بزرگ آب هویج بستنی رو روی میز گذاشت و رفت.
صبر کردم تا آرش هم بیاد. بعد از چند دقیقه اومد و روبهروم نشست. استفهامی نگاهش کردم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت259
آرش بیتوجه، مشغول خوردن هویج بستنیش شد و من همچنان نگاهش میکردم. آرش خوب و مهربون بود، فقط مشکل اینجا بود که با همه مهربون بود و زیادی احساس مسئولیت در قبال زن برادرش داشت و گاهی هم بعضی مرزها رو رعایت نمیکرد.
_خب، حالا همونطور که داری نگام میکنی از دلایل ناراحتیت هم بگو. نگام رو ازش گرفتم و به لیوانم دادم.
قاشق رو برداشتم و شروع به هم زدن مایع نارنجی رنگ کردم.
_راحیل.
قاشقی بستنی رو توی دهانم گذاشتم و نگاهش کردم. این بار اون قاشقش رو تو محتویات نیم خوردهاش میچرخوند.
_میدونم این روزا حواسم بهت نبوده و تو واسه این ناراحتی ولی تو باید بهم حق بدی، مرگ کیارش واقعا برام سخته، به خصوص مسئولیتی که بعدش به عهدم گذاشته.
_چه مسئولیتی؟
_این که مواظب خانوادش باشم، برای بچهش پدری کنم.
همینطور پشت هم قاشقهای بستنی رو تو دهانم میگذاشتم. انگار از درون آتش گرفته بودم و میخواستم خنک بشم. "خدایا من الان چطوری بهش بفهمونم که مشکل من دقیقا همینه."
_چرا ساکتی راحیل؟ مگه نیومدیم حرف بزنیم.
محتویات لیوان رو سر کشیدم و گفتم:
_یه وقتایی آدم نمیتونه حرف دلش رو بزنه، دقیقا الان برای من مثل همون موقع هاست.
از آب میوه فروشی بیرون اومدیم. آرش دستمو گرفت.
_حرف بزن راحیل راحت باش.
_یادته اون روز گفتی اگه من بخوام میریم یه جایی که هیچ کس نباشه؟
نگران نگام کرد.
_الان دلم میخواد بریم همونجا که گفتی.
دستمو رها کرد و نفس عمیقی کشیدو دستاش رو تو جیبش فرو کرد.
_دلت میاد راحیل؟ به فکر مامان نیستی؟ به فکر اون بچهای که چیزی به دنیا اومدنش نمونده نیستی؟ به فکر مژگان باش که به جز ما کسی رو نداره. چند وقت دیگه خانوادش میزارن میرن، اونوقت مامان و مژگان مردی توی خونه ندارن اگه من اون روز اونجوری گفتم چون از ناراحتی تو داشتم دق میکردم، ولی وقتی تو خودت گفتی پس مادرت چی، دیدم تو حتی تو اون شرایط هم بهتر از من فکر میکنی و به فکر مادر من هستی اونوقت من که پسرشم...
حرفشو بریدم.
_واسه همین گفتم گاهی نمیشه حرف زد و فقط دو راه داری یا ببینی و بسوزی یا فراموش کنی.
از پاساژ بیرون اومده بودیم و وارد یک فضای سبز شده بودیم که یک آب نما وسطش داشت و دورش نیمکت بود.
_منظورت رو نمیفهمم.
_اگه فریدون از شرطش کوتاه نیومد چی؟
با مِن مِن گفت، اتفاقا امروز مامان درمورد این موضوع باهام حرف زد، البته اون نظر خودش رو گفت، منم فقط گوش کردم.
نگاهش کردم.
_چه نظری؟ سرشو پایین انداخت و کمی این پا و اون پا کرد.
_مامان به من گفت، میتونی با مژگان محرم بشید ولی سر زندگی خودت باشی، یعنی ما زندگی خودمون رو داشته باشیم، کاری به اونا نداشته باشیم. فقط برای این که این رفت و آمدها راحتتر باشه.
شکستم... ریختم... احساس کردم قلبم از ضربان افتاد و تمام خونم منجمد شد، توی اون گرما احساس سرما کردم، ولی نخواستم جلوی آرش ضعف نشون بدم. خودمو به نیمکتی که اونجا بود رسوندم و نشستم.
به این فکر کردم که تازه هفتم کیارشه و مادرش اینطور راحت حرف میزنه. مامانم چقدر درست شناخته بودشون.
_البته من قبول نکردم، بهش گفتم فعلا که فریدون بیخیال شده...
میدونستم مادرش بالاخره کاری رو که بخواد انجام میده.
با حرص گفتم:
_اون موقع که کیارش زنده بودو با مژگان نامحرم بودید، رفتارش اونجوری بود. وای به حال وقتی که به هم محرمم بشید و مژگانم از عزا دربیاد.
آرش متوجهی حال بدم شد. سعی کرد جو رو تغییر بده.
آرش اخمی کرد و گفت:
_از تو بعیده اینجوری درمورد دیگران حرف بزنی. الانم بهتره با هم خوش باشیم و این حرفای ناراحت کننده رو نزنیم. بعد گوشیش رو درآورد و عکسایی که با هم داشتیم رو نشونم داد.
_بیشتر شبا نگاهشون میکنم راحیل. توی همشون لبخند داری... وقتی مثل الان دلم برای لبخندت تنگ میشه این عکسا رو نگاه میکنم.
سعی کردم به خودم مسلط باشم و چندتا نفس عمیق کشیدم. گوشیش رو کنار گذاشت و از توی جیبش یک جعبهی کوچیک درآورد.
_اینم سورپرایزی که گفتم.
_این چیه؟
_یادته اون روز که اومدیم واسه خرید تو رفتی واسه نماز و منم رفتم یه جایی که دیر اومدم.
_خب؟
_رفتم این رو برات سفارش دادم که روزی که عقد میشیم بهت بدم، ولی حالا که اینجوری شدو عقدمون عقب افتاد، دلم خواست زودتر بهت بدم. بعد از چهلم کیارشم یه عقد محضری میگیریم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت260
جعبه رو باز کردم و زنجیری که داخلش بود رو تو دستم گرفتم. یک آویز قلب ازش آویزون بود که حرف اول اسم من و خودش به انگلیسی سمت راست و چپ قلب حک شده بود. دو طرف قلب حلقههای ریزی بود که زنجیر ازش رد شده بود. وسط قلب هم خط عمیقی بود که انگار از هر قلب یک تکه به هم وصل شده بود و یک قلب کامل رو تشکیل داده بود. یک طرف قلب زرد و طرف دیگهاش طلای سفید بود.
انقدر خلاقانه و ظریف کار شده بود که لبخند روی لبم اومد و نگاهش کردم.
_چقدر قشنگه، طرحش رو خودت دادی؟
_خوشحالم که خوشت اومد. من بهش گفتم یه قلب بسازه و حرفا رو روش حکاکی کنه، بعد اون چند مدل بهم نشون داد منم از این خوشم اومد. الانم که توی آب میوه فروشی تنهات گذاشتم رفتم که این رو تحویل بگیرم. طلا فروشه داشت مغازش رو میبست. به زور قبول کرد که الان سفارشم رو بهم بده.
قلب طلایی رو کف دستم گرفتم.
_چه خوش سلیقه... حرف اول اسم من روی طلای زرد حک شده. اینم خودت گفتی؟
_آره، چون قلب تو طلاییه.
زنجیر رو داخل جعبهش برگردوندم و جعبه رو داخل کیفم گذاشتم.
_دستت درد نکنه، واقعا غافلگیرم کردی. منم نگهش میدارم همون روز عقدمون گردنم میندازم.
_نه بابا، رفتی خونه بنداز، واسه روز عقد میخوام ست گوشوارهاش رو بگم برات بسازن.
لبخندی زدم و گفتم:
_چه خلاقانه...
_حالا کجاش رو دیدی، روز عقدمون یه سورپرایز دیگهام برات دارم. البته گوشوارهها رو خود همون طلاسازه پیشنهاد داد، منم قبول کردم.
آرش دستمو گرفت و بلندم کرد و دوباره هم قدم شدیم. دستاش گرم بودن و خیلی زود این گرما به کل بدنم منتقل شد.
_راحیل مامانت منظورش چی بود گفت حرفاتونم بزنید.
_خب راستش، مامان میگه اگه بخوای با مژگان محرم بشی اجازه نمیده ما با هم ازدواج کنیم.
_اولا که این موضوع در حد حرفه و من هنوز حرفی نزدم. دوما به فرضم که این اتفاق بیفته فقط برای اینه که...
اخمی کردم و نگذاشتم ادامه بده و گفتم:
_تو رو خدا بس کن آرش، جلوی من دیگه از این حرفا نزن...
با تعجب نگام کرد.
_هنوز که اتفاقی نیوفتاده، چرا اینجوری میکنی؟
_بالاخره میوفته آرش بزار یه چیزی بگم از الان خیالت رو راحت کنم. من طاقت حرف زدن تو و مژگان رو هم ندارم چه برسه به این که محرم بشید... اگه من رو میخوای مژگان باید از زندگیت حذف بشه... اگه اون حذف بشه، خانوادشم حذف میشن. نمیخوام هیچ کدومشون رو ببینم.
آرش هاج و واج فقط نگام میکرد. به طرف نیمکتی که کمی اون طرفتر بود هدایتم کرد.
دوباره نشستم. یاد فریدون و حرفاش افتادم. ترس تمام وجودمو گرفت.
صورتمو با دستام پوشوندم و اشکام سرازیر شد.
_راحیل تو چت شده، چرا یهو حرف خانوادشو زدی؟ اونا که بالاخره میرن اونور نیستن. راحیل تو رو خدا گریه نکن. اینجا نگاهمون میکنن.
به زور خودمو کنترل کردم و بلند شدم.
_آرش منو برسون خونه.
اخماش در هم بود، بلند شد و به طرف ماشین راه افتادیم.
بینمون سکوت بود و هر کدوم تو افکار خودمون غرق بودیم که گوشیش زنگ خورد.
صدای مژگان از پشت خط، میاومد. زیر چشمی نگاهی به من انداخت و صدای گوشیش رو کم کرد. با این کارش عصبیتر شدم. ولی سعی کردم نفس عمیق بکشم. تنها کاری که کمی آرومم میکرد و کمک میکرد قلبم نایسته.
انگار مژگان و مادر آرش میخواستن شام بخورن و اصرار داشتن که ما هم زودتر بریم اونجا.
آرش گفت:
_حالا ببینم چی میشه.
"خوبه یه ساعت پیش گفتم من پام رو اونجا نمیزارما."
گوشی رو که قطع کرد با همون اخم بدون این که نگام کنه گفت:
_مژگان اصرار داشت بریم اونجا...
سکوت کردم.
_راحیل من خودم به اندازهی کافی توی فشارم تو دیگه اذیتم نکن.
_مگه من چیکار کردم؟
یه جوری با بغض گفت:
_آخرین لحظهی جون دادن کیارش من پیشش بودم، همش فکر زن و بچش بود، بچهاش رو به من سپرد، الان من به زنش بگم نمیخوام ببینمت؟ بگم راحیل گفته حتی باهات حرف هم نزنم چون حساسه؟ به خدا واسه خودت بد میشه، میگن...
حرفشو خورد... و دوباره ادامه داد، راحیل مامان چه گناهی کرده که یه پسرش رو از دست داده یکی دیگهام میخواد ولش کنه.. اون دیگه نباید فشار روش باشه.
به سختی اشكاش رو که تو چشماش اسیر کرده بود رو پشت لبخند تلخش
پنهان کرد و نگام کرد.
_اصلا همه ی اینا رو ول کن هر چی تو بگی، من طاقت ناراحتیت رو ندارم.
چی میگفتم، انگار من فقط زیادی بودم. اون که با زبون بیزبونی گفت، "همینه که هست."
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
اگر با شنیدن عبارتِ "یک مادرِ مذهبی"، زنی در ذهنتون تجسم میشه که محجبهست و هفته ای چند جلسه روضه میره و پیوسته در حال نذری پختن و پای منبر نِشَستنه، کلاهمون پس معرکهست!
"مادر مذهبی" فردی هستش که:👇
به قدر اقتضا روضه میره ولی به حد اعلا بچههاشو کتابخونه میبره!
مادرِ مذهبی در کنار مناسک مذهبی با دختر و پسر نوجوانش کافیشاپ میره و نمیزاره دختر یا پسرش اولین تجربه کافیشاپش رو با فرد دیگهای داشته باشه!
مادر مذهبی طوری با کتاب اُنس داره که هر جا میشینه یا استراحت میکنه یک کتاب اطرافش پیدا میشه!
مادر مذهبی شیک پوشه و ظاهری آراسته داره تا ذهنیتی مناسب از زنِ محجبه در ذهن دخترش نقش ببنده!
مادرِ مذهبی وجودش رو وقف فرزندانش نمیکنه و بلکه در کنار فرزندپروری به رشد و پیشرفت خودش و رسیدگی به علایقش اهمیت میده!
مادر مذهبی در برخورد با نامحرم ،مغرور و با حجب و حیاست ولی برای همسرش کُلی جذابیت و فانتزی های عاطفی و جنسی داره!
به ندرت از یک مادرِ مذهبی "نصیحت" و "سرزنش"میشنوید.
مادری هستش که میشه حرف دلت رو زد بدون اینکه نگران قِشقِرِق کردن و قضاوتش باشید
مادر مذهبی....
"سعید خان"
#مادری
•@patogh_targoll•ترگل