eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
244 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 امروز یکشنبه اربعین است امروز یکشنبه است، نه از آن یکشنبه‌هایی که صبح زود با غصه بیدار می‌شوی؛ که چرا صبح شده و تو باید زود بیدار شوی. امروز یکشنبه اربعین است. اربعینی که با آمدنش پرونده محرم امسالم بسته می‌شود تا سال بعد. سال بعد کجایم؟ برای عزاداری امام حسین طلبیده می‌شوم؟ یا مانند امسال می‌شوم؟ امسالی که تاسوعا و عاشورا طلبیده نشدم یا نرفتم؟ یا درس بهانه‌ای شد برای نرفتن من و من ماندم با پشیمانی نرفتن و امتحانی که برگزار نشد. امروز یکشنبه اربعین است. چرا کربلا نیستم؟ طلبیده نشدم یا نرفتم؟ وقتی استاد امیری گفت می‌تواند مرا هم همراه خودشان ببرد، هم ترس داشتم هم ذوق. ترس از تنهایی که بدون مامان و بابا چه کار کنم؟ یا اگر یک لحظه غافل شوم و راه را گم کنم، چه کار کنم؟ ترس برادر مرگ است، ترس قوی است؛ آنقدر قوی که وقتی استاد امیری زنگ زد و جوابم را پرسید یک کلام گفتم: نه. نه خالی که امروز اشکم را درآورد و چشمم را به تلویزیونی دوخته که پخش زنده دارد از مسیر کربلا. امروز یکشنبه اربعین است. تا یک ساعت دیگر صدای دسته در کوچه می‌پیچد. کارهایم مانده است، فردا باید گزارش پایان نامه‌ام را به استاد راهنما بدهم و کاری نکردم، فردا باید طراحی فتوشاپم را به صاحبش تحویل دهم و هنوز مانده است، کارهای فردایی که باز می‌خواهند بهانه شوند برای نرفتن من. اگر نروم من می‌مانم با پشیمانی که چرا نرفتم؟ با پشیمانی که سال بعد اگر نباشم و نتوانم بروم؟ با پشیمانی که موریانه می‌شود و به جانم می‌افتد، پشیمانی که از جا بلندم می‌کند و مانتو مشکی‌ام را تنم می‌کند. پشیمانی که به سر خیابان می‌بردم و مرا منتظر دسته نگه می‌دارد... نرجس تاج‌الدینی یک‌شنبه | ۴ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 میان تاریکی فرات از ساعت شش که گرمای خورشید افتاد، پیاده روی را شروع کردیم. بعد از نماز رسیدیم به طریق العلما. در مسیر روستایی با موکب‌های پراکنده اما نزدیک به هم پیش می‌رفتیم. برنامه داشتیم تا نماز صبح راه برویم. اما ساعت ده بگومگوی بچه‌ها و زُق زُق پاهایمان نشان از خستگی داشت. گشتیم پی موکبی برای استراحت. موکب‌های مناسب پر شده بودند که چشممان به ساختمان دیگری افتاد. از جوانی که از جلویمان می‌گذشت پرسیدیم: موکب؟ و او جواب داد مبیت موجود. دست و پا شکسته حالیمان کرد که باید سوار بَلَم شویم تا آن‌ور فرات به خانه‌شان برسیم‌. چشمان خسته پسرها با شنیدن اسم قایق برق زد. بعد از ماشین‌های مدل بالا و موتور وانتی، قایق تجربه جدیدشان بود. همراه مرد جوان راه افتادیم تا پشت همان ساختمان انباری که فکر کردیم موکب است. هفت هشت مرد با قیافه‌های به ظاهر غلط انداز آنجا منتظر قایق بودند. دلم خالی شد. تنها زن جمع من بودم. نگران به همسرم نگاه کردم. او هم مردد شده بود. کمی‌ که صحبت کرد از رفتن منصرف شدیم. تشکر کردیم و برگشتیم به سمت خیابان. برق چشم بچه‌ها خاموش شده بود. مرد جوان و دوستش دنبالمان آمدند تا جلوی ساختمان و مدام به همسرم اصرار میکردند که خانه ما آن‌ور رودخانه و نزدیک است. آنقدر پیچ اصرارشان را پیچاندند که بالاخره ناچار تسلیم شدیم. قایق تازه رسیده بود. مردان منتظر، نوبتشان را به ما دادند تا زودتر سوار شویم. از قضاوتی که ناشی از ظاهر بود شرمنده شدم. پسر جوانِ عراقی گاری پسرها را دستش گرفته بود و به تنهایی جورش را می‌کشید. انگار می‌ترسید دوباره منصرف شویم. قایق آنقدر ظریف و لرزنده بود که با هر تکان لبه‌اش تا آب فرات می‌رسید. با احتیاط نشستیم و قایق در تاریکی شب از خشکی جدا شد. با هر پارو قایق سیاهی رود را پاره می‌کرد و پیش می‌رفت. ماه شب چهارده بالای سرمان می‌درخشید اما چیزی از ترس فضا کم نمی‌کرد. نیمه شب میان فرات در ظلمات، سوار قایق ضعیفی بودیم با دو مرد عراقی‌. تنها کورسوی امیدم حضور دختربچه مظلوم عراقی بود که بار جنایی ماجرا را کم می‌کرد. بلافاصله که پیاده شدیم جوان عراقی گاری را باز کرد و به سرعت پیش رفت. نمی‌دانستیم چه چیزی در انتظارمان است. چند لحظه بعد وارد اتاقی شدم که داخلش چند خانم ایرانی با لذت زیر باد خنک کولر خوابیده بودند. با دیدنشان نفسم جا آمد. تن خسته‌ام را که روی تشک گذاشتم از ذهنم گذشت که ارزشش را داشت. سرمست درگاهی | از پنج‌شنبه | ۳۰ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سفرنوشت اربعین قسمت دوازدهم: مصلی قریه الغدیر ساعت ۴ صبح به حسینیه‌ای در قریه "غدیر" رسیدم. از سر شب راه رفته بودم و می‌خواستم بعد از نماز صبح چند ساعتی استراحت کنم. آماده نماز بودم که کودکی حدود یک ساله که در اطرافم چهار دست و پا راه می رفت توجهم را جلب کرد. تعجب کردم چرا آن موقع صبح بیدار است. همان موقع پدرش هم او را صدا کرد: "ابوطالب گل" (به فتحه گ) به سمت صدا چرخیدم. جوانی حدودا سی ساله با ریش بلند نارنجی رنگ کودکش را صدا می‌زد. از نام کودک خیلی لذت بردم. پرسیدم: ایرانی؟ به لهجی ترکی گفت: آذربایجان. پرسیدم: تبریز؟ جواب داد: باکو! پرسیدم: فارسی بلدی؟ جواب داد: کمی! خوشحال شدم که با یک شیعه از کشور آذربایجان که فارسی هم می‌داند برخورد کرده‌ام. دوست داشتم بیشتر صحبت کنیم اما همان لحظه ندای اذان بلند شد. بعد از نماز هم خستگی هردوی ما را نقش بر زمین کرد! از خواب که بیدار شدم دیدم هنوز نرفته است. با اشتیاق پیشش رفتم. به گرمی استقبال کرد. گفتم نام ابوطالب را دوست دارم اما این نام این روزها بین مردم ایران مرسوم نیست. گفت در آذربایجان هم مرسوم نیست ولی من به عشق امام علی علیه‌السلام و تهمت‌هایی که وهابیون در آذربایجان به ایشان می‌زنند و او را کافر می‌دانند این نام را برای او انتخاب کرده‌ام. از این حرفش خیلی کیف کردم. مخصوصا اینکه هر بار که نام امام علی را می برد عبارت "امام علی علیه السلام" را به طور کامل می‌گفت. همین شد که پای حرف‌هایش نشستم. نامش "النور" بود. (به کسره الف و سکون ل) گفت سال‌ها پیش مدتی در ایران درس حوزه می‌خوانده و به همین دلیل فارسی می‌داند. از زندگی شیعیان در باکو پرسیدم. از جو زیاد امنیتی برایم گفت و صدها شیعه‌ای که به دلیل شیعه بودن و مخالفت با حکومت به آنها تهمت اسلحه و نارکوتیک (مواد مخدر) زده‌اند و الآن در زندان هستند. فرقی ندارد شیخی باشد که بر علیه وهابیت تبلیغ می‌کند یا فردی عادی که در "تیک تاک" با یک وهابی گفتگو می‌کرده است. همه با هم الآن در زندان و کنار هم هستند! از واکنش‌ها به مسئله فلسطین در باکو پرسیدم. گفت آذربایجان رابطه خوبی با اسراییل دارد و اجازه تجمع و اعتراض و چنین کارهایی نمی‌دهد. آنطور که می‌گفت در کشورش اهل بحث و گفتگو با سنی‌ها و وهابی‌هاست و تمام تلاشش را هم برای معرفی درست شیعه (که وهابی‌ها آن را کافر می‌خوانند) می‌کند. در این راه از کتاب‌هایی مثل "آنگاه که هدایت شدم" از دکتر تیجانی و یا "شب‌های پیشاور" که به ترکی ترجمه شده‌اند هم استفاده‌های زیادی کرده است. او برایم از سنی‌هایی در آذربایجان گفت که به راحتی وهابی می‌شوند. آن هم با دنبال کردن چند کلیپ در یوتیوب. و ساعت‌ها وقت لازم است تا با آنها بحث و گفتگو شود تا شاید به نادرستی عقیده‌شان پی‌ببرند. از او خواستم عکسی سه نفره با ابوطالب بگیریم و آن را در سفرنامه‌ام در ایتا منتشر کنم. نمی‌دانست ایتا چیست! اما درخواستم برای عکس را پذیرفت اما قول گرفت که آن را منتشر نکنم. به شوخی گفت: در باکو تعداد پلیس‌ها از افراد عادی هم بیشتر است و بهتر است حتی عکس ابوطالب یک ساله هم منتشر نشود! ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی | از یک‌شنبه | ۴ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 اتوبوس‌هایی با رنگ روشن چیزی که در نگاه اول توجه مرا جلب کرده بود، اتوبوس‌ها بود. اکثر آن‌ها رنگ‌هایی روشن داشتند؛ نارنجی، آبی، سفید و قرمز. از سختی مسیری که طی می‌کردند شنیده بودم، از اینکه با ورود به ایران اول سجده می‌کنند و خاکش را می‌بوسند شنیده بودم، از زائرین شبه قاره شنیده بودم که شاید فقط برای رسیدن به خاک ایران چندین روز باید سفر می‌کردند با وجود اتفاقات خطرناک در مسیر، زیاد از سختی‌های این سفر شنیده بودم و همین دلیل خودگویی‌هایم شده بود: «چه جور براشون می‌ارزه که این مسیر رو طی کنن؟ ما تا خونه مادربزرگ توی روستا که دو ساعت مسیر صاف و سالم داره حوصله نداریم بریم!» شنیده بودم: «مرز میرجاوه و ریمدان در بازه‌ی اربعین میشه شبیه مشایه‌ی عراق...» تا اینکه موکب‌ها را در مرز استان و خانه‌های میزبانی مردم سیستان و بلوچستان را در نقاط مختلف شهر دیدم. از شیعه و سنی شنیده بودم که با هم راهی می‌شوند، از زائرینی شنیده بودم که با همه چیزشان راهی می‌شوند، از آدم‌هایی شنیده بودم که راه رفتن عادی برایشان سخت است چه برسد به طی این سفر! همیشه شنیده بودم: «شنیدن کی بُوَد مانند دیدن!» تا اینکه به مرز میرجاوه رفتم و از نزدیک همه چیز را دیدم. وضو گرفتن شیعه و سنی را در وضوخانه‌ها دیدم، زنی را با بچه‌ی چند ماهه در بغل دیدم، پیرمرد نابینا را بین زائرین دیدم. همه چیز را دیدم بودم، کربلایی دیگر را در خود ایران دیده بودم و در استان سیستان و بلوچستان. همه چیز را دیده بودم جز یک مورد را. سختی مسیر را هنوز ندیده بودم. نه اینکه از ندیدن آن ناراحت باشم، اتفاقاً احساس خوبی ته دلم داشتم. دیگر این یکی را نمی‌خواستم از نزدیک ببینم. نمی‌خواستم باور کنم که ارادت زائرین شبه قاره گاهی از ارادت ما ایرانی‌ها به اربعین بیشتر است. می‌خواستم سختی مسیر را اغراق آمیزیِ پاکستانی‌ها بدانم. می‌خواستم همیشه عشق ما به حسین اول و از همه بیشتر باشد. تا اینکه یک روز صبح بدون مقدمه اینترنت گوشی را روشن کردم و اولین کانال خبررسانی را که باز کردم، تصاویر واژگونی اتوبوس مسافران پاکستانی را در دهشیر تفت دیدم، نقص فنی در سیستم ترمز و فرسوده بودن وسیله نقلیه را زیرتیتر علت واژگونی دیدم، آمار بالای فوتی و زخمی زائرین را دیدم. می‌دانم شاید این خبر در مقابل خبرهای دیگری که در مسیرهای پاکستان برای زائرین در بازه‌ی اربعین اتفاق می‌افتد هیچی نباشد یا نسبت به آن مسیرها اتفاقی ساده باشد ولی بالاخره گوشه‌ای از آن را حالا دیده بودم، گوشه‌ای از سختی مسیر را. بعد از آن، حالا خوب می‌دانم هر موقع اتوبوسی را ببینم، البته قطعاً اگر رنگ روشن داشته باشد، یاد زائرین شبه قاره خواهم افتاد و یاد این بیت شعر از حافظ که شنیده‌ام می‌گوید: «راهی است راهِ عشق که هیچش کناره نیست آن جا جز آن که جان بسپارند، چاره نیست» امیررضا انتظاری یک‌شنبه | ۴ شهریور ۱۴۰۳ | مرز ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 پیرمردِ عصابه‌دست دم‌دم‌های غروب بود که جلزوولز کنان از موکب زدیم بیرون. تازه می‌شد به ضرب آب‌پاشی و شربت‌های خنک کمی هُرم آسفالت و هوای نزدیک ۵۰ درجه را تحمل کرد. چند عمودی از ۹۰۰ که رد شدیم رسیدیم به چندتا از موکب‌های ایرانی. هنوز ۵۰ عمود هم راه نیامده بودیم که خسته، کوفته، سرفه‌کنان و در فکر کفش‌های خدابیامرزم بودم. کفش‌هایی که روز قبل توی حیدریه از ذوق یافتن موکب خنک ولشان کرده بودم و وقت برگشت یک لنگه‌اش گم شد. با توفیق اجباری و دو دینارِ ناقابل مفتخر به پوشیدنِ دمپایی رسمیِ پیاده‌رویِ عراقی شدم. در همین حال و هوا بودم که صدایی جذبم کرد. صدایی که به سبک بچه‌های کف میدان تره‌بار داد می‌زد: «برنج ایرانی با ماست سون»؛ بیش از صدا و برنج و ماست؛ مجذوب اعتماد به نفسش شدم. ملت برای کباب‌ترکی‌اش هم اینقدر تبلیغ و به‌به و چه‌چه راه نمی‌انداختند! چون گلو درد داشتم فازِ غذای سالم برم‌داشت و رفتم سمتش. از قضا بعد شله‌زرد تنها غذایی بود که دختر سه‌ساله‌ام با اشتها می‌خورد. به بهانه‌ی اینکه بگذاریم به دل بچه بنشیند، ایستادیم که نفسی تازه کنیم. روبروی موکبِ ماست‌وبرنجی بنر جذابی نصب بود. توی بنر پرچم یا لثارات الحسینی در دل ویرانه‌های غزه برافراشته شده بود. پسری قد بلند مردم را دعوت می‌کرد تا با این بنر عکس بگیرند و در فضای مجازی‌شان منتشر کنند؛ با هشتگ «بِدَمِ المَظلوم». خانمم گفت: «تو هم برو و عکس بگیر.» گفتم: «من از اون فضاهای مجازی ندارم.» از اینکه غذا خوردن دخترم طول کشیده بود و بیشتر استراحت می‌کردیم راضی بودم؛ منتها محض گول‌زدن وجدان و همراهان می‌گفتم: «خیلی راه نیومدیم، ولی خب اگه حرکت کنیم شاید دیگه بچه غذا نخوره!» خیره به بنر روبرو و مخاطبانِ اغلب دهه هشتادی و ایرانی‌اش بودم، که پیرمردی عصازنان با یک شور و هیجان خاص رفت برای عکس‌اندازی. همراهان هم‌سن و سالش دوربین نداشتند و آن پسر قد بلند مجبور شد خودش عکس بگیرد. صدی به نود، مثل من از آن فضاهای مجازی نداشت. پشت به دوربین ایستاد. پسر اصرار کرد که برگردد؛ قبول نکرد. به پرچم «ایران‌والعراق، لایمکن‌الفراق» پشت کوله‌اش اشاره کرد. از آن پسر ذوق هنری‌اش بیشتر بود. از شور و جدیت پیرمرد به وجد آمدم و مرا هم جو استکبارستیزی گرفت. رفتم سمت جایگاه و ایستادم؛ به فکر ژست خفن بودم که پیرمرد عصا‌به‌دست داشت دنده‌عقب می‌گرفت تا از جایگاه خارج شود. به او گفتم: «حاجی وایسا با هم عکس بگیریم.» برای من عکس ماندگاری شد. البته نه من سوژه بودم و نه آن بنر و نه آن هشتگ. پیرمرد اما اصلِ سوژه بود؛ هم خودش، هم عصایش، هم ژستش و هم غیرتش در یاری مظلوم. صورت ماستیِ فاطمه‌خانمِ ما هم نشان از تمام شدن برنج و ماست و استراحت‌مان داشت. ما هم که عکس‌مان را گرفته بودیم، همراه ملائک و شهدا که شب‌های جمعه عازم کربلایند، راهی شدیم... محمدصادق رویگر | از پنج‌شنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 شورِخاک طبق معمول هر سال و بهانه‌های فراوانِ زمینی، نشسته‌ام توی خانه و استوری‌های فرازمینی اربعین دوستانم را لایک می‌کنم. نه با افسوس، بلکه با شور و شوق، نفس کشیدن دوستانم در اتمسفر اباعبدالله را می‌پسندم‌... اصلا هم تصمیم ندارم درباره‌ی حس تلخ جاماندن از این قافله حرف بزنم که در آن صورت طوماری می‌شود آن سر‌ش ناپیدا... امسال هم دوست همدانی‌ام، منصوره خیلی اصرار کرد همراهش بروم. ولی اصرارهای خواهرانه‌اش حریف همت کج و کوله‌ی من نشد. آخر خودش تنهای تنها، کوله بر دوش قدم در مشایه گذاشت. حالا که نشد بروم به جایش از همه چیز برایم عکس می‌فرستد، از خوابیدن در ازدحام و زیر دست و پای زائرهای صحن حضرت زهرای حرم امیرالمومنین(ع). از همشهری من که در صف کباب با او دوست شد، از پیرزن پاره‌ی استخوان اهوازی که تنها رفته بود و من دست راستش را بر سر همّتم کوبیدم. از دخترک خاله ریزه‌ی عراقی که کنار مادرش به منصوره پاستا تعارف می‌کرد. از موکب ‌کویتی‌ها که شبیه مُتل‌های مجهز انزلی بود. از صبحانه‌ی موکب آملی‌ها، که شیربرنج کاله داده بودند و پاستوریزه بودنش کلی به منصوره کیف داده بود. از پماد تاول پا. و این عکس که بدون توضیح بود. به این عکس خیلی دقیق می‌شوم. شور و شوق‌ از تمام پیکسل‌هایش دارد می‌زند بیرون. قاعدتاً آقایان میزبان در این عکس، بعد از چند شستشو باید آب لگن‌ها را گوشه‌ای خالی کنند. آب که در زمین فرو برود، خاک کف آن لگن‌ها زیر آفتاب خشک می‌شود؛ باد که وزید تمام ذرات خاک در کوی، برزن، صحرا و بیابان پخش می‌شود. خاکِ کفِ پای زائر حسین ع بیابان‌های بی دست و پا و فاقد حرکت را به شور زیارت می‌اندازد... اصلا شور آفرینی یکی از مهمترین خاصیت‌های اباعبدالله است. من با شورِ توی عکس‌هایی که از اربعین می‌بینم از خودم و بهانه‌هایم خجالت می‌کشم. "چه باک اگر نرسیدیم ما به کوی رسیدن هزار گام روان هست و آرزوی رسیدن" حمیده عاشورنیا یک‌شنبه | ۴ شهریور ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 ماجرای قهر شهید رجایی از سر یک سفره وقتی رئیس‌جمهور با اتوبوس شرکت واحد به محل سخنرانی می‌رود کتاب «آقای کاف میم» خاطرات شفاهی «حسن کمالیان»، مستندساز، عکاس دفاع مقدس و از اعضای واحد تبلیغات سپاه مشهد در دهه ۶۰ از سوی انتشارات راه‌یار منتشر شده‌است. حسن کمالیان پنج‌شنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | حسینیه هنر @hhonar_ir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا