📌 #عملیات_انتقام
کوثر
- مامااااان نمیدونی امروز تو کلاس چیا که نمیگفتند بچهها.
عرض آشپزخانه را چند بار جابهجا شدم و سفرهی ناهار را پهن کردم.
قدمهایش را کنارم موازی میگذاشت و دکمههای مانتوی سورمهای مدرسه را باز میکرد: "مامان یکی از بچهها میگفت: چرا موشک زدن؟ حالا از فردا اسراییل ما رو میزنه. چرا خامنهای دستور ناامنی داد؟"
اَبرو در هم کشیده بود و یکه به دو کردنِ دوستانش را مو به مو تکرار میکرد: "مامان از اِکیپ نُه نفرمون هیچکی با من هم عقیده نیست."
خم شدم و بشقاب را توی سفره گذاشتم: "کوثر چی؟"
کوثر، جدیدترین ورودی به قلب دخترکم بود که تازگیها بدجور توی دلش جا باز کرده، از امروز هم توی دل من پرچمش را بالا برد.
طبق گزارشهای رسیده از کلاس، دختر خونگرم و دلسوزیست. بین بچهها صمیمیت ایجاد کرده و گروه مجازی تشکیل داده. توی همین دوهفته قشنگ توانسته با زبانِ شیرینش دلِ همه را ببرد.
فاطمه کنارم خم شد و از همانقدر نزدیک ادامه داد: "کوثر اولش چیزی نگفت، خوب گوش کرد. بعدش هم توی جاش وایساد و گفت: "اما بچهها من از این جمله خیلی خوشم میاد. (وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد)
وقتی درست نگاه میکنیم میبینیم که اول اونا حمله کردن. مگه نیومدن تو تهران هنیه رو شهید کردن. خب اگر ما کاری نکنیم بازم میان و جنگ راه میندازن. دشمن باید از ما بترسه.""
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
چهارشنبه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
سرانجام بیخبری
انگشتهایم روی صفحهی گوشی تند تند میچرخید کانال و گروهها را چک می کردم از کانالهای آشپزی گرفته تا کانالهای سیاسی، به محض ورود یک پست، سریع بازش میکردم ولی چیزی نبود که قانعم کند. آنقدر این کارم تکراری شده بود که متوجه نشده بودم پستی در ایتا رد و بدل نمیشود و کلا اینترنت سراسری قطع شده، کلافه شدم، گوشی را کنار گذاشتم، بلند شدم به طرف حیاط بروم تلفن زنگ خورد، خواهرم بود، هر روز به هم زنگ میزدیم اما نمیدانم چرا وقتی تلفن را برداشتم به او گفتم سریع قطع کن منتظر خبری هستم، بنده خدا پشت سر هم میگفت خبر داری چی شده؟ قطع نکن برات بگم. ولی من بیاعتنا به او، تلفن را گذاشتم دوباره سراغ گوشی و دوباره کلافگی، ایندفعه بلند شدم به سمت آینه رفتم دستی به موهایم کشیدم، ناگهان چشمم به خودم خورد لحظهای ایستادم و نگاهش کردم و بعد به او گفتم منتظر چه هستی؟ دنبال چی میگردی؟ قراره بهت خبر بدن اصلا خبر از کی؟ راستش جوابی به ذهنم نمیآمد جز تصویر حاج قاسم و شهدای جوونمون و تصویر سید حسن نصرالله، خودم بغض داشت و شروع کرد در آینه گریه کردن و خود دیگرم که روبهروی آینه بود روضهی اشک میخواند. بیخبری، دلشوره و انتظار هر ثانیه و هر لحظهاش بد است و طاقت فرسا. درد بدیست، مثل خوره میماند، اما مجبور بودم خودم را آرام کنم، چند روزی گذشته و دلم مثل سیروسرکه در تلاطم است. حوالی ساعت ۸ بود که در گروه همکاران یکی نوشت: "آقا زدند، بخدا زدند، ساختمونا داره میلرزه، الله اکبر"
این آخرین پستی بود که خواندم و بعد اینترنت سراسری قطع شد. انگار یک دیگ آب جوش ریخته باشند روی سرم.
باخودم گفتم اینقدر این دست و آن دست کردند تا اسرائیل حمله کرد، دستانم را مشت کردم و به زمین زدم، درد بند بند انگشتانم را گرفت سریع دویدم توی آشپزخانه و شیر ظرفشویی را باز کردم و دستم را گرفتم زیر شیر آب، دخترم از راه نرسیده تلویزیون را روشن کرد، این کانال به آن کانال، تا اینکه مبهوت صدای کوبنده مجری از تلویزیون شدم
"حمله موشکی سنگين و گسترده جمهوری اسلامی ایران به رژیمصهیونیستی آغاز شد..."
در آن لحظه بلندترین الله اکبر عمرم را جیغ زدم.
راضیه غلامرضازاده
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
سادات خانم
سادات خانم، هیئت امنای مسجد داشت میرفت فاطمیه تا مثل همیشه اولین نفر باشد که رحل و قرآن و شمع بچیند و فضا را روبهراه کند برای مراسم سید مقاومت، شهید سید حسن نصرالله
او از زمان انقلاب و دفاع مقدس تا حالا پای کار است.
یکی توی راه بهش گفت: که چی بشه؟ تو خودت مریضی؟
گفت: جوابتو برو از کوچهپسکوچههای محله و شهر و کشور بگیر که همه جا آرامش و امنیت برقراره.
طاهره نورمحمدی
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #گلستان #گرگان
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
حلقه وصل
گوشی را گرفتم دستم ببینم دنیا چه خبر است؟
یک کانال خبر زده بود در حملات شدید به ضاحیه، سید مقاومت به شهادت رسیده. تپش قلبم بیشتر شد. دستانم عرق کرده بود. پشت بندش کانال بعدی نوشته بود خبر تکذیب شده. نفس راحتی کشیدم.
دوباره کانال بعدی خبر اول را با تحلیلی که منطقی بنظر میرسید تیتر کرده بود. اشک داشت راه خودش را پیدا میکرد و باز پیامی دیگر...
در این لحظات که بسیار شبیه بیخبری از کوههای ورزقان بود، یک پیام همهی مسلمانان را مخاطب قرار داد:
«بر همهی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزبالله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم و خبیث آنان را یاری کنند.»
- خدایا امکانات من چیه؟
- فریادم؟ قلمم؟ زبانم؟
ناگهان نگاهم به دستانم افتاد. به حلقهی ازدواجم.
- خدایا میدونی خیلی دوستش دارم! هدیهی مجیده.
بوسیدمش و یک عکس یادگاری ازش گرفتم. چادرم را سر کردم.
این هم سهم کوچک من برای دفاع از مظلوم دربرابر ظالم وحشی.
فاطمه صیادنژاد
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
جوشن صغیر روایت زهرا جلیلی | قم
📌 #سید_حسن_نصرالله
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
جوشن صغیر
چند ساعتی پس از آنکه رهبر انقلاب اعلام کردند بر همه مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان بایستند پیامی از یکی از دوستان دریافت کردم:
«پنجشنبه قرائت جوشن صغیر به نیت پیروزی رزمندگان مقاومت در منزل شخص مذکور برگزار میشود. جهت اعلام حضور یاعلی را ارسال کنید»
یاعلی گفتیم.
کل روز پنجشنبه مراسم را به خودمان یادآوری میکردیم که مبادا دیدن امپراطور دریا! غفلتآفرین شود و یادمان برود یاعلی گفتیم.
بعد از نماز مغرب بانگ رحیل به صدا درآمد و برای رفتن آماده شدیم.
آدرسی که داشتیم را پی گرفتیم و به در خانهشان رسیدیم.
در خانه باز بود اما به نشانه ادب زنگ را فشردیم و وارد شدیم.
پس از بالا رفتن از چندین پله به طبقه سوم رسیدیم.
میزبان به استقبالمان آمد.
وارد شدیم.
مردانه و زنانه در دو قسمت مجزا بود.
از همسرم جدا شدم و وارد قسمت زنانه شدم.
اکثریت را نمیشناختم.
سلامی عمومی دادم و نشستم.
چند دقیقهای نگذشته بود که با سینی از شربت زعفرانی مورد استقبال واقع شدم.
اندکی آبلیمو به آن اضافه کرده بودند که طعمش را متفاوت کرده بود.
هنوز شربت از گلویم پایین نرفته بود که ظرفی از حلوا هم در مقابلم قرار گرفت.
مشغول پذیرایی از خودم بودم که کاغذی در دست دختری نظرم را جلب کرد.
پشت کاغذ به سمتم بود و نمیتوانستم روی آن را ببینم.
پس از چند لحظه دخترک کاغذ را بر روی دیوار چسباند و کنار رفت.
تازه فهمیدم قضیه از چه قرار است.
پوستری از سید حسن نصر الله بود.
گل میزی را کنار عکس گذاشتند و یک دیس حلوا و چند قلمه گل که درون شیشههای سبز رنگ بودند.
و البته یک ظرف که مقداری پول؛ یک جفت گوشواره و یک النگو درون آن بود.
قسمت اول برایم ملموس بود.
رسم ایرانیهاست که در کنار عکس رفتگانشان گل و حلوا بگذارند،
اما پول و طلا نه.
خویشنداری کردم و چیزی نپرسیدم.
چند دقیقهای که گذشت یکی از خانمها سینی پول و طلا را برداشت و از جمع پرسید: «دیگه کسی نمیخواد به لبنان کمک کنه»
پس از آنکه چند خانم دستها را در کیف بردند و مبلغی بر پول داخل سینی افزودند سینی به قسمت مردانه منتقل شد تا در آنجا هم اندوختهای جمع شود.
پس از قرائت زیارت عاشورا؛ گزیدهای از جوشن صغیر خوانده شد.
همزمان با خواندن دعا و زیارت ناخوداگاه خاطرات دوران کرونا در ذهنم زنده شد.
آن موقع که آقا اعلام کردند برای بهبود اوضاع دعای هفتم صحیفه خوانده شود و هرشب بعد از اخبار ۲۰:۳۰ وقتی علی فانی دعا را میخواند از عمق وجود و در بین همهی ناامیدیها قلبمان به خلاصی از آن شرایط مطمئن میشد.
جوشن صغیر تمام شد و روضه خوانی شروع شد.
روضه حضرت زهرا ...
روضهخوان روضه میخواند، که حدادیان در سرم شروع به خواندن «ذکر لبا وقتی که یا زهرا میشد همه گرههامون وا میشد...» کرد.
با خودم گفتم شاید هدف روضهخوان و صاحب خانه هم از انتخاب روضه حضرت زهرا همین بوده،
شاید قرار است حضرت زهرا اشک را از چشمان بچههای غزه پاک کند...
شاید قدس را قرار است حضرت زهرا آزاد کند...
با تمام شدن روضه سینی چای وارد مراسم شد و نوای پایان مجلس به گوش رسید.
با صاحب خانه خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدیم.
از پلهها که پایین میآمدم به این فکر میکردم که قطعا همانطور که آن ویروس منحوس تمام شد این سگ هار هم نخواهد ماند.
زهرا جلیلی
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
عهد کردم
روز بعد از شهادت شهید سیدحسن نصرالله در مدرسه ختم قرآن برای شادی روح ایشان داشتیم...
آن روز سوره هود به من افتاده بود.
پس از خواندن آیات، چشمم به معنی آیه ۸۲ سوره افتاد..که نوشته بود «وعده آنها صبح است. آیا صبح نزدیک نیست؟»
فردای آن روز بعد از مدرسه ۲۵ ختم سوره نصر رو به نیت سید شهید مقاومت برداشتم.
حسابی از شهادت سید مقاومت ناراحت بودم... آنقدر که حتی در حین نماز هم اشکهایم جاری بود...
پس از نماز مغرب و عشاء... وارد گروه دوستانه مدرسه شدم... دیدم یک پیام آمده که نوشته شده بود؛
«بچهاااااااا ایران زدددددد»
اولش فکر کردم شوخی میکنند... کنترل را برداشتم و تلوزیون رل روشن کردم. دیدم که موشکهای سپاه، آسمان اسرائیل را ریسه باران کرده و دارند به سرعت روی سر اسرائیلیها فرود میآیند.
در آن لحظه به سمت مادرم دویدم و به مادرم خبر موشکها را دادم... اولین حرفی که به مادر زدم این بود «الله اکبررررر
زدیمممممممم مامان، ایران زدددددددد..»
با شادی و جیغ یک دور، دور افتخار، توی خانه زدم و سریع توی حیاط رفتم و با تمام قدرت بلند گفتم: «الله اکبرررر»
هی اشکهایم میآمد و هی از سر ذوق میخندیدم و بلند الله اکبر میگفتم...
از ته دلم خوشحال بودم... هی میرفتم توی حیاط هی میآمدم توی خانه... میرفتم آشپزخانه روی در میزدم ... آنقدر بالا و پایین پریدم که ساعت ۱۲ دیگر جون نداشتم تکان بخورم.
متاسفانه بخاطر دیر وقت بودن نشد به جشن میدان شهید برسم... ولی عوضش توی کانالها و گروهها جواب شُبَهاتِ دیگران درباره حمله ایران به اسرائیل را میدادم و نمیگذاشتم کسی توی دل مردم را بعد از حمله خالی کند... درست است که نشد بروم بیرون و شادی کنم و درست و حسابی با مردم لبنان و غزه همدردی کنم ولی عوضش توانستم با اجرای فرمان و امر رهبری (جهاد تبیین)
کمی از موضعگیری بعضی از افرادی که ناآگاه بودند را نسبت به لبنان، غزه و یمن کم کنم.
بعد این اتفاق تاریخی، عهد کردم آنقدر درس بخوانم که تمام زورگویان عالم به گرد پای من هم نرسند؛ مانند شهید طهرانی مقدم... مانند شهید مطهری... مانند شهید احمدی روشن... مانند شهید فخری زاده و مانند سردار دلها حاج قاسم سلیمانی...
و بعد از آن هم انشاءالله میشوم خاک پای امام زمان (عج)
"...اِنا مِنَ المُجرمینَ مُنتَقِمون..."
آیدا اخوان
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
درخت
پنجرهی کلاسم باز است و بوی باران قبل از خودش ره به کلاس رسانده. سر میز معلم که میروم، بیرون را نگاه میکنم. چرا امروز همه نگراناند؟ درختهای چند رنگ پاییزی حیاط مدرسه بهترین گواهاند برای امید. خصوصا وقتی باران رنگهایشان را جلا داده باشد. لرزی به تنم میافتد. بعد از توضیح دادن این موضوع برای بچهها که چرا باید تاریخ بخوانیم و چرا مهم است که تاریخ را بدانیم، چشمم را از پنجره زیبایی پاییزی به سمت بیست و پنج چشمی که دنبالم میکنند برمیگردانم. اینها همان جوانههای امیدی هستند که باید برایشان گفت و توی دلشان کاشت. مثل همیشه سعی میکنم خودم را توی دلشان جا کنم. یکی کتابی نشانم میدهد، ذوق میکنم و همراهش میشوم. چرا باید از آینده ترسید وقتی شما آن را مینویسید؟ به سمت صندلیهای انتهای کلاس میروم و بین ردیف میز و صندلیها قدم میزنم. یکی از بچهها چند برگ خشکیده ولی خیس با خودش توی کلاس آورده و روی میز گذاشته. به برگ تازه خشکشده نگاه میکنم.
«خانم چرا امروز مشکی پوشیدین؟» برمیگردم و صورت دانشآموزی که سوال کرد را نگاه میکنم. سرخ سفید، با طراوت و شاداب! قبل ازین که بتوانم پاسخ دهم، دختری دیگر نشسته در کنار در کلاس، میگوید: «برای سیدحسنه!» این سری سریع جوابم را میدهم: «سید که انشاالله سالمه، مشکی پوشیدم چون دل و دماغ رنگی پوشیدن نداشتم!» هوای کلاس سرد است. پاییز سرد پنج سال پیش را به یاد آوردم. حسینآقا میگفت: «دیگه عمرا بتونیم اربعین بریم کربلا!» و شروع زمستانش را که بجای برف با خودش بمب آورد توی فرودگاه عراق. و بهار بعدش و شکوفههایی که روی درختها میرویید. و ایران و عراقی که «لایمکنالفراغ»شان با خون جاودان شد.
برمیگردم، مینشینم روی صندلی. رو به همان بیست و پنج جفت چشم مشتاق و منتظر. برایشان میگویم من سی و چند سال بیشتر عمر نکردهام، اما توی همین مدت کوتاه دیدهام که برای پیروز شدن نباید عجله داشت. دیدهام که چگونه خدا برنامه میریزد و چطور ارادهاش بر همه چیز چیره میشود. خون شهید سلیمانی مثل اکسیری بود که معجزه رقمزد. تعریف میکنم که تا قبل از آن صبح جمعه که بیدار شدیم و دعا کردیم که ای کاش چشممان باز نمیشد همچین روزی را ببیند، دعا میکردیم معجزهای بشود و دوباره روابط ایران و عراق به حالت عادی خود برگردد. دنبال معجزهای بودیم که بساط اغتشاشات عراق را جمع کند و خدا به سختی یادمان داد که برای بدستآوردن آرزوهای بزرگ، باید عزیزترینها را فدا کرد. میگویم قدرت شهیدنصرالله حتی از سیدحسن هم بیشتر است. حتی اگر ما دوست نداشته باشیم که بجای سید، لقب شهید را قبل از اسمش بیاوریم. حتی اگر دلمان بخواهد همیشه با صدای قاطعشاش قلبمان آرام و دلمان قرص شود، شاید راه پیروزی این باشد که دلمان را با اشکی که برایش میریزیم داغ و داغتر کنیم. شاید برای نصرت قلب داغ لازم داریم. با قلب داغ بهتر میشود جوانهها را رشد داد. بچهها میگویند: «خانم زنگ خورد! آیهی آخر کلاسو میخونید؟»
قرآن را باز میکنم، سورهی ابراهیم را پیدا میکنم و برایشان میخوانم: «أَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ؟» بچهها که از کلاس بیرون میروند، انگار کلاس سردتر میشود. دلم میخواهد زودتر بروم خانه، سیدمحمدباقرم را توی بغل بگیرم و از گرمای وجودش گرم شوم.
ثمین شاطری
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
بی بی صنم
خبر شهادت سیدحسن نصرالله که از تلویزیون و فضای مجازی پخش شد، ایران را شوکه کرده و مردم کشورمان را عزادار کرد. همه جا حرف و سخن از شهادت مظلومانه سید بود. هر کس به نوعی عزاداری میکرد و خودش را در غم بازماندگان سید و مردم لبنان و ایران سهیم میدانست.
خانواده ما هم از این قاعده مستثنا نبود، خانواده همسر من که خودشان این غم را تجربه کرده بودند، تقریبا خودشان را صاحب عزا میدانستند.
مادر همسرم که بچهها بی بی صنم صدایش میزدند، با اینکه خودش کسالت داشت و دوران نقاهت بعد از سکته ناقصاش را میگذراند با همان لب و دهانی که حالا دیگر صاف نبود و به قول نوههای پسری، شاسی فک بی بی نیاز به کشیدن داره، هر کس که به ملاقاتش میآمد، مدام چند جمله را تکرار میکرد و میگفت:
نامردها چشم دیدن سید اولاد پیغمبر نداشتن، کور بشه چشاشون که هر کی قوی و قدرت داره رو از دنیا ورش میدارن ولی نمیدونن که اگر یک حسن رو از بین ببرن هزاران حسن جاش و میگیره،
بی بی صنم وقتی این حرفها را میزد، گوشه چارقد مرمرش را به چشمهای اشکیاش میکشید و همانطور چهاردست و پا خودش را به قاب عکس روی میز تلویزیون میرساند و دستمال چیت گل گلیاش را روی قاب عکس جمشیدش میکشید و زمزمه میکرد و میگفت:
پسرم سلام من و به سید برسون و بگو اگه بی بی صنم رو قابل بدونی، منم میشم سرباز آقا و شما. هر چند که دستم بیگیر شده ولی قول میدم هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم، اونم از ته دل و به قول نوهها دلیه دلی...
بی بی صنم مدام شبکه خبر را میزد و اخبار را دنبال میکرد تا اینکه شنید سربازان گمنام امام زمان جواب بیحرمتی به سید و مردم ستمدیده لبنان و فلسطین رو با شلیک موشک دادند. بی بی صنم چهار دست و پا به سمت صندوقچهاش رفت و مشمای شکلات دگمهایهایی را که برای مهمانهایی که برای ملاقاتش میآمدند کنار گذاشته بود را درآورد و داد دستم و گفت:
دخترم برو میدان شهید و اینا رو بین مردم پخش کن،
بی بی صنم همانطور که در صندقچهاش را میبست گفت: خدا رو شکر که آه مظلوم بیجواب نموند...
مرضیه آققلعه
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
سید حسن نصرالله
داشت کلاس مهدویت بچهها را اداره میکرد. تعدادشان کم بود. گفتم: کو بقیه؟
با مهربانی گفت: بعد از ظهرین؟ تعطیل شدن میان.
گفتم: خسته نیستن؟
تعجب کرد و پرسید: خسته؟! نه، با بازی و نقاشی و شعر و سرود و پذیرایی کنار همیم. اونا روزشماری میکنن تا سهشنبه بیاد و بیان اینجا.
ازش پرسیدم لحظهایی که خبر شهادت سید مقاومت رو شنیده، چه حالی داشته؟
سر جاش جابجا شد و گفت: خیلی برام سخت بود خیلی. یهو ته دلم خالی شد یهو انگار پشتم خالی شد. ببین! من پدرم چن ماهی میشه به رحمت خدا رفته. آدم وقتی باباشو از دست میده به عموش دل میبنده، درسته! پشتش به عمو گرمه. شهید سید حسن نصرالله هم همینطور. خیلی ناراحت شدم خیلی. اصلا نمیدونستم چیکار کنم. خیلی نگران آقا بودم. اما وقتی حضرت آقا پیام دادن و از ایشون نه به عنوان یک شخص بلکه به عنوان یک راه، یک مکتب یاد کردن، کم کم دارم از اون حال آزاردهنده بیرون میام. حرفای آقا مثل آب روی آتیشه
طاهره نورمحمدی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #گلستان #گرگان
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا