📌 #فلسطین
نشان از پدر
چند روایت درباره یک پزشک
کلیمی ضدصهیونیست شیرازی
وقتی عکسهای تجمع کلیمیهای شیراز در محکومیت جنایات اسراییل در غزه بالا آمد و پسران «میرزا قیام» را در صف اول این تجمع دیدم، یاد پدرشان افتادم. پزشکی کلیمی که در طول دوران دفاع مقدس، سالی یک ماه را به حضور در جبههها و درمان رزمندهها اختصاص داده بود.
وقتی همکیشانش به او ایراد میگرفتند که جنگ دو کشور مسلمان به یک یهودی چه ارتباطی دارد جواب میداد: "وقتی شیراز موشکباران میشود، موشک از خودش میپرسد که زیر پایش یهودی نشسته یا مسلمان؟ همه ما در معرض خطریم و باید به یکدیگر کمک کنیم."
حضورش در جبهه باعث میشد نتواند برخی از احکام شریعت یهودی را اجرا کند. مثلا نمیتوانست دست از کار در روزهای شنبه بردارد یا گوشت حیواناتی که با آیین یهودی ذبح شده را مصرف کند ولی به همه میگفت: "کاری که توی جبهه داریم انجام میدهیم و باعث زنده ماندن رزمندهها میشویم، از تمام کارهای دیگر مهمتر است."
پیش و پس از انقلاب هم بارها از سوی اسراییل مورد دعوت قرار گرفت و حتی دعوتنامههایی با درج محل کار و مسئولیت در اسراییل به دستش رسید، ولی تا متوجه میشد دعوتنامه از کجاست، آن را دور میانداخت یا توی آتش میریخت. میگفت: "دوست ندارم توی کشوری زندگی کنم که با ظلم بنا شده."
حالا در این روزها و بیش از پانزده سال پس از فوت میرزا، در بحبوحه طوفانالاقصی، پسرهای مرحوم میرزا قیام در صف اول محکومیت اسراییل نشستهاند.
بهراستی که از پدر خود آزادگی و شرافت را به ارث بردهاند.
محمدحسین عظیمی
@ravayat_nameh
سهشنبه | ۲۲ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
هدیه بزرگانه
توی آغاز نوجوانی باشی و کلهات پر از آرزوهای کوچک و بزرگ.
یکروز مادرت تو را قاطی زنانگیهای خودش کند. وسط جابهجا کردن وسایلی که همیشه دوست داشتی تویش سرک بکشی، یک انگشتر نگیندار بگیرد جلوی صورتت و بگوید: «اینو گذاشتم برای تو. خیلی دوسش دارم، اما وقتی بزرگ شدی بهت میدمش.»
خدا میداند چه به دلت میگذرد و چقدر رویا میبافی. حتما دلت میخواهد فلک دور بگیرد و زودتر بزرگ شوی.
اما، چیزی نگذشته، یک اتفاق دل تو و مادرت را با هم بلرزاند.
میدانید!
فاطمه انگشتری را برای کمک به لبنان آورده بود مدرسه، که هنوز به دستش گشاد بود. با اینکه مال خودش بود، یکبار هم نشد بپوشدش...
مهدیه مهدیپور
eitaa.com/vaeragh
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
قصههای طلایی
قصهی طلا شاید از آنجا شروع شد که خانمی گوشواره از گوشش باز کرد و گذاشت کف دستم و در گوشم گفت کسی نفهمد این را برای جبهه مقاومت میدهم.
اما نه! قصه از اینجا شروع نشد. از سال ۶۷ شروع شد. وقتی که یک دختر کلاس سومی میخواست به نیروهای دفاع مقدس کمک کند اما پول نداشت. یواشکی گوشواره و النگوهایش را باز کرد و انداخت داخل صندوق کمک به جبهه در مدرسه.
مدیر و معلمها وقتی صندوق را باز کردند و طلاها را دیدند شوکه شدند. میخواستند هر طور شده آن دانشآموز را پیدا کنند و آن هدیههای ارزشمند را که احتمالا بدون اجازه مادرش به صندوق انداخته به او برگردانند تا برای مدرسه دردسر نشود. اما وقتی مادرش به مدرسه آمد گفت طلاها متعلق به دخترم هست و خودش صاحب اختیار است که در کجا خرج کند.
بله قصه از اینجا شروع شد... از فداکاری دختران و مادران نسل انقلاب. اما به همینجا ختم نشد. لحظهای بعد از اتاق صدای خانمی را میشنوم که با همسرش صحبت میکند و برای دادن حلقه عروسیاش اجازه میگیرد. این قصه ادامه دارد تا زمان ظهور...
رقیه فاضل
به قلم: ثریا عودی
پنجشنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه؛ روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
تلخیهای تاریخ
گاهی باید خودت را در عمل انجام شده قرار دهی. مثل آن روزی که هر چه با پسرجان فکر کردیم به نتیجه نرسیدیم چه چیزی را میتواند در بازارچه مقاومت بفروشد.
تنها راه باقیمانده این بود که وارد لینک ثبتنام در بازارچه شوم و بگویم برایش یک میز در نظر بگیرند. آنوقت بود که مغزمان ناچار شد چیزهایی برای لیست فروش جور کند.
نشان کتاب، پاکت پول و چند قلم لوازم التحریر که بچهها از این طرف و آن طرف هدیه گرفته بودند اما نیازشان نبود.
دوری در فضای مجازی و اینترنت زدیم تا ایدههایی برای طراحی نشان کتاب پیدا کنیم. نشستیم به پیدا کردن عکس. همه را ذخیره کردم. حالا باید میبردمشان در فایل ورد تا ببینیم کدامها با ابعاد نشان کتاب جور در میآید.
فایل نهایی که آماده شد رفتم چهارراه لشگر. کمی آن طرفتر رسیدم به همان تایپ و تکثیر همیشگی. داشت با دوستش حرف میزد.از بخشهای مشترک کاریشان میگفتند. سر در نمیآوردم. میان گفتگوهایشان فایل را برایش فرستادم. تا بازش کرد گفت: «خانم فایل تون خیلی نامنظمه من نمیتونم پرینت بگیرم». پرسیدم چقدر زمان میبرد. و جواب این بود که تا یک هفته بعد سرشلوغند و چندین سفارش را باید تحویل دهند.
تعجب کردم. اغلب کارم را خوب راه میانداخت. از این اخلاق ها نداشت که مشتری بپراند. اصرار نکردم و بیرون آمدم.
کمکم همه مغازه ها تعطیل میشدند. چند تایپ و تکثیر دیگر را سراغ داشتم اما همه بسته بودند. بالاخره یکی را پیدا کردم که هنوز دستگاههایش روشن و کارش به راه بود.
وارد شدم و فایل را به شماره تماسی که روی دیوار نوشته شده بود فرستادم. مرد سن و سال داری نشست پای لپ تاپ. موس را گرفت زیر انگشت اشارهاش و کلیک کلیک. فایل باز شد. رئیسش آن عقب کت را با دست کنار داده و دست در جیب کرده بود. همین که تصاویر را دید سری به نشانه حرص خوردن تکان داد، نگاه چپ چپی به من کرد و نفسش را محکم فوت کرد توی هوا.
تا کارم راه بیفتد و برگه ها خِرت خرت از دستگاه پرینت رنگی بیرون بیاید این بازخورد جناب رئیس چند بار تکرار شد.
تلخ بود و سنگین. تا آن لحظه همه دوروبریهایم حمایت از جبهه مقاومت را قبول داشتند و خودشان هم دستی میرساندند. این اولین مواجهه منفی بود. چند دقیقهای غمنشست به دلم. اما کمی بعد یاد حرفهای دوستی افتادم که در تاریخ شفاهی انقلاب اطلاعات خوبی داشت. او برایم تعریف کرده بود در زمان جنگ و یا قبل از آن ، انقلابیها کم فحش نخوردند، از تکه پرانیها در امان نبودهاند و افراد زیادی با آنها همراه نشدهاند، اما کمکم راه به سمت پیروزی باز شد.
صفحاتی از کتاب خانم مربی در ذهنم مرور شد، روزهایی که خانم صدیقزاده میخواست در کنار نوجوانها کاری برای اسلام و انقلاب بکند اما دستهای پیدا و پنهانی مانع میشدند.
یاد خاطره دوستی افتادم که همسایهشان به نصب پوستر بزرگان مقاومت در آسانسور آپارتمان اعتراض کرده.
و باز در سرم تعداد افراد شرکت کننده در دفاع مقدس را تکرار کردم.
در آن لحظه فهمیدم ثبت تلخیهای تاریخ چقدر ارزشمند است.
قرار نیست همیشه خوش خوشان از انقلاب و مقاومت و حمایتهای مردمی بگوییم.
گاهی هم لازم میشود قصه نبودنها و نخواستنها و همراه نشدن چها را تعریف کنیم.
فهیمه فرشتیان
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه؛ روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
مهربان، به توان دو
سرصبحی پاتند کرده بودم به طرف صبحگاه. سرم توی گوشی بود و دستم مشغول ویرایش کلیپ، که پاکت صورتی رنگش را گرفت توی صورتم!
«اینو آوردم برای بچههای لبنان.»
از دو روز پیش که صندوق کمکهای مردمی آمده بود مدرسه، زنجیره مهر بچهها قطع نشده بود. سکه بود. کشاندمش طرف پرچم حزبالله: «پس بیا یه عکس خوشگل هم ازت بگیرم.» داشتم جزئیات عکس را برانداز میکردم که آستینم را کشید: «راستی خانوم این از طرف من و مهدیهاس.»
گفتم: «چطوری؟ مگه از خونه نیوردی؟»
دوباره تکرارکرد: «چرا، اما از طرف من و مهدیهاس.»
هرچه فکر کردم نسبتی با هم نداشتند!
اصلا مهدیه امسال از یک شهر دیگر به مدرسه ما آمده!
از سکوت و چین و شکن ابروهایم، ذهن پرابهامم را خواند: «خانوم! مهدیه دلش میخواسته کمک بیاره، یادش رفته! ناراحته! این از طرف دوتامونه، باشه؟ یادتون نرهها!»
به قد و بالایش نگاه کردم. چطور این دل گنده را توی این جثه کوچک جاداده بود!؟
چطور میشود وسط مهربانی کردن هم، دوباره مهربان بود؟!
مهدیه مهدیپور
eitaa.com/vaeragh
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۱
اصلا به ما چه؟
هوای حسینیه سرد بود. خیلی از سوریها وسعشان نمیرسید مازوت بخرند برای فصل سرما. چه برسد به مهاجرین که جانشان را از معرکه برداشته و آمده بودند اینجا. بچه نفسش داشت خس خس میکرد. چشمهاش پف کرده بود و طفلکی جانش داشت در میآمد. معلوم نبود موهاش آخرینبار کی رنگ شانه دیده. حسینیه فاطمیه پر بود از این تیپ آدمها. مردم کف جامعه لبنان. حتی کفتر از مصلی. مادرِ بچه هشت ماهه حامله بود.اما شکم نداشت. یعنی اصلا پیدا نبود. بیاغراق چهارلاخ استخوان خشک بود که فوتش میکردی تِلِپی میافتاد.
- لبنان که بودیم دکترها گفتند شاید بچهات به نه ماه نرسد. بماند که بعدش چپ و راست اسرائیل دیوانه، دیوار صوتی را میشکست و دل آدم هری میریخت. جنوب را که زدند مجبور به کوچ شدیم.
با این حالم آن قدر پیاده راه رفتم که وسط راه فکر کردم همه چیز تمام است و دارم میمیرم. اینجا که رسیدیم رفتم دکتر. بچهام هنوز زنده است و دارد مقاومت میکند.
دخترک را میگذارد روی پاش و تند تند تکانش میدهد.
- ریه دخترم عفونت دارد. نمیتواند درست نفس بکشد.
بیا دست بزن به سینهاش!
یقه بچه را میدهد پایین. راست میگوید آتشی که نتانیاهو روشن کرده و هی تویش میدمد از زیر پوست بچه دارد میزند بیرون. دلم شور میزند! نکند بچه بمیرد... از پشت پنجره حیاط را نگاه میکنم. هوا دارد تاریک میشود. اجاق بچههای آشپزخانه امام رضا هنوز روشن است. طلبه جوانی که صبح با بچهها بازی میکرد پای قابلمه نشسته و دارد چیزی خورد میکند. بچههای نازحین توی دست و بال بچه محلهای امام رضا میچرخند و عین آدمهای گنده کمک میکنند. خودم را میرسانم توی حیاط و میروم پیش مشهدیها. بهشان میگویم که آن بالا بچهای هست که دارد از نفس تنگی میمیرد. مادرش باردار است و شرایط سختی دارد. بنده خدا روحانی جوان نگرانی من را که میبیند میگوید:
- اونو که دیشب بردیم دکتر...
چند دقیقه بعد انگار او هم دلش طاقت نمیآورد یکی از بچههای حزبالله را میفرستد بالا. مادر و بچه را میبرد بیمارستان!
صدای خس خس سینه بچه توی سرم میپیچد. چشمهاش که پف کرده و موهاش که به هم تابیده. به بچهای که تا یک ماه دیگر قدم میگذارد توی این دنیا فکر میکنم... توی سرمای سوریه. به اینکه هزینههای سازش از مقاومت خیلی بیشتر است... به حاج قاسم که نذاشت آب توی دل ایرانی جماعت تکان بخورد. به مصطفی صدرزاده و محمدحسین محمدخانی و کلی آدم دیگر که جان دادند که زیرساختهای تهران نابود نشود! به اینکه اگر شهدایمان پای آن زخم زبان ها که مدافعان حرم برای پول جنگیدند میگفتند «اصلا به ما چه» و کوتاه میآمدند الان اسرائیل روزانه برای شکستن دیوار صوتی توی تهران و اصفهان و شیراز پول خرج میکرد و کسی فرصت نداشت فیلم تعیین جنسیت بچهاش را توی مجازی وایرال کند...
به این فکر میکنم که ما چقدر مدیونیم و حواسمان نیست...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@tayebefarid
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش اول
پیشنوشت: این روایت، ماجرا ندارد؛ فقط چیزی از جنسِ "درک موقعیت" است؛ موقعیتی خطیر و وهمانگیز در یکی از مبارکترین خاکهای سرخِ جهان.
آن اوایل، یک روزِ کامل، نگاهم به جداریات بود؛ دیوارنوشتههای بیروت. کسی، جایی نزدیکِ قبر رفیق الحریری نوشته بود:"بمبهای فسفری برای جنوب، آتشبازی برای بیروت"
درست نفهمیدمش تا آن چند شبِ بیتوته در شقرا رسید؛ چند کیلومتریِ اراضی اشغالی. بله! چیزی که در بیروت اتفاق میافتد، در برابرِ اتفاقاتِ جنوب، آتشبازی است.
سوار موتور بودیم. هنوز ثلث راه را نرفته بودیم که جایی دور و برمان، صدای دو تا انفجارِ مهیب، شنیدیم. داشتم سرک میکشیدم که قارچِ کجوکولهی دودِ توی آسمان را ببینم که فرهاد گفت این یکی را ما زدیم؛ "ما"
توی بازارِ فلسطینیها در صور، کمی خرتوپرت خریدیم و چهار تا شاورما. دو تا از شاورماها، سهم بچههای جنوب بود. تا شاورماها آماده شود، چند دقیقهای زیر نیمچهسایبانِ کنار ساندویچی نشستیم. مردِ کاملسنی آمد و به عربی دست و پا شکسته بهمان فهماند که ایرانی است، که خانهاش جنوب بوده و حالا آواره شده. فکر میکرد لبنانی هستیم. سخت بود براش اما هرطور بود منظورش را فهماند که: میخواهید روی پیشانی موتورتان با خط خوش چیزی بنویسم؟(و پولی بگیرم)
فرصت سناریوی ذهنی ساختن نشد؛ افتادیم توی جاده. خرابیها از چند کیلومتریِ شقرا شدیدتر میشد. این فکرِ خام داشت توی سرم شکل میگرفت که چقدر حجم خرابیها بالاست! که فرهاد باز آمد وسط فکرم: نسبت این خرابیها، به خانههای سالم، مجموعا کم است؛ عمدهی خرابیها هم دو طرف جادهی اصلی است؛ زدنِ ویترین به قصد ارعاب.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش دوم
از روی سنگ و شیشهها رفتیم و موتور آخ نگفت. چندبار توی راه ایستادیم تا پهپادها بیخیالمان شوند. آخرین منزلگاهِ نزدیک شقرا، موتور را گذاشتیم توی یک پارکینگ و روی پلههای وسط باغچهای کنار راه نشستیم. اولینبار بود پهپادی که توی چلهی گذشته فقط صداش را شنیده بودیم، میدیدم. اینبار فقط سیما بود، بیصدا.
پهپاد، بیسروصدا، کمی توی آسمان چرخ خورد و بعد جنگندهها توی آسمان غریدند و صدای دو تا انفجارِ مهیب، پیچید توی آن کوه و کمرِ سرسبز. چند دقیقهی بعد، دوباره هواپیما و دوباره انفجارها...
منتظر محو شدن پهپاد توی آسمان ماندیم و دوباره زدیم به دل جاده.
به شقرا خوش آمدید!
شقرا، این روزها و شبها مثل لوکیشنِ فیلمهای آخرالزمانی است؛ منطقهای ظاهرا خالی از سکنه و وهمآلود که بمبها تک و توک، خانههای ویلاییش را ویران کردهاند.
انگار گردِ مرگ پاشیده بودند روی صورت شقرا. سکوت بود و این سکوت را فقط صدای جنگندهها و انفجارها میشکست.
کوچهپسکوچههای شقرا را بالا و پایین کردیم. اینجا "چه میجوییم؟ انسان!" آدمهای واقعی!
موتور را زیر سایهبان خانهای پنهان کردیم و درخت به درخت رفتیم تا خانهمان را پیدا کنیم. درختهای زیتون، شاخههای سبزِ صلح، دیوارِ دفاعیمان بودند در برابر پهپادها. به والذاریاتی از روی در و دیوارها و زیر درختها خودمان را رساندیم به خانهمان.
خانهی ما، یعنی خانهی مردم که درش باز است و ما میخواهیم تا شب نشده، آنجا پناه بگیریم.
تقدیر، چیز عجیبی است. اگر چند ماه قبل میگفتند که چندماه بعد، هزارها کیلومتر آنطرفتر از زمینمان، میهمانِ بیدعوتِ خانوادهای میشوم که خودشان نیستند، باورم نمیشد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش سوم
از ظاهر خانه برمیآمد که دو زوجِ جوان توی دو طبقهی این خانه ساکن بودهاند؛ با چند تا بچهی کمسنوسال. وسایل بازی بچهها، گهواره و تختهای بچگانه، یک اتاق مخصوصِ بچه که توش کلی لباس و کفش بچگانه بود و نقاشیها و مقواهایی که همهجا حتی روی لوستر خانه هم نصب شده بود، نشان میداد که توی این خانه، خوشبهحالِ بچهها بوده. زنانِ خانه هم گویا کدبانو بودهاند. بیستسیتا شیشهی ترشی و کلی گیاهِ خشکشدهی تر و تمیز، توی راهپله بود.
ساعتِ کنار در ورودی، روی یک ربع به نُه، ایستاده و شیشههای در و بعضی از پنجرههای ورودی خانه ریخته بود. ساعت را احتمالا موج یکی از انفجارهای نزدیک، از کار انداخته بود. درست توی قلب خانه، یک اتاقِ امن بود. اتاقِ امن، یعنی جایی که نشود از بیرون، تحرک آدمهای توش را تشخیص داد.
یخچالِ خانه هم به برق بود و آدمهایی که قبل ما، توی خانه پناه گرفته بودند، چیزهایی برای خوردن، توش جا گذاشته بودند.
فرهاد از زیر یکی از مبلها یک کلاش و چند تا نارنجک کشید بیرون. خودش قبلا اینها را گذاشته بود آنجا. اسلحه را با خودش برد و نارنجکها را گذاشت پیش من؛ برای لحظهی مبادا. رفت که دو تا از دوستانمان را پیدا کند و برگردد.
توی آن خانه، وسط آن لوکیشنِ آخرالزمانی، تنها ماندم. در و پنجرههایی که از قبل باز بوده را باز نگه داشته بودند که زیر رصد پهپادها، شکل ظاهری خانه تغییری نکند.
بادِ پاییزی هِی این درها را به هم میکوبید و چیزهای توی خانه را تکان میداد؛ عادتِ بدِ بادها!
اوهام، مثل قطرهی جوهری که توی لیوانِ آب میافتد، آرام اما پیشرونده، توی ذهنم منتشر میشد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش چهارم
فرهاد که رفت، روی یکی از مبلهای اتاقِ وسطِ خانه، دراز کشیدم. انفجارها پیدرپی زمین و خانه را میلرزاندند. تا هفتتاش را شمردم و خوابم برد.
تا فرهاد برگردد، نزدیک غروب شده بود. بچههایی که رفته بود پیشان، توی خانهشان نبودند؛ نگرانشان شدیم اما خب، شب کاری از دست کسی برنمیآمد.(روز هم!) دوربینهای حرارتی، همین ۳۷ درجه حرارتِ ناقابل را آلت قتاله میکنند.
تلویزیون را به لطف صفحاتِ خورشیدیِ روی سقف خانه، روشن کردیم. صوت محزونِ عربی داشت دعای کمیل میخواند: و من کادنی، فکده...
وقت نماز مُهر پیدا نکردیم؛ توی خانه، هم نشانههای شیعه بودن را میشد دید و هم نشانههای سنی بودن را.
شب را توی شبکههای خبری میچرخیدیم. وسط اخبار، همانجایی که یک سرباز، نزدیکِ ورودی صیدا نگهمان داشت که:"توی لاین مخالف، از آنطرفش بروید نه اینطرف" را داشت نشان میداد(با اصلِ توی لاین مخالف رفتنمان مشکلی نداشت!)
یک ماشین را دقیقا همانجا زده بودند و چند نفر شهید و مجروح شده بودند. زیرنویس الجزیره هی مینوشت که طی سه روز گذشته، ۴۷ نفر در غزه شهید شدهاند.
تصاویر، دردناک بودند. بدنهای بیجانِ زیر آوارمانده را توی تصاویر نشان میدادند. آدمیزاد خودش را میگذارد جای آن بدنها؛ که اگر این ساختمان را بزنند، من کجای این آوارها میمانم؟
شب، کش آمد؛ خیلی. ساعت نداشتیم. بدون ساعت، انگار زمان یک عنصرِ سیال است که هرقدر دلش بخواهد کوتاه و بلند میشود. شب، بالاخره رفت.
صبح، صدای چند ضربه به درِ ورودیِ پایین، بیدارمان کرد. کلاشهایمان را برداشتیم و آرام از پلهها رفتیم پایین. وسط راهپله، پنجرهای بود با چشماندازی محدود از شهر متروک. خبری نبود. دوستانمان را صدا زدیم، جوابی نیامد. از دور، صدای شلیک پیاپیِ اسلحه سبک میآمد. وسط آن تعلیق، هزار جور فکر و خیال میآید به سر آدمیزاد: نکند، اشغالگرها، وقتی ما خواب بودیم پیشرَوی کردهاند و این صداها، صدای درگیری زمینی است.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش پنجم
مغزِ لعنتی، گاهی آدم را کلافه میکند. یک عطر آدم را میبرد به خاطرهای دور، یک صدا، در ذهن، قصههای عجیب میسازد، یک تصویرِ ناقص، توی ذهن به سناریویی موحش تبدیل میشود و قسعلیهذا.
وسط این فکرها بودم که صدای نالهی کشدار یک مرد، زد زیرِ میزِ آن سکوت مطلق.
داشتیم خودمان را با "انشاءالله اشتباه شنیدیم" تسلی میدادیم که دوباره صدای ناله آمد و سهباره...
فرهاد رفت دنبال منشا صدا.
من دوباره توی خانه با صدای جنگندهها و انفجارها تنها ماندم.
تشخیص این که صداها، صدای انفجار است یا صدای شلیک خودی، گاهی دشوار بود. چند دقیقه بعد، یکی از موجهای انفجار، بیمحابا آمد توی خانه. رفتم پشت پنجرهی یکی از اتاقها که بیرون را نگاه کنم، موج انفجار دوم، شدیدتر خورد توی صورتم.
نیامدن فرهاد، طولانی شد. از ظهر گذشته بود که کسی صدام کرد. آمدم تا دم در اما کسی نبود. نیمساعتی معطل ماندم. دوباره تا دم در آمدم. از پشت پنجره بیرون را نگاه کردم. پشت نردههایی که از روش پریده بودیم و آمده بودیم زیر سقفِ جلوی خانه، کمی نان و چیپس گذاشته بودند و دو سه تا نوشابه و الخ. کسی نبود. آرام رفتم بیرون. صدای کسی آمد. به دو برگشتم توی خانه اما صدا بلندتر شد. فرهاد بود! کمی دورتر از خانه، زیر یکی از درختهای زیتون، نشسته بود. پهپادِ بالای سرش، نمیگذاشت بیاید تو؛ رفت و آمد، خانه را ناامنتر میکرد.
کمی دورتر از فرهاد زیر یکی از درختها نشستم تا شر پهپاد از سرمان کم شود. میگفت آن صدای ناله، صدای آواز خواندنِ ابوعلی بوده! دربارهاش مینویسم.
چند دقیقهی بعد با فرهاد رفتیم تو و هنوز لب به آن چیپس و نوشابه نزده، صدای مصطفی از پایین پلهها آمد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش ششم
مصطفی، دهدوازدهروزی اینجاها بوده. سهتایی رفتیم زیر سه تا درخت زیتون، با فاصله نشستیم. مصطفی داشت تعریف میکرد که این روزهایش چطور گذشته و من هنوز محو این لوکیشن آخرالزمانی بودم. انگار تا چشم کار میکرد، فقط ما بودیم. کجا؟ چند کیلومتریِ اراضی اشغالی. توی مسیرِ آمدن، جایی تابلو زده بودند، قدس: ۱۹۹ کیلومتر؛ و ما حالا بیش از هر زمان دیگری به قدس نزدیک بودیم.
مدتی را زیر درختها با مصطفی گپ زدیم. ابوعلی هم خودش را رساند. ابوعلی، شخصیتِ جالبی دارد. داشمشتی است و مردِ جنگ؛ یک مردِ جنگیِ خونسرد. ابوعلی، ماههاست که توی جنوب، دارد فعالیت میکند. پشت آن چهرهی جدیِ خشن، یک روحِ لطیفِ صیقلخورده هست. مصطفا میگفت، ابوعلی وسط این انفجارها، دلش حتی برای حیوانات هم میتپد. چند بار توی این روزهای شعلهور شدن جنگ، حیواناتِ گرفتار را نجات داده.
دیدن لاشهی سگی که چند روز قبل، نزدیک بوده بهش حمله کند، متاثرش میکند. یا چند روز قبل، سگِ هاری را که افتاده بود توی استخر خانهای و گرسنگی داشت میبُردش به سمت مرگ، نجات داده.
کارش توی حزب اداری بوده اما با وجود مخالفت فرماندهان، اصرار داشته که بیاید توی منطقه جنگی مستقر شود.
من اینجا فهمیدم که جنگ آدم را زمخت میکند و جهاد لطیف.
اینطوری است که توی پسزمینهی قارچِ دودِ سر به فلک کشیده، توجه ابوعلی را اسبی جلب میکند که لاغر شده.
ابوعلی نمیخواهد حالا شهید شود؛ آرزوش این است که درست کنار مسجدالاقصی، یک قهوهخانه بزند به عشق بچههای "تهرون"!
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش هفتم
حرفهایمان که تمام شد، من و فرهاد راه افتادیم توی شقرا، دنبال خانهی جدید. دزدانه از زیر درختها، چند متر چند متر جلو میرفتیم. خانههای شقرا، اغلب ویلاییاند و شیک. چند تا خانه را وارسی کردیم؛ جای ماندن نبود.
وقتی داشتیم دور و برِ درِ یکی از خانهها میگشتیم، صدای پای یک نفر که داشت توی پاگردِ پشت در، سریع قدم برمیداشت، به گوشم رسید. فرهاد گفت من سایهاش را پشت در دیدم. هرچه صدا زدیم، کسی جواب نداد. میدانستیم که به احتمال زیاد، کسی از بچههای حزبالله توی خانه است اما ما فقط شبحی، سایهای از مجاهد را دیدیم.
بعد حرب تموز -جنگِ ۳۳ روزه- یکی از نظامیهای صهیونیست گفته بود که ما داشتیم علیه اشباح میجنگیدیم. حالا دوباره اسرائیل دارد توی خط مقدم، با اشباح میجنگد. توی آن دشتها و از فاصلههای ظاهرا خالیِ میان خانهها، هر لحظه ممکن بود آتشی به سمت اسرائیل برود. مجاهدان به طور معمول دیده نمیشدند! ما همینطوری نمیدیدیمشان؛ فقط گهگاه، صدای عملیاتشان شنیده میشد و تمام. فرهاد و مصطفی، صبح دو نفر از مجاهدها را دیده بودند؛ با لباسهای معمولی. اینجا مجاهدان لباس رزم نمیپوشند. دو کلام حرف زده بودند و بعد، هرچه دنبالشان گشته بودند، انگار آب شده بودند و رفته بودند توی زمین!
یکیشان گفته بود ما از اول جنگ اینجا هستیم. از اول جنگ!
چهلپنجاهروز پوشیدگیِِ محض. جوان گفته بود بنا ندارد برگردد. خبر شهادت سید را همینجا شنیده بود و حالا میگفت بعد سید اصلا چرا برگردم؟ همینجا میمانم تا تکلیفِ ما و جنگ روشن شود. کدام عقیده میتواند درون این مقاتلانِ مجاهد را اینقدر مستحکم کند که روزهای طولانیِ ماندن در شرایط احتیاط، زیر آتشِ گاه به گاهِ دشمن را تاب بیاورند؟ و "تاب بیاورند" چه تعبیرِ نارسایی است. اینها مشتاقاند به ماندن. سوال این است که "این همه شور و اشتیاق از چیست؟"
این آدمها شکست نمیخورند. مصطفا میگوید این، تقابل قلبِ مجاهد است با آخرین ورژنِ تکنولوژیهای جنگی. و این، تنها راه ایستادن مقابل دشمن است. بله! از بد حادثه، دشمن صاحب بلامنازعِ آسمان است اما این مجاهدان، اوتادِ زمیناند. قلبِ این عارفانِ مسلح، مدتهاست که زمین را برای صاحبانشان حفظ کرده.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش هشتم
بچهها اینجا مجاهدی را دیدند که پانزده روز توی خرابهای به انتظارِ فرماندهاش نشسته. فرمانده گفته بود همینجا بمانید تا من برگردم. خدا میداند فرمانده شهید شده یا چه بلایی سرش آمده اما مجاهد، پانزده روز همانجا که فرماندهاش گفته، مانده. مصطفا میگفت صورت مجاهد سیاه شده بود و قلبش، حتما سپیدِ سپید.
این مجاهدان، چهل پنجاه روز است که مطلقا با عقبه، ارتباطی ندارند؛ دریغ از کوچکترین خبری که به خانوادههایشان بدهند. چهلپنجاه روز قطعِ ارتباطِ کامل. بیسیم؟ نقطهی ارتباط با بیسیم مستهدف است. عقبگرد؟ هرگز! جسمهای این آدمها لاغر شده اما قلبهایشان بزرگ، بزرگتر. دنیای واقعی، دنیای ذهن و ضمیر این آدمهاست؛ و کاش راهی به این دنیا داشتم.
القصه؛ شنیدن آن صدای پا و دیدن شبحِ مجاهد، پشت شیشههای درِ ورودی آن خانه، وهمانگیز بود اما فرصت ماندن در وهم را نداشتیم.
رفتیم چند خانه آنطرفتر. درِ یک خانهی دوبلکس باز بود. توی خانه همهچیز به هم ریخته بود؛ معلوم بود موجهای انفجار چندبار از خجالت خانه درآمدهاند. این خانواده، سرِ صبر خانهشان را ترک کرده بودند؛ چون هرچه میشده که ببرند را برده بودند. دو تا تشک و یک پتو و چند تا پارچهی بدل از پتو، دور و بر خانه پیدا کردیم. آفتاب داشت غروب میکرد. پردههای پنجرههای آشپزخانه را کشیدیم که کمترین نورِ ممکن از خانه برود بیرون. خانه، برق نداشت اما نورِ همان چراغقوهی ضعیفِ تهِ فندک هم میتوانست دردسرساز شود.
پشت درِ ورودی آشپزخانه صندلی گذاشتیم، جای خواب و نمازمان را درست کردیم و داشتیم روی یکی از تشکها مینشستیم که صدای یک سوتِ بلند به گوشمان خورد. فرهاد زودتر فهمید و سرش را بین متکا و پتو پناه داد. دو سه ثانیه بعدِ صدای سوت، یک انفجار مهیب رخ داد. هنوز توی شوک انفجار اول بودم که دوباره صدای سوت آمد. پناه گرفتم. انفجار دوم مهیبتر بود.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش نهم
موج انفجار جوری آمد توی خانه که هرچه را درست کرده بودیم، ریخت به هم. صدای سوت و انفجار آنقدر نزدیک بود که یک ثانیه قبل انفجار، گمان کردم که خانهی ما را زدهاند.
فرهاد میگفت اگر صدای هلیکوپتر آمد، باید مطلقا سکوت کنیم و حتی سایهمان روی پنجرهها نیفتد.
توی ظلمات، نماز خواندیم و دوباره دل سپردیم به جریان سیال زمان.
بعد غروب دو تا صدای انفجار متفاوت آمد. اینبار ما زده بودیم.
توی آن ظلمتِ مطلق، درست در لحظهای که آدمیزاد فکر میکند بیش از هر زمان دیگری به مرگ نزدیک است، که فکر میکند هیچ بعید نیست که صدای زوزهی بعدی موشکها، خانه را روی سرش آوار کند، خطاها میآیند جلوی چشم آدم.
به قول فرهاد، داشتم به کارهای بدم فکر میکردم؛ به کارهایی که میتوانستم بکنم و نکردم.
عقربههای ساعت را با بحثهای رگباری، هل دادیم تا دو سه ساعت از شب بگذرد و بخوابیم.
سرم را جایی توی آشپزخانهی خانوادهای که نمیشناختمشان، گذاشتم زمین. ذهنم پر از حرف شد. سرم را جایی روی زمین گذاشته بودم، که اطرافش، چند ده شهید، زیر آوار، روی زمین مانده بودند.
ماشین صحیه هرازچندی میآید توی منطقه و داد میزند که مجروحها را ببرد؛ اما مگر میتواند؟ نه امکان امدادرسانی هست و نه امکان آواربرداری. شاید توی همین لحظاتی که من چشمهام را به امید رسیدنِ خواب بسته بودم، مجاهدی مجروح داشت زیر خروارها آوار، آخرین نفسهاش را میکشید که خودش را برساند به دوستانِ شهیدش.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش دهم
چند ده شهید روی خاکاند و همین روضه، کافی است؛ العاقل یکفیهالاشاره. شهدای خط اول درگیری، اگر پیکرشان باقی بماند همانجا به خاک میسپارند به امانت؛ و این دهها شهید، تا ماهها بعد از جنگ، تا زمانی نامعلوم روی خاک میمانند.
مجاهدها چرا آن منطقهی پرخطر را رها نمیکنند؟ چرا میبینند دست و پاهای قطعشده در دهانِ حیواناتِ عابرِ خیابانهای متروک را اما پا پس نمیکشند؟ عقیده و جهاد. و یکیش همین که دوستانِ شهیدشان، توی منطقه ماندهاند و آنها عهد کردهاند که بمانند برای پایانِ این ماموریت. مرز بین ماندن و رفتن، اینجا لطیف است. و اصلا ماندن و رفتن، اینجا دارد یکی میشود. گفت "آن عهدِ باطنی، به رفتن میخواند..."
اسم جهادیِ یکی از مجاهدهایی که بچهها دیده بودندش، "ثائر" بود. از این نمادینتر نمیشود. ثائر یعنی خونخواه. ثائر جزو همان آدمهایی است که از اول جنگ، از جبهه جنوب، تکان نخورده. او و خیلی از نیروهای مثل او، جسمشان توی این چهل پنجاه روز نحیف شده.
ثائر چند تا کلمهی فارسی هم یاد گرفته: "خوشآمدید" و الخ.
این نسل، پای حرفهای امام و رهبری و سید رشد کردهاند. بعضیهایشان برای آموزش دیدن آمدهاند ایران و عشقِ ایراناند. دل بزرگترهاشان را چمران برده بود و دل جوانانِ مجاهد امروز را حاجقاسم؛ چه بسا به عشق حاجقاسم، به عشق فهمیدنِ حرفهاش، دلشان هوای یاد گرفتن زبان فارسی میکند.
همینجا بگویم که مجاهدان، قوای خودشان را در جنوب، علیالحساب، کافی میدانند و سرِ همین، فرماندهانشان خوش ندارند که نیرویی از بیرون به نیروهای معرکه اضافه شوند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش یازدهم
القصه؛ صبح از پشت خانه و پرچینها رفتیم سمت خانهی رفیقمان، مصطفی. وسط راه به هم رسیدیم و دوباره پای سه تا درخت زیتونِ دور از هم، نشستیم؛ اینطوری، احتمالِ مرگ/شهادت، برای هرکداممان یکسوم میشد. هرچند بعید میدیدیم که اسرائیل، حداقل الان، مهماتِ گران را خرجِ نفر کند.
ابوعلی هم دوباره آمد و پای یکی از درختها نشست. گپ زدیم. بچهها میگفتند دیشب، صدای آن دو تا انفجار مهیب، از سمت خانهی ما بوده؛ میگفتند گمان کرده بودند که کارمان تمام شده.
وسط حرف زدنها، جنگندهها دو بار دیوار صوتی را شکستند. یکی دو بار هم، از جایی نامعلوم، ما شلیک کردیم.
با مصطفی و فرهاد رفتیم که محل انفجارها را ببینیم. وسط یکی از کوچهها، صدای پهپادها شدیدتر شد و هرکداممان چپیدیم توی یکی از مغازههایی که کرکرههایشان را انفجارها شکسته بودند. مغازهی من پر از ابزار بود؛ از ارهبرقی بگیر تا شیرآلات.
مغازه به مغازه پیش رفتیم. توی یکی از مغازهها، بچههای حزبالله اسلحه و مهمات و بیسیم گذاشته بودند. برشان داشتیم.
دیشب، آن انفجارهای مهیب، کار خودشان را کرده بودند. چهار پنج تا خانه، کنار هم، سقفشان رسیده بود به زمین. خیابان جای راه رفتن نبود. چهار پنج تا خانه، درست کنار خانهای که چند نفر از بچهها دیشب آنجا مستقر شده بودند، ویران شده بود. توی خانه نبودند. وسایلشان هم نبود. راهی هم نبود که خبری از آنها بگیریم.
برگشتیم و پای چند تا درخت کاج، پناه گرفتیم. صدای پهپادها که کمتر شد، برگشتیم سمت خانهی مصطفی و ابوعلی. ناهار را کنار هم خوردیم. فرهاد و ابوعلی، رفتند که چند تا اسلحهی مانده در خانهای کنارِ ویرانیها را نجات بدهند.
وقتی برگشتند، من و فرهاد، رفتیم دنبال خانهی دیگری که شب را توش سر کنیم.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش دوازدهم
فاصلهی بین انفجارها هی کم و کمتر میشد. درست وقتی داشتیم میرفتیم توی خانه، صدای پهپاد شدیدتر شد.
دو تا صدای نزدیکِ مهیب هم فضا را پر کرد؛ ما زده بودیم و خب، نزدیکِ جاهایی که ما از آنجاها آتش میریزیم بر سر دشمن، پرخطرتر است.
مصطفی میگفت هرچه درباره جنگهای نامنظم شنیدهایم، اینجا عینیت دارد. اصلا جنگِ نامنظم یعنی همین.
مجاهدِ عارف، خدا میداند از کجا سر میرسد، قبضهاش را مستقر میکند روی خاک، شلیک؛ و بعد ناپدید میشود؛ میرود توی "کهفِ اعتکافِ" چهلپنجاهروزهاش.
بیخیالِ رفتن توی خانه شدیم. آفتاب زورش تمام شده بود و دیگر نمیشد رفت دنبال خانهی دیگری. روبروی خانه، یک تعمیرگاه بود که پشتش، کلی لاستیک و خرتوپرتِ گریسی، تلنبار شده بود. نشستیم لابلای آن خرتوپرتها. از رنگ آسمان معلوم بود که اذان دادهاند. توی بیروت، هر وعده، دوسهبارِ اذانِ شیعی و سنی و عصر و عشاء میدهند و اینجا، منارهها، خاموشاند.
همانجا نماز خواندیم.
تاریکروشنِ مهتابآلود، صدای پیچیدن باد لابلای شاخههای آن کاجهای سر به فلک کشیده و آن زیتونهای سر به زیر؛ و اندوه پشت اندوه؛ نمیدانم چطوری میشود آن حال و هوا را توصیف کرد.
با فرهاد گپ زدیم تا زمان بگذرد. یک کامیونت، نزدیک خانه، زیر سایهبان پارک بود؛ از قضا با درِ باز. رفتیم توی کامیونت که شب را آنجا بگذرانیم. فرهاد جلدی از توی خانه دو تا پتو آورد. توی قاب شیشهای پشت سرمان، تپههای کمارتفاعی دیده میشد که جابهجا، خانههایی روش روییده بود. برق بعضی از خانههای توی دیدرسمان، روشن بود. شمردمشان؛ چراغِ ۳۹ تا از خانهها روشن بود. داشتیم از توی آن قابِ شیشهای خانهها را در چندصدمتریمان تماشا میکردیم که از پشت تپهها، سه تا نورِ شهابمانندِ کشدارِ نارنجی، توی آسمان درخشید و چند ثانیه بعد، صدای چند انفجار از دوردست آمد. کریات شمونه را در اراضی اشغالی، زدیم. احساس عجیبی داشت. هم این که داشتیم دشمن را میزدیم و هم این که آنقدر نزدیکیم که صدای انفجار در اراضی اشغالی به گوشمان میرسد.
صبح، موتور را از زیرِ سایهبانِ پناهگاهش کشیدیم بیرون که برگردیم. روشن نمیشد. دوستانمان رفتند و ما ماندیم. فرهاد کسری از ساعت را با موتور کلنجار رفت تا بالاخره موتور راضی شد ما را برساند.
از خیابانهای شقرا گذشتیم؛ از کنار ساختمانهای ویران، از این مبارکترین جای زمین، از محلِ آرام گرفتن دهها شهید روی خاکهای سرخ.
ما میرویم و تازه بعدِ رفتن است که میفهمیم چه بر سرمان آمده، میرویم و تازه بعد رفتن است که آن سرزمین را، آن روحهای مقدسِ بیقرار در کالبدها را کمی، و فقط کمی درک میکنیم.
زرد آمدهایم و سرخ برمیگردیم...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۲
مبارزان صادق
از وقتی مینشیند پشت میز، نیشش باز است. رد ترکشهای پیجر روی صورت گندمی صافش شیارهای عمیقِ تیره انداخته. چراغِ یکی از چشمهای روشنش خاموش شده. وسط حرفهاش دست چپ باند پیچیاش را بالا میآورد که عددی نشانمان بدهد اما تا یادش میآید که دیگر انگشت ندارد میزند زیر خنده! میگوید «هنوز به بیانگشتی عادت نکردم و هی یادم میرود!»
گفتم «چی شد رفتی قاتی مقاومت؟ شما هم از بچههای کشافه المهدی بودی؟»
خنده رندانهای تحویلم میدهد «نه من هیچوقت کشافه نرفتم. خانوادهام مخالف حزبالله بودند. از آن مخالفهای سر سخت که سایه مقاومت را با تیر میزدند. خوششان نمیآمد خب. بعد از ماجرای حرب تموز (جنگ سی و سه روزه) صد و هشتاد درجه نظرشان عوض شد! نه فقط خانواده من، حزب بین لبنانیها محبوب شد. حتی مسیحیها هم پایشان برای مقاومت و خصوصا سید سُر خورد. خیلی از زنها حجاب سرشان گذاشتند مثل حجاب زنهای مقاومت. جنگ حتی توی نماز خواندن مردم هم اثر گذاشت، خیلی از جوانها آرزو داشتند حزب قبولشان کند. خیلی از دخترها آرزو داشتند با جوانهای مقاومت عروسی کنند.»
این حرفها برام آشنا هستند. هفته قبل یکی از راویهای زن لبنانی عین همینها را گفته بود ...
کی فکرش را میکرد که مقاومت صادقانه جوانهای حزب بتواند نگاه مردم را به جریان سیاسی مذهبی مقاومت عوض کند؟ لبنانیها دیده بودند که حزب نسبت به بقیه جریانهای سیاسی که خیلی قُمپُز در میکنند تا پای جان سرِ حفظ خاک و شرف ایستاده! خب همین همه چیز بود!
تا لحظهای که به روز شهادت سید نرسیدیم همه اجزای صورتش پر از خنده بود اما تا قصه آن روز پیش آمد با آن دست سالمش از جیبش پاکت سیگارش را در آورد و یکی آتش زد و شروع کرد به هق هق کردن! توی بیمارستان خبر را شنیده بود. با سر و صورت و دست زخم و زیل! عین بقیه پیجریها... شانههاش شروع کرد به لرزیدن.
«من باورم نمیشد سید شهید شده باشد. قرار بود با هم توی مسجد الاقصی نماز بخوانیم. حتی وقتی شورای حزب بیانیه داد گفتم حتما نقشه است. تا روزی که سید القائد شهادت سید را تسلیت گفت. میدانی! حرف سید القائد برای ما سند است. این را ما از سید یاد گرفتیم»
دوباره شانههاش میلرزد...
من هم شروع میکنم پا به پاش گریه میکنم. ما با بچههای مقاومت خیلی حرفهای مشترک داریم. حسهای مشترک. خندهها و اشکهای مشترک. انگار خدا خاک ما و آنها را از یک جا برداشته. ما عاشق سید بودیم آنها زمین خورده سید القائد. براش میگویم که ما در قصه سید، حسِ بچههای امام حسین را در شهادت حضرت عباس تجربه کردیم...
به نشانه تائید سری تکان میدهد و دستمال کاغذی را فشار میدهد روی چشمهاش و میگوید «نقشه امام خمینی در انقلاب شبیه رفتار انبیا بود. بعد از حضرت سلیمان اولین حکومت دینی که قدرت گرفت و دلش برای مظلومهای عالم تپید انقلاب اسلامی بود. خیلی از دولتهای اسلامی و عربی در ماجرای جنگ ما ساکتند اما ایران پشتیبان ماست.»
نیم ساعتی از مصاحبه گذشته اما جمله آخر آن جانباز توی گوشم زنگ میزند!
«من به زودی درمانم تمام میشود و بر میگردم جبهه! شما هم وقتی برگشتی ایران، بگو داغ سید خیلی بزرگ است تلافیاش هم باید خیلی بزرگ باشد»...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
پنجشنبه | ۲۴ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
چهرهی زنانه جنگ - ۵
حبیبی! حبیبی! عمری! حبیبی! حبیبی، باورم نمیشود. برای یک لحظه همه چیز در مقابل چشمم تیره و تار میشود. مات و مبهوت میمانم.
- اَخی، مطمئنی که رضا تو خونه بوده؟!
تایید میکند. اشک میآید و اشک. خاطره میآید و خاطره. آخرین تماس و آخرین خداحافظی از ذهنم میگذرد: حبیبتی، فَطُّوم! اگه چیزیم شد، حلالم کن. برات یه وصیتنامه هم نوشتم، توش پُرِ حرفهای زیباست. به ابراهیم هم زنگ بزن، بگو بابات گفته از آلمان برگرد، وقتِ جنگه، الان نیاد، کی میخواد بیاد؟!
همهی اینها، به اضافهی ۲۲ سال زندگی مشترک، از ذهنم میگذرد. لحظهای استرس سراسر وجودم را پر میکند. مسئولیت بزرگ کردن بچهها بدون رضا کمی ترس به جانم میاندازد. ناامید شوم؟ جا بزنم؟ قطعا نه! الحمدلله، فخر و سعادت است، نظر انداختند و آبرومندم کردند. رضا مال من نبود، یادگار رضا؛ ابراهیم هم مال من نیست. همهی جوانان و فرزندان و جان و مالمان فدای مقاومت. دلم قرص و محکم است به خدایی که زیر حمایتش هستم. «فاصبر لحکم ربک فانک باعیننا؛ در راه ابلاغ حکم پروردگارت صبر و استقامت کن که تو در حفاظت کامل ما قرار داری.».
دلم میخواهد وصیت رضا را ببینم. تا تشییعش نکنند آرام نمیگیرم. دوست دارم هر چه از پیکرش مانده را در آغوش بکشم؛ اما به خودم نهیب میزنم: مگه فقط شوهر تو شهید شده و زیر آوار مونده؟ حزب کارای مهمتری داره الان، از بیبی زینب میخواهم صبرم بدهند. امّا الان تنها یک چیز نگرانم میکند.
- یا الله، به اُمّ رضا چطور بگم پسرش شهید شده؟!
با بچهها میرویم سمت خانهاش. در راه مدام ذکر میگویم. در را میکوبم. عصا زنان میآید دم در.
نوههایش را بعد ۱۶ سال دوری، محکم بغل میگیرد. میبوید و میبوسدشان. من را که میبیند، بدون رضا آمدهام، با لحنی تند پشت سر هم میگوید و میگوید. میخواهد خودش را خالی کند.
- پس رضا کجاست؟ چجور دلت اومد تنهاش بذاری تو این وضعیت؟ من الان تو رو میخوام چکار؟ چرا پیشش نموندی؟
حق میدهم بیتابی کند! مادر است.
-مرّت عمّی؛ زن عمو! خیلی دلم میخواست پیشش بمونم؛ ولی خیلی بهم اصرار کرد که بچهها رو بردارم و بیام.
ماندهام که چهطور خبر را بدهم! از حضرت زینب مدد میگیرم. محکم بغلش میکنم. زن عمو خدا بهت نظر کرده، بهت جایگاه بزرگی داده، سرت رو بالا بگیر.
هنیئا لک! هنیئا لک!
همانجا روی زمین مینشیند. عصایش را کنار میگذارد. همین چند دقیقه پیش، معترض بود چرا رضا را در وضعیت جنگی رها کردهام. چشم انتظارش بود. ولی حالا، اشک میلغزد و شانههایش تکان میخورد. دو دستش را میبرد بالا «فدای مقاومت! همهی ما فدای مقاومت. یا الله، تَقَّبَّل منّا هذا القلیل»
روایت فاطمه از مقاومت زنانهاش در این بخش تمام شد؛ ولی در تاریخ به طور سلحشورانهای جاودان خواهد ماند.
پ.ن: راوی فاطمه امّ ابراهیم، همسر مجاهد شهید حرب لبنان؛ رضا ربیع
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا
@voice_of_oppresse_history
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا