eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
243 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 تم بحمد الله اليوم إطلاق قناة راوينا باللغة العربية على التليجرام! کانال راوینا به زبان عربی در تلگرام راه‌اندازی شد. اگر دوستانی عرب‌زبان دارید ما را معرفی نمایید: T.me/Ravina_Ar راوينا (العربية)؛ رواية شعب المقاومة ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
داماد جنگلی روایت حمیده عاشورنیا | رشت
📌 داماد جنگلی پدربزرگ مادری‌ام پهلوان جوادمهدی‌زاده، مرد دلیری بود که با همه‌ی سختی‌های زندگی روستایی درد خاک را فهمید و پای کار وطن درآمد. کُشتی گیله‌مردی می‌گرفت و بنا به گفته‌ آنهایی که دیده بودند پشت رقیب را همیشه به خاک می‌کشید. پهلوان جواد هم‌رکاب میرزا بود. اینکه تفنگچی بود یا دست و بازوی محلیِ میرزا را دقیق نمی‌دانم و حسرت ندانستنش همه‌ عمرم را بس. حوالی "کسما" میرزا برای استقرار تفنگچی‌هایش اتاقی اجاره کرده بود. صاحب‌خانه دختر رسیده‌ای داشت و پهلوان جواد، زنش را طلاق داده و یک پسر بدون مادر روی دستش مانده بود. خودش که پاگیر جنگلی‌ها بود و بچه خانه‌ی اقوام سر گردان. بخاطر همین حال و روز بدش نمی‌آمد سر و همسری اختیار کند. همین که حرف خواستگاری دختر صاحب‌خانه را جلوی میرزا پیش کشید، میرزا دنباله‌اش را گرفت و یک هفته بعد کاس‌خانم، دختر چشم‌سبز صاحب‌خانه زیر چادر چیت گلدار با صیغه‌ی عقدی که میرزا کوچک خان برایشان خواند، شمع و چراغِ خانه‌ تاریک تفنگچی میرزا شد. عقد که بدون چشم روشنی نمی‌شد. میرزا، کاس‌خانم را به داماد جنگلی که سپرد،یک تسبیح و چند سکه گذاشت کف دستش و بزمزمه دعایی خواند که گره وصلت این دو نفر تا عاقبت بخیری جفت بماند. زندگی پهلوان و کاس‌خانم با حضور بچه‌ها گرم شد و زمان دست جفتشان را به روزهای کهولت رساند‌. مادربزرگم وقتی عروس خانه‌ آنها شد به چشم دیده بود که کاس خانم تا سالها تسبیح چشم روشنی سر عقدش را برای در امان ماندن از شلوغی خانه عیالوارشان توی هفت سوراخ قایم می‌کرد و عاقبت هم نفهمید آن مهره‌های بند کشیده‌ی عزیز کرده‌ را کجا و چجوری گُم و گور کرد. در یکی از نبردها گلوله‌ای به بازوی پهلوان جواد نشست و ساچمه‌ی گردی، زیر پوستش جا خوش کرده بود. مادرم می‌گوید: یکی از سرگرمی‌های کودکی ما این بود که پالوان جواد (پهلوان جواد) روی کُتام خانه‌اش، برای زواله خواب سر روی متکا می‌گذاشت. همین که خُرناسش هوا می‌رفت نوه‌ها پاورچین پاورچین دورش را می‌گرفتیم و با دست ساچمه‌ی زیر پوستِ شُلِ پیر مرد را جا بجا می‌کردیم. آنقدر می‌خندیدیم و سر نوبت جر و منجر راه می‌انداختیم که چرتش پاره می‌شد و همه را با لگد حواله میداد توی آفتاب حیاط.... دست بی‌شناق (ناسپاس) روزگار، میرزا را شهید کرد و جنگلی‌ها را پراکنده. اما راه و رسم جوانمردی مَحو نشد. یادگاری، مثل مُهری خاطره‌ها را به نام آدم‌ها سند میزند. آن‌هم یادگاری از جنس سُرب و ساچمه که خو گرفته به گوشت تَن آدم. آنهم یادگاری از جنس مرام و معرفت که مشی میرزا بود و میخکوب شد به ذهن و ضمیر هر که او را دید و شناخت. یادگاری رمز فراموش ناشدن است. یادگاری میرزا برای کاس خانم تسبیح سر عقد شد. برای پهلوان جواد هم رکابی و بهره از لمس جوانمردی‌اش، برای مادرم بازی با ساچمه زیر پوست پدر بزرگش و برای من یادِ عزتمند عزیزی که تنیده در بافته‌ی وجودم . حمیده عاشورنیا پنج‌شنبه | ۸ آذر ۱۴۰۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 ملاقات همسایه‌ها دیروز عصر گلزار شهدای حورا زینب ضاحیه بودیم. آقای بسطامی وسط مصاحبه این ملاقات را ضبط کرده بود. همسایه بودند؛ دو ماهی می‌شد که همدیگر را ندیده بودند. حالا بعد دو ماه، هر دو مادر شهید بودند. یکی از قبل مادر شهید بود و دیگری به تازگی مادر شهید شده... سید مهدی خضری eitaa.com/khezri_ir پنج‌شنبه | ۸ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
وعده صادق همدلی روایت مهدیه‌ سادات حسینی | کرمان
📌 وعده‌ی صادق همدلی شاید صدای یک بلندگو پیچیده توی روستایشان، شاید هم یکی از اهالی روستا رد می‌شده و گفته: «پول واسه کمک به غزه و لبنان جمع می‌کنن» شاید علی داشته به اینکه پولش برای خرید دوچرخه‌ی دلخواهش است فکر می‌کرده و توی سرش کلنجار می‌رفته که برای یک پسر عشایر نهبندانی چه فرقی می‌کند جبهه‌ی مقاومت پیروز باشد یا شکست خورده، شاید هم مثل قاسم(ع) حتی فکر نکرده که «من تکلیف دارم یا نه؟» و گذشتن از آرزوهایش برایش احلی من العسل بوده و قلکش را با عشق شکسته. شاید عقیل، فکر می‌کرده این پول‌ها را توی این وضعیت نابسامان اقتصادی می‌توان جایگزین کرد یا نه؟ شاید هم فکر نکرده و همین که توی تلویزیون، بچه‌های کوچک فلسطینی را دیده که توی سرمای زمستان می‌لرزند، قلک را بی‌هوا زمین زده و پول‌ها را بدون اینکه بشمارد برداشته و دویده سمت محل جمع‌آوری کمک‌ها. شاید عماد، بارها شنیده که زن‌هایی سرویس‌های طلا و حلقه‌های ازدواجشان را هدیه به جبهه‌ی مقاومت کرده‌اند و هربار ناامیدانه پیش خودش گفته: «کاش منم...» و دست آخر نگاهش گره خورده به قلکش و ته دلش قند آب شده که یک دارایی شخصی دارد برای بخشیدن. شاید هر سه‌شان بدون اینکه به هم بگویند قلک‌هایشان را پنهانی شکسته‌اند و جلوی در همدیگر را با پول‌هایشان دیده‌اند و خنده‌شان گرفته، شاید هم از قبل جلسه‌ی کودکانه‌ای گرفته‌اند و شکستن قلک‌ها، تصمیم جمعی‌شان بوده و بلافاصله بهترین لباس‌هایشان را پوشیده، موهایشان را آب زده و راه افتاده‌اند. شاید عکاس که سه قهرمان را دیده، خواسته که لبخند بزنند و اسکناس‌ها را جلوی دوربین بالا بگیرند انگار که سلاح ارزشمندی توی دستانشان است و پیروزی جبهه مقاومت را تضمین می‌کند. شاید عکس چرخیده توی فضای مجازی و بچه‌های جنگ‌زده‌ی لبنان و غزه، عکس را دیده و دل‌هایشان توی هوای سرد پاییزی از این وعده‌ی صادق همدلی، گرم شده باشد. مهدیه سادات حسینی جمعه | ۹ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 سجاده بابابزرگ بابابزرگ ابوالشهید بود. سجاده‌ای داشت که آن قدر رویش نماز خوانده بود، جای اعضای سجده‌اش ساییده بود و رنگ عوض کرده بود. عمه بعد از فوت بابابزرگ سجاده را نگه داشته بود و آویزان کرده بود به دیوار اتاقش. اگر این نامه را توی خانه‌ام پیدا می‌کردم مثل عمه سجاده را به دیوار آویزان می‌کردم. هر روز دست می‌کشیدم رویش، به تبرک به صورت بچه‌هایم می‌کشیدم. پی‌نوشت: نامه‌ی مجاهدان حزب الله در خانه‌‌های مردم لبنان «از سجاده‌تون استفاده کردیم، رویش نماز خواندیم و خوابیدیم» فاطمه نصراللهی eitaa.com/haer1400 جمعه | ۹ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
از سری عددی فیبوناچی بدم می‌آید روایت امیررضا انتظاری | زاهدان
📌 📌 از سری عددی فیبوناچی بدم می‌آید یکی دو ماه پیش با یکی از دوستانم، طبق معمول غروب هر پنجشنبه، آرام و قدم‌زنان از میان قبرها می‌گذشتیم و به سنگ قبرها نگاه می‌کردیم. روی هر سنگ قبر کلمه قرمز رنگ شهید حک شده و بالای سرش پرچم سه رنگ ایران نصب بود. وقتی به اواسط راهروی آخر رسیدیم، دو جایگاه، خاکش قهوه‌ای تیره و تازه به نظر می‌رسید. پرسیدم: «این هفته دوتای دیگر هم اضافه شده؟» جواب داد: «بله متأسفانه.» مثل همیشه شروع کردم برای خودم چرتکه انداختن و بالا و پایین کردن. بله، درست حدس می‌زدم این دفعه میانگین از ماهی یکی رسیده بود به هر دو هفته یکی و این اصلاً چیز جالبی نبود؛ این میانگین تعداد کتاب‌های مطالعه شده من نبود که با کمتر شدن مدت زمانش خوشحال شوم یا تعداد ارائه دادن‌هایم در کلاس دانشگاه نبود که به آن افتخار کنم. از زمان دبستان همیشه ریاضی‌ام خوب بود و به امتحان درس ریاضی که می‌رسیدم خیالم راحت بود که باید کمتر از دیگران وقت بگذارم برای درس خواندن؛ تازه نمره بهتری هم می‌گرفتم. به همین خاطر از زمانی که یاد گرفتم اعداد دو رقمی را با هم جمع کنم، همیشه دوست داشتم همه چیز را ذهنی حساب کنم؛ جمع هزینه خرید وسایل خانه، جمع ارقام پلاک ماشین‌ها، شمردن تعداد سنگفرش‌های مدرسه تا خانه و حتی شمردن تعداد بنرهای خیابان مدرسه. از وقتی رفت و آمدم در گلزار شهدای زاهدان زیاد شد، کم کم کارم شد شمردن قبرها. کمی در آن راهرو ایستادیم و برای دو جایگاه خاکی حمد و توحید زمزمه کردیم. من چیزی نگفتم ولی او گفت: «دیگر واقعاً داریم جا کم می‌آوریم؟» راست می‌گفت، به تازگی سمت چپ گلزار شهدا پر شده و برای تشیع شهدای جدید آمده بودند آخرین ردیف سمت راست گلزار. اینجا هم اگر پر شود، دیگر جای درستی در گلزار برای تشیع نیست مگر اینکه در این مدت جای جدیدی درست کنند. دوباره ناخودگاه به تعداد سنگفرش‌های ادامه راهرو نگاه کردم و آن‌ها را شمردم تا ببینم چندتای دیگر باقی مانده است؟ چندتای دیگر جا برای سنگ قبر باقی مانده است؟ در همین لحظه به خودم آمدم و سرخ شدم. سرم را پایین انداختم و خجالت کشیدم. شده بودم محاسبه‌گر تعداد شهدای آینده! لعنتی به شیطان فرستادم و آن روز از آنجا گذر کردم. از زمان شروع طوفان الاقصی بیشتر این جمله‌ی «ما عدد نیستیم» از فلسطین به چشمم خورده بود و وجه اشتراک فلسطین و سیستان و بلوچستان برایم جدا از وحدت شهدای طیف شیعه و سنی شده بود این اعداد که داخل اخبار به چشمم می‌آمد. گذشت تا آن روز صبحی که خبر حمله اسرائیل به ایران بازتاب داده شد. من هم مثل بقیه در پی اخبارش بودم و از نحوه حمله تا کلیپ‌های مسخره کردن وسعت آن را دنبال می‌کردم. نزدیک بعدازظهر بود که ناگهان نوتیفیکیشنی بالای صفحه گوشی موبایلم ظاهر شد. بازش کردم: «در پی ناکامی رژیم سفاک صهیونیستی در جبهه مقاومت و همزمان با تعدی آن رژیم منحوس به برخی از نقاط ایران اسلامی، تروریست‌های مزدور، دست به جنایت زده و ۱۰ تن از مأموران خدوم و فداکار و غیورمردان دلاور فراجا را ناجوانمردانه در حوزه شهرستان تفتان استان سیستان و بلوچستان به شهادت رساندند.» با دیدن این خبر اعصابم بدجور خورد شد. از این عصبانی شده بود که اسرائیل با آن همه ادعا کار خاصی نتوانسته بود انجام دهد ولی این تروریست‌های اطراف مرز، خانواده‌های زیادی را عزادار کرده بودند. بدتر اینکه دیگر برای ما تعداد شهدا عادی شده بود. حالا از آن روز به بعد هر موقع به گلزار شهدای زاهدان می‌روم، دوست دارم فرض کنم محاسباتم افتضاح شده. دوست دارم فرض کنم از درس‌ها بیشترین درسی که باید برایش وقت بگذارم و آخرش هم نمره‌ام مشروط می‌شود همین ریاضی شده. دوست دارم آنقدر ریاضی را افتضاح بلد باشم که وقتی می‌روم میانگین شهدای این مدت را حساب کنم میانگین‌شان بشود هر سه ماهی یکی یا شش ماهی یکی یا اصلاً سالی یک شهید. دیگر از سری عددی فیبوناچی بدم می‌آید. دیگر دوست ندارم چیزی را ذهنی حساب کنم، دوست ندارم به اعداد داخل پیام‌های فضای مجازی نگاه کنم، چه به تعداد انسان‌هایی که روزانه در غزه و لبنان شهید می‌شوند و چه به تعداد شهدایی که چند هفته یکبار در سیستان و بلوچستان شهید می‌شوند. از آن روز به بعد سعی می‌کنم فقط به اسامی تک تک شهدا نگاه کنم، اسامی را بخوانم و سعی کنم به زندگی هر شهید فکر کنم. امیررضا انتظاری یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | گلزار شهدای زاهدان ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
قلک موشکی روایت زهرا بذرافشان | شوسف
📌 قلک موشکی گروه مهد را باز کردم، مربی زینب سادات نوشته بود: «امروز با بچه‌ها یه سری قلک فرستادیم، لطفاً کمک‌های بچه‌ها به کودکان غزه و لبنان رو داخل قلک بندازن و تا دوشنبه بیارن مهد. ممنونم.» این ماه اولین حقوقم را گرفته بودم، قصد داشتم یک درصد طلایی را برای این حقوق محقق کنم. قبلا دیده بودم خیلی‌ها یک درصد از درآمد ماهانه‌شان را هرماه نذر امام زمان عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف می‌کنند و پولشان برکت خوبی پیدا می‌کند. پیام قلک را که دیدم، گفتم با یک تیر دو نشان می‌زنم،‌ هم آن یک درصدِ نذر ظهور را می‌دهم و هم این پول را کمک کردم به مردم فلسطین. اما زینب سادات که ظهر رسید نگذاشت من تصمیمم را اجرایی کنم. راستش باید تا عابر بانک می‌رفتم. اما همین که رسید آمد سر معامله. - مامان‌جون پول می‌دین بندازم تو قلکم برای کمک به بچه‌های لبنان و غزه و فلسطین؟ هنوز از راه نرسیده داشت از مامانم پول می‌گرفت بندازد داخل قلکش. مامانم گفت: «کارهای خوب انجام بدی بهت پول می‌دم بندازی قلکِت.» فردا وقتی از سرکار برگشتم، زینب سادات گفت: «مامان‌جون پول ندادینا؟» مامانم رو به من گفت: «امروز خیلی کارهای خوب انجام داده، دختر آرومی بوده، با آبجیش بازی کرده. زینب سادات برو کیف پولم رو بیار برات پول بندازم داخل قلک.» زینب سادات چهار ساله بدو بدو رفت سمت کیف مامان جون. پول را گرفت و انداخت داخل قلکش. اولین پول، پول من نبود. پولی بود که مادرم بعد پنج روز روضه خانگی، نیت کرد و انداخته شد داخل قلک. زهرا بذرافشان شنبه | ۱۰ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
📌 جنگ به روستای ما آمده بود - ۹ با وحشت چشم‌هایم را باز کردم. نور خورشید افتاده بود توی صورتم. خواب مانده بودم. باید بچه‌ها را آماده می‌کردم برای مدرسه. دیر شده بود. اطرافم را که نگاه کردم. یادم افتاد اينجا جنوب نيست. من هم در اتاقم نيستم. اينجا جبیل است روستای پدری‌ام. اطرافم را نگاه کردم هر کس یک طرف افتاده بود و خوابش برده بود. فقط مادرم بیدار بود و مثل کودکی‌هایم بوی قهوه‌اش تمام روستا را برداشته بود. اصلا یادم نمی‌آمد دیشب چطور به داخل خانه آمده‌ام. چه خانه‌ای؟ عمر این خانه از صد سال هم بیشتر است. پدربزرگم این خانه را ساخته. بعد از آن هم تعمیر نشده است. یعنی مادرم رضایت نمي‌داد. می‌گفت این خانه برای یک نفر کافی است. حالا یک نفر نبودیم. ۲۶ نفر در این خانه خوابیده بودند. يعنی قرار بود چند روز اینجا بمانیم؟ دلم برای خانه‌ام در جنوب تنگ شده بود. خانه‌ای که نمی‌دانستم چیزی از آن باقی مانده است یا نه. دلم برای مادرم می‌سوخت. پیرزن ۷۵ ساله‌ای که به سکوت زندگی‌اش عادت کرده بود و حالا ۲۶ زن و دختر کوچک و بزرگ مهمان خانه‌اش بودند. یعنی اگر فقط هر کس یک کلمه حرف می‌زد خانه می‌شد مثل بازار دست فروش‌ها. مادرم زن كم حوصله‌ای بود. بچه که بودم نمی‌دانستم چرا اینقدر بی‌حوصله است. بعدها فهمیدم اگر شوهرت نباشد و تو مانده باشی و بچه‌های کوچک و زندگی بی‌رحم تو هم بی‌حوصله می‌شوی. باید عادت می‌کردیم. به اتاق‌های نمور کوچک که در نداشت و به هم باز می‌شد. به پنجره‌ای که از شیشه‌های شکسته‌اش سرما هجوم می‌آورد و تو حتی پتوی کافی نداشتی که خودت را بپوشاتی. خودت که هیچ. حتی نمی‌توانستی دخترهای کوچکت را بپوشانی. مادرم این همه پتو نداشت. باید عادت می‌کردی که شب‌ها از سرما بلرزی. به آشپزی در آشپزخانه کوچکی که طول و عرضش بیشتر از دو متر هم نبود. بدون پنجره. با گازی قدیمی و شکسته که امواتت را می‌آورد جلوی چشمانت و تو به آن‌ها سلام می‌کردی تا می‌توانستی یک غذای ساده بپزی. گاهی برق می‌رود. نه. بهتر است که بگویم گاهی برق می‌آید. در لبنان ما حتی در شرایط غیرجنگی برق دولتی نداریم. باید اشتراک بخریم. گاهی فقط ۲۰۰ دلار در ماه پول اشتراک برق می‌شود. حالا اينجا فقط تاریکی بود و شب‌های درازی که با نگرانی می‌گذشت. تاریکی بود و آشپزی با شمع در آشپزخانه‌ای که در آن حتی نفس نمی‌توانستی بکشی. فرصت خوبی بود برای گریه كردن. گریه برای کسانی که آن‌ها را می‌شناختی و یکی یکی خبر شهادتشان را می‌شنیدی. پسر همسایه. همان که يكبار پشت در مانده بودم و از دیوار خانه بالا رفت. علی، دوست نزدیک شوهرم که در زیارت اربعین نگذاشت من یک بار هم چمدانم را بردارم. یکی یکی شهید می‌شدند و تو فقط در سکوت گریه می‌کردی. آرام. نباید کسی می‌فهمید که گریه می‌کنی. باید روحیه همه را بالا می‌بردی. وقتی کسی به آشپزخانه می‌آمد می‌خندیدم و می‌گفتم باید این گاز مامان رو ببریم موزه. مادرم هم اخم‌هایش می‌رفت توی هم و چیزی نمی‌گفت. باید غذا درست می‌کردم. غذایی که کافی نبود و شاید فقط بچه‌ها را سیر می‌کرد. سیر نمی‌شدیم. سیر نمی‌شویم. از روزی که آواره شده‌ایم شاید یک بار هم درست و حسابی غذا نخورده‌ايم. صف دستشویی. صف حمام. آبگرمکن خراب بود. مجبور بودم که خودم درستش کنم. مردها همه در جنگ بودند و گاهی تو مجبور می‌شوی خودت مرد خانه باشی. آبگرمکن که راه افتاد تمام صورتم سیاه شده بود. دختر خواهرم عکس گرفت و گفت برای شوهرت می‌فرستم. شوهرم موبایل نداشت. وسط میدان جنگ بود. شاید خودش هم صورتش را سیاه کرده بود.‌ استتار کرده بود. نمی‌دانم. دخترهای نوجوان گاهی با هم بحثشان می‌شد. باید درکشان می‌کردیم. اما وسط جنگ بودیم. فرصت درک کردن هم را نداشتیم دیگر. حالا باید فقط زنده می‌ماندیم. به انتظار پایان جنگ. وقت خواب، خانه کمی آرام می‌شد. بچه‌ها را به زحمت می‌پوشاندم. بعد خیالم تا میدان جنگ می‌رفت. خجالت می‌کشیدم از اینکه برای روی زمین خوابیدن اعتراض کنم. بهترین جوان‌های ما یعنی الان چکار می‌کنند؟ غذا خورده‌اند؟ کجا خوابیده‌اند؟ گاهی دختر کوچکم بیدارم می‌کرد و آب می‌خواست. یا می‌خواست برود دستشویی باید زیر لب صلوات می‌دادی و نذر و نیاز می‌کردی تا دست و پای کسی را لگد نکنی و باز هم صدای ناله یکی می‌رفت بالا. خواب که به چشم‌هایت می‌رفت صدای خش خش موشی که به جان وسایل کهنه مادرم در کمد قدیمی افتاده بود بیدارت می‌کرد. اگر جنوب بودم جیغ می‌زدم و می‌رفتم روی صندلی و تا شوهرم دم موش را نمی‌گرفت و بیرونش نمی‌کرد آرام نمی‌شدم. اما اینجا عادت کرده بودم دیگر. حالا وقت ترسیدن از موش نبود. باید می‌خوابیدم. این‌بار صدای خرخر خواهرم نمی‌گذاشت. بعد پای دختر کوچک خواهرم می‌آمد روی صورتم، بوی جوراب مریم. باید می‌خوابیدم. یک روز سخت دیگر هم گذشته بود. یک روز به پیروزی نزدیکتر شده بودیم.‌‌.. ادامه دارد...