📌 #سوریه
وقتی که مرد نیستی
پریشب آخر وقت داشتم چت بچهها را توی گروه همسفرهای سوریهام میخواندم. یکی از دخترها آمار مترجمها و سوژههای زن سوریمان را گرفته بود. همهشان بهخاطر نبود امنیت خودشان را رسانده بودند لبنان. نوشتم «چه روزگاری غریبی همین دوهفته قبل لبنانیا مهمون سوریااا بودن. یه شبه همه چی عوض شد.» وسط حرف زدن نفهمیدم کی پلکهام روی هم افتاد. جایی بودم شبیه شهرکهای حاشیه شهر. شبیه کوچههای خاکی زینبیه. هوا تاریک بود. داشتم دنبال کسی میگشتم که قرار بود با او برگردم. نمیدانم چرا نبود... هیچ آشنایی نبود.
صدای خشخش قدمهای مردانه غریبی داشت از پشت سرم میآمد. برگشتم. تکفیریها بودند. قدمهایم را بلندتر برمیداشتم اما همه جا بودند. خدا میخواست از خواب پریدم. سرم از درد داشت میترکید.
سه هفتهای که سوریه بودم توی خانهمان مردی بود که برایم عکس نارنگیهای سر شاخه درخت توی باغچه را میفرستاد، و زیرش مینوشت «اینجا نارنگیها هم منتظرت هستند». شبها که باهم حرف میزدیم شاید چند دقیقهای به نگاه کردن و سکوت و لبخند میگذشت. ظاهراً همه چیز عادی بود. خواهرهام صوت میفرستادند که دیوانه پدر دخترهایت پرپر شد برگرد. فکر میکردم مته به خشخاش میگذارند و خودشان دلتنگند... شریک زندگی من اهل پرپر شدن و آدم این تیپ رفتارها نبود...
وقتی که برگشتم، قیافهاش را که دیدم فهمیدم تمام آن لحظههایی که من به دنبال کشف و تجربه بودم گوشت تنش از نگرانی آب شده. نارنگی سر شاخه بهانه بوده... وقتی که برگشتم چند روزی که گذشت «گفتم چرا اینقدر نگران بودی؟ بیآنکه حرفی زده باشی همه باخبر شدند که دلتنگی. ته تهش شهید میشدم مگر همین آرزوی ما نبود؟»
گفت «دیوونه مگه فقط شهادته! تو مرد نیستی که بفهمی»...
این ایام این جمله یکی از پرتکرارترین جملههایی بود که شنیدم! «تو مرد نیستی که بفهمی...»
طیبه فرید
@tayebefarid
چهارشنبه | ۲۱ آذر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
آه یا زینب
توی کوچههای زینبیه هرولهکنان، میدویدم؛ پریشان و سرگردان!
زیر لب «آه یا زینب» میخواندم و اشک میریختم.
ام سلیمان چند ساعتی بود از خانه بیرون رفته و برنگشته بود.
سوریه که بودم برای مصاحبه رفتم خانهی کوچک و سادهاش.
خادم حرم بود. قرار بود برود با بقیه خانمها
حرم سیده زینب را تمیز کند.
مسلحین رفته بودند توی حرم. شیشهها را شکسته بودند. بعضی چیزها را تخریب کرده و بعد هم رفته بودند بیرون.
حالا خادمها با وجود خطر میخواستند حرم خانمجان را تمیز کنند.
از شارع بهمن پیچیدم سمت حرم.
مسلحین همه جا بودند. با اضطراب وارد حرم شدم. صدای گریهی بچهها میآمد.
زنها پریشان بودند و انگار از چیزی فرار میکردند. قلبم داشت کنده میشد.
از جلوی مصلی رد شدم. پا تند کردم سمت صحن. ام سلیمان آنجا بود. دیدمش!
افتاده بود جلوی ایوان حرم. کنار یکی از قالیها.
از کنار پهلویش جوی خونی راه افتاده بود.
با صدای فریاد خودم از خواب پریدم. قلبم داشت کنده میشد. دلم برای ام سلیمان شور میزد. کاش پای مسلحین به خانهاش نرسیده باشد.
میسپرمش به سیده زینب و اشک امانم نمیدهد. آه یا زینب...
زهرا کبریایی
eitaa.com/raavieh
پنجشنبه | ۲۲ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱ | #تهران #ورامین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
نصرالله، آغوش باز کن - ۷
فدای سر مقاومت
نزدیک غروب بود. از جنوب به سمت بیروت در حرکت بودم. گاهی متوقف و با مردم هم صحبت میشدم. اطرافم پُر بود از ویرانههایی که صاحبانشان برگشته و اسباب سکونتشان را فراهم میکردند. بعضی فقط یک سقف از نیمه اتاقی برایشان مانده بود؛ قاب پنجره را نایلون زده و شب و روز میگذراندند. خانهای اگر سالم مانده بود؛ چند خانوار با هم درونش ساکن بودند. در حین حرکت سر بلند کردم تا سرخی غروب در جنوب لبنان را ببینم. منظره قشنگتری نظرم را جلب کرد. با عجله ماشین را متوقف کردم. چند نفری میخندیدند و قلیان میکشیدند؛ آن هم روی ویرانههای خانهشان. پیاده شدم. اجازه گرفتم تا عکس بگیرم. استقبال کردند. لبخند روی لبشان قطع نمیشد.
پرسیدم: "چطور میشود روی خانه ویران شده خندید و قلیان کشید؟؟"
جواب داد: "میخندیم تا پهپادها خندههایمان را ضبط کنند و به صاحبشان برسانند. میخواستند حزب الله را نابود کنند، میخواستند خاکمان را بگیرند؛ محکم ایستادیم، کم آوردند، ناچار به آتشبس شدند.
غاصب شکست خورده و ما پیروزیم."
مشتش را گره کرد و بالا آورد.
محکم میگفت: "حِزب الله هُم الغالِبون"
- خانه هم فدای سر مقاومت، دوباره میسازیم.
تو سرافراز همه معرکههایی لبنان
شک ندارم نوک پیکان خدایی لبنان
وعده داده است خدا حزب شما پیروز است
غم مخور گر برسد درد و بلایی لبنان
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
پنجشنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #صور
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۲۰
نیمهٔ اول
طبقه هفتم آپارتمانی بلند در صیدا. جرات نمیکنم پنجره را باز کنم. از بچگی از ارتفاع میترسیدم. از پنجره میتوانی راحت دریای صیدا را ببینی. آبی و آرام. بیخیال جنگ. در صیدا وقت بیشتری دارم. اينجا دیگر خبری از سر و صدا و شلوغی خانه مادرم نیست. آنجا خودم را مشغول کار میکردم تا یادم برود که در جنگیم. تا یادم برود که هر لحظه خبر شهادت میشنویم. یادم برود که خانواده شوهرم...
یک دفعه یاد خانواده شوهرم افتادم. در جبیل که بودیم خبر شهادت برادر زاده شوهرم را شنیدیم. حالا خانواده شوهرم ۴ شهید داده بود و چند مجروح. شوهر دخترها هم يا در جبهه بودند و يا مجروح. بعضی هم شهيد شده بودند.
یاد مریم افتادم. برادر زاده شوهرم. چشم و دست شوهر مریم هم با انفجار پیجرها رفته بود. یک برادرش شهید شده بود و برادر دیگرش زخمی. هنوز فرصت نکرده بودم با او حرف بزنم. تعداد شهداء زیاد بود و انگار خبر شهادت دیگر عادی شده بود برای ما. حالا به مریم نزدیک بودم. با مریم هم سن و سال بودیم و حرفهای هم را خوب میفهمیدیم. پیام دادم که به دیدنت میآیم. آدرس گرفتم و کمتر از ده دقیقه با بچهها آنجا بودم. من ساكت نشسته بودم و فنجان قهوه را به بازی گرفته بودم و مریم حرف میزد. بچهها هم همدیگر را پیدا کرده بودند و پشت دیوارهای اتاق سنگر گرفته بودند و به هم شلیک میكردند. زینب و پسرهای مریم نیروهای مقاومت بودند و به ریحانه میگفتند باید اسرائیل بشود و ریحانه هم گریه میکرد و نمیخواست كه اسرائيلی باشد.
مریم منتظر سوالم نماند. خودش برایم از آن روز گفت. گفت: ساعت سه و نیم بعد از ظهر شوهرش کمی دراز کشید. هنوز خواب به چشمش نرفته بود که صدای پیجر بلند شد. صدایی بلند و عجیب. اینقدر که حتی من هم از بیرون اتاق تعجب کردم. بعد همانطور که دراز کشیده بود پیجر را رو به صورتش گرفت. چند ثانیه بعد هم انفجار. در اتاق را كه باز كردم صورتش غرق خون بود. چشم راستش بیرون زده بود و آویزان شده بود روی گونهاش. چشم چپش هم زير خون گم شده بود. از انگشتهایش خون میریخت. من ایستاده بودم در چارچوب در و فقط نگاه میکردم. نفسم بند آمده بود. حتی نمیتوانستم جیغ بزنم. دقیقا مثل یک فیلم تخیلی ترسناک. خودش صدایم کرد و گفت
- مریم حوله بیار.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
سهشنبه | ۲۹ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان جنگ به روستای ما آمد - ۲۰ نیمهٔ اول طبقه هفتم آپارتمانی بلند در صیدا. جرات نمیکنم پنجره
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۲۰
نیمهٔ دوم
تازه خودم را پیدا کردم و به سرعت حوله برایش بردم. حوله را گرفت روی صورتش. میخواست زخمهایش را نبینیم. میدانست بچهها میترسند. بچهها گریه میکردند. تخت و اتاق شده بود خون. خون تا سقف اتاق پاشیده بود. اتاق پر شده بود از بوی باروت و دود. تا بیمارستان فقط فریاد میزد "یا حسین" "یا زهراء". نمیدانستم چهکار باید بکنم. نه میتوانستم نگاهش کنم. نه میتوانستم نگاهش نکنم"
اینها را که میگفت یاد آن روز افتادم. آنروز من هم نگران بودم. نگران برادرم. نگران شوهرم. صدای آمبولانس یک لحظه بند نمیآمد. هر مجروح خیال میکرد فقط خودش زخمی شده است و نمیدانست این زخم، زخم یکی دو نفر نیست. تا شب صدای آمبولانس قطع نمیشد. روز سختی بود. سخت و دردناک و ترسناک. مثل کابوسی که تمامی نداشت. میدانستم که شوهرش برای مداوا به ایران رفته است.
گفتم: تو چرا ایران نرفتی؟ گفت: خودش راضی نشد. دوست ندارد بچهها فعلا صورتش را ببینند. این را که گفت دلم پر شد از درد. پدر است. میترسد که بچهها از صورتش بترسند. منتظر ادمه حرفهایم نشد. خودش ادامه داد
- اوایل حتی رضایت نمیداد تصویری حرف بزنیم...
درد در تمام جانم پیچید. شوهر است. شاید نگران است. نگران اینکه همسرش چه واکنشی به این صورت پر زخم و یک چشم از دست رفته خواهد داشت. یعنی این صورت پر از زخم را مثل قبل دوست خواهد داشت؟ میفهمیدمش. نمیفهمیدمش. نمیدانم. فقط میدانم که مریم درد میکشید و انگار ترکشهای پیجر به جان مريم هم فرو رفته بود. شايد ييشتر از چشمهای شوهرش. دستش را گرفتم و گفتم
- بهش بگو زخم صورتش برات مهم نیست.
لبخندی زد و گفت: گفتم. میداند. گفت: دیروز بالاخره تصویری حرف زدیم. اولش نگران بود...
پیاده به خانه برمیگشتم. دلم میخواست راه بروم تا هوا به سرم بخورد. به مریم فکر میکردم. همسر جانباز. خواهر شهید. خواهر جانباز. آواره. خدا را شکر که آن روز دوشنبه در خانه پدرش بود. و الا در بمباران خانهاش مریم و بچه ها هم رفته بودند. مریم میگفت: "روزی که سید رفت آرزو کردم که ای کاش در خانهام مانده بودم. کاش میرفتم و خبر شهادت سید را نمیشنیدم"
ماشینی به سرعت از کنارم گذشت و آب کثیف کف خیابان را روی چادر و صورتم پاشید. بچهها خیس شده بودند. باران شدید شده بود. باید به خانه برمیگشتیم. خانهای که دوستش نداشتم. ترسناک بود. خانهای در طبقه هفتم ساختمانی بلند قدیمی در صیدا. دقیقا با فاصلهای چند متری از دریا...
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
سهشنبه | ۲۹ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روای روضة الحورا
روایت رقیه کریمی | همدان
📌 #لبنان
راوی روضه الحوراء
گفت: دعا کن شهید بشم.
گفتم: دعا نمیکنم. دعا میکنم شهید نشی. ما هنوز به قلمت احتیاج داریم.
فهميدم که ناراحت شده گفتم
- باشه. من دعا میکنم شهید نشی. تو دعا کن شهید بشی. تا ببینیم خدا دعای کدوم از ما رو اجابت میکنه...
۱۰ روز از جنگ گذشته است و حالا شهداء یکی یکی پیدا میشوند و هنوز خبری از احمد نیست. احمد بَزّی نویسنده خوب مقاومت. بابای فاطمه و علی عباس. سالهای سال است که ما داستانهای هم را دنبال میکنیم. راوی شهداء كه شبهای جمعه در روضه الحوراء روایتگری میکرد. ۱۰ روز از جنگ گذشته و هنوز خبری از احمد نیست. نویسنده اهل بیت. همیشه میگفتم نوشتههایت شبیه نوشتههای سید مهدی شجاعی است. مثل کشتی پهلو گرفته. مثل پدر عشق پسر.
هر روز که میگذرد از برگشت احمد ناامیدتر میشوم. دیشب از دوستی پرسیدم خبر جدیدی از احمد دارد یا نه. گفت اینقدر برای برگشت احمد دعا نکن. احمد خودش خواسته مفقود الاثر باشد.
دلم برای داستانهای احمد تنگ میشود. برای ضرب آهنگ کلماتش. نمیدانم باید دعا کنم که احمد برگردد یا نه. حالا دیگر خوب میدانم دعای احمد مستجاب بوده نه دعای من.
حالا فقط هر روز به دعای قشنگش در روضه االحوراء وقت روایتگری گوش میکنم...
آقای من یا صاحب الزمان
تو را به شهداء قسم میدهیم
تو را به ضربان قلب شهداء
تو را قسم به نشانهها و آثار شهداء
تو را قسم به صلواتشان در محورهای نبرد
تو را قسم به مناطقی که در آن جنگیدهاند
خدایا...
تو را قسم به جنازههایی که بر گشتند
و تو را قسم به جنازههایی که برنگشتند
تو را قسم به مادران شهداء
به پدرهایشان
خدایا ما را عاقبت بخیر کن...
رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
پنجشنبه | ۲۲ آذر ۱۴۰۳ | #همدان
ـــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافتگاه - ۱۱.mp3
8.24M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ضیافتگاه - ١۱
تمام طول مصاحبه را با بغض حرف میزند...
با صدای: نگار رضایی
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
شنبه | ۱۹ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۲۱
نیمهٔ اول
خانه صيدا را دوست نداشتم. بين در و ديوارش احساس خفگی میکردم و انگار منتظر فرصتی بودم تا بچهها گریه کنند و بگویند دلشان برای جبیل تنگ شده. صبح روز بعد آفتاب نزده لباسهای نشسته را پشت ماشین ریختم و در جاده جبیل بودیم. ساعت ۸ صبح بود که لباسها را میخواستم به ماشین قدیمی و کهنه مادرم بریزم. صیدا ماشین لباسشویی نداشتم و اینقدر با دست لباس شسته بودم که از کت و کول افتاده بودم. ماشین لباسشویی مادرم به درد نمیخورد. وسط کار میدیدی دارد میآید وسط اتاق و آب همهجا را برمیداشت. اما هر چه بود از لباس شسن با دست که بهتر بود. تلفنم زنگ خورد. یک لحظه فكر كردم شاید شوهرم باشد. شاید برگشته باشد صیدا و ما نباشیم. خیلی وقت بود که خبری از شوهرم نداشتم. زنده است؟ شهید شده؟ نمیدانم. شمارهای ناشناس بود و صدایی ضبط شده. دقیقا حرفهایش را یادم نیست. اما این را خوب یادم است. گفت تا یک ساعت دیگر خانه بمباران میشود. اول خیال کردم که کار برادرم است. دارد سربهسرمان میگذارد تا بخندد. مثل دفعه پیش که صدایش را عوض کرد و خواهر بزرگم را ترساند و خودش از خنده روده بر شده بود. اما اینبار صدا فرق میکرد. نه شبیه صدای برادرم بود و نه لحن صدا سر سوزنی بوی شوخی داشت. هنوز هم نمیدانستم چطور شمارههای مردم را داشتند؟ تا چند دقیقه در جا خشکم زد. این خانه چیزی نداشت جز یک عده زن و بچه. این خانه فقط یک انبار کوچک داشت. انبار وسایل کهنه و قدیمی مادرم که تار عنکبوت بسته بود و لانه امنی شده بود برای موشها. انبار مقاومت کجا بود؟ گیج شده بودم. حالا باید چهکار میکردیم؟ یاد آن خانه قدیمی افتادم. یاد آن دختر کوچکی که بلوز یاسی داشت. همان که جنازهاش را از زیر آوار بیرون کشیدند. آنجا هم انبار مقاومت نبود. آنها هم فقط زن و بچه بودند. مثل ما. هیچکدام از مردهای ما اینجا نبودند. ما فقط زن و بچههای کوچک بودیم. نمیزند؟ میزند؟ نمیدانستم. مگر آن خانه را نزد؟ یک لحظه در خیالم بچههایم را دیدم که دارند از زیر خاک بیرونشان میکشند و حتماً شب در شبکههای mtv و الحدث و العربية اعلام میكردند كه مقر مقاومت را زدهاند. اينكه چند فرمانده ارشد را زدهاند و من با خودم فکر میکردم که کدام از ما فرمانده مقاومتیم؟ مادرم؟ دختر شیرخوارم؟ زمان از دست میرفت و وقت تصمیم گرفتن نداشتیم. باید از خانه بیرون میرفتیم. زبانم بند آمده بود. نگران خودم نبودم. نگران ۲۶ آدم دیگر بودم. همه زن. همه بچه. ظرف چند دقیقه همه را با خبر کردم. مادرم دور خودش میچرخید. میگفت کجا بروم؟ کجا میتوانست برود؟
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان جنگ به روستای ما آمد - ۲۱ نیمهٔ اول خانه صيدا را دوست نداشتم. بين در و ديوارش احساس خفگی
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۲۱
نیمهٔ دوم
تمام جوانیاش در این خانه گذشته بود. خانهای که عمرش صد سال بود و حالا در یک ثانیه میخواست که ویران بشود. عمر اين خانه قديمی از عمر اسرائيل بيشتر است. مادرم شوکه شده بود. داد زدم
- لباست رو بپوش مامان.
انگار هنوز گیج باشد گفت
- پس چند تا نون هم بیار. بچهها صبحونه نخوردند.
وسط آن قيامت هم به فکر صبحانه بچهها بود. زن برادرم بچهها را گرفته بود بغلش و از پلهها پایین میآمد. جیغ میزد. هنوز نه موشکی آمده بود و نه جنگندهای. تمام اعصابش به هم ریخته بود. جنگ است. در یک لحظه ممکن است تمام خاطراتت از هم بپاشد. بچههایت جلوی چشمهایت بمیرند. دختر خواهرم کفشهایش را تا به تا پوشیده بود. هوا ابری بود و با هر صدای رعد و برق مادرم از جا میپرید. هر کس که میخواست به خانه ما نزدیک بشود داد میزدم
- برید عقب
باران گرفته بود. مادرم هاج و واج نگاه خانهاش میکرد. منال را نمیدیدم. خواهر کوچکم. نگرانش بودم. از هر کس که پرسیدم خبر نداشت.
چند دقیقه بعد فهمیدیم که این شماره ناشناس با چند نفر دیگر از اهالی روستا هم تماس گرفته و چند ساعت بعد هم فهمیدیم که با بعضی از مردم بیروت هم تماس گرفتهاند. حالا کمکم داشت باورم میشد که این فقط یک جنگ كثيف روانی بوده. چون با ديگران هم تماس گرفته بودند. دو ساعت از وقتی که تماس ناشناس اعلام کرده بود که خانه را میزنند گذشته بود و خبری نبود. یکی از همسایهها اخمهایش رفت توی هم و گفت
- قبض روحمون کردید سر صبحی!
زیر باران خیس آب شده بودیم. میترسیدم بچهها مریض بشوند. فاطمه از سرما میلرزید. منال کجا بود؟ پیدایش نمیکردم.
ساعت تقریبا یازده صبح بود که با ترس و نگرانی به خانه برگشتیم. حالا دیگر مطمئن بودیم که همه چیز فقط جنگ روانی بوده است. جنگی کثیف. جنگ با زنها و بچهها. نانهایی که برداشته بودیم هنوز روی دستم بود. دوباره صدای رعد و برق. دوباره صدای جیغ.
آهسته در را باز کردیم و به خانه برگشتیم.
خواهرم منال به تنهایی نشسته بود و با آرامش صبحانهاش را میخورد. خواهرم منال زودتر از تمام ما فهمیده بود که این قصه فقط یک جنگ كثيف روانی است.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
چی پیدا کردم؟!
با خوشحالی برام پیام فرستاد
- اگه بدونی از زیر آوار خونهام چی پیدا کردم؟
فکرم به هزار چیز رفت به جز چیزی که پیدا کرده بود. کتاب؟ طلا؟ حلقه ازدواجش؟ لباس عروسیاش؟ لباس نوزادی بچههایش؟ آلبوم عکسهای قدیمی؟ نامههای قدیمی؟
دوستم فاطمه ایوب همسر یک جانباز ویلچری از جنگ ۳۳ روزه است...
نگذاشت زیاد فکر و خیالم درگیر بشود. این عکس را برایم فرستاد. گفت عاشق این عکسم. گفت این عکس روی دیوار پذیرایی خانه بوده. گفت دوباره به همانجا برمیگردد...
رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
جمعه | ۲۳ آذر ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | شنوتو | اینستا