13.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #کشف_حجاب
ممنوعیت خروج زنان گیلانی از منزل
به مناسبت سالروز حادثه گوهرشاد، یکی از روایتهای مقاومت گیلانیها مقابل قانون کشف حجاب، از روستای رودپیش فومن تقدیم نگاهتان میشود.
سیدهکبری آلنبی
پنجشنبه | ۲۱ تیر ۱۴۰۳ | #گیلان #فومن روستای رودپیش
پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #کشف_حجاب
سیلی آبدار
خبر که پخش شد، از شنیدنش خوشحال نشدم، با این که جای سیلی هنوز روی صورتم میسوخت.
صبح که دیدم موهایش را بیشتر از همیشه سشوار کشیده حدس زدم که شاید خبری باشد. وقتی همهمان را به صف کردند،
فهمیدیم قرار است بازرس بیاید.
از ته صف به بچهها نگاه کردم. موهای مشکی و قهوهایشان توی نور صبحگاه برق میزد و دامنهای کوتاهشان پشت سر هم ردیف شده بود. این میان فقط چند نفری با بقیه فرق داشتند که آنها هم با تذکر خانم نفیسی خیلی زود شبیه بقیه شدند.
شاید کلاس سومیها با خودشان فکر میکردند بهتر بود من هم مثل بقیه، به حرف خانم نفیسی گوش میکردم تا این اتفاق نیفتد. من اما اصلا حاضر نبودم چنین کاری کنم. آن هم جلوی بازرس و بابای مدرسه! هرچند که از نظر آنها بابای مدرسه و بازرس، با عمو و داییمان فرقی نداشت! هنوز هم به این فکر میکنم که وقتی خانم نفیسی توی صف آمد و دید حرفش را گوش نکردهام، بابای مدرسه کجا بود؟
نمیدانم وقتی جلو آمد و با غیظ روسریام را از سرم کشید بابای مدرسه مرا دید یا نه؟
بههرحال من کوتاه نیامدم و دوباره سرم کردم و او هم محکم خواباند توی گوشم.
دستم را روی صورتم میگذارم، فکر میکنم سرخیاش کمتر شده باشد.
بچهها به طرف آبخوری میدوند ببینند چه شده، من هم حواسم پرت شده و دیگر به صحنهای فکر نمیکنم که خانم نفیسی از سر صف به ته صف رسید.
دلم میخواهد فکرم را خطخطی کنم تا مرور نکند وقتی دوباره روسری را روی سرم دید چطور دستش را برد بالا و توی صورتم فرود آورد و من چقدر بغض کردم و جلوی خودم را گرفتم.
یکی از همکلاسیهایم ایستاده و میگوید: "دیدید سر صف چه سیلی محکمی به صورت زهرا زد؟ حالا دختر یکییکدانهاش لیز خورد و دستش شکست."
پ.ن: در دوران پهلوی دوم مانند پهلوی اول سیاستهای ضدفرهنگی و مقابله با حجاب در قالبهای دیگر ادامه پیدا کرد.
زهرا داداش | متولد ۱۳۴۲
به قلم: ع.م.ب
پنجشنبه | ۲۱ تیر ۱۴۰۳ | #اصفهان
رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isfahan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #کشف_حجاب
به احترام بیبی
خاطره شنیدنی استاد سید کوچک هاشمیزاده از برگزاری جشن کشف حجاب رضاخانی در خورموج.
پ.ن: استاد سید کوچک هاشمیزاده، چهره ادبی استان بوشهر، دو شب پیش، ۱۹ تیرماه ۱۴۰۳ دار فانی را وداع گفت.
سیدکوچک هاشمیزاده
پنجشنبه | ۲۱ تیر ۱۴۰۳ | #بوشهر
کیچه پس کیچه، رسانه تاریخ شفاهی استان بوشهر
@kichepaskiche
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #کشف_حجاب
مادربزرگ من
چطوری مادرِ مادرِ مادرت رو میشناسی؟
یعنی چی مادرِ مادرِ مادرت؟!
یعنی من مادربزرگِ مادرم رو میشناسم...
چطور؟
من در خانهی مادربزرگم کنار طاقچه، توی آن خانهی قدیمی، لبِ پنجره عکسی دیدم.
عکس مادربزرگِ مادرم را. آن عکس سیاه و سفید.
پرسیدم از مادربزرگم: «این خانوم کیه؟»
مکث کرد. آنقدری که بغضش گرفت.
دوباره پرسیدم این دفعه آرامتر: «عزیز این خانمه کیه؟!»
او با مهربانترین لبخند و با لحن آرامی گفت: «خدابیامرز می ماره» (مادر خدابیامرزمه)
پرسیدم: «مادرتون؟»
گفت: «آهان، تره بمیرم، اَ می ماره، تی دل خایه ایت ذره اَنی باره تره بگم؟» (بله، برات بمیرم، مادر منه، میخوای یه کمی دربارهاش برات بگم؟)
با اِشتیاق تمام به علامت رضایت محکم و تند تند سر تکان دادم.
او گفت: «او زمان می مار انزلی بوشوبو بازار، زمان رضا شاه بو، می مار چادر به سر دشتی،رضاخان سربازان، انه بیگفتید» (اون زمان مادر من رفته بود انزلی بازار، زمان رضاشاه بود، مادر من چادر سرش بو. سربازهای رضاخان اون رو گرفتن)
«می مار خو چادره سخت بچسبست اَشان می مار سمت بمود.» (مادر من سفت به چادرش چسبید، اونها سمت مادر من اومدن)
«می مار زیاد نگران بو.» (مادرم خیلی نگران بود)
«اَشان بمود و چادر می ماره از اونی سر فکشَد. می مار دست ایته کاسه دوبو» (اونها اومدن و چادر مادرم رو از سرش کشیدن، تو دست مادرم یک کاسه بود.)
اشک از چشمانش سرازیر شد.
من با تعجب پرسیدم: «بعدش، بعدش چی شد!؟»
مادربزرگم گفت :«اَشان بوگوفتد اَگر تی چادر تی سر بنی ، اَمَا وَنَلیم لوتکا سوار بیبی! بعد اَشَن می مار چادره از اونی سر فکشد. می مار خجالت مَره موردن دوبو، خو کاسه خو بغل بداشته، و ته آخر راه خو سره اَز خجالت بلند نوکود.»
(اونها گفتن اگر چادرت رو سرت نگهداری، ما اجازه نمیدیم سوار لوتکا بشی! بعد چادر مادرم رو از سرش کشیدن. مادر من از خجالت داشت میمرد. کاسهاش رو بغل گرفت و تا آخر راه سر خودش رو از خجالت بلند نکرد.)
من با شنیدن این داستان مادربزرگِ مادرم رو شناختم و تصمیم گرفتم به یاد ایشان عروسک درست کنم.
فاطمهطهورا احمدی | ۱۰ ساله
شنبه | ۱۷ آذر ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #کشف_حجاب
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ۲ تومان جریمهٔ باحجاب بودن!
به مناسبت ۱۷ دی، سالروز کشف حجاب رضاخانی و روز زن در دوران پهلوی
روایتی از کتاب «به خون کشیده شد خیابان».
این کتاب، خاطرات مردم خراسان از مقاومت در برابر کشف حجاب رضاخانی است که به قلم مهناز کوشکی و تحقیق مهدی عشقیرضوانی، قربان ترخان، اسماعیل شرفی و رضا پاکسیما، در سال ۱۴۰۱ توسط انتشارات راهیار به چاپ رسیده است.
با صدای: مطهره خرم
ملکه اسماعیلزاده
دوشنبه | ۱۷ دی ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها