eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 چشم به راه از شما توقع نداشتیم سید، فکر نمی‌کردیم چشم به راهمان بگذاری. قرار بود بیایی سیستان و بلوچستان، چه شد سر از ورزقان درآوردی؟ چه قدر تدارک دیده بودیم، چقدر طراحی و برنامه‌ریزی! قرار بود جشنی برگزار کنیم، از خدماتت تشکر کنیم، مردم فرصتی پیدا کنند تا دوره‌ات کنند و مثل همیشه نامه‌هایشان را به دستت برسانند. اما انگار شبح محرومیت خیال ندارد دست از سیستان و بلوچستان بکشد. مصطفی سیاسر دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 راننده گلزار تَف گرما، ساعت ۵ بعدظهر ۳ خرداد، چنان می‌خورد توی صورتم که انگار دل ظهر تیر است. رادیو آوا محمد معتمدی پخش می‌کند‌. راننده دستش را گذاشته بود روی بوق و یکسره کرده بود، به نیم‌رخش نگاه می‌کنم خطی که روی ابرویش انداخته چهره‌‌اش را خشن نشان می‌‌دهد. جرات نمی‌کنم حرف بزنم. توی دلم می‌گویم: «بابا من عجله دارم تو چرا اعصاب نداری.» بعد از یک ربع، تقریبا مطمئن شدم به مراسم نمی‌رسم. می‌پیچد توی کوچه که زودتر برسد کیپ تا کیپ خیابان های منتهی به گلزار شهدا ماشین است‌. راننده تیبای کنارمان داد می‌زند: خودشونو مسخره کردن، تقی به توقی می‌خوره راهارو میبندن. همانطور که با دستش روی بوق ضربه می‌زند زیر لب می‌غرد: برا بی‌شرفی مثل تو که حتما تقی به توقی حساب میشه، مردم مرض که ندارن اینجوری جمع شن باز بوق را یکسره می‌کند. ساعت ۵ و نیم است. از دهنم می‌پرد: اقا حالا که نمی‌رسیم یواش‌تر لطفا از توی آینه نگاهم می‌کند. صدای آهنگ را کم می‌کند و می‌پرسد: مراسم داره گلزار؟ - داشت! - ای بخشکی شانس، آبجی همینجا پیاده‌شو آخراشو برسی، منکه جایی نیست ماشینو پارک کنم دیگه جلوترم نمی‌ره‌... تشکر می‌کنم و پیاده می‌شوم. سیل مردم دارند بر می‌گردند، مراسم تمام شده. بیست دقیقه‌ای توی گلزار می‌چرخم. به چشمم آشنا می‌آید، راننده با لباس مشکی نشسته روی پله‌ها. فاطمه رضائی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | گلزار شهدا، مراسم عزاداری شهدای خدمت ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خاکی و خوش‌قول در بین جمعیت یک روحانی برایم تعریف کرد که چند وقتی بود حاج آقا رئیسی تولیت آستان قدس رضوی شده بود و چون مدرسه‌ی علمیه ما نزدیک حرم امام رضا (ع) بود، خیلی به حاج آقا اصرار کردیم که یک بار بیایند مدرسه‌مان. روز موعود رسید و حاج آقا آمد. ما یک صندلی برای حاج آقا گذاشته بودیم که بنشینند و باقی همه روی زمین می‌نشستند. وقتی ایشان وارد شدند، رفتند و کناری روی زمین نشستند. بعد ما اصرار کردیم که بنشینند روی صندلی و گفتند که چون بچه‌ها همه روی زمین نشستند، من هم روی صندلی نمی‌نشینم. آن روز در مراسم مدرسه، یک سری قول به ما دادند که بعداً به همه‌ی آن‌ها عمل شد. حالا در مراسم عزای سیدالشهدای خدمت در جنوب شرقی‌ترین نقطه کشور، بچه‌ها در آغوش مادرانشان از شدت گرما بی‌تابی می‌کنند و مردم نشسته روی زمین با مراسم همراهی می‌کنند. امیررضا انتظاری پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | گلزار شهدا، مراسم عزاداری شهدای خدمت ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 📌 انقلاب بَخیر! توی دفتر کار بودم که تلفنم زنگ خورد، تماس واتساپی بود از پاکستان. قاری عبدالرحمان بود. یکی از شخصیت‌های فرهنگی موثر در ایالت بلوچستان. حدس زدم بابت مراسم ارتحال امام قرار است بیاید. مثل همیشه از احوال‌پرسی دلنشینش استفاده کرد: «حاجی آقا بَخیر هستین؟» گفتم: «بخیرم شما چطور بخیرین؟» گفت امسال به خاطر شهادت آقای رئیسی بهشان گفتند که امکان حضور نیست. گیج شدم و توی ذهنم دنبال ربط این دو بودم که ادامه داد: توفیق نشد بیایم و بعدش هم خداحافظی کرد. گویا می‌خواست خبر بدهد که منتظرش نباشیم. گذشت و فردا شب دوباره زنگ زد و اعلام کرد از طرف مراسم ارتحال به آنها گفته شده که امسال حتما بیایند. خوشحال بود و قرار شد برای خودش و دو نفر همراهش بلیط زاهدان به تهران تهیه کنیم. ندای درونم گفت: «تو که بیشتر از بیست دفعه آمدی برای این مراسم، امسال هم لازم بود بیایی؟!» از طرفی هم خوشحال بودم که میاد چون لازم نبود مجدد پژوهشگر بفرستم و کلی هزینه کنم برای تکمیل خاطراتش. پنج‌شنبه ۱۰ خرداد ساعت ۰۷:۳۰ می‌رسیدند پایانه مرزی. راننده‌ای جور کردم و فرستادم دنبال عبدالرحمان. به خاطر یک عدم هماهنگی ۴ ساعتی معطل شدند و تا به ما رسیدند ساعت شد ۱۳. دم در به استقبالشان آمدم؛ یوسف‌الرحمان پسر عبدالرحمان داشت به پدر برای خروج از ماشین شاسی‌بلند کمک می‌رساند و من رفتم به طرف آقای انوارالحق. انوارالحق از شخصیت‌های مذهبی پشتون در کویته پاکستان بود. با مردم این منطقه مثل بلوچ‌های خودمان اول باید دست بدهی و بعد بغل کنی! با خنده و ذوق رفتم سمت عبدالرحمان که متاسفانه باز سوتی! دادم و یک راست بغلش کردم؛ سوتی که تو سفر کویته زیاد دادم. حرکت با عصا پیامش این بود که نباید ببرمشان طبقه دوم و لذا در همان اتاق مفروش و خنک طبقه اول ساختمان حوزه هنری پذیرایی‌شان کردم. پس از دقایقی یوسف چیزی شبیه چند لوله رو به سمت من آورد و گفت: «اینها انسولین بابا هست باید تو یخچال بذارید!» به خاطر معطلی‌شان بد جوری خجالت کشیدم. انسولین را دادم به وحید که توی یخچال بگذارد و توی همین حین می‌گفتم خدایا این پاکستانی‌ها چه موجوداتی هستند! ما توی ایران این همه شوق و ذوق نداریم برای مراسم ارتحال آنوقت این مرد با حدود ۸۰ سال سن، با عصا و پای لنگ و بیماری و آن همه معطلی لب مرز که هیچ هم به روی خودش نیاورد، می‌آید! این سطح از علقه عمیق در جهان اسلام معمولا فقط از پاکستانی‌ها بر می‌آید، شیعه و سنی هم ندارد. وقتی نهار می‌خوردیم، ذکر خیر رئیس جمهور شهید شد. فیلمهای مراسم تسلیت در کویته را نشانم داد. بعدش هم عکسی از خودش با آقای رئیسی؛ قابی که پیش‌زمینه‌اش خوش و بش عبدالرحمان در کنفرانس نقش تشیع در گسترش علوم انسانی در مشهد با شهید رئیسی بود. در پس‌زمینه هم جمعیت مدعو از کشورهای مختلف اسلامی بودند. بعدش هم نشان دیگری از ارادت به امام را برایم رو کرد. قابی که مخاطب را به سال ۱۹۸۰ میلادی، درست یک سال بعد از پیروزی انقلاب اسلامی می‌برد. عبدالرحمان می‌گفت آن روزها امام پیامی درباره وحدت امت اسلام صادر کرد. همه علمای بزرگ بلوچستان و شخصیت‌های فعال و اقشار مردم را جمع کرده تا بیانیه حضرت امام را بخواند. خودش نفر اول از چپ و بعد مولانا عبدالغفور بلوچ استادالعلمای بلوچستان بود؛ در کنار عبدالحکیم بلوچ؛ قاضی عبدالحکیم نماینده حزب اسلامی پاکستان و در سمت راست هم مولانا محمدنبی محمدی رئیس حرکت انقلاب اسلامی افغانستان حضور داشت. ذهنم ناخودآگاه این ندا را سر داد: «آب در کوزه و ما تشنه‌لبان می‌گردیم!» مصطفی سیاسر دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 اتوبوس‌هایی با رنگ روشن چیزی که در نگاه اول توجه مرا جلب کرده بود، اتوبوس‌ها بود. اکثر آن‌ها رنگ‌هایی روشن داشتند؛ نارنجی، آبی، سفید و قرمز. از سختی مسیری که طی می‌کردند شنیده بودم، از اینکه با ورود به ایران اول سجده می‌کنند و خاکش را می‌بوسند شنیده بودم، از زائرین شبه قاره شنیده بودم که شاید فقط برای رسیدن به خاک ایران چندین روز باید سفر می‌کردند با وجود اتفاقات خطرناک در مسیر، زیاد از سختی‌های این سفر شنیده بودم و همین دلیل خودگویی‌هایم شده بود: «چه جور براشون می‌ارزه که این مسیر رو طی کنن؟ ما تا خونه مادربزرگ توی روستا که دو ساعت مسیر صاف و سالم داره حوصله نداریم بریم!» شنیده بودم: «مرز میرجاوه و ریمدان در بازه‌ی اربعین میشه شبیه مشایه‌ی عراق...» تا اینکه موکب‌ها را در مرز استان و خانه‌های میزبانی مردم سیستان و بلوچستان را در نقاط مختلف شهر دیدم. از شیعه و سنی شنیده بودم که با هم راهی می‌شوند، از زائرینی شنیده بودم که با همه چیزشان راهی می‌شوند، از آدم‌هایی شنیده بودم که راه رفتن عادی برایشان سخت است چه برسد به طی این سفر! همیشه شنیده بودم: «شنیدن کی بُوَد مانند دیدن!» تا اینکه به مرز میرجاوه رفتم و از نزدیک همه چیز را دیدم. وضو گرفتن شیعه و سنی را در وضوخانه‌ها دیدم، زنی را با بچه‌ی چند ماهه در بغل دیدم، پیرمرد نابینا را بین زائرین دیدم. همه چیز را دیدم بودم، کربلایی دیگر را در خود ایران دیده بودم و در استان سیستان و بلوچستان. همه چیز را دیده بودم جز یک مورد را. سختی مسیر را هنوز ندیده بودم. نه اینکه از ندیدن آن ناراحت باشم، اتفاقاً احساس خوبی ته دلم داشتم. دیگر این یکی را نمی‌خواستم از نزدیک ببینم. نمی‌خواستم باور کنم که ارادت زائرین شبه قاره گاهی از ارادت ما ایرانی‌ها به اربعین بیشتر است. می‌خواستم سختی مسیر را اغراق آمیزیِ پاکستانی‌ها بدانم. می‌خواستم همیشه عشق ما به حسین اول و از همه بیشتر باشد. تا اینکه یک روز صبح بدون مقدمه اینترنت گوشی را روشن کردم و اولین کانال خبررسانی را که باز کردم، تصاویر واژگونی اتوبوس مسافران پاکستانی را در دهشیر تفت دیدم، نقص فنی در سیستم ترمز و فرسوده بودن وسیله نقلیه را زیرتیتر علت واژگونی دیدم، آمار بالای فوتی و زخمی زائرین را دیدم. می‌دانم شاید این خبر در مقابل خبرهای دیگری که در مسیرهای پاکستان برای زائرین در بازه‌ی اربعین اتفاق می‌افتد هیچی نباشد یا نسبت به آن مسیرها اتفاقی ساده باشد ولی بالاخره گوشه‌ای از آن را حالا دیده بودم، گوشه‌ای از سختی مسیر را. بعد از آن، حالا خوب می‌دانم هر موقع اتوبوسی را ببینم، البته قطعاً اگر رنگ روشن داشته باشد، یاد زائرین شبه قاره خواهم افتاد و یاد این بیت شعر از حافظ که شنیده‌ام می‌گوید: «راهی است راهِ عشق که هیچش کناره نیست آن جا جز آن که جان بسپارند، چاره نیست» امیررضا انتظاری یک‌شنبه | ۴ شهریور ۱۴۰۳ | مرز ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 اکرم پلو از غذاهای مَن در آوردی هیچ وقت خوشم نمی‌آید. به قول برنامه‌نویس‌ها کُدی که کار می‌کند را نباید دست زد. چه معنی دارد با غذا شوخی کرد. به خصوص با غذای تپل‌ها. این نخواستن من هم ریشه در کودکی دارد. بر می‌گردد به غذایی که مامان از کلاس قرآن هفتگی‌شان که با زن‌های محل دور هم می‌نشستند و کمی قرآن می‌خوانند و بقیه‌اش را به حل مشکلات جهان اسلام می‌پردازند یاد گرفته بود و می‌خواست روی منِ بیچاره از همه جا بی‌خبر امتحانش کند. خودش هم کلی ذوق داشت. یک لایه سیب زمینی چیده بود کف قابلمه بعد یک لایه گوشت چرخ کرده بعد یک لایه گوجه حلقه حلقه شده باز یک لایه سیب زمینی یک لایه گوشت چرخ کرده و یک لایه گوجه. قیافه غذا به عزاداری می‌ماند که عزیزی از دست داده و خودش را اینقدر زده که از حال رفته. همانقدر مصیبت زده همانقدر بیچاره و از حال رفته و همانقدر قابل ترحم. من برای خوشحالی مامان شروع کردم به خوردن و پشت هر لقمه دو لیوان آب می‌دادم پایین. اما به مامان گفتم قبل از خواندن قرآن فحش بگذارید وسط که کسی اینجا حرف از دستور غذا نزند. همان شد که مامان قید غذاهای من درآوردی را برای همیشه زد. خانم حسینی وسط حیاط زائر سرای امام رضا ایستاده بود و چند خانم دور و برش را گرفته بودند من که جلو آمدم کسی او را به من معرفی کرد. "خانم حسینی هستند اکرم خانم معروف" این چند روز اینقدر از اکرم خانم و ابهت و جسارت و مدیریتش شنیده بودم که با خودم فکر می‌کردم که حالا اکرم خانم زنی است که سرش به طاق آسمان میخورد چهار شانه است و اخمش زَهرِه می‌ترکاند. هیچ کدام از اینها نبود. با شنیدن اسمش با ذوق جلوتر رفتم خنده‌اش را که تحویل گرفتم جسارتم بیشتر شد گفتم "افتخار می‌دید یه عکس با هم بگیریم" هر کار کرد فرار کند نشد سریع ایستادم کنارش. با فاصله، که مطمئن شود عکسش را حتما منتشر می‌کنم. به او گفتم: "کی بیاییم پلویتان را بخوریم". خندید گفت "ایشالا". یعنی دیگه بسه می‌خوام برم. اکرم خانم به پلویش معروف است. غذایی که هرساله کلی چشم انتظار دارد و ادویه مخصوصش هم از آن طرف مرز می‌آید. اتفاقا من‌درآوردی هم هست. وقتی خبر می‌دهند که تا چند ساعت دیگر چند هزار زائر پاکستانی گشنه و تشنه می‌رسند. اکرم خانم و بچه‌های موکبشان می‌مانند چه کنند. نه اجاق کافی داشتند نه دیگ کافی نه وقت کافی. برنج را با سیب زمینی و گوشت و مخلفات پلویش کته کرده و درش را گذاشته و گفته "برنجم شله هم بشه بهتر از اینه که چیزی نباشه دست زائر بدم". حالا تو فکر کن همان غذای من‌درآوردیِ هول‌هولی با احتمال شفته زیاد آنچنان خوشمزه از آب در آمده که تبدیل شده به مک دونالد یا اکبر جوجه خودمان. هر ساله همه چشم انتظارند اکرم خانم دست به کار شود و غذای من‌درآوردیش را بار بگذارد همان پلویی را که حالا همه صدایش می‌کنند "اکرم پلو". انگار خدا مَلکی را مامور می‌کند در قابلمه را بردارد و مختلفات و برنجی را که درهم و برهم داخل دیگ ریخته شده را نظم بدهد که به‌جا بپزد. نمک و ادویه‌اش را بچشد و کم و کاستش را اضافه کند و دست بکشد روی آب برنج تا بموقع جمع شود و برنج بهم دست ندهد و شفته نشود. حالا اکرم خانم کلی خدم و حشم دارد و برو و بیا و برای خودش حکومتی تشکیل داده. بخاطر همان غذای من‌درآوردیِ هول‌هولی‌اش برای زائران پاکستانی؛ بخاطر اکرم پلویش. با خودم می‌گویم اگر مامان همان غذای من‌درآوردیش را به جای احسان برای حسین (ع) می‌پخت شاید خدا همان ملک آشپزش که یحمتل مرغ و مسمای بهشتیان و زقوم جهنمیان را می‌پزد بالا سر غذای خانه ما هم می‌فرستاد و حالا ما هم "شوکت پلو" داشتیم. فرق می‌کند آدم کارش را برای کی انجام دهد مادر من. خلص و تمت روایت احسان قائدی @alef_ghaf پنج‌شنبه | ۸ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 معامله خیلی سال پیش وقتی خاله یک توراهی داشت دکترها بهش می‌گویند به خاطر داروهایی که شوهرت بابت مریضی‌اش استفاده کرده حتما بچه‌ات یک مشکل بزرگ دارد و وقتی به دنیا بیاد سالم نیست. همان موقع خاله با همه وجودش امام رضا را صدا می‌زند و ازش می‌خواهد بچه‌اش سالم به دنیا بیاد. به امام رضا می‌گوید: «اگه حاجت روا بشم هر سال روز شهادتت یه دیگ شله زرد می‌پزم و بین در و همسایه پخش می‌کنم» حالا هفده سال است که همه، روز شهادت امام رضا منتظرند خاله در خانه‌شان را بزند... همان لحظه‌ای که بچگی گم می‌شدی توی پارک محله و از ترس زبانت خشک می‌شد یا وقتی مامانت مریض بود و برای سلامتیش هزارتا صلوات نذر می‌کردی و به خدا و همه امام‌هایی که اسمشان را بلد بودی قول می‌دادی تمام پول توجیبی‌هایت را بندازی صندوق صدقات؛ تو وارد یه معامله می‌شدی که دو سر بردش برای خودت بود. یاد گرفتی هرجا کم آوردی دخیل ببندی در خانهٔ خدا یا هر آدمی که پیش خدا آبرو دارد... توی این معامله تو از خودت مایه می‌گذاری و طرف مقابلت همهٔ عشق و محبتش رو می‌آورد وسط! هفده‌سال پیش خاله بچه‌اش را دست یک آدم آبرودار بیمه کرد. حالا هرسال می‌نشیند و سر دیگ نذری و ذکر یا امام رضا از زبانش نمی‌افتد... خاله می‌داند با کی معامله کند... رضوان جهان‌تیغی یک‌شنبه | ۱۸ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 زائر اولی زیرنویس صفحه تلویزیون را در حالی که رد می‌شد خواندم: «برای شرکت در قرعه‌کشی زیارت کربلا برای زائر اولی‌ها از طرف برنامه سمت خدا، نام و نام خانوادگی خودتان را به شماره...» و تصمیم گرفتم برای شرکت در قرعه‌کشی پیامک بدهم. کلمه‌ی زائر اولی مرا به یاد آن ایام اربعینی می‌اندازد که تصمیم گرفتم برای اولین بار مهدکودک را بیاورم داخل موکب میزبانی از زوار پاکستانی. چند سالی می‌شد در مهدکودک کار می‌کردم و به مرور یاد گرفته بودم بیشتر به بچه‌ها نگاه کنم، به رفتار و حرکات و حرف‌هایشان. آدم وقتی بچه هست پاک است و صداقت دارد، در رفتارش و برخوردش. متفاوت بودن بچه‌ها باعث شده همیشه بیشتر از آدم بزرگ‌ها برایم اهمیت داشته باشند، در میهمانی‌های خانوادگی، در کوچه و خیابان یا حتی در بین زائرین اربعین. همین فکر آن سال به ذهنم زد که جدا از خانواده‌ها چه طور می‌شود از بچه‌ها میزبانی کرد. رفتم مثل مهدکودک یک سری وسایل خریدم برای موکب، از مداد رنگی و دفتر گرفته تا اسباب‌بازی‌های کوچک پسرانه و دخترانه؛ مدادهای شش رنگ و دوازده رنگ بودند و دفترهای نقاشی با طرح جلد شخصیت‌های کارتونی، عروسک‌ها و ماشین‌های اسباب‌بازی. اولین گروه که آمدند، نمی‌خواستند با بچه‌ها بازی کنیم و می‌گفتند که به خاطر سفر خسته هستند. ما با یکی دوتا از بچه‌ها شروع کردیم و کم کم بعد از چند دقیقه بچه‌ها همه دور ما جمع شده بودند. بعضی‌ها با مدادهای رنگی به جان دفترهای نقاشی افتاده بودند و بعضی دختربچه‌ها و پسربچه‌ها با اسباب‌بازی‌ها سرگرم صحبت و بازی بودند. خانواده‌ها در حسینیه دراز کشیده و عده‌ای هم به خواب رفته بودند. اکثر خانواده‌ها زائر اولی بودند و من هم که به زیارت کربلا نرفته بودم با حسرت نگاهشان می‌کردم، بیشتر هنگام بازی با بچه‌ها درون خنده‌ها و حرکاتشان غرق می‌شدم. بعد از چند روز گروهی که فکر می‌کردیم آخرین زوار هستند هم رفتند، همسایه‌هایمان در محله پنج تن آل عبا شروع به اشک ریختن کردند و ناراحت بودند. همان زمان، خبر آمدن زوار جدید رسید و عده‌ای را دیدم با پای برهنه به استقبال از زوار رفتند. بعد از آن ایام، گاهی مواقع در مهدکودک که غرق بازی و خنده با بچه‌ها می‌شدم، به خودم می‌آمدم و وسط تصاویری از کربلا بودم، داشتم داخل حرم بین جمعیت قدم می‌زدم با بچه‌ها. اصلاً مهدکودک رفتنم فرق کرده بود، بوی لحظه ورود به حرم را گرفته بود و طعم شرینی نسبت به گذشته داشت. یک روز ظهر از مهدکودک که برگشتم خانه، از خستگی و درد پاهایم افتادم روی تخت خواب و نرفتم قابلمه را بگذارم روی شعله‌ی گاز و مشغول تهیه‌ی ناهار شوم. صدای گوشی موبایلم بلند شد. روی دکمه سبزش زدم: «سلام، بفرمائید.» «الو سلام، خانم رحیمی؟» «بله، بفرمائید.» «شما توی قرعه‌کشی زائر اولی‌ها ثبت نام کرده بودین؟» و من باز با این کلمه به یاد اربعین سال گذشته افتادم که برای اولین بار مهدکودک را آورده بودم داخل موکب. امیررضا انتظاری چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مربع‌های صحن قدس چند خانم بلوچ که طرح دوخت سوزن‌دوزی روی لباسشان نقش بسته بود، از وسط سالن رد شدند. از وقتی که به خاطر دانشجویی زاهدان آمدم، با خیلی از آداب و رسوم مردم آشنا شدم؛ با آداب جدیدی برای خودم که هر کدام آن‌ها از هویتی با اصالت شکل می‌گرفت. یکی از مهم‌ترین آن‌ها سوزن‌دوزی بود که این طرح‌های مربع مربعِ درون هم را وسط سالن همایش به یاد آوردم. در این مدت خوب فهمیدم سوزن‌دوزی با خون بانوان بلوچ آمیخته است. گواه این جمله، مادران بلوچ هستند که نسل به نسل به دختربچه‌های خود آن را می‌آموزند. لباس و پوشش رنگارنگ آن‌ها را اکثراً یا خودشان برای خود می‌دوزند یا یکی از آشنایان برای آن‌ها؛ پوششی با رنگ‌های روشن همراه با تنوع زیاد و در عین حال منظم و نقش کاری شده؛ نقش‌هایی که اکثراً از ذهن می‌آیند و بر دل پارچه می‌نشینند. به سالن همایش که وارد می‌شوم اولین چیزی که خودنمایی می‌کند، بنر بزرگ بالای سالن ورودی هست. پرچم ایران از یک طرف و از طرف دیگر پرچم فلسطین در وسط به هم می‌رسند و لوگوی همایش را شکل می‌دهند. اولین بخش از لوگوی همایش که بدون فکر کردن سریع به مفهوم طراحی آن می‌رسم، گنبد قدس است؛ گنبدی که انگار شده از آن مواردی که می‌توانم از حفظ آن را نقاشی کنم. پایین گنبد طرحی است که متوجه آن نمی‌شوم. خیلی به مربع مربع‌ها دقت می‌کنم. همانجا وسط سالن ایستاده زل زده‌ام به بالا. یکی از کنارم رد می‌شود و به بغل دستی‌اش می‌گوید: «چه زیبا سوزن‌دوزی را با قدس طراحی کرده‌اند!» باز دقت می‌کنم و تازه متوجه مربع مربع‌های سوزن‌دوزی می‌شوم. طرح سوزن‌دوزی درست پایین گنبد قدس قرار گرفته و به نظرم می‌رسد دور نیست آن روزی که صحن قدس را با سوزن‌دوزی‌های زنان بلوچ فرش کنیم. امیررضا انتظاری سه‌شنبه | ۲۷ شهریور ۱۴۰۳ | سالن همایش امام رضا روایت سیستان و بلوچستان @revayat_sb ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 *مستقبل استمراری** دیر رسیدم. از سکوت طولانی حاکم بر فضا معلوم بود دکتر، حسابی از دستم کفری شده. نشانگر سرعت ماشین انگار یک چیزی زده باشد کلا در آسمان بود، کمتر از 180تا برایش کسر شأن بود. سکوت وقتی شکست که یکی پشت تلفن گفت آقایان مولوی مستقبِل هنوز از میرجاوه راهی مرز نشده‌اند، خب معلوم شد دیر نرسیده‌ایم. اطلاعی هم از آقایان مولوی مستقبَل نداشتیم. دوربین‌های امنیتی اتاق رئیس پایانه لحظه ورودشان را ثبت کرد. یوسف الرحمن معمولا آدم آنلاینی‌ست. هروقت تماس بگیری حتما جواب می‌گیری. شیراز خواهرزاده‌اش که پزشکی می‌خواند و پدرش مولانا عبدالرحمن. مولانا انوار الحق هم مثل همیشه اتو کشیده و خنده‌رو وارد سالن شد. در کنار انوار الحق سنی، یک روحانی شیعه کوچک اندام با تفکرات بلند وحدت وارد سالن شد. سرخی پوست سفیدش نشان می‌داد آن طرف مرز حسابی آفتاب خورده. ترکیب مهمانان پاکستانی کنفرانس وحدت کامل شد. من را یاد خاطره‌ای از مولانا عبدالرحمن انداخت. «تکفیری ها تهدید میکنند اگر دسته عزاداری امام حسین بیرون بیاید همه را می‌کشیم. عبدالرحمن مولوی و امام جماعت یکی از بزرگترین مراکز دینی کویته پاکستان طلبه‌ها و پامنبری‌هایش را جمع می‌کند تمام مسیر را با سد انسانی راهرو باز می‌کنند تا عزاداران امام حسین در ظهر عاشورا بدون ترس تکفیری‌ها عزاداری کنند. به قول اهل دلی، عزاداری برادران اهل سنت مقبول‌تر باد.» علی‌رضا خسروی سه‌شنبه | ۲۷ شهریور ۱۴۰۳ | مرز روایت سیستان و بلوچستان @revayat_sb ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا