eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
246 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روایت مشهد بخش چهل‌وهشتم این حجم از جمعیت را، مشهد چرا، اما چشمان من تا به حال به خود ندیده بود. پای کسی روی زمین بند نمی‌شد. وسط جذر و مد افقی جمعیت، گاهی جلوی ماشین حمل شهدا بودیم و گاهی دورتر. سربازهایی که قرار بود دور تا دور ماشین حلقه بزنند، میان جمعیت پخش و پلا شده بودند. هر کاری کنید، زور میلیونی می‌چربد به زور چند ده نفری. وسط آن فشار همه جانبه، پیدا کردن سوژه‌ای برای نوشتن سخت بود‌. یک بار چادرم زیر پای کسی کش می‌آمد و بار دیگر، آرنج مبارک عزیزی نصیب پهلویم می‌شد. بهترین جا برای رصد سوژه‌ها بالای ماشین حمل شهدا بود که آن هم از آن از ما بهتران بود‌. آرام آرام خودم را به کنار جدول رساندم. از پشت سرم که مطمئن شدم، روی آن ایستادم. کمی خودم را جا به جا کردم و به درختی تکیه زدم. به سرم زده بود این صحنه‌ها را از نگاه یک روشن دل ثبت کنم. نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هایم را بستم. بوی اسپند و گلاب وارد ریه‌ام شد. صدای گریه و زاری خانم‌هایی که کنارم روی جدول نشسته بودند‌، نزدیک‌ترین صدای محدوده‌ی شنیداری ام بود‌. چشمانم را محکم‌تر بستم تا بیشتر تمرکز کنم. زیر لب چیزهایی می‌گفتند که واضح شنیده نمی‌شد. صدای زنی از پشت سر تمرکزم را بهم زد‌. - بمیرم برای مادرت سید. سوز صدایش را تحمل نکردم. یاد مادرم افتادم‌. مادرم طاقت شهید شدنم را هم ندارد چه برسد به مرگ طبیعی. هر بار به شوخی به او می‌گویم هر وقت شهید شدم فلان کار را بکنید و بهمان کار را نکنید، خودش را به نشنیدن می‌زند. همین جملات ساده‌ی بی اساس من را هم باور می‌کند. سید؟! چرا به فکر مادرت نبودی مرد؟! قبل از آمدنت، پیرزن توی صحن گوهرشاد، جلوی جهرمی را گرفته بود و از او گلایه می‌کرد. می‌گفت چرا پسرم را تنها گذاشتید. جهرمی چه باید می‌گفت؟! بینوا بغض کرد و گفت حق دارید. دستی به زیر چشم‌های خیسم کشیدم و دیدن را به ندیدن ترجیح دادم. قانون پایستگی جمعیت کاملا منتفی بود. جمعیت از بین نمی‌رفت، فقط از حالتی زیاد به حالتی زیادتر تبدیل می‌شد. تصاویر تشیيع جنازه‌ی بهشتی جلوی چشمم بود‌. انگار ماشین زمان کمی گَردِ به روز شدن پاشیده بود روی سر مردم و آنها را پرت کرده بود وسط تیر سال ۶۰. سر و رویشان به روز شده بود اما، باورشان تکان نخورده بود‌. نگاهم بی هوا خورد به تصویر شهید امیرعبداللهیان. او را باید کجای دلم می‌گذاشتم؟! هر چه بیشتر نگاهش می‌کردم، بیشتر می‌سوختم. نه از شهادتش، بلکه از نگرانی برای نبودن آدمی شبیه‌اش‌. سال‌ها سوزن‌بان یک ملت بود تا مبادا قطار روی ریل جهانی متوقف شود. تجربه، سال‌ها زمان می‌برد تا در افکار و رفتار آدمی رخنه کند. می‌ترسم ناپختگی یک عده، پیچ ریل‌ها را شل کند. هر چه زل می‌زدم توی چشمش باورم نمی‌شد. من هم عقلم پاره سنگ برمی‌دارد، نه؟ این قطار سال‌هاست پیچ ریل‌هایش شل می‌شود، لق می‌زند، گاهی هم می‌افتد، اما هنوز برای رسیدن به قله، ترسی از سراشیبی و سرازیری ندارد. ادامه دارد... معصومه‌سادات زرگر | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 خاکی و خوش‌قول در بین جمعیت یک روحانی برایم تعریف کرد که چند وقتی بود حاج آقا رئیسی تولیت آستان قدس رضوی شده بود و چون مدرسه‌ی علمیه ما نزدیک حرم امام رضا (ع) بود، خیلی به حاج آقا اصرار کردیم که یک بار بیایند مدرسه‌مان. روز موعود رسید و حاج آقا آمد. ما یک صندلی برای حاج آقا گذاشته بودیم که بنشینند و باقی همه روی زمین می‌نشستند. وقتی ایشان وارد شدند، رفتند و کناری روی زمین نشستند. بعد ما اصرار کردیم که بنشینند روی صندلی و گفتند که چون بچه‌ها همه روی زمین نشستند، من هم روی صندلی نمی‌نشینم. آن روز در مراسم مدرسه، یک سری قول به ما دادند که بعداً به همه‌ی آن‌ها عمل شد. حالا در مراسم عزای سیدالشهدای خدمت در جنوب شرقی‌ترین نقطه کشور، بچه‌ها در آغوش مادرانشان از شدت گرما بی‌تابی می‌کنند و مردم نشسته روی زمین با مراسم همراهی می‌کنند. امیررضا انتظاری پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | گلزار شهدا، مراسم عزاداری شهدای خدمت ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 زیر پوست شهر گوشی‌ام زنگ خورد؛ - سلام مجتبی روی میزم پوسترهای چاپ شده آقای رئیسی رو که دیدی؟ اصلاً متوجه آن همه پوستر که با فاصله نیم‌متری از من روی میز محمدحسین بود، نشده بودم. همان موقع نگاه کردم؛ - اگه میشه برو و میان مغازه‌های اطراف حوزه پخششان کن. همه فکر می‌کنند که کار در فضای عمومی آسان است، اما در فضای خصوصی افراد مثل مغازه کمی سخت می‌شود. من هم که مستثنا نبودم، ولی عتابی به خودم زدم: - ها! چیه؟ فقط بلدی ادای عزاداران شهید رئیسی رو در بیاری؟ بلند شو ببینم. از روی صندلی بلند شدم و تعدادی از عکس‌ها را برداشتم و چسب نواری زرد رنگمان را هم مثل کُلت چرخاندم و در جیبم چپاندم. نفس اماره‌ام که مدام با من کلنجار می‌رفت و دنبال راهی برای در رفتن از زیر کار بود، حالش حسابی گرفته شد. از حوزه که بیرون زدم. سمت چپم پر از مغازه فروش مبلمان اداری بود. چند قدم جلو رفتم، مغازه اول پر از مشتری‌های با ظاهر نه چندان مناسب بود. نزدیک‌تر شدم که دوباره کلنجارم با نفسم شروع شد که بی‌خیال این مغازه شو، دادی بر سرش زدم که چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ دوست دارم بروم. با چشم، چرخی به اطراف زدم و شاگرد مغازه که بیرون نشسته بود را بی‌کار گیر آوردم و کار را شروع کردم. - سلام عکس شهید رئیسی برای نصب در مغازه بدم خدمتتون؟ نگاهی به عکس‌ها انداخت و با بی‌میلی اشاره کرد به داخل مغازه؛ - از صاحب‌کار بپرس. او اختیار دارد. - ایشون که سرشون شلوغه - من نمی‌دونم دیگه، به من ربطی نداره..‌. برخورد سرد و بی‌میلش به کمک نفس سمجم آمد که ادامه نده، بابا کسی میلی به این کار ندارد و خلاصه مرا گوشه رینگ گیر آورده بود و مدام مشت می‌زد. اراده‌ام ضعیف‌تر شد اما کم نیاوردم و ادامه دادم، با قدم‌های شکاک سراغ مغازه بعدی رفتم، فلاسک‌فروشی کوچکی بود. صاحب مغازه که مردی جاافتاده بود داشت با دو مشتری‌اش سر و کله می‌زد، وسط حرفش پریدم: - سلام ببخشید عکس شهید رئیسی برای مغازه‌تون بدم خدمتتون؟ مثل کسی که جا خورده باشد، چند لحظه مکث کرد، نگاهش به عکس دوخته شده بود. سکوتش را با این جمله شکست: - خدا بیامرزتش، رئیس‌جمهور محبوب... آهی کشید و ادامه داد: - رئیس جمهور مظلوم. خدا پدرت رو بیامرزه، بله که می‌خوام، مشتری‌ها هم داوطلبانه عکس‌ها را گرفتند. همین کلمات به ظاهر ساده کاملاً ورق را برگرداند. اراده‌ام دوباره جوانه زد. با قدم‌های مطمئن‌تر سراغ مغازه بعدی رفتم. آرایشگاه مردانه بود، جوانی با مدل موی امروزی و خالکوبی روی گردن و دست‌هایش نشسته بود روی صندلی کار خودش، و با گوشی کار می‌کرد. با خودم گفتم: «این مغازه که قطعاً کاسب نیستم.» راهم را به سمت مغازه بعدی کج کردم، اما شکی در دلم افتاد و گفتم: «نهایتاً یک نه می‌شنوی، ولی تو بگو و بعد برو.» برگشتم سمتش: - سلام، خداقوت. عکس شهید رئیسی رو بدم خدمتتون؟ از حال و هوای خودش بیرون آمد، ایستاد و جلوتر آمد و نگاهی به عکس کرد. - دمت گرم، مشتی هستی، بده بذارم تو مغازه. عکس را گرفت و سریع گذاشت توی ویترین، کار را تمام کرد. انرژی کار تا پایان را به من تزریق کرده بود. یکی یکی مغازه‌ها را می‌رفتم جلو و عموم مغازه‌ها عکس را می‌گرفتند، حال نفس اماره‌ام دیدن داشت که گوشه رینگ گیر کرده بود و داشت از حال می‌رفت. وارد کفش‌فروشی بعدی شدم. - سلام عکس شهید رئیسی بدم خدمتتون؟ جوانی هیکلی بود که پشت ویترین نشسته بود. کمی مکث کرد؛ - سوال داره؟ - چی بگم پس؟ با لحنی طلبکارانه و با چاشنی دلخوری جواب داد: - سوال نداره، عکس رو بذار، بگو عکس شهید رئیسی. دیگه غُرهامون رو که نمی‌تونیم سر این خدا بیامرز بزنیم. حداقل عکسش رو ببینیم و فاتحه بخونیم براش. مغازه بعدی، کاسبش جوانی با موهای فر و لباس مشکی آستین‌کوتاه بود. آخرین عکس بود که دستم مانده بود، جلو رفتم و گرفتن عکس را پیشنهاد دادم، با اشتیاق گفت: «اتفاقا دنبال عکسش هم بودم، ممنون.» در همین حین یکی از صاحبان مغازه‌های قبلی با عجله نزدیک شد و گفت دیگه عکس نداری؟ - نه ببخشید تمام شد. - من متوجه نشده بودم که عکس شهید توزیع می‌کنی. فکر کردم تبلیغات است. - مشکلی نیست الان میرم و باز عکس میارم به تعداد مغازه‌های باقی‌مانده عکس بردم و بین‌شان، توزیع کردم. حین برگشت به این فکر می‌کردم که: «زیر پوست شهرم حال خوبی دارد اما متاسفانه همه‌مان در مارپیچ سکوتی قرار گرفته‌ایم که نمی‌گذارد یکدیگر را خوب بشناسیم.» مجتبی نباتی دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش شصت‌ودوم پدر و پسری گلاب‌پاشی می‌کردند: - وقتی خبر سانحه رو شنیدم بغض گلومو گرفت، به حق آبروی حضرت زهرا نذر کردم. الانم بغض رهام نکرده، گفتم خدایا این سید رو به ما برسون، حامی مردم ایران بود. حقیقتش تو مغازه بودم با خودم گفتم هر طور شده شکلاتی، ویفری، بیسکویتی ببرم تو مزار امام‌زاده محلمون پخش کنم که فقط خبر سلامتی ایشونو بشنویم ولی متاسفانه دیگه از بین ما رفت. دستگاه گلاب پاش رو می‌خواستم برای محرم بگیرم که قسمت اینجا شد سریع رفتم گرفتم. از ساعت ۶ صبح میدون جانبازان بودم. درسته آقای رئیسی رئیس جمهور ایران بود ولی جدای از اون، حق آب و گلی به استان ما داشت... ادامه دارد... طاهره خرم | از به قلم: فاطمه‌زهرا آزاد پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۴۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت قم بخش پنجاه‌وهفتم در مسیر حرم تا حرم (بلوار پیامبر اعظم(ص)) برای پذیرایی مردمی که به تشییع جنازه شهید آیت‌الله سیدابراهیم رئیسی و یارانش می‌آمدند، موکب زده بودیم. موکبی که مسئولش گیلانی بود و برپایی‌اش هم با کمک طلبه‌های گیلانی مقیم قم. بلواری به طول هفت‌کیلومتر با عرض هفتادمتر را در نظر بگیرید جدا از جمعیت داخل حرم حضرت معصومه(س) و مسجد جمکران، تمام این وسعت مملؤ از جمعیت بود آن‌هم نه فقط موقع تشییع جنازه، حتی دو سه ساعت بعد از گذشتن تشییع. مشغول شربت پخش کردن بودم که یک نفر با لهجه‌ای رشتی از من تشکر کرد. توجهم جلب شد گفتم: جانا قوربان همشهری... حدود شصت‌سال سنش بود، با هم هم‌کلام شدیم آخر سر گفت: کسی که زندگی‌اش وقف مردم باشد، مردم اینطور جبران می‌کنند. وحید لقمانی | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | بلوار پیامبر اعظم پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 صاحب عزا از خواب می‌پرم. تمام وجودم می‌سوزد و می‌تپد. هول کرده‌ام و می‌لرزم. همسرم لیوان آب دستم می‌دهد و می‌گوید: «بخاطر استرس‌ها و غم این دو روزه». از عصر روز یکشنبه که ناباورانه خبر سقوط هلی‌کوپتر رییس جمهور را شنیدیم تا امروز چهارشنبه که داریم عکس شهدا و تابوت‌های مزین به پرچم کشورمان را در سیل جمعیت می‌بینیم، این اتفاق دارد برایمان لحظه به لحظه ناباورانه‌تر می‌شود‌‌. سکوت کرده‌ام و قلمم خشک شده و دست و دلم پی کاری نمی‌رود‌. پیام‌ها را لحظه به لحظه چک می‌کنم و هر بار که تصویر آقای رییسی را در تلویزیون می‌بینم، می‌گویم یعنی واقعاً آقای رئیسی شهید شد؟ یعنی دیگر ایشان را نداریم؟ یادم می‌افتد به آن شبی که توی حافظیه دیدار داشتند با هنرمندان. جلسه هنری بود و به شعرخوانی و تقدیر گذشت. اما وقتی خانه رسیدم، به پدرم زنگ زدم و گفتم: «امشب به این نتیجه رسیدم که شما درست می‌گفتید. آقای رئیسی دارن کار می‌کنن اما یه عده انگار نمی‌خوان...». پدرم گفت: «مگه چی شنیدی؟ گفتم هیچی. فقط دیدمشون. با دیدن چهره و درک حضورشون این رو فهمیدم». پدرم گفت: «کسی هنوز اونطور که باید نشناخته ایشون رو. باور کن من هر روز دارم براشون صدقه می‌دم». همان عصری که هلی‌کوپتر هم گم شد دوباره زنگ زدم به پدرم: «بابا صدقه داده بودید؟» پدرم بغض کرد و بعد هم صدای گریه‌اش بلند شد. گریه‌هایی که جز در روضه از ایشان نشنیده بودم ... . وقتی خبر قطعی شد چند نفری زنگ زدند به احوالپرسی و تسلیت. انگار ما که هر بار به ایشان رأی داده بودیم و بقیه را مجاب می‌کردیم که ایشان را انتخاب کنند، حالا شده‌ بودیم صاحب عزا. آرام با ما صحبت می‌کردند و می‌پرسیدند چه اتفاقی افتاده است؟ چیزی برای گفتن نداشتیم جز اینکه سرمان را بالا بگیریم و بگوییم صدق گفتارمان درباره ایشان آشکار شده است. دوباره به خوابم فکر می‌کنم. دلم می‌خواهد مثل یک راز نگه‌اش دارم. خوابم روضه بود. یک روضه‌ی مگو. گفتم روضه. چقدر دلم روضه کشیده است؛ روضه مقتل، روضه علی اکبر، روضه هلهله دشمن و غم عمه زینب. حالا که پای رفتن به مراسم تشییع را ندارم، امشب می‌‌روم هیئت هفتگی‌مان. دلم می‌خواهد از تمام این روضه‌ها که گذشتم مثل عمه زینب سر بلند کنم و مقتدر بایستم. به شیرینی انتهای این مسیر فکر کنم و مهره‌ای مؤثر باشم در آن. نمی‌خواهم جا بمانم. باید بروم. حتی اگر پایانش سوختن باشد و نور دادن... . دوباره به خوابم فکر می‌کنم. تمام وجودم می‌سوزد و می‌تپد. رقیه بابایی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت قم بخش پنجاه‌وهشتم این عکس را امروز، قم گرفتم. هر چقدر به این پیرمرد نورانی اصرار شد کفش‌هایت را بپوش قبول نمی‌کرد؛ به سختی حرکت می‌کرد و با عشق عکس آقای رئیسی را به واکرش زده بود. معجزه اخلاص و ذوب در ولایت بودن را امروز در اقیانوس عظیم مردم قم دیدم... ادامه دارد... نعیمه منتظری | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ما رو حساب کرده! اولین رئیس‌جمهوری که مراوه تپه را دید. اول سال ۱۴۰۳ عجب سال خوبی بود، جواب نامه هایمان آمد. توی این ۱۵_۲۰ روز ما و همه هم محلی‌ها معرفی شدیم به بانک و پول دریافت کردیم. پیامک که می‌آمد همه ذوق داشتیم. داشت ضرب‌المثل می‌شد که‌: «این فرق داره!» طرح کوچ را که صادر کرد تسهیلات مردم آمد. دامداران و کشاورزان انگار برق توی چشم‌هایشان دویده بود. انگار رنگ تازه پاشیدی تو زندگی‌ها و کوچه و بازار... قشنگ فرق کرده بودیم. حالا پدرم تمام شب هر نیم ساعت می‌پرسید: - چی شد؟ - بابا شما گم نشدین که رئیس‌جمهور گم شده چرا انقدر می‌پرسی؟! - مگه می‌شه تو این جنگل نتونین پیداش کنین؟ - من؟! من چه کاره‌ام آخه؟ - نه تو باید یه کاری کنی دیگه! مگه تو توی بسیج نیستی؟ خوب برو بگرد پیداش کن، اینجا چی کار می کنی؟ صبح که شد با عصبانیت گفت: «آخر کار خودتو کردی بعد از هشتاد سال عمر، یکی رو دیدم اینجا رو به حساب آورد و به ما کمک کرد؛ همینم عرضه نداشتین نگه دارین» با گریه گفتم: «به خدا دست ما نبود!» مصاحبه با اقای آرتق گرگانلی‌دوجی‌ترکمن زهرا سالاری | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 این همان خانه سال ۹۶ است سال ۹۶ که در جدال بین روحانی و رئیسی، روحانی رئیس‌جمهور شد، به میمنت رای نیاوردن رئیسی مقابل همین خانه، دقیقا همین درب کرمی رنگ، شربت و شیرینی پخش کرد. نه تنها از رئیسی، که از نظام هم دل‌ِ خوشی نداشت. حالا رئیسی شهید شده! پرچم سیاه زده است، چپ و راست و درست وسط همین درب کرمی رنگ. لباس مشکی تنش کرده از روز اول و عزادار است! حاضر به مصاحبه و گفتگو هم نیست. نمی‌دانیم خون شهید دارد با ما چه ‌می‌کند، شهید نمرده است، او دارد ما را زنده می‌کند... مهدی شایگان‌اصل چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | روستای دهقاید دریچه، دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 آرایشگاه یوسف تا یوسف پیشبند را بست و من روی صندلی جاگیر شدم. مینی بوس بنز کرم رنگ قدیمی‌اش را جلوی مغازه پارک کرد و وارد مغازه شد و سلام سردی کرد. تا نشست روی صندلی آهی کشید و به تلویزیون گوشه‌ سمت چپ آرایشگاه که اخبار شهادت رئیس جمهور را بازگو می‌کرد خیره شد.‌ یوسف مثل همیشه نبود و انگار دل و دماغ نداشت. مثل آسمان که ابر سیاهی را بغل کرده بود و منتظر بود که باریدن بگیرد. هر وقت برای اصلاح سر و صورتم پیشش می‌رفتم از بس که از همه چیز و همه جا حرف می‌زد سردرد می‌گرفتم؛ ولی امروز فرق می‌کرد. بی‌حوصله پنبه‌ی آغشته به الکل را به قیچی و شانه می‌کشید. از توی آینه‌ی سرتاسری مقابلم پیرمرد را زیر نظر داشتم. هنوز به تلویزیون خیره مانده بود. بی‌مقدمه با صدایی که انگار از ته چاه به گوش می‌رسید گفت: دیدید رئیسی چه راحت رفت؟ یوسف که تازه می‌خواست دست به کار بشود از توی آینه به پیرمرد نگاه کرد و با حسرت گفت: سیّد حلالی بود! تشدید روی حرف یا را محکم گفت و کلمه حلال را با غلظت زیادی ادا کرد. ارادت و علاقه مردم لرستان به سادات تمامی ندارد. حالا اگر آن سید، اهل خدمت و رسیدگی به حال و روز مردم باشد که این ارادت چند برابر می‌شود. مثل سید فخرالدین رحیمی و سید اسدالله مدنی که هنوزم که هنوز است نام نیک‌شان وِرد زبان مردم است. پیرمرد روی صندلی جابجا شد و گفت: دیگه مثل رئیسی نمیاد، خیلی زحمت کشید. خیلی... یوسف با بغض گفت: می‌خوام عکس بزرگی از آقای رئیسی بزنم روی دیوار این آرایشگاه! بعد از توی آینه روبرو به من نگاه کرد و گفت: چرا کسی عکسی از این شهید چاپ نمی‌کنه بین این مغازه‌ها پخش کنه؟ شانه را به نشانه‌ی ندانستن علت این موضوع بالا انداختم. یکهو ساکت شد و به حرفش ادامه نداد. احساس کردم من هم باید چیزی بگویم: اگر خدا بخواد باز هم مثل رئیسی، کسی پیدا میشه که به درد مردم برسه! یوسف شانه را لای موهای نامرتب و شلخته‌ام انداخت و گفت: چطور بزنم؟ گفتم: مثل همیشه ساده! سامان سپهوند دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 تمام‌قد پای دیپلمات باغیرت بخش اول به سمت حرم که می‌رویم همه مردم را شبیه خودمان می‌یابیم. قطره‌قطره‌های مشکی‌پوشی که دریای سیاه ساخته‌ایم. سکوت حاکم معمولی نیست و گویی غم از درون دل‌هایمان به دل جمعیت سرازیر می‌شود. داخل حرم شلوغ‌تر از خیابان است؛ خدام سریع‌تر از معمول بازرسی می‌کنند و زیر لب تسلیت می‌گویند. ماتمان برده و مسخ شده به سمت حرم می‌رویم؛ پس از زیارت و سلامی از دور به امامزادگان به سمت مسیر تشییع می‌رویم. جلوی درب بازار بزرگ ری می‌خواهیم منتظر بمانیم. آفتاب تمام قد بر صحن امام حسن مجتبی می‌تابد و ما بی‌تاب آخرین دیداریم. ساعت از یازده به یازده‌و‌نیم تغییر می‌کند و انگاری هنوز قرار نیست برسند. به ساعت دوازده که نزدیک می‌شویم خدام به ما اطلاع می‌دهند که هنوز برای دیدنش زود است مطمئن‌مان می‌کنند که می‌توانیم قبل از آمدنش به صف‌های نماز جماعت بپیوندیم. همچنان که گروه‌گروه به سمت مصلی و شبستان‌ها برای نماز می‌رویم، گروهی دل نمی‌کنند... می‌ترسند نکند بیاید و نباشند. بعد از نمازی که پر از دردِدل است با خداوندگار، دوباره گرد هم جمع می‌شویم، در سایه، در آفتاب، منتظر! کودک، پیر، جوان و حتی نوزاد و ناتوان. میان مردم می‌ایستیم کمی دورتر از اولین صف به انتظار. کیپ تا کیپ تمام قد ایستاده‌ایم و درست در لحظاتی که فکر می‌کنیم ظرفیت صحن پر شده، مردم دسته‌دسته می‌پیوندند و انگار که صحن امام حسن مجتبی فراخ می‌شود و همه‌مان را در آغوش خود جای می‌دهد. صدای تکبیر مردم بلند می‌شود و بعد انگار این منم که در زمان سفر می‌کنم با نوای‌شان. می‌روم به دهه ۵۰ و اوایل ۶۰. این روزها هرکجا که می‌روم، اتوبوس و خیابان و مسجد و سلف دانشگاه، همه از بهشتی و رجایی و باهنر حرف می‌زنند و چقدر اسم بهشتی را به عنوان وجه شبه امروز و آن روز زیاد می‌شنوم. مردم آرام آرام و حزین با هم دم می‌گیرند و انگار حضور حسین امیرعبداللهیان را که قدم قدم به ما نزدیک‌تر می‌شود حس می‌کنند که دیگر شعارهای‌شان لحظه‌ای قطع نمی‌شود. اینک یک دهه هفتادی دقیقا حال و هوای بیست سال قبل از تولدش را که همیشه از قاب تصاویر آرشیو می‌دیده به عین درک می‌کند. نوای منسجم و متحد مردم بر هوا کوفته می‌شود. همه با هم یکصدا و یک آهنگ و یکدست بدون ذره‌ای فاصله با نوای ملایم حسین حسین می‌خوانند و گویی صاحب اسم امیرعبداللهیان را برای مدد می‌طلبند... تا شاید با نامش همگی کمی آرام شویم. به بیت "ای اهل حرم" می‌رسیم و آنقدر می‌خوانیمش که از نفس بیافتیم و باز "سقای حسین" را صدا می‌زنیم. پس از پسران امیرالمومنین گویی برای التیام یافتن دردهایمان به نامش پناه می‌بریم و نوای "حیدر حیدر" با شور در دهان‌های‌مان می‌پیچد و می‌پیچد و می‌پیچد... با عجز حیدر حیدر می‌خوانیم... با تضرع... با تسلیم و با درد... با درد... با درد مولای‌مان را به مدد می‌خوانیم تا مرهم دردمان باشد. مرگ می‌فرستیم به سیاهیِ تصمیمات دشمن و فریاد محکم مرگ بر اسرائیل در صحن یکدست‌تر از همیشه به گوش فلک می‌رسد... ادامه دارد... مطهره لطفی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 تمام قد پای دیپلمات باغیرت بخش سوم و تمام گل‌ها را به روی تابوت که با سرعت از جلوی چشمانمان رد می‌شود به هوا می‌پاشد و مقدم امیرعبداللهیان را گلباران می‌کند تابوت دست به دست می‌چرخد و مردم گروه گروه وارد صحن فراخ می‌شوند و گروه گروه از در دیگری پس از بدرقه امیر خارج می‌شوند تا جا باشد برای دیگران. تابوت پیچ و تاب می‌خورد روی دستان منتظر دوستدارنش و در این میان از صفحه بزرگ داخل صحن او را تا ضریح برای طواف دنبال می‌کنیم و سپس تا جایگاه اصلی‌اش. همنوا زیارت عاشورا می‌خوانیم و به مولایمان؛پسرش، فرزندانش و یارانش سلام می‌دهیم و سپس برای حسین فرزند محمد تلقین می‌خوانیم و با گریه افهم را تکرار می‌کنیم... لاتخف حسین جان... دنیای پیش روی تو زیباتر از آتشی‌ست که از آن سربرآوردی. لحظه خروج از تابوت را نمی‌بینیم و ضجه می‌زنیم از بدنی که سوخت و ما را با خود سوزاند. یادآورش می‌شویم که سلاممان را برساند به حاج قاسم. اما من انگار دیگر تابوت را دنبال نمی‌کنم؛ من در آسمان صحن حضور امیر را حس می‌کنم؛ رشید و تمام قد ایستاده! صاف و مقتدر مثل همیشه... من لبخندش را درک می‌کنم و کمی آرام‌تر اشک می‌ریزم. دانشگاه را بدون حضورش یادآور می‌شوم و دوباره اشک می‌ریزم و پیمان می‌بندم به نمایندگی از دانشجویان و دوستدارانش همانجا با او... که راهش را، منشش را، ادب و مقاومتش را، ادامه خواهم داد... نه بسنده به گفتار بلکه با عملی که در آینده دنیا به چشم خواهد دید ان‌شاءالله پایان. مطهره لطفی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا