eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
245 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 گردنبندهای بابرکت از دو روز پیش که حضرت آقا حکم جهاد دادند و جمع‌آوری کمک‌های مالی و طلا به جبهه مقاومت از سوی خانم‌ها در هیأت بنات المقاومة آغاز شد، خانم‌های زیادی هم به این کاروان پیوسته‌اند الحمدلله. امشب، یکی از خانم‌های هیأت، خودش در خانه روضه گرفته بود و همسایه‌ها و رفقایش را دعوت کرده بود برای نماز استغاثه و جلسه تبیینی. الحمدلله باز هم پول نقد و طلا جمع شد. تا الان ۳۳ قطعه طلا و ۳۰ میلیون نقدی کمک جمع شده است. پول نقد که واریز خواهد شد ان‌شاءالله. اما برای طلاها، بعضی خانم‌ها گفتند حاضرند بعضی قطعات طلا را با پانزده درصد یا ده درصد یا سه درصد بیشتر از قیمت بازار بردارند به نفع مقاومت. استدلال‌شان بسیار زیبا بود. گفتند این طلاها، طلاهای عاقبت‌بخیر و پربرکتی هستند و فرق دارند با طلای طلافروشی. اینطور شد که قرار بر مزایده شد تا ان‌شاءالله اگر کسی خواست بخرد برای کمک، بتواند. یاد داستان گردنبند بابرکت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها افتادم... چقدر قصه‌های پشت اهدای هر کدام از این قطعه‌ها زیبا بود. خدا کمک کند که دوستان تجربه‌نگاری بتوانند بنویسند. رقیه فاضل ble.ir/rq_fazel دوشنبه | ۹ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 لامشکل توی محلهٔ سیده زینب دیدمش. با شلوارک و رکابی نشسته بود جلوی درب رستوران. موی گیسش هم توی ذوق می‌زد: «سر پیری و معرکه‌گیری! ما با این یارو قراره بریم بیروت؟» گفت ده دقیقه صبر کنیم تا لباسش را بپوشد. ده دقیقه‌اش شد نیم‌ساعت و باز هم ده دقیقه وقت خواست. اعتراض کردیم. جواب داد: لامشکل لامشکلش را حالا در لباس و قامت جدیدی می‌گفت. لباس و شلوارش را پوشیده بود و از مرد یک‌لاقبای خوش‌گذران تبدیل شده بود به مرد باوقار ۵۳ساله‌ای با موهای دم‌اسبی. اصرار ما که برای سریعتر رفتن شدت گرفت، بعد از «لامشکل» جملهٔ بعدی‌اش را گفت که اشک به چشمم نشاند. یاد خودم افتادم که این چند روز لباس مشکی هم نپوشیدم. چرا بپوشم وقتی دیگر دنیا ارزشی ندارد؟ کی فکرش را می‌کردم روزی پیش از اسم سیدحسن بنویسیم شهید؟ عینکم را در می‌آورم، چشمهایم را پاک می‌کنم و حرفش را با خودم تکرار می‌کنم: «یعنی بعد سیدحسن لامشکل کل شی» محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/ravayat_nameh چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 برداران خونی خیال کردی اگر قاسم سلیمانی را در عراق، هنیه را در ایران ترور کنی، اگر سیدحسن نصرالله را به جرم حمایت از فلسطین ترور کنی، بذرکینه و تفرقه را میان ما می‌کاری و دست‌هایمان را از هم جدا می‌کنی. نفهمیدی که خون شهدای ما درهم آمیخته شد و ما برادران خونی شدیم. حالا خنده‌هایمان، اشک‌هایمان، حماسه‌هایمان با هم است. پی‌نوشت: تصاویر شادی مردم عراق و فلسطین پس از حمله موشکی جمهوری اسلامی ایران به سرزمین های اشغالی. فاطمه نصراللهی eitaa.com/haer1400 سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ره‌بر تند تند آخرین تکه‌های ظرف‌ها را هم می‌شورم و همزمان دارم برنامه فردا را توی ذهنم می‌چینم. شام امشب و ناهار فردا آماده است، مانده شام فردا شب که کارهایش را جلو جلو بکنم. می‌خواهم طرح درس فردا را بنویسم که انگار تازه یادم می‌آید چه اتفاقی افتاده. خودکار از دستم می‌افتد روی کاغذ. شرمنده می‌شوم برای قلّت عزاداری، برای کمی گریه. نه اینکه نسوخته باشم، اتفاقا ذره به ذره از این خبر آتش گرفته‌ام. شاید بیشتر از قبلی‌ها. انگار هر بار داغی به داغ قبلی اضافه می‌شود سوزشش هم بیشتر می‌شود. دلم می‌خواهد دفتر را ببندم و بنشینم پای مداحی و دلی سبک کنم با اشک اما صدایی در گوشم زنگ می‌پیچد: بر همه مسلمانان فرض است که با همه امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب الله بایستند... قلمم را محکم‌تر برمی‌دارم. هرچند سوخته، هرچند شکسته، هرچند زخمی اما از جانب ره‌برم حکمی داده شده به من که باید با جانم برای اجرایش تلاش کنم. تمام امکاناتم توی سرم ردیف می‌شود: قلمم، دستم، زبانم و... وقتی برای عزاداری ندارم، شروع می‌کنم به نوشتن، هنوز عزادارم اما پر از شور و شجاعتم برای اجرای حکم ره‌بر. سمانه عرب‌نژاد یک‌شنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 پشت در مطب پشت در مطب، نشسته‌ام در این قاب غمگین که همیشه پرتره‌هایی نالان و سرگردان می‌دیدم، امروز همه شادند. دوروبرم افرادی را می‌بینم که سر در گوشی دارند و وقتی سرشان را بالا می‌گیرند لبخند می‌زنند، صدای پرتاب موشک‌ها را که می‌شنوم به دلیل شادی‌شان پی می‌برم. حتی منشی خسته و عبوس، امروز داد نمی‌زند، عصبی نمی‌شود و لبخند می‌زند. من این شادی‌های جمعی را، هر سال از قاب تلویزیون در سالروز آزادسازی خرمشهر دیده‌ام. من جنس این شادی‌ها را در چشم‌های عمه مریم وقتی که خاطرات برگشتن شوهرش از جبهه، بعد از شکست حصرآبادان را تعریف می‌کرد دیده‌ام. دیگر نمی‌خواهم دکتر را ببینم یا نه نوبتم که برسد می‌روم به دکتر می‌گویم چشم‌هایم دیگر نمی‌سوزد. برق موشک‌ها چشم‌هایم را روشن کرده نجمه خواجه سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 رُسُل الخمینی، رُسُل الخمینی... شنیدن نام خمینی در کنار انگشتانی که آسمان شعله‌ور را نشانه گرفته بودند، در جا می‌خکوبم کرد. گیج و گنگ بودم. شادی و پایکوبی لبنانی‌ها، ویرانه‌های ضاحیه، تصویر سید حسن نصرالله، موشک‌هایی که شهاب‌وار بر شیاطین یهود باریدن گرفته بود... خدایا چه می بینم... چشم‌هایم شکفت... دلم لرزید... دست‌هایم به آسمان بلند شد... این شاهکار ایران است... اقتدار ایران است... قدرت رسل الخمینی است که آسمان تل‌آویو را می‌شکافد. از چشم‌هایم ستاره بیرون می‌ریخت. از دلم شوق و شعف. مایه مباهات بود که بعد سال‌ها نام بلند «خمینی» بر لب‌ها جاری بود. آری پیروزی ایران و ایرانی با نام «سید روح‌الله» گره خورده است. سیدی که موسی‌وار عصایش را بلند کرد و اکنون ضربات آن بر پیکره‌ی منحوس فرعونیان فرود می‌آید. نامت بلند روح خدا مریم غلامی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 لشکر قدس گیج و سر به هوا نمی‌دانم چه کار می‌کنم؟ وسایلم را از کجا باید پیدا کنم؟ سیاه‌پوش می‌روم جلوی آئینه: «هنوز یک ماه از محرم و صفر نگذشته که لباس سیاهم را گذاشته بودم کنار.» صدای خواهرم که «بدو دیر شد» از آئینه پرتم کرد بیرون. با دونفر دیگر از دوستانش که سر خیابان قرار داشت راه افتادیم به طرف میدان جهاد. شدیم یک تیم چهار نفره. با خوردن اولین بادخنک توی صورتم یاد خبر سر صبح کانال کاشانی‌ها افتادم. هوا شناسی اعلام کرده کاشان چند درجه خنک می‌شود. حتی احتمال دارد به یکباره درجه و دمایش به روزها و شب‌های زمستانی هم برسد. هر چه تو هفته آخرِ شهریور و هفته اول مهر، خورشید حسابی داغ کرده بود، حالا می‌خواهد برایتان جبران کند. رسیدیم به ضلع جنوبی میدان جهاد. نشد ندارد شهرداری جایی از شهر را بکند و زود به دادش برسد. باید چند تا مصدوم روی دستش گذاشت. تا چشم کار می‌کرد دورتادور میدان چاله‌هایی حفر شده بود که حرکت تیم چهار نفره‌مان را به وقفه انداخت. به لطف عابرین قبلی با ریختن خاک‌ها روی هم، چیزی شبیه پل درست شده بود. از روی پل خاکی رد شدم. جمعیت ایستاده بودند. با پرچم‌های ایران، حزب الله و مرگ بر آمریکا و پرچم قرمز و سیاهی که رویش نوشته بود لشکر حسین؛ لشکر قدس است. مرد جوانی پشت بلندگو رجز می‌خواند و حیدر حیدر از گلوی مردم بغض‌دار می‌گرفت. دیگر سردم نبود. چشمم افتاد به پیرزنی که پای نخل کوتوله زیر چادرش غور کرده. انگار او هم از سرمای یکهویی کاشان غافلگیر شده بود. نزدیکش رفتم. دو دریاچه شبنم زده توی چشم‌هایش دیدم که هوای شهر نمی‌گذاشت سر ریز شود. وقتی ازش پرسیدم چطور با خبر شدی؟ بغضش ترکید و گوشه چادرش را خرج پاک کردن اشک‌هایش کرد. با دست دیگرش هوای عکس سیدحسن را داشت تا مبادا خم شود. «از تلویزیون سمت خدا می‌دیدم که یکهو قطع شد و پیام آقا را خواندند. وقتی گفت هر کس از دستش کاری بر می‌آید باید به لبنان یاری بدهد؛ دلم هری ریخت پائین. گفتم حتما خبری شده. دیگر از پای تلویزیون بلند نشدم. ساعت ۳ بعدازظهر که خبر شهادت سیدحسن نصرالله را اعلام کردند دیگر حال خودم را نفهمیدم. هر چه گریه کردم خالی نشدم. از منِ شکسته پکسته که کاری بر نمی‌آید. خوش به حال شما جوان‌ترها. می‌توانید برای پیروزی حزب الله قدمی بردارید. هنوز از داغ آقای رئیسی دلم صاف نشده چطور این خبر را باور کنم؟ حکمتش چیه این همه رفتن باور نکردنی پشت سر هم ببینیم؟» با طرح این سوال‌ها صدایش بیشتر از تن نحیفش می‌لرزید. راست می‌گفت؛ پائیز همین جوری هم دلگیر بود، گرفتن سیدحسن از ما دیگر چه بود!؟ برگشتم پیش تیم. خواستم محکشان بزنم. - کی‌ها حاضرند برای لبنان کاری کنند؟ هر سه نفرشان بلند گفتند: «من!» - آخه شما چطوری؟ یکی‌شان گفت: «همان طوری که رهبر یمن با همه نداری و محاصره نظامی گفت نان خود را با فلسطینی‌ها تقسیم می‌کنیم. همان طوری که سیدحسن گفت اگر اسراییل بخواهد به ایران حمله کند به عنوان استانی از ایران به او حمله می‌کنیم.» دوباره چشمم افتاد به پرچم قرمز و مشکی لشکر حسین(ع) لشکر قدس است. صدای مرد جوان بلندتر شد: «کاشانی‌ها هیئتی‌اند. پای روضه‌های امام حسین (ع) بزرگ شدند. می‌خواهم این صدای شما تا دل تلاویو برسد... همه با هم؛ حیدر حیدر! حیدر حیدر...» ملیحه خانی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا