📌 #عملیات_انتقام
پشت در مطب
پشت در مطب، نشستهام در این قاب غمگین که همیشه پرترههایی نالان و سرگردان میدیدم، امروز همه شادند. دوروبرم افرادی را میبینم که سر در گوشی دارند و وقتی سرشان را بالا میگیرند لبخند میزنند، صدای پرتاب موشکها را که میشنوم به دلیل شادیشان پی میبرم.
حتی منشی خسته و عبوس، امروز داد نمیزند، عصبی نمیشود و لبخند میزند.
من این شادیهای جمعی را، هر سال از قاب تلویزیون در سالروز آزادسازی خرمشهر دیدهام. من جنس این شادیها را در چشمهای عمه مریم وقتی که خاطرات برگشتن شوهرش از جبهه، بعد از شکست حصرآبادان را تعریف میکرد دیدهام. دیگر نمیخواهم دکتر را ببینم یا نه نوبتم که برسد میروم به دکتر میگویم چشمهایم دیگر نمیسوزد. برق موشکها چشمهایم را روشن کرده
نجمه خواجه
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #عملیات_انتقام
رُسُل الخمینی، رُسُل الخمینی...
شنیدن نام خمینی در کنار انگشتانی که آسمان شعلهور را نشانه گرفته بودند، در جا میخکوبم کرد.
گیج و گنگ بودم.
شادی و پایکوبی لبنانیها، ویرانههای ضاحیه، تصویر سید حسن نصرالله، موشکهایی که شهابوار بر شیاطین یهود باریدن گرفته بود...
خدایا چه می بینم...
چشمهایم شکفت... دلم لرزید... دستهایم به آسمان بلند شد... این شاهکار ایران است... اقتدار ایران است... قدرت رسل الخمینی است که آسمان تلآویو را میشکافد.
از چشمهایم ستاره بیرون میریخت. از دلم شوق و شعف. مایه مباهات بود که بعد سالها نام بلند «خمینی» بر لبها جاری بود.
آری پیروزی ایران و ایرانی با نام «سید روحالله» گره خورده است. سیدی که موسیوار عصایش را بلند کرد و اکنون ضربات آن بر پیکرهی منحوس فرعونیان فرود میآید.
نامت بلند روح خدا
مریم غلامی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #سید_حسن_نصرالله
لشکر قدس
گیج و سر به هوا نمیدانم چه کار میکنم؟ وسایلم را از کجا باید پیدا کنم؟
سیاهپوش میروم جلوی آئینه: «هنوز یک ماه از محرم و صفر نگذشته که لباس سیاهم را گذاشته بودم کنار.»
صدای خواهرم که «بدو دیر شد» از آئینه پرتم کرد بیرون. با دونفر دیگر از دوستانش که سر خیابان قرار داشت راه افتادیم به طرف میدان جهاد. شدیم یک تیم چهار نفره.
با خوردن اولین بادخنک توی صورتم یاد خبر سر صبح کانال کاشانیها افتادم. هوا شناسی اعلام کرده کاشان چند درجه خنک میشود. حتی احتمال دارد به یکباره درجه و دمایش به روزها و شبهای زمستانی هم برسد. هر چه تو هفته آخرِ شهریور و هفته اول مهر، خورشید حسابی داغ کرده بود، حالا میخواهد برایتان جبران کند.
رسیدیم به ضلع جنوبی میدان جهاد.
نشد ندارد شهرداری جایی از شهر را بکند و زود به دادش برسد. باید چند تا مصدوم روی دستش گذاشت. تا چشم کار میکرد دورتادور میدان چالههایی حفر شده بود که حرکت تیم چهار نفرهمان را به وقفه انداخت.
به لطف عابرین قبلی با ریختن خاکها روی هم، چیزی شبیه پل درست شده بود. از روی پل خاکی رد شدم. جمعیت ایستاده بودند. با پرچمهای ایران، حزب الله و مرگ بر آمریکا و پرچم قرمز و سیاهی که رویش نوشته بود لشکر حسین؛ لشکر قدس است. مرد جوانی پشت بلندگو رجز میخواند و حیدر حیدر از گلوی مردم بغضدار میگرفت.
دیگر سردم نبود.
چشمم افتاد به پیرزنی که پای نخل کوتوله
زیر چادرش غور کرده. انگار او هم از سرمای یکهویی کاشان غافلگیر شده بود. نزدیکش رفتم. دو دریاچه شبنم زده توی چشمهایش دیدم که هوای شهر نمیگذاشت سر ریز شود.
وقتی ازش پرسیدم چطور با خبر شدی؟ بغضش ترکید و گوشه چادرش را خرج پاک کردن اشکهایش کرد. با دست دیگرش هوای عکس سیدحسن را داشت تا مبادا خم شود.
«از تلویزیون سمت خدا میدیدم که یکهو قطع شد و پیام آقا را خواندند. وقتی گفت هر کس از دستش کاری بر میآید باید به لبنان یاری بدهد؛ دلم هری ریخت پائین. گفتم حتما خبری شده. دیگر از پای تلویزیون بلند نشدم. ساعت ۳ بعدازظهر که خبر شهادت سیدحسن نصرالله را اعلام کردند دیگر حال خودم را نفهمیدم. هر چه گریه کردم خالی نشدم.
از منِ شکسته پکسته که کاری بر نمیآید. خوش به حال شما جوانترها. میتوانید برای پیروزی حزب الله قدمی بردارید.
هنوز از داغ آقای رئیسی دلم صاف نشده چطور این خبر را باور کنم؟ حکمتش چیه این همه رفتن باور نکردنی پشت سر هم ببینیم؟» با طرح این سوالها صدایش بیشتر از تن نحیفش میلرزید.
راست میگفت؛ پائیز همین جوری هم دلگیر بود، گرفتن سیدحسن از ما دیگر چه بود!؟
برگشتم پیش تیم. خواستم محکشان بزنم. - کیها حاضرند برای لبنان کاری کنند؟
هر سه نفرشان بلند گفتند: «من!»
- آخه شما چطوری؟
یکیشان گفت: «همان طوری که رهبر یمن با همه نداری و محاصره نظامی گفت نان خود را با فلسطینیها تقسیم میکنیم.
همان طوری که سیدحسن گفت اگر اسراییل بخواهد به ایران حمله کند به عنوان استانی از ایران به او حمله میکنیم.»
دوباره چشمم افتاد به پرچم قرمز و مشکی لشکر حسین(ع) لشکر قدس است.
صدای مرد جوان بلندتر شد: «کاشانیها هیئتیاند. پای روضههای امام حسین (ع) بزرگ شدند. میخواهم این صدای شما تا دل تلاویو برسد...
همه با هم؛ حیدر حیدر! حیدر حیدر...»
ملیحه خانی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #سید_حسن_نصرالله
اگر شهید شویم پیروزیم
از زمانی که خبر شهادت دبیر کل حزبالله را شنیدیم، انگار همه چیز سریعتر شد بعد از گذشت ساعتی پوسترها کم کم در فضای مجازی قرار میگرفت و بیانیهها پشت هم منتشر میشد. پوستر تجمع دانشگاهیان که حالا استوری تمام بچهها شده بود، نوید اتفاقی خوب و تاثیرگذار را در شهر میداد.
چشم بر هم گذاشتیم و گذشت، حالا ساعت ۱۳ روز یکشنبه شده و من به همراه دوستانم در مقابل دانشکده پرستاری ایستادیم.
از هر سو دانشجویان به سمت دانشکده پرستاری مسیر کج میکردند.
بنری سفید که با عنوان اعلام آمادگی برای اعزام به جبهه مقاومت در ابتدای ورود به جمعیت گذاشته شده دانشجویان را به سمت خود میکشاند.
جمعیت هر ثانیه بیشتر میشد، این تجمع بزرگ که در محکومیت رژیم صهیونیستی و اقدام جنایتبارش جهت به شهادت رساندن شهید سید حسن نصرالله بود اینبار انگار متفاوت به نظر میرسید.
دانشجویان پرچم به دست و با قدمهایی استوار به جمعیت اضافه میشدند.
خبری از گونههای خیسِ آغشته به اشک نیست، چشم نسل جوان این کشور انگار داستان جدیدی روایت میکند؛ چیست در چشمان آنان که اینگونه مقاوم قدم بر زمین میگذارند و اینچنین پرچم حزبالله را در آسمان به اهتزار در میآورند؟!
چیست در دستانشان که اینگونه متفاوت مشت گره میکنند و شعار سر میدهند؟
چرا خبری از گریه نیست؟ چشمها انگار طالب چیزی هستند؛ انگار میخواهند خبری را مخابره کنند.
گوشهایم را تیز میکنم، کلمهای پر تکرار در میان گفتوگوها به گوشم میخورد «انتقام»
حالا انگار قطعههای پازل کامل میشود؛ این قدمهای استوار و این مشتهای محکم، این پرچمهای بالاتر از همیشه و علمداران خستگی ناپذیر، این نیروهای جوان و چشمانی منتقم...
نگاهی به بنری آبی رنگ در ابتدای جمعیت میاندازم، چشمانم را ریز میکنم، همان بنر سفید است که حالا مملو از امضا و رجزخوانی شده.
دانشجویانی که حالا در جوار مزار شهید گمنام نیازی نیست بلند بیانیه بخوانند و مصاحبه کنند، پیامشان را از همان ابتدا به دشمن دادهاند. پیامی محکمتر از قبل، پیامی که اقتدار و انتقام و پیروزی را نوید میدهد و همبستگی و اتحاد جبهه همیشه پایدار مقاومت را فریاد میزند.
دانشجویان شهرستان بجنورد حالا با امیدی فراتر از قبل زیر لب از پیروزی بزرگ مقاومت صحبت میکنند و میدانند آن سید شهید اگاه بود از سرنوشت این امت که اینچنین گفت: «ما شکست نمیخوریم اگر پیروز شویم پیروزیم و اگر شهید شویم نیز پیروزیم»
زهرا قربانی
یکشنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد اجتماع بزرگ دانشگاهیان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #لبنان
و الله خیرالماکرین
سوار هر ماشینی میشوم راننده و مسافرانش را به حرف میگیرم. ازشان دربارهٔ شهادت سید و لحظهٔ شنیدن خبرش میپرسم. اکثریت مطلقشان هنوز باور ندارند که سیدحسن به شهادت رسیده.
بعضی میگویند: «کی دیده پیکرش رو؟ ما که باور نمیکنیم.» بعضی هم این را مکر حزبالله میدانند در جواب مکرهای اسراییل. و بلافاصله با عربی فصیح میگویند: «ومکروا و مکرالله و الله خیرالماکرین»
اوضاع عجیبی است. قصه ولی همان است که سیدحسین برایمان گفت: «حب زیاد ما به سید نمیگذارد باور کنیم شهادتش را.»
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/ravayat_nameh
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
خوشحالم
یکی از محرمهای کرونا با ماسک و فاصله نشسته بودیم کف یک پارکینگ روباز و آقا احسان منبر بود. جلسه حوالی گمرک بود و وسط منبرش هواپیمایی داشت فرود میآمد. آنقدر صدایش بلند بود که گوشهامان سوت کشید. آقا احسان سکوت کرد؛ بعد گفت: بلند یک یا حسین بگویید؛ از پشت ماسک نعره زدیم. هواپیما دور شد و آقا احسان گفت: این هواپیما پنج ثانیه از بالای مجلس ما رد شد و با یاحسینی که گفتید قیامت آنها را هم در جمع شرکتکنندگان این مجلس خواهند نوشت.
خوشحالم؟ خیلی...
معلوم نیست؟ لرزش دستهای نتانیاهو را ندیدید؟ خندههای بچههای غزه را چطور؟ ذوق کرمانشاهیها را چی؟
جنگ چیز خوبی است؟ مطلقا نه...
به گواه تاریخ، نه جنگ طلب بودهایم نه آغازگرش...
ولی هر حملهای شد جوابش را دادیم هزاران لیتر خون دادیم و یک استکان کمرباریک خاک نه. نگذاشتیم غبار وطن روی پوتینهاشان را با خودشان برگردانند.
خوشحالم؟ خیلی
ممکن است موقت و مقطعی باشد!! باشد...
با گلویی پاره و کف دستهایی سرخ و دو انگشتر کج و کوله به خانه برگشتهایم؛ نیکان صدایش خروسکی شده، از بس غاره زد، شوخی نیست امشب مهمترین شب قرن آینده ایران بود.
امید... این اکسیر عجیب این چراغ روشن و گرم بیخ قلب که تمام سوخت حیات آدمی است. دست زدم داد زدم و بعد حامد دست لاله کرد سیگاری گیراندیم و بر پلهای از خیابان فلسطین بغضم ترکید. میگویند پیکر سید سالم است؛ دلم یواشی میگوید برویم زیپ کاور را باز کنیم اشک گرم و براق گوشه چشمهایش را ببینیم و بگویم زدیم سید شخمشان زدیم، سید نبودی ببینی...
مبارکمان باشد شکستن شاخ وحشیترین اهریمن کودککش جهان؛ مبارکمان باشد الله اکبرهای پشتبام؛ مبارکمان باشد این ادب کردن کودک حرامزاده و تخس محلهی خاورمیانه
پ.ن ۱: عروسی امیر مرزبان، بود اکثر شاعران هم نسلمان هم، بودند، استاد بهمنی هم بود. ساقدوش امیر بودم و تا بنشیند بر تخت دامادی ریز قر دادم. بهمنی جان همانطور که نمک روی خیار برش خوردهی براق میزد گفت: «رقصت هم مثل غزلت است...» میز منفجر شد از خنده گفتم تعریف بود یا تقبیح!؟ گفت: «خندههاتان نگذاشت هزار ماشااللهش را بگویم» خیلی کیف داد
پ.ن ۲: رفتن موشکها را که میدیدم، میشنیدم یا حسینها و یا صاحب الزمانها را... یاد حرف آقا احسان افتادم؛ ما برای پرندههای فولادیِ داغ، داشتیم دعا میخواندیم که خوش به مقصد برسند و رسیدند.
پ.ن ۳: عراق لبنان يمن سوريه غزه امشب همه خوشحالند. ما نیز در خاورمیانهای که هر روز گوشهایش دست و پا و سری با انفجار به هوا پرت میشود، امشب نقل و شکلات و گل در آسمان بود. الحمدلله.
حامد عسکری
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
سپاه سیلا سیلاش کو
بسم رب النصرالله
در این چند وقت کارمان شده بود گوش دادن به سرودهای حماسی، بلکه روحیهمان را از دست ندهیم. در این مدت انقدر خبر ناگوار شنیده بودیم از شهادت سید حسن تا جولان دادن این رژیم منحوس که پاک قفل کرده بودیم.
برای همین بچهها تصمیم گرفتند که مراسم توسلی بگیرند بلکه سیممان وصل شود تا این روح خسته کمی آرام بگیرد.
روضه که تمام شد نشسته بودیم دور هم که یکی از بچهها گفت: ایران اسرائیل رو زد.
خبر کوتاه بود و شوکهکننده. چند ثانیه طول کشید تا به خودمان آمدیم. یک دفعه همه بیاختیار دویدیم توی کوچه تا ببنیم در آسمان خبری هست یا نه؟!
ای دل غافل موشکها آسمان را روشن کرده و زوزه کشان شهر را به سمت پایگاه نواتیم ترک میکردند.
بچهها انقدر خوشحال بودند که خیلیهایشان بدون کفش و با پای برهنه دویده بودند در کوچه. خوشحالی زاید الوصفی که مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین میپریدند. دیوانهبازیهایشان که حسابی از شدت شوق و هیجان بیرون زده بود خیلی دیدنی بود. برگشتیم داخل خانه. بچهها پبشنهاد دادند ما هم مثل مردم برای شادی به خیابانها برویم و شیرینی پخش کنیم. در کمترین زمان خودمان را به میدان شهدا رساندیم. همان پاتوق همیشگی که از قبل از انقلاب تا الان آبستن اتفاقات مهم بوده. جزو اولین نفرها بودیم که رسیدیم. زودتر از ما اما حاج آقا شاهرخی نماینده ولی فقیه استان آنجا رسیده بود. مثل مردم خاکی بود و همراه آنها شعار میداد «ابوالفضل علمدار / خامنهای نگهدار». به چهره مردم که نگاه میکردی برق سه فاز از چشمهایشان بیرون میزد؛ طوری با جان و دل شعار میدادند که انگار ارزش و رهبری حضرت آقا را تازه درک کرده بودند. شریانهای حیاتیشان پر از عشق بود و مستانه تکبیر سر میدادند.
هرچه میگذشت فوج فوج آدم بود از زن و مرد، پیر و جوان که به جمعیت اضافه میشد، حتی ماشینهای در حال حرکت هم با دیدن تجمع کنندگان بوق میزدند و شادی خودشان را ابراز میکردند.
بماند ترکیب آهنگ کردی پخش شده از ضبط بعضی ماشینها با شعار مرگ بر اسرائیل سرنشینان خودرو صحنههایی سمی و البته تماشایی را بهوجود آورده بود.
هرچند دوستان دست اندرکار با اتفاقات پشت سرهم یک سال اخیر در امر تجمع حرفهای شده بودند و اشعار مهندسی معکوس شده مثل «ایلاش کو اولاش کو / سپاه سیلا سیلاش کو» را خیلی شیک و مجلسی سر میدادند و جمعیت حاضر هم جانانه و لبخندزنان تکرار میکردند. کانه مبارز ما حریف مقابل را در فینال ناک اوت کرده و طلا را نصیب خودش کرده که انصافا هم غیر از این نبوده. ما بردیم. زدیم و منهدم کردیم. هرچند یک تار موی سید مقاومت ما از همه این رژیم اشغالگر بیشتر میارزد.
تا باد چنین بادا
علی کشوری
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
به یاد ترس کودکان غزه
رانندگی میکردم و توی فکر...
نور پرواز موشکها از سمت چپ جاده خیره کننده بود...
به خانمم گفتم الله اکبر
بالاخره زدیم!
هول شده بودم، ماشین را به کنار کشیدم و پرواز پشت سر هم موشکها را میدیدم و اشک میریختم
مدام میگفت ای جان
الله کبر
بالاخره زدیم
الهی به حق محمد بخوره همونجا که باید بخوره
ذوق و اشک و حجم خوشحالیم باعث شده بود صدام بلرزه
برگشتم دیدم نیکو دختر سه سالهام ترسیده
گفتم بابا ترسیدی؟ گفت نه
ولی موج ترس تو صداش قابل کنترل نبود
گفتم چیه بابا جان
گفت دارن به ما تیر میزنن!!
گفتم نگران نباش بابا سمت ما نمیان
توی دلم گفتم خدایا این موشکها از سمت ما دارد شلیک میشود و فقط غرش پروازشان برای ماست.
ولی کودکان غزه چی میکشند که هر روز موج انفجار بمبارانهای رژیم صهیونیستی تجربه میکنند.
پدر مادرهاشان چجوری تحمل میکنند دیدن ترس توی چشمان بچههایشان را؟!
توی دلم گفتم خدایا بحق دل بچههای غزه این موشکها را آغاز پایان اسراییل قرار بده...
مسعود بیرانوند
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #خرمآباد #لرستان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
ترس از جنگ را قِل میدادم زیر کفشهایشان...
دور میزم جمع شده بودند.
چهارنفری با هم حرف میزدند. نفر پنجمی کوتاهتر و مظلومتر از بقیه، پشت سرشان ایستاده بود و باراننخورده، میلرزید.
از صدای تحلیلهایشان، کمکم بقیهی بچههای توی سالن هم دورشان جمع شدند.
چند دقیقهای تا وقت صبحگاه زمان مانده بود. از وسط جمعشان خودم را بیرون کشیدم و قبل از صدای نخراشیدهی زنگ مدرسه، سوتم را به صدا درآوردم تا صدای دخترکی که واو به واو حرفهای پدر و مادرش را به زبان میآورد و ترس را توی دلهای کوچک بقیه میانداخت، توی صدای تیز سوتم گم کنم.
دکمهی میکروفن را که میزدم هنوز چشمهای خیس و ترسیده و دستهای لرز گرفتهی دخترک کنار میزم را میدیدم. وقتی خم شده و بغلش گرفته بودم کنار گوشم گفته بود من از جنگ میترسم.
تا دیروز وقت صبحگاه، غم بزرگ شهادت سیدحسن روی دلم بود و آهنگ شاد توی فضای مدرسه، قلبم را میتکاند اما امروز صبح، انرژی مضاعفی داشتم که میخواستم خرج بضاعت مزجاتم کنم. وسع من دویست و چهل دانش آموز پایهی اولی بود که صبحها توی صبحگاه، به نگاه و لبخندم جان میگیرند و توی کلاسهایشان میدوند.
تکیهشان را به پهلوهایم میدهند و بوی مادرشان را از من میشنوند.
حالا وقتش بود. فرمان جهاد را شنیده بودم و امروز وقت گفتن سمعا و طاعتا بود.
همین که دستهجمعی مثل هر روز صبح، بقول بچهها قلهوالله را خواندیم و دستهدسته فرشته، نور را به سقف مدرسهمان پاشیدند، آماده شدم.
صاف ایستادم. صاف ایستاندمشان. دستم که روی سینه نشست، فهمیدند وقت خواندن سرود ملی کشورمان است.
دستهای کوچکشان چسبید به سینهی پوشیده در مقنعههای سفیدشان. امروز صدای سرود هم محکمتر شده بود؛ و صدای من؛ و حتی صدای بچهها. فروغ دیدهای که فلوغ خوانده میشد، یا حقباورانی که حقباولان میشد هم قشنگ بود. بهمن فره ایمانمان که رسید، نوار انگار پیچید تا استقلال آزادی که دوباره نوار باز شد و مفهوم خوانده شد. شهیدان پیچیده در گوش زمان که رسیده بودند خودشان را تکان میدادند، درست مثل مادری که پیکر شهیدش را در آغوش گرفته و تاب میدهد. اما همین که به پاینده مانی و جاودان میرسند صداهایشان ضرب میگیرد و با تمام توان جمهوری اسلامی ایران را فریاد میزدند.
تمام که شد مثل همیشه بعدش کف زدند اما نگذاشتم کفزدنها تمام شود. این کفزدن، حماسهاش کم بود. احساس میکردم توی بچهها ترس، شوق کفزدنشان را گرفته بود.
میکروفن را بالاتر گرفتم. نوری که از آتش موشکهای دیشب، گرفته بودم را توی چشمهایم ریختم. خواستم دوباره کف بزنند اینبار برای خودشان. گفتم کفزدنتان را نخواستم شل بود، کف بعدی را جاندارتر زدند و با جیغ. همین که شور و هیجان به صورتها و دستهایشان برگشت خواستم برای موفقیت دیشب ایران دست بزنند. همچنان قوی و هیجانی دست زدند.
گفتم ایران موفق شده موشک درست کنه و بزنه به دشمن؛
همهی وجودشان چشم شد و چسبید به صورت و دهانم.
با خوشحالی و شوق گفتم. بعد هم گفتم بیایید ما هم اسرائیل را زیر پاهایمان له کنیم. یک دو سه را که گفتم زمین مدرسه میلرزید؛ با تمام قدرت، روی زمین پا میکوبیدند.
بعد هم خودجوش روی جنازهی اسرائیل بالا و پایین میپریدند.
و من هنوز پشت میکروفن، با گفتن از قدرت و شجاعت و توان ایران در برابر اسرائیل، ترس از جنگ را قِل میدادم زیر کفشهایشان تا حسابی لگدمالش کنند.
زهره نمازیان
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا