eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
245 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 📌 در راه، سید حسن را دیده بودیم... در راه، سید حسن را دیده بودیم. زیر پرچم فلسطین که خود را به نسیم سپرده بود، درکنار تعدادی سرداران، گوشه‌ای خاکی به تماشای موج جمعیت متراکم ایستاده بود؛ عبای قهوه‌ای به تن و قبای سیاهی که به اندازه عمامه‌اش رنگ نداشت، ریش‌های پرپشت کمی بزرگتر از گردی صورت که سفیدی هر تارش هزار داستان در دل نگه داشته بود و تک و توکی جو گندمی که گمانم آن‌ها هم به زودی سفید می‌شدند، و ای کاش که فرصت سفید شدن داشتند، لبخندی مقتدرانه ولی گرم که چشم‌هایش را از پشت شیشه عینک طبی دسته مشکی‌اش تنگ کرده بود، شانه‌هایی که در سی سال رهبری پهن شده بودند برای پناه و تکیه‌گاه مقاومت، انگشتر عنابی رنگ در انگشت کوچک دست راستش که اقتدارش را دو چندان می‌کرد خواهرم دستم را کشید و گفت: بیا حالا که فرصتش هست یه سلفی با سید حسن بگیریم. کنار سید ایستاد. ظرف وجودم آن قدر کوچک بود و نشتی داشت که نمی‌توانستم صلابتی را که از نگاه حیدری‌وارش به درونم می‌ریخت نگه دارم. چه قدر زنده بود! به عکس نمی‌مانست. انگار که خود واقعی‌اش نگاه می‌کرد و خود واقعی‌اش لبخند می‌زد. خواهرم قدش را کشید و با دست چپش نشان پیروزی گرفت و من تند تند دایره سفید پایین صفحه گوشی را می‌زدم. از وقتی دست خدا خوب کرده‌ای دراز شد و گوشی و آن قاب درونش را برد، خواهرم یک بند تکرار می‌کرد: دلم فقط برا یه چیز می‌سوزه. سلفیم با سید حسن نصر الله...! به گمانم بوی دل‌های سوخته پخش شده بود بین غبار ساختمان‌های فرو ریخته و زمینِ دهن باز کرده  و در دالان زمان، طوفان‌وار به عقب چرخیده بود. چرخیده بود و در اربعین هزار و چهارصد و سه در مشایه ایستاده بود، و با سیال چگال و گرم هوای عراق رسیده بود به قلب و نفس خواهرم. به گمانم زمان پیش پیش سوزاندش. گمانم به دلش افتاده بود یک ماه دیگر عالمی برای سید مقاومت می‌سوزند و نصر الله آغاز می‌شود... فاطمه حاجی‌عبدالرحمانی چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 موکب خاص بعد از کلی معطلی در دندان پزشکی بالاخره دندان مبارک را درست کردم و سوار ماشین شدم تا با سرعت نور خودم را به اهل خانه برسانم. از قضا به شلوغی سر شب خورده بودم. چند دقیقه‌ای پشت چراغ قرمز صبوری کردم و راه خانه را در پیش گرفتم. چند متری طی نشده بود که تجمع ماشین‌ها در گوشه‌ای از خیابان نظرم را جلب کرد. با نزدیک شدن به ماشین‌ها کم کم صدای بشنو نغمه یا حیدر گفتنم ابوذر روحی به گوشم خورد. حدس زدم ایستگاه صلواتی یا موکب باشد. خودم را لابه‌لای ماشین‌ها جا دادم که حوزه دید بهتری داشته باشم. موکب بود. چای و شربت زعفران پخش می‌کردند. چند جوان سینی‌هایشان را پر می‌کردند و کنار ماشین‌ها به مردم تعارف می‌کردند. تا اینجا همه چیز یک روال معمولی داشت. شادی وعده صادق ۲ و غم شهادت سیدحسن خیلی از این موکب‌ها را به راه کرده بود. اما آنچه که توجهم را بیش از پیش جلب کرد اسم موکب بود؛ موکبی با اسم ۱:۲۰... تا مقاومت هست حاج قاسم زنده است.... و آه از غمی که تازه شود با غمی دگر.... زهرا جلیلی چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 غرش وعده صادق با طعم چای پای سیستم نشسته بودم داشتم کار می‌کردم، مامانم مثل همیشه چای آورده بود که با هم بخوریم، ذکر یا زهرا را اول توی یکی از گرو‌ه‌های خبری‌مان دیدم. به دقیقه نکشید صدای غرشی بلند شد، مامان پرسید صدای هواپیماست؟ پرسیدم امروز چند شنبه است؟ گفت: سه‌شنبه گفتم: نه، پس زدیم، زدیم. (خرم‌آباد فقط دوشنبه و پنج‌شنبه‌ها پرواز شب داره) ناخودآگاه ذکر الله‌اکبر. یا حسین روی لبم جاری شد. صداها بیشتر و بیشتر می‌شد. صداها که بیشتر شد رفتیم توی کوچه دیدیم ظاهرا فقط ما کمی دیر رسیدیم همه گوشی به دست ایستادند فیلم می‌گیرند و ذکر الله اکبر می‌گویند اشک‌هایی که جاری شده بود و حس غروری که توی صورت همه می‌شد حس کرد خیلی شیرین بود. درست است چای‌مان سرد شد ولی خیلی شیرین بود. سهیمه اسدزاده چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 گریه نکردم بی‌وقفه اخبار جنگ اسرائیل و لبنان را دنبال می‌کردم. هروقت اسم لبنان به گوشم می‌خورد بی‌اختیار حزب الله و سیدحسن نصرالله برایم تداعی می‌شد. گاهی وقت‌ها در اتاقم در گوشه‌ای خلوت پشت میز تحریر به آينده‌ی خاورمیانه فکر می‌کردم که قرار است چه اتفاقاتی بی‌افتد. قبلا درباره‌ی جنگ ۳۳ روزه شنیده بودم. پدرم می‌گفت لبنان را همیشه عروس خاورمیانه می‌دانستند. لبنان هرگز با جنگ بیگانه نبوده، نه تنها لبنان بلکه اکثر کشورهای خاورمیانه از جنگ، سوغاتی‌هایی را برای مردم و خاک خود به جا گذاشته‌اند. وقتی که خبر مورد اصابت قرار گرفتن سیدحسن نصرالله پخش شد من در همان گوشه‌ی اتاق پشت میز تحریر نشسته بودم و اخبار جنگ را دنبال می‌کردم. من از جنگ بدم می‌آید، جنگ که بیاید همه‌ی چیزهای خوب می‌رود، خنده‌ها، پدرها، بازی‌ها و عشق‌ها. هنوز هیچ بیانه‌ای صادر نشده بود، هیچ خبری از او در هیچ کجای دنیا نبود که بگوید در صحت و سلامت هست یا نه. من یقین داشتم که او زنده است، هیچ دلشوره و نگرانی نداشتم. مشغول کارهای روزمره شدم. خانه را مرتب کردم. چایی دم کردم. رو به روی تلویزیون نشستم. باز هم خبری نبود. تا اینکه شبی که از پشت میز تحریر‌ برخاستم و گوشی دستم بود، در فضای مجازی چشمم به کلمه‌ی شهید کنار اسم سیدحسن نصرالله افتاد. عکس العمل خاصی نشان ندادم. همانجا ایستاده خبر را در کانال‌های مختلف چک کردم و دیدم حزب الله بالاخره بیانیه داده. گوشی را کنار گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم. رو به روی همسرم ایستادم و گفتم: بالاخره خبر شهادتش تایید شد! شوکه شده فورا گوشی‌اش را برداشت و همزمان تلویزیون را روشن کرد. من برایش ذره‌ای اشک نریختم چون فکر می‌کردم او زنده است. اما گریه‌های آدم‌های زیادی را دیدم. ته دلم می‌گفتم چرا تو گریه نمی‌کنی! تو قلبت از سنگ است! همه می‌گویند کسی که از کودکی برای تو نماد لبنان بوده شهید شده اما تو اشک نمی‌ریزی! من باز هم گریه نکردم. روز یکشنبه در تجمع مردم برای شهید سیدحسن نصرالله شرکت کردم و از آنها مصاحبه گرفتم تا حس و حالشان را بدانم. همه‌شان گفتند ما گریه کردیم ولی من باز هم گریه نکردم. روح بزرگ‌منش شهید را زنده احساس می‌کردم و گریه برای او برایم معنایی نداشت وقتی فکر می‌کردم زنده است. شب که برگشتم خانه، پشت میز‌ تحریر نشستم و داشتم در فضای مجازی کلیپ‌ها را بالا و پایین می‌کردم که صدای ویدیویی پخش شد که به زبان عربی گفت: تقدیم به شهدای لبنان... و بعدش شروع کرد به روضه خوانی عربی، همانجا بی‌اختیار اشک‌هایم سرازیر شد و من پنهانی برای تک تک مردم جنگ دیده گریه کردم؛ برای ایران، برای غزه، برای لبنان، برای مظلومیت شهید سیدحسن نصرالله و تمامی شهدای جنگ با اسرائیل ... مائده گوهری سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 غرش بود و تکبیر از سالن فوتسال برگشته بودم. خسته و کوفته و مصدوم! به خانه که رسیدم گوشه‌ای در خلوت نشستم و طبق معمول اخبار منطقه را چک کردم. برخی منابع غربی نوشته بودند که ایران تحرکات موشکی داشته و ارتش اسراییل در حال هشدار به مردم خود بود. به مادرم گفتم «امشب ایران می‌زنه.» حوالی ساعت ۲۰ یکی از کانال‌های تلگرامی نقشه آژیر قرمز آنلاین سرزمین‌های اشغالی را منتشر کرد. از بالا تا پایین اسراییل قرمز بود. با خودم گفتم که غیرطبیعی است. یمن و لبنان که از این کارها نمی‌کنند؛ این... این کار ایرا... ، فوراً به سر تراس رفتم و دیدم که بله. آسمان سرخ شده و موشک است که پشت سر هم می‌رود با غرشی غرور انگیز و ترسناک. مادرم و پدرم هم با ذکر یا امام زمان به سر تراس آمدند. تکبیر می‌گفتم و فیلم می‌گرفتم. همزمان دوستم از شیراز پیام داد که دارن موشک میزنن. از وعده صادق ۱ که با چشم خود دیدم بسیار جذاب‌تر و پرشکوه‌تر بود. از شهر فقط صدای غرش و تکبیر می‌آمد. عابران خیابان و کوچه‌ها و یک اسنپ پیک موتوری را دیدم که متحیرانه آسمان را نگاه می‌کردند و فیلم می‌گرفتند. دختربچه همسایه کمی ترسیده بود و گریه می‌کرد و برادر بزرگترش تکبیر می‌گفت. من هم فریاد زدم ماشاالله. رگبار موشکی که تمام شد تلویزیون را روشن کردم و زدم شبکه خبر و زانو زده جلوی تلویزیون نشستم. موشک‌ها زنجیروار پشت سرهم، مثل ماهواره‌های استارلینک در فضا، در آسمان تل‌آویو رویت شدند. هر موشکی که می‌خورد همچون گل‌هایی که تیم‌ ملی فوتبال می‌زند خوشحالی می‌کردم. پس از آن موج، مجدداً صدای غرش موشک‌ها آمد (بقول یکی از دوستان فکر می‌کردم همسایه دارد ایزوگام می‌کند!) و موج بعدی آغاز شد. به سر تراس رفتم. موشک‌ها یکی یکی می‌رفت و تمامی نداشت و من هم فیلم گرفتم. رو به پدرم گفتم: "امشب حاجی‌زاده خرج کرده‌ ها!". دوباره به داخل خانه آمدم و تصاویر برخورد را دیدم. خیلی زود می‌رسیدند. پدافند اسراییل آبکش شده بود. خستگی و مصدومیت کاملاً فراموشم شده بود. فکر می‌کنم این آخر کار نیست. بیش باد علی نصرتی چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
🔖 از راویان و نویسندگان محترم تقاضا داریم به نکات زیر دقت کنند: ۱- حتی المقدور روایات دارای پیوست فیلم و عکس باشند ۲- برای روایت‌های خود عنوان انتخاب کنید و برای پیدا کردن عنوان مناسب و جذاب، دقت، وقت و حوصله به خرج دهید ۳- تاریخ روایت و مکان (استان و شهر) را در روایت‌های ارسالی قید نمایید ۴- اگر کانال شخصی روایت‌نویسی دارید حتما آی‌دی کانال را نیز ارسال نمایید با تشکر تحریریه‌ی راوینا
📌 ترس و آرامش گم شده‌ام. کجا؟ وسط ضاحیه جنوبی بیروت. خیابان سیدهادی نصرالله. جایی که همه، خانه و زندگی‌شان را رها کرده‌اند و به هتل‌ها یا کشورهای اطراف پناه برده‌اند. کشورهای اطراف که می‌گویم ذهنتان جای دوری نرود. از محله سیده زینب دمشق تا خود بیروت، بیشتر از دو ساعت و نیم راه نبود. تازه با کلی ایست و بازرسی و چک گذرنامه و ازدحام آوارگان. حالا ما وسط محله‌ای که تقریبا هیچ‌کسی داخلش نیست و پهبادهای اسراییلی بالای سرمان صدای مرگ می‌دهند، گم شده‌ایم. صدای مرگ پهبادها چیزی شبیه صدای اگزوز موتور هزار است. یک نموره البته خشن‌تر و همراه با پیش‌زمینه آهنگ‌هایی که در لحظه‌های ترس و وحشت روی فیلم‌ها می‌گذارند. خیر سرمان از طرف حزب‌الله به رسانه‌ها گفته بودند بیاییم این‌جا. چند ساختمان را نشان‌مان دادند که دیشب اسراییل با خاک یکسان‌شان کرده بود. تعداد خبرنگارها هم زیاد بود ولی یک‌دفعه همه گذاشتند و رفتند. تنها ماندم وسط محله‌ای که دیروز اسراییل هشت نقطه‌اش را زده. - ترس؟ - نه، مرسی. نه که توی این سفر نترسیده باشم. دیشب که رسیدیم بیروت و تمام چراغ‌های خیابان‌ها خاموش بود و باران مدیترانه‌ای مثل آبپاش روی شیشه‌های ماشین سیدحسین می‌خورد، ترسیده بودم. خانم پشت سرمان هم دائم دعا می‌خواند و گریه می‌کرد و با صدای لرزان به پسرش زنگ می‌زد. موشک‌های هایپرسونیک ایرانی نشسته بود توی قلب اسراییل و ما سوار ماشین نیسان دوکابینهٔ سیدحسین وارد بیروت می‌شدیم. هر لحظه منتظر بودم اسراییل جواب دهد و یکی از موشک‌هایش مستقیم بخورد روی ماشین ما. آن‌جا ترس بیخ گلویم را گرفته بود. ولی شاید باورتان نشود، امروز عین خیالم نبود. اگر ریا نباشد احساس آرامش بیشتری هم داشتم. حتی وقتی آن دو جوان ایرانیِ باهیبت که قیافه‌شان شبیه نیروی قدسی‌ها بود هم جلو آمدند و گفتند: «این‌جا چه‌کار می‌کنی؟» با لبخند راهم را گرفتم و رفتم. ترس و آرامش هم رزق آدم است. یعنی جایی که تمام اجزای صحنه‌اش ساخته شده برای این‌که تو را بترساند، آرامش از جایی که نمی‌دانی کجاست، دانه دانه‌، و بعد خط به خط مثل شکل ریشه‌های درخت همه سلول‌هایت را دربرمی‌گیرد. آخرش چه شد؟ هیچ. خیلی ساده تمام کوچه پس‌کوچه‌ها را گشتم و با کمک گوگل‌مپ که چندساعت مکان‌ها را اشتباه تشخیص می‌داد، بیرون آمدم و رفتم سمت محل اسکان‌مان. محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/ravayat_nameh چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 تا شلوغ نشده برید پمپ بنزین... کمی دور از جمعیت ایستاده و تکیه داده بود به تیگو هشت 2023‌اش. خیره به جمعیتی که صد متر آن طرف‌تر شعار "سپاه انقلابی تشکر... تشکر" سر می‌دادند. نگاهش به رقص پرچم‌های زرد حزب الله بود و لبش به پوزخندی باز. به جای پیوستن به جمعیت، راهم را کج کردم سمت او. مردی میان سال که موهای جوگندمی‌اش زیر نور چراغ خیابان برق می‌زد. همانطور یله داد بود به کاپوت ماشین... سلام کردم و پرسیدم: نظرتون چیه؟ سرش را به سمتم چرخاند و با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت: درباره؟ گفتم: شب عید صهیونیست‌ها! حمله امشب؟ با ژست اپوزیسیونی گفت: دو روز دیگه که چادرت شد کفنت، بهت میگم شب عید اسرائیل بود یا شما! خندیدم و گفتم: ان شالله... تا شلوغ نشده برید پمپ بنزین... پوزخندی زد و پاکت سیگار بهمن را از جیبش درآورد و نخی روشن کرد. یک قدم عقب رفتم و نفسم را حبس کردم؛ مثل وقت‌هایی که پدرم از شدت سرفه کبود می‌شد. همان روزها که از ترس کودکانه‌ام؛ سرفه‌های خونی‌ و تاول‌های بزرگ دستانش را پنهان می‌کرد... دلم برایش تنگ شد. حتماً او هم با رفقای شهیدش شاد است و می‌خندد. مرد منتظر هیچ حرفی نبود و من هم نبودم. لب‌های گوشتی‌اش را به سمت آسمان گرفت. دود سیگار را به هوا فرستاد و سوار ماشین شد. نگاهم دنبال رد دود افتاد. راهم را گرفتم و به میان جمعیت رفتم. پرچم سه رنگ ایران بین دستان کوچک و بزرگ تکان می‌خورد. صدای کشیده شدن لاستیک تیگو هشت مشکی، بین فریادها و شادی مردم گُم و در گوشة ذهنم محو شد. اعظم پشت‌مشهدی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 نحن منتقمون موهایش را به زیر روسری طرح فلسطینی‌اش هدایت کرد و دست‌هایش را محکم به هم زد. یک قدم جلو می‌رفت و دوباره دست می‌زد. قدمِ آمده را به عقب می‌گذاشت و می‌خواند: "رهبر عالی مقام، تشکر از انتقام" بادها نگاه می‌کردند و هوهو کشان صف بستند و رفتند تا آسمان لبنان. دختر و پسر لباس عاشقی به تن کرده و بدون هیچ اعتنایی به جهانِ کثیف جنگ همدیگر را به آغوش کشیده بودند. پسر سرش را به سمت ستاره‌های چشمک‌زنی که بی‌شباهت به موشک‌‌های ایرانی نبود، بالا گرفت. عکس دوتایی گرفت و زیرش نوشت: "ایران ممنون که عروس‌مان را ستاره‌باران کردی." باد، ذوق‌زده‌تر از قبل شادی جوان‌ها را برداشت و رفت کنار تکه‌ آهنی بزرگ. مردانی از فلسطین دست به دست هم دادند و با الله‌اکبر از روی زمین بلندش کردند و مقتدر ایستاد. جوانِ فلسطینی بوسه‌ای روی باقیمانده‌ی موشک ایرانی زد و خدا را به خاطر اُبهت و قدرت ایران شکر کرد. بادها کنار هم جمع شده بودند و پچ‌پچ می‌کردند. آنقدر زیاد شدند که طوفانشان پیچید تا کمی آن‌طرف‌تر. درست کنار جیغ‌های شهرک نشین‌های اسقاطیلی: "ایران زد، ایران ما رو زد." مهدیه مقدم ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا