📌 #لبنان
ویز ویزو
نگذاشت سه شب بگذرد. دقیقاً شب سوم اجرای برنامهی فرهنگی حزبالله در مقتل سیدالشهدای مقاومت، با نقض صریح آتشبس، سر و کلهی پهپادهای اسرائیلی در ضاحیه پیدا شد. دقیقاً هم بالای مکان شهادت.
بچههای حزبالله هم سریعاً برای حفظ جان مردم، برنامه را تعطیل و مکان برگزاری را تخلیه کردند و اجازهی ورود از هیچیک از ورودیها را به هیچکس نمیدادند.
البته این حضور پهپادی، سوغاتی شب آخری ما بود که خدا خواست درکش کنیم. چیز عجیبی بود. اینکه یک صدای ویز ویز شبیه ماشین اصلاح مو، دائماً در مقیاس شهری پخش باشد و اعصاب آدم را به هم بریزد، کمینه معضل این حضور بود.
دلهره اما بخش دیگری از معضل بود. بخشی از این اضطراب ناشی از ندانستن است. نمیدانی میخواهد تو را بزند یا نه؛ همراهانت را بزند یا نه؛ نمیدانی میخواهد ردّت را بزند یا ردّ اطرافیانت؟ بخش دیگر هم به ترس طبیعی از کشتهشدن یا آسیبدیدن بر میگردد. مشکلش این است که نابرابر است. او بر تو تسلط دارد و تو هیچ امکانی برای زدنش نداری.
اما بُعد دیگر قضیه، احساس ذلت است. حزبالله به کنار، به عنوان یک دولت رسمی دارای ارتش، لبنان هیچ کاری در برابر این اقدام دشمن متجاوز انجام نمیدهد. نمیتواند که انجام دهد. دقیقتر بگویم، بخواهد هم نمیگذارند که انجام دهد. فقط خواندم که فلان مسئول عالیرتبهشان، تعداد موارد نقض آتشبس را شمرده است و به ۶۰ رسیده است!
این حس، خیلی بد است. حال انسان را بد میکند. دشمن بیاید و هر غلطی دلش میخواهد بکند و برود؟! هیهات.
ما از این جنس تجربهها در سالهای اخیر نداشتهایم. جای شکر و جبههسایی در برابر خدا و سپاسگزاری از رزمندگان اسلام است حقیقتاً.
ولی آهنگ جنگ و جهاد در منطقه شتابان شده است. حتی آن رانندهی عراقی هم مطمئن بود که برای دیگر کشورها برنامه دارند. باید هوشیار بود و آمادگیهای بیشتری در خود و اطرافیان به وجود آورد. ممکن است اشکال دیگری از جهاد هم بر ما فرض شود. برای رفع سایهی جنگ، باید حس و حال جنگی به خود گرفت. با بیخیالی فقط جنگ را به خود نزدیکتر میکنیم.
نعیم حسینی
eitaa.com/AatasheDel
پنجشنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمده بود - ۱٣
منتظر فاطمه بودم. داشت جورابهایش را میپوشید. باید میرساندمش مدرسه. از بین تمام بچهها فقط فاطمه مدرسه میرفت. از وقتی به جبیل آمده بودیم بچهها مدرسه نرفته بودند. فاطمه شرایطش فرق میکرد. فاطمه مدرسه استثنایی میرفت و مدرسه استثنایی وابسته به "علامه محمدحسین فضلالله" در منطقه "المعیصره" هنوز باز بود. فاطمه آماده نشده بود و دور خودش میگشت. باید کارهای شخصیاش را خودش میکرد. کمکش نمیکردم. مادرم در خلوت نشسته بود و قهوه میخورد. باز پای تلویزیون کهنه بود. این بار خبرنگار موطلایی الجزیره با آبوتاب از شدت درگیریها میگفت. لبخند تلخی زدم. "الجزیره". برای مادرم فرقی نمیکرد کدام شبکه باشد. فقط اخبار جنگ را دنبال میکرد. بهخاطر برادر کوچکم که تمام داروندار مادرم بود و حالا تمام داروندار مادرم در جبهه بود.
گفتم: ول کن الجزیره رو
گفت: المیادین اخبارش تموم شده
برق که میآمد مادرم تمام خبرها را دنبال میکرد و حالا نوبت الجزیره بود. "الجزیره". این را زیر لب گفتم. نگاهی به حیاط خانه انداختم. خواهرها و بچههایشان افتاده بودند به جان درختهای زیتون. یاد درختهای زیتون جنوب افتادم. حالا وقت چیدن زیتون بود. زیتون. نماد صلحی که در وسط جنگ جامانده بود و انگار به پوچی تمام این نمادها میخندید. فاطمه هنوز آماده نبود. نگاه خبرنگار الجزیره کردم. از آغاز جنگ برای الجزیره شهدای فلسطین "شهید" بودند و شهدای لبنان "کشته"! باز جای شکرش باقی بود الجزیره در کنار غزه و فلسطین بود. مثل mtv و العربیة نبود. هر چند من هنوز نمیفهمیدم چطور میشود در کنار فلسطین بود و در کنار مقاومت لبنان نه! برای ما شهید فلسطینی همان قدر شهید بود که شهید لبنانی. از ابتدای جنگ بعضی از رسانهها از تمام عملیات های مقاومت فقط زدن دکلهای جاسوسی را نشان میدادند. نه بیشتر. اینقدر عامدانه این صحنهها را منتشر میکردند که بعضی میخندیدند و میگفتند "حرب الاعمده". یعنی جنگ ستونها. این جنگ برای ما جنگ ستونها نبود. ما میجنگیدیم. ما هر روز شهید میدادیم. اما این رسانهها فقط چیزی را که میخواستند نشان میدادند. قسمتی کوچک از حقیقت!
صدای اخبار اذیتم میکرد. مادرم عصبانی میشد و الا حتماً میرفتم سراغ تلویزیون و مجری مو بلندش که مجدداً به شهدای ما کشته و زخمی میگفت را ساکت میکردم. دوباره فاطمه را صدا زدم
- زود باش تا خواهرت بیدار نشده
ریحانه اگر بیدار میشد دوباره قیامت بود. اینکه من هم باید بروم مدرسه. ریحانه سال سوم کودکستان بود و سال دیگر ۶ساله میشد و باید به کلاس اول میرفت. حالا مدرسهها تعطیل بود. یعنی نه همه مدرسهها. سال تحصیلی به روال همیشه شروع شده بود. بیخیال جنگ. بیخیال آوارهها. بدون هیچ برنامهای برای آوارههایی که بچههایشان مدرسه نمیرفتند دیگر. حتی بعضی از مدارسی که آوارهها در آن ساکن شده بودند را هم باز کردند. آوارهها دوباره آواره شدند. دلم برای بچههایمان میسوزد. بچههایی که حتی مدرسه نمیتوانند بروند. هر چندپسربچهها عین خیالشان هم نمیآید. حتی مدرسه شیعیان منطقه المعیصره هم تعطیل بود. تمام مدارس "مهدی" که وابسته به مقاومت بودند. ممکن بود اسرائیل مدرسه را بزند. یکبار وقتی ریحانه بچههای مسیحی را دید که کولهپشتی به پشت به مدرسه میروند تا خانه گریه میکرد. میخواست برود مدرسه و من چطور میتوانستم برایدختربچهای ۵ساله توضیح بدهم که ما در جنگیم. آواره شدهایم. شاید بهزودی فکری برای کلاسهای مجازی بکنند. شاید هم نه. نمیدانم.
مادرم داد زد سر فاطمه
- بجنب دختر مادرت سرپاست .
دوباره از پنجره اتاق نگاه باغچه بزرگ حیاط کردم. لابهلای درختها پر بود از بچههایی که زیتون میچیدند. یاد مادرم افتادم. وقتی بعد از پدرم روی زمینهای مردم کار میکرد. زیتون میچید. کارگری میکرد. مناقیش میپخت. عطر مناقیشش هنوز در خاطرم مانده. من بیحوصلگی مادرم را میفهمیدم. مادرم ما را به دندان کشیده بود و بزرگ کرده بود و حالا خسته بود دیگر. خسته از دنیا. خسته از جنگ. خسته از انتظار عزیزانش. مخصوصاً علی. بچه آخرش. میترسم. میترسم که خدا در این جنگ مادرم را با تنها پسرش امتحان کند. با علی.
فاطمه عینک صورتیاش را زد و از خانه آرام بیرون رفتیم. خبرنگار الجزیره تعداد کشتههای حمله به بعلبک را میشمرد. "کشتهها"! خوشحال بودم که خانه ساکت بود و ریحانه بیدار نشده. این یک ماهی که گذشت بچههای ما بدون درس و مدرسه بهاندازه هزاران سال درس گرفته بودند. درس فلسفه مقاومت.
از لای درختهای زیتون گذشتیم و به دروازه قدیمی آهنی رسیدیم. ریحانه خانم قبل از ما شالوکلاه کرده بود و منتظر بود. میخواست دوباره به کودکستان برود.
ادامه دارد...
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از لبنان برایم بگو - ٤
روایت زهرا جلیلی | قم
📌 #لبنان
از لبنان برایم بگو - ۴
چشمان زهرا
پیگیر ماجرای پیجرها شدم و از فاطمه پرسیدم در آن حادثه کسی از اقوام شما هم مصدوم شد؟
فاطمه نسبتهای متعدد را پشتهم قطار میکند که فلانی و فلانی و فلانی...
تعدادشان کم نیست و اغلب مصدومیتها از ناحیه چشم است.
در بین همه آنهایی که اسمشان را میبرد، زهرا دختر پنجساله خواهرشوهرش نظرم را بیشتر جلب میکند...
از فاطمه میخواهم در مورد شرایط زهرا بیشتر برایمان بگوید...
با فارسیِ آموخته از جامعةالزهرا برایمان میگوید:
- در انفجار پیجرها، دو چشم زهرا مجروح شد.
هر روز سه هواپیما برای انتقال مجروحان از لبنان به ایران پرواز داشت.
لختهخون روی مغز زهرا که از صدقهسر همین انفجار بود به زهرا اجازه سوارشدن به هواپیما را نمیداد.
بعد از چند روز با تغییر شرایط زهرا و ازبینرفتن خطر پرواز، زهرا و مادرشوهرم یعنی مادربزرگ زهرا به همراه مادر و پدرش به ایران آمدند.
درمان زهرا در ایران شروع شد؛ اما چشمان زهرا برای دیدن باز نمیشد...
کتاب تنها گریه کن را قبلاً خوانده بودم.
به سراغ مادر شهید معماریان رفتم و بطری آب متبرکی از او گرفتم.
چشمان زهرا را با آب متبرک شستم و مقداری هم دادم، بخورد.
یک شب مادر زهرا بسیار مستأصل بود و بالای سر زهرا سوره یاسین میخواند.
ناگهان زهرا از خواب بیدار میشود و چشمانش را باز میکند و همهجا را میبیند و دوباره میخوابد.
اما صبح که از خواب بیدار میشود از دوباره دیدن خبری نیست...
بعد از آن دستبهدامن علی شدم و از علی خواستم برای بهبود زهرا کاری کند.
صحبت در مورد زهرا، بهانهای میشود تا فاطمه از ماجرای خودش برایمان بگوید.
از اینکه وقتی خودش چهارساله بوده در جریان جنگ سیوسه روزه، بر اثر موج انفجار شنواییاش را از دست میدهد.
جزئیات زیادی از آن موقع بهخاطر ندارد.
در مدت ناشنوا بودنش لبخوانی کردن را یاد گرفته است و این را دستاورد آن روزها میداند.
او بعد از مدتی بهبود پیدا میکند.
فاطمه میگوید امروز صبح زهرا و خانوادهاش به لبنان بازگشتند.
بازگشتی شیرین...
چون زهرا قبل رفتن چشمانش را باز کرده و میبیند...
فاطمه نمیداند آب متبرک چارهساز شد یا سوره یاسین...
یا حتی علی...
ولی زیر لب میگوید «علیِ شهید از علی زنده قدرتمندتر است...»
- از بقیه شهدا بگو... شنبه کیا با علی تشییع میشن؟
زهرا جلیلی
یکشنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهدای_گمنام
حسین
امروز بندرعباس مهمان داشت؛ نه یکی، دوتا بلکه ده مهمان عزیز. از صبح زود، روزمرگیهایم را تعطیل کردم تا برسم برای بدرقهشان؛ بعدش نمیدانم کجا آرام میگرفتند؟ سوار ماشین که شدم؛ راننده بیمقدمه پرسید: "تشییع میرید؟"
این یعنی شهر خبردار و آماده بود! بله کوتاهی گفتم و دل سپردم به مداحی فاطمیه که از رادیو پخش میشد. قبل از پارک شهید دباغیان پیاده شدم. خیلیها قبل از من آمده بودند. السابقون السابقون خودشان بودند نه من که تازه رسیده بودم. توی پیادهرو زیر نور آفتابی که جهد کرده بود گرمایش را به رخ مردم جنوب بکشد، قدم زنان راه افتادم. بوی گِشتِه قبل از اسفند توی بینیام پیچید. صدای مداحی "خوش اومدی مسافر من" از بلندگوهای کامیون تبلیغات پخش میشد. هر طرف چشم میچرخاندم نسلهای متفاوت در کنار هم میدیدم از خانمهای مسن بندری که چادر ویل مشکی کول زده بودند تا دخترهای جوانی که چادر عربی و قجری حجابشان بود و حتی دختربچههایی که روسریهای لبنانی پوشیده بودند. مردها هم تغییر کرده بودند از آنها که پیراهن توی شلوار میزدند با شلوار دمپاگشاد تا حالا که رسیدهاند به یقهسهسانتی و شلوار کتان راسته و جوانهایی که تیشرت لانگ و شلوار لش میپوشند. روزگار است دیگر! با راه افتادن موج جمعیت به خود آمدم. کمی از مسیر که رفتم؛ چشمم به خانم مسنی افتاد. سعی داشت قاب عکسی را بالای سر نگه دارد. چفیه با طرح شهید حاجقاسم دور شانههایش گره زده بود و قدمهایش همگام مردم. به سختی از چند ردیف دورتر خودم را به او رساندم؛ ولی راه کج کرد سمت پیادهرو. زنی دستش را گرفت تا از کنارگذر سیمانی رد شود. پیشانیاش خیس دانههای عرق بود. با یک دست قاب را نگه داشت و دست باندپیچیاش را بالا برد تا صورتش را پاک کند. مثل قاشق نشسته گفتم: "سلام حاجخانم! جوون شماست؟"
دست بالابردهاش را پایین آورد و نگاهش را به قاب داد: "آره حسین من! منتظرم برگرده دومادش کنم."
از حرفش وا رفتم. کنار پیکرهای بیسر قدم برداشته بود؛ ولی هرگز باور نکرده که حسینش برنمیگردد! مانده بودم چه بگویم. دست انداختم دور گردنش و با بغض گفتم: "ما رو هم دعا کن!"
از او جدا شدم و نگاهم چسبید به ماشین حمل پیکرهای شهدا. کسی چه میدانست شاید یکی از آنها حسین بود؟ شهید حسین جمشیدی!
زهرا شنبهزادهسَرخائی
پنجشنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #غزه
برکت روز جمعه
گرسنگی و قحطی فراگیر شده. شهرِ کلاغهای سیاه، سایهی شومی از گرسنگی بر سر مردم شمال گسترانده.
مثل همیشه، سحرگاهان برمیخیزند تا نمازهایشان را بخوانند، دعا کنند و ذکرهای محافظت را تکرار کنند. اما این سحر متفاوت است؛ این سحرگاه عطر ماه شعبان را با خود داشت؛ ماهی که اعمال به آسمان برده میشود. همه مشتاق جلب رضا و بخشش خدا بودند. از خواب برخاستند تا با چند خرمای باقیمانده در بازارها، کمی گرسنگی خود را فرونشانند. خرماهایی که با نیت روزه و طلب برکت میل میشوند.
مردم غزه قوانین استقامت را تعریف میکنند، قوانینی که قواعد نیوتن و فیزیک را به چالش میکشد. نیرویی که از هیچ زاده شده و پایداریای که از جاذبهٔ کل زمین قویتر است. آنها معانی ایستادگی را رقم میزنند.
نماز را تمام میکنند و روزشان با کار آغاز میشود؛ در حالی که خود را با تلاوت قرآن و آیات محافظت احاطه کردهاند و با نیروی ایمان مستحکم شدهاند. تنها دعاهایشان است که به آنها مدد میرساند. دیگر خبری از صبحانههای مفصل یا فنجانهای قهوه نیست؛ اینها تجملاتی از زندگی بود که کنار گذاشتهاند و بی آنها به مسیرشان ادامه میدهند!
کار با جمعآوری هیزم و تلاش برای یافتن چند کیلو آرد دامی آغاز میشود. زنان غزه از سپیدهدم به تکاپو میافتند. این آرد برای خمیر کردن مناسب نیست، اما برای تهیهی یک وعده «مفتول» کافی است! مفتولِ روز جمعه و افطاری نیمهی شعبان.
این مادران -کوههای استوار- هزار راه و روش ابداع کردهاند تا سفرههای خانوادههایشان با برکت روزه و فضیلت روز جمعه پر شود. امالعبد میگوید: «مفتول فلسطینی حضورش روی سفرههای ما ضروری است، بهویژه در روز جمعه. آن را از آرد ذرت تهیه میکنیم و پس از روزهداری در روزهای شعبان میخوریم. نه کمبودها ما را میشکند و نه دشمن میتواند میان ما و برکت جمعه و فضیلت شعبان فاصله بیندازد.»
اماحمد برایم تعریف کرد که برگهای گیاه خبیزه را خریده و از آن خوراکی به نام «دوالی» درست کرده است.
اممحمد همسر و فرزندانش را با دستور غذایی که آن را «ملوخیه جنگ» نامیده بود، شگفتزده کرد. او خبیزه را پخت و در کنار آن یک بشقاب برنج آماده کرد تا وعدهای مقوی فراهم کند؛ وعدهای که هم خانوادهاش را گرم کند و هم با آن ثواب افطاری دادن به روزهداران را ببرد. شاید اجر این زنان غزه نزد خداوند چندین برابر است!
روز جمعه با تلاوت قرآن، صلوات و شادی از سفرههای ساده اما خوشمزه، پایان یافت.
امعمر هم از آردِ «علف» یک نوع پیتزا درست کرد؛ پیتزایی با طعم متفاوت؛ بدون اینکه طعم سنگریزه یا خردههای جو در آن حس شود. ذراتی که نه آسیاب میشوند و نه هضم!
رنا جمعة
جمعه | ۲۰ بهمن ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/91
ترجمه: علی مینایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #فلسطین
📌 #فاطمیه
چرا فلسطین را قاطی فاطمیه میکنید؟!
بخش اول
درست نفهمیدم چرا وسط این همه کار مریض شدم. افتاده بودم توی جا و توان بلندشدن نداشتم. حس میکردم ویروس با کفشهایش روی تکتک سلولهای بدنم لگد کرده و پایش را سفت کوبیده به گلو و کمرم.
چند بار با خودم مرور کردم خدایا، به مسئول برنامه خبر بدهم که نیستم. ولی هی اشک حلقه میزد که مسئول برنامه خبر دارد، خودش هم بدنش درد میکند.
از یک ماه قبل، آمادهکردن دکور شهادت حضرت زهرا با گروه ما بود. قرار بود شش تا هیئت دانشآموزی روز شهادت از تهران و کرج یکجا جمع شویم و دور هم عزاداری کنیم. برنامهای که سالی یکبار برگزار میشود و امید بچهها به همین شکوه و جمعشدن کنار بزرگترهاست.
این یک ماه هرچه سایت دکور و کتیبه هیئت بوده را بالا و پایین کرده بودم. کلی طرح و ایده ریخته بود توی ذهنم. هی سبکوسنگین کردم که با پول کم بهترین خروجی را داشته باشیم.
آخرش رسیدم به یک طرح کلاژ که عاشقش شدم و بدی ماجرا همینجاست که وقتی عاشق چیزی باشم دیگر زیبایی هیچ طرحی را نمیبینم.
کلاژ برخلاف نظر من، به عقیده خادمین گروه فرهنگی بچهگانه بود و مناسب شهادت نبود. مجبور شدم پا روی جگرم بگذارم و چون اصل بر کار گروهیست نظر جمع را قبول کنم.
جلوتر رفتیم و رسیدیم به اینکه فاطمیه امسال باید "مثل حضرت زهرا پای حق بایستیم". پیشنهاد تم چفیه فلسطینی را دادم و کتیبهی قشنگی را هماهنگ کردم، اما اینبار هم بچهها، با تعجب به کتیبه نگاه کردند. یکی از بچهها پیام داد؛ "چرا فلسطین را قاطی فاطمیه میکنید؟!" اجازه بدهید حداقل فاطمیه برای ما بماند؟!
اسم مارپیچ سکوت را شاید شنیده باشید. انسانها گاهی وقتها به مرحلهای میرسند که نسبت به اتفاقهای دور و اطرافشان حرف دارند، ولی ساکتاند. گاهی از ترس و گاهی برای حفظ آبرو. خودم هم بارها افتادهام داخل این مارپیچ پیچدرپیچ سکوت.
آن روزها که صاحب برنامه سخت از این پهلو به آن پهلو میشد، عدهای بد کردند؛ ولی اکثریت بد نبودند، فقط ساکت بودند.
کربلای دیروز و فلسطین امروز هم ماجرا همین جنایت عدهای قلیل و سکوت عدهای کثیر بود.
نمیشد به دختر نوجوانی که عاشق فاطمیه است این همه بنویسم که فاطمیه یعنی ایستادن پای حق و طرف درست تاریخ، امسال ایستادن کنار فلسطین است.
ادامه دارد...
محدثه قاسمپور
پنجشنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | #البرز #کرج
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا