eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
246 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
چرا فلسطین را قاطی فاطمیه می‌کنید؟! بخش دوم روایت محدثه قاسم‌پور | کرج
📌 📌 چرا فلسطین را قاطی فاطمیه می‌کنید؟! بخش دوم سعی کردم کمی نرم که نه سیخ بسوزد و نه کباب ماجرا را مدیریت کنم. کتیبه فلسطینی را گذاشتیم دم ورودی، از عزادارها خواستیم هر کدام یک عکس سه‌درچهار و یک چفیه همراه داشته باشند. یک کتیبه زیبا که مرسوم هرساله‌ی فاطمیه‌هاست را هم گذاشتیم برای پشت سخنران. ۴۰۰ تا هم استیکر نقشه فلسطین و پرچم فلسطین خریدیم برای چسباندن روی گوشی بچه‌ها. با شک که نوجوان امروزی نقشه فلسطین روی گوشی‌اش که عزیزترین دارایی اوست می‌چسباند؟! اول دوست داشتیم برای همه چفیه بخریم، یا خطبه فدک؛ ولی به لطف گرانی و خودجوش بودن مجموعه‌ی دخترانه ما نشد از استیکر گوشی فراتر برویم. دوستم که اشتیاقم به طرح کلاژ را دید پیشنهاد داد که طرح را خواهر نوجوانش نقاشی کند و روی بوم داخل مراسم قرار بدهیم. انگار روی ابرها بودم. مراسم ما هم‌زمان سه تا طرح داشت؛ یک تصویر کلاژ، چفیه فلسطینی و یک کتیبه زیبا. حالا همه چیز آمده بود. جز بدن ویروس گرفته خودم که نای هیچ کاری را نداشت. مامان دوباره دست به تسبیح شد که این جسم توی رختخواب افتاده را خادم حضرت زهرا کند و همیشه صلوات‌های مامان مرده را زنده می‌کند و کرد. صبح که زد، رسیدیم محل برنامه. دوستم همه‌ی کارها را یک‌تنه انجام داد. از سیاه‌پوش کردن حسینیه تا چیدن سن، صندلی سخنران و دکور مراسم. نزدیک ظهر بود که دوست دیگرم که از وسط مراسم ختم عمویش رسیده بود، سرعت کار را چندبرابر کرد. بعد شش ساعت کارکردن حالا وقت این بود که دخترهای نوجوان برسند و ببینیم که واکنش‌شان به این طرح ترکیبی چیست؟! بعضی‌ها عکس سه‌درچهار داشتند، با سوزن سپردم که خودشان بزنند زیر کتیبه‌ی «مثل زهرا پای حق می‌ایستیم» علتش را می‌پرسیدند. گفتم: هر کدام که عکس می‌چسبانید؛ یعنی مثل شعار روی کتیبه اهل افتادن توی مارپیچ سکوت نیستید. دور میزی که برچسب‌های گوشی چیده شده بود، داغِ داغ بود، بچه‌ها با تیپ‌های عجیب‌وغریب روی قاب فانتزی گوشی، برچسب فلسطین می‌زدند. نقاشی کلاژ روی سن هم حسابی توی چشم بود و کتیبه فاطمه‌الزهرا دل هرکس که داخل می‌آمد را لابه‌لای گل‌های مخملش فرومی‌برد. انگار آدم را می‌برد داخل گل‌های لباس مخملی مادر. سخنرانی که شروع شد نشستم پای بحث، استاد از سکوت حرف می‌زد؛ از ایستادن مادر با جسم نیمه‌جان پای حق... از قصه‌ی غریب این مارپیچ سهمگین... و من به این جمعیت نوجوان‌های دیروز و امروز نگاه می‌کردم که شاید بعضی‌هایشان توی کوچه و خیابان شبیه ما نباشند؛ اما ساکت هم نیستند؛ "مثل زهرا پای حق می‌ایستند." محدثه قاسم‌پور پنج‌شنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافت‌گاه - ۱۰.mp3
8.51M
📌 🎧 🎵 ضیافت‌گاه - ١۰ شب‌ها آدم‌ها توی سرم راه می‌روند... با صدای: نگار رضایی شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh سه‌شنبه | ۱٥ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
📌 جنگ به روستای ما آمده بود - ۱۴ چادر و تمام لباس‌هایم خیس آب شده بود. لرز گرفته بودم. آب سرد چشمه تا ساق پاهایم می‌رسید. چشمه. از بچگی عاشق این چشمه بودم. چشمه‌ای که مسیرش را کانال‌کشی کرده بودند و هر خانه یک پمپ آب داخل کانال گذاشته بود. چشمه‌ای که همیشه پر آب بود و مخازن آب روستا را پر می‌کرد. حالا پمپ خانه مادرم خراب شده بود. دقیقاً نمی‌دانم کدام‌یک از بچه‌ها چه غلطی کرده بود که انگار پمپ آب سوخته بود. مادرم طوفان به راه انداخت. حق داشت. حالا بدون پمپ آب باید با سطل از چشمه آب می‌آوردیم و مگر سطل آب کفاف ارتش غیرمسلحی که در خانه مادرم جا خوش کرده بود را می‌داد؟ درست نشد. از سرما می‌لرزیدم و مثل مهندس‌ها به جان پمپ افتاده بودم. این وقت‌هاست که دقیقاً می‌فهمی که تنهایی نمی‌توانی. چقدر به مردهایمان احتیاج داشتیم. به شوهرم. به برادرم. به هر کسی که سر از کار این پمپ لعنتی در بیاورد یا اینکه لااقل پمپ آب را ببرد بیروت. چه می‌دانم. فکری بکند. حالا تمام مردهای ما در جنگ بودند. درست نشد. آب مخازن پشت‌بام و پشت خانه تمام شده بود. دقیقاً مثل اشتراک برق. حالا اگر پمپ آب هم درست می‌شد برق نداشتیم که پمپ را راه بیندازیم. برادرم علی هم نبود. یعنی هیچ مردی نبود. برگشته بودیم به دوران قدیم. با غروب، خانه تاریک می‌شد و باید با شمع خانه را روشن می‌کردی و تازه اول بازی بچه‌ها بود که با نور شمع روی دیوار سایه بازی می‌کردند. می‌خندیدند. بی‌خیال جنگ. نمی‌دانستند که در دل ما چه آشوبی است. انتظار. انتظار خبر شهادت. آشپزی با شمع. بعد هم ما بودیم و شب‌هایی که تمام نمی‌شد دیگر. شب‌هایی بیدارماندن تا صبح. شب‌هایی که فقط به یاد جنوب می‌گذشت. به یاد شب‌نشینی تا دیروقت. به یاد خنده‌ها. بساط قهوه زن‌ها. صدای قل‌قل قلیان مردها که مثل کارشناس‌های کارکشته مسائل سیاسی منطقه بودند. باورم نمی‌شد روزی ساعت ۹ شب بخوابیم. سرمای خانه کمتر شده بود. پنجره‌های شکسته را با پلاستیک ضخیم پوشانده بودم. یک بخاری کوچک هم برایمان آورده بودند. حس خوبی بود اینکه حتی در وسط این جنگ لعنتی، مقاومت این‌قدر به فکر آواره‌ها بود. هنوز وقتی به یاد آن روز دوشنبه می‌افتم دلم به درد می‌آید. فقط ظرف یک روز همه از جنوب بیرون رفتند. جنگ ۳۳ روزه این‌طور نبود. شمال رودخانه لیطانی مردم هنوز در خانه‌هایشان بودند. فقط جنوب رودخانه رفته بودند. ضاحیه هم خالی نشده بود. بعلبک که کاملاً امن بود و اصلاً بیشتر آواره‌ها آنجا بودند. حالا بعلبک هر روز زیر آتش است. یعنی رسیدگی به آواره‌ها حتماً سخت‌تر بود. بااین‌حال امروز صبح ۵۰ کیلو آرد برای ما آوردند. برق که نداشتیم. سوخت هم که نبود. مثل زمان مادربزرگم با هیزم لای درخت‌ها آتش درست کردیم و روی ساج قدیمی مادرم بساط مناقیش به راه انداختیم. از چشمه که به خانه برگشتم به‌شدت می‌لرزیدم. پمپ آب درست نشده بود و من نمی‌دانستم باید چه‌کار کنیم. گاهی فکر می‌کردم اگر جای مادرم بودم تمام این جماعت را تحویل دشمن می‌دادم و خلاص. از تصور این کار خنده‌ام می‌گیرد. مادرم هنوز عصبانی بود و بد و بی‌راه می‌گفت به کسی که پمپ را سوزانده و با پتو دور من را می‌پیچید. گرمم نمی‌شد. می‌لرزیدم. از حیاط صدای جیغ دخترها بلند شد - بابا... بابا اومد... لیوان چای داغ را محکم لای انگشتانم فشار دادم. دهانم از داغی چای سوخت و به سرفه افتادم. شوهرم برگشته بود؟ پس چرا من خوشحال نبودم؟ مگر نه اینکه می‌توانست پمپ آب را درست کند، اشتراک برق را به راه بیندازد؟ مگر نمی‌توانست شیشه‌های اتاق را عوض کند؟ مگر نه اینکه حالا لازم نبود نگرانش باشم. پس چرا من از آمدنش خوشحال نبودم؟ یاد مادری افتادم که بعد از شهادت سید سر پسرش که بعد از چهار ماه به خانه برگشته بود داد زده بود که سید شهید شده اون‌وقت تو برگشتی خونه؟ دقیقاً آن لحظه، یاد آن پیرزن افتادم. دقیقاً همان احساس را داشتم. من خجالت می‌کشیدم. خجالت می‌کشیدم که همه مردها در جبهه باشند و شوهرم برگشته باشد. خجالت می‌کشیدم از اینکه همسر دوست نزدیکم شهید شده بود، برادر هم‌کلاسی‌ام، پدرش... من خجالت می‌کشیدم از اینکه عزیزانم در کنارم باشند و آنها در میدان. ترجیح می‌دادم که نگرانش باشم. بترسم. برایش دعا کنم. هر لحظه منتظر خبر شهادتش باشم اما برنگردد. می‌دانستم قرار نیست بماند. دوباره می‌رود. می‌دانستم که شاید این سفر هم قسمتی از کارش باشد. از پنجره نگاه کردم. لای درختان پر بار زیتون ایستاده بود. دختر کوچکم را بغل کرده بود. ریحانه محکم پای راستش را بغل کرده بود و زینب پای چپش را. شوهرم دست می‌کشید روی سر فاطمه تا او هم احساس یتیمی نکند. یاد بچه‌های شهدا افتادم. یاد بچه‌هایی که بعد از شهادت پدرهایشان به دنیا می‌آمدند. بغضم شکست. من از برگشت کوتاه شوهرم از میدان خجالت می‌کشیدم. ادامه دارد... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه کریمی
هم‌سرنوشتی - ۴ روایت فاطمه احمدی | کنگان
📌 هم‌سرنوشتی - ۴ - رمز پیروزی اُمّت حزب‌الله و وعده‌ی صادق خدا که می‌گه: [فَاِنَّ حزب‌الله هُمُ الغالِبون] از کجا میاد!؟ قبل از رفتن به سوریه، این سوال در میان انبوهی از سوالات؛ یکی از مهم‌ترین چالش‌های ذهنی‌ام شده بود. قبل از شروع هر پروژه‌ی پژوهشی، هر محقق نظام‌مساله‌هایی دارد. و این سوال از شروع اولین لحظات مصاحبه‌هایم تا انتهای سفر و آخرین مصاحبه‌‌ها، در صدر پرسش‌هایم از راوی‌ها بود. مثل آدم‌ِ مجاهد ندیده‌ای بودم که جواب این سوال را پیش برادران و خواهران ایمانی‌ِ لبنانی می‌دیدم و بچه‌های کم‌سن و سال‌شان! دیالوگ بین اصیل و زینب‌حوراء، دو دوست ۸ و ۱۰ ساله‌، اهل ضاحیه‌ی لبنان، پاسخ قابل تاملی بود. از جفت‌شان پرسیدم: موافقین که جنگ همین الان تمام بشه؟ اَصیل بدش نمی‌آمد و یک کلام گفت: اَکید، اَکید. زینب حوراء؛ امّا با همه‌ی دلتنگی‌اش برای پدربزرگ و پدری که در جبهه بودند و مدرسه‌ای که دلتنگ درس و رفقایش بود، دست ردی به جواب اصیل می‌زند و می‌گوید و می‌گوید. با همان ادبیات ۱۰ ساله‌ای که فحوای کلامش با آدم ۴۰ ساله مو نمی‌زد! - من با اصیل مخالفم. ما نباید فقط خودمون رو ببینیم. شاید اگه جنگ تو لبنان تموم بشه، من بتونم برگردم پیش دوستام؛ ولی همه‌اش به بچه‌های فلسطین فکر می‌کنم. پس اون‌ها چی می‌شن؟! اونا هم گناه دارن. جنگی که تهش اسرائیل بمونه و نابود نشه، نباید اصلا تموم بشه! حتی اگه من هیچ وقت دیگه نتونم برگردم خونه‌مون. انتظارش را نداشتم. زینب‌حورای ۱۰ ساله‌، مثل بزرگ‌ترهایش، حاضر است جنگ و تبعاتش را بپذیرد. بپذیرد برای دفاع از حق کسی که اگرچه هم‌وطنش نیست؛ هم‌نوعش است و دارد بهش ظلم می‌شود و باید تا تهش برای دفاع از حقش جنگید. و زینب‌حورا من را به جواب سوالم نزدیک می‌کند. مرز نشناختن در ظلم و تظلم‌خواهی برای مظلوم، ماندن بر این اعتقاد و پذیرفتن هزینه‌های احتمالی‌ با آگاهی تمام، این است رمز پیروزی اُمّت حزب‌الله... فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به @voice_of_oppresse_history پنج‌شنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
15.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 حتی آشپزباشی! محمود المدهون یک جوانی کمتر از ۳۵ساله است. نقش او در طوفان الاقصی مبارزه با یک سلاح نسل‌کشی، یعنی "گرسنگی" دادن جامعه بود. او با ایجاد "تکیه شمال" ۴۰۰روز در بیت‌لاهیا که شمالی‌ترین شهر نوارغزه است، ضمن تامین غذای کسانی که هنوز مانده‌اند، با همکاری با خیریه‌های جهانی و سازمان آشپزخانه جهانی برخی کالاها و موارد مورد لزوم زندگی را سعی می‌کرد تامین کند. در ۲ماه اخیر و با اجرای طرح ژنرال‌ها که موشه یعلون، وزیر جنگ سابق تل‌آویو هم آن را مصداق نسل‌کشی و گرسنگی تعمدی دانسته بود، محمود المدهون بیش از گذشته‌ بر سر رسانه‌ها افتاد و در میانه جنگ و هدف گرسنگی دادن و مهاجرت و تخریب، سعی کرد همچنان آشپزخانه‌اش را بر پا نگه دارد و تقریبا تنها نقطه شمال بود که غذا به تعداد زیاد توزیع می‌کرد. قصه به درازا کشید... دو روز پیش با حمله پهپادی، او و سه تن از همراهانش در تکیه به شهادت رسیدند... محسن فایضی @Thirdintifada چهارشنبه | ۱۴ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
خوناکولای تگری یا وقتی نوشابه آرمان می‌شود روایت احسان قائدی | شهرکرد