ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_191 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_192
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
صدای فرهاد را می:شنیدم، اون کلیدو بده به من خانم، کلید داشتن شما به این معنی نیست که هر وقت دوست داشتی سرتو بندازی پایین راه بیفتی بیای اینجا.
صدای نا واضح منیره امدو فرهاد ادامه داد.
تشریف ببر بیرون تو زندگی خصوصی من دخالت نکن.
کمی مکث کردو گفت
بتو ربطی نداره زنیکه،زن خودمه، غلط اضافه کرده می خوام بزنمش.
سکوت کوتاهی حاکم شد، صدای گام هایش را می شنیدم که نزدیک اتاق می؛شد.دستگیره را بالا و پایین کردو با فریاد گفت
_درو باز کن عسل.
به در خیره ماندم، لگدی ب
ه در زدو گفت
_من که بالاخره دستم بتو میرسه، تو داری کار خودتو سخت تر میکنی.
اب دهانم را قورت دادم لگد های فرهاد به در استرس را در من تشدید کرد.
پشت در رفتم و گفتم
_فرهاد ابروی منو اینجا نبر، بیا بریم خونه خودمون هرکاری دوست داشتی بکن. عمه من یه عمر با ابرو حیثیت اینجا زندگی کرده.
فرهاد ارام شدو گفت
_میرم تو ماشین لباسهاتو بپوش بیا.
با رفتن فرهاد در را باز کردم مانتو و شالم را پوشیدم گوشی و کیفم را برداشتم در را قفل کردم ، فکری به ذهنم خطور کرد. کلید را داخل گلدان گذاشتم و از خانه خارج شدم.
منیره خانم نگاه نگرانی به من انداخت، ارام سوار ماشین فرهاد شدم.
حدود نیم ساعت در سکوت رانندگی کرد، خواستم از راه مهر و محبت اقدام به ارام کردنش کنم
ارام گفتم
_فرهاد
بلافاصله گفت
_خفه شو
مکثی کردم.
یاد حرف مرجان افتادم و ارام گفتم
_من نمیخواستم بیام اینجا ، مرجان باعث شد.
فرهاد با پشت دستش تو دهنی محکمی به من زد و گفت
_خفه شو، گناه خودتو تقصیر دیگران ننداز.
صورتم داغ شد دستم را به دهانم گرفتم
خون از بینی ام سرازیرشد، ارام دستمالی را از جلوی ماشین برداشتم، قصدفرهاد کتک زدن من بودو به هیچ عنوان هم نظرش عوض نمیشد.
اشکهایم مانند سیل روی گونه م روان بود ، فرهاد سیگاری روشن کردو گفت
_عسل
با احتیاط سرم را به سمتش چرخاندم و گفتم
_بله
_حق گریه کردن نداری، از این به بعد یه قطره اشک از چشمت بیاد پشت بندش یه کتک مفصل داری. فهمیدی؟
دستمال برداشتم اشکهایم را پاک کردم ،،بغضم را فروخوردمو
سرم را به علامت تایید دادم
کامی از سیگارش گرفت و گفت
_دیگه،شرایطت مثل قبل نیست.
مکثی کرد، به من نگاه کردوگفت
_روزهای اول رو یادته؟ تا تکون اشتباه میخوردی میزدمت؟
من سکوت کردم ،باپشت دستش سیلی ارامی به صورتم زدو گفت
_خفه خون گرفتن و جواب ندادن هم کتک داره .
مکثی کردو ادامه داد
_یادته تا حرف میزدی یه چک میخوردی؟
سر مثبت تکان دادم
سیلی اش را تکرار کردو گفت
_جواب منو با کله پوکت نده
ارام و پر ترس گفتم
_اره یادمه
_از حالا به بعد، ازاون اوایل هم بدترم ، میدونی چرا؟
ارام گفتم
_نه
_چون لیاقت مهربونی منو نداشتی، من دوستت داشتم، الانم دوستت دارم، اما تو به من ثابت کردی باید کتک بخوری تا درست رفتار کنی.
مکث کردو سپس گفت
_پس یادت نره، گریه نباید بکنی، خفه خون هم نباید بگیری.
ارام گفتم
_چشم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از ریحانه 🌱
#همسرداری
#مردانی که روی اعصاب زنان هستند ؟!
۱. مردانی که با کار خود ازدواج کرده اند.
۲. مردانی که به مادرشان وابسته اند.
۳. مردان چشم چران و تنوع طلب
۴. مردانی که به ظاهر و نظافت شخصی خود اهمیت نمی دهند.
۵. مردانی که عشق و علاقه شان را نشان نمی دهند.
۶. مردانی که برای رابطه شان وقت نمی گذارند.
۷. مردانی که شما را با دختر قبلی زندگیشان مدام مقایسه می کنند.
۸. مردانی که بدون هدف و برنامه هستند و استقلال مالی ندارند.❤️🖤
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسانیکه حتی یک بار کتاب اسمانی را نخوندن🤔
#دکتر_هلاکویی🌹
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_192 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_193
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
سکوت بینمان حاکم شد، از گرسنگی ضعف کرده بودم، اما جرأت حرف زدن نداشتم.
دلم میخواست سایبان را پایین بیاورم و صورتم را ببینم، دوست داشتم گوشی ام را دربیاورم و پیامهایمم را چک کنم. ولی ترسم از واکنش او مانع از هرکاری میشد.
بوی تند سیگارش حالم را خراب کرده بود. پشت به پشت هم سیگار میکشید.
نزدیک خانه که شدیم استرسم چند برابر شد.
ماشین را داخل حیاط برد ، یاد اولین روزی که به اینجا امدم افتادم، حالم از ان روز هم خرابتر بود.
فرهاد از ماشین پیاده شد در را محکم کوبید.
کمی صبر کردم ، چاره ایی نداشتم باید پیاده میشدم.
خدا را دلم صدا زدم و پیاده شدم.
فرهاد حفاظ را باز کردو به سمتم چرخید، از همیشه عصبانی تر بود.
تیز از کنارش رد شدم ، راهرویی که اکثر دعواهایمان انجا بود را سریع گذراندم.
وارد خانه شدم، چشمم به خرس سفید صورتی بزرگی افتاد که روی کاناپه نشسته بود و دو چمدان که کنارش بود.
لبخندروی لبم نشست و چشمانم برق زد، لحظه ایی حس شرمندگی مرا احاطه کرد.
با صدای فرهاد لبخندم را جمع کردم.
_اونو با چه ذوقی مال تو بی لیاقت خریدم.
سپس نسبتا محکم پشت سرم کوبید .
سرم را پایین انداختم و به سمت اتاق خواب راه افتادم.
صدای فرهاد رعشه به جانم انداخت
_وایسا ببینم.
ایستادم مقابلم امدو گفت
_تو با این لباسها شمال بودی؟
نگاهی به سرو وضع خودم انداختم اخم فرهاد تشدید شدو گفت
_بهت نگفتم این ست سفید و ابی و وقتی با من نیستی نپوش؟
نگاهم را چرخاندم و ناخواسته به عقب رفتم.
فرهاد مرا از کتفم برگرداندو گفت
_موهاتم که باز از پشت بیرون ریختی عسل؟
حق به جانبانه گفتم
_من بیچاره که همش تو ماشین بودم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
#همسرداری
#خانومها_بخوانند
نمیدونم چرا بعضی خانم ها عادت دارند که مدام خودشون رو با دیگران #مقایسه کنند و همش از خودشون عیب و ایراد بگیرن، یعنی مدام دیگران رو از خودشون بهتر و سَر میدونن
من نمیگم #مغرور باشید ها
هرگز !! غرور صفت زشتی هست.
من میگم #خودتون رو دوست داشته باشین . همین! کسی که خودشو دوست داره، آرامش داره، دلش آروم هست. دنبال تمسخر دیگران نیست. دنبال اثبات خودش به همه نیست. دنبال عمل های زیبایی و آرایش های عجیب نیست.
#یه_نکته_دیگه_هم_درگوشی_بهتون_میگم : خانم هایی که به جای #ظاهر، بیشترین توجهشون به باطن هست و دنبال آموزش دیدن و افزایش علم و مهارت اند #اعتماد به نفس بیشتری دارن.
یه قانون رو همیشه یادمون باشه:
ما اجازه نداریم خودمون رو مقابل کسی تحقیر کنیم و اجازه نداریم کسی رو نزد خودمون یا دیگران #تحقیر یا تمسخر کنیم.
این ها ویژگی های یک خانم فهیم و #باشخصیت هست. سعی کنیم، مسیرمون ، رسیدن به این جایگاه باشه ...❤️🖤
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_193 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_194
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
سیلی فرهاد تعادلم را برهم زد روی زمین افتادم.
دستم را روی صورتم گذاشتم و با گریه گفتم
_مگه من از ماشین پیاده شدم؟ مگه موهامو کسی دید؟
فرهاد مرا از موهایم بلند کرد دستم را به انتهای موهایم گرفتم تا از شدت کشیده شدنش بکاهم.
با فریاد گفت
_بهت نگفتم حق نداری اینها رو بپوشی؟
من ساکت بودم.
_خفه خون نگیر عسل جواب بده
خود را رهانیدم وگفتم
_جوابی ندارم
خیره به من گفت
_گریه میکنی؟
ملتمسانه گفتم
_میشه تمومش کنی؟
_تمومش کنم؟ واسه خودت سرخود راه افتادی رفتی شمال، هر غلطی دلت بخواد میکنی ، دروغ میگی ، الان تمومش کنم؟
_مرجان اصرار کرد، بهش گفتم من نمیام، گفتم اگر فرهاد بفهمه زندگیم خراب میشه، اینقدر اصرار کرد من و راضی کرد
فرهاد با حالت دلسوزی و تمسخر گفت
_تو بیخود کردی راضی شدی، طرف حساب زندگی من تویی نه مرجان.
سرم را پایین انداختم وگفتم
_معذرت میخوام.
_فایده نداره
_خوب الان میگی چی کار کنم؟
چشمان فرهاد گردشدوگفت
_توخیلی پررویی عسل. هر غلطی دلت خواسته کردی اونوقت خیلی راحت میگی الان چیکارکنم؟
سرم را پایین انداختم
فرهاد از مقابلم گذشت چند قدم دور شددلگدی به چمدان زدو روی کاناپه لمیدو سیگارش را روشن کرد.
مانتویم را در اوردم کتفم از شدت ضربه کمربند فرهاد میسوخت.
ساعد دست راستم سرخ ومتورم بود. اماخدا را شکر صورتم فقط کمی سرخ شده بود.
بلیز استین کوتاه سفیدم را به همراه شلوارک زیر زانو زرد پوشیدم .
موهایم را بافتم و از اتاق خارج شدم.
فرهاد پشتش به من بود.
به اشپزخانه رفتم و ماکارانی گذاشتم ، غذایم که اماده شد با احتیاط گفتم
_فرهاد؟ غذا اماده س
برخاست وارد اشپزخانه شد سراپای مرا ورانداز کردو سر میز نشست.
غذارا مقابلش نهادم یک قاشق از غذارا خوردوگفت
_چرا غذات نمک نداره؟
لبم را گزیدم وگفتم
_ای وای یادم رفت
از داخل کابینت نمکدان را اوردم مقابلش نهادم .
نمکدان را تکان دادوگفت
_خالیه
سراسیمه نمکدان را برداشتم درش را باز کردم و داخلش نمک ریختم ، مقابلش نهادم.
فرهاد تاخواست نمکدان را تکان دهد تمام نمکدان در بشقابش خالی شد.
نمکدان را با خشم به دیوار کوباند ظرف غذای خودم را مقابلش نهادم از نمکدانهای کریستال برای مهمان مقابلش نهادم و نشستم
فرهاد نمکدان را تکان دادو گفت
_اینم که خالیه
دست و پایم را گم کرده بودم.فرهاد مشتی روی میز کوباند ، از انعکاس صدای ظروف روی میز ناخواسته جیغی کشیدم.
فرهاد رومیزی را کشید همه غذاها روی زمین ریخت برخاست و مقابلم ایستاد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چی میگی ...؟!
چی می خوای ...؟!
به چه هزینه ای ...؟!
#دکتر_هلاکویی🌹
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
#تلنگر
#بخشش
از نظر روان شناسان، بخشش دیگران یعنی برداشتن بار سنگین کینه از دوش خودمان.
باری که اضطراب زا و آرامش زدا است.
👈با بخشش به خودمان رحم می کنیم.
✍به رودخانه گفتند چرا آنقدر زلالی ؟
گفت چون گذشتم .😊
❤️🖤
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
_نزدیک نیا میخوای ییای جلو چی بگی؟ دل منو میشکنی بعد میخوای بیای جبران کنی؟
قدم هاش رو سریعتر کرد و منو در اغوش گرفت در گوشمزمزمه کرد
_یعنی تو دنبال اباد کردن این زندگیبودی؟ من فکر میکردم از اجبار پیش منی
من و از بغلش در اورد و خوب نگاهمکرد دوباره بغلم کرد
_پناه تو بهترینی اصلا هیچ وقت فکر نمیکردم یه دختر تا این حد برامدلبری کنه وعزیز باشه
بوسه ای روییشونیمزد وگفت....
https://eitaa.com/joinchat/970522708C83ac1b3f1e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گذشته، درگذشته ...!
من برای گذشته هیچ کاری
نمیتوانم بکنم.
اگر شما تمامِ علم و علمای
جهان را هم جمع کنید،
حتی نمیتوانید لباسی را که دیشب
در مهمانی پوشیده بودید را عوض کنید
و یک لباس دیگر بپوشید.
تمام شد و رفت؛ وقتی هیچ کس
نمیتواند هیچ کاری
برای گذشته بکند
چرا آدم باید در گذشته بماند؟
از گذشته باید آموخت،
نباید به آن آویخت،
گذشته برای آموزش است
نه برای سرزنش... !
🎙#دکتر_هلاکویی🌹
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_194 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_195_196
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
دستم را مقابل دهانم گذاشتم و گفتم
_چرا اینجوری میکنی؟ الان بهت ....
کلامم با سیلی ایی که خوردم قطع شد پشت دستم را روی صورتم گذاشتم و با تنفر به فرهاد نگاه کردم، اخم هایش وجودم را لرزاند دستش برای سیلی دوم بالا امد من جیغی کشیدم و دستم را برای دفاع جلوی صورتم اوردم.
فرهاد ساعد دستم را محکم گرفت و گفت
_رفتی اون دهات لعنتیت چه غلطی بکنی؟
عاجزانه گفتم
_ببخشید فرهاد، من غلط کردم.
_جوابمو بده، دنبال کی رفتی اونجا؟
_با مرجان رفتم دیگه.
فرهاد دستم را پیچاند هواری زدم وگفتم
_دستم
فرهاد مرا به دیوار کوباند. دستم را توی شکمم جمع کردم چشمانم را از درد جمع کردم، اشکهایم سرازیر شد با سیلی دیگر فرهاد روی زمین افتادم
با فریاد گفت
_مگه بهت نگفتم حق نداری گریه کنی
لگد محکمی به ران پایم زدو گفت
_باتوأم کثافت حروم***زاده اونجا دنبال کی بودی؟
دست راستم از درد تکان نمیخورد با دست چپم اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_اصلا من کسی و دارم که بخوام دنبالش برم؟
فرهاد مرا از کتفم بلند کردوگفت
_لابد داری من نمیدونم، از ادم دروغ گو هیچ چیز بعید نیست.
حرف فرهاد کمی به من برخوردو گفتم
_خوب اگر واقعا اینطوری فکر میکنی، برای چی من و تو خونه ات نگه داشتی؟ مجبور نیستی با من زندگی کنی.
چشمان فرهاد گرد شد صورتش رنگ تعجب گرفت و گفت
_اونوقت چیکارت کنم؟
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
زیر چانه ام کوبیدو گفت
_باتوام؟ اگر با تو زندگی نکنم.....
حرفش را بریدم و حرفی که نباید می زدم را زدم
_طلاقم بده.
صورت فرهاد یکپارچه سرخ شدوبا فریاد گفت
_طلاقت بدم بری چه غلطی کنی. بی پدرو مادر توروی من وایسادی نگاه میکنی این چه ضریه که میزنی؟
سپی مرا از کتفم گرفت از اشپز خانه بیرون انداخت و زیر بار مشت و لگد گرفت.
دم دمای غروب بود کنار دیوار اشپزخانه مچاله شده بودم. تمام بدنم درد میکرد. ضعف و بی خوابی برایم سردرد را به ارمغان داشت.دست راستم به شدت درد میکرد.
فرهاد هم سرجای همیشگی اش پشت به من نشسته بود. از وقتی امدیم فکر میکنم یه پاکت سیگار را کشیده.
برخاست تمام وجودم را استرس گرفت به سمت من گام برداشت نگاهمان در هم متلاقی شد.
به اشپزخانه رفت صدای باز و بسته شدن در یخچال، باز شدن در قوطی و قل قل شیشه اب به من فهماند که ارامبخش میخورد.
از اشپزخانه بیرون امدو گفت
_از گرسنگی حالت تهوع دارم بلند شو تن لشتو جمع کن شام درست کن شب شده.
ارام و پر درد برخاستم ناله ایی کردم و به اپن تکیه دادم.
درد حرف فرهاد بیشتر از بدنم بود
_حقته. تو تا کتک نخوری درست زندگی نمیکنی. از این به بعد همینه لیاقت ازادی و مهربونی رو نداشتی حقته که مثل حیوون باهات برخورد شه
رویم را از فرهاد برگرداندم، با استرس از مقابلش گذشتم و وارد اشپزخانه شدم، دست راستم را نمیتوانستم تکان دهم.
به سمتش چرخیدم و خواهشانه گفتم
_میشه از بیرون شام بگیری؟
محکم و قاطع گفت
_نه، چشمت کور خودت درست کن
چای هم بزار
از اشپزخانه خارج شد.
یک بسته مرغ از فریزر در اوردم یکدستی غذا را بار گذاشتم، دست درد امانم را بریده بود در جعبه قرص را باز کردم مسکن نداشتم.
نالان ظروف شکسته اشپزخانه را جمع کردم و گوشه ایی نشستم.
صدای فرهاد امد
_کدوم گوری هستی؟
صدایش نزدیک شد
_عسل
وارد اشپزخانه شدو گفت
_بازلال مونی گرفتی؟
نگاهی به من انداخت و گفت
_چه مرگته؟
اشکهایم سرازیر شدو گفتم
_فرهاد دستم درد میکنه
باخونسردی گفت
_به جهنم
کمی مکث کردو گفت
_باز کتک میخوای؟ مگه بهت نگفتم گریه نکن
با کلافگی گفتم
_نمیتونم دستمو تکون بدم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
عزیزان اگر پارت ها اشتباهی براتون اومده صبور باشید
پی وی نویسنده نردید، ایشون اطلاع ندارن
صبر کنید ادمین درست کنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ فرقی نمیکنه !
"چه مرد باشی چه زن" ؟ !
🎙#دکتر_انوشه🌹
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🔴با ازدواج با همسرم تو تله بدی افتادم
سلام دوستان لطفا پاسخ منم بدید
من ۳۱ سالمه که بعد از دوستی با همسرم و وقتی دیدم اونقدر پاکه که توی دوستی نمیذاره دستم به دستش بخوره اعتماد کردم و باهاش ازدواج کردم تو دوران عقد هم مدام مراقب بود تا اینکه بعد از ازدواج وقتی تنها شدیم در نهایت تعجب از چیزی که دیدم شوکه شدم و ....
https://eitaa.com/joinchat/925958166C9fca1c8822
میخواد زنشو چند روز بعد ازدواج طلاق بده😱😱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_197
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
#پارت197
کیفم را برداشتم گوشی ام را در اوردم و دراز کشیدم، موهایم رااز بافت ازاد نمودم تلگرامم را باز کردم.
مرجان پیام داده بود
_عسل نگرانتم، انلاین شدی جوابمو بده.
بلافاصله تایپ کردم
_من خوبم.
گوشی از دستم کشیده شد هینی کشیدم.
فرهاد گفت
_خوابت میاد اره؟
_میخواستم بخوابم
_داری با گوشیت بازی میکنی
_همین الان برداشتم
فرهاد گوشی ام را چک کردو گفت
_میبینی، دو دفعه تاحالا سر گوشیت با کمربند کتک خوردی الان هیچی توش نیست.
نگاهم را از روی فرهاد برداشتم و به جهت مخالف نگاه کردم.
فرهاد ادامه داد
_سیستمت اینطوریه، یه کتک مفصل امروزخوردی ، البته مشابهشو چند بار دیگه هم میخوری، این برای کاری که کردی کافی نبود ، اما در عوض از این به بعد کره ماه هم که برم پاتو کج نمیزاری.
گوشی ام را روی عسلی سمت خودش گذاشت و گفت
_از این به بعد میبینی چه بلاهایی سرت میارم.
روی تخت دراز کشید موهایم را سمت خودم جمع کردم
پتو را روی خودش کشیدو گفت
_من احمق و بگو چقدر دلم واسه توی نکبت تنگ شده بود.
چقدر سوغاتی برات خریدم بی لیاقت.
پتو را روی خودم کشیدم وپشتم را به فرهاد کردم
محکم به بازویم کوبید ناله ایی کردم و گفتم
_نزن، دستم درد میکنه ها
_دارم باهات حرف میزنم پشتتو میکنی به من؟
خودرا رهانیدم و به پشتم خوابیدم دستم روی شکمم بود و دردش کم شده بود
چشمانم را بستم و خوابم برد .
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_197 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم #
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_199
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
اشپزخانه را مرتب کردم ، فرهاد تحویلم نمیگرفت.احساس کردم پوشید ان لباس و رسیدگی به وضع ظاهرم غرورم را خدشه دار کرده.
برای شام قرمه سبزی بار گذاشتم از اتمام کار در اشپزخانه هراس داشتم. غرورم اجازه نمیداد کنارش بنشینم، جرأت رفتن به اتاق خواب را هم نداشتم، باز بهانه میکرد که مگر نگفتم حق تنها نشستن نداری.
وارد اشپزخانه شد با دیدنش ناخواسته هینی کشیدم.
اخم کردو گفت
_چته؟ جن دیدی؟
به یخچال تکیه دادم زغال هایش را برداشت و گفت
_چای بیار
یک عدد چای ریختم و در سینی نهادم، نزدیکش رفتم چای را روی میز گذاشتم خواستم بروم دستم را گرفت وگفت
_بشین کارت دارم.
استرس سراسر وجودم را گرفت
با یک کاناپه فاصله از او نشستم.
کامی از قلیانش گرفت وگفت
_من نبودم چه خبر بود؟
دستم را به علامت ندانستن تکان دادم وگفتم
_بیدار شدم، نهار درست کردم، خونه رو تمیز کردم، تو اومدی
اخم هایش را در هم کشیدو گفت
_من چین بودم چه خبر؟
احساس کردم فرهاد ترس را در چهره من دید، ابرویی بالا انداخت و گفت
_کتکی که دیروز خوردی را یادته؟
سرم را پایین انداختم
کامی از قلیانش گرفت و گفت
_از حالا به بعد با کوچکترین دروغی که ازت بشنوم صد مرتبه بدتر از دیروز کتک میخوری.
کف دستم از استرس عرق کرده بود، کمی فکر کردم، راست و دروغ فرقی نداشت هر دو مسیر مرا به سمت شکنجه سوق میداد.
آمرانه گفت
_بلند شو
ارام برخاستم
به کنار خودش اشاره کردو گفت
_بشین اینجا
عاجزانه و با لب گزیده، خواستم سرجایم بنشینم، فریاد کشید
_اینجا
چشمانم را از ترس بستم.
عصبانیت در نگاهش موج میزد، احساس میکردم تمام بدنم میلرزد، این تنبیه از کتک خوردن بدتر بود.
گوشه ایی ترین جای کاناپه نشستم، خیره به من قلیان میکشید. با انگشتانم بازی میکردم، مدتی به سکوت گذشت و به ارامی گفت
_حلقه ت کو؟
نگاهی به انگشتم انداختم با احتیاط به فرهاد نگاه کردم با اخم سرش را به دنبال جوابش تکان دادو گفت
_کو عسل؟
اب دهانم را قورت دادم وگفتم
_خونه عمه م جاموند.
نفس پر صدایی کشیدو گفت
_چند بار بهت گفتم حلقتو از دستت در نیار؟
سکوت کردم، با چوب سرقلیانش نسبتا محکم به ران پایم کوبید وگفت
_چند بار گفتم؟
ارام رانم را ماساژ دادم و گفتم
_زیاد گفتی
_پس چرا درش اوردی؟
_با انگشتر نمیتونم ظرف بشورم در اوردم بعد یادم رفت بندازم دستم
اهی کشید وگفت
_نگفتی، من چین بودم چه خبر؟
پر استرس گفتم
_هیچی
_یعنی تویی که جرأت کردی تا شمال بری.تو تهران هیچ جا نرفتی؟
حرف مرجان یادم امد اینها راجع به روزهای قبل هیچی نمیدونن، فقط همینو گردن بگیر. سریع گفتم
_نه
نگاهش رنگ تهدید گرفتو گفت
_یه بار دیگه بهت فرصت میدم راستشو بگی.
دلم لرزید، شک داشتم ، نکند راست بگویم اوضاع بدترشود؟
که مطمئنا میشد.
یا برعکس، برسر دروغم پافشاری نکنم اما فرهاد اطلاع داشته باشد. با در ماندگی مسیر دروغ را انتخاب کردم وگفتم
_راستشو گفتم
_خیلی خوب
سپس گوشی اش را برداشت و گفت
_بیا نزدیک تر
بی چون و چرا اطاعت کردم، برنامه تلگرامش را باز کرد.
یکی از پوشه هایش را باز کرد با دیدن عکس خوودم سوار بر دوچرخه...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
#تلنگر
به راحتی از یکدیگرگذر نکنید
قضاوت بیجا نکنید
به سادگی آب خوردن، بردیگری تهمت
ناروا نبندید
با حرفهای دروغ آبروی کسی را نبریم
به غم کسی نخندیم
دنیادوروز است هوای دل یکدیگر را
داشته باشیم❤️🖤
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_199 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_199
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
اشپزخانه را مرتب کردم ، فرهاد تحویلم نمیگرفت.احساس کردم پوشید ان لباس و رسیدگی به وضع ظاهرم غرورم را خدشه دار کرده.
برای شام قرمه سبزی بار گذاشتم از اتمام کار در اشپزخانه هراس داشتم. غرورم اجازه نمیداد کنارش بنشینم، جرأت رفتن به اتاق خواب را هم نداشتم، باز بهانه میکرد که مگر نگفتم حق تنها نشستن نداری.
وارد اشپزخانه شد با دیدنش ناخواسته هینی کشیدم.
اخم کردو گفت
_چته؟ جن دیدی؟
به یخچال تکیه دادم زغال هایش را برداشت و گفت
_چای بیار
یک عدد چای ریختم و در سینی نهادم، نزدیکش رفتم چای را روی میز گذاشتم خواستم بروم دستم را گرفت وگفت
_بشین کارت دارم.
استرس سراسر وجودم را گرفت
با یک کاناپه فاصله از او نشستم.
کامی از قلیانش گرفت وگفت
_من نبودم چه خبر بود؟
دستم را به علامت ندانستن تکان دادم وگفتم
_بیدار شدم، نهار درست کردم، خونه رو تمیز کردم، تو اومدی
اخم هایش را در هم کشیدو گفت
_من چین بودم چه خبر؟
احساس کردم فرهاد ترس را در چهره من دید، ابرویی بالا انداخت و گفت
_کتکی که دیروز خوردی را یادته؟
سرم را پایین انداختم
کامی از قلیانش گرفت و گفت
_از حالا به بعد با کوچکترین دروغی که ازت بشنوم صد مرتبه بدتر از دیروز کتک میخوری.
کف دستم از استرس عرق کرده بود، کمی فکر کردم، راست و دروغ فرقی نداشت هر دو مسیر مرا به سمت شکنجه سوق میداد.
آمرانه گفت
_بلند شو
ارام برخاستم
به کنار خودش اشاره کردو گفت
_بشین اینجا
عاجزانه و با لب گزیده، خواستم سرجایم بنشینم، فریاد کشید
_اینجا
چشمانم را از ترس بستم.
عصبانیت در نگاهش موج میزد، احساس میکردم تمام بدنم میلرزد، این تنبیه از کتک خوردن بدتر بود.
گوشه ایی ترین جای کاناپه نشستم، خیره به من قلیان میکشید. با انگشتانم بازی میکردم، مدتی به سکوت گذشت و به ارامی گفت
_حلقه ت کو؟
نگاهی به انگشتم انداختم با احتیاط به فرهاد نگاه کردم با اخم سرش را به دنبال جوابش تکان دادو گفت
_کو عسل؟
اب دهانم را قورت دادم وگفتم
_خونه عمه م جاموند.
نفس پر صدایی کشیدو گفت
_چند بار بهت گفتم حلقتو از دستت در نیار؟
سکوت کردم، با چوب سرقلیانش نسبتا محکم به ران پایم کوبید وگفت
_چند بار گفتم؟
ارام رانم را ماساژ دادم و گفتم
_زیاد گفتی
_پس چرا درش اوردی؟
_با انگشتر نمیتونم ظرف بشورم در اوردم بعد یادم رفت بندازم دستم
اهی کشید وگفت
_نگفتی، من چین بودم چه خبر؟
پر استرس گفتم
_هیچی
_یعنی تویی که جرأت کردی تا شمال بری.تو تهران هیچ جا نرفتی؟
حرف مرجان یادم امد اینها راجع به روزهای قبل هیچی نمیدونن، فقط همینو گردن بگیر. سریع گفتم
_نه
نگاهش رنگ تهدید گرفتو گفت
_یه بار دیگه بهت فرصت میدم راستشو بگی.
دلم لرزید، شک داشتم ، نکند راست بگویم اوضاع بدترشود؟
که مطمئنا میشد.
یا برعکس، برسر دروغم پافشاری نکنم اما فرهاد اطلاع داشته باشد. با در ماندگی مسیر دروغ را انتخاب کردم وگفتم
_راستشو گفتم
_خیلی خوب
سپس گوشی اش را برداشت و گفت
_بیا نزدیک تر
بی چون و چرا اطاعت کردم، برنامه تلگرامش را باز کرد.
یکی از پوشه هایش را باز کرد با دیدن عکس خوودم سوار بر دوچرخه...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁