9.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
#کلیپ | #حاج_حسین_یکتا
✘ ما توی گردنه نفسگیر یک اتفاق مهمیم!
خیلیها کُپ کردن !
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
صهیونسیم جهانی.mp3
8.94M
#پادکست_روز
✘ ضرورت شناخت #صهیونیسم_جهانی برای استقامت در فتنههای آخرالزمان!
واجبترین کار ما، شناخت جهانبینی و محورهای تفکر صهیون است.
تمرکز صهیونیستها در اسرائیل نیست، تفکر صهیون در تمام جهان نفوذ کرده و طرفداران (قربانیان) خود را گرفته است.
#استاد_شجاعی | #استاد_عالی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت164
🍀منتهای عشق💞
از همین قولِ نصفهونیمه علی برای حرف زدن هم خوشحال شدم. اشکم رو با گوشهی روسریم پاک کردم و ایستادم. چشمی گفتم و سمت خونه پا کج کردم.
صدای دَر خونه بلند شد. میلاد فوری دَر رو باز کرد و چند لحظهی بعد رو به علی گفت:
_ با عمو کار دارن.
طوری که میلاد بشنوه گفتم:
_ من الان بهش میگم.
کفشم رو درآوردم و وارد خونه شدم و رو به عمو که کنار آقاجون نشسته بود گفتم:
_ عمو دَم دَر با شما کار دارن.
_ کیه؟
_ نمیدونم، میلاد دَر رو باز کرد.
با اشاره خاله، کنار خانمجون و آقاجون نشستم. آقاجون فوری دستم رو گرفت.
_ خوبی دخترم؟
_ خیلی ممنون.
_ من باهات حرف دارم ولی اینجا جاش نیست. به عموت میگم فردا بیارد خونهی ما.
علی قرارِ فردا با من حرف بزنه. دلم نمیخواد این موقعیت رو از دست بدم!
_ آقاجون فردا نه؛ من یه امتحان مهم دارم.
_ بعد مدرسه میاد دنبالت.
_ نه آخه من اون موقع خیلی خستهم. دیگه باشه جمعه میام.
به شوخی زد روی پام.
_ کرهخر چرا از من فراری هستی؟!
_ نه به خدا! جمعه میام دیگه.
_ فردا خستهای! پنجشنبه چرا نمیای؟
_ آخه قراره بریم امامزاده.
برای لحظهای غمگین شد و تو فکر رفت.
_ جمعه میام. باشه آقاجون!
خیره نگاهم کرد.
_ نه کارم واجبه، فردا به عموت میگم بیاد دنبالت.
با بلند شدن نصف مهمونهای عمه بهشون نگاه کردیم. عمه ناراحت رو به فامیلهای شوهر مرحومش گفت:
_ کجا!؟
برادر عباسآقا گفت:
_ زن داداش اینجا و اونجا نداره. ما از اول به نیت شام نیومده بودیم.
عمه فوری ایستاد.
_ آخه چرا؟
_ حالا بعداً سر فرصت میایم.
اهمیتی به ناراحتی و تعارفهای عمه ندادن و یکی یکی خداحافظی کردن.
خواهر عباسآقا که من برای اولین بار تو مراسم ختم دیده بودمش روبروی خاله نشست. نگاهش بین خاله و زهره جابجا میشد و حرف میزد.
مهمونها یکییکی خداحافظی کردن و رفتن. به زن عمو که تو آشپزخونه خودش رو مشغول کرده بود نگاه کردم. عمه ناراحت نشست و اخمهاش رو تو هم کرد. خانمجون گفت:
_ شاید با ما دعوت کردیشون خوششون نیومده.
در اوج ناراحتی ابراز بیاهمیتی کرد.
_ به جهنم!
علی یااللهی گفت و با میلاد وارد شد. کنار خاله نشستن.
آقاجون رو به خاله گفت:
_ عروس، فردا مجتبی رو میفرستم جلوی دَر مدرسه، رویا رو بیاره خونهی من.
خاله با استرس نگاهم کرد.
_ خیر باشه آقاجون!
_ خیره ان شالله.
ناراحت به علی که از بالای چشم نگاهم میکرد و نمیتونست حرف بزنه، نگاه کردم. با صدای بسته شدن غیر معمولی و محکم دَر خونه، همهی توجهها سمت دَر رفت.
عمو با صدای کنترل شدهای گفت:
_ خاک برسرتون. عمهتون عزا داره. الان وقت این کارهاست!
اگر عمو میدونست خونه انقدر خلوتِ و هیچکس حرف نمیزنه، این حرف رو نمیزد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت165
🍀منتهای عشق💞
صدای رضا باعث شد تا علی فوری به طرف حیاط بره. پشت سرش خاله و زنعمو هم رفتن. خاله گفت:
_ چی شده آقامجتبی!؟
حضور بیحجاب عمه باعث شد تا عمو متوجه خودمونی بودن مهمونی بشه. کمکم همه جلوی دَر ایستادیم.
رضا و مهشید و محمد، سربزیر روبروی عمومجتبی ایستاده بودن. زن عمو جلو رفت و مهشید رو که گریه میکرد، به داخل آورد.
عمومجتبی گفت:
_ ما مثلاً اومدیم سرسلامتی عمهتون. شما پاشدید رفتید ول چرخی!
این نتیجه سوئیج دادن به توعه محمد!؟
_ بابا ما فقط رفتیم...
عمو تن صداش رو بالا برد:
_ الان لازم نیست حرف بزنی! میریم خونه باهات تسویه میکنم. هم با تو، هم با اون خواهرت.
زنعمو که مهشید رو داخل فرستاد، با رنگ و روی پریده رو به همسرش گفت:
_ آقامجتبی اینا بچهگی کردن؛ جوونی کردن؛ اینجا جاش نیست!
عمو ابروهاش رو بهم گره داد. به رضا اشاره کرد و رو به خاله گفت:
_ اینم دسته گل شما!
اهمیتی به نگاه جمع نداد و داخل خونه رفت. زنعمو هم پشت سرش رفت.
عمه رو به خاله گفت:
_ دست این دو تا رو زودتر بذار تو دست هم تا آبروریزی نشده!
_ من شرمندهام آبجی. جوونن.
_ ناراحت نشدم. از همین الانم اجازه دادم؛ کار خیر داری انجام بده.
این رو گفت و همراه با دخترهاش داخل رفت. خاله نگاه چپچپی به رضا انداخت و داخل رفت. محمد هم ببخشیدی گفت و به دنبال پدر و مادرش رفت.
سربزیر بودن رضا، نگاهم رو به سمت علی کشید. هر دو دستش رو توی جیبهاش فرو کرده و به دیوار تکیه داده بود و همزمان خیره و سرزنشوار به رضا نگاه میکرد.
رضا چند قدمی جلو اومد و آهسته گفت:
_ فقط رفتیم یه دوری بزنیم. مهشید نشست پشت فرمون، زد به تیر برق.
_ میدونی از چی ناراحتم!؟
رضا سرش رو پایین انداخت.
_ ببخشید.
_ چند ساله دارم خودم رو میکشم، اضافه کار وایمیستم که مامان سرش بالا باشه و شرمنده این و اون نشه. اون وقت تو با یه نادونی کاری کردی که مامان جلوی عمه سرش رو بندازه پایین و شرمنده عذرخواهی کنه.
_ نمیخواستم اینجوری بشه.
_ اونوقت توعه بیغیرت دست به یکی کرده بودی که رویا رو هم با خودتون ببرید؟
_ نه به خدا! محمد گفت برم بیرون تا بیان. من خبر نداشتم میخواستن رویا رو هم بیارن!
_ خاک بر سرت رضا! به آبروریزیش میارزید؟
رضا دوباره سرش رو پایین انداخت. علی با تشر رو به ما گفت:
_ شما واسه چی اینجا وایستادید؟
خواستم برگردم که با حرفی که علی زد، ایستادم.
_ تو چی به آقاجون گفتی که میگه فردا بری خونهش!
_ من چیزی نگفتم! خودش گفت.
ابروهاش رو بالا داد و طوری که حرفم رو باور نکرده، نگاهم کرد.
_ به خدا گفتی نگو نگفتم! من اصلاً دوست ندارم برم اونجا.
نگاهش بین چشمهام جابجا شد.
_ به مامان بگو بعد ناهار زود میریم خونه.
باشهای گفتم و سمت خاله و زهره رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💐 عروس ودامادکارت دعوت فرستادن برای امام رضا(ع) و ایشونو دعوت کردن به عروسیشون،حالاببینیدامام رضابراشون چی کارکرده!
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
اینکلیپ حال دل آدمو دگرگون می کنه😍
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت166
🍀منتهای عشق💞
حضور عمه کنار خاله باعث شد تا نتونم سرجام بشینم. با کمی فاصله کنار عمه نشستم. علی و رضا هم داخل اومدن و کنار هم نشستن. عمه با صدای بلند رو به جمع گفت:
_ عباسآقا خدا بیامرز راضی به عقب موندن هیچ کار خیری نبود. هم من، هم دخترام غصهدار و عزاداریم. تو مجلسهاتون شرکت نمیکنیم؛ اما کارهای خیرتون رو عقب نندازید.
رو به خاله گفت:
_ شنیدم که برای علی رفتی خواستگاری. برو به نتیجه برسونش.
ناخواسته نگاهم رو به نگاه علی که بهم خیره بود دادم. درمونده سرش رو پایین انداخت. عمه ادامه داد:
_ رضا و مهشید هم که آوازشون تو فامیل پیچیده. تا آبروریزی نکردن زودتر تمومش کنید.
نیم نگاهی به من انداخت.
_ اگر تو هم از خر شیطون پیاده شی، دستت رو میذارن تو دست محمد.
_ من جوابم رو بارها...
خاله چشمغرهای بهم رفت و وسط حرفم پرید.
_ این بزرگواری شما رو میرسونه، ولی عباسآقا برای ما هم عزیز بوده. شادی به دلمون نمیشینه.
عمه آهی کشید و دست خاله رو گرفت.
_ ازت ممنونم؛ ولی بیشتر چهل روز راضی نیستم.
_ حالا انشالله اجازه بدید این چهل روز سر بشه، خدمتِتون میرسیم.
محمد رو به عمو گفت:
_ بابا من معذرت میخوام. مقصر من بودم.
عمو که هنوز از عصبانیتش کم نشده بود، نگاهش رو از محمد گرفت.
_ خونه صحبت میکنیم.
زنعمو دست محمد رو گرفت سمت آشپزخونه کشید.
صدای گریهی ریز سمانه باعث شد تا همه بهش نگاه کنن. زنعمو همانطور که به سمت آشپزخونه میرفت بلند گفت:
_ رویا یه لحظه بیا آشپزخونه.
فوری به علی نگاه کردم. اخمهاش تو هم رفت و سرش رو پایین انداخت. انقدر تعلل کردم که عمو دلخور گفت:
_ بلند شو ببین زنعموت چی کارت داره!
به خاله نگاه کردم.
_ پاشو برو دیگه!
نگاهم رو سریع به علی دادم و ازش گرفتم. دستم رو روی سرم گذاشتم و چشمهام رو بستم.
_ ببخشید من خیلی سرگیجه دارم، نمیتونم. مهشید پاشو ببین مامانت چی کار داره.
نگاه اطرافیان اذیتم میکنه. ترجیح میدم چشمهام رو باز نکنم. دست عمه زیر بازوم نشست.
_ بلند شو برو اتاق دخترا استراحت کن.
_ نه عمه ممنون.
_ پاشو برو انقدر حاضر جوابی نکن!
_ حاضر جوابی نکردم! الان خوب میشم، استراحت نمیخوام.
_ برو تو اتاق کارت دارم!
_ باشه برای یه وقت دیگه.
چپچپ نگاهم کرد.
_ تو اگر دست من بودی، یه جور ادبت میکردم که این جوری جواب بزرگترت رو ندی.
_ عمه من فقط...
خاله شرمنده و ناراحت گفت:
_ رویا جان؛ پاشو برو تو اتاق ببین عمهت چی کارت داره!
دلم برای خاله سوخت.
چشمی گفتم و ایستادم و سمت اتاق رفتم.
هنوز وارد نشده بودم که عمه هم پشت سرم اومد. دَر رو بست و بدون اینکه نگاهم کنه روی زمین نشست.
_ بشین!
بی میل روبروش نشستم.
_ محمد دوستت داره.
_ یکطرفهس.
_ ایرادش چیه که میگی نه؟
سرم رو پایین انداختم.
_ اون دروغت رو هیچ کس باور نکرد. فقط آبروی خالهت رو بردی.
_ عمه من جوابم رو دادم.
_ میدونی کسی نمیخواد به جوابت اهمیت بده!
با تعجب نگاهش کردم.
_ تو بچهای؛ نفهمی. بزرگترت که آقاجون هست این تصمیم رو گرفته. نَهِ تو، براشون ارزش نداره. حتی نخواستنِ سوری هم توی این تصمیم مهم نیست.
_ هیچ کس نمیتونه به زور از من بله بگیره!
_ به بخت خودت لگد نزن. تا کی میخوای تو خونهی خالهت با فقر زندگی کنی!
_ ما فقیر نیستیم.
_ زن محمد بشی، بهترین زندگی رو برات میسازه.
_ تا منظور از بهترین چی باشه!
حرصی نفسش رو بیرون داد.
_ وقتی پنج سالت بود به آقاجون التماس کردم تو رو بده به من. میدونستم زهرا از پست برنمیاد. از همون بچهگی پرو و حاضر جواب بودی. گفتن خونهی عموش بیمنت بزرگ میشه.
چند سال بعد که برادرم فوت کرد، گفتم رویا رو بدین به من هنوز دیر نشده. خالهت افتاد به گریه و التماس که من بیرویا میمیرم.
میترسم از بیآبرویی که میدونم بالاخره راه میندازی. الان هم بهشون گفتم تو رو از اون خونه بیرون بکشن. زیر دست سوری خیلی بهتره تا اون جا.
چشمهام هر لحظه گردتر میشد.
_ مگه خالهی من کوتاهی کرده که شما این جوری میگید!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت167
🍀منتهای عشق💞
پوزخندی زد و به دیوار پشت سرش تکیه داد.
_ دو تا میزد تو دهن تو، این جوری پرو نمیشدی. تو تربیت دختر خودش مونده. این رو از جای دست علی توی صورتش میشه فهمید.
_ نخیر اشتباه میکنید. زهره از پلهها افتاده زمین. توی اون خونه برعکس فکر شما برای تربیت، همه با هم با احترام حرف میزنن. اندازهای که الان شما تو این اتاق به من توهین کردید توی این دوازده سال خونهی خالهم بهم توهین نشده.
میدونی چیه عمه؟ شما حسودید. چون خالهم به حرف شما گوش نکرد و تو ختم عموم هیچ کاره بودید، ناراحتید.
با سیلی که به صورتم زد، اشک تو چشمهام جمع شد. با نفرت نگاهش کردم و بغض توی گلوم گیر کرد.
_ میدونی چرا الان جواب این سیلی که بهم زدید رو بهتون نمیدم؟ چون همون خالهای که میگید نتونسته تربیتم کنه، بهم یاد داده که شما مثلاً بزرگتری.
تن صداش رو بالا برد:
_ دخترهی بیتربیت؛ به من میگی حسود!؟ اگر اختیارت با من بود...
فوری ایستادم و ازش فاصله گرفتم. با گریه گفتم:
_ فعلاً که نیست! پس حد خودتون رو بدونید. شما حق ندارید رو من دست بلند کنید!
دَر اتاق باز شد و خاله نگران نگاهم کرد. گریهم شدت گرفت.
_ خاله وقتی بهت میگم نمیرم تو اتاق میگی برو، میشه این!
دستم رو جای سیلی عمه گذاشتم.
_ من رو زد.
خاله به عمه که هنوز نشسته بود، نگاه کرد و دلخور گفت:
_ دستت درد نکنه آبجی!
_ به من میگه خالهت ادبت نکرده! میگه ما فقیریم.
تقریباً همه تو اتاق اومدن. خانمجون و آقاجون دلخور از خاله به عمه نگاه میکردن.
انقدر دلم شکسته و به غرورم برخورده که نمیتونم ساکت بمونم. همچنان که گریه میکردم گفتم:
_ همهی اینا نقشهش بود. نهار بمونید ناراحت میشم برید! فامیلای عباسآقا رو فرستاد برن که حرفهای تلخش رو به من بزنه.
سمانه کنار مادرش نشست.
_ حرف دهنت رو بفهم رویا!
_ شماها همتون با عقده و کینهی چند ساله ما رو دعوت کردید اینجا!
آقاجون دستم رو گرفت.
_ بیا بریم بابا. مثلاً عزاداریم نباید صدا از خونه بیرون بره!
_ چرا؟ که آبروشون نره! بعد هر چی دلش بخواد به من بگه!
خاله کلافه گفت:
_ رویا بس کن!
با دست عمه رو نشون دادم.
_ این من رو زد!
_ این نه و عمه! عیب نداره بیا برو بیرون.
_ چرا عیب نداره خاله! دوازده ساله پیش شمام از گل نازکتر بهم نگفتید...
عمه گفت:
_ بیادبی کردی کتک خوردی. این سیلی رو خیلی وقت پیش باید میخوردی.
با تعجب به خاله نگاه کردم.
_ هیچی نمیخوای بهش بگی!
علی جلو اومد. بازوم رو گرفت و از اتاق بیرون کشید. انگشتش رو جلوی صورتم گرفت.
_ داری از حد میگذرونی. یک کلمهی دیگه حرف بزنی من میدونم تو!
خودم رو مظلوم کردم و چشمهام پر از اشک شد.
_ من رو زد!
ناراحت به صورتم نگاه کرد. سوئیچش رو از جیبش بیرون آورد و سمتم گرفت.
_ بیا برو تو ماشین، ما هم الان میایم.
_ بذار یه چی بهش بگم بعد برم.
به دَر اشاره کرد.
_ همین که خونهش رو ترک میکنیم بسه. برو تو ماشین.
به ناچار پا کج کردم و وارد حیاط شدم. کنترل صدای گریهم دست خودم نیست. توی ماشین نشستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم.
دَر ماشین باز شد و زهره و میلاد اومدن. به غیر از صدای گریهی من، هیچ صدایی تو ماشین نبود.
میلاد گفت:
_ رویا همه با عمه قهر کردن.
جوابی ندادم.
_ به خاطر تو.
با نزدیک شدن خاله و علی و رضا، میلاد هم ساکت شد.
همه توی ماشین نشستن و بدون اینکه حرفی بزنن، سمت خونه راه افتادیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#سلامصبحبخیر