eitaa logo
ریحانه 🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
529 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 در تعجبم چرا خاله از پیشنهاد من ناراحت شد. اگر زهره رو شوهر بدن دیگه انقدر تو خونه اذیت نمی‌کنه‌. شاید یک روزی خودم این رو به عمو بگم. الان که هم علی از دستم عصبانیِ و هم خاله از دستم دلخور، بهتره که حرف نزنم. نگاهم رو از شیشه به بیرون دادم. بالاخره به خونه رسیدیم. ماشین رو پارک کرد و هر سه داخل رفتیم. منتظر بودم تا باز هم علی سرزنشم کنه، اما خوشبختانه هیچی نگفت و مستقیم به خونه رفت. کفش‌هام رو درآوردم و وارد خونه شدم. همراه با خاله به آشپزخونه رفتیم. زهره در حال دم کردن چایی بود. نگاهی به من انداخت و با پوزخند رو به خاله گفت: _ مردم شانس دارن. الان اگر من جای این بودم یا از دماغم خون اومده بود یا از دهنم. _ خوبه زهره، بس کن دیگه ادامه نده! _ مگه دروغ می‌گم مامان! شیر سماور رو بست و قوری رو روش گذاشت. کامل برگشت سمت ما و قدمی به خاله نزدیک شد. _ اگر من بدون اینکه به کسی چیزی بگم، بذارم و برم، بعد شما بفهمید، این‌جوری سالم‌ میام خونه! خدا وکیلی با من چی‌کار می‌کنید؟ _ ساکت شو زهره! تو کارهای خودت رو با رویا مقایسه می‌کنی!؟ _ نه اگر مثل این، این‌کارم می‌کردم این‌جوری نبودم. مطمئنم دعواش هم نکردید! _ رویا رفته بود خونه‌ی پدربزرگتون.‌ تو این خونه شماها برای من هیچ فرقی ندارید. _ چرا نداریم! خیلی هم داریم. تو همه موارد ما با هم فرق داریم. _ الان تو می‌خواستی چی کار کنیم؟ _ حرفم اینه که اگه من می‌رفتم، این برخورد رو با من نمی‌کردین... صدای علی باعث شد تا زهره بقیه حرفش رو نزنه. _ زهره الان‌ چته؟ زهره سرش رو پایین انداخت. _ هیچی داداش. با سر به بیرون از آشپزخونه اشاره کرد. _ بیا برو بشین بیرون. زهره چشمی گفت و از آشپزخونه بیرون رفت. کاش من هم می‌تونستم و توی این شرایط اینجا نمی‌موندم. علی چپ نگاهم کرد و گفت: _ یه چای بریز، بردار بیار. _ تازه دم کرده. _ عیب نداره بریز. سمت کابینت رفتم و لیوانی رو برداشتم. به پشت سرم نگاه کردم؛ علی نبود و خاله دلخور نگاهم می‌کرد. الان وقت دلجویی از خاله هم نیست. _ فقط ببین چقدر شر درست می‌کنی! چایی رو توی سینی گذاشتم و همراه با قندون روبروی خاله ایستادم. _ به خدا فکر کردم دارم کار درستی انجام می‌دم! جلو اومد و موهام رو زیر مقنعه‌م کرد. _ یه لطفی کن، دیگه تنهایی فکر نکن. ببر براش. بیرون رفتم و نگاهی تو خونه انداختم. علی پایین نبود.‌ خواستم از پله‌ها بالا برم که میلاد گفت: _ رفت دستشویی. بذار همین جا بالا نمی‌ره. از خدا خواسته سینی رو جلوی بالشتی که علی همیشه بهش تکیه می‌ده، گذاشتم و از پله‌ها بالا رفتم. وارد اتاق شدم. نگاهی به زهره انداختم‌. کیفم رو گوشه اتاق گذاشتم که زهره با بغض گفت: _ امروز درس جدید داشتیم؟ از سر ترحم نگاهی بهش انداختم. _ آره. _ به منم یاد میدی؟ زهره خیلی من رو اذیت و ناراحت می‌کنه اما شرایط این خونه شرایطی نیست که الان من بخوام باهاش لج کنم و قبول نکنم. _ آره، چرا یادت‌ ندم.‌ _ من کتاب ندارم؛ باید از کتاب‌های خودت یادم بدی. _ باشه، بذار یکم استراحت کنم. _ تو که نبودی عمو زنگ زد اینجا، کلی از دستت ناراحت بود. _ برام مهم نیست. ای کاش از من ناراحت بشه، دست از سرم برداره. نمی‌دونم به چه زبانی باید بگم‌ نمی‌خوام! _ رویا از حرف‌هایی که پایین زدم ناراحت نشو! مامان و علی خیلی فرق می‌ذارن. این‌ من رو ناراحت می‌کنه. _ تو مدرسه چی گفتی که خاله و علی... صدای بلند رضا باعث شد تا هر دو به دَر نگاه کنیم. _ من خسته شدم تو این خونه! چرا من باید پاسوز علی بشم. اون زن نمی‌خواد به جهنم. اگر مهشید رو شوهر بدن، اون وقت من زمین و زمان رو توی این خونه به هم می‌دوزم. چون دارم بالا و پایین می‌پرم که بریم خواستگاری، شما دست گذاشتی روی دست و هیچ کاری نمی‌کنی. خاله هم صداش رو بالا برد و ناراحت گفت: _ بس کن رضا! تو مگه چند سالته... رضا اجازه نداد حرف خاله تموم بشه و وسط حرفش پرید. _ شما چی کار دارید من چند سالمه! دارم می‌گم زن می‌خوام. من مهشید رو می‌خوام. _ رضا ما هیچ آمادگی برای زن گرفتن تو نداریم. _ چطور برای علی دارید، برای من ندارید! _ دارم بهت میگم بس کن! آبروریزی راه ننداز. صدای شکسته شدن چیزی باعث شد تا هر دو از اتاق بیرون بریم. همزمان علی هم بیرون اومد و بدون معطلی از پله‌ها پایین رفت.‌ معترض گفت: _ چه خبرته رضا!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 چند لحظه‌ای ساکت موند و بعد صدای التماس خاله بلند شد: _ علی تو رو خدا ولش کن! عیب نداره. رضا به اعتراض گفت: _ تو فکر کردی کی هستی که دست رو من بلند می‌کنی! دارم می‌گم زن می‌خوام. به من چه که تو زن نمی‌گیری! _ به جهنم که زن می‌خوای. این رفتار چیه!؟ _ خوب کردم شکستم.‌ صدای جیغ خاله اومد. _ علی ولش کن... علی‌جان... علی ولش کن! بالای پله‌ها ایستادیم و پایین رو نگاه کردیم.‌ علی، رضا رو از بازوش گرفته بود و سمت دَر می‌کشوند.‌ از خونه بیرون انداختش و توی حیاط سرش فریاد کشید: _ از این جا میری. هر وقت یاد گرفتی چطور رفتار کنی، برمی‌گردی خونه! دَر رو محکم به هم کوبید؛ انقدر محکم که منتظر بودیم شیشه‌ها بشکن، اما فقط لرزید. عصبی به بالای پله‌ها نگاه کرد. _ بیاید این شیشه خورده‌ها رو جمع کنید. بدون معطلی پله‌ها رو پایین رفتیم. با احتیاط وارد آشپزخونه شدیم. خاله گوشه آشپزخونه نشسته بود و با صدای بلند گریه می‌کرد. از موکت خیس و سینی چایی و استکان‌های شکسته روی زمین متوجه شدم که خاله قصد داشته برای همه‌مون چایی بیاره و رضا زده زیر سینی و همه رو ریخته. علی توی چهارچوب دَر آشپزخانه ایستاد و گفت: _ اینا رو جمع کنید. جارو خاک‌انداز رو برداشتم.‌ زهره کنار خانه نشست و دستش رو روی سرشونه‌ش گذاشت.‌ _ مامان تو رو خدا گریه نکن. خاله عصبی دست زهره رو کنار زد و گفت: _ تو این خونه هیچکس حال منو نمی‌فهمه. هرکی یه دردی به من می‌ده.‌ الان من سکته کنم بمیرم، کی می‌خواد شما رو جمع کنه! به علی نگاه کرد و ایستاد. _ برای چی از خونه بیرونش کرد‌ی! اگه بره یه جایی که نباید، من چی‌کار کنم؟ _ غلط می‌کنه! قلم پاش رو خورد می‌کنم. اون هیچ جا نمی‌ره.‌ خاله با گریه و التماس گفت: _ تو رو خدا برو برش گردون. _ صبر کن مامان! بیخود می‌کنه صداش رو می‌ندازه توی گلوش، سرت داد می‌زنه. ظرف بشکنه!؟ تو این خونه از این چیزا نداریم. باید احترامت رو نگه داره. الانم شرط برگشتش به خونه اینه؛ باید بیاد جلو دَر بایسته بگه غلط کردم. نه یه بار، صد بار بگه غلط کردم؛ شاید راهش بدم.‌ وگرنه باید تو کوچه خیابون بخوابه. _ لااقل زنگ بزن به حسین بیاد دنبالش. هوا سرده. _ به جهنم که سرده! بذار ادب شه. _ دلم طاقت نمیاره. من مادرم. _ مادر من، اینکه این جوری تو این خونه واسه مادرش داد و بیداد می‌کنه، تو زندگی می‌خواد چه غلطی بکنه! _ تو رو خدا بیا بریم خونه اقدس‌خانم، تکلیفت رو معلوم کنم. ناخواسته خاک‌انداز که پر بود از شیشه خورده از دستم افتاد. علی نگاهی بهم انداخت و گفت: _ من زن بگیرم و مشکل حل می‌شه!؟ باشه من زن می‌گیرم. فقط مهلت بدید یه مشکلی برام پیش اومده، حل بشه چشم. دوباره شیشه خورده‌ها رو جمع کردم. دلم می‌خواد تمام این شیشه‌ها رو توی صورتم بکوبم تا خاله دیگه این حرف‌ها رو تکرار نکنه.‌ شیشه‌ها رو توی سطل زباله ریختم. یه سینی چای پر کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم. خاله گوشه‌ای نشسته بود. علی رو به روش و میلاد هم کنار خاله کز کرده بود. سینی رو جلوی علی گرفتم. با سر به زمین اشاره کرد. _ بذار زمین برمی‌دارم. کاری که خواست رو انجام دادم و کنار خاله نشستم.‌ زهره هنوز روش نمی‌شه جلوی علی بشینه. توی آشپزخانه نشست. نیم ساعتی بود که علی، رضا رو بیرون کرده بود و خبری از رضا نبود. خاله گفت: _ یه زنگ بزن به حسین. شاید رفته باشه اونجا. _ زنگ نمی‌زنم مامان! می‌دونم پشت دَر وایستاده؛ باید بگه غلط کردم. _ ولش کن بچه‌س، یه کاری کرد. _ بی‌جا کرد! صدای زنگ خونه بلند شد. نگاهی به دَر انداخت و ایستاد. خاله روبروش ایستاد.‌ _ تو رو خدا هیچی بهش نگو. علی کلافه دستی به موهاش کشید. _ حداقل بذار زهره دَر رو باز کنه. _ مامان می‌ذاری من کار خودم رو بکنم یا نه؟ این پررو شده. این کارش غیرقابل بخششه. _ حالا به خاطر من هیچی نگو. عصبی سر جاش نشست. _ زهره برو دَر رو باز کن. بهش بگو یک‌ کلمه حرف بزنه می‌کشمش. زهره بیرون اومد و سمت حیاط رفت.‌ چند لحظه بعد صدای عمو توی حیاط پیچید. _ سلام، کی خونه‌س؟ زهره گفت: _ سلام، خودمون. علی رو به من گفت: _ بلند شو برو بالا.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💥اختراع جدید حکیم خیراندیش💥 ترک قطعی و ریشه ای اعتیاد با روش طب سنتی و داروهای گیاهی☘️ 1⃣تریاک 6️⃣ شیشه 2⃣ هروئین 7️⃣ ترامادول 3️⃣ ب ۲ 8️⃣ اپیوم 4️⃣ متادون 9️⃣ دتاهندی 5️⃣ شیره 🔟 ماریجوانا 🟢لینک کانال👇 https://eitaa.com/joinchat/887750979C9f3af96ac9 🔶️جهت ویزیت و مشاوره به آیدی زیر مراجعه کنید👇 @rozbeh2 @rozbeh2 📞شماره تماس:09198503267
بی‌تو، تمامِ من پر از پاییز است . . . حَـنـآ🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله ناراحت نگاهش کرد. _ یعنی چی بره بالا! زشته! حالا یه خواستگاری کرده، اینم جواب نه داده. برای چی قایمش می‌کنی! نگاهم بین خاله و علی جابجا شد.‌ مردد موندم که باید حرف کی رو گوش بکنم. _ پایین نباشه بهتره. _ چرا آخه! چی شده مگه! یه خواستگاری بوده، جواب نه داده.‌ از عمو بودنش که نیفتاده. رو به من گفت: _ زشته خاله‌جان، بشین‌. اگر هم‌ از بعدازظهر حرف زد، بگو ببخشید حواسم نبوده. علی چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت: _ تو معلوم هست چته؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: _ من که حرفی نزدم! _ من چی به تو گفتم؟ _ آخه خاله می‌گه... _ من چی به تو گفتم؟ _ چشم. فوری ایستادم و سمت پله‌ها رفتم. _ نکن علی این کار رو! حرف در میارن برامون. بذار بشینه پایین. احساس کردم که شاید با این حرف خاله، علی اجازه بده پایین بشینم. نگاهی بهش انداختم که با تشر گفت: _ مگه بهت نمی‌گم برو بالا! چشمی گفتم و از پله‌ها بالا رفتم. مثل همیشه وارد اتاقم نشدم و پشت به پله‌ها، به سمت اتاقم نشستم. سرم رو خم کردم تا پایین رو ببینم.‌ دَر خونه باز شد و عمو و پشت سرش رضا و زهره وارد خونه شدن. عمو سلام کرد که به خاطر حضور رضا، علی جواب سردی داد. علی گفت: _کی به تو اجازه داد بیای تو! منتظر جواب رضا بودم که عمو گفت: _ علی‌جان انقدر تند پیش نرو. _ شما از هیچی خبر نداری عمو.‌ رضا یا می‌گه غلط کردم یا همین الان از خونه میره بیرون. صدای گرفته رضا رو شنیدم. _ غلط کردم. _ این‌جوری نه! باید دست مامان رو ببوسی بگی غلط کردم، ببخشید. خاله کلافه گفت: _ خیلی خب حالا، لازم نیست. _ چرا لازمه، باید بگه. باید بفهمه که داد زدن سر مادرش توی این خونه، غلط اضافیه. باید بفهمه الان که نتونی احترام مادرت رو نگه داری و براش ظرف بشکونی، پس‌فردا دست رو زنتم بلند می‌کنی. غلط زیادی کرده. بابت این غلط‌های زیادی باید بگه غلط کردم. رضا آهسته گفت: _ ببخشید. _ با صدای بلند بگو. به منم نگو، به مامان بگو! عمو گفت: _ حق با توعه علی؛ یه لحظه بشین. پس علی از عصبانیت ایستاده.‌ عمو دوباره گفت: _ به خاطر من. برام‌ حرمت قائلی یا نه! جمله‌ش رو یه مقدار عصبی گفت. کاش علی نمی‌گفت بیام بالا، همه چیز رو می‌دیدم. _ من توی خیابون بودم رضا زنگ زد، گفت چی شده.‌ بهش گفتم اشتباه کرده. _ آقامجتبی به خدا من شرمنده رفتار رضا شدم. شما بهش بگو که تا وقتی برادر بزرگت تو خونه هست، برادر کوچک‌تر زن نمی‌گیره! داشتن عروسی مثل مهشید آرزوی منِ.‌ خانومه؛ نجیبه؛ دوسش دارم. حتماً حتماً با اجازه شما میام خونه‌تون خواستگاری.‌ اما بهش می‌گم صبر کن بذار علی زن بگیره بعد. عمو گفت: _ آقارضا حرف مادرت رو گوش کن. کارت خیلی اشتباه بوده. _ عمو من... حرفش رو قطع کرد. _ تو الان فقط باید سکوت کنی. رضا شرمنده گفت: _ مامان ببخشید، اشتباه کردم. خاله گفت: _ خیلی خب دیگه گفت ببخشید.‌ تموم شد. زهره‌جان یه چایی برای عموت بیار. _ نه باید برم. رویا کجاست؟ قبل از این که خاله حرفی بزنه، علی گفت: _ حالش خوب نبود، خوابید. کاش به جای اینکه این همه طفره بره و این‌جوری غیرتی بشه، حرفش رو بهم می‌زد. هم خیال من رو جمع می‌کرد و هم دلم رو آسوده که با حرف‌های خواستگاری رفتن خاله، استرس نگیرم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 عمو گفت: _ خب خدا رو شکر که همه چیز ختم به خیر شد. رضا هم از کارش پشیمونه و قول میده دیگه این رفتار رو تکرار نکنه. من هم از دستش ناراحت شدم. خاله گفت: _ خدا خیر بده شما رو که زحمت کشیدید تا اینجا اومدید. _ راستش زن داداش من قصد داشتم که این جا بیام؛ حالا این خودش یه بهانه شد. یه صحبتی باهاتون داشتم. خاله سکوت کرد. عمو ادامه داد: _ من صبح خونه مریم بودم؛ باهاش حرف زدم. از کار اون‌ روزش پشیمونه. صبح می‌خواستم به رویا بگم که ما رو ندید و خودش رفت خونه آقاجون. _ آقامجتبی شما خودتون می‌دونید که من خیلی رویا رو دوست دارم. با بچه‌های خودم هیچ فرقی برام نداره. توی این چند سال از گل نازک‌تر بهش نگفتم. خیلی برام سنگین تموم شد که مریم خانم بی‌خود و بی‌جهت رو رویا دست بلند کرد‌. _ اینکه شما خانومی و مادری رو در حقش تموم کردی، برای همه مشخصه. ما هم ازتون ممنونیم. اونم عمه‌ست، اشتباه کرده. یه لحظه عصبانی شده. اخلاقش تنده، همه هم می‌دونن. _ تندی اخلاقش سرجاش، اما بحث امانت فرق می‌کنه. تو این چند سال خدا شاهده شاید زهره، رضا یا حتی میلاد کار اشتباه کرده باشن، تنبیه‌شون کرده باشم؛ اما برای رویا تنبیه هم در نظر نگرفتم. چون رویا امانتِ. _ حالا من از شما بابت اون کار معذرت می‌خوام؛ مریم پشیمونه. همه سکوت کردند. عمو بعد از چند لحظه ادامه داد: _ اگر شما اجازه بدید من می‌خوام یه مهمونی بگیرم خونه آقاجون. شما تشریف بیارید؛ مریم هم بیاد اون جا، از دل رویا و شما دربیاره‌. _ نه آقامجتبی، حرفشم نزنید! لااقل نه به این زودی. من خیلی ناراحتم.‌ می‌ترسم یه چیزی بگم باعث دلخوری بشه.‌ خداروشکر که خاله قبول نمی‌کنه.‌ من عمه رو ببینم، هرچی فحش بلد باشم بهش میدم. _زهراخانم شما حق دارید که ناراحت باشید.‌ حق دارید که نیاید. اما یه چیزی به شما می‌گم روی من رو زمین نندازید. پدر و مادر من داغ دیدن. دلشون خوشه به من و مریم و این نوه‌ها. درسته نسبت به رویا حساسیت بیشتری نشون می‌دن؛ اما من می‌بینم که تو علاقه‌شون به نوه‌ها، هیچ فرقی براشون ندارن. ازتون خواهش می‌کنم روی من‌ رو زمین نندازید. دل این‌ پیرزن، پیرمرد رو شاد کنید. غصه دارن بین بچه‌هاشون اختلاف افتاده. _ چی بگم والا آقامجتبی! اگر هم بیایم به خاطر آقاجون و خانم‌جونِ. _ خیلی ممنون از درک‌ بالات. پس چرا خاله داره قبول می‌کنه. انگار نه انگار من کتک خوردم. الان برم پایین علی از دستم عصبابی می‌شه. اما نباید اجازه بدم تا خاله مهمونی رو قبول کنه. ایستادم. روسریم رو مرتب کردم و مصمم از پله‌ها پایین رفتم. روی پایین‌ترین پله ایستادم. متوجه‌ام شدن‌. عمو با لبخند نگاهم کرد. با طلبکاری که توی لحن صدام موج می‌زد گقتم: _ سلام، عمو من نمیام. نیم‌نگاهی به علی انداخت و گفت: _ علیک سلام. بیدار شدی عمو! زیر چشمی به علی که متعجب و شاکی نگاهم می‌کرد، نگاهی انداختم و گفتم: _ صداتون رو شنیدم، اومدم بهتون سلام کنم. تو راه‌پله شنیدم. نمی‌خوام قبول کنم‌. خاله گفت: _ رویا بزرگترت هر چی تصمیم بگیره... _ من نمیام خاله! با مهربونی گفت: _ رویاجان وقتی بزرگ‌تر یه حرفی می‌زنه، آدم میگه چشم. _ بزرگ‌تر کتک نخورده که جات تصمیم بگیره؛ من خوردم. چرا باید بگم چشم!؟ اگر عمه کارش رو تکرار کنه شماها فقط سر تأسف تکون‌ می‌دید، می‌گید مریم کارت خیلی زشت بود. عمو هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت. ایستاد و رو به خانه گفت: _ راضی کردن رویا باشه با خودتون. من یکم دیرم شده؛ باید برم.‌ بدون در نظر گرفتن خاله گفتم: _ عمو من راضی نمی‌شم؛ به مهمونی هم نمیام. عمو دلخور نگاهم کرد. قبل از اینکه کسی حرفی بزنه علی گفت: _ تو هر جایی که مامان بگه میری! با علی نمی‌شه سربه‌سر گذاشت. سرم رو پایین انداختم و به زمین نگاه کردم. عمو خداحافظی کرد. همه برای بدرقه به دنبالش رفتن. با حرص بهشون نگاه کردم و از جام تکون نخوردم. بعد از رفتن خاله و رضا، علی دَر خونه رو بست و سمتم برگشت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
وقتی میخوای یکی رو پایین بیاری ولی خدا میخواد بالا ببرش من خیلی پولدارم انقدر دارم‌ که هیچ کس نمیدونه چقدره خدا بی نهایت بهم لطف داشته ولی خیلی به ثروتم‌ مغرور شدم فکر میکردم ادم پولدار خداست و بقیه هم برده هاش هستن ی مردی تو منطقه ما بود به نام سیف الله خیلی ساده بود و دل پاکه https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 بر اساس واقعیت
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
گروه پاسخگویی به سوالات و شبهات👇👇 ۱-مهدویت و ظهور ۲_عرفان اسلامی ۳_تهذیب نفس و کرامت اخلاقی ۴_مشاوره جهت حل مشکلات و بحرانهای اجتماعی، خانوادگی و شخصی ۵_سوالات و شبهات اعتقادی ۶_سوالات و شبهات سیاسی و روشنگری حول مساله نفوذ ۷شناخت در مورد هوش مصنوعی🌹 https://eitaa.com/joinchat/1590100536Cc358d50da5
ریحانه 🌱
گروه پاسخگویی به سوالات و شبهات👇👇 ۱-مهدویت و ظهور ۲_عرفان اسلامی ۳_تهذیب نفس و کرامت اخلاقی ۴_مشاو
حضرت علی علیه السلام میفرمایند. هر کَس کسی رو زیاد دوست داشته باشه، زیاد هم ازش یاد میکنه. امام زمان عج الله قلب ماست و خدا میدونه که چقدر دوستش داریم، بنده مدیر کانال زیر چتر شهدا از استاد بزرگوار زارعی دعوت کردم که تشریف بیارن گروه بقیه الله اعظم و از اتفاقات قبل از ظهور عزیز جانمون امام مهربانمون حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف برای ما روشنگری کنن. شما هم تشریف بیارید هم از مطالب بسیار جالب و جذابی که شاید حتی براتون تازگی داشته باشه و تا الان نشنیده باشی گوش کن و لذت ببر. و هم اگر سوالی دارید از ایشون بپرسید. التماس دعا یا علی🌹 https://eitaa.com/joinchat/1590100536Cc358d50da5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 عبداللهیان : در صورت ادامه جنگ وضعیت به این گونه باقی نخواهد ماند و مقاومت اقدام غافلگیرانه دیگری را مورد تصمیم قرار خواهد داد. 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen