eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم مدافعانه گفتم من زنگ نزدم زیبا به من زنگ زد تو که اطلاعات تماس منو داری میدونم اون زنگ زد به جای اینکه بهش بگی خونه نیست میمردی بگی خوابیده. من از کجا باید میدونستم. سری به علامت تهدید تکان دادو گفت داری مثلا جبران میکنی اره ؟ خونتو میکنم تو شیشه. باکلافگی گفتم فکر میکنی الان خونمو توشیشه نکردی؟ گوشیم تحت کنترل توإ، ماشینم زیر نظر توإ ، اختیار حال حاضرم که با توإ، واسه ایندمم تو داری تصمیم میگیری . وقتی خودت احمقی شرایط اینجوریه، همین الان گوشی و بردار به زیبا بگو امیر اومد خونه چند تا پلات ساختمونی دستش بود. رفته بوده شرکت اونها رو بیاره. صبح از خووه بره شهرداری. خیره به امیر گفتم مگه نمیگفتی مردی که بخواد مشروب بخوره به زنش ربطی نداره؟ الان چطور شد یهو شرایط عوض شد؟ الان زن گرفتی یا شوهر کردی؟ امیر چهره اش را در هم جمع کردو گفت خفه شو، کاری که گفتم و بکن. کو گوشیت؟ سپس ان را از روی تخت برداشت شماره زیبا را گرفت و گفت اونی و میگی که من گفتم گوشی را روی حالت پخش گذاشت زیبا گفت جانم زیبا جون امیر همین الان اومد خونه. الان اومد بعد از دوساعت؟ اره، رفت تو اتاقش یه خورده پلات و پرونده هایی که باید شهرداری ببره فردا دستش بود. احتمالا رفته بوده شرکت. خدایی داری راست میگی عاطفه؟ نگاهی به اخم های گره خورده امیر انداختم وگفتم اره باور کن همین الان اومد . زیبا اهی کشیدو گفت راستش اونسری که تو سفره خونه گفتی شبها میره با رفیق هاش مشروب میخوره و دست بزن داره تورو کتک زده خیلی ترسیدم. من تورو مثل خواهر خودم میدونم. نمیدونم چیکارکنم. اگر بعد عقد امیر بخواد این کارهارو بکنه من باید طلاق بگیرم. تو راضی به مطلقه شدن من هستی ؟ نگاهی به چهره در هم امیر انداختم و گفتم نه والا نیستم. نفس صدا داری کشیدو گفت مرسی که بهم زنگ زدی نگران بودم. از زیبا خداحافظی کردم امیر مرا از شانه م هل داد به در کمد خوردم وکمی بلندگفتم چته تو؟ کثافت میری زیر اب منو میزنی؟ دروغ که نگفتم راستشو گفتی اره؟ گفتی اگر من زدمت بخاطر این بود که میرفتی گم و گور میشدی و معلوم نبود چه غلطی میکردی؟ گفتی به اسم باشگاه ..... به خاطر یه کارم چند بار باید به تو جواب پس بدم؟ مثلا رفتی به زیبا گفتی که ... ۸۰ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم دستم را وسط سینه اش گذاشتم و کمی اورا به عقب هل دادم وگفتم برو عقب بوی دهنت داره حالمو بهم میزنه، اصلا خوب کاری کردم که گفتم . امیر با پشت دستش سیلی ارامی به صورت من زدو گفت خوب کاری کردی اره؟ تمام خشمم از جریانات اخیر، جدایی م از مرتضی توهین ها وتحقیرهایی که توسط امیر و مامان شده بودم را سر انگشتانم جمع کردم جیغی کشیدم و با ناخن هایم به صورت امیر حمله ور شدم. صدای فریاد امیر بلند شدو سپس مرا محکم روی تختم پرتاب کرد در خودم جمع شدم و با تمام وجود جیغ کشیدم از اتاق من برو بیرون. امیر که انگار از حالت من ترسیده بود کمی به عقب رفت و گفت خفه شو مامانینا خوابیدن دستانم را دوطرف صورتم گذاشتم وبا جیغ بلندتری گفتم برو بیرون. کثافت، حالم ازت بهم میخوره، وحشی نجس، مشروب خور اشغال مامان دوان دوان وارد اتاقم شدوگفت چی شده عاطفه برخاستم و از تخت پایین امدم و با جیغ گفتم به این عوضی بگو بره بیرون، بهش بگو راه به راه سرشو نندازه پایین تن لششو بیاره تو اتاق من، بگو گمشه از جلوی چشمم. مامان امیر را به بیرون از اتاق من هل دادو گفت چته عاطفه؟ صدایم را پایین اوردم وگفتم میره مشروب میخوره شب گردی میکنه، زیبا بهش گیر میده میاد پاچه منو میگیره. سپس بالشت و پتویم را برداشتم وگفتم من میام پایین تو اتاق پوریا. امیر فهم و شعور نداره من یه خانمم سرشو مثل گاو میاندازه پایین میاد تو اتاق من نمیگه شاید من تو شرایطی م که تو نباید منو ببینی. امیر یک قدم وارد اتاق خواب شدو گفت حقته، وقتی کهّ..... حرفش را بریدم و با جیغ گفتم خفه شو مامان به سمت امیر چرخید با دیدن صورت اوکه چند رگه خون رویش بود گفت این بچه چند روز دیگه عقدشه چرا صورتش و چنگ گرفتی. امیر دستی به صورتش کشیدو سپس چرخید خودش را در اینه دید. گونه چپش دو رگه خون داشت و گردنش هم از قسمت راست زخم شده بود. هینی کشیدو رو به من گفت عاطفه میکشمت..... با جیغ توأم با گریه پایم را به زمین کوبیدم وگفتم خفه شو، با من حرف نزن. اسم منو نیار امیر یک قدم عقب رفت صدای بابا می امد که گفت چه مرگتونه نصفه شبی لای در که نمایان شد با هق هق گریه گفتم از این مشروب خور الوات بپرس. میره شب گردی و عیاشی زیبا مچشو گرفته اومده سیلیشو به من میزنه . امیر مدافعانه گفت من ... ۸۱ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم اجازه ندادم ادامه حرفش را بزند با جیغ گفتم تو دیگه حق نداری با من حرف بزنی، خیال میکنی من مردم. میرم طبقه پایین که دیگه قیافه نحس و نجس تورونبینم. بابا به ارامی گفت عاطفه با برادر بزرگتر اینطوری حرف میزنی؟ روبه بابا گفتم این برادر بزرگتره؟ کلید اتاق منو برداشته من تو اتاقم نشستم یه دفعه درو باز میکنه میاد تو، بابا شاید من مشکل زنانگی دلرم میخوام لباس عوض کنم این نره غول باید منو ببینه، شاید من تو اتاقم لختم. بابا نگاه چپ چپی به امیر انداخت و گفت اره؟ امیر با حالت مظلومیت گفت من دلواپسش بودم که اینکارو میکردم. ادامه حرفش را خورد نگاهی به او که چهره اش غرق ناراحتی شده بود انداختم. بغض سنگینی گلویم را فشرد اشک مانند باران از چشمانم جاری شد ،از امیر دلخور بودم اما به هیچ عنوان راضی به ناراحتی اش هم نبودم. دلم جایی گیر کرده بود که خودمم هم سر از حال خودم در نمی اوردم، حس عجیبی بود، اینهمه غم و ناراحتی من یک دلیل داشت ان هم اینکه من از امیر این انتظار را نداشتم که در مقابل عشقی که من به مرتضی داشتم جبهه بگیرد. راستش غم دوری از مرتضی برایم سنگین بود. اما سنگین ترش این بود که من در مقابل کسی که همیشه فکر میکردم پشت و پناهم و غمخوارم هست باخته بودم. بالشت و پتویم را برداشتم گوشی ام را هم در دست گرفتم و به سمت خروجی رفتم سر راهم لگدی به جعبه لباسی که برایم خریده بود زدم جعبه پاره شد کاور لباس جلوی پای امیر افتاد، نگاهش نکردم و با غضب گفتم اینم ببر پس بده، نه خودتو میخوام نه لباسی که برام خریدی و سپس ازاتاق خارج شدم. صدای مامان را میشنیدم که میگفت اشکال نداره تو بزرگتری پسرم. اونم اعصابش خورده. در اتاق سابق پوریا را باز کردم و وارد شدم نگاهم به عکس اتلیه ای اش که روی دیوار اتاقش بود افتاد. قلبم تیر کشید. سری در اتاق گرداندم با دیدن وسایلش در اتاق نفسم تنگ شد. سرم را به بالا گرفتم و ارام گفتم خدایا این خونه به این بزرگی برای من اندازه قبر شده، خودت نجاتم بده. عکس پوریا را از دیوار جدا کردم یکبار دیگر به چهره اش خیره ماندم. ابروهای پر و چشمان تقریبا درشت سیاه رنگی داشت. بینی تیز و لبهای برجسته پوستش روشن تر از من بود.قدش هم تقریبا بلند بود و هیکل بدی نداشت. اما قلب مهربانی داشت، میتوانستم به جرأت قسم بخورم که ازارش به مورچه ایی هم نرسیده بود. کمی خیره تر به او نگاه کردم. در وجود من چه بود که تو اینقدر مرا دوست داشتی. لبهایم را ورچیدم و عکس را پشت و رو به دیوار تکیه دادم. یاد دیر امدن شب عیدم افتادم تتها کسی که دروغ های مرا باور میکرد اوبود. در ان هیاهو که همه مرا بازخواست میکردند فقط اوبود که طرفدارم بود. لبم را گزیدم و اهی کشیدم. صحنه ایی که مرا در فروشگاه با مرتضی دید مقابل چشمانم امد. انگشت شصتش را روی قلبش فشار داد. پتو را روی سرم کشیدم ، فکرو خیال رهایم نمیکرد. و از شدت غم خواب از چشمانم رفته بود. ۸۱ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم با صدای بابا که از مامان زغال طلب میکرد سرجایم نشستم. موهای مشکی رنگم که تا گودی کمرم را میگرفت جمع کردم و برخاستم از اتاق خارج شدم و رو به بابا گفتم سلام نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت یه نگاه به خودت بنداز، اینقدر گریه کردی چشمهات ورم کرده. دستی به صورتم کشیدم وگفتم من چیکاره م بابا شرکت برم یا نه؟ صبر کن امیر بیدارشه ببینم چیکار میخواد بکنه. من با امیر حرف نمیزنم، جایی هم باهاش نمیرم اگر اجازه من دست اونه پس نمیرم، شماهم بشین و صبر کن تا اون پسر مشروب خور لاابالیت لنگ ظهر که همه اداره ها بستن از خواب بیدارشه. بابا برخاست و به سمت پله ها رفت و گفت قبلا هم بهت گفتم اجازه تو دست برادر بزرگترته، منو به جون اون ننداز، الان پاشه ببینه تو نیستی هزار تا حرف بار من میکنه که خودت گوشه خونه نشستی پای منقلت دخترت معلوم نیست کجاست و باکیه. بی ابروییش مال منه. نگاهی به بابا انداختم و به سرویس رفتم دست و صورتم راشستم و وارد اشپزخانه شدم، به مامان سلام دادم و میز صبحانه را چیدم. چیزی از گلویم پایین نمیرفت. یک لیوان چای داغ نوشیدم احساس افت فشار توأم با سردرد به سراغم امد. به ناچار یک قاشق عسل در دهانم گذاشتم و به مکالمه بابا و امیر گوش میدادم. دیگه کی میخوایاز خواب بیدارشی ساعت نه صبحه، این چه وضع کار کردنه، همه کارها اینجوری میخوابه. مکثی کردو ادامه داد اون کوفتی و میخوری که نمیتونی پاشی دیگه امیر باصدای گرفته گفت پاشدم بابا رو اعصاب من راه نرو اخه این چه وضع کار کردنه؟ صبح به صبح من باید بیام بالا یه خورده حرف بارت کنم تا بیدارشی امیر از پله ها پایین امد نگاهی به قامت مردانه و سینه پهنش انداختم. جای ناخن های من روی صورت و گردنش به وضوح معلوم بود ناخواسته لبخندی زدم و سریع ان را جمع نمودم . وارد سرویس شد. بابا پایین امدو روبه من گفت باید بری کارهای دارایی و انجام بدی رو به بابا گفتم اگر اجازه میدی با ماشین خودم برم و امیر هم حق دخالت تو کارامو نداره، اگر حالی پسرت میکنی که با من حق نداره حرف بزنه میرم، درغیر اینصورت به من ارتباطی نداره. امیر از سروبس خارج شدو رو به من گفت باشه، پاشو برو ۸۲ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم به طبقه بالارفتم و لباس پوشیده از اتاق خارج شدم . بدون اینکه چیزی به کسی بگویم خانه را ترک کردم و مستقیم به طرف شرکت رفتم. سرم را پایین اگداختم و یکراست وارد شرکت و سپس اتاق خودم شدم، مشغول مرتب کردن پرونده هایم بودم که صدای امیر راشنیدم از منشی سراغ مرا میگرفت. در اتاقم را قفل کردم صدای قهقهه خنده عرفان بلند شد تو که هنوز سر خونه و زندگیت نرفتی که واسه یک ساعت دیر کردن کتکت زدند. امیر هم خندیدو گفت با این خروس جنگی حرفم شد. صدای عرفان نزدیک امد که گفت اوه ...اوه پسر تو سه روز دیگه جشن عقدته. چیکارش کنم؟ هیچ کاری نمیتونی بکنی. ارایشگاه شاید با گریم ردیفش کنه. صدای عرفان و امیر دور شد حسابهای شرکت را کمی منظم کردم و سپس پرونده های مرتبط با دارایی را داخل پوشه ایی گذاشتم و روی کیفم نهادم. فردا اول صبح حتما میرم دارایی امروز حوصله ندارم. با یاد اوری مرتضی قلبم لرزید. احساس ضعف در تمام بدنم به سراغم امد گوشی موبایلم را برداشتم و شماره شهره را گرفتم مدتی بعد ارتباط را وصل کردو گفت سلام عاطفه جان سلام عزیزم خوبی من خوبم چه خبر به طبقه بالارفتم و لباس پوشیده از اتاق خارج شدم . بدون اینکه چیزی به کسی بگویم خانه را ترک کردم و مستقیم به طرف شرکت رفتم. سرم را پایین اگداختم و یکراست وارد شرکت و سپس اتاق خودم شدم، مشغول مرتب کردن پرونده هایم بودم که صدای امیر راشنیدم از منشی سراغ مرا میگرفت. در اتاقم را قفل کردم صدای قهقهه خنده عرفان بلند شد تو که هنوز سر خونه و زندگیت نرفتی که واسه یک ساعت دیر کردن کتکت زدند. امیر هم خندیدو گفت با این خروس جنگی حرفم شد. صدای عرفان نزدیک امد که گفت اوه ...اوه پسر تو سه روز دیگه جشن عقدته. چیکارش کنم؟ هیچ کاری نمیتونی بکنی. ارایشگاه شاید با گریم ردیفش کنه ۸۳ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
به قلم . صدای عرفان و امیر دور شد حسابهای شرکت را کمی منظم کردم و سپس پرونده های مرتبط با دارایی را داخل پوشه ایی گذاشتم و روی کیفم نهادم. فردا اول صبح حتما میرم دارایی امروز حوصله ندارم. با یاد اوری مرتضی قلبم لرزید. احساس ضعف در تمام بدنم به سراغم امد گوشی موبایلم را برداشتم و شماره شهره را گرفتم مدتی بعد ارتباط را وصل کردو گفت سلام عاطفه جان سلام عزیزم خوبی من خوبم چه خبر مرتضی از صبحه منو کشته از بس بهم زنگ زده. چیکارت داره؟ میگه به عاطفه بگو به من زنگ بزنه میخوام باهاش حرف بزنم. من نمیتونم با اون صحبت کنم حالا یه زنگ بهش بزن بخدا نمیتونم شهره، اسمش میاد بغض توی گلوم گیر میکنه. اگر با اون حرف بزنم قلبم وای میسه. اخه اینجوری هم که نامردیه لااقل یه خداحافظی ازش بکن حالا چند روز دیگه شاید بهش زنگ زدم صدای تق تق در که امد از شهره خداحافظی کردم و بلند گفتم بفرمایید منشی وارداتاق شدو گفت اقای عباسی گفتند تشریف ببرید اتاقشون. چیکارم داره؟ نمیدونم اقای محققی و اقا ی شهریاری هم هستند. برخاستم و از اتاق خارج شدم در زدم و وارد اتاق امیر شدم ارام سلام کردم و با وقار سرجایم نشستم. اقای محققی روی صندلی اش به طرز خیلی بدی لمیده بود. روبه من گفت فاکتورهای پروژه تخت جمشید و براتون اوردم که تا اینجا چقدر خرید شده. نگاهی مشمئز به سرتا پایش انداختم و سپس سرم را روی فاکتورها انداختم زیر چشمی تحت نظرش داشتم که صاف نشست و خودش را مرتب کرد. عرفان پلاتی را باز کرد و سرگرم توضیح دادن به امیر شد مجید هم برخاست و بالای سر انها ایستاد نگاهی اجمالی به فاکتورها انداختم و گفتم اقای محققی این فاکتورهاتون بعضی هاش مهرو سربرگ نداره. نزدیکم امد بوی تند ادکلنش شامه م را سوزاند. کمی از او فاصله گرفتم نگاهی به فاکتورها انداخت و گفت موردی نداره. موردی نداره نمیشه، چند روز دیگه میخواهید اینها رو به شهرداری و دارایی ارائه بدهید، امار فاکتورهاتون که بالا بره.... حرفم را بریدو گفت جداشون کن بده ببرم درست کنم. برای خودتون مشکل میشه، چهار روز دیگه فاکتورهاتون که بیشتر بشه براتون سو تفاهم پیش میاد. چون خودتون روی این پروژه حسابدار ندارید بهتره که کارتون درست پیش بره. خندیدو به حالت عامیانه گفت باشه دیگه، گفتی منم گفتم چشم میبرم درستش میکنم. الان میخوای بلایی که سر امیر اوردی و سر منم بیاری؟ قهقهه خنده عرفان گوشم را خراشید برخاستم و مقابل او ایستادم یک سرو گردن از من بلند تر بود خیلی جدی به چشمانش خیره شدم وگفتم خوب گوشهاتونو باز کنید اقای محققی، این تازه شروع کار ما تو این پروژه س و متاسفانه تقریبا هرروز مجبورم شمارو ببینم، خدمتتون عارض شم بنده به هیچ عنوان با شما شوخی ندارم. حدخودتونو بدونید. سپس فاکتورهایش را جمع کردم نگاهی به امیر و عرفان که به ما خیره بودند انداختم و از اتاق خارج شدم. صدای خنده عرفان راشنیدم که به مجید میگفت حالیت شد؟ ۸۴ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
ریحانه 🌱
#پارت_82 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم . صدای عرفان و امیر دور شد حسابهای شرکت را کمی منظ
به قلم وارد اتاقم شدم کیف و پوشه م را برداشتم و از شرکت خارج شدم. سوار ماشینم شدم و حرکت کردم . مقابل یک لباس فروشی ایستادم. کمی به ویترین خیره ماندم و سپس از ماشین پیاده شدم و وارد مغازه شدم. فروشنده جلو امد و لباس هارا تک به تک به من معرفی میکرد. لباسی که امیر برایم خریده بود بسیار زیبا بود اما دلم نمیخواست ان را بپوشم، راستش اصلا حوصله جشن عقد امیر را نداشتم کت بلندی که تا روی رانم می امد را به همراه شلوار دمپا گشادش چشمم را گرفت. سورمه ایی بود و با سفید رویش کار شده بود ان را پرو کردم و خریدم. از فروشگاه خارج شدم و مستقیم به خانه رفتم. ماشین را داخل حیاط پارک نمودم اتومبیل امیر داخل حیاط بود. در راباز کردم و وارد خانه شدم ، مامان کارگر گرفته بود و کارگرها سرگرم جابجا کردن وسایل من از طبقه بالا به پایین بودند سلام سردی به مامان و بابا انداختم روی کاناپه هانشستم. دکمه هایم را باز نمودم و خمیازه ای کشیدم. امیر را دیدم که بالای پله ها ایستاده خدمتکار از اتاقم خارج شد و گلدان بنجامین در دستش بود. یاد گوشی امیر که هنوز در ان دفن بود افتادم و گوشه لبم را گزیدم امیر رو به او گفت این سنگینه خانم اجازه بدهید من میبرمش . خدمتکار گلدان را زمین گذاشت امیر خم شد که گلدان را بردارد. نگاهش روی خاک متمرکز شد. نفسم در سینه م حبس شد. امیر گلدان را برداشت نگاهی به من انداخت و تیز پایین امد. نفس راحتی کشیدم. سرم را پایین انداختم احساس کردم امیر به سمت من میاید. نگاهم را به اوانداختم. حسم درست بود گلدان را مقابلم نهاد. نگاهی به خاک انداختم گوشه گوشی امیر در اثر اب دادن به گلدان از خاک بیرون زده بود قلبم تند تند میکوبید. ۸۵ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋 به قلم مامان گفت امیر چرا گلدون و گذاشتی اونجا بگذار توی اتاقش . نگاه جدی ایی به امیر انداختم و با پرویی گفتم حالا که چی؟ چهره امیر متعجب شدو من ادامه دادم الان با شرمنده کردن من ، و خجالت زده شدنم مشکلت حل میشه؟ در چهره امیر تعجب شدت یافت و من ادامه دادم باشه، تو راستگو، باشه تو زرنگ و من احمق امیر ابرویی بالا دادو گفت چقدر تو پررویی عاطفه من پروام ؟ الان که همه چیز طوری شده که تو میخوای. بازم من پروأم؟ تو بالا و پایین نمیپریدی که امیر،داره دروغ میگه، مست بوده حالیش نبوده، معلوم نیست کجا انداختش اومده پاچه من میگیره. ایستادم وگفتم خیلی خوب ، الان دیگه این مسئله تموم شده، تو یه گوشی نو و بهتر داری و به تمام خواسته هات رسیدی. اره من گوشی تورو بردلشتم، خوب کاری کردم که برداشتم، دوست داشتم، الان اون بالا کلا متعلق بتوإ، دزد و دست کج هم همسایه مامان و بابا شده. مامان جلو امدو گفت چتونه شما دوتا مثل سگ و گربه میپرید بهم دیگه. امیر نگاهی به مامان انداخت و رو به من گفت ببخشید که تو گوشی من برداشتی، من معذرت میخوام. مامان گفت این جریان گوشی بین شما دوتا هنوز تموم نشده؟ روبه مامان گفتم نمیدونم والا از امیر جونت بپرس. امیر خندیدو رو به من گفت تو خیلی رو داری عاطفه سپس خم شد گوشی اش را از زیر خاک بیرون کشیدو گفت یادته اونشب من میگفتم گوشی منو این برداشته؟ میگفت امیر مسته یادش نیست گوشیشو کجا گم کرده میاندازه تقصیر من روبه امیر،ادامه گفتم خیلی خوب، اونشب هم من مست بودم خوبه؟ اصلا هرچی اتفاق بد توی این خونه میفته گردن من راضی میشی؟ صدای زنگ ایفن بلند شد. مامان درحالی که به سمت ایفن میرفت گفت امیرجان اون گلدون و بردار ببر بگذار تو اتاق عاطفه. نگاهم به امیر گره خرد پوزخندی زدو گفت خدایی دمت گرم خیلی چیزها الان ازت یاد گرفتم. گردن نگرفتن تو سخت ترین شرایط، پنهان کردن یه چیز تو یه جایی که عقل جن بهش نرسه و یه پرویی بزرگ، بازی کردن با کلمات و در رفتن از زیر اشتباهاتت. نفسم را حبس کردم وگفتم اما تو هیچی نداری که کسی بخواد ازت یاد بگیره، از تو فقط ضعیف کشی و نامردی و وحشی بازی میشه یاد گرفت. مامان بلند گفت بسه دیگه شهروز داره میاد داخل ۸۶ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم این همه سال بچه منو نگه داشتی، وبعد رو به مامان ادامه داد شماهم همینطور رویا خانم. البته به وکیل صدقیانی سپردم که قرارداد پوریا سر مجتمع سپیدارو بیاره بده خودتون. اون پولی که پوریا داده و هزینه کرده باشه به پاس این بیست سالی که من نبودم و شما پوریا رو نگهش داشتید. البته بماند که هشت سالی که راحله زنده بود هم باز رویا ترو خشکش میکرد. بابا برخاست و گفت این چه حرفیه شهروز جان، انجام وظیفه بوده. مامان ادامه داد برای من پوریا و امیر فرقی ذاهم ندارن. پوریا یادگار خواهرمه. عموشهروز دست بابا رافشرد و گفت با اجازتون سپس دست امیر راهم گرفت وگفت ایشالا خوشبخت بشی عمو ، ببخش که نشد تا عقدت بمونیم. امیر هم دست اورا فشردو گفت ایشالا برای عروسی تشریف بیارید. با رفتن عمو شهروز مامان روی کاناپه نشست و گفت دختره سرتق بی لیاقت. سپس رو به من ادامه داد به خاطر اون پسمون جل یک لاقبا پوریا رو رد کردی؟ من بمیرمم تورو به اون نمیدم. اولین خاسوگاری که برات اومد شوهر میکنی و گورتو گم میکنی. برخاستم و به سمت اتاق خوابم رفتم. بابا روبه مامان گفت خلایق هرچه لایق، پسر به اون خوبی و لیاقتش و نداره. رو به بابا گفتم شما چراا ناراحتی بابا؟ شما که به خواسته ات رسیدی . سپیدار کلا مال خودت شد. حالا میتونی با اون وامی که من برات گرفتم سپیدارو بسازی ، با فروش برج نمک ابرود هم تخت جمشیدو بسازی من نگران اینده توأم دختر. پوزخندی زدم وگفتم میدونم. سپس وارد اتاق خوابم شدم و در رابستم صدای امیر را میشنیدم که از مامان و بابا خداحافظی کردو خانه را به مقصد ساختمان رها کرد. چند دقیقه که از رفتن او گذشت برخاستم لباس پوشیدم و از اتاقم خارج شدم. مامان با دیدن من گفت کجا به سلامتی؟ میرم خونه شهره از امیر اجازه گرفتی لبهایم را بهم فشردم و نفس صداداری کشیدم. بابا مداخله کردو گفت برو بابا فقط صدای داداشتو در نیار ۸۷ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_85 🦋#عشق_بی_بی‌رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم این همه سال بچه منو نگه داشتی، وبعد رو به مامان ا
🦋🦋 به قلم ازخانه خارج شدم و مستقیم به خانه شهره رفتم. شهره دوست دوران مدرسه ابتدایی م بود. برایم مثل یک خواهری مهربان فداکاری میکرد و دل میسوزاند. اما متاسفانه دوسال پیش در یک سانحه رانندگی پدر و مادر و خواهرش را از دست داده بود. شهره و رامین بازماندگان ان تصادف بودند. و باهم زندگی میکردند. در زدم و وارد خانه شان شدم. به پیشنهاد شهره از خانه بیرون زدیم و به یک کافه رفتیم. جریانات امدن عمو شهروز را برای شهره بازگو کردم. سرتاسفی برایم تکان دادو گفت خیلی اشتباه کردی عاطفه، موقعیت خوبی و از دست دادی اهی کشیدم وگفتم البته پوریا تو بد شرایطی پا پیش گذاشت. پوریا الان چند ساله که پاپیش گذاشته میدونم منظورم چیز دیگه س، الان تو این شرایط که روح و روان من درگیر مرتضی ست پوریا اومده برای اخرین بارخاستگاری کنه. شهره ابروهایش را به علامت ندانستن بالا داد . صدای زنگ گوشی اش بلند شد . نگاهی به صفحه گوشی اش انداختم و با دیدن شماره مرتضی ته دلم لرزید. اشاره ایی به گوشی اش کردو گفت جوابشو بده سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم قلبم وای میسه اگر صداشو بشنوم، ولش کن ، یه مدت زنگ میزنه و بعد خودش بیخیال میشه. گناه داره، جوابشو بده بگذار دلش از تو کنده بشه. گوشی را برداشتم صفحه را لمس کردم مرتضی گفت الو ..... در پی سکوت من تکرار کرد الو....، شهره خانم ارام و با صدایی لرزان گفتم سلام نفسی کشیدو گفت تویی عاطفه؟ منو ول کردی و بی خداحافظی رفتی؟ اشک حسرت روی گونه م غلطیدو گفتم ما به درد هم نمیخوریم مرتضی حضور من برای تو باعث دردسره امیر بدجور به تو گیر داده و قصد داره اذیتت کنه، من بهش قول دادم با تو کات کنم اونم دست از سرت برداره. خوب دست از سرم برنداره، مثلا میخواد چیکارم کنه؟ ۸۸ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋 به قلم تهدیدم کرد گفت ادم میفرستم بره بهش چاقو بزنه. مگه شهر هرته عاطفه تهدیدهای امیر تو خالی نیست مرتضی، اون کارهاشوعملی میکنه. گفت میخواد مغازتو اتیش بزنه خوب اتیش بزنه فدای یه تار موت نه مرتضی من نمیخوام باعث دردسرت بشم چه دردسری عشقم؟ من تورو دوست دارم . کل داراییم فدای یه تار موهات. خانواده من حتی اگر شده من بمیرم اجازه این ازدواج و به من نمیدن. ورابطه من با تو رو تموم میکنن منم قبل از اینکه تورو تودردسر بندازم و ایندتو خراب کنم ازت خداحافظی میکنم. تو داری مثل خانوادت از جانب دیگران تصمیم میگیری الان شرایط و به من گفتی منم حق انتخاب دارم. شهره با دلهره و نگرانی گفت عاطفه امیر داره میاد سراسیمه گوشی را قطع کردم، روی میز گذاشتم و به سمت شهره هل دادم و گفتم دید دارم با تلفن صحبت میکنم؟ نمیدونم. سپس لبخندی زدو گفت سلام امیر اقا به سمت امیر چرخیدم و گفتم تو اینجا چیکار میکنی؟ با نگاهش اطراف را وارسی کردو گفت با زیبا رفتیم خرید، میخواستم بیارمش کافه ماشینتو جلو در دیدم. از او رو برگرداندم وگفتم کافه به این بزرگی برو یه جا دیگه بشین امیر کمی این پا و ان پاکردو رفت. بلافاصله برخاستم میز راحساب کردم و با شهره از کافه بیرون زدیم. زیبا و امیر را دیدم که در حال ورود به کافه بودند. خودم را به ندیدن زدم و حرکت کردم. باصدای امیر که مرا میخواند ایستادم با زیبا سلام و احوالپرسی کردم شهره هم به او دست دادو نامزدی اش را تبریک گفت سپس رو به امیر گفتم برو با نامزدت تنها باش، منم کار دارم. میشستید حالا ماهم که تازه اومدیم. اشاره ایی به شهره کردم وگفتم بعدأ ایشالا. سپس سوار ماشین شدیم. شهره با خنده گفت چقدر بد چنگش زدی. حقش بود. شهره با دلسوزی گفت عاطفه جان امیر خیر و صلاحتو میخواد. هیچ وقت یادم نمیره اومد پیشم وگفت من یه دختررو دوست دارم. بعد از ظهرها میره کتابخونه، یکی دوبار رفتم سرراهش تحویلم نگرفته. رفتم کتابخونه عضو شدم باهزار تا سختی پیداش کردم طرح دوستی باهاش ریختم باهم رفتیم کافه قهوه بخوریم امیر مثلا اومد دنبال من ما زیبا رو رسوندیم امیرخان خونشو یاد گرفت. اندازه چهار ماه صبح و شب براش وقت گذاشتم تا به عشقش برسه، مامان و راضی کردم از خرشیطون بیاد پایین و تن به ازدواجشون بده. اخه مامانم ترانه دختر دایی احمدم و واسه امیر پسندیده بود. نوبت من که شد، حمایتم که نکرد هیچ، چوب لای چرخ اون بنده خداهم گذاشت ۸۸ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_87 🦋#عشق_بی_بی‌رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم تهدیدم کرد گفت ادم میفرستم بره بهش چاقو بزنه. م
🦋🦋 به قلم ماشین را روشن کردم و حرکت نمودیم. بعد از کمی دور دور و خیابانها را بالا پایین کردن شهره را رساندم و به خانه بازگشتم. عقد امیر به چشم برهم زدنی تمام شد. به دوری و نبود مرتضی هم کم کم داشتم عادت میکردم که امیر وارد شرکت شد، لای در اتاقم باز بود باعصبانیت وارد اتاقم شد، در را پشت خودش بست و گفت بهت گفتم اون پسره بی همه چیز رو ولش کن. با بهت گفتم به جون خودت ولش کردم امیر اگر ولش کردی پس چطوری خواهرش دوباره زنگ زده خونمون؟ به خدا من هیچ ارتباطی با اون ندارم. ازز اون موقعی که بهت قول دادم خداشاهده بهش زنگ نزدم. حتی دیگه ندیدمش. داری دروغ میگی، خواهرش زنگ زده به مامان گفته حالا که این دوتا همدیگرو میخوان چرا مخالفت میکنید؟ باور کن.من ارتباطی با اون ندارم. باور نمیکنم ، اینکاری که کردی پاشو بد میخوری عاطفه بشین و ببین چه مرتضی ایی ازش بسازم ، کاری باهاش میکنم تا یاد بگیره هرکاریی یه تاوانی داره. برخاستم دست امیر را گرفتم و ملتمسانه گفتم ازت خواهش میکنم امیر ولش کن، به جان خودت که از دنیا برام عزیزتری من ارتباطی با اون ندارم.. اون خودش مثلا زنگ زده خاستگاری رسمی کنه، من بی اطلاع بودم. امیر سری به علامت تهدید تکان دادو گفت ادمش میکنم سپس از اتاق من خارج شد بلافاصله بعد از رفتن او گوشی شرکت را برداشتم و شماره مرتضی را گرفتم. مدتی بعد ارتباط را وصل کردو گفت الو با شتاب و عجله گفتم این چه کاری بوده که تو کردی؟ جای سلام احوالپرسیته بعد این همه مدت سری تکان دادم و با بغض گفتم سلام. سلامم را ارام پاسخ دادو گفت خاستگاری کردم، اینم اشتباهه؟ اشک از گونه هایم سرازیر شدو گفتم امیر عصبی شده، دوباره داره تهدید میکنه، بهش میگم من با اون ارتباطی ندارم. تو گوشش نمیره. خیلی کار اشتباهی کردی مرتضی لااقل به من میگفتی من شرایط و میسنجیدم بعد زنگ میزدی. به تو بگم؟ چطوری باید اینکارو میکردم؟ به خودت که حق ندارم زنگ بزنم ، به شهره زنگ میزدم برات پیغام میگذاشتم که اونم دوستت میگه به من زنگ نزن داره برای من بد میشه. سری تکان دادم وگفتم خانواده من با این وصلت مخالفند توچی؟ تومنو میخوای؟ این حرف مرتضی بغض و گریه مرا شدت دادو گفتم اره، من تورو میخوام ، اما اینو بفهم لعنتی خانواده م من و به تو نمیدن. خیلی خوب پس تو بکش کنار، من میخوام تمام تلاشمو برای بدست اوردن تو انجام بدم. اخه مرتضی .... حرفم را بریدو گفت تو نگران نباش، عذاب وجدان هم نگیر اگر خطری منو تهدید کنه ی اتفاقی برام بیفته من خودم باعث شدم. و خودم اینو خواستم والا تو به خاطر حفظ ارامش و امنیت من گذشته بوی دیگه درسته؟ با کلافگی گفتم نه، من تورو دوست دارم، چه مال هم باشیم چه نباشیم من دلم نمیخواد کوچکترین اسیبی به تو برسه. صدای مهیب شکستن شیشه و بدنبالش فریاد مرتضی که چه غلطی داری میکنی همهمه و هیاهو صدای فریاد و بازهم شکستن شیشه. ارتباط قطع شد. برخاستم قلبم مثل گنجشک میزد از اتاقم خارج شدم و رو به منشی گفتم امیر تواتاقشه؟ نه، با اقای محققی شهرداری جلسه داشتند رفت. تو مطمئنی که جلسه داشته؟ بله دعوت نامش هنوز روی میز اتاقشه. در اتاق عرفان را زدم و وارد شدم. سرگرم کارکردن روی پلاتش بود . با دیدن من شکه شدو گفت چی شده؟ میشه یک ساعت ماشینتو به من قرض بدی؟ از حرف من متعجب شد و من ادامه دادم یه کاری دارم که نمیخوام با ماشین خودم برم. به امیر هم حرفی از رفتن من و بردن ماشینت نزنی سوئیچ را از داخل جیبش در اوردو دستم داد. من هم له طبعیت از او سوئیچم را دستش دادم و با عجله به سمت مغازه مرتضی حرکت کردم. پایان فصل اول ۸۹ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم 🔴فصل دوم🔴 با ناباوری نگاهی به مغازه مرتضی انداختم. تمام وسایلش پخش زمین شده بود. شیشه ها شکسته بود و خودش هم با یقه پاره و سر وضع نامرتب جلوی در نشسته بود و به زمین خیره بود. از ماشین پیاده شدم و دوباره همه جارا ور انداز کردم. با دیدن من برخاست یک رگه خون از گوشه پیشانی اش تا زیر گونه اش راه افتاده بود. مضطرب جلو رفتم و گفتم چی شده؟ لبخندی زدو گفت همیشه همه چیز اونطوری که ما میخواهیم نمیشه خنده تلخی کردم و گفتم ایندفعه دیگه هیچ چیز اونجوری که ما نخواستیم نشد. رگه خون پیشانی اش را پاک کردو گفت همه اینها فدای یه تارموت. نگاهی به وسایلش انداختم که همه شان شکسته بود. اشک روی گونه م غلطیدو گفتم ازت خواهش میکنم منو فراموش کن. خانواده من اجازه این ازدواج و به ما نمیدن. و تو فقط داری خودتو به دردسر میاندازی مرتضی باخنده گفت تو دخالت نکن، زندگی منه منم دلم میخواد تو دردسر باشه. صدای زنگ گوشی ام بلند شد نگاهی به شماره امسر انداختم با فریاد گفت کدوم قبرستونی هستی؟ ارتباط زا قطع کردم، مرتضی گفت به روش نیار که چیزی میدونی من برم میترسم بیاد اینجا من و با تو ببینه. دوباره تلفنم زنگ خورد سوار ماشین شدم امیر با فریاد گفت مگر دستم بهت نرسه عاطفه به خدا قسم ریز ریزت میکنم. کدوم قبرستونی رفتی؟ من اومدم بیرون کار داشتم ، الان بر میگردم شرکت. کجایی الان دقیق کجایی بگو من میخوام بیام اونجا به ان و من افتادم وگفتم یه ربع دیگه میرسم امیر اومدم فروشگاه یه چیزی لازم دارم بخرم. تو چرا اینطوری میکنی؟ یه عکس الان از خودت بفرست تو فروشگاه. باشه چشم. سپس همانجا ترمز کردم و پیاده شدم مقابل بوتیکی ایستادم و یک عکس سلفی از خودم گرفتم برای امیر ارسال نمودم. تیک دوم دیده شدنش که خوردارام گرفتم و به شرکت رسیدم ماشین را پارک نمودم و وارد شدم. امیر و مجید روی کاناپه های سالن نشسته بودند. سلام کردم امیر با خشم به من نگاه میکرد، همچنان سعی داشت جلوی مجید واکنشی نشان دهد . به اتاق عرفان رفتم و گفتم گفتی با ماشین تو رفتم؟ من نگفتم، خودش فهمید، اومد شرکت دیده ماشین تو توپارکینگه مال من نیست با توپ پر زنگ زد به من که پلاتتو تکمیل نکردی چرا رفتی منم گفتم پلاتم تکمیله منم شرکتم گفت چرا ماشینت نیست منم گفتم عاطفه برده . اومد بالا سوئیچتو ازمن گرفت ماشینتو داد نگهبان پارکینگ ببره خونتون . برای چی اینکارو کرد؟ نمیدونم. امیره دیگه. وارد اتاقم شدم و در را بستم بلافاصله پشت سر من امیر در را بازکردو ارام گفت کدوم قبرستونی بودی؟ رفته بودم فروشگاه خرید کنم چی خریدی؟ چیزی که میخواستم و نداشت برگشتم. کدوم فروشگاه اونوقت همین فروشگاه خیابون بغلی گوشی اش را در اورد عکسی که برایش فرستاده بودم را باز کرد روی عکس زوم نمود و به سراغ تابلو مغازه ایی که با ان عکس گرفته بودم رفت و گفت این پیش شماره کجاست؟ ناخواسته یک قدم از او فاصله گرفتم امیر گفت شماره ش هم رو گوشی تلفن اتاقت بود. یادت رفته بود پاکش کنی. لبم را گزیدم و عقب تر رفتم. امیر جلو امدو گفت تو ادم بشو نیستی ، الان هم خداتو شکر کن که مجید اینجاست و الا لهت میکردم. چرخی در اتاق من زدوگفت فاکتور های مجید هرکدوم ایراد داره بده براش ببرم. گفته امیر را اطاعت کردم . در حین خروج از اتاقم گفت اماده شو بریم خونه. ۹۰ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_89 🦋#عشق_بی_بی‌رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم 🔴فصل دوم🔴 با ناباوری نگاهی به مغازه مرتضی اندا
🦋🦋 به قلم کیفم را برداشتم و پشت بند امیر از اتاق خارج شدم قلبم گروپ گروپ میتپید. منتظر رفتار وحشیانه امیر بودم. در سالن مجید و عرفان سرگرم پچ پچ بودند امیر رو به مجید گفت اینم فاکتورهات، اینها رو ببر درست کن. نگاهی به من انداخت و روبه امیر گفت تو الان کجا داری میری؟ بیا بریم سر ساختمان من باید یه سر برم خونه حالا خونه واجب نیست. یک ساعته مهندس رجبی هزار بار زنگ زده میگه بیا اینجا اشاره ایی به من کردو گفت اخه باید ایشون و ببرم برسونم. دوتا ماشین که لازم نداریم. تو ماشینتو بده خواهرت بره . من هستم دیگه. امیر نگاهی به من انداخت خشم در چشمانش موج میزد دلم لرزید ناخواسته یک گام از او فاصله گرفتم. سوئیچش را از جیبش در اوردو گفت یه لحظه بیا بدنبال او وارد اتاق کارش شدم امیربا اخم گفت از اینجا تا خونه یک ربع الانیم ساعت راهه، مستقیم میری خونه از تلفن خونه به من زنگ میزنی. سرم را به علامت تایید حرف امیر تکان دادم و از اتاق خارج شدم. نگاهم به چشمان مجید افتاد از ان خنده های حرص در بیار همیشگی اش کردو گفت بیرون هوا افتابیه، اما اینجا یه دفعه طوفانی شد. سپس پوزخندی زدو ادامه داد اگر از حد خودم خارج شدم بهم بگو ها. نگاهم را از او گرفتم و از شرکت خارج شدم. وای که چقدر از مجید بدم می امد. سراسیمه خود را به خانه رساندم . سلام کردم مامان و بابا جواب سلامم را ندادند. تلفن را برداشتم و شماره امیر را گرفتم. مدتی بعد با صدای کلفت گفت بله من رسیدم خونه کاری نداری؟ ارتباط را که قطع کردم بابا با لحن تندی گفت تو چه فکری پیش خودت کردی عاطفه؟ متحیر گفتم من بابا؟ صدایش شبیه فریاد شدو گفت بله تو، اول پوریا رو رد میکنی کلا از ایران بزاره بره، صبر کردی عقد امیر هم برگزار شه، بعد به اون پسره گداگشنه گفتی زنگ بزنه خاستگاریت کنه؟ مدافعانه گفتم من نگفتم بابا ببند اون دهنت و رو به مامان ادامه داد دختره بی حیای بی فکر، رفته واسه من عاشق شده . نگاهش روبه من چرخید و گفت قبل از اینکه تشت رسوایی مو از بوم بندازی پایین ردت میکنم بری. نگاهی به مامان انداختم، مامان با تنفر به من گفت شوهر کن برو دیگه، خسته شدم از دستت، هر روز باهات درگیری دارم. هرلحظه یه ساز برا خودت میزنی، اگر تمرگیده بودی تو خونه الان شوهرت داده بودم. تقصیر باباته گفت میخوام دخترم درس بخونه. اشک در چشمانم جمع شد مامان ادامه داد عاطفه شوهر کن از خونه من برو، اینو به چه زبونی بهت بگم؟ دیگه نمیتونم تحملت کنم. دیگه اعصاب و حوصله تورو ندارم. مظلومانه گفتم چیکار کنم اگهی شوهر یابی بزنم؟ تو صبرکن خاستگار بیاد من شوهر میکنم ۹۱ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم مامان روی مبل نشست و گفت خاستگار میخوای؟ اومده، شوهرت میدم میری سر خونه زندگیت. خاستگار کی هست؟ مامان نگاهی به بابا انداخت و بابا گفت محققی به حالت بی میلی گفتم سعید؟ بابا نگاهش را از من گرفت و گفت نخیر مجید. چهره م مشمئز شدو گفتم أه.... چقدرم ازش بدم میاد ، اون مگه زن نداره؟ بابا سرجایش نشست و گفت طلاق داده حرصم حسابی در امده بود و کفری شده بودم. با جیغ گفتم یعنی میخوای منو بدی به کسی که زنش و طلاق داده و یه بچه هم داره؟ مامان و بابا ساکت شدند و من ادامه دادم چند سال ازت کوچکتره بابا؟ مامان برخاست و رو به من گفت توهم چهارده سالت که نیست ، دیگه داری میترشی ببست و شش سالته، اون پسره هم چهل سالشه. پوزخندی زدم و به مامان گفتم اون پسره نه، اون مرده. رو به بابا ادامه دادم معاملتون سود مند بوده بابا؟ بابا با اخم گفت از جلوی چشمم برو گمشو. وارد اتاق خوابم شدم. از شدت عصبانیت بند بند وجودم میلرزید. احساس کردم بدنم به شدت عرق کرده. مثل بمب ساعتی هرلحظه امکان انفجارم بود. از اتاقم خارج شدم و به حیاط رفتم روی تاپ کنار استخر نشستم و اوضاعم را مرور نمودم. حق با شهره بود. حضور من و مرتضی برای هم فقط دردسر بود. اشک از چشمانم جاری شدو در دلم ارزو کردم ای کاش هیچ وقت ندیده بودمش. اگر مرتضی نبود، شاید راحت تر به پوریا فکر میکردم. اخه چرا بدون هماهنگی بامن به خواهرت گفتی زنگ بزنه؟ الان خوب شد؟ مغازتو زدند ترکوندند. منم تو این مخمصه انداختی. نمیدانم چقدر در حیاط مشغول فکر کردن بودم که در حیاط باز شد و امیر وارد شد. از ترس در خودم جمع شدم. حواسش به من نبود. مستقیم به خانه رفت. نفس راحتی کشیدم و خداراشکر کردم که دوباره در را باز کردو گفت عاطفه لبم را گزیدم و برخاستم. با دیدن من با خشم به سمتم امد از ترس روی تاپ نشستم و سرم را پایین انداختم. امیر نزدیکم امدو گفت دادم یه کتک دیگه هم حواله جونش کردند. تیز سرم را بالا اوردم و به چشمان امیر خیره شدم وگفتم جواب خدارو چی میدی امیر؟ اون نه دزدی کرده و نه هیزی، فقط کسی و که دوست داشته خاستگاری کرده . امیر مشتش را گره کردو گفت هیزی که کرده، دزدی هم نقششو کشیده که بکنه . پاشو از گلیمش درازتر کرده. خاستگاری کسی اومده که در حدش نیست. اونوقت اون مرتیکه پیرمرد عرق خور عوضی با اون قیافه چندشش و یه دختر پنج سالش در حدمنه؟ امیر پوزخندی زدو گفت پس بهت گفتند اره؟ اون در حد منه؟ چرا نمیری یقشو بگیری بگی مرتیکه، برو خاستگاری یه زن مرده ایی ، بیوه ایی مثل خودت چرا اومدی خاستگاری یه دختری که ازت چهارده سال کوچکتره؟ چرا میزاری رو سن اون ، و از خودت کم میکنی ؟ اون سی و هشت سالته و تو بیست وهفت. تفاوت سنیتون نه ساله بیست وهفت و سی هشت فاصله ش نه میشه؟ حالا یه سالم بیشتر چه فرقی داره؟ با ناباوری گفتم امیر تو واقعا موافقی که من با اون چندش ازدواج کنم؟ سر مثبتی تکان دادو گفت با شرایطی که درست کردی اره موافقم. بغضم ترکیدو گفتم چه شرایطی درست کردم؟ من به تو قول دادم مرتضی رو فراموش کنمو این کارم کردم. دیگه نه سراغش رفتم نه بهش زنگ زدم. از شهره بپرس چقدر بهش پیغام داده بود و من بی اهمیتی کردم؟ حالا اون زنگ زده من و خاستگاری کرده به من چه ربطی داره. امیر سرش را پایین اورد و با ناباوری حرفهای من گفت تو امروز ماشین خودتو گذاشتی تو پارکینگ من دارم جی پی اس و چک میکنم میبینم سرجاتی عرفان زنگ زده به من میگه عاطفه با ماشین من رفت. بهت میگم کجایی میگی فروشگاه، اونم از عکسی که فرستادی. باهق و هق گریه گفتم ۹۲ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_91 🦋#عشق_بی_بی‌رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم مامان روی مبل نشست و گفت خاستگار میخوای؟ اومده،
🦋🦋 به قلم اره من رفتم، چون تو اومدی گفتی زنگ زده خاستگاری کرده، از شرکت بهش زنگ زدم و گفتم چرا اینکارو کردی صدای دعوا اومد نگران شدم رفتم. ولی به من قول داده بودی که نری، مجید الان یک ماهه تورو از من خاستگاری کرده من خودم دلم نیومد تورو بدم به مردی که زن طلاق داده، اما خودت باعث شدی عاطفه. من هیچ کاری نکردم امیر، فقط دلواپس شدم رفتم سراغش به حالت تمسخر گفت الان رفع دلواپسی شد؟ صورتم را لای دستانم گرفتم و اواز گریه را سردادم. امیر ادامه داد چقدر بهت گفتم عاطفه با ابروی من بازی نکن. چقدر با کتک، با مهربونی ، با تهدید با نصیحت گفتم تمومش کن. تمومش نکردی اینم نتیجه ش. برخاستم وگفتم من زن اون نمیشم. سیریش تر از اون پوریا بود که دیدی پروندمش، اینم میپرونم. امیر پوزخندی زدو گفت اگر تونستی بپرون. با حرص وارد اتاقم شدم گوشی ام را برداشتم و شماره محققی را از دفتر تلفنم پیدا کردم و برایش نوشتم. سلام، من تورو نمیخوام که هیچ خیلی هم ازت بدم میاد. پس بهتره بری یه زن مطلقه یا بیوه لنگه خودت بگیری. سپس ان را برایش ارسال نمودم. و گوشی ام را روی تخت پرتاب کردم. صدای اهنگ پیامکم امد، سراسیمه ان را برداشتم و پیامش را باز کردم با دیدن ایموجی که پوزخند داشت به صفحه موبایلم خیره ماندم. دوباره پیام امد اون زمینی هم که الان دارم توش مجتمع تخت جمشیدو میسازم، اگر خاطرتون باشه طرح باغات بود. و اصلا دوست نداشت که ساخته بشه اما من دارم میسازمش، چون من مجیدم. حسابی عصبی م کرده بود. پاسخی برایش نداشتم بالای صفحه نوشته شد محققی در حال تایپ.... بلافاصله بلاکش کردم. این حجم غرور و خودخواهی اش کلافه م کرده بود. گوشی ام را روی تخت پرتاب کردم و باهق هق گریه به بالشتم پناه بردم. صدای تق تق در امد ، مامان وارد اتاقم شدو گفت چته؟ مادرت مرده نشستی داری زجه میزنی؟ نگاهی به او انداختم وگفتم چرا داری اینکارو با من میکنی؟ مامان حق به جانبانه گفت پس چی؟ انتظار داری بشینم دست روی دست بزارم تو یه الف بچه ابروی پنجاه سالمو ببری؟ مگه این پسره چشه؟ خونه داره به چه بزرگی دوبرابر خونه ما، ماشینش از ماشین باباتم مدل بالاتره، شرکتش و که نگو مجتمع مسازه تنهایی و بدون شریک. اراده کنه دوبار مارو میخره و میفروشه. ملتمسانه گفتم اون یه بچه داره ۹۳ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم خوب داشته باشه، بچش پرستار داره. به تو کاری نداره که. از مامان رو برگرداندم، بحث کردن با انها نتیجه ایی نداشت. اون مرتیکه چندش هم میدونست که من ازش بدم میاد، درمانده به دنبال راه فرار بودم. به ناچار یاد پناه همیشگی م شهره افتادم، برخاستم لباسهایم را پوشیدم و از اتاقم خارج شدم. امیر با دیدن من گفت کجا تشریف میبرید؟ میخوام برم خونه شهره لازم نکرده برگرد سرجات. نگاهی به بابا انداختم و بابا با غضب گفت همون دختره این غلط های اضافه رو یادت داد. پاتو حق نداری از این در بیرون بگذاری از فردا صبحم شرکت خواستی بری با امیر میری با امیر هم بر میگردی، سوئیچ ماشینتم دست منه، تو لیاقت امکاناتو نداری. به اتاقم بازگشتم . روی تختم نشستم. چشمه اشکم خشکیده بود. برخاستم در راقفل نمودم و شماره شهره راگرفتم تمام ماجرا را برایش باز گو کردم. شهره اهی کشیدو گفت چقدر بهت گفتم نکن یادته. شهره تو که میدونی من اونو ولش کرده بودم . تو دیگه چرااین حرفها رو میزنی؟ اونموقعی که پوریا التماست میکرد باید به فکر امروز میبودی . الان چه خاکی به سرم بریزم؟ شهره فکری کردو گفت یه زنگ بزن به پوریا بگو من غلط کردم، پشیمونم بیا منو بگیر. مسخره بازی در نیار جدی میگم بخدا، زنگ بزن بهش بگو فکرهامو کردم پشیمون شدم. برگرد بیا. سکوت کردم. شهره ادامه داد غلط کردم و مال همین روزها گذاشتن دیگه. با نگرانی گفتم ضایعم نکنه بگه نمیخوامت؟ شهره با بهت گفت پوریا؟ محاله، اون دیوونه توإ ، الان اگر بهش بگی بیست و چهار ساعت دیگه پیشته ارام گفتم اخه ازش خجالت میکشم اگر معطل کنی دستی دستی خودتو بدبخت کردی ها، دست بجنبون دختر زود و سریع زنگ بزن به پوریا بکشونش ایران. من که این یارو ندیدم. اما هرچی باشه پوریا از اون بهتره. صد البته که پوریا بهتره، این یارو اینقدر مغروره نشستنشو ببینی حالش بهم میخوره، صدبار تا حالا هم من حالشو گرفتم اما خیلی روش زیاده. زود باش بهش زنگ بزن خبرشو بهم بده. باشه. دوباره زنگ میزنم. تلفن را قطع کردم. کمی فکر نمودم و سپس شماره پوریا را گرفتم اپراطور خاموشی دستگاه را اعلام کرد. انگار اب سردی به روی بدنم ریختند. سرگرم چک کردن شبکه های اجتماعی اش شدم. اخرین بازدیدش با تاریخ خروجش ازایران مطابقت داشت. دوباره شماره شهره را گرفتم شهره سراسمه گفت چی شد؟ ۹۳ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_93 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم خوب داشته باشه، بچش پرستار داره. به تو کاری نداره که.
🦋🦋 به قلم با نا امیدی گفتم خطش خاموشه. خوب بهش پیام بده بالاخره که روشن میکنه. اخرین بازدی از شبکه های اجتماعیش مال همون روزیه که از ایران رفته. برو تو دایرکت اینستاگرامش. پوریا اینستا گرام نداشت. هردو سکوت کردیم شهره ادامه داد به باباش زنگ بزن. متعجب گفتم به عموشهروز زنگ بزنم بگم چی؟ بگو گوشی و بده به پوریا قاطعانه گفتم اصلا روم نمیشه. عاطفه، دست روی دست بگذاری میدنت به این یاروها. سکوت کردم. شهره ادامه داد خجالت نکش به باباش بگو. چند مدته که نیست متوجه جای خالیش شدم. اخه پوریا به باباش گفته بود که منو توی فروشگاه با مرتضی دیده. و من به اون خاطر قلبم درد گرفت و بعد هم سکته کردم. شهره مکثی مردو گفت اشکال نداره، باباش اگر از تو بدش میومد خودش روز اخری نمی اومد سراغت. و برای اخرین بار خاستگاریت کنه، قطع کن به باباش زنگ بزن بگو گوشی و بده به پوریا اگر پرسید چیکارش داری بگو پشیمون شدم. میخوام به خاستگاریتون جواب مثبت بدم. نفس هایم بلند بلند شده بود. با اینکار تمام غرور و شخصیتم لگد مال میشد، اما شهره بیراه هم نمیگفت عموشهروز اخرین راه نجاتم بود. به ناچار امر شهره را اطاعت کردم و شماره شهروز راگرفتم. مدتی گذشت، ناامید از پاسخ دادن او شدم که ارتباط را وصل کردو گفت بله با صدای لرزان گفتم سلام اهی کشیدو گفت علیک سلام. بدنبال مکث من گفت کاری داری عاطفه خانم؟ ام.... ببخشید عمو شهروز به پوریا زنگ زدم خطش خاموش بود. میخواستم بدونم چطوری میتونم باهاش حرف بزنم؟ اهی کشیدو گفت چی کارش داری؟ فکری کردم لبهایم را بهم فشردم وگفتم اگر میشه به خودش بگم. مکثی کردو گفت متاسفم. من گوشی پوریا رو شکستم و تو فرودگاه انداختمش بیرون که پل ارتباطیش با شماها قطع بشه، از خیر پولی که سر نادونی برای مجتمع سپیدار داده بود هم گذشتم و کاری کردم که دیگه بهانه ایی برای ارتباط با شما نداشته باشه، ببین عاطفه خانم، من بقیه جون بچمو برداشتم و اوردم این سر دنیا، دست از سر پسر من بردارید بگذارید زندگیشو کنه. هردو ساکت شدیم، احساس کردم عرق سردی روی پیشانی م نشسته. اما پشت سرم به شدت داغ بود. شهروز ادامه داد اینجا تو بهترین کلینیک بستریش کردم. یه روانشناس خصوصی هم براش استخدام کردم که از صبح تا شب کنار گوشش بخونه عاطفه لیاقت تورو نداشت، عاطفه در حد شخصیت تو نبود، عاطفه و کارهای خانواده ش کجا شأن و شخصیت خانواده ما کجا؟ عاطفه دختری بود که مخفیانه از خانواده ش با پسرها ارتباط میگیره، عاطفه حقشه که از برادرش جلوی جمع خانوادگی سیلی بخوره. ... بسته یا بازم بهت بگم؟ اشک بی اختیار روی گونه م لغزیدو گفتم من برای دعوا به شما زنگ نزده بودم. اهانتی هم به شما و پوریا نکردم که دارید با من اینطوری صحبت میکنید. پس لطف کنید بگید الان برای چی به من زنگ زدی؟ مکثی کردم وگفتم هیچی، فراموشش کنید. بچه من یک هفته تو بیمارستان بستری بود. ازت خواهش کردم التماس کردم بیای ملاقاتش شاید تورو ببینه بهتر بشه، نیومدی. امیر رو واسطه کردم از اون خواهش کردم تورو بیاره . بازم قبول نکردی الان برای چی زنگ زدی بهش؟ زنگ زدی این نیمه جونم ازش بگیری؟ خواستم ارتباط را با خداحافظی سردی قطع کنم، اما بلافاصله یاد مجید افتادم. نفسی کشیدم وگفتم نه ، من زنگ زدم جواب خاستگاریتون رو بدم عموشهروز باعصبانیت به من گفت تو جواب خاستگاری منو همون روز در حضور پدر و مادرت دادی، دست از سر پسر من بردار بگذار کمکش کنم به سلامتی برگرده. سپس ارتباط راقطع کرد. خیره به صفحه گوشی م ماندم . صدای بالا و پایین شدن دستگیره در امد برخاستم کلید را در درچرخاندم. در باز شدو امیر لای چهارچوب در ایستادو گفا ۹۴ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم گفت هم فکریت با کله پوکی مثل شهره نتیجه داد؟ متعجب به امیر خیره ماندم و گفتم تو از کجا فهمیدی؟ من گوشی تورو حک کردم. به شهره زنگ زدی،،بعد شماره پوریا رو گرفتی، دوباره به شهره زنگ زدی و بعدش شماره عمو شهروز رو گرفتی سرم را پایین انداختم. تمام شخصیتم در حال لگد مال شدن بود و من هیچ کاری از دستم بر نمی امد. امیر ادامه داد حالا نتیجه داد؟ سرم را به علامت نه بالادادم و امیر ادامه داد مجید و از بلاک در بیار. به امیر خیره ماندم و امیر،ادامه داد تمام پیامهات واسه منم میاد اهی کشیدم وگفتم چون فهم نداری که گوشی یه وسیله شخصیه. اتفاقا من فهم شخصی بودن گوشی رو دارم تو فرهنگ استفاده نداری باید کنترل شی. سپس وارد اتاقم شدو گوشی ام را برداشت. نگاهی به صفحه موبایلم انداختم امیر مجید را از بلاک در اورد پیام مجید برایم ارسال شد. توروهم میگیرم، چون من مجیدم. پوزخندی به امیر زدم وگفتم میبینی؟ منو با پروژه تخت جمشید به یک چشم میینه. گوشی ام را روی تخت ان اخت و گفت تو خودت اینو خواستی. سپس به سمت خروجی رفت و گفت زیبا داره میاد اینجا، نشینی تو اتاقت ها، فکر میکنه داری کم محلیش میکنی نمیدونه گند زدی به زندگیت، حالا به فکر درست کردن افتادی که دیگه دیره. از اتاقم خارج شدو در رابست. لباس مرتبی پوشیدم، صدای زیبا که امد از اتاق خارج شدم. با او دست دادم و روبوسی کردم. بالای خانه نشاندیمش، به دستور مامان برایش شیرینی و شربت اوردم. مامان بی مقدمه تلویزیون را روشن کردوگفت راستی فیلم جشن عقدتونو گرفتم. نگاهی به تلویزیون انداختم من و زهره خواهر زیبا سفره قند را بالای سرشان گرفته بودیم. و زهرا خواهر بزرگ زیبا قند میسابید. مامان رو به من گفت لباسی که امیر برات خریده بود محشر بود. اونو نپوشیدی رفتی عین پیرزنها کت و شلوار تنت کردی. نگاهی به مامان انداختم و گفتم لباس من با لباس زیبا همرنگ میشد هم اون ابی اسمونی بپوشه هم من؟ لباس زیبا کجا، لباس تو کجا؟ برای عروسم لباس مارک سفارش دادم از ایتالیا براش فرستاده بودند. زیبا که این حث را دوست نداشت گفت حالا ولش کنید. دیگه گذشته، اما رویا جون ، این لباسی که برام گرفتی خیلی شلوغ بود ها. من ساده بیشتر دوست داشتم. مامان رو به زیبا گفت بیخود. ساده مال وقتی بود که دختر بابات بودی، از حالا به بعد تو عروس منی، باید سرو وضع و ظاهرت از همه بهتر باشه ببین وقتی امیر داره سرویسی که برات خریدم و میندازه گردنت داره چشم اطرافیان در میاد. حالا فرض کن اونی که تو خریدی و می انداخت گردنت. سپس به تمسخر خندیدو گفت آبرومون میرفت. همه میگفتن پول نداشتن یه سرویس درست حسابی برای عروسشون بگیرن. زیبا که حسابی کفری شده بود گفت مگه شما جشن گرفتی که داراییتونو به اقوام نشون بدهید؟ مامان حق به جانبانه گفت جشنی برای امیر گرفتم که در خور شخصیت خانوادگیمون باشه، یه جشن دیگه هم براش میگیرم از این یکی صد پله بالاتر. ۹۴ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_95 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم گفت هم فکریت با کله پوکی مثل شهره نتیجه داد؟ متعج
🦋🦋 به قلم زیبا نگاه معنی دلری به مامان انداخت و گفت خواهشی که ازتون دارم لباس منو اجازه بدید خودم انتخاب کنم. مامان به زیبا نگاه خیره ایی انداخت و گفت چند مدل انتخاب میکنم ازبین اوتها خودت بگو کدومو میخوای. امیر کنار زیبا نشست و گفت حالا تا عروسی ما سه ماه مونده. زیبا اخمی کردو گفت فکر کنم عروسی نگیریم بهتر باشه. چشمان مامان گرد شدو گفت عروسی نگیرم؟ بهترین عروسی و واسه امیر میگیرم. اهی کشیدم و برخاستم به اشپزخانه رفتم حوصله حرفهایشان را نداشتم زیبا هم برخاست و وارد اشپزخانه شد بغض را در گلویش به وضوح میدیدم. نگاهی به من انداخت و گفت ببین مامانت با من چیکار میکنه؟ اهی کشیدم وگفتم خبر نداری با من داره چی کار میکنه. با تو چرا؟ سرتاسفی تکان دادم وگفتم یه توصیه خواهرانه بهت بکنم؟ بگو اینجا زندگی کردن و قبول نکن. یعنی چی؟ اگر بری طبقه بالا زندگی کنی مامانم و امیر بیچاره ت میکنند، بگو من خونه مستقل میخوام. اخه دیگه قبول کردم. سری تکان دادم و گفتم بزن زیرش اخه روم نمیشه، چه جوری بزنم زیرش؟ یه بار که امیر یه کاری که نباید و کرد همونو بهونه کن بگو اینجا نمیام. اینجا اومدنت با بیچارگیت یکیه اخه امیر که کاری نمیکنه بیچاره حالا صبر کن عجله نکن. به اونجاشم میرسی. سپس از اشپزخانه خارج شدم و به سمت حیاط رفتم. زیبا بدنبالم امد و گفت صبر کن عاطفه، ذهنمو درگیرکردی لبخندی به زیبا زدم و گفتم مامان من، یه ادم خودخواهه که فقط خودش و پسرش براش مهمن. سه چهار سال پیش بابام یه سیلی به امیر زد بخاطراون سیلی مامانم یک هفته رفت خونه داداشش. زیبا ابرویی بالا دادو گفت بابات چرا زدش؟ بخاطر شبگردی ها و مشروب خوری هاش، اینجا بمونی مامانم اذیتت میکنه. لبخندی زدم تن صدایم را پایین اوردم وگفتم بخدا من دوستت دارم زیبا. اهی کشیدم و ادامه دادم واسه عروسیتونم اون هرکار دلش بخواد میکنه چون شدیدا از فخر فروشی خوشش میاد. پس من چیکار کنم؟ نگاه خیره ایی به زیبا انداختم و زیبا ادامه داد من دوست ندارم یه عمر فیلم عروسیمو ببینم و خودمو اینقدر زرق و برق دار ببینم. فکری کردم وگفتم لباسی که دوست داری و بخر ارایشگاهی هم که دوست داری برو چندروز قبل از عروسیت برو عکس هاتو بنداز، عکس سرمجلسیتو اماده کن. با فیلمبردارت صحبت کن، باغ و امارتت و با لباس خودت برو تو مجلس اونی که مامانم میگه رو بپوش. اینطوری مامانم تو تالار میفهمه که تو چیکار کردی دیگه کاری ازش ساخته نیست. زیبا لبخندی زدو گفت ناراحت نشه از دستم؟ خوب ناراحت شه، الان مگه تو ناراحت شدی چی شده؟ زیبا اهی کشیدو گفت امیر قبول میکنه؟ الان بهش نگو بگذار یکم مامانم اذیتت کنه. ببینه مامانم داره تورو ناراحت میکنه بعد بهش بگو. منم باهاش صحبت میکنم. بهش میگم مامان داره زندگیتو خراب میکنه. دستت درد نکنه. 95و96 https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم امیر وارد حیاط شدو گفت چی میگید شما دوتا بهم؟ سپس کنار ما امدو دست زیبا را گرفت روی تاپ نشاند. خواستم جهتم را تغییر دهم و به سمت الاچیق بروم که با صدای امیر متوقف شدم کجا میری؟ میرم اونور شما راحت باشید. ما راحتیم ، بیا همینجابشین. روی صندلی مقابل تاپ نشستم . امیر رو به زیبا گفت فردا شب قرار بود بیام دنبالت بریم بیرون ، اما متاسفانه نمیتونم. زیبا فکری کردو گفت چرا؟ فرداشب یه مهمون ویژه داریم. نگاهش به من بند دلم را پاره کرد زیبا به جای من پرسید مهمون ویژه کیه؟ خاستگار عاطفه زیبا باخنده رو به من گفت نگفته بودی ناقلا پوزخندی زدم وگفتم منم همین الان امیر گفت فهمیدم. حالا کی هست این داماد خوشبخت؟ امیر گفت دوست منه، مجید. زربا در هم رفت و گفت اون که گفتی زنشو بخاطر اینکه بهش گفته بود نرو کیش به برادرت سربزن اما اون بی اجازه رفته بود با یه دختر بچه سه ساله طلاق داد. امیر سری تکان دادو گفت بیو گرافی مجیدو کامل گفتی ها روبه امیر گفتم چرا زنشو طلاق داده؟ زنش دختر داییش بود. پزشک زنانه. برادرش با مجید دعواشون شد. یه دعوای خیلی بد، مجید زده بود دماغشو شکونده بود. سرو صورتشو ترکونده بود. اونم رفت شکایت کرد. خانواده ها وساطت کردند فایده نداشت ، یه دیه سنگین از مجید گرفت علاوه بر اون دوسال هم زندان به عنوان جرم عمومی بهش خورد. که اونم پولشو ریخت و درستش کرد.و کارشون حل شد. برادره که پسر داییش میشه رفت کیش اونجا هتل زد . همینکه هتلش اماده شد،تصادف کرد . رفته بود تو کما، خانمش میخواست بره بهش سر بزنه. مجید میگفت نه نباید بری ، اون از من شکایت کرد میخواست منو بندازه زندان، زنش هم میگفت به من چه ربطی دلره برادرم تصادف کرده من باید برم بهش سربزنم. از این حق نداری بری و از اون که میخوام برم. خلاصه زنه سرخود بلیط گرفت و رفت کیش اتفاقا برادرش هم فوت شد. مجید هم رفت مهریه زنشو ریخت به حساب دادگستری و طلاقش داد. لبم را گزیدم وگفتم عجب ادم عقده ایی و بی گذشتیه. امیر ابروهایش را بالا دادو گفت نه، وقتی میگه نرو ، باید حرف شوهرشو گوش میکرد. زیبا گفته مرا تایید کردو در ادامه حرف من گفت حالا گفته نرو اون رفته ، دیگه طلاقش چیه ؟ بچه هم دربه در شده. بچه رو زنش برده بود. نمیدونم چیشده که برگردونده. مکثی کردو گفت مادر مجید موافق طلاق دادن اون زنه نبود. با کنجکاوی گفتم زنش شوهر کرده؟ نمیدونم، ولی لابد شوهر کرده که بچه رو برگردونده دیگه. مامان شام مفصلی تدارک دیده بود. اما من اصلا اشتها نداشتم بعد از صرف غذا امیر رفت که زیبا را له خانه شان برساند ۹۷ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_97 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم امیر وارد حیاط شدو گفت چی میگید شما دوتا بهم؟ سپس
به قلم روی تختم نشستم و به حرفهای امیر فکر میکردم. مسلمأ اختلاف مجید با همسر سابقش برسر چنین موضوع ساده ایی نبوده و این اختلاف ریشه کهنه تری داشته ، مجید خودخواه و خود شیفته بود اما اینقدرها که زن و فرزندش را بی پناه کندو بر سر چنین موضوعی طلاق بدهد بعید بود. اهی کشیدم و گوشی ام را برداشتم پروفایلش را چک کردم تمام عکس های بیتارا گذاشته بود. با یاد اوری فردا که قرار است با او چشم تو چشم شوم ته دلم لرزید. با وجود اینکه میدانست من اورا نمیخواهم اما با پررویی تمام ...... نظرمن برای هیچ کس مهم نبود. این بلایی بود که مرتضی با خاستگاری کردن بیموقعش برسرم اورده بود. وقتی پدر و مادرم میگن از این خونه شوهر کن و برو ، یعنی دیگه ازم خسته شدند. امیرهم که مدام به منافع مالی شرکت فکر میکنه، مجید چون وضع مالی خوبی داره و ادم با نفوذیه دوست داره من بااون ازدواج کنم تا بیشتر بهش نزدیک شه. صدای زنگ موبایلم رشته افکارم را پاره کرد نگاهی به شماره زیبا انداختم . اهی کشیدم وبرخاستم از اتاقم خارج شدم با تلفن خانه شماره امیر را گرفتم مدتی گذشت در لابه لای صدای اهنگ و چند اقای دیگر گفت جونم مامان سلام، منم سلام چی شده؟ زیبا داره زنگ میزنه به من لحن امیر عوض شدو گفت چی بهش گفتی؟ جوابشو ندادم . بگو امیر بالا تو اتاقش خوابه اگر مثل اوندفعه گفت گوشی و ببر بده بهش چی؟ بپیچونش دیگه. از لحن امیر کفری شدم و گفتم کجایی؟ خانه مجیدم. از اونجا تا خونمون یه ربع راهه همین الان بلند شو بیا خونه والا به زیبا همه چیزو میگم با جدیت گفت مسخره بازی در نیاری ها ، من اینجا کار دارم به زیبا گفتم خونه خوابیدم. من نمیتونم اینکارو کنم امیر الان ساعت دوازده و بیست دقیقه س، تا دوازده و سی و پنج دقیقه فرصت داری خونه باشی گوشی را قطع کردم و به اتاقم رفتم . زیبا یکبار دیگر شماره م را گرفت و بازهم پاسخش را ندادم. خیره به ساعت بودم تا امیر را سرجایش بنشانم. که در اتاقم بی مهابا باز شد و امیر در چهار چوب در ظاهر شد برخاستم نشستم و گفتم اومدی ؟ چرا منو تهدید میکنی عاطفه؟ صدای زنگ گوشی ام بلند شد. ارتباط راوصل کر م وگفتم جانم زیبا چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ ببخشید نتونستم جواب بدم. امیر تو اتاقشه ؟ نه پیش منه گوشی چند لحظه نه کاری باهاش ندارم. با خودت کار داشتم، بعد باهات حرف میزنم باشه عزیزم. فعلا خداحافظ ارتباط را قطع کردم و رو به امیر گفتم از این به بعد شب گردی کنی، مثل الان بوی مشروب بدی، به زیبا میگم. امیر کمی جدی شدو گفت میخوای زندگی منو خراب کنی؟ اینکارهارو نکن زندگیت خراب نشه به تو چه ربطی داره چطور همه چیز من به تو مربوطه، گوشیم مربوطه، کجا میرم مربوطه، کیو دوست دارم مربوطه، حتی شوهر منم تو انتخاب میکنی اما..... کلامم را بریدو گفت من هرکاری میکنم بخاطر خودته عاطفه. منم به خاطر خودت میخوام اینکارو بکنم. ولی تو با فضولی کردن زندگی منو خراب میکنی توهم با دخالتت داری زندگی منو خراب میکنی، من اون پسره رو دوست دارم، میدونم که باهاش خوشبخت میشم. اما تو میخوای منو به زور بدی به دوستت که زنشو سرهیچ و پوچ طلاق داده و یه بچه رو هم اواره کرده. اون مکانیکه به درد تو نمیخوره، اون در حد خانواده ما نیست.من اگر میگم با مجید ازدواج کن، چون اون دستش به دهنش میرسه و میتونه تورو خوشبخت کنه. ازکجا معلوم که منم یه مدت دیگه طلاق نده؟ اون با زنش مشکل داشت. چه مشکلی؟ ۹۸ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم زنش حرف گوش کن نبود. سرخود بود. واسه خودش راه می افتاد همه جا میرفت. مجید هم طلاقش داد. من از اون بدم میاد امیر بخدا اشتباه میکنی اون پسره خوبیه. پسر نیست، مرده خیلی خوب مرد خوبیه. اونم منو نمیخواد ، شماها دارید منو به اون تحمیل میکنید. چشمان امیر گرد شدو گفت کی این حرف و زده که اون تورو نمیخواد؟ از مسافرت عید که برگشتیم این موضوع و مطرح کرده، الان سه ماهه که به خود من گفته. به تو چی گفته؟ گفت من میخوام ازدواج کنم. چند وقته دنبال یه کیس خوب میگردم ، اگر ناراحت نمیشی خواهرت نظرمو جلب کرده، نگران بیتا هم نباشید ، بیتا پرستار داره از صبح تا ساعت هشت شب پرستار نگهش میداره. هشت شب به بعد هم که پرستاره میره بیتا میخوابه. بغض گلویم را فشردو گفتم من از مجید بدم میاد. اتفاقا دلیل اینکه الان سه ماهه بهت نگفتم همینه. چون میدونستم تو از اون بدت میاد، اما اگر دست روی دست بگذارم تو دوباره داری میری سروقت اون پسره. ملتمسانه گفتم نه بخدا نمیرم. امیر با ناباوری به من خیره ماندوگفت مجید پسر خوبیه میدونم، اتفاقا الان از خوبیشه ککه باتو داشت مشروب میخورد. امیر پشت به من کردو از اتاقم رفت. من ماندم و یک دنیا بغض و دلهره و استرس. تا صبح چشم روی هم نگذاشتم. با صدای امیر برخاستم . نگاهی به خودم در اینه انداختم از خورد و خوراک و خواب افتاده بودم. پای چشمانم گود رفته بود و لاغر شده بودم. فکر اینکه به شرکت بروم و با مجید چشم تو چشم شوم مثل خره به جانم افتاده بود. اما تصور اینکه با مامان و بابا هم تنها باشم وحشتناک بود. به هرحال تحمل امیر و ازار هایش لز بقیه راحت تر بود. بدنبالش راهی شدم و به شرکت رفتم خوشبختانه در لابی برج نبود یکراست به اتاقم رفتم و در را بستم. چشمم به پوشه ایی که باید به دارایی میبردم افتاد. در را باز کردم و از اتاق خارج شدم در اتاق امیر را باز کردم با دبدن مجید قلبم هری پایین ریخت ، با ان وضعیت خودخواهانه و بی نزاکتش روی صندلی لمیده بود. از ان خنده های حرص در بیارش کردو گفت علیک سلام نگاهی از زیر چشم به او انداختم .مجید ادامه داد اخه ادب حکم میکنه ازدر که وارد میشی سلام کنی؟ پنجه پای راستم را به زمین زدم ابرویی بالا دادم و گفتم ادب حکم نمیکنه در مقابل یه خانم اونجوری ننشینید؟ خودش را جمع و جور کرد و من زیر لبی گفتم مردک بی نزاکت بیشخصیت. مجید که حرف مرا شنیده بود سرش را پایین انداختو سکوت کرد نگاهی به اطراف انداختم و گفتم توچه فکری با خودت کردی که منو خاستگاری کردی؟ تو چیت به من میخوره عرق خور بی ادب. همسن و سالتم ؟ هم ترازتم ؟ چیتم؟فکر منو از سرت بیرون کن و برو دنبال یه بیوه مثل خودت بگرد. سرش را بالا اوردو با پوزخندگفت شاهنامه اخرش خوشه ۹۹ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_99 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم زنش حرف گوش کن نبود. سرخود بود. واسه خودش راه می افت
به قلم امیر از سرویس خارج شد با دیدن من لای کمی مضطرب شدو گفت چی شده عاطفه؟ اینها رو باید ببرم دارایی امیر لبش را گزیدو گفت خیلی خوب سوئیچ ماشینم رو میزه برو زود بیا. مجید با پوزخند گفت ماشین عرفان هم هست البته به سمت اوچرخیدم وگفتم اخه بی شخصیت نفهم ما دوتا خواهرو برادریم، یا نه اون اقا رییس شرکته و منم حسابدارشم تو چی میگی عین قاشق نشسته میپری وسط تو همه چیز اظهار نظر میکنی. امیر نزدیک امدو گفت عاطفه زشته، این چه طرز صحبت کردنه. سوئیچ را برداشتم و از شرکت خارج شدم. کارهای دارایی را که انجام دادم به شرکت بازگشتم . خوشبختانه مجید انجا نبود. عرفان روبروی پنجره ایستاده بود و چای مینوشید با دیدن من گفت اینقدر به مجید نتوپ ، چهار روز دیگه میخوای باهاش ازدواج کنی و بری زیر یه سقف برات بد میشه ها نگاه خیره ایی به عرفان انداختم و گفتم میشه تو زندگی من دخالت نکنی؟ تو چرا اینقدر،بی ادب شدی عاطفه تویی که مستقیم تو صورت پدر و مادر من نگاه میکنی و هرچی دلت میخواد میگی و مدعی هستی چون هلیا زن توإ اموراتش به دیگران مربوط نیست، چجوری به خودت جرأت میدی تو زندگی خصوصی دیگران دخالت کنی عرفان گوشه لبش را گزیدو گفت من به خاطر خودت میگم، روحساب شناختی که از مجید دارم این حرف و بهت زدم. مهناز هم از اینکارها زیاد کرد. اخرش چیشد با یه بچه طلاقش دادو فرستادش بره. به نظرم خدا اون مهناز خانم و خیلی دوست داشته که این مرتیکه عرق خور طلاقش داده. عرفان پوزخندی زدو گفت زندگی همینه دیگه عاطفه خانم، اون پوریای بی مادر ، اونهمه التماست کرد و تو ندیدیش ، اونهمه عاشقت بودو ردش کردی، اخرش نتیجه ش شد اینی که میبینی ، تو نمیخواهیش، اونم میدونه تو نمیخواهیش اما امشب میاد خاستگاریت. خوته زندگیش اماده س جهیزیه از بابات نمیخواد. عروسی هم برات ظرف چند روز اینده تو خونه خودش میگی ۱۰۰ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم حرف عرفان اب سردی بود روی تمام بدنم. احساس کردم تمام بدنم یخ کرده. وارد اتاق کارم شدم ، شماره امیر را گرفتم و گفتم امیر کجایی؟ برگشتی شرکت؟ من پایین پیش مجیدم، بلند شو با پرونده تخت جمشید بیا پایین میشه من با این پرونده کاری نداشته باشم؟ امیر مکثی کردو گفت پس تکلیف ما چی میشه؟ بلند شو بیا پایین کارت دارم. برخاستم پرونده م را برداشتم و به طبقه پایین رفتم. نگاهی به در بسته شرکت پوریا انداختم، اهی کشیدم و لحظه ایی دل تنگش شدم. حضور بیموقع مرتضی در زندگی م همه چیز را خراب کرد به او که نرسیدم هیچ از پوریا هم جاماندم. شاید اگر مرتضی سر راهم قرار نمیگرفت نرم تر را پوریا برخورد میکردم. بابا و امیر به خواستشون در مورد پوریا رسیدن. هرچند نقشه های بدتری برای پوریا و ثروت هنگفتش کشیده بودند اما با ناکام ماندن ازدواج پوریا، به همین نقطه رسیدن هم ب،ایشان کفایت میکرد، عمو شهروز راست میگفت که از خیر پولش به خاطر حفظ سلامتی فرزندش گذشته، والا بیشتر از خرج و مخارج تحصیل و زندگی پوریا ماه به ماه به حساب مادرم واریز میکرد، علاوه بر ان سالانه یکبار می امدو برای پوریا پوشاک یکسالش را تهیه میکرد. چقدر هم از انگلیس برای من و امیر و هلیا و فرزند خودش سوغات می اورد. وارد شرکت مجید شدم در اتاقش باز بود و صدایشان می امد. وارد اتاقش شدم و سلام کردم برادرش سعید کنار امیر نشسته بود و برایش مطلبی را توضیح میداد با دو صندلی فاصله از مجید نشستم و پرونده را باز نمودم . مجید از پشت میزش برخاست و چند عدد فاکتور مقابل من گذاشت و گفت اینهارو درست کردم . فاکتورهایش را چک نمودم و داخل پرونده گذاشتم. امیر رو به من گفت عاطفه سندی که بردی دارایی همراته؟ نگاه خیره ایی به امیر انداختم و گفتم نه بالاست. گوشی ام را در اوردم و برای امیر نوشتم میشه لطفا جلوی این دوتا به من نگی عاطفه؟ پیام را برایش ارسال کردم. امیر پیام مرا باز کرد نگاهی به من انداخت و سرش را پایین انداخت. با صدای پوزخند مجید سرم را بالا بردم و به عقب چرخیدم دقیق پشت سرم ایستاده بود. عصبی شدم و سرم را پایین انداختم . مجید در حالی که صدایش را میکشید گفت خانم عباسی قیمت تموم شده هر واحد را برام در بیارید و بهم اعلام کنید. نفس صدا داری کشیدم وگفتم اقای محققی، گوشی یه وسیله شخصیه ، نباید پشت سر کسی وایسید و پیام هاشو بخونید. سعید و امیر نگاهشان به سمت ماچرخید، روبه امیر گفتم بعد به من میگی با این درست صحبت کن، وایساده پشت سر من داره پیامهای منو میخونه. امیر سرش را پایین انداخت مجید پشت میزش رفت و من برخاستم و گفتم من میرم بالا . امیرهم برخاست و گفت وایسا باهم بریم. سپس از سعیدو مجید خداحافظی نمود و از اتاق او خارج شدیم. صدای سعید را میشنیدم که به مجید میگفت واقعا میخوای اینو بگیری؟ ۱۰۱ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺