eitaa logo
ریحانه 🌱
12.6هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
517 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_107 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم ارتباطمان قطع شد برخاستم و در را به روی زیبا گشودم .
به قلم ه بیفته کوچه و خیابون اینجاکوچه و خیابون نیست، اینجا خونه پدر شوهرشه. با اژانس اومده، کار بدی نکرده غلط اضافه کرده. اینوقت شب اژانس؟ بهت گفتم براش ماشین بخر، میخریدی الان با ماشین خودش میومد. امیر من را پس زدو گفت من خودم استاد چرند گفتنم تو اومدی منو با این حرفها سیاه کنی؟ به دنبال او دویدم وگفتم یه کار نکن بعدا پشیمون شی، الان عصبی هستی خودتو کنترل کن زیبا از الاچیق بیرون امدو گفت شب بخیر امیر اقا خوب خوابیدی؟ امیر چند گام باقی مانده را به سمت او پاتند کردو گفت تو این وقت شب اینجا چه غلطی میکنی؟ دوان دوان رفتم و مابین اندو ایستادم. زیبا با جسارت گفت با من داری اینطوری حرف میزنی؟ صدای امیر بالا رفت و گفت تو با اجازه کی پاشدی راه افتادی اومدی اینجا؟ با اجازه خودم. امیر دستش را که بالا برد تیز دست اورا گرفتم وگفتم این چه حرکتیه؟ امیر خجالت بکش زیبا هینی کشیدو گفت منو میخوای بزنی؟ امیر با فریاد گفت تو غلط کردی نصفه شب راه افتادی تو کوچه و خیابون سپس دستش را باغیض از دست من کشیدو گفت تو دخالت نکن عاطفه دستم را وسط سینه امیر گذاشتم وگفتم برو عقب امیر ، تو برو بشین تو الاچیق من با زیبا صحبت میکنم. زیبا با حرص گفت مست و پاتیل تا نیمه های شب از خونه بیرونی دو قورت و نیمت هم باقیه؟ زنگ بزنید اژانس بیاد من برم خونمون صبح تکلیفمو با تو معلوم کنم. امیر مرا دور زد و گفت چه تکلیفی رو با من روشن کنی ؟ تیز مابین اندو رفتم. امیر مرا به کنار هل دادورو به زیبا گفت ه تکلیفی زیبا؟ زیبا که مشخص بود کم اورده از امیر رو برگرداند برخودم ممسلط شد و دوباره مابین اندو ایستادم وگفتم امیر تمومش نمیکنی؟ نه ،میخوام بدونم این چطوری میخواد تکلیف منو معلوم کنه؟ زیبا به سمت اوچرخیدو گفت با طلاق. امیر دستش را بالا برد تیز به زیبا نزدیک شدم و سیلی که قرار بود توی صورت اوبخورد محکم به بغل سر من خورد. زیببا جیغی کشید و من نقش زمین شدم. و بلافاصله ایستادم، احساس کردم چیزی در مغزم تکان خورد دستانم را روی سرم نهادم امیر یقه م را گرفت و گفت برو گمشو اونور عاطفه ، تو دخالت نکن. سپس مرا به عقب هل داد زیبا که از ترس نفسش در نمی امد چند گام به عقب رفت و گفت چته امیر؟ چه ضری زدی تو؟ مثل اینکه بد مستی ها سراسیمه ما بین امیر و زیبا رفتم وگفتم بس کنید دیگه، بیایید بریم بالا تو اتاق امیر صحبت کنیم. امیر مرا به کناری هل دادورو به زیبا گفت طلاق میخوای؟ دست امیر را گرفتم وگفتم تروخدا تمومش کن. امیر دستش را با غضب از دستم کشید و گفت عاطفه تو دخالت نکن. امیر بس کن دیگه، بابا قلبش درد میکنه، اگر بلایی به سرش بیاد میخوای چیکار کنی ؟ امیر با خشم رو به من گفت تو بیا برو تو عاطفه. سپس مرا به سمت خانه کشیدو گفت تو برو تو. مسیری که امیر مرا برد را دوان دوان به سمت زیبا بازگشتم وگفتم بیا بریم تو اتاق من نه، واسه چی بیام، میخوام تکلیفم را با داداشت معلوم کنم. دروغ گفته، تا دیر وقت معلوم نبوده کجاست؟ مشروب هم خورده، به منم داره بی احترامی میکنه ، میخواست کتکم هم بزنه تو نگذاشتی ، الان ازت خواهش میکنم برو تو بگذار ببینم دیگه میخواد چی کارکنه؟ امیر مرا دور زد مقابل زیبا ایستادو گفت اره همه اینها که تو میگی هست میخوای چیکار کنی؟ طلاقمو ازت میگیرم. تا امیر دستش را بالا برد بلافاصله دست اورا گرفتم. مرا از سرشانه م هل دادو گفت به تو چه ربطی داره؟ عصبی شدم و با فریاد گفتم بس کن دیگه امیر، خجالت بکش، حق با زنته. سیلی محکم امیر توی صورتم کوبیده شدو گفت بتو چه ربطی داره. دستم را روی صورتم نهادم. صدای بابا توجه همه را به سمت مخالف جلب کرد. چه خبرتونه نصفه شبی؟ سپس رو به امیر گفت برای چی داری دختر منو میزنی؟ برای ارام کردن اوضاع گفتم چیزی نیست بابا. زیبا به سمت بابا رفت و باگریه گفت ببین اقا جون کارهای پسرتو. مست اینوقت شب اومده خونه معلوم نیست کجا بوده و با کی بوده، به منم دروغ گفته الانم میخواد منو بزنه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم بیا بریم تو عروس، خون خودتو کثیف نکن. سپس دست زیبا را گرفت و اورا به داخل برد . به دنبال انها روان شدم. نگاهم توی صورت مامان افتاد. زیبا با گریه برای بابا درد و دل میکرد و بابا هم گوش میداد. امیر مثل برج زهرمار روبروی انها نشسته بود ومامان هم از اشپزخانه برای زیبا چشم و ابرو نازک میکرد. ومن هم به زیبا مینگریستم که با چه صداقتی صحبت میکردو چه ساده بود که فکر میکرد میتواند امیر را تغییر بدهدو پدر و مادری که تک پسرشان را میپرستیدند به مقصر بودن امیر مجاب کند. حرفهایش که تمام شد امیر،گفت تو با اجازه کی ساعت یک نیمه شب راه افتادی اومدی اینجا؟ زیبا اشکهایش را پاک کردو گفت تو دروغ گویی امیر ، به من گفتی خونه خوابیدم اومدم هم به خودم و هم به تو ثابت کنم داری دروغ میگی. ۱۰۷دروغ گو ، من هرچی که تو میگی ولی تو حق نداری اینوقت شب.... بابا کلام امیر را بریدوگفت ادامه ندید در مورد این مسئله هم با هم صحبت نکنید. به نظر من الان امیر تو برو بخواب، زیبا تو هم برو بالا تو اتاق سابق عاطفه بگیر بخواب، صبح باهم صحبت میکنیم. و بعد برخاست من گفتم زیبا همینجا تو اتاق من بخوابه بهتر نیست بابا. من نمیدونم فقط برید بخوابید. مامان گفت چرا تو اتاق تو، بره پیش شوهرش بخوابه. زیبا مشمئز به امیر نگاه کردوگفت من پیش عاطفه راحت ترم. من اینهمه هزینه کردم واسه پسرم زن گرفتم که تو اتاق عاطفه بخوابه؟ من برخاستم و رو به مامان گفتم حالا امشب پیش من میخوابه از دفعات بعد.... مامان کلام مرا برید و گفت والا.... اندازه مهریه ایی که بابات گفت من واسسه عقدت خرج کردم. دست زیبا را گرفتم وگفتم بریم بخوابیم. مامان ادامه داد اگر احساس کنم امیر داره اذیت میشه، نهایت مهریتو میدم و .... باغیض گفتم مامان این چه حرفیه؟ زیبا رو به مامان گفت از حرف من ناراحت نشید رویا جون، اما من فکر میکنم امیر اگر اینکارهارو میکنه و الان با من به مشکل برخورده درگیر تربیت غلطه. والا امیر اینقدر ها هم بد نیست، منم نمیتونم تمام عمرم و مشغول اصلاح و تربیت کردن امیر کنم. الان دیر وقته والا اصلا اینجا نمیموندم. نگاهم به امیری که حالا مستی از سرش پریده بود و رنگ نگرانی در چهره ش بود افتاد. دست زیبا را گرفتم و به اتاق خودم بردم. روی تخت که نشستم زیبا دستی به صورتم کشیدو گفت جای انگشتهاش روی صورتت سرخ شده. لبخند تلخی زدم گفتم ما خواهر و برادریم . منو بزنه اشکال نداره ،دوست نداشتم روتو دست بلند کنه. حدقه اشک در چشمان زیبا جمع شدو گفت تو به من گفته بودی امیر این اخلاق هارو داره. اهی کشیدم وگفتم شاید اون لحظه که من اون حرفها رو به تو زدم همه به من میگفتند بدجنسی، میخوای رابطه این دوتا رو بهم بزنی . ازحق نگذریم شاید یه خورده هم من میخواستم از امیر انتقام بگیرم. اما ته دلم دوست داشتم تو از اینکه خواهر شوهری مثل من داری راضی باشی. زیبا دست مرا گرفت و من ادامه دادم من حس میکنم تو خود منی، دلم نمیخواست ندونسته تو زندگی با امیر بیفتی. من از امیر طلاق میگیرم سرم را پایین انداختم گفتم نه زیبا طلاق راهش نیست، به هیچ عنوان قبول نکن اینجا زندگی کنی. مامانم و حرفهاشو بهونه کن. امیر قبول نمیکنه قبول میکنه، امیر تو رو خیلی دوست داره . صدای زنگ اس ام اس گوشی ام بلند شد برخاستم و گوشی ام را از روی میز برداشتم امیر پیام داده بود عاطفه تروخدا ارومش کن، من عصبانی شدم یه غلطی کردم. مثل سگ پشیمونم. ۱۰۹ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_109 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم بیا بریم تو عروس، خون خودتو کثیف نکن. سپس دست زیب
به قلم زیبا جان تو یه لحظه بشین اینجا من برم با امیر صحبت کنم بیام باشه از اتاق خارج شدم و به طبقه بالا رفتم . در زدم و وارد اتاق امیر شدم . مامان هم انجا بود با دیدن من هر دوساکت شدند. رو به امیر گفتم اینکارهات چیه امیر؟ اینوضع زندگی داریته؟ مامان کلامم را قطع کردو گفت ولش کن پسرمو، زن مگه اینقدر پررو میشه، اون موقع که من جوون بودم و باباتون منو ول میکرد میرفت اینور اونور با رفیق هاش تریاک بکشه، من راه افتادم شب و نیمه شب دنبالش لبم را سفت کردم و به هم فشردم کمی به مامان خیره ملندم وگفتم دست از این کارهات بردار، بجای اینکه اشتیشون بدی و به امیر بگی کارهاش بده نشستی اینجا بدار داری امیرو تحریک میکنی؟ نمیتونه با امیر زندگی کنه گورشو گم کنه مامان اینها زن و شوهرند صدتا سکه مهریه شه ، جهنم سگ خورد، همون مغازه ایی که خریدمش اون اسمون جل بی سرو پا از زندگی تو بره بیرون و میزنمبه نام این پاپتی گدازاده از زندگی امیر بره بیرون. نگاهی به امیر انداختم وگفتم به حرفهای مامان گوش نکن، زندگی خودتو خراب نکن. مامان برخاست و گفت به حرف من گوش نکنه، بیاد به حرف تو گوش بده،تو خودت ادمی تو نبودی اگر ما شل گرفته بودیم الان زن یکی شده بودی که به نون شب محتاجه. سپس رو به امیر گفت زندگی توروهم عاطفه داره خراب میکنه بهت گفتم اجازه نده زنت با این همکلام شه، زیبا رو هم مثل خودش سرخود و پررو کرد. با صدای گرفته گفتم مامان چرا دست از سر من برنمی داری؟ چرا اینقدر به مت تکه و متلک می اندازی، من به خاطر اینکه زندگی امیر خراب نشه وایسادم بینشون دیدم امیر عصبیه گفتم اشکال نداره منو بزنه چیزی خراب نمیشه اما اگر خدایی نکرده دست رو زیبا بلند کنه زندگیش خراب میشه. کارت خطا بود، تو فکر کردی من بلد نبودم امیر رو اروم کنم، زیبا باید بفهمه نباید تو کار شوهرش دخالت کنه مگه حرف بدی به امیر میزنه؟ میگه دست از رفیق بازی و مشروب خوری بردار حرفش نا حسابه، مادر من زندگیشه، حقشه که واسه زندگیش بجنگه یا پاشه بیاد ببینه شوهرش داره چیکار میکنه مامان رو به امیر گفت همین عاطفه خانم یادش داده ، زنگ زده گفته پاشو بیا اینجا امیر نیست چشمانم گرد شدو گفتم امیر مگه تو گوشی منو حک نکردی؟ من زنگی به زیبا زدم؟ مامان ادامه داد با تلفن خانه بهش زنگ زدی، خودم سایتو دیدم من به امیر زنگ زدم مامان امیر برخاست و گفت مامان تو تازه گی ها خیلی داری به عاطفه گیر میدی ها . سپس دستی به صورت من کشیدوملتمسانه گفت تروخدا برو زیبا رو اروم کن. از اتاق امیر خارج شدم و به طبقه پایین رفتم. در اتاقم را باز کردم زیبا در اتاق نبود . سریع در را بستم، نگاهم به یاد داشت روی میز افتاد من میرم خونمون صبح تکلیفمو با داداشت معلوم میکنم. نوشته را مچاله کردم و روی تختم نشستم. اگر الان به امیر بگم زیبا از اینجا رفته بدتر ۱۱۰ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم میشه. در اتاق را قفل کردم اگر به زیبا پیام هم میدادم امیر متوجه میشد برای همین دراز کشیدم و خوابیدم . ساعت هشت صبح بود که برخاستم گونه م از سیلی دیشب کبود شده بود و سرم هم در اثر ضربه امیر کمی متورم شده بود. کمی کرم پودر به صورتم زدم و لباس پوشیده از اتاق خارج شدم. خوشبختانه کسی در سالن نبود به اتاق امیر رفتم غرق خواب بود بالای سرش نشستم دستم را روی شانه ش گذاشتم و گفتم امیر تکانی به او دادم چشمانش را باز کردو گفت ساعت چنده؟ هشت و نیم زیبا کجاست؟ دیشب که من اومدم بالا برگشتم دیدم رفته امیر تیز نشست و گفت چی؟ من بهت نگفتم چون ترسیدم همه چیز بدتر شه. خاک برسرت کنند ، چرا به من نگفتی؟ میرفتم دنبالش اگر با اون حال مستیت میرفتی سراغش که ابروت جلوی پدر و مادر زیببا میرفت. تو عصبی بودی مامان زیر گوشت نشسته بود من صلاحتو خواستم الان زیبا هم اروم تر شده تو برو دنبال زیبا منم میرم شرکت. من الان کار دلرم نمیتونم برم دنبال زیبا ، با مجید باید ساعت ده شهرداری باشم . میخوای من به جات برم؟ نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت تو با مجید بری بتوپی بهش و بی احترامی کنی؟ نه دیگه قرارمون این شدکه من بیشتر رو مجید فکر کنم. بلند شو تا دیر نشده برو دنبال زیبا امیر ایستاد از اتاق خارج شدم تا لباسهایش را تعویض کند. کت و شلوارش را پوشیدو باهم از خانه خارج شدیم. مرا به شرکت رساند و خودش به سراغ زیبا رفت. مجید مثل خروس بی محل روی کاناپه ها با همان حالت زشت همیشگی اش نشسته بود. متوجه حضور من نشده بود من هم بی اهمیت به او سمت اتاقم رفتم. خانم منشی رو به من گفت سلام خانم عباسی. سلام صبح شما بخیر ممنون، از دارایی براتون نامه اومد گذاشتم روی میزتون، اقای محققی هم منتظر برادرتون هستند. داخل اتاق هستند؟ خیر روی کاناپه ها نشستند. به سمت کاناپه ها چرخیدم. مجید سرش را به سمت من گرداند و گفت یعنی شما منو با یک متر و نود قدم ندیدید؟ سرفه ارامی کردم وگفتم سلام کمی مکث کردم و ادامه دادم اینقدر ریز نشسته بودید که روی کاناپه ها قابل رویت نبودید. مجید صاف نشست و گفت اخوی گرانمایتون تشریف نیاوردند؟ نخیر ایشون کار دارند. برخاست و به حالت جدی گفت من کلی دوندگی کردم. با هزار نفر هماهنگ کردم که امرو تو شهرداری مجوز ساخت مجتمع و اوکی کنم. امیر میدونست که این جلسه خیلی مهمه. بله، امیر گفت من بجاش بیام. دندانهایش را کمی روی هم سایید و گفت تو شرکت شما حق امضا دارید؟ سر تایید تکان دادم، مجید چند قدم به سمتم راه افتاد و گفت پس بریم تا دیر نشده. او جلو راه افتاد و من هم بدنبالش پله ها را پایین رفت و گفت شما که ماشین نداری؟ نه، امیر خودش منو رسوند. سعید هم باید با ما بیاد. وارد شرکتشان شد و دقایقی بعد در حالی که کیف سامسونتش هم در دستش بود از شرکت خارج شدو بدنبالش سعید هم امد. به من که رسید سلام و احوالپرسی کردو سوار اتومبیل مشکی رنگ مجید شدیم. مخفیانه نگاهی به سعید انداختم . قدش از برادرش کمی کوتاه تر بود اما از روی همین کتی که بر تن داشت میشد تشخیص داد که ورزشکار است اندام ورزیده و بازوها و سینه های روفرمش نشان از سالها تلاش و ورزشش بود. از نظر چهره به مجید کمی شباهت داشت.چهره اش از مجید بهتر بود و این شاید به دلیل ادب و متانتش بود که زیبا تر به نظر میرسید. مقابل شهرداری متوقف شد و پیاده شدیم. بدنبال انها روان شدم. در زد و وارد اتاق طهردار شدیم. با اندو احوالپرسی کرد و مجید من را بعنوان جانشین اقای عباسی به شهردار معرفی کرد. بعد از کمی بحث که به نفع مانبود. مجید ۱۱۱ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_111 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم میشه. در اتاق را قفل کردم اگر به زیبا پیام هم میدا
به قلم با کلافگی برخاست و گفت ما بعدأ مزاحمتون میشیم. بدنبال او من و سعید هم برخاستیم. از اتاق که خارج شدیم سعید رو به مجید گفت حالا میخوای چیکار کنی؟ باید با اندواری صحبت کنم میدونی من چقدر رشوه بهش دادم اینکارو برام درست کنه. رو به مجید گفتم اگر واقعا عملی نشه چی؟ پوزخندی به من زدو گفت مجید نیستم اگر تا فردا از شهردار امضا نگیرم. بدنبال او راهی شدیم. وای که چقدر دلم میخواست این مسئله جور نمیشد و روی این مرتیکه خودخواه کم میشد. سوار ماشین شدیم. موبایلش را در اورد و شماره ایی را گرفت وبا توپ پر گفت سلام، مرد حسابی من با تو صحبت کرده بودم. هرچی هم که تو گفتی من گوش دادم و گفتم چشم دیگه چته که ..... مکثی کردو ادامه داد نه، الان رفتیم میگه باید کاربریش تغییر کنه. دوباره مکث کردو گفت باشه منتظرم. تلفنش را قطع کردو گفت الان زنگ میزنه سپس از اینه رو به من گفت یه زنگ به امیر بزن ببین کجاست. شماره امیر را گرفتم لحظاتی بعد امیر گفت جانم عاطفه سلام،کجایی؟ سلام، اومدم اینجا دارم منت خانمم و میکشم الانم در حضور تو دارم بهش میگم غلط کردم و اشتباه کردم. دیگه هم تکرار نمیشه روگوشیامونم ایمو نصب کردیم که از این به بعد باهم تماس تصویری داشته باشیم. اقای محققی کارت داره، پرسید کجایی؟ من سفره خونه م فرحزادم. کار شهرداری چیشد؟ یه خورده به مشکل خورده. اقای محققی داره درستش میکنه. گوشی و بده به مجید. گوشی را به سمت مجید گرفتم و گفتم باشما کارداره. مجید گوشی را گرفت و گفت الو .....نه بابا این سگ پدر داره دبه میکنه....درستش میکنم حالا ....مگه میتونه بزنه زیرش. بلایی سرش میارم مرغ های اسمون بحالش ناله کنند بگذار کارمو درست کنه همون پوای که بهش دادم از سرشم زیاده قول ده تا واحد بهش داده بودم حالا که طمعش و برده بالا دیگه یه پاپاسی هم کف دستش نمیزارم بی پدر مادرو . ....گه خورده مرتیکه عوضی. اون دبه کرده نوبت دبه کردن منم میرسه. سپس با لحن شوخی گفت تو دبه، هیچکی ضرر نکرده. قهقهه ایی زدو گفت اگر اوکی بشه حتما گوشی را قطع کرد. نگاهی به گوشی من انداخت و گفت شهره دیگه کیه؟ گوشی ام را از دستش گرفتم وگفتم دوستمه اگر سوال دیگه ایی دارید بنده در خدمتونم. با خنده گفت سوال که زیاده اما از درجه هایی که ممکنه بعد پرسیدنش بهم بدهی میترسم. سرم را پایین انداختم شماره شهره را گرفتم وگفتم جانم سلام. خوبی ممنون تو خوبی من خوبم اگر مرتضی بزاره صدای گوشی ام را کم کردم وگفتم چی شده مگه؟ بابا پدر منو در اورده، دودقیقه یه بار زنگ و اس ام اس که میفرسته. چی میگه؟ به عاطفه بگو لی معرفت این رسمش نبود که منو تو این حالم ول کنی، بهش بگو اخه بی مرام یه زنگ بزن لااقل حال منو بپرس. در پی سکوت من گفت چی بهش بگم؟ یه لحظه گوشی دستت باشه. سپس از ماشین پیاده شدم و چند گام از انها فاصله گرفتم در حالیکه به به ماشین خیره بودم تا نکند مجید از پشت سر بیاید و حرفهایم را بشنود گفتم دلم داغونه شهره، خانواده م منو به هیچ عنوان به اون نمیدن. منم همینو بهش گفتم، اون میگه عاطفه جا زده بغض راه گلویم را بست و گفتم من اگر جازدم بخاطر اونه، دلم نمیخواد همه دارو ندار مرتضی بخاطر من به باد بره، همون روز که رفتم حالشو تو مغازه ش دیدم میدونی چقدر ناراحت شدم؟ قطرات فراری اشکم را پاک کردم وگفتم یاد وسایلهای شکسته ش میفتم اعصابم بهم میریزه. میدونی اون چقدر بدبختی کشیده تا اون وسیله هارو جمع کرده؟ اره میدونم رواست که بخاطر من دارو ندار مرتضی به باد بره؟ من همه اینهارو بهش گفتم اما اون میگه به شماها چه ربطی داره دارو ندار منه منم میخوام به باد بره، من عاطفه رو دوسش دارم.نمیتونم ازش بگذرم. در پی سکوت من شهره ادامه داد میگه میخوام بیام در خونشون بگم من دخترتونو میخوام. هینی کشیدم وگفتم بهش بگو اینکارو نکنه، بخدا خون بپا میشه،امیر میکشش بهش گفتم امیر زنده ت نمیزاره جوابش میدونی چیه؟ چی میگه؟ میگه من بخاطر عاطفه جونمم میدم. هینی کشیدم وگفتم وای، شهره مامانم همینجوری منو زیر بمباران حرف روزی هزار بار میکشه چه برسه به اینکه مرتضی اینکارو بکنه میدونی عاطفه، من فکرهامو کردم به این نتیجه رسیدم که تو باید زنگ بزنی به مرتضی بتوپی و بگی من در حد تو نیستم، چه فکری پیش خودت کردی که فکر کردی میتونی با من زندگی کنی متحیر گفتم شهره؟ چه فکری در باره من کردی ؟ من هزار سال این حرف و نمیزنم. تو با زدن این حرف مرتضی رو نجاتش میدی ۱۱۲ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم من نمیتونم اینکارو بکنم پس بشین و تماشا کن، مرتضی میاد جلو درتون، امیر میزنش یه بلایی سرش میاد شرش دامن امیرو میگیره، یا اینکه اون یه بلایی سر امیر میاره تا ابد عذاب وجدان ولت نمیکنه اخه با اینکار دل مرتضی میشکنه. دلش بشکنه خوبه یا سرش؟ یا دست و پاش؟ یا بیفته بمیره خونش بیفته گردنتون، یا اینکه خدایی نکرده بلایی سر داداشت بیاد راضی میشی اشک بی امان از چشمانم جاری شدو گفتم من نمیتونم اینکارو بکنم. از من گفتن بود عاطفه. نگاهی به مجید که از ماشین پیاده شد انداختم و گفتم بهت زنگ میزنم شهره. تلفن را قطع کردم اشکهایم را پاک کردم و به سمت او روان شدم. با دیدن من متعجب گفت مشکلی پیش اومده؟ نه، من خوبم. اخه ادمی که خوبه گریه نمیکنه. سپس توی صورت من خم شدو شکلک مسخره ایی در اورد. کمی خودم راعقب کشیدم و متعجب از حرکت اوماندم. جلو افتاد و من هم بدنبالش، هنوز در بهت حرکت مجید مانده بودم که به یکباره به سمتم چرخیدو گفت پخ.... هینی کشیدم و یک گام به عقب رفتم . قهقهه خنده ش به اسمان رفت. سعید هم بدنبال او ارام خندیدو گفت داداش زشته بخدا رو به سعید با غضب گفتم اخه ایشون زشت میفهمه چیه؟ نه ادب داره ، نه نزاکت داره ، هیچی نداره، حیف اون مدرک مهندسی ایی که تو داری . خندیدو گفت تو چرا اینقدر بی جنبه ایی؟ گفتم یه حرکتی کنم حال و هوات عوض بشه، دیدم اونجا داری گریه میکنی دلم برات سوخت. سعید دستش را کشیدو گفت بیایید بریم دیر شد. نفس صدا داری کشیدم وراه افتادم. وارد دفتر شهردار که شدیم. مسئول دفترش برگه ایی را مقابلمان نهاد و گفت اینجا رو طرفین قرار داد امضا کنند. مجید پای برگه را امضا کرد. سر دفتر رو به سعید گفت اقای عباسی شماهستید؟ خیر ایشون تشریف نیاوردند. اما خواهرشون که حسابدار شرکت هستند حق امضا دارند. رو به من گفت بفرمایید اینجارو امضا بزنید. برگه را امضا زدم و پاکتی را به مجید تقدیم کردند. پاکت را گرفت و رو به من گفت دیدی؟ به من میگن مجید، فکر کردی من کم الکیم؟ سر دفتر از حرف او خندید من هم لبخندی زدم و بدنبال او راهی شدیم. سوار ماشین که شدیم. کمی که رفت، ورودی شرکت را دور نزد و مستقیم حرکت میکرد گفتم کجا تشریف میبرید؟ اخوی گرانمایتون دستور دادند بریم فرحزاد پیششون. اگر ممکنه منو برسونید شرکت خودتون تشریف ببرید، یا منو پیاده کنید اژانس میگیرم میرم. ولی امیر تاکید کرد که شمارو ببرم تحویل بدم. نفس صدا داری کشیدم وساکت ماندم. مقابل سفره خانه ایی ایستادو پارک کرد از ماشین پیاده شدم و جلوتر از انها حرکت کردم، امیر به استقبالمان امد. دست مرا به گرمی فشردو گفت تو چته عاطفه؟ مجید بلافاصله پاسخ داد نبودی ببینی چه گریه ایی میکرد. امیر با دلواپسی گفت چرا؟ سرم را به علامت نه بالا دادم و مجید ادامه داد با دوستش صحبت میکرد اسمش شهره بود. دستم را روی بازوی امیر گذاشتم وگفتم من میرم پیش زیبا. امیر جان اگر در رابطه با من سوالی داشتی از اقای محققی بپرس. ایشون ماشالا اینقدر سرشون تو کار دیگرونه خوب میتونن گزارش کار منو الان بدن. سپس به سمت زیبا حرکت کردم صدای مجید می امد که رو به امیر میگفت این ابجیت چقدر بی اعصابه،زن عرفان لااقل یه لبخند میزنه. کنار زیبا نشستم دستم را به گرمی فشردو گفت لباس اداری بهت میاد ها، وای با مقنعه چه عالی شدی. اهی کشیدم وگفتم اشتی کردید باهم؟ سرش را با بی تفاوتی تکان دادو گفت بد نیستیم. خونه رو گفتی؟ قبول نمیکنه، میگه پدر مادرم تنها میشن پافشاری میکردی اصلا قبول نکرد. گفت من با تو شرط کرده بودم. بهت گفته بودم ..... هیس دارن میان اونها رو کجا میاره؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_113 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم من نمیتونم اینکارو بکنم پس بشین و تماشا کن، مرتضی
🦋🦋 به قلم با کلافگی گفتم چی بگم؟ کارهای امیره دیگه. مجید و سعید سر تخت مانشستند با زیبا سلام و احوالپرسی کردند. مجید رو به امیر گفت پس قلیونت کو؟ امیر ابرویی بالا دادو گفت من قلیون نمیکشم که از ان پوزخندهای حرص در بیارش زدو گفت به به چه پسر خوبی. امیر و سعید خندیدند. نگاهی به زیبا انداختم و خنده م راپنهان کردم. زیبا رو به امیر گفت عزیز اگر قلیون دوست داری خوب سفارش بده. مجید روی پای خودش زدو گفت خیلی خوب،اجازه ش هم که صادر شد. سپس رو به قهوه چی گفت اقا لطفا دوتا قلیون برامون بیارید. گارسون جلو امد طعم قلیان را پرسیدو سپس رفت و با دو پایه قلیان امد. مجید نگاهی به من انداخت و گفت عاطفه خانم.اگر اجازه هست.... کلامش را بریدم وگفتم عباسی هستم لبش را ورچیدو گفت اینجا که شرکت نیست. خونه خالتون هم نیست. امیر اشاره ایی به مجید کردو گفت سربه سرش نگذار. گوشی ام را در اوردم و برای امیر نوشتم میشه خواهش کنم سوئیچتو بدهی من و زیبا بریم؟ امیر نگاهی به گوشی اش انداخت و برایم نوشت ببین زیبا میاد باهات مجید رو به زیبا گفت کلا اخلاق این دو تا خواهرو برادر همینه. زیبا متعجب گفت بله ؟ نشستیم تو جمع ، حرفهاشونو واسه همدیگه اس ام اس میکنند. ارام رو به زیبا گفتم میای ما بریم اینها بمونن اینجا؟ زیبا سرش را به علامت نه بالا دادو گفت با امیر،از اینجا میخواهیم بریم وقت اتلیه بگیریم. هر موقع خواست بره من برت میگردونم. برم دیگه امیر و صاحب نیستم. سرم را پایین انداختم و ادامه ندادم. امیر سفارش نهار دادو با مجید و سعید صحبت میکرد. من هم سرگرم بازی با گوشی ام بودم. و به مرتضی فکر میکردم. هر طور شده باید بهش زنگ بزنم و از اومدن به جلوی در خونه منصرفش کنم. پیشنهاد شهره بی رحمانه بود. مرتضی و خوبی هایش، ساعات خوشی که کنارش داشتم به من این اجازه را نمیداد که این حرفها را بزنم و برای همیشه از خودم خاطره ایی تلخ بجا بگذارم. اما شهره هم پر بیراه نمیگفت. اگر بیاد جلوی در خونمون که با امیر در گیر میشه . مسلما اونم در مقابل امیر کوتاه نمیاد . اگر خدایی نکرده بلایی سر کسی بیاد هممون بیچاره میشیم. کمی با غذایم بازی کردم امیر گفت عاطفه چرا غذاتو نمیخوری ؟ نگاهی به امیر انداختم وگفتم اشتها ندارم. مجید گارسون را صدازد . اقای جوانی جلو امدو گفت بفرمایید خیلی جدی و مودبانه گفت عذر خواهی میکنم، میشه لطفا یکم اشتها برامون بیارید؟ امیر و سعید ریز میخندیدند. گارسون متعجب گفت بله. مجید با خنده گفت این خانم اشتها ندارند. اگر یکم اشتها براشون بیارید ممنونتون میشم. گارسون خندیدو در حالی که تخت مارا ترک میکرد گفت امری داشتید در خدمتونم. امیر با خنده گفت مجید دست از این مسخره بازی هات بردار. حوصله کل کل با مجید را نداشتم. کمی از غذایم را خوردم و بشقابم را کنار نهادم. تلفنم زنگ خورد نگاهی به شماره شهره انداختم و رو به امیر گفتم من الان میام. نگاه معنی دار و سوالی امیر باعث شد صفحه گوشی مرا به سمتش بچرخانم مجید با پرویی توی گوشی من خم شدو گفت اخ اخ شهره س،جوابشو نده الان اشکتو در میاره. نگاه خیره ایی به مجید انداختم . ۱۱۴ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم روی تخت بغلی نشستم. امیر رو به مجید گفت اون از این شوخی ها خوشش نمیاد، اینقدر سربه سرش نگذار. یه چیزی بهت میگه منم شرمنده میشم. سعید ادامه داد راست میگه دیگه، چیکارش داری؟ تلفنم را وصل کردم و گفتم جانم شهره با دلواپسی گفت مرتضی جلوی در خونتون نشسته. لبم را گزیدم وگفتم من الان نمیتونم بهش زنگ بزنم ، شهره ترو خدا بگو بره هزار بار بهش گفتم. اصلا باهاش دعوام شد ول کن نیست میگه خواب و خوراکم ازم گرفته شده. چند روزه کارم شب و روز فکرو خیال شده ، میخوام تکلیفمو معلوم کنم. پر استرس گفتم چی کار کنم شهره؟ یه زنگ بهش بزن. بگو بره من نمیتونم با امیر و زیبا و دوستای امیر بیرونیم. بپیچ یه لحظه برو یه زنگ بهش بزن تو نمیدونی امیر گوشی منو حک کرده؟ مرتب داره منو چک میکنه؟ من نمیدونم چیکار باید بکنم . من الان یه پیام برات میفرستم تو بفرست براش بگو عاطفه داده برای تو اون قبول نمیکنه، میگه داری دروغ میگی. خودت فرستادی فکری کردم وگفتم از صفحه گوشیت عکس بگیر شماره منو ببینه باور میکنه. خیلی خوب باشه بفرست تلفن را قطع کردم و بلافاصله نوشتم. سلام مرتضی من عاطفه م، بی هوا خاستگاری کردن و جلوی در خونمون اومدن خیلی ش به ضرر من تموم میشه، ازت خواهش میکنم از جلوی در خونه ما برو. پیام را برای شهره ارسال نمودم و ان را پاک کردم. مدتی بعد شهره پیام داد ان را باز کردم اسکرین شات از صفحه مرتضی بود. من دیگه طاقتم تموم شده، دارم میمیرم عاطفه، تو که زنگ بهم نمیزنی، سر هم نمیزنی پس من تکلیفم چیه؟ صدای امیر دلم را لرزاند زشته اینجا نشستی به گوشیت ور میری بخدا. پیام را پاک نمودم و برخاستم. امیر گفت چی شده عاطفه؟ هیچی، با شهره صحبت میکردم. چی میگید بهم؟ همینجوری حرفهای خودمون رو زدیم. امیر مشکوک نگاهم کردو گفت یه چیزیت میشه ها. داری مشکوک میزنی. نه چیزیم نیست گوشیتو بده ببینم نگاهی پر استرس به امیر انداختم وگفتم با اینکارت منو جلوی این دوتا برادر و زنت خورد میکنی. لبش را تر کردو گفت باشه ، گوشیتو به من نده اما حق اینکه بهش دست بزنی و نداری . میری میشینی یه گوشه نیم ساعت دیگه از این دو تا برادر جدا میشیم. بعد گوشیتو میدی به من، به جان خودت قسم عاطفه اگر بشینی تو جمع دست به گوشیت بزنی سفره خونه رو سرت خراب میکنم. ۱۱۵ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_115 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم روی تخت بغلی نشستم. امیر رو به مجید گفت اون از ای
به قلم بدنبال امیر راه افتادم و روبرویش نشستم تقریبا یک متر انطرف تر از من مجید و سعید نشسته بودند. دل تو دلم نبود ، نگاهی به امیر انداختم چهره ش سرخ شده بود. زیبا ارام چیزی به او گفت و سپس ساکت ماند. سعید بی وقفه صحبت میکرد و راجع به مسئله ایی کاری برای مجید توضیح میداد. جمله اش که به انتها رسید امیر گفت بریم؟ مجید گفت کجا ؟حالا نشستیم. امیر گفت خانمم الان باید بره بیمارستان . شما برید ما میمونیم. امیرو زیبا برخاستند. با اشاره سر به من فهماند که منم بلند شوم. به ناچار برخاستم و میدانستم گوشی م پر از پیام های شهره شده. قلبم به جای تپش در سینه م میلرزید . از مجیدو سعید خداحافظی نمودیم. و حرکت کردیم. امیر هم گام با من راه میرفت. به سراغ صندوق دار رفت. وگفت اقا حساب ما چقدر شد؟ صندوق دار اشاره ایی به تخت ما کردو گفت اون اقا حساب کرد. زیبا خندیدو گفت کی حساب کردما نفهمیدیم؟ امیر برای مجید دست بلند کردو گفت اون یه مارمولکیه که لنگه نداره. از رستوران که خارج شدیم رو به من گفت بدش کمی تعلل کردم ، نگاهش رنگ تهدید گرفت و گفت عاطفه با زبون خوش بدش به من دست در جیبم کردم و گوشی م را به سمت امیر گرفتم. ان را از من گرفت و در جیبش گذاشت. زیبا با چشمانش به من اشاره کرد چی شده؟ با نگرانی به او نگاه کردم و سوار ماشین شدیم . استرس نفسم را بریده بود. با برخورد چیزی به پایم نگاهم به گوشی زیبا افتاد. ارام ان را گرفتم . قفل صفحه اش باز بود. نگاهی به امیر انداختم با خشم به روبرو خیره بود. صفحه پیام شهره را اوردم و تیز نوشتم زود پیامهایی که به من دادی و پاک کن. ان را برای شهره ارسال کردم. و گوشی را در دستم پنهان کردم. مقابل بیمارستان ایستاد. زیبا از ماشین پیاده شد. من هم پیاده شدم به بهانه جلو نشستن گوشی زیبا را مخفیانه دستش دادم. از زیبا خداحافظی نمودیم و به سمت خانه حرکت کردیم. مدتی که گذشت کنار خیابان متوقف شد، گوشی مرا از جیبش در اورد و وارد تلگرامم شد. روی نام شهره سیزده پیام شماره خورده بود. نفس هایم از ترس تند شده بود و دستانم میلرزید. امیر انرا باز کرد با دیدن صفحه خالی نگاه تیزی به من انداخت وگفت پیامهای شهره کو؟ با بی گناهی گفتم من نمیدونم. با شهره در رابطه با چی صحبت میکردی؟ حرف خودمونو میزدیم. حرفتون چی بود که مجید میگفت گریه کرده بودی؟ خیره به امیر گفتم یاد خانواده ش افتاده بود برام درد و دل کرد منم گ ریه م گرفت خر خودتی عاطفه خانم. سپس شماره شهره را گرفت و گفت بدون اینکه بروز بدی کنار منی باهاش حرف بزن ببینم. خدا شاهده اگر نشونه ایی بدی که کنار منی چنان میزنمت که از اینجا راهی بیمارستان بشی. گوشه لبم را گزیدم وگفتم دنبال چی میگردی امیر؟ من که از صبح تا شب یا با توأم یا تحت نظر توأم، گوشیمم که هک کردی. میدونی من الان هیچ کاری که تو دوست نداری نمیکنم ، اینکارهات چیه؟ ابرویی بالا دادو گفت داری به چیزی و از من مخفی میکنی عاطفه. یه چیزی که به اون پسره بی همه چیز مربوطه لحنم را ارام کردم وگفتم من به توقول دادم با اون کاری نداشته باشم. خیالت راحت باشه که سر قولم وایسادم. امیر گوشی م را روی پایم پرت کردو گفت. داری منو جریح میکنی یه بار دیگه برم سراغش بزنم لهش کنم برگردم. اهی کشیدم وگفتم ۱۱۶ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم خواهش میکنم ادامه نده بگذار این جریان تموم شه. اخم های امیر در هم رفت و گفت این جریان از نظر من تموم شده س. اگر فکر میکنی تموم نشده من برات تمومش کنم. خیره به امیر ساکت ماندم، امیر به سمت خانه حرکت کرد . دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و از اینکه مرتضی در مقابل خانه مان باشد به شدت نگران بودم. وارد کوچه که شدیم با دیدن ماشین مرتضی احساس کردم تمام بدنم داغ شد. امیر که انگار هنوز متوجه او نشده بود ریموت را زدو در باز شد. نگاهی به مرتضی که داخل ماشینش نشسته بود انداختم . امیر رد نگاه مرا دنبال کردو با ناراحتی گفت سگ پدر حرومزاده اینجا چه غلطی میکنی؟ سپس ترمز کردو از ماشین پیاده شد. هینی کشیدم در را باز کردم، مرتضی هم پیاده شد دستانش را بالا گرفت چند گام به عقب رفت و گفت من برای دعوا اینجا نیومدم. امیر جلو رفت یقه لباس او را گرفت و گفت اینجا چه غلطی میکنی ؟ مرتضی دست امیر را گرفت از سینه خود کند و گفت من اومدم اینجا مثل دو تا مرد باهم صحبت کنیم. امیر نگاهی به من انداخت و گفت تو بروتو خیره به چشمان مرتضی ماندم و حدقه اشک در چشمانم جمع شد. امیر نگاهی به حالت من انداخت و گفت میری تو یا نه؟ با بغض رو به مرتضی گفتم از اینجا برو خواهش میکنم. امیر به سمتم هجوم اوردو بافریادگفت گم میشی تو یا نه؟ ناخواسته چند گام به عقب رفتم. مرتضی از پشت بازوی امیر را گرفت. امیر در یک حرکت چرخید و مشت محکمی تو صورت مرتضی کوبید. مرتضی امیر را رها کردو سپس دستش را روی بینی غرق خونش گرفت جیغی کشیدم و گفتم امیر ولش کن. امیر به سمت مرتضی رفت. مرتضی دستانش را باا اوردو گفت یکبار دیگه میگم که من برای دعوا اینجا نیومدم. من اومدم کسی و که دوسش دارم..... امیر مرتضی را از شانه اش هل دادو گفت تو چیت به خواهر من میخوره؟ تحصیلاتت؟ وضعیت مالیت؟ شغلت؟ خونواده ت ؟ مرتضی نگاهی به نگرانی من انداخت و گفت من و خواهرت همدیگر و دوست داریم. من اومدم اینجا باهات منطقی صحبت کنم. امیر به سمت من چرخیدو گفت تو اینو دوسش داری؟ نگاهی به مرتضی و سرو صورت خونی اش انداختم و از همه مهمتر تلاشش برای بدست اوردنم انداختم و ارام گفتم اره دوسش دارم. امیر با فریاد رو به من گفت تو بیخود میکنی که اینو دوست داری. برو گمشو تو خونه تا بیام به حسابت برسم. رو به امیر پر استرس گفتم چرا نمیگذاری منم به خواسته دلم برسم. امیر چند گام مانده را به سمت من امد ناخواسته عقب عقب رفتم و به در نیمه باز خانه که رسیدم امیر سیلی محکمی به صورت من خواباند وگفت خفه میشی عاطفه؟ ناگاه مرتضی به سمت او امدو گفت برای چی میزنیش؟ امیر به سمت اوچرخیدو گفت به تو چه بی پدر و مادر؟ خشم در صورت مرتضی بیدار شدو گفت اقا امیر حرف دهنتو بفهم. تاحالا هرچی خواستی به من گفتی اما من به شما نه توهین کردم و نه بی احترامی اره توهین نمیکنی ، بی احترامی هم نمیکنی چون کیسه خوبی برای این خونه دوختی، به خیال خام خودت گل و زدی و با گرفتن خواهر من داری خودتو بیمه عمر میکنی. من هیچ چشمداشتی به مال و ثروت شما ندارم. من از اخلاق و منش و نجابت خواهرت خوشم اومده. برو مرتیکه دیوس، برو خودتو رنگ کن من خودمم ختم این مادر..... بازیام. مرتضی دندان قروچه ایی رفت و سپس با صورتش محکم به صورت امیر کوبیدو گفت ۱۱۷ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_117 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم خواهش میکنم ادامه نده بگذار این جریان تموم شه. اخم ه
به قلم یه ذره ادب و احترام هم خیلی خوبه ها امیر به سمت او یورش برد و من بی وقفه جیغ میزدم. امیر مرتضی را هل داد محکم به ماشینش که خورد جلوی امیر ایستادم وگفتم بخدا زشته تو همسایه ها. به سمت مرتضی چرخیدم وگفتم خواهش میکنم از اینجا برو مرتضی سوار اتومبیلش شدو از کوچه خارج شد. نگاهی به امیر انداختم از خشمش ترسیدم. گام به گام به عقب رفتم نگاه امیر سرشار از تهدید شدو گفت دوسش داری اره؟ به در حیاط که خوردم دوان دوان به سمت خانه رفتم و امیر هم بدنبالم میدوید. سراسیمه وارد خانه شدم. مامان مقابل تلویزیون نشسته بود و بابا هم چرت میزد. با دیدن من هراسان گفت چی شده؟ به سمت اتاق خوابم که رفتم. امیر وارد خانه شدو گفت مگر دستم بهت نرسه بی شرف کثافت. در اتاق را بستم و قفل نمودم نفس نفس میزدم و مثل بید به خودم میلرزیدم. امیر با لگد به در کوبیدوگفت به خواسته دلت میرسونمت عاطفه صدای مامان امد که میگفت چی شده امیرم ؟ امیر گفت این بی شرف کثافت تو روی من وایساده به اون پسره بی همه چیز میگه دوستت دارم. امیر چرا نمیزاری من به خواسته دلم برسم. صدا ها قطع شد گوشم را به در چسباندم صدای پچ پچ نا واضح امیر و مامان می امد. لحظاتی بعد امیر بلند گفت عاطفه تا کی میخوای اون تو بمونی؟بالاخره که باید بیای بیرون سپس دستگیره را بالا و پایین کردو گفت. درو باز کن کارت دارم ارام گفتم چیکارم داری ؟ بگو میشنوم ۱۱۸ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم درو باز کن عاطفه در پی سکوت من ادامه داد باز نمیکنی درو صدای مامان بند دلم را پاره کرد اگر غیرت داری زنگ بزن به مجید بگو همین امشب بیاد شب جمعه بعدی هم عقد و عروسیشون باشه. لبم را گزیدم و در را گشودم ، امیر نگاهی به من انداخت و گفت تو یعنی اینقدر بی حیا شدی؟ اشک از چشمانم جاری شدو گفتم امیر این قضیه رو من به خواست و گفته تو تمومش کردم چرا با اینکارهات داری زنده ش میکنی؟ عصبانیت امیر شدت یافت و گفت من دارم زنده ش میکنم؟ من چی کار کردم؟ چرا بهش اهمیت میدی؟ اون مرتیکه بی ناموس بلند شده راه افتاده اومده جلوی در خووه ما من چه اهمیتی بهش دادم؟ اومدنشوندیده بگیر امیر چند گام نزدیک من امد ناخواسته به عقب رفتم و گفتم مگه من گفتم بیاد اینجا؟ من که با تو میرم وبا تو میام. من که همه جوره زیر نظر توأم؟ اون دختره بیشعور شهره رو از همین الان قیچیش میکنی. متحیر گفتم اون دیگه چرا؟ پل ارتباطی تو با این پسره شهره س چرا چرند میگی؟ خودت خوب میدونی که من چرند نمیگم.پیامهایی که پاک کرده بود و ..... مامان رو به امیر گفت ما که عاطفه رو به این پسره اسمون جلنمیدیم. خاستگارشم الان ادم خوبیه،خانواده داره و دستش به دهنش میرسه. زنگ بزن بهش بگوامشب شام بیایید خانه ما . امیر نگاهی به من انداخت.کمی مرا ورانداز کردو سپس سر تاسفی تکان داد و به سمت کاناپه ها رفت. و روی کاناپه لمید. مامان به دنبال او راهی شدو گفت زنگ بزن دیگه امیر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت من نمیگذارم عاطفه رو به زور شوهرش بدهید. مامان با خشم و جیغ به من گفت دیگه چی کارت کنم؟ از دستت خسته شدم. بی ابروم کردی ، بی حیثیتم کردی . بعد از اینهمه جرو بحث بالاخره صدای بابام در امد که گفت رویا مامان ارام شدو رو به او گفت بله یه چایی نبات به من میدی؟ امیر پوزخندی زدو گفت بابا ، ببخشید اگر با سرو صدامون باعث شدیم نعشگیت بپره. بابا صاف نشست و گفت دیگه چی کارتون کنم بابا؟ تو و عاطفه از اینور مثل سگ و گربه میپرید بهم و از اونور دوباره با هم جیک تو جیکید ،بیرون میرید باهمید،سرکار میرید باهمید؟ دیشب همین عاطفه رو از پنجره دیدم وایساده بود بین تو وزیبا ، که مبادا تو دست رو زنت بلند کنی. مکثی کردو ادامه داد قبلا هم به عاطفه گفتم ، الانم جلوی تو میگم. صورتش را به سمت من چرخاندو گفت اختیار من،مامان، تو این خونه ، شرکت همه و همه دست امیره. سرم را از اینهمه تبعیض پایین انداختم و سکوت کردم. مامان از اشپزخانه با دو لیوان چای خارج شد. یکی را به امیر و دیگری را به بابا داد. خیره به امیر ماندم. زیر بینی اش در اثر ضربه مرتضی خون خشکیده بود. مامان نزدیکم امدو گفت اون پسره رو میخوای یا نه؟ متعجب از حرف مامان گفتم کدوم پسره؟ مامان لبهایش را نازک کردو گفت اون پا پتی و نمیگم . مجیدو میگم. با ناراحتی به مامان گفتم نمیدونم هرچی شما صلاحتونه. مامان رو به امیر گفت تا این پسره پشیمون نشده زنگ بزن بگو بیاد. امیر اخم کردو با کلافگی گفت چی میگی مامان؟ده بار تا حالا بهت گفتم من نمیزارم عاطفه رو به زور شوهر بدهید. تو که چند ماه دیگه میری سر خونه زندگی خودت. اشاره ایی به بابا کردو گفت اونم که ول معطله ، من با این پتیاره چیکار کنم؟ نمی رم که بمیرم. همون طبقه بالام دیگه. مامان با ترش رویی از من رو برگرداند. و من هم به حیاط رفتم. ماشین امیر را داخل اوردم . کیفم را برداشتم و به سمت خانه رفتم. ۱۱۹ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_119 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم درو باز کن عاطفه در پی سکوت من ادامه داد باز نمیکن
به قلم امیر در پذیرایی نبود. سرم را گرداندم و با دیدن مامان که از اتاق من بیرون می امد کمی متعجب شدم. با اخم از کنار من رد شدو گفت خاک برسرت ، بی ابروی بی شخصیت. ارام گفتم تو مادر منی، چرا اینقدر از من بدت میاد؟ من از تو بدم نمیاد عاطفه، تو دستی دستی داری خودتو بدبخت میکنی. اگر برم با ادمی ازدواج کنم که به راحتی زن اولش وبا داشتن یه بچه طلاق داده. و الانم مدام داره با رشوه و پارتی بازی کارش و راه میاندازه نه ادب داره نه نزاکت و نه تربیت خانوادگی تو دلت خنک میشه دلم خنک نمیشه، خیالم راحت میشه. از کجا مطمئنی که یه مدت بعد من رو هم طلاق نده؟ مامان خیره به چشمان من ماند و سپس گفت بیخود که زنشو طلاق نداده؟ حتمأ یه غلطی کرده که طلاقش داده.از همین الان بهت بگم به هلیا هم گفتم فکر طلاق و از سرت بیرون کن. میری شوهرت اگر شمرهم بود زندگی میکنی، همین بابات مگه کممنو اذیت کرده؟ از اول زندگیمون عرق خور که بود. پول داشت ولی منو پنج سال تو خونه مادرش نگه داشت و مادرش کلی اذیتم کرد بهد از دنیا اومدن امیر ما مستقل شدیم.دست به زن هم داشت. معتادهم که میبینی هست. تو روی خودش دارم میگم. مگه من طلاق گرفتم؟ موندم ساختم وزندگی کردم. مامان تو هنوز منو شوهر ندادی فکر طلاقی از الان دارم باهات اتمام حجت میکنم. اون زنشو بخاطر اینکه رفته بوده ملاقات برادرش که تو کما بوده طلاق داده مامان سری تکان دادو گفت خوب نمیرفت. الان رفت ملاقات زندگیش پاشید خوب شد؟ پوزخندی زدم و گفتم خدا سایه امیر و از سر من کم نکنه. اگر اون نبود که الان داشتی منو واسه شام شبت سلاخی میکردی. صدای امیر رد نگاهم را تغییر داد. عاطفه بیا بالا کارت دارم حرف امیر استرس به جانم انداخت نگاهی به پله ها انداختم امیر تکرار کرد عاطفه بلند گفتم. بله بیا بالا پله هارا پر استرس بالا رفتم. روی تختش نشسته بود و سرش را مابین دستانش گرفته بود. جلو رفتم وگفتم بله ببا تو درو ببند. گفته اش را اطاعت کردم. امیر اشاره کرد به من که بشین روی صندلی بازهم اطاعت کردم نگاهی به من انداخت و گفت تو بهش گفته بودی بیاد جلوی در خونه؟ نه خیره به من گفت خدا وکیلی؟ به جون خودت من نگفتم اون بیاد اینجا چرا جلوی من گفتی دوسش داری؟ اب دهانم را قورت دادم و با صدای لرزان گفتم احساسمو گفتم نگاه امیر رنگ تهدید گرفت و گفت یه پدری ازش در بیارم عاطفه چشمانم پر از اشک شدو گفتم تروخدا امیر با اون کاری نداشته باش. در پی سکوت امیر،اشکهایم روان شد. امیر ادامه داد وقتی یه خط خوشگل بیفته روصورتش یاد میگیره اینوری افتابی نشه. امیر خواهش میکنم دست از سر اون بردار. من خودم یه کار میکنم اون دیگه کاری باهام نداشته باشه چیکار؟ اشکهایم را پاک کردم. گلویم از شدت بغض درد میکرد. ارام گفتم زنگ میزنم بهش میگم من ازت بدم میاد از من دست بکش. من تورو نمیخوام. امیر گوشی اش را جلویم گرفت و گفت همین الان زنگ بزن. اشکهایم را پاک کردم وگفتم حالا بعدا زنگ میزنم. ببین عاطفه، من با تمام وجودم بهم ریختم. یا زنگ بزن بهش و بگو یا من زنگ میزنم ادم میفرستم نصف صورتشو بکنه. ملتمسانه رو به امیر گفتم ازت خواهش میکنم. التماست میکنم. این جریان و تموم کن کمی مکث کردو گفت زنگ میزنی یا نه؟ در پی مکث من امیر شماره ایی گرفت و گفت باشه زنگ نزن. من زنگ میزنم. تلفن را روی حالت پخش گذاشت صدای مردانه ایی گفت جونم داداش الو یزدان جون دلم اون پسره رو یادته؟ مرتضی مکانیک؟ اره چی شده داداش ؟ باز برم مغازشو بترکونم. یه تکون هم به خودش بدم؟ امیر پوزخندی زدو گفت نه یکم بالاتر قهقهه ایی زدو گفت با برو بچ ببریمش باغ؟ یا دورهمی و خوش گذرونی مردونه؟ هینی کشیدم و در یک لحظه گوشی را ازدست امیر قاپیدم و قطع نمودم. امیر نگاهی به من انداخت و گفت پس زنگ بزن. ۱۲۱ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم شماره مرتضی را گرفتم. لحظاتی بعد با صدای اهنگ دلنواز مازیار فلاحی بغضم تشدید شدو سیل اشک از چشمانم جاری گشت مرتضی ارام گفت بله کمی مکث کردم . امیر گوشی را از من گرفت و روی حالت پخش گذاشت. مرتضی دوباره گفت الو امیر اشاره ایی به من کرد. چشمانم را بستم وتند و سریع گفتم دست از سر من بردار ازت خواهش میکنم. من از تو بدم میاد ، اصلا دوستت ندارم . منو فراموش کن. سپس چشمانم را باز کردم سکوت بینمان حکم فرما شد. من ادامه دادم. دوستت ندارم. نمیخوامت ، دیگه هم دلم نمیخواد ببینمت. رنگ قرمز روی صفحه را لمس کردم. از شدت ناراحتی لرز به اندامم نشسته بود. امیر به من خیره بود و من در حالی که سفیدی تختش را نگاه میکردم گفتم زنگ بزن به مجید بگو بیاد منو از اینجا ببره. من دیگه خسته شدم. امیر صورتش را خاراند و گفت من نمیخوام تو به زور ازدواج کنی چشمانم را بستم. اشکهایم را پاک کردم نفس عمیقی کشیدم و خیره به امیر ا دامه دادم. هیچ اجباری نیست. من خودم انتخابش کردم. بلند شو بریم دنبال زیبا. توراه باهم صحبت میکنیم. من نمیام. بلند شو خودتو لوس نکن. با این لباس های اداری هم نیا . برو لباسهاتو عوض کن. برخاستم و به اتاق خودم امدم. مانتو و شال ابی یخی م را پوشیدم و در اینه نگاهی به خودم انداختم. یاد پوریا افتادم. پارسال همین موقع ها بود که من این ست را خریدم. فردای انروز برای مراسم بله برون ترانه دختر دایی م پوریا کت و شلوار ابی یخی به تن کرده بود. در ان مراسم همه مارا با انگشت به هم نشان میدادند. اه پوریا، جای خالی تو در زندگیم چقدر شدید احساس میشود. از اتاق خارج شدم امیر سراپایم را ور انداز کردو گفت. بریم؟ سر تایید تکان دادم و بدنبالش از خانه خارج شدم. کنارش نشستم ۱۲۲ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_121 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم شماره مرتضی را گرفتم. لحظاتی بعد با صدای اهنگ دلنواز
به قلم کوچه را که رد کردیم وارد خیابان اصلی شدیم. نگاهم را به اطراف گرداندم با دیدن اتومبیل مرتضی در گوشه خیابان تمام بدنم داغ شد.از استرس سراسر وجودم میلرزید. سعی کردم خونسردی خودم را حفظ کنم. نگاهی به امیر انداختم. خونسرد سرگرم رانندگی بود. خدارو شکر متوجه حضور مرتضی نشده بود. از اینه بغل نگاهی به پشت سر انداختم با دیدن مرتضی با چند ماشین فاصله از خودمان. استرس در وجودم جریان پیدا کرد. لبم را گزیدم و به فکر راه حل بودم. نفس هایم تند شده بود. امیر گوشی اش را در اورد و شماره زیبا را گرفت و قرار را با او هماهنگ کرد. مدتی گذشت هردوساکت بودیم. تلفن امیرزنگ خورد. مخفیانه نگاهی به شماره انداختم با دیدن اسم مجید استرسم تشدید شد. امیر صفحه را لمس کرد تلفنش را روی حالت پخش گذاشت مجید گفت امیر جونم داداش کجایی؟ دارم میرم دنبال خانمم مجید با خنده گفت زن ذلیل، یه ماشین براش بخر راحت شی. امیر هم خندیدو گفت حتما براش میخرم. کجا ببینمت ، میخوام فلشی که گفته بودم و بهت بدم فردا صبح تصحیح شدشو ازت تحویل بگیرم. من حوصلشو ندارم، بده به عرفان. به عرفان گفتم اون هم میگه بده به امیر ، زیاد کار نداره. خیلی خوب من نزدیک دانشگاه خانمم هستم، بیا اونوری میبینمت. باشه خداحافظ. اهی کشیدم. گل بود به سبزه نیز اراسته شد. مرتضی پشت سر ما و در حال تعقیبمان. امیر در کنارم. مجید هم در حال اضافه شدن به این جریان بود. کارهای نسنجیده مرتضی واقعا برایم دردسر ساز شده. در چه کنم چه کنم بدی گیر کرده بودم. امیر مقابل دانشگاه زیبا متوقف شد. در را باز کردم و به صندلی عقب رفتم . مخفیانه نگاهی به مرتضی انداختم. زیبا سوار ماشین شد. بعد از سلام و احوالپرسی صدای بوق توجهمان را جلب کرد. مجید کنار ماشین ما ایستاد. امیر شیشه را پایین داد. نگاه مجید که به من افتادبه امیر گفت موافقید بریم بستنی بخوریم؟ امیر نگاهی به زیبا انداخت زیبا سر تایید تکان داد. من ارام گفتم امیر تروخدا قبول نکن. امیر بی اهمیت به حرف من پیشنهاد مجید را پذیرفت و حرکت کردیم. رو به امیر گفتم من الان حوصله این یکی و ندارم. منو برسون خونه خودتون برید. امیر نگاهی به من انداخت و گفت زشته دیگه دعوتمون کرده. منو که دعوت نکرد. منظورش تو بودی دیگه من میرم خونه. نخیر تو با من میای، من اعتماد تنها گذاشتن تورو ندارم. نگاهی به زیبا انداختم و سپس با دلخوری به امیر نگریستم. از حرف امیر خیلی ناراحت شدم اما میدانستم.تا لحظاتی دیگر حضور مرتضی مهر تایید حرفش خواهد شد. صدای زنگ گوشی امیر بلند شد از پشت سرش نگاهی به صفحه انداختم با دیدن نام مجید با کلافگی سربرگرداندم. صدای امیر توجهم را جلب کرد . دنبال من میاد؟ نگاهی به امیر انداختم رد نگاهش روی ایینه را دنبال کردم. امیر گفت وایسا دهنشو سرویس کنیم. بلافاصله گوشی ام را در اوردم و برای مرتضی نوشتم خواهش میکنم دنبال ما نیا فردا باهات صحبت میکنم. داری ابروی منو میبری پیام را ارسال کردم و سریع پاکش کردم. صدای زنگ پیام گوشی امیر بلند شد. نگاهی به گوشی اش انداخت میدانستم متن پیام برای او ارسال نمیشود. از اینه چپ چپ به من خیره شدو با خشم گفت خدا رو شکر کن مجید پشت سرمونه عاطفه والا لهت میکردم. اشک بیچارگی از چشمانم جاری شدو گفتم خدا الهی مرگ منو برسونه، هم من راحت شم هم اطرافیانم. یعنی حاضری بمیری اما درست زندگی نکنی؟ من چی کار کردم امیر؟ به من چه که اون دنبال ما داره میاد. تو الان کاری نکردی من میدونم ولی کاراتو قبلا کردی. نگاهی از اینه به پشت انداخت وگفت کجا رفت؟ به عقب چرخیدم مرتضی پشت سرما نبود. نفس راحتی کشیدم . اتومبیل مجید هم روبروی ما بود. مجید به کنار ما امد شیشه را پایین دادو گفت رفت. ولی به خدا دنبال تو بود. امیر لبخندی زدو گفت اشتباه میکنی با من کاری نداشت. ۱۲۳ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم وارد کافه شدیم زیبا و امیر روبروی هم نشستند و من هم به ناچار روبروی مجید گرفتم. بستنی هایمان را که اوردند. سرگرم شدم. امیر و مجید راجع به مسائل کاری صحبت میکردند. چیزی که برایم خیلی جالب بود وجه مشترکشان بود. هر دو به دنبال راهی برای فرار از قانون و به نوعی کم گذاشتن در ساخت و ساز بودند. سرم را بالا اوردم. دلم میخواست برای حمایت از حقوق شهروندانی که قصد خرید ان اپارتمان ها را داشتند حرفی بزنم اما میدانستم این حرفم بی فایده س، قبلا سر مجتمع سپیدلر با امیر کلی صحبت بی فایده کرده بودم. به انها خیره ماندم. وجدانم اجازه سکوت نداد. و با خودم گفتم من حرفمو میزنم خواستید گوش کنید نخواستید نکنید. من پیش خدای خودم سرم بالاست که از حقیقت دفاع کردم. میان کلام مجید امدم وگفتم اقای محققی حرفش را بریدو با اشتیاق به سمت من رو گرداندو گفت بله ببخشید من میخواستم یه جسارتی بکنم و تو مسئله ایی که به من مربوط نیست دخالت کنم. مجید که از لحن من جا خورده بود گفت خواهش میکنم. بفرمایید. تا حالا نشستی با خودت حساب کنی ببینی اگر کارتو درست انجام بدهی با اینکه اینجوری از سرو تهش قیچی کنی چقدر تفاوت قیمتی داره؟ مجید خیره به من ساکت ماندو من ادامه دادم شما داری میلیاردی هزینه میکنی بخدا این از سرو ته زدنها در مقابل سود اون مجتمع هیچی نیست. شما میخوای پول در بیاری و اون پول و ببری بدهی بچت بخوره. شما که داری از صبح تا شب زحمت میکشی چرا نون حروم و سر سفره ت میبری؟ مجید کمی به من خیره ماندو سپس سرش را پایین انداخت . امیر ادامه داد عاطفه در نقش ملک مقرب درگاه خدا مدام نصیحت میکنه. سپس به تنهایی خندید.با کمال ناباوری در چهره مجید رنگ تغییر را دیدم. ۱۲۴ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم امیر همچنان به تنهایی میخندید . و ادامه داد چی شد مجید الان هدایت شدی؟ مجید از گوشه چشم نگاهی به امیر انداخت و گفت چه عرض کنم؟ نگاهم روی جمع چرخید و گفتم تا حالا به این فکر کردی که وقتی توی خونه هفتاد متری نشستی و صدای بازی بچه همسایه بغلی بیاد توی خونه ت چقدر ازار دهنده س؟ مجید به من خیره ماندو من ادامه دادم اگر همسایه ها به خاطر سرو صدا باهم دعواشون بشه شماها مسئولید؟ امیر با خنده گفت الان عاطفه قضیه رو جنایی میکنه رو به امیر گفتم برادر من، این اپارتمانها رو کسایی میخرند که از نظر مالی ضعیفند. چه بسا حاصل یه عمر زحمت یه انسان خرید یه واحد اپارتمانه. اونها بنده های خداهستند ، شما که دستتون به دهنتون میرسه به جای اینکه کمک حال ضعیف ترها باشید، دارید از اونها کم میگذارید؟ کلاه خودتونو قاضی کنید از یه ادم ضعیف به شماها رواست؟ امیر با کلافگی گفت بس کن دیگه عاطفه. مجید روبه امیر گفت بی ربط هم نمیگه. روبه مجید با امیدواری ادامه دادم. اگر تو هوای بنده های خدارو داشته باشی مسلمأ خداهم هوای تورو داره. مجید با چشمان گشاد شده ش به میز خیره شدو گفت به نظر شما چی کار کنیم بهتره؟ با امیدواری ادامه دادم از کارتون کم نگذارید و اونو به نحو احسنت انجام بدید. تو اگهی فروشتون به تازه عروس و داماد ها چند درصد تخفیف بدید. امیر به حالت تمسخر گفت شامل من و زیبا هم میشه؟ رو به امیر با کنایه گفتم برو بشین با خودت فکر کن ببین چرا این حرفها روی تو تاثیر نداره. امیر ابرویی بالا دادو گفت به نظر تو چرا؟ ۱۲۵ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم اهی کشیدم وگفتم تمام تلاشم بر اینه که کسی و ارزیابی نکنم. برو خودت پیش خودت فکر کن ببین چی باعث شده که تو حرف حق و نپذیری . زیبا نفسی کشیدو گفت بحث مسائل کاریتون رو بگذارید برای شرکت بهتر نیست؟ همه ساکت شدیم و در سکوت بستنی هایمان را خوردیم. سوار ماشین شدیم امیر از زیبا خواست که به منزل ما بیاید و زیبا هم پیشنهادش را پذیرفت. اتو مبیل را داخل حیاط برد من سریع پیاده شدم و خواستم به داخل بروم با صدای امیر متوقف شدم. قلبم تند و محکم میتپید. امیر از شانه م گرفت مرا گرداند و گفت اون اس ام اس چی بود که فرستادی؟ خیره در چشمان امیر گفتم خواهش میکنم تمومش کن. این داستان و ادامه نده . امیر متعجب گفت من دارم ادامه میدم؟ سپس پوزخندی زدو گفت باشه تمومش میکنم. یه بلایی به سرش میارم..... عزمم را جزم کردم وگفتم تو اگر اجازه بدی من خودم بی سر و صدا این موضوع و جمعش میکنم اونوقت چطوری؟ از کل کل کردن با امیر هراس داشتم ، هر آن ممکن بود به من حمله کند ،در این خانه کسی جلو دار حمله امیر به من نمیشد. ملتمسانه به چشمانش خیره شدم وگفتم امیر من خسته شدم. بخدا روحم داغونه، دلم نمیخواد به واسطه من به کسی اسیب ببینه. از گلاویز شدن تو با اون پسره میترسم. از اینکه خدایی نکرده این وسط بلایی سرتو بیاد وحشت دارم. سپس به ارامی بازویش را گرفتم و گفتم تو همه دنیای منی اینو میفهمی؟ نگله امیر ارام شد، نفس راحتی کشیدم وگفتم میترسم بزنیش بلایی سرش بیاد حساب و کتاب کارت بیفته دست قانون. اونوقت من باید خودمو بکشم تا اروم شم. زیبا نزدیک ما امد و گفت چی میگید به هم؟ لبخندی به زیبا زدم و گفتم از بدبختی های من میگیم. سپس به سمت خانه حرکت کردم. باید یه فکر اساسی میکردم. حق با شهره بود. مرتضی داشت خودشو تو بد دردسری می انداخت. ابروی منم داره میبره. اگر امروز مجید متوجه این موضوع میشد بهایش برای من سنگین بود. نگاهی به مامان انداختم با گوشی اش سرگرم بود. تلفن بیسیم اشپزخانه را مخفیانه برداشتم و داخل کیفم نهادم. از مقابل مامان که رد شدم ارام گفتم سلام نگاهی به من انداخت و سلامم را سرد پاسخ داد. چند گام که از اودور شدم گفت الان زنگ زدم به عمو شهروز، حال پوریا رو بپرسم. تمام بدنم یخ کرد، انگار چاقوی تیزی به قلبم فرو کردند. بغض در گلویم لانه زد. ان را فرو خوردم و به سمتش چرخیدم. مامان ادامه داد پوریا حال خوشی نداره. هم قلبش درد میکنه و هم افسردگی گرفته. در سکوت به مامان خیره ماندم و او ادامه داد میتونی خودتو ببخشی؟ ارام گفتم من گناهی ندارم. در پی پوزخند مامان گفتم دوست نداشتم با اون ازدواج کنم. یعنی حتما من باید به خاطر پوریا از خودم میگذشتم تا بی گناه میشدم؟ مامان سر تاییدی تکان دادو گفت اگر اون یه لاقبا پاپتی نبود،توبا رضایت قلبی زن پوریا میشدی. سپس سر تاسفی تکان دادوگفت به بخت خودت لگد زدی عاطفه. لگد خیلی بدی هم زدی. به سمت اتاقم حرکت کردم و در را بستم و قفل نمودم. مانتو و روسری ام را روی تخت انداختم و شماره شهره را با گوشی خانه گرفتم . ۱۲۶ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_125 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اهی کشیدم وگفتم تمام تلاشم بر اینه که کسی و ارزیابی
به قلم مدتی بعد شهره گفت جانم سلام با خنده گفت سلام چطوری دردسر سر تاسفی تکان دادم و جریان را برای شهره باز گو کردم اهی کشیدو گفت چی بگم عاطفه جان؟ تو باید یه کاری کنی مرتضی از تو دلکنده بشه امروز داشت ابروی منو جلوی زیبا و مجید میبرد. تا بیشتر از این بی ابرو نشدی و اونو زیر ضرر نبردی، تا این وسط خون کسی و نریختی بهش بگو من تورو نمیخوام برو دنبال زندگیت بغض به گلویم چنگ انداخت و گفتم دوسش دارم شهره نفس صداداری کشید و گفت هزار بار بهت گفتم یکبار دیگه هم میگم خانواده ت تورو به اون نمیدن، تو فقط داری خودتو مرتضی رو عذاب میدی ، مرتضی رو از خودت دل کنده کن بزار بره دنبال زندگیش، شاید یه مدت ناراحت بشه و غصه بخوره اما فراموش میکنه، این قضیه داره دردسر ساز میشه، خدایی نکرده بلایی سر کسی میاد. باشه شهره اینکارو میکنم اما هرگز امیر و نمیبخشم. با صدای تق تق در از جایم پریدم وسراسیمه گفتم خداحافظ گوشی را زیر بالشتم گذاشتم و در را گشودم . زیبا با لبخند گفت با امیر کنار استخر نشستیم گفت به تو بگم توهم بیای لبخندی زدم وگفتم من کجا بیام؟ شما دوتا نامزدید برید باهم خوش باشید. زیبا لبخند عمیق تری زدو گفت بیا دیگه، اینجا تنها نشین. باشه میام. سپس گوشی را در استینم مخفی کردم و به دنبال زیبا راهی شدم ان را پنهانی روی اپن نهادم و به حیاط رفتم. امیر لب استخر نشسته بود و پاهایش داخل اب بود. با دیدن ما لبخند زدو گفت عاطفه چه علاقه ایی به تنهایی داری ؟ جلوتر رفتم و گفتم نخواستم مزاحم شما باشم. زیبا از روی میز یک ظرف میوه اورد و پشت امیر روی زیر اندازی که پهن کرده بود نشست و گفت بشین عاطفه جان. کنار زیبا نشستم، حرفهای شهره از سرم بیرون نمیرفت . مرتضی را با تمام وجودم دوست داشتم ۱۲۷ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم فکر اینکه بخواهم دلش را بشکنم وحشتناک بود.توی این شش ماهی که مرتضی را میشناختم هر لحظه اش خاطره خوب بود. چطور میتوانستم با بی رحمی ..... فکری به ذهنم خطور کرد. زیر لبی به زیبا گفتم حواست به امیر باشه من برم یه زنگ بزنم و بیام . زیبا سر تایید تکان داد. برخاستم امیر بلافاصله گفت کجا میری؟ برم داخل کار دارم چای هم بیارم تو این گرما چای؟ شربت بیار لااقل. باشه چشم وارد خانه شدم. مامان در سالن نبود مخفیانه گوشی تلفن را برداشتم. بابا سرگرم منقل و وافورش بود. راه پله ها را گرفتم و بالا رفتم وارد اتاق سابق خودم شدم. خالی خالی بود. پنجره را باز کردم تا صدا در فضا نپیچد. شماره مرتضی را گرفتم قلبم تند و سریع میتپید. بغض راه گلویم را بسته بود. لحظاتی بعد با صدایش روحم را لرزاند الو اب دهانم را قورت دادم وگفتم سلام مکثی کردو سپس به لحن کمی تند و گلایه امیز گفت تو چرا دیگه به من زنگ نمیزنی ؟ اینکارهات یعنی چی میخوای منو دیوونه کنی؟ مرتضی بخدا نمی تونم . خیلی زیر ذره بین خانواده م ، با امیر میرم و با اپنم بر میگردم گوشیمم که کنترل میکنه. یه زنگ زدن که این حرفها رو نداره عاطفه، بخدا دارم روانی میشم. از دلتنگی دارم میمیرم.یه اقدامی لااقل تو بکن . صدایم از شدت ناراحتی در نمی امد ارام گفتم چی کار کنم؟ صحبت کن، راضیشون کن، تو بچه نیستی که بیست و هفت سالته، بگو بگذارید خودم برای اینده خودم تصمیم بگیرم. مکثی کردو ادامه داد بخدا نه خواب دارم. نه میتونم غذا بخورم، شدم مثل این روانی ها ، در مغازرویک هفته س بستم ، عاطفه تو اواین کسی هستی که وارد قلب من شدی دلم نمیخواد هیچ جوره از دستت بدم. بخدا اگر به خاطر تو بمیرم راضی ترم تا بدون تو زندگی کنم. اهی کشیدم. حرفهای مرتضی اتش به جانم میزد ، اخه لعنتی تا زمانیکه تو با من اینطوری صحبت میکنی من چطوری دلتو بشکونم که مثلا از من سرد بشی. ارام گفتم بقول خودت، همیشه همه چیز اونجوری که ما میخواهیم نمیشه. صدایش حالت غم گرفت و گفت اینجوری نگو ته دلم میلرزه. سپس مکثی کردو گفت نذر کردم بعد عقدمون از محضر مستقیم بریم پابوس امام رضا پلکی زدم و اشک از چشمانم جاری شدمرتضی ادامه داد نذر کردم اونجا خادم افتخاری امام رضا بشم. اهی کشیدم و ساکت ماندم مرتضی ادامه داد واست یه گوشی و سیم کارت بگیرم میتونی تو اتاقت مخفیش کنی شبها لااقل یه اس ام اس به من بدی ؟ نه بخدا، بد جور زیر ذره بینم، یه دفعه در اتاقمو باز میکنن میان تو. الانم دیگه باید برم. تند و سریع گفت بازم بهم زنگ بزنی ها باشه، فعلا خداحافظ ارتباط را قطع کردم، شماره مرتضی را پاک کردم و ارام از اتاق بیرون رفتم. مامان جلوی تلویزیون بود. با دیدن من گفت تو اون بالا چی میخوای؟ نگاهی به مامان انداختم و گفتم همینجوری رفتم به اتاقم سر بزنم مامان مشکوک به من نگاه کردو گفت اون چیه تو دستت؟ استرس سراسر وجودم را گرفت مامان برخاست نزدیک امدو به حالت تمسخرگفت همینجوری گوشی و هم با خودت بردی و به اون یه لاقبای پاپتی اسمون جل زنگ زدی؟ نه ، منبه اون زنگ نزدم ، به شهره زنگ زدم. مگه موبایل نداری که با تلفن خانه زنگ میزنی؟ چرا میری بالا مخفی میشی زنگ میزنی؟ ارام و مضطرب گفتم اخه امیر میگه با اون حرف نزن. من رفتم بالا باهاش حرف زدم. مامان سر تاسفی تکان دادو گفت حرف برادرتو گوش بده . ۱۲۸ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_127 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم فکر اینکه بخواهم دلش را بشکنم وحشتناک بود.توی این شش م
به قلم خوش بختانه از من گذشت و ازکنارم رد شد یک سینی شربت ریختم و به حیاط رفتم. صبح با صدای الارم گوشی ام برخاستم. از اتاق خارج شدم زیبا که شب قبل خانه ما خوابیده بود. سرگرم چیدن میز صبحانه بود. جلو رفتم با او سلام و احوالپرسی کردم .امیر از پله ها پایین امدو رو به من گفت تو تازه بیدار شدی؟ برو حاضر شو الان باید بری دارایی. صبحانه بخورم میرم دیگه الان ساعت هشته، یک ساعت دیگه کمیسیون تشکیل میشه و تو هنوز اینجایی. با کی باید برم؟ امیر فکری کردو گفت با ماشین خودت برو تا ساعت دوازده کمیسیون طول میکشه دوازده بیا شرکت از اونجا به من زنگ بزن سرتایید تکان دادم و امیر ادامه داد زیبا رو برسونم خونشون باید برم سپیدار ببینم اوضاع در چه حاله در دلم شادی بر پا شد دلم برای مرتضی تنگ شده بود. امیر با زیرکی نگاهی به من انداخت و گفت چه فکری به سرت زد؟ لعنت به امیر،انگار مغزم را هم هک کرده و میخواند ارام گفتم به کمیسیون ابرویی بالا دادو گفت امیدوارم. صبحانه م را خوردم و از خانه خارج شدم. باید به شرکت میرفتم و مدارکم را برمیداشتم. اتومبیلم را پارک کردم ووارد شرکت شدم. مسیر راه پله را پیمودم. اولین پاگرد را که پیچیدم با دیدن سعید محققی توقف کوتاهی کردم و به رسم ادب پاسخ سلام اورا دادم. با تمانینه و وقار مردانه ایی گفت عذر خواهی میکنم خانم عباسی ، از اخویتون شنیدم گویا امروز دارایی تشریف میبرید؟ لبخندی به لحن مودبانه او زدم چه تفاوت بارزی با برادرش داشت. ارام گفتم بله دارایی میرم. میشه لطفا این نامه را با خودتون ببرید پیش اقای فتح خانی؟ بله حتما نامه را از سعید گرفتم، سعید سر تاسفی تکان دادو گفت کارهای شرکت زیاده، مجید خودش که زیاد پیگیر نیست بنده هم باید درس بخونم هم کارهای شرکت خودمو انجام بدم و هم کارهای عقب مونده مجیدو . لبخندی زدم وگفتم مگه کارهای شما باهم فرق داره با غرور خاصی گفت بله فرق داره، پروژه های من کوچیک تره و من کمتر کار میکنم اما سرمایه و کار از خودمه. اخم ریزی کردم وگفتم متوجه منظورتون نشدم. شما از من نشنیده بگیرید . پدرم وقتی فوت کرد همه اموالشو به نام مادرم زد در واقع سرمایه گذار پروژه های مجید مادرمه. تو شرکت من یه اتاق دارم و اون اتاق مخصوص کارهای خودمه ، من با پروژه های مجید کاری ندارم. مکثی کردم و گفتم به هرحال اگر دارایی کار دیگه ایی دارید من براتون انجام میدم. نه دارایی که دیگه کار ندارم اما یه درخواست دیگه ایی هم ازتون دارم. نگاهی به اطراف انداختم و کمی مضطرب شدم ، سعید ادامه داد من دوست ندارم امیر یا مجید از کارم سر در بیارن، شما میتونید حسابداری کارهای منم به عهده بگیرید اما به کسی نگید؟ نفس راحتی کشیدم وگفتم فشار کاری من زیاده اقای محققی ، متاسفم که نمیتونم پیشنهادتون را قبول کنم. کار من هم زیاد نیست، حتی توی خونه هم نمیتونید؟ شما دوست داری امیر متوجه نشه منم که مدام جلوی چشم امیرم. عذر خواهی میکنم من نمیتونم اینکارو بکنم. سعید فکری کردو گفت ممنون اما یه دوستی دارم که میتونه اینکارو براتون انجام بده لبخندی از سر شوق زدو گفت چقدر خوب ، این عالیه اگر بخواهید حتی میتونه بیاد اینجا کارهاتونو انجام بده. خیلی خوبه، میشه شمارشو به من بدهید بله البته. سپس گوشی ام را در اوردم ، یکی از شماره های شهره را از حفظ و دیگری را از گوشی ام برایش خواندم .و او در گوشی اش وارد کرد وگفتم خانم شاه محمدی با شنیدن صدای مجید مثل برق گرفته ها خشکم زد به به، خانم عباسی،صبحتون بخیر، پارسال دوست امسال اشنا، دیروز تو کافه با من، امروز تو پا گرد گوشی به دست با برادرم. کامل به سمت اوچرخیدم وگفتم علیک سلام. بنده تو کافه باشما؟ نزدیکتر امدو گفت بله دیروز غروب ت.. .. حرفش را بریدم وگفت تو کافه با برادرم و خانمش .... اوهم کلامم را برید سرش راروی گوشی ام خم کردو گفت میشه بپرسم چیکار داشتی میکردی؟ ۱۲۹ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_128 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم خوش بختانه از من گذشت و ازکنارم رد شد یک سینی شربت ریخ
به قلم گوشی م را کنار کشیدم وگفتم فکر نمیکنم به شما ارتباطی داشته باشه سعید یک گام به سمت جلو امدوگفت مجید .... کلام اورا برید و با بی ادبی وسط سینه سعید کوبید و اورا محکم هل داد هینی کشیدم وگفتم اقای محققی این چه کاریه؟ مجید به سمت من چرخید چشمانش گردو سرخ شده بود رو به من گفت فکر نمیکنم به شما ارتباطی داشته باشه خانم. کمی به او خیره ماندم و بیشتر از این ماندن را جایز ندانستم و پله ها را به سمت شرکت بالا رفتم. منشی به احترامم برخاست و سلام کرد پاسخش را دادم و وارد اتاقم شدم تلفن را برداشتم و شماره امیر را گرفتم مدتی بعد امیر گفت جانم با صدایی لرزان گفتم امیر نگران گفت چی شده ؟ سعید محققی تو راه پله جلوی منو گرفت و گفت میری دارایی این نامه را هم از طرف من ببر بده به اقای فتح خانی، بعد گفت من یه سری کارهای حسابداری دارم برام انجام میدی من گفتم نه من وقتشو ندارم اما میتونم دوستمو معرفی کنم اون کمکتون کنه شماره شهره رو بهش دادم یه دفعه مجید سر رسید . توپید به من که دیروز با من کافه بودی امروز با برادرم تو راه پله ایی، سرشو کرد تو گوشی من که داری اینجا چیکار میکنی من گوشیمو کشیدم کنارو گفتم به تو ربطی نداره ، زد تخت سینه سعید و شروع کرد دادو بیداد راه انداختن من اومدم تو شرکت . امیر که انگار از حرفهای من جا خورده بود گفت راست میگی عاطفه؟ بخدا، برو از سعید بپرس چیزی بهش نگو، مدارکتو بردار و برو دارایی من خودم تا ظهر میام شرکت ببینم چی میگه. باشه، خداحافظ تلفن را قطع کردم و بلافاصله مدارک را برداشتم و به اتاق امیر رفتم . تلفن اتاقش را برداشتم و شماره مرتضی را گرفتم. مدتی بعد گفت بله سلام به گرمی گفت سلام عزیزم، غافل گیرم کردی اول صبحی ناخواسته لبخند روی لبم نشست و گفتم میتونی بیای به این ادرسی که میگم خندیدو گفت با کمال میل ادرس را گفتم و ادامه دادم فقط زود بیا چون من زیاد تایم ندارم. باشه ، خداحافظ . ارتباط را قطع کردم و به دارایی رفتم. حدود یکسال پیش دوست خانمی در اداره دارایی داشتم نزد او رفتم و از او خواهش کردم مدارک شرکت را بگیرد و به جای من در کمیسیون شرکت کند و او هم پذیرفت. ماشین را همانجا قرار دادم و به کافه ایی که با مرتضی قرار داشتم رفتم. روی یک صندلی نشسته بود و یک شاخه رز قرمز هم روی میز بود. با دیدن من برخاست، نزدیکش رفتم یاد حرفهایی که اماده کرده بودم تا به او بزنم افتادم بغض راه گلویم را بست. گل را از دستش گرفتم و مقابلش نشستم. لبخند عمیقی زدو گفت چطوری امیرو پیچوندی؟ ۱۳۰ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_129 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم گوشی م را کنار کشیدم وگفتم فکر نمیکنم به شما ارتباطی د
به قلم به سختی لبخند زدم و گفتم مثلا الان دارایی جلسه دارم. ابرویی بالا دادو گفت پس جلسه چی میشه؟ یه اشنایی دارم گفتم اون جای من بره نیم ساعت دیگه خودم میرم یعنی سهم من از تو بعد از اینهمه مدت نیم ساعته؟ لبخند تلخی زدم و گفتم میگی چی کار کنم بدجور زیر ذره بین امیرم. مرتضی اهی کشیدو گفت تو فکر میکنی اخرش چی میشه ؟ در سکوت به مرتضی خیره ماندم، مرتضی ادامه داد تو تا کجا پای من وای میسی؟ به چشمان او خیره ماندم، مرتضی ادامه داد تا کجا هستی عاطفه ؟ لبم را میگزیدم و پایم را تند تکان میدادم مرتضی اب دهانش را قورت دادو گفت از سکوتت باید متوجه چی بشم؟ سرم را پایین انداختم مرتضی ادامه داد جواب من یک کلمه س عاطفه اگر کم اوردی و به هر دلیلی پشیمونی به من بگو ، بی سرو صدا میرم. نگاهی به مرتضی انداختم و گفتم من کم نیاوردم مرتضی ، خانواده من با این ازدواج مخالفن. این حرفهارو ول کن، من و تو اگر دلامون باهم یکی باشه و همدیگرو بخواهیم مشکلاتمون حل میشه. پوزخندی زدم وگفتم این حرفها رو میزنی چون بیرون گود نشستی تو خونه ما نیستی ..... کلامم را قطع کردوبا دلخوری گفت من بیرون گودم عاطفه ؟ دیگه باید چیکار کنم که نکردم؟ نه، منظورم این نیست که تو کوتاهی کردی، تو خونه دارن منو روانی میکنن، راه میرم سرکوفت میزنند. میشینم کنایه میزنند. غذا میخورم متلک بارم میکنند. منو بایکوت کردند مرتضی اختیار هیچیمو ندارم، مدام تهدید پشت تهدید ، اونروز که با امیر دعواتون شد جلوی چشم خودم امیر دلشت زنگ میزد به ارازل اوباش که بیان یه خط رو صورتت بندازن همون روز که زنگ زدی به من گفتی ازت بدم میاد ..... مجبور شدم. من خودم متوجه شدم که مجبورت کردند، ولی خواهشی که ازت دارم از جانب من تصمیم نگیر، ببین عاطفه من تورو دوست دارم. به خاطر تو حاضرم از جونم بگذرم. از تهدیدها و کارهای داداشتم نمیترسم. سکوت من در مقابل امیر فقط و فقط بخاطر توإ. من نمیخوام تو بخاطر من اسیب ببینی من خودم دوست دارم بخاطر تو اسیب ببینم تو دخالت نکن. تویه چیزی میگی مرتضی.... بهانه نیار عاطفه جواب من یک کلمه س . مکثی کرد و ادامه داد منو میخوای یانه؟ صدای زنگ تلفنم رشته افکارم را برید. گوشی ام را در اوردم با دیدن شماره امیر لرز به اندامم افتاد. دست و پایم شروع به لرزیدن کرد و با رنگ پریده رو به مرتضی گفتم امیره؟ لبش را گزید و گفت خونسرد باش ، اروم جوابشو بده. خیره به مرتضی گفتم اگر تو دارایی باشه چی بگم کجام؟ نگاهی به پشت مرتضی انداختم و با ناباوری تمام مجید را دیدم که به سمت ما می امد. خیره در چشمان اوماندم مرتضی رد نگاه مرا دنبال کرد و گفت میشناسیش؟ ارام گفتم فرار کن مرتضی کیه ؟ ازت خواهش میکنم از اینجا برو ، موندنت برای من خیلی سنگین تموم میشه. مرتضی برخاست و گفت مطمئنی؟ نگاهی به مجید انداختم، حدود بیست گام با ما فاصله داشت . سراسیمه رو به مرتضی گفتم برو دیگه. مرتضی گوشی و سوئیچش را برداشت و به سمت خروجی حرکت کرد. نگاه مجید به دنبال او بود. برخاستم ، چند گام به سمت اورفتم وگفتم اینجا تشریف اوردید؟ پوزخندی زدو گفت از صبحه دنبالتم. دنبال چی من بودید؟ یه شکهایی کرده بودم اومدم مطمئن شم. الان مطمئن شدید؟ نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت اون کی بود؟ به شما مربوط نیست. بله به من مربوط نیست اما قطعا به امیر مربوطه. بهش زنگ زدم وگفتم تو کافه کنار دارایی با اقایی نشستی، تو راهه الانهاست که برسه. مضطرب به سمت خروجی کافه رفتم مجید هم بدنبالم روان شدو گفت شاخه گلتو جا گذاشتی . بی اهمیت به حرف او در را گشودم ماشین مرتضی در مقابل کافه نبود. نفس راحتی کشیدم وبی اهمیت به مجید از کافه خارج شدم و به سمت دارایی رفتم. موبایلم دوباره زنگ خورد نگاهی به شماره انداختم با دیدن اسم امیر صفحه را لمس کردم وگفتم بله امیر بافریاد گفت کدوم گوری هستی تو ؟ ارام گفتم دارایی https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_130 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم به سختی لبخند زدم و گفتم مثلا الان دارایی جلسه دار
به قلم م دیگه. تو الان تو دارایی هستی ؟ اره بخدا میخوای عکس بفرستم برات تو دارایی هستی یا کافه کنار دارایی؟ چرا چرت و پرت میگی مگه ما کمیسیون نداشتیم؟ پاشو بیا دارایی سوال کن ببین منسرجلسه حضور داشتم یا نه پس مجید چی میگه ؟ خودم را به نفهمی زدم وگفتم مجید چی گفته مگه؟ میگه عاطفه با یه پسره تو کافه ..... حرف امیر را بریدم وگفتم تو پاشو بیا دارایی مطمئن شو تو راهم تا یه ربع دیگه میرسم باشه خداحافظ سراسیمه به اتاق دوستم رفتم با لبخند برگه ایی را مقابلم نهاد و گفت بفرمایید اینم جواب کمیسیون نگاهی به برگه انداختم و با شور و هیجان گفتم موافقت کردند؟ کلی ازت طرفداری کردم و سفارشتو کردم ها. دستت درد نکنه، یک دنیا ممنون. فقط سپردی بهشون که به امیر بگن من خودمم تو جلسه بودم ؟ بله اونم سپردم. یه شیرینی پیش من داری، حسابی شرمنده م کردی لبخندی زدو گفت دشمنت شرمنده، این چه حرفیه؟ به هر حال ازت ممنونم خداحافظی کردم و از اتاقش خارج شدم. با دیدن امیر در راهرو لبخند زدم ، از درون ترس مرا احاطه کرده بود اما ظاهر را خونسرد نشان میدادم. مقابل امیر ایستادم و با اشتیاق گفتم موافقت و گرفتم امیر نگاهی به برگه انداخت وباناباوری گفت قبول کردند؟ سرتایید تکان دادم وگفتم دهنم کف کرد از صبح تا حالا اینقدر دفاع کردم امیر سر تاییدی تکان دادو گفت بریم شرکت سرم را بلند کردم با دیدن مجید بدنم لرزید. جلو امد و رو به امیر گفت سلام امیر سرش را بالا اورد نگاهی به مجید انداخت و پاسخ سلامش را نداد. مجید ابرویی بالا دادورو به امیر گفت قبلا هم بهت گفته بودم حواستو به خواهرت جمع کن، نگاه نکن من خودمو میزنم به ساده بازی حواسم خیلی جمع و جوره . امیر اخمی کردو گفت احترام زیادی برای شخصیتت قائلم اما دارم ملاحظتو میکنم. مجید انگشت اشاره اش را رو به من گرفت و گفت این خانم صبح اومد رفت پیش خانم و کلانتری و بعدش هم رفت کافه سر خیابون. با اقایی نشسته بود. امیر از مجید رو برگرداندو گفت برو رد کارت، عاطفه تایید اعتراض مالیاتی شرکت و گرفته سندشم دستشه. مجید پوزخندی زدو گفت اگر قول عاطفه رو ازت نگرفته بودم اینقدر به زمین و زمان نمیزدم که ثابت کنم حرفم حقیقته ها ولی شما تشریف بیار دفتر رییس دارایی بپرسیم ببینیم این نامه رو ایشون گرفته یا خانم کلانتری؟ امیر دندان قروچه ایی رفت و گفت الان حرف حسابت چیه؟ من قولی بتو ندادم بهت گفتم پیشنهادتو با خواهرم مطرح میکنم اگر جوابش اوکی بود من مشکلی ندارم. یه بار صبح سر راهش وایسادی و گیر دادی بهش یه بارم اومدی اینجا خزعبلات سر هم میکنی که چی؟ ناراحتی راهتو بکش برو دنبال زندگیت مجید گوشی اش را در اورد و گفت باورت نمیشه ؟ بفرما اینم فیلمش دنیا دور سرم چرخید این لعنتی فکر همه جارا کرده بود. امیر نگاهی به گوشی مجید انداخت، سپس سرش را به سمت من گرداند و با نگاه تیزی به من خیره ماند. به عنوان اخرین دفاعیه گفتم برات توضیح میدم . امیر چشمانش را بست در حالی که صدای نفس هایش را میشنیدم گفتم بگذار من حرفمو بزنم چشمانش را گشود و گفت فقط خفه شو. نگاهی به مجید انداختم وگفتم الان به خواسته ت رسیدی؟ ابروی منو بردی الهی که خدا ابروتو ببره. برای چی مثل کاراگاها افتادی دنبال من، دنبال چی هستی ؟ دنبال اینی که بفهمی من کیو دوست دارم الان دیدیش. چشمت روشن، من یکیو دوست دارم که مرام و معرفتش میارزه به کل زندگی و هستی و نیستی تو . امیر با ارنجش به پهلوی من کوبیدو گفت خفه شو، ببند اون دهنتو. روبه مجید ادامه دادم من حالم از تو بهم میخوره ، چه اون پسره که دیدیش باشه و چه نباشه من تورو ادم حساب نمیکنم، از نظر من تو یه بی شخصیت نفهمی که بیشتر به درد گاوچرونی میخوری تا شرکت داری و ساخت و ساز. امیر دست من را گرفت و گفت دنبال من بیا به دنبال امیر چندگام حرکت کردم، سپس به سمت مجید چرخیدم و گفتم مرتیکه یه لاقبای پاپتی دوزاری. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم مجید سرش را پایین انداخت و من بدنبال امیر کشیده شدم. از دارایی که خارج شدیم امیر مرا به سمت ماشینش برد لحظه ایی ایستادم و گفتم ماشین خودم چی پس امیر با غضب رو به من گفت فقط خفه شو و بتمرگ توی ماشین. گفته اش را اطاعت کردم و سوار شدم. قلبم به جای طپش میلرزید از ترس حالت تهوع گرفته بودم. میدانستم تنبیه بدی در انتظارم است. امیر سوار ماشین شدو با فریاد گفت ابروی منو بردی عاطفه. اشک در چشمانم جمع شدو گفتم معذرت میخوام. ماشین را روشن کرد و حرکت نمودیم. وحشتناک ترین جای داستان این بود که امیر به سمت خانه و شرکت نمیرفت.مقابل ساختمان اطلس متوقف شدو گفت گمشو بیا پایین. قبلا امیر مرا به اینجا اورده بود و من خاطره خوشی از اینجا نداشتم. از جایم تکان نخوردم در سمت مرا باز کردو گفت بیا پایین گفتم مصمم گفتم نمیام مشت محکم امیر به بازوی من اصابت کرد هینی کشیدم و با دست دیگرم بازویم را گرفتم ازدرد ضعف رفتم و احساس کردم دستم فلج شده. تکرار کرد گمشو بیا پایین سرم را به علامت نه بالا دادم امیر دستم را گرفت و کشید، محکم سرجایم نشستم و گفتم اجازه بده من حرفمو بزنم پیاده شو میریم بالا صحبت میکنیم. از این همه حقارت خودم بغض کردم، پیاده شدم و گفتم اصلا میدونی چیه امیر، به این نتیجه رسیدم که من زیادی ام. تصمیم گرفته بودم خودمو بکشم ، منصرف شدم اما الان که فکر میکنم میبینم با مردن من همه راحت میشن اخم های امیر در هم رفت و گفت لازم نکرده تو خودتو بکشی من امروز خودم اینکارو انجام میدم. سپس یقه مانتوی مرا گرفت مرا به ماشین چسباندو گفت ابرو و حیثیت منو گرفتی تو دستت و واسه خودت میچرخی اینور و اونور؟ همینم مونده بود که مجید مچ تورو بگیره، هیچ فکر کردی از این به بعد من چطوری باید تو چشمای اون نگاه کنم؟ اشک از چشمانم جاری شدو گفتم من رفته بودم به اون بگم دوسش ندارم، بهش بگم از زندگی من برو بیرون و به من فکر نکن، من اینکارو بخاطر تو میخواستم انجام بدم. تو حاضری به خاطر من قید زیبا رو بزنی؟ در چشمان هم خیره ماندیم و من ادامه دادم اما تو اینقدر برای من مهمی که من میخوام به خاطر تو قید اونو بزنم چون تصور اینکه تو با اون گلاویز شی و خدایی نکرده بلایی سرت بیاد یا شری دامن گیرت بشه داره روانی م میکنه. امیر مرا رها کردو به من خیره ماند اشکهایم را پاک کردم وگفتم برای من اینکار خیلی سخته امیر ، من اونو دوست دارم اما بخاطر تو میخوام کاری کنم که از زندگیم بره بیرون و از من هم متنفر بشه. تا اخر عمرشم به عنوان یه ادم پول پرست و بی معرفت از من یاد کنه، میتونی بفهمی من حالم چقدر بده؟ امیر ماشین را دورزد و پشت فرمان نشست من هم سوارشدم و در رابستم ماشین را روشن کردو به طرف شرکت حرکت کرد. مدتی بعد گفت الان این حرفها رو بهش زدی؟ تموم شد دیگه الحمد لله؟ اهی کشیدم وگفتم نه ، تا اومدم بگم مجید سر رسید و مجبور شدم پاشم بیام . امیر ترمز محکمی گرفت از حرکت اوشکه شدم با فریاد گفت داری منو خر میکنی؟ نه بخدا ، راستشو گفتم. بعد اینهمه صغری کبری چیدنت الان میگی این حرفهارو نزدم؟ ارام و مضطرب گفتم چیکار کنم؟ خوب وقت نشد مجید سر رسید. همین الان زنگ میزنی بهش، باهاش قرار میگذاری و میری این حرفها رو بهش میزنی و برمیگردی. به چشمان امیر خیره ماندم. امیر ادامه داد زنگ میزنی به من گوشیتو وصل میکنی میری این حرفها رو میزنی من بشنوم. فهمیدی؟ در پی سکوت من ادامه داد خدا شاهده عاطفه بلایی به سرش میارم که مرغهای اسمون به حالش ناله کنند. میدم ببرن سربه نیستش کنند. اب دهانم را قورت دادم . و گفتم باشه. گوشیتو در بیار زنگ بزن اون میدونه توگوشی منو هک کردی جواب تلفن منو نمیده با گوشی من زنگ بزن جواب نمیده. اخم های امیر در هم رفت و گفت پیاده شو به دنبال او پیاده شدم . مرا داخل یک سوپر مارکت برد، از صاحب مغازه خواهش کردو او به من اجازه داد شماره مرتضی را گرفتم و گفتم الو مضطرب گفت چیشد عاطفه؟ امیر سرش را به گوشی چسبانده بود. من ادامه دادم چیزی نشد اومد سراغ من اخم هایم را در هم بردم وگفتم کیو میگی؟ اون مرده که تو کافه دیدیم. با بهت گفتم چی بهت گفت به من گفت تو نامزدشی و تهدیدم کرد. سکوت بینمان حاکم شد مرتضی گفت اون کی بود عاطفه؟ تو چی بهش گفتی ؟ من کلا انکار کردم وگفتم تو اشتباه میکنی من اونی نیستم که تو میگی فیلمم نشونم داد اما چون از پشت سر ازم فیلم گرفته بود اونم منکر شدم وگفتم من نیستم نفس صدا داری کشیدم وگفتم کجا ببینمت ؟ دیدن و بی خیال شو،الان زیر ذره بینی نه خیالت راحت باشه، امیر خونه نامزدشه https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_132 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مجید سرش را پایین انداخت و من بدنبال امیر کشیده شدم. ا
به قلم اون مرده چی؟ اونو ولش کن، کجا ببینمت؟ هرجا که تو بگی همون کافه صبح خوبه؟ اره، تا چهل دقیقه دیگه اونجام. باشه خداحافظ. ارتباط را قطع کردم اشکهایم مانند باران سرازیر بو د. امیر بیرحمانه دستم را کشید و سوار ماشینم کرد مرا کنار ماشینم برد. شماره ام را گرفت وگفت گوشیتو میگذاری تو جیبت.قطع هم نمیکنی. سر تایید تکان دادم و امیر به حالت تهدیدادامه داد بخدا قسم عاطفه، اگر قطع کنی کافه رو سرتون خراب میکنم باشه. از ماشین پیاده شدم و به سمت ماشینم رفتم .سوار شدم و سعی کردم بر خودم مسلط شوم. مقابل کافه متوقف شدم. با دیدن اتومبیل مرتضی قلبم تیر کشید، وارد کافه شدم سرجای صبحش نشسته بود . نزدیکش رفتم به پای من برخاست با دست اورا تعارف کردم و نشست. کمی به من خیره ماندو گفت گریه کردی؟ سرم را به علامت نه بالا دادم . مرتضی گفت اون مرده کی بود عاطفه؟ اب دهانم را قورت دادم وگفتم بتو چی گفت؟ مرتضی پوزخندی زدو گفت گفت که نامزدته ابرویی بالا دادم وگفتم تا حدودی راست میگه. مرتضی از حرف من تکانی خوردو گفت یعنی چی؟ اهی کشیدم وگفتم یه مجتمع دوهزارو پونصد واحدی داره میسازه. ماشینشم که خودت لابد دیدی. مرتضی خیره به من ساکت ماندو من ادامه دادم حرفهای صبحمون نیمه کاره موند داشتی میگفتی اگر منو نمیخوای به من بگو تا بی سرو صدا از زندگیت برم بیرون، درسته؟ مرتضی همچنان به من خیره بود و من ادامه دادم من خیلی فکر کردم. تو پسر خوبی هستی اما حق با خانوادمه ما به درد هم نمیخوریم یا بقول شهره ما هم تراز هم نیستیم.تو نه تحصیلاتت به من میخوره نه شغلت نه موقعیت اجتماعیت، نه وضع مالیت، بهر حال زندگی یه روز ودوروز نیست که. نگاه مرتضی روی میز افتاد با صدای لرزان گفتم برات ارزوی خوشبختی میکنم سرش را بالا اوردگوشه لب پایینش را گزید و گفت باورم نمیشه این تویی که این حرفهارو به من میزنی. پلکی زدم اشک از چشمانم جاری شدو گفتم از زندگی من برو بیرون مرتضی. لبخند تلخی زدو گفت اگر واقعا حرف دلت اینه چرا داری گریه میکنی؟ تو به گریه من کاری نداشته باش، من فکرهامو کردم با تو هیچ اینده ایی ندارم من میخوام زن مجید بشم همونی که صبح دیدیش. نگاه مرتضی چپ چپ شدوگفت چرا؟ اون مهندسه، تحصیلکرده س، پولداره، خونه زندگیشو اگر ببینی دهنت باز میمونه. اما تو چی؟ با تو من هیچ اینده ایی ندارم. هردو ساکت شدیم مرتضی به میز نگاه میکردو من باحسرت برای اخرین بار داشتم نگاهش میکردم، سرش را بالا اورد خیره در چشمان هم ماندیم ادامه دادم امیدوارم بتونی یکی مثل خودتو پیدا کنی و خوشبخت بشی. سپس سیل اشکهایم را پاک کردم برخاستم وگفتم بقول خودت همیشه همه چیز اونجوری که ما میخواهیم نمیشه. کمی به او خیره ماندم و از کافه خارج.شدم . حس عجیبی داشتم دنیا با تمام بزرگی ش برایم به اندازه قوطی کبریتی شده بود. سوار ماشین شدم . تلفنم زنگ خورد با دیدن نام امیر صفحه را لمس کردم صدایم در نمی امد امیر ادامه داد حرکت کن به سمت خونه من پشت سرتم. راه افتادم. احساس سوزش در قفسه سینه م داشتم. نفس هایم سخت بالا و پایین میشد. گلویم از شدت بغض در حال انفجار بود. وارد حیاط شدم و ماشین را خاموش کردم، حس معلق بودن به من دست دادو خواب عمیقی برچشمانم نشست. سرم را روی فرمان نهادم و هیچ چیز نفهمیدم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم چشمانم را که گشودم نگاه تارم به درو دیوار سفید افتاد سرمی هم در دستم بود. اطرافم را نگریستم امیر را دیدم که از پنجره بیرون را نگاه میکند. متوجه حضور خودمدر مطب و یا کلینیک شدم. امیر به سمت من چرخید تندو سریع چشمانم را بستم ، نمیدانم بی حوصلگی بود یا ناراحتی خیلی عمیق که دلم نمیخواست با او چشم تو چشم شوم. صدای گام هایش را میشنیدم که به سمتم می امد. دستم را گرفت و ارام گفت همه چی بخاطر خودت بود عاطفه، اون بدرد تو نمیخورد. گوشه چشمانم خیس شدو خیسی اش لای موهایم رفت ، امیر اشکهایم را پاک کردو گفت چشمهاتو باز کن عاطفه چشمانم را گشودم و به امیر خیره ماندم نگاهم سرشار از حرف های ناگفته بود. کمی به من خیره ماندو سپس نگاهش را از من دزدید. پرستار وارد اتاق شد با من صحبت میکرد اما من متوجه حرفهایش نبودم. سرم را از دستم کندو برخاستم. با امیر به خانه امدیم. مامان به استقبالمان امدو گفت حالت خوبه؟ سرتایید تکان دادم و او ادامه داد بجای اینکه غش کنی و از حال بری یکم به فکر خودت باش، پوریا گل سر سبد فامیل بود اونو پروندی رفت این پسره مجید هم دهن پر کنه، زنش بشی همه انگشت به دهن میمونن. متعجب به مامان گفتم چی میگی؟ فردا عقد دختر داییته ناراحت شدی ، حقم داری اخه اون از تو چهار سال کوچکتره. سرتاسفی برای مامان تکان دادم و مامان رو به امیر گفت بگو این پسره مجید بیاد جلو دیگه، چقدر میخوای صبرکنی؟ امیر مکثی کردو گفت حالا ببینم چی میشه. حالا ببینم چی میشه نداریم اون منتظر خبره ،بهش بگو ما مشکلی نداریم هروقت دوست داشتید تشریف بیارید. امیر سرتاسفی تکان دادو گفت یه اتفاقهایی افتاد که دیگه باید صبرکنم ببینم مجید خودش چی میگه. مامان با زیرکی به من گفت تخم خودتو کردی اره؟ اینم پروندی؟ سپس رو به امیر ادامه داد هزار بار بهت گفتم اینقدر دست دست نکن. امیر با کلافگی گفت ساعت چهار بعد از ظهره من از صبحه گرسنه م. توهم پل صراط درست کردی برو کنار بیاییم تو یه لقمه غذا بخوریم. وارد خانه شدیم. نگاهی به بابا انداختم سرجای همیشگی و پای بساط چرتش برده بود. رد نگاه مرا امیر دنبال کرد، سر تاسفی تکان دادو با تن صدای ارام گفت یک کم سرم خلوت شه بابارو میبرم کمپ ، داره خودشو نابود میکنه. مامان هم با تن صدای پایین گفت خودتو تو دردسر ننداز اون ترک نمیکنه. اخه مصرفش رفته بالا ولش کن پسرم، اون یه عمریه همینه، هروقت من یادمه یا مشروب میخورد یا میکشید یا خانم بازی میکرد. اشاره ایی به من کردو گفت این تحفه رو ردش کنم بره تکلیف خودمو معلوم میکنم. امیر با اخم رو به مامان گفت چی؟ مامان وارد اشپزخانه شد به دنبال او من و امیر هم راهی شدیم. مامان گفت سهم ارث پدریم رو تو شمال میفروشم. مهریه و حق وحقوقمو از بابات میگیرم خودمو خلاص میکنم. یه خونه دو طبقه میگیریم و دوتایی از اینجا میریم، یه واحد تو یه واحد من. امیر با اخم رو به مامان گفت پس بابا چی؟ اون یه عمر منو چزونده، بشینه تنهایی بکشه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_134 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم چشمانم را که گشودم نگاه تارم به درو دیوار سفید افتاد س
به قلم امیر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت من هرچی دارم از بابام دارم. توهم میشینی سرخونه زندگیت ابرو حیثیتمونو نمیبری. سپس با عصبانیت کنترل شده رو به من و مامان گفت شماها چرا با من اینطوری میکنید؟ هردوتونم مدعی هستید که منو دوست دارید. انگشت اشاره اش را رو به من گرفت و ادامه داد تو که عملا کلاه بیناموسی و بی غیرتی و گذاشتی روی سرمن. روبه مامان نگاه کردو گفت توهم واسه اینده من نقشه کشیدی که انگشت نمای خاص و عامم کنی؟ مامان با بغض سر میز نشست و گفت تو که باید خوب یادت باشه. هرشب مست میومد خونه منو کتک میزد . تو که شاهد بودی تمام سفرهای خارج از کشورش با دوست دخترهاش بود. پس من ادم نبودم؟ پس من حق زندگی و ارامش نداشتم؟ همون موقع باید اینکارو میکردی با سه تا بچه قدو نیم قد؟ شماها رو چیکار میکردم؟ حالا الان یادت افتاده که طلاق بگیری؟ مگه من چند سالمه امیر؟ من از تو چهارده سال بزرگترم. همش چهل و چهار سالمه. اشکهای مامان سرازیر شدو گفت عمر من به پای باباتون سوخت برخاستم غذارا سرمیز نهادم امیر مشغول خوردن شدو گفت بابا اونقدر ها هم بدنبود. ببین چه خونه زندگی ایی برات ساخته؟ از طلا و جواهر و اسباب خونه چیزی برات کم گذاشته؟ مامان پوزخندی زدو گفت مگه همه چیز اسباب خونه و طلا و جواهره؟ نگاه عمیقی به مامان انداختم. حس و حالش را درک نمیکردم شرایطی که خودش ان را تجربه کرده بود و به کم اهمیتی پول پی برده بود را در تصمیم گیری ازدواج و خواسته من لحاظ نمیکرد. لب گشودم وگفتم تو بابارو دوسش داری. با جدیت گفت ندارم. کسی که عمر منو سوزوند من دوسش ندارم. من از سر ناچاری با اون زندگی کردم، به خاطر شماها موندم و ساختم. ارام و با تمأنینه گفتم بابا که با معیارهای تو جور بوده مامان. تو الان داری منو تشویق به ازدواج با مردی زن طلاق داده میکنی، دلیلت هم اینه که اون پولداره، اون تحصیلات داره، اون موقعیت اجتماعی داره، خوب بابا هم که این شرایط و داشته. بابا هم مهندسه....... امیر سرش را تیز به سمت من چرخاندوبه لحن تهدید گفت از اب گل الود ماهی نگیرها عاطفه، از دستت خیلی شاکی م ، بلند میشم تلافی کار امروزتو سرت میارم ها. کنار مامان نشستم مامان رو به من گفت تو عقلت نمیرسه، اون پسره به درد تو نمیخوره، اون هیچیش باتو جور نیست. مجید هم انچنان اش دهن سوزی نیست اصرار من برای شوهر دادن تو به اون بخاطر اینه که تو داری ابرومونو میبری. تو دیگه باید شوهر کنی و بری نگه داشتنت خطاست https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم امیر چند قاشق از غذایش را خوردو گفت توچرا نهار نمیخوری؟ سرم را پایین انداختم وگفتم من نمیتونم. سیرم. غذایش را خوردو رو به مامان گفت بعد از عروسیم میبرم یه کمپ درست حسابی میخوابونمش، ترکش میدم. اون شصت سالشه دیگه چه ترکی امیر ، فایده نداره. پس تو هم نشین جلوی من چرت و پرت بگو. من حمایتت که نمیکنم هیچ، شده باشه درو روت قفل میکنم نمیزارم از خونه بری بیرون. روی منم حساب نکن که بابارو ول کنم بیام با تو زندگی کنم. من هرچی دارم از بابا دارم. مامان پوزخندی زدو گفت توهم لنگه باباتی. امیر برخاست و از اشپزخانه خارج شد پله ها را به سمت اتاقش بالا رفت. بلافاصله دست مامان را گرفتم وگفتم من سن و سالی نداشتم. اما کم و بیش چیزهایی که میگی یادمه. ازار و اذیت های ننه خورشید رو هم یادمه. مامان سر تاسفی تکان دادو گفت الهی که خدا نیامرزش، خیلی جنسش خراب بود. خودش خونه زندگی دلشت اما سال به سال اینجا میموند. این یه ذره اسایشی که من دارم همه بعد گور به گور شدن اون اومد. پونزده سال زجرم داد. سرشو که گذاشت زمین و سقط شد بابات یواش یواش درست شد. پوزخندی زدو ادامه داد درست شد که دیگه سن و سالش هم بالا رفته بود. الانم معتاده که نشسته تو خونه ، امیر فکر میکنه این اگر ترک کنه همه چیز میشه. بابات اگر ترک کنه، منو بیچاره میکنه. دوباره راه میفته به گشت و گذار و مشروب خوری و خانم بازی. دوباره اینقدر این راه و میره و میره تا بازم معتاد شه. اگر قرار باشه من با بابات بمونم و بسوزم و بسازم. باید همینجوری معتاد بمونه، اینطوری لااقل من ارامشم حفظه. خیره به مامان ماندم و ادامه دادم من با باج دادن مخالفم مامان، این عمر و خدا یکبار به همه داده و گفته برید زندگی کنید خوش بگذرونید. شما که تجربه ت بیشتر از منه، هیچ چیز ارزش سوزوندن عمر ادمو نداره. امیر اگر میگه حمایتت نمیکنه به خاطر منافع خودش میگه، بابا شرکت و اسمی به نام امیر زده و فقط یه حق امضا بهش داده که اونو به منم داده. اگر همین الان بابا دست حمایتشو از سر امیر برداره. اون دیگه هیچی نداره. حتی ماشین زیر پاشم به نام باباست. اون یه مرده تازه تشکیل خانواده داده. بابارو ول کنه و از و حمایت کنه باید بره تو شرکت یه نفر دیگه و کارمند بشه، باید بشه یکی مثل عرفان. مگر غیر از اینه؟ مامان سرش را به علامت نه بالا دادو من ادامه دادم. بابا شاید تورو اذیت کرده باشه و تو بدنبال انتقام از اون و راحتی خودت باشی اما برای امیر که بدنبوده. ماشین اخرین سیستم انداخته زیر پاش، رییس شرکتش هم کرده، اختیار تام و کامل اموالشم داده دستش، عروسیشم براش میگیره، مدام هم تکرار میکنه من هرچی دلرم مال امیره. اختیار همتون هم دست امیره. تو اگر جای امیر بودی بابارو ول میکردی؟ مامان سرش را به علامت نه بالا دادو من ادامه دادم. ولی ما از جنس همیم، همدیگر رو بهتر درک میکنیم. امیر شاید بخاطر منافعش از تو حمایت نکنه اما من همه جوره پشتت وای میسم. مامان دست مرا گرفت و گفت من و تو که کاری ازمون ساخته نیست چرا این فکرو میکنی؟ ما دو تا زنیم. بدون مرد چیکار میخواهیم بکنیم. مامان تو چرا اعتماد به نفست پایینه؟درسته درس نخوندی و کاری بلد نیستی اما وقتی یه سقف بالا سر دلشته باشی و یه پولی هم توحسابته که خرجت از اونجا تامین شه چه نیازی به اینها داری؟ به نظر من ادم اگر کارتون خواب بشه خیلی بهتره که با زجر زندگی کنه. صدای امیر لرز به اندامم انداخت عرفان راست میگفت عاطفه مثل یه بیماری واگیر داره. راست میگفت که نگذارم زیبا با تو همکلام شه، نشستی داری مخ مامانو میزنی طلاقشو بگیره؟ به امیر خیره ماندم، مامان گفت گوش وایسادی امیرم؟ امیر سرش را برای من به علامت تهدید تکان دادو گفت تو تواین خونه بمونی زندگی هممونو خراب میکنی. نه میگذاری مامان زندگیشو کنه و نه زیبا. ارام گفتم مامان و با زیبا مقایسه نکن. مامان اگر مونده و تحمل کرده سن و سالش کم بوده. درس نخونده بوده و به خاطر بچه هاش ساخته. اما زیبا پزشکه، تحصیلکرده س، تو اگر غلط اضافه کنی قیدتو میزنه. تو خیلی پررو شدی عاطفه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم بابا برخاست چند گام جلو امدو گفت لازم نیست امیر چیزی بگه من خودم بیدار بودم و همرو شنیدم. خیره به من گفت حالا دیدی،چرا من میگم همه دلرو ندار من مال امیره، چون همتون منو میفروشید الا امیر. مادرتون دنبال طلاقه، تو دنبال ازادی هستی ، باهم دست به یکی میکنیدو میخواهید منو دور بزنید. اما پسرم چی؟ امیر با منه. شماها فکر کردید من چون معتادم اینقدر بدبخت شدم که .... مامان میان کلام او پریدو گفت محمد گوش کن... نه شماها گوش کنید، تکلیف همتون معلومه. الان زنگ میزنم به مجید میگم اگر این تحفه رو میخوای بیا ببر اگرهم نمیخوای که خاستگار داره. شما رویا خانم طلاق بی طلاق، این فکرو از سرت بیرون کن. حق و حقوقتو میدم اما طلاق هرگز، از فردا صبح هم با پسرم میرم دنبال کارهام. نگاهی به امیر انداختم بابا سراغ گوشی اش رفت ارام رو به امیر گفتم امیر نگذار اینکارو بکنه، خیلی زشته زنگ بزنه بگه بیا دختر منو بگیر. امیر سر تاسفی تکان دادو گفت فقط ببین تو چه بلاهایی که به سرمن نمیاری. از اشپزخانه خارج شدو گفت به مجید زنگ نزن بابا زشته. زشت اینه که این کره خر نیم وجبی دلره زن منو تشویق میکنه طلاقتو بگیر دوتایی زندگی کنیم. زشت اونه که چهار روز دیگه بشینه زیر پای زیبا زندگی توروهم بپاشونه. عرفان حرف خوبی بهت زده عاطفه بیماری واگیر داره. زندگی هممونو خراب میکنه. سپس شماره ایی را گرفت و گفت الو ، سلام از ماست، خوبی مجید خان... روی صندلی نشستم از ادامه حرف های بابا فقط.امشب منتظرتم را شنیدم . برخاستم و به اتاقم رفتم صدای بابا رامیشنیدم. اون بی عرضه پوریا قبول نکرد والا این طوله سگو میزدم مینشوندم پای سفره عقد که حالا اینجوری بی ابرومون نکنه. اون بار رفت از عرفان ماشین گرفت بره سراغ اون پسره بی خانواده گفتم جوونی کرده اشتباه کرده، شب عید ساعت دوازده شب اومد گفتیم اشکال نداره، ده بار داداشش مچشو گرفته باز نادیده گرفتیم. امروز پاشده رفته کنار دارایی که صدهزار نفر منو امیرو میشناسن دنبال ..... امیر کلامش رابریدو گفت این راهش نیست بابا اتفاقا راهش همینه، مجید با پسره دیدش اگر قصد اومدن نداشت به من میگفت من منصرف شدم یا شرایطم جور نیست، امروز دوشنبه س ، اگر عرضه داشته باشه و زرنگ باشه شب جمعه عروسش میکنم بره گمشه سر زندگیش. بره تا قدر من و تورو بدونه، بره بیفته زیر دست جلادی مثل مجید که جرأت نتق کشیدن نداشته باشه. صدای مامان امد که گفت محمد..... صدای محکمی از برخورد شی ایی با دیوار نفسم را حبس کرد، به دنبال ان فریاد بابا رویا تو خفه شو، از همه نفهمتر تواین خونه تویی، میخوای طلاقتو بگیری چه غلطی بکنی؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺