هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام
خانمی که در فیلم در مورد مشگلات مالی و بیماری شون و هم اینکه یه دختر یتیم داره خودش توضیح داده در ضمن ایشون امکانات اولیه زندگی مثل فرش و یخجال و ... نداره. ایشون برای پول پیش خونه قرض گرفته بوده ولی نتونسته پرداخت کنه. این خانم سرطان داشته که به همین دلیل قسمتی از بدنش رو قطع عضو کردن و باید داروهای مربوط به این بیماری رو مرتب بخوره و همچنین به دلیل بیماری دیابت انگشت پاش رو هم قطع کردن مدارک بیمارستان و و مدارکی که ایشون بدهکار هستن و به زندان افتادن و الان با ضمانت آزاد هستند هم هست مطالعه کنید.
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود
بزنید رو کارت ذخیره میشه
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
لواسانی بانک پارسیان
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
ریحانه 🌱
فقط بهتون بگم این خانم به علت بیماری و فقر دیگه بریده تا جاییکه در فیلم خودش رو با نام و نام خانوادگی معرفی میکنه، اصرای هم به شطرنجی کردن چهره نداشت ما خودمون شطرنجی کردیم، از این درخواست بی تفاوت رد نشید در حد توان کمک کنید حتی شده با پنج هزار تومان🙏اجر همتون با کریم اهل بیت اما حسن مجتبی علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
📹#کلیپ_نوشت// رهبر انقلاب: ایمنسازی کشور از دستاوردهای دفاع مقدس است
🔹 بخشی از بیانات امروز رهبر انقلاب در دیدار پیشکسوتان و فعالان #دفاع_مقدس و مقاومت
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
🎬 #کلیپ «تمرین امام زمانی»
👤 استاد #عالی
🔸 تا بیعت واقعی با امام زمان در زندگیمون نداشته باشیم غیبت حضرت ادامه داره...
📆 نهم ربیع (روز #عید_بیعت با امام زمان) بهترین فرصت برای حضور منتظران و عهد با امام زمان است.
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
یک بار برای همیشه از قد کوتاهت خلاص شو😍
با اینکه همیشه میگفتن وقتی به سن بلوغ برسی رشد_قد شما متوقف میشه🥴‼️
اما با متد جدید افزایش قد دیگه قدبلندشدن یه رویا نیست😍😱👇
✅افزایش قد آسان و سالم تا20سانت
✅تضمینی ودارای مجوز
✅مخصوص سنین ۱۰تا۴۵سال
⭕ روی لینک زیر کلیک کن👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516
چرا تو خوش قد و بالا نباشی⁉️⁉️⁉️
سلام یک راه خوب واسه افزایش قد پیدا کردم بدون هیچ قرص و دارویی بهتون کمک میکنه تا قدتون رشد کنه😍
خودم از پکیجشون استفاده کردم توسه ماه 11سانت رشد کردم 😍😁 اگر شما هم از این موضوع رنج میبرین یه سر به کانالشون بزنین کارشون عالیه👇🤩👇
https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516
👆💥آخرین فرصت برای افزایش قد💥
پیشنهاد افزایش ۲۰٪ حقوق سال آینده کارمندان
🔹اختصاصی تسنیم| بر اساس ضوابط مالی بخشنامه بودجه ۱۴۰۳ کل کشور، حقوق کارکنان دولت سال آینده علی الحساب ۲۰ درصد افزایش خواهد یافت.
🔹این در حالی است که رقم قطعی ضریب افزایش حقوق پس از تصویب هیأت وزیران اعلام خواهد شد.
🔹همچنین افزایش حقوق و دستمزد مشمولین قانون کار علی الحساب به طور متوسط ۲۰ درصد نسبت به آخرین حکم کارگزینی تعیین میگردد.
tn.ai/2959856
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت105
🍀منتهای عشق💞
همه تو شک رفتار مهشید بودن. بعد از اینکه بالا رفتن، خاله به آشپزخونه رفت و زهره به طبقه بالا.
باز من موندم و تنهایی و فکر و خیال.
صدای تلفن خونه بلند شد. خاله از آشپزخانه گفت:
_ رویا ببین کیه؟
سمت تلفن رفتم. با دیدن شماره علی ته دلم خالی شد. رو به آشپزخانه کردم و خواستم بگم خاله بیا جواب بده، اما یک لحظه پشیمون شدم.
باید خودم زودتر با علی صحبت کنم؛ باید بیشتر خودم رو بهش نشون بدم تا زودتر تصمیم بگیره و یه جواب قطعی بهم بده. اگر جوابش منفی باشه، من حتی یک ثانیه هم اینجا نمیمونم. با تمام محبتهای خاله، نمیتونم کنار علی و خواستنش زندگی کنم.
گوشی رو برداشتم و آهسته گفتم:
_ بله.
کمی سکوت کرد و گفت:
_ گوشی رو بده مامان.
دلم نمیخواد خاله رو مامان خطاب کنم. علی باید بفهمه که نگاه من به اون مثل یک برادر نیست.
غلیظ گفتم:
_ خاله نیستش.
منتظر عکسالعملش بودم. همیشه این طور مواقع بلافاصله دعوام میکرد و میگفت؛ مامان نه خاله. برای تو زحمت کشیده و نباید بهش بگی خاله؛ اما بر عکس همیشه این بار حرفی نزد.
_ اومد بهش بگو من شب نمیام.
یکم نگران بود.
_ چرا نمیای؟
_ یه مشکل کاری برامون پیش اومده تا مشکل حل نشه نمیتونم بیام. امروز یا فردا یا پسفردا، آنقدر باید بمونم تا مشکل حل شه؛ به مامان بگو نگران نباشه.
خاله تو درگاه آشپزخونه ایستاد و گفت:
_ کیه؟
دیگه با علی حرف زده بودم، میشد گوشی رو به خاله بدم.
_ علیِ.
فوری جلو اومد و گوشی رو از من گرفت.
_ سلام مامان برام دعا کن.
_ چی شده دورت بگردم، دلم شور افتاده!
_ هیچی بابا، متهم از دستمون فرار کرده؛ تا پیداش نکنیم نمیتونیم بیایم خونه. باید پیداش کنیم، تحویلش بدیم.
_ الهی درد بگیره، چرا فرار کرده؟
_ مقصر سرباز بوده، اما تو گروه ما بوده، همهمون رو نگه داشتن. دعا کن پیداش کنیم.
_ الهی فدات بشم؛ چشم دعات میکنم مادر، انشاالله پیدا بشه. خیلی نگران نباش!
_ باشه قربونت برم، خداحافظ.
گوشی رو سر جاش گذاشت و نگران به من گفت:
_ دعا کن رویا! بچهم گرفتار شده.
ایستاد عصبی به بالای پلهها نگاه کرد و به آشپزخونه برگشت.
بدترین زمان این اتفاق افتاد! روزهایی که من باید جلو چشم علی باشم تا زودتر جواب رو ازش بگیرم یا باهاش صحبت کنم، این فرصتهای طلایی رو باید به خاطر یک اتفاق و بدشانسی از دست بدم.
خاله سفرهی ناهار را به تنهایی پهن کرد و همه رو صدا کرد. تنها آدم خوشحال توی خونه مهشیدِ، که حتی عصبانیت ظاهریِ رضا هم تأثیری روش نداشته.
بعد از خوردن ناهار، مهشید به خونه خودشون رفت و رضا توی آشپزخونه شروع به پچپچ با خاله کرد. احتمالاً داره خاله رو راضی میکنه تا همین امشب به خونه عمو برن. اما خاله تنهایی بدون علی اونجا نمیره؛ علی هم که چند شبی نمیتونه خونه بیاد.
هوا تاریک شده و هنوز خبری از علی نیست. تلفنهاش رو هم جواب نمیده. خاله نگرانتر از همیشه بود. به غیر از من و خودش، همه شام خوردن. خاله استرس داشت و من بیقراره علی بودم. با این تفاوت که خاله میتونه بیقراریش رو نشون بده اما من نه.
زودتر از همیشه چراغها رو خاموش کردیم و خوابیدیم. صدای نفسهای خاله خبر از خوابیدنش میداد با اینکه حسابی نگرانِ اما از خستگی زیاد، زودتر از همه خوابش برد.
سر جام نشستم. اشک تو چشمهام جمع شد. کاش امشب خونه بود.
پیچیدنِ صدای کلید توی قفل دَر حیاط به خاطر سکوت خونه، توی خونه پیچید.
فوری ایستادم. روسریم رو سرم کردم و پرده رو کنار زدم. علی بود. با اینکه از نگاه کردن بهش خجالت میکشم اما خوشحالم از اینکه اومد.
در رو باز کرد و بیصدا داخل اومد. نگاهی به خاله انداخت و با دیدن من کمی تعجب کرد. آهسته گفتم:
_ سلام.
عمیق نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت.
_ سلام.
چرا نگاهش رو از من میگیره! یک قدم سمتش برداشتم و گفتم:
_ شام خوردی؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:
_ خوردم؛ شب بخیر.
سمت پلهها رفت.
خاله از صدای صحبت کردنمون بیدار شد.
فوری نشست و خوشحال گفت:
_ علیجان اومدی؟ الهی دورت بگردم، پیداش کردی؟
علی پلههای بالا رفته رو برگشت و روبروی خاله نشست.
_ سلام؛ آره مامان گرفتیمش، ولی خیلی برامون بد شد.
_ عیب نداره مامان جون، خدا رو شکر کن. شام خوردی؟
_ شام خوردم، اگر میشه یه گلگاوزبون برام دم کن.
_ برو الان درست میکنم میدم رویا برات بیاره.
نفس سنگینی کشید.
_ درست که شد صدام کن، خودم میام پایین.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت106
🍀منتهای عشق💞
یک هفتهای میشه که از گفتن رازم به علی میگذره و علی عکسالعملش کم محلی و دوری کردن از من بوده. دیگه دارم به این نتیجه میرسم که جواب علی نسبت به محبت و دوست داشتن من به خودش، منفیِ و من جایی تو این خونه ندارم.
دل کندن از خاله برام کار سختیِ، اما نمیتونم اینجا بمونم. هر بار با دیدن علی بغض سنگینی تو گلوم میشینه و نمیتونم طاقت بیارم.
خاله کنارِ علی نشست. قضیه رضا با مهشید رو همه میدونستند و نیازی به پنهان کاری نبود.
_ علی جان! همون روزی که تو شب دیر اومدی خونه، مهشید اینجا بود.
با تعجب به خاله نگاه کرد. رضا کمی خودش رو جمعوجور کرد. ایستاد و به حیاط رفت.
_ چرا اومده بود؟
_ که بگه حساب رویا رو از اون دو تا سوا کنیم. گفت همدیگر رو دوست دارن، دلش نمیخواد قربانی نخواستن رویا بشه.
نیم نگاهی به علی انداختم، گوشهاش قرمز شد و کلافه دستی به گردنش کشید.
_ الان باید چکار کنیم؟
_ گفت بیایید خونه ما، حرف ازدواج من و رضا رو رسمی کنید. گفت که همون شب بریم؛ اما من گفتم باید با علی مشورت کنم. تنهایی نمیشه باید با پدربزرگت هم صحبت کنم. من دلم راضی به ازدواج رضا قبل از تو نیست، اما میترسم یه کاری دستمون بده.
_ من که از اول بهت گفتم...
نیم نگاه سنگینی به من انداخت و ادامه داد:
_ شرایط زن گرفتن من ردیف نیست؛ برای رضا اقدام کن. خودت گوش نکردی!
خاله نفس پرحسرتی کشید و گفت:
_ چی بگم!
_ قسمت منم اینجوریه، همیشه همه چیز طبق میل ما پیش نمیره.
_ کارها رو بکن، دو دوتا چهارتاهاتو بکن، ببین میتونیم برای رضا کاری کنیم یا نه؟
_ چرا نمیتونی مادر من! هماهنگ کن، هر روزی که تو بگی بریم. اما فکر نمیکنم با این شرایط قبول کنن!
_ عموت قبول میکنه، ولی زنعموت رو شک دارم. حرفهایِ اونشب رویا رو باور نکردن.
ابروهاش بهم گره خورد.
_ یعنی چی باور نکردن؟ گفت نمیخواد دیگه!
_ چه میدونم مادرجان! میگن رویا این جوری گفته ما رو دست به سر کنه.
توان نگاه کردن به چشمهای علی رو ندارم. سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم.
علی بیمقدمه و با تشر رو به من گفت:
_ بلند شو برو بالا.
خیره نگاهش کردم. نمیدونم کم محلیهای این هفته و بیتفاوتیهاش نسبت به نگاههام رو باور کنم یا این اخم از حرف دوباره من و محمد!
اینقدر نگاهش کردم که اخمش شدیدتر شد و گفت:
_ مگه با تو نیستم؟ میگم بلند شو برو بالا!
خاله نگاهش بین هردومون جابجا شد. دستش رو روی پای علی گذاشت و گفت:
_ چی کارش داری! بزار همین جا بشینه با زهره سازشش نمیشه.
بدون اینکه به خاله نگاه کنه گفت:
_ من یک کلمه حرف زدم...
ایستادم و از پلهها بالا رفتم. روی آخرین پله نشستم و گوشم رو تیز کردم تا ببینم علی چی میخواد بگه که من مزاحم بودم، اما جز سکوت چیزی نشنیدم.
با اینکه رضا بهم نامحرمِ و رفتن به اتاقش ممنوعه، اما من ترجیح میدم الان پیش اون باشم تا پیش زهره.
وارد اتاق شدم. زهره که قرار بود بعد از یک هفته فردا به مدرسه بیاد، با دقت درس میخوند و تلاش میکرد تا فردا رضایت معلمها رو بگیره. با دیدن من گفت:
_ چه عجب خانوم، تشریف آوردی اتاقتون!
رفتار علی باعث شده تا حوصله حرف زدن نداشته باشم. گوشهای نشستم و به روبرو نگاه کردم.
_ رویا معلم عربی تا کجا درس داده؟
_ نمیدونم.
_ خسیس یه کلمه بگو درس هفت یا هشت؟ چی میشه!
_ زهره اعصاب ندارم؛ نمیدونم، ولم کن!
پشت بهش کردم. یک لحظه دلم برای نگاهش سوخت.
_ درس هشت.
طلبکار گفت:
_ میمُردی از اول میگفتی؟!
_ آره میمُردم.
زهره مشغول درس خوندن شد. میتونم به جرأت بگم که توی این یک هفته، لای هیچ کتابی رو باز نکردم و سر کلاس هم حواسم به هیچ کدوم از درسهایی که معلمها میدادند نبوده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از ریحانه 🌱
پیشنهاد افزایش ۲۰٪ حقوق سال آینده کارمندان
🔹اختصاصی تسنیم| بر اساس ضوابط مالی بخشنامه بودجه ۱۴۰۳ کل کشور، حقوق کارکنان دولت سال آینده علی الحساب ۲۰ درصد افزایش خواهد یافت.
🔹این در حالی است که رقم قطعی ضریب افزایش حقوق پس از تصویب هیأت وزیران اعلام خواهد شد.
🔹همچنین افزایش حقوق و دستمزد مشمولین قانون کار علی الحساب به طور متوسط ۲۰ درصد نسبت به آخرین حکم کارگزینی تعیین میگردد.
tn.ai/2959856
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
♨️از آخرین نسخهی روش مبارزه علیه جمهوری اسلامی توسط مجری منوتو رونمایی شد!!!
#پاورقی
#براندازی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🔹🍃🌹🍃🔹
🔴باز هم افزایش اعتبار گذرنامه های ایرانی!
😏یادش بخیر! یه شاه مقتدری هم داشتیم که وقتی میخواست فرار کنه به خودش هم ویزا ندادن!
#پهلوی_بدون_روتوش
#ایران_قوی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
پوریا اومد خواستگاریم شب بله برون ما رو عقد موقت کردن، قرار گذاشتن بعد از شش ماه، عقد رسمی بشیم و بعد از جشن عروسی بریم سر زندگیمون، پوریا خیلی مهربونه و خوش اخلاق بود، ولی با اینکه ما محرم بودیم و گاهی من رو خونشون میبرد و ساعتها تنها بودیم هیچ حسی به من نداشت.این موضوع رو به صمیمی ترین دوستم مریم گفتم، مریم بهم گفت زهرا جان حتما به مامانت بگو، چون یا پوریا مشکل داره و یا... حرفش رو خورد و ادامه نداد، هر چی التماسش کردم که تو یه چیزی میخواستی بگی، ولی نگفتی، طفره رفت و نگفت، به مامانم گفتم که پوریا با من مثل خواهرش رفتار میکنه، مامانم کلی دعوام کرد و گفت...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
4_5798472854831895419.mp3
2.39M
▪️🔸▪️🔸▪️
▪️قصه یتیمی امام زمان علیهالسلام
👈 توصیف آخرین لحظات زندگانی امام عسکری علیهالسلام
🎙استاد عالی
#شهادت_امام_حسن_عسکری
#امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت107
🍀منتهای عشق💞
گوشهی حیاط مدرسه نشستم. هیچ کس من رو درک نمیکنه، حتی شقایق هم توی این روزها تنهام گذاشته و کنارم نیست.
گاهی احساس میکنم تو خونهی ما میکروفون کار گذاشته و تمام حرفهامون رو میشنوه.
دلم نمیخواد سر کلاس برم اما چارهای ندارم. با صدای زنگ ایستادم و وارد کلاس شدم. سرم رو روی میز گذاشتم.
معلم ریاضی به اعتراض چند باری بهم گفت که حواسم دیگه به درسها نیست و مثل قبل درس نمیخونم؛ اما این هم برام مهم نیست.
وقتی من نتونم به خواستم برسم، چه اهمیتی داره که من درسخون باشم یا نباشم.
صدای درکلاس بلند شد. ناظم مدرسه وارد شد و رو به من گفت:
_ معینی مدیر تو دفتر کارت داره.
کلافه ایستادم و همراهش رفتم.
پشت در اتاق مدیر ایستادم تا اجازه ورودم رو بده. به محض ورود با دیدن خاله متعجب نگاهش کردم.
سلام کردم. نیم نگاهی بهم انداخت و جواب سلامم رو داد.
خانم مدیر گفت:
_ معینی چی شده که تو این هفته، این قدر افت تحصیلی داشتی که همه معلمها بدون استثنا شکایتت رو کردن.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_ خانم ببخشید، یه مشکلی برام پیش اومده که نمیتوم درس بخونم.
_ این مشکل چیه؟
به خاله نگاه کردم که مدیر گفت:
_ به من بگو، من باید بدونم!
خاله دستپاچه شد و گفت:
_ برای رویا خواستگار اومده، پسر عموش میخواد که رویا با اون ازدواج کنه و رویا گفت نه. یه خورده خونمون به هم ریخته، یه خورده برادرش ناراحت و عصبانی شد. برای اونِ.
خانم مدیر با دلسوزی نگاهم کرد و گفت:
_ برای اینه؟
سرم رو پایین انداختم. برای این نیست؛ برای کم محلیهای علیِ. برای رفتارهای دوگانهشه.
_ طبق قرارمون مادرت اومده بود که در رابطه با زهره با من صحبت کنه، ولی من صلاح دونستم تو رو هم بگم. تو بهترین دانش آموز مدرسه ما هستی. ما روی تو حساب باز کردیم و منتظر افتخاراتی هستیم که تو کنکور برامون بیاری.
اینقدر مهربون و با دلسوزی حرف میزنه که حالم رو به هم میزنه. دلم نمیخواد حرفهاشون رو بشنوم. تلاش کردم فکرم رو یه جای دیگه بدم و نشنوم.
با اجازه به کلاس برگشتم و سر کلاس نشستم. زهره و هدیه با فاصله از هم نشستن.
دوباره اهمیتی به درس ندادم. دست خودم نیست، ناخواسته نمیتونم گوش کنم.
زنگ آخر خورد. دلم نمیخواد با شقایق برگردم. سرم رو پایین انداختم و به خانه برگشتم.
نمیدونم زهره کجا رفت. اصلاً دنبال من میاد یا نه! اصلاً میخواد به خونه بیاد یا نه! اهمیتی برام نداره. کلید رو توی دَر پیچوندم و وارد خونه شدم.
نهار نخورده به بالا رفتم و هر چه خاله اصرار کرد، برنگشتم. علی هم که همیشه براش مهم بود تا همه با هم غذا بخورن، صدام نکرد . شاید داره هشدارهای آخر رو بهم میده که رویا تو اینجا جایی نداری.
باید آخرین تلاشهام رو برای اینکه مورد توجه علی قرار بگیرم، انجام بدم.
اگر امشب نتونم کاری بکنم، فردا صبح میرم خونه آقاجون و میگم که دیگه دلم نمیخواد اینجا زندگی کنم.
روسری روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. در اتاق علی باز بود و این یعنی پایینِ. مصممتر از قبل پایین رفتم.
پام رو روی آخرین پله گذاشتم و با صدای بلند سلام کردن. خاله جوابم رو داد. علی نیم نگاهی بهم کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت.
کنارِ خاله نشستم و با حسرت به علی نگاه کردم.
کاش فقط کمی نگاهم میکرد. تو که قصد ازدواج داشتی، با دختر اقدس خانم حرف هم زدی؛ با من برای تو چه تفاوتی داشت!
صدای زنگ خونه بلند شد. میلاد سمت دَر رفت. علی گفت:
_ تو بشین، رضا تو برو دَر رو باز کن شبِ!
رضا ایستاد و سمت دَر رفت. میلاد پرده رو کنار زد و بیرون رو نگاه کرد. ذوق زده و خوشحال گفت:
_ عمو و محمدن.
دَر خونه رو باز کرد و به حیاط رفت. خاله نگاهی به من کرد و ایستاد.
_ رویا جان دیگه حرف نزن! من خودم جمعش میکنم.
سمت دَر رفت. زهره فوری روسریش رو از روی چوب لباسی برداشت و روی سرش انداخت.
نگاهم روی علی ثابت موند. تو هم بود و متفکر به زمین نگاه میکرد.
صدای عمو و محمد هر لحظه نزدیکتر میشد. علی با صدای گرفتهای که انگار به سختی حرف میزد، آروم طوری که زهره نشنوه گفت:
_ بلند شو برو بالا تا اینا نرفتن برنمیگردی پایین.
منظورش از این حرف چیه!؟ مخالفتش به خاطر مخالفت من با محمدِ یا پیشنهادم به خودش.
نگاه کردن تو چشمهام براش سختِ، سرش رو بالا آورد و نگاه تیزش رو به من داد.
_ نشنیدی چی گفتم؟
_ چرا باید برم بالا؟
_ چون من میگم؛ زود باش.
زهره متوجه پچپچمون شد، اما چیزی از حرفامون رو نشنید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت108
🍀منتهای عشق💞
متعجب و وارفته به سمت پلهها رفتم. لحظه آخر نگاهی به علی انداختم؛ با هم چشم تو چشم شدیم.
از پلهها بالا رفتم و طوری که از پایین دیده نشم، گوشه راهرو نشستم.
چرا علی از من خواست وقتی محمد و عمو پایینن، من پایین نباشم! این دلیل میشه روزنه امیدی از خواستن علی که توی دلم جوونه بزنه؟
صدای سلام و احوالپرسی گرم عمو رو با علی شنیدم. هر چقدر بهشون جواب منفی میدی، باز هم میرن و برمیگردن.
چند دقیقه بود که نشسته بودن و عمو از گذشته حرف می زد. همه سکوت کرده بودن که علی گفت:
_ عمو برای جواب گرفتن اومدید اینجا؟
این جمله را انقدر سنگین ادا کرد که معلوم بود گفتنش حسابی براش سخته. عمو سکوت کرد و چند لحظه بعد گفت:
_ آره اومدم دنبال جواب...
علی وسط حرفش پرید و گفت:
_ من با رویا صحبت کردم. رویا محمد رو دوست نداره؛ دلش نمیخواد باهاش ازدواج کنه. من مخالفت یا موافقتی در مورد آیندهش نمیتونم داشته باشم.
اجازه رویا دست مامانم و آقاجونِ. اینها مخالفتی ندارند اما رویا یک کلام میگه نه! وقتی میگه نه یعنی نه.
محمد با خواهش و التماس گفت:
_ اگر اجازه بدی من با رویا حرف بزنم، راضیش میکنم.
علی خیلی خشک و جدی گفت:
_ اجازه نمیدم! چون رویا داره اذیت میشه از این حرف. ناراحتی رویا تو اعصاب همه تأثیر میذاره. تو پسر خوبی هستی، همه میدونن. حمایت پدرت رو هم داری؛ اما رویا میگه نه.
چند لحظه توی خونه سکوت شد. عمو خیلی ما رو بیشتر از این حرفها دوست داره که با شنیدن جواب منفی از من دلخور و رنجیده بشه.
رو به علی گفت:
_ خواسته رویا خواست منم هست. من فکر میکردم داره ناز میکنه و میخواد...
نفس سنگینی کشید.
_ پاشو بریم بابا جان!
صدای بسته شدن دَر خونه اومد.
خداروشکر که شرشون از سرم کم شد. خواستم به اتاق برم که صدای علی رو از پایین شنیدم.
_ رویا لباست رو بپوش؛ حاضر شو باهم بریم جایی.
با تعجب به پلهها نگاه کردم. خاله گفت:
_ فقط با رویا!
_ مامان کارش دارم.
_ توروخدا بلایی سر بچهام در نیاری!
_ نه مامان مگه مریضم؛ یه سری حرف باید باهاش بزنم.
دلم آشوب شد. چی میخواد بهم بگه!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
به خاطر یه دروغ همسرم باهام قهر کرد و رفت سرم هوو آورد. تحملش خیلی برامسخت بود ولی به خاطر بچه هام تحمل کردم تا اینکه یه شب دست زنش رو گرفت آورد خونه و گفت...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️🍃🌹🍃◾️
⁉️ اصلا #حجاب چه فایدهای برای جمهوری اسلامی دارد که انقدر روی آن پافشاری میکند؟!
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت109
🍀منتهای عشق💞
لباسهام رو پوشیدم و مضطرب از پلهها پایین رفتم.
علی جلوی دَر منتظرم بود.
_ زود باش!
به سرعت قدمهام اضافه کردم و کنارش ایستادم. رو به خاله گفت:
_ مامان کاری نداری؟
خاله نگران نگاهش بین من و علی جابجا شد و انگشتهاش رو تو هم گره زد.
_ زود برگردید.
علی دَر رو باز کرد و بیرون رفت. خاله دستم رو گرفت.
_ یه چی گفت جوابش رو نده، باشه؟
حال من هم دستِکمی از خاله نداره.
_ چشم.
_ بیا دیگه!
به دَر نگاه کردم. کفشهام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
نگاهی به ماشینش که تازه خریده و من برای اولین بار میبینمش، انداختم.
دَرش رو باز کرد و هر دو نشستیم. بدون اینکه حرفی بزنه ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
دل تو دلم نیست. یعنی علی چه حرفی میخواد با من بزنه! شاید از حرفی که اون شب بهش زدم انقدر ناراحتِ که خودش داره من رو میبره خونه آقاجون.
با ترس نگاهش کردم. توان حرف زدن ندارم. نمیدونم عکسالعملی که نشون میده چیه!
به روبرو نگاه کردم و سعی کردم صبرم رو بالا ببرم تا ببینم باهام چکار داره. مسیر، مسیر خونهی آقاجون نبود؛ این برام روزنهی امیدی شد.
بالاخره ماشین رو نگه داشت. به اطراف نگاه کردم.
_ پیاده شو!
کاری که گفت انجام دادم و کمی با فاصله کنارش ایستادم. به پارک روبرو اشاره کرد.
_ بریم اینجا، باهات حرف دارم.
دنبالش راه افتادم. روی اولین صندلی نشست، کنارش نشستم و منتظر موندم تا حرف بزنه.
اینقدر سکوت کرد که خودم به حرف اومدم.
_ برای چی اومدیم اینجا!
نیمنگاهی بهم انداخت.
_ برای حرف اون شبت که برای آروم کردن من گفتی؟
اب دهنم رو قورت دادم.
_ برای آروم کردنت نبود، من واقعاً...
دستش رو بالا آورد و ازم خواست تا سکوت کنم.
_ من دوازده ساله تو رو مثل زهره دیدم.
سرم رو پایین گرفتم.
_ من میترسم حرف بزنم.
_ از چی؟
با صدای آرومی لب زدم:
_ از تو.
_ کاریت ندارم، حرفت رو بزن.
_ قول میدی عصبی نشی یا نگی چقدر من پروام!
پوزخند صدا داری زد.
_ قول میدم.
با احتیاط و آروم گفتم:
_ من پنج ساله به تو به چشم برادر نگاه نمیکنم.
خیلی تلاش کردم که... من رو خواهرت نبینی؛ ولی تو مدام مجبورم میکنی به خاله بگم مامان. اگر بگم مامان که میشه همین نگاه تو!
از گوشهی چشم نگاهم کرد و با لحن طلبکارانهای گفت:
_ زحمتی که مامان برای تو کشیده با زهره فرقی نداره. تو باید بگی مامان چون برای تو هم مادری کرده!
_ مادری کرده ولی مادرم نیست، خالمه!
نگاهش تیز شد و ثابت روم موند.
سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم. کلافه گفت:
_ نمیگم توی این چند شب بهت فکر نکردم... ولی رویا نشدنیه... هیچ کس رضایت به این خواسته نمیده!
الان وقت خجالت کشیدن و ترسیدن نیست. هر چند که غلبه به هر دو حس سخته ولی باید تلاش خودم رو بکنم. آهسته لب زدم:
_ به کسی چه ربطی داره؟ مهم من و توایم!
سنگینی نگاهش رو هر لحظه بیشتر احساس میکنم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت110
🍀منتهای عشق💞
_ مهم خواست آقاجونِ، تفاوت سنی من و توعه، مهم حرفیه که بعد از اعلامش، از دهنِ عمه نمیشه جمعش کرد.
بدون اینکه نگاهش کنم، جواب دادم:
_ به عمه چه ربطی داره؟ اصلاً به اونا نمیگیم.
نفسش رو کلافه بیرون داد. با ترس سرم رو بالا آوردم و به صورتش نگاه کردم. ملتمسانه گفتم:
_ علی!
چشمهاش رو بست و کار رو برای من آسون کرد.
_ پنج ساله تو ذهن خودم با تو...
حرفم رو قطع کرد و درمونده گفت:
_ اشتباه کردی.
_ بغض سنگینی تو گلوم نشست.
_ اشتباه کردنم یا نکردنم برام مهم نیست. مهم الان برام اینه که تو چند شب به من فکر کردی، نتیجهش چی شد؟
_ نتیجه این شد که هیچکس به این امر راضی نیست.
نگاهم رو از چشمهاش که حالا بازشون کرده بود گرفتم و به سختی لب زدم:
_ برای من تو مهمی نه همه!
لحنش رو آروم کرد. طوری که معلومه میخواد قانعم کنه گفت:
_ اختیار تو دست آقا جونِ. نظرش هم مهم و اساسیِ.
_ خب ما بهش میگیم...
_ نه، چون میدونم حرفش چیه.
_ من میتونم راضیش کنم.
عصبی شد و کمی تن صداش رو بالا برد.
_ رویا! بس کن. گفتن این حرف یه شر بزرگ تو فامیل درست میکنه.
_ چه شَری آخه!؟
_ تو چرا هر چی من میگم جواب میدی!؟
روبروم ایستاد.
_ همین جا تمومش میکنی!
سرم رو بالا گرفتم و با چشمهای اشکی بهش نگاه کردم.
_ نتیجهی تو اینه؟
کلافه نفسش رو بیرون داد و دوباره روی صندلی نشست.
_نتیجهی من این نیست! اما به صلاحِ که این فکر همین جا تموم شه.
لبخند کمرنگی رو لبهام نشست و با صدای آرومی گفتم:
_ نتیجهی تو برام مهمِ.
خیره نگاهم کرد. از نگاهش هیچ چی نمیفهمم. اما از همین جملهی آخرش متوجه شدم که جوابش منفی نیست.
از اینکه نتونسته قانعم کنه عصبانیه، این رو از صدای نفسهاش میتونم بفهمم.
بحث کردن باهاش دیگه خوب نیست و اگر ادامه بدم همین روزنهی کوچیک اُمید رو هم از دست میدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
چند قدمی آهسته سمتم برداشت نزدیکمشد.
دستش رو سمت صورتم آورد از ابهت نگاهش نتونستم عقب برم اما هر چی دستش سمت صورتم دراز تر میشد سرم رو عقبتر کشیدم.
از کارمناراحت شد و دستش رو همونجا نگه داشت و به همون آرومی که نزدیکآورده بود انگشت هاش رو بست و دستش رو پایین انداخت.
نگاهش رو توی صورتم چرخوند.
_از اول هم بهت گفتم تو با بقیه برام فرق داری. یه حسی نسبت بهت دارم که به قبلی ها نداشتم.
ابروهاش رو بالا داد و آرنجش به طاغچه تکیه داد
_برای همین هم دروغت رو باور میکنم هم از خبطی که کردی و خودت رو عقب کشیدی برای آخرین بار میگذرم، الانم میگم توران بیاد بالا و بشه ندیمهت و از تنبیهش چشم پوشی میکنم. فقط یه شرط دارم...
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
🔹🍃🌹🍃🔹
🌹پیامبر اکرم (ص) : هر کس در ازدواج زن و مردى تلاش کند، خداوند به تعداد هر مویى از بدنش شهرى در بهشت به او کرامت میفرماید. و پاداشش مانند کسى است که پیغمبرى را خریده و در راه خدا آزاد کرده و اگر موقع رفتن به خانه خود از دنیا برود، در قیامت جزو شهیدان خواهد بود...
📚ارشاد القلوب
🌺سالروز ازدواج پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) و حضرت خدیجه (سلام الله علیها) مبارک باد.
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت111
🍀منتهای عشق💞
دیگه حرف نزدم و دنبالش راه افتادم. ماشین رو جلوی دَر خونه پارک کرد و تأکیدی گفت:
_ به کسی به غیر از من نگفتی که!
_ نه نگفتم.
پیاده شد و من هم به تبعیت ازش پیاده شدم. کلید رو توی دَر خونه پیچوند و هر دو وارد خونه شدیم.
خاله روی ایوون نشسته بود. با دیدنمون، فوری ایستاد و جلو اومد. علی گفت:
_ هوا سرده مامان! اینجا چرا نشستی؟
خاله نگاهش رو توی صورتم چرخوند.
_ دلم شور میزد.
علی نیم نگاهی به من انداخت و وارد خونه شد. خاله جلوتر اومد.
_ چی بهت گفت؟
_ هیچی؛ گفت اگر محمد رو نخوام، نمیذاره اجبارم کنن.
خاله طوری که حرفم رو باور نکرده، نگاهم کرد. برای اینکه از زیر نگاهش فرار کنم، دستهام رو روی بازوهام گذاشتم.
_ چقدر هوا سرده! بریم داخل؟
از جلوم کنار رفت و کمی دلخور گفت:
_ برو تو.
فوری داخل رفتم. همه به غیر از علی پایین بودند. نگاهم رو تو جمع چرخوندم که رضا گفت:
_ رفت بالا.
زهره خبیثانه نگاهم کرد.
_ چی کارت داشت؟
_ به تو چه؟
پوزخندی زد و به رضا نگاه کرد.
_ دیدی گفتم! تنبیه توی این خونه فقط برای من و توعه. خانم همه جا پارتیش کلفته.
_ چی داری واسه خودت میگی؟ مگه چکار کردم که تنبیه بشم! خب دوست ندارم زن...
_ زن هر خری که دوست داری بشو؛ ولی اگر من گفته بودم یکی دیگه رو دوست دارم، این رفتاری که با تو شد با من نمیشد.
رو به رضا ادامه داد:
_ همین خود تو! برای اینکه بگی مهشید رو دوست داری، هزار بار بالا و پایینش کردی تا به مامان بگی. چرا اینقدر باید تفاوت باشه توی این خونه؟
رو به من گفت:
_ بیشتر از هزار بار توی این خونه گفته شده که فرقی بین ما نیست؛ اما فقط موقع خرید لباس این اجرا میشه. تو فقط توی پولهایی که ما باید باهاش لباس بخریم شریکی. کاش گورت رو گم کنی از این خونه بری!
حرفهای سنگین زهره باعث شد تا بغض توی گلوم گیر کنه. صدای عصبی خاله که نفهمیدم کی اومد داخل، بلند شد.
_ تو این حرفهای مفت رو از کجا در میاری میگی؟ اصلاً به تو چه ربطی داره!
_ به من ربط داره مامان! الان عید میخوای برای من لباس بخری، مجبوری پول ما رو کم کنی بدی به این مزاحم.
_ زهره به خدا یه کلمهی دیگه بگی، میزنم تو دهنت!
_ فقط زورت به من میرسه...
صدای قاطع علی باعث شد تا زهره حرفش نصفه بمونه و من شرمندهی رازی که که بهش گفتم.
تهدیدوار گفت:
_ زهره میخوای من قانعت کنم!
زهره بلافاصله از ترس سرش رو پایین انداخت. علی پلههای باقی مونده رو پایین اومد. نگاهی به چشمهای پر اشکم، که تلاش داشتم نبینشون؛ انداخت.
_ چهتونه نصفه شبی!؟
خاله برای اینکه جو رو آروم کنه گفت:
_ خدا رو شکر که تموم شد.
علی رو به زهره گفت:
_ تمام حرفهات رو شنیدم. اگر یکبار دیگه بشنوم، من میدونم تو! فهمیدی؟
زهره جوابی نداد، که خاله گفت:
_ فهمید.
علی عصبیتر گفت:
_ زهره با توام! فهمیدی؟
سر به زیر با صدای آرومی گفت:
_ بله.
با صدایی پر بغض لب زدم:
_ من فقط به خاطر خاله اینجام.
علی از بالای چشم خیره نگاهم کرد. خاله کنارم ایستاد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀