#پارت_169
#افسردگی
_مگه دکتر نگفته استرس سمه برات چرا الکی نگران میشی رفته بودم دستشویی.
_حالت بد شده بود؟
_مهم نیست ارغوان تو به فکر خودت باش معده ت خونریزی کرده. اصلا تو
چجوری اومدی تا اینجا با این حالت دختره سرتق
_ با دایی اومدم یواشکی.
با لحن عصبی گفتم:
_ آفرین کار خیلی خوبی کردی.
سرش رو پایین انداخت و خنديد.
_ الحق که سرتقى.
_ خودتی.
_ باشه منم حالا سرمت رو بردار بریم اتاقت.
لباش رو مثل بچه ها آویزون کرد.
_ نمیخوام
_لطفا نصف شبی اعصابم رو خط خطی نکن.
_ این جا بخوابم صبح برم.
_حالت بده بفهم.
_ پیش تو خوب خوبم برم استرس حالت رو میگیرم بدتر میشما....
چشم غره ای بهش رفتم و جدی گفتم:
سوء استفاده نکن از حال بدت ارغی.
چشماش درشت شد و با حیرت گفت:
ارغی چیه؟
با خنده گفتم
مخفف کردم دیگه.
_ دیوونه تو خوشت میاد من بهت بگم بردی.
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای خنده م بیرون نره خودشم خنده ش
گرفته بود نزدیکش شدم آروم بغلش گرفتم:
از این جا بریم یه دختر میخوام ازت ... اسمش رو بذاریم بارانا۔
سرش رو روی سینه م فشرد و با محبت گفت:
سخته چی سخته؟
غمگین نگام کرد و گفت:
مسئولیتش اگه بچه مون مثل خودمون...
دستم رو روی لباش گذاشتم تا بیشتر از این دلم رو آتیش نزنه پیشونیم رو
به سرش چسبوندم دستم رو از روی لباش برداشتم گونه ش رو
#پارت_170
#افسردگی
آروم نوازش کردم.
_هیچوقت نمیذارم.
عمیق توی فکر رفته بود از فرصت استفاده کردم و دستم رو زیر پاهاش
انداختم بلندش کردم جیغ خفیفی کشید دستش رو دور گردنم حلقه کرد
روی تخت گذاشتمش موهای روی پیشونیش رو کنار زدم به چشماش که
غم اون رو به تملک گرفته بود زل زدم.
_ درد داری؟
خیره چشمام شد با اطمینان گفت:
دوستم داری؟
ابرویی بالا انداخت و گفت
_ این چه سوالیه ؟ معلومه.
امروز بچه شده بودم بچگی می کردم برای ارغوان با غم گفتم:
اگه دوستم داری زود خوب شو باشه؟
ارغوان سری به نشونه مثبت تکون داد و با محبت نگام کرد....
***
" ارغوان"
سه ماه از مرگ ناگهانی بابا میگذره و تو این مدت حالمون نسبت به روزهای
اول کمی بهتر شده بردیا حواسش چهار چشمی به منه و نمیذاره کارای
سنگین بکنم دیگه کم کم از این کارهاش کلافه شدم ماهی یه بار پیش دکتر
موسوی میبرتم تا مطمئن شه حال روحیم خوبه. با بوسه عمیق و نرمی که
روی گونه م میشینه از فکر بیرون میام.
_به چی فکر می کنی؟
لبخندی زدم و با محبت گفتم
هیچی.
_آهان اونوقت واسه هیچی یه ساعته صدات می کنم و نمیشنوی؟
_ بی خیال.
روی کاناپه کنارم نشست دستش رو دور گردنم انداخت سرش رو به سرم
چسبوند با خباثت گفت:
فردا امتحان داريا؟
لبام رو جمع کردم با حالت لوسی گفتم:
میدونم.
به لبام زل زد و گفت:
خوندی؟
نچی کردم به چشماش خیره شدم.
_ اینجوری نگام می کنی باید فکر عواقبش هم باشيا.
#پارت_171
#افسردگی
از قصد مژه هام رو تند تند تکون دادم که با خنده محکم بغلم کرد گونه م رو
محکم بوسید. همونطور روی کاناپه دراز کشید ، من رو هم توی بغلش
گرفت ؛ روی شکمش نشستم و با لبخند شیطنت آمیزی گفتم:
استاد حالا نمیشه یکم ارفاق کنی سوالای امتحان رو از آقای صابری بگیری برام
_ بستگی داره.
_به چی؟
وقتی جوابی نداد بی خیال همه چیز چشمکی زدم دستم رو زیر پیرهنش
بردم تی شرتش رو از تنش بیرون کشیدم. سرم رو قاب گرفت به طرفش
خودش کشید...... به این آرامش نیاز داشتیم با دیدن چهره غرق خوابش
بوسه ای نرم روی سینه صاف و بی نقصش کاشتم. از جام بلند شدم تی
شرتش رو سريع تن کردم خواستم از اون جا برم که صداش توی گوشم
پیچید.
_كجا ؟
لبخند مصنوعی زدم و گوشه لبم رو دندون گرفتم.
_ میرم درس بخونم.
_مگه سوالا رو نمیخواستی؟
با ذوق به طرفش رفتم.
_ راست میگی میگیری برام؟
با همون چشمای سرخ شده از خواب توی جاش نیم نیم خیز شد.
_ آره برو گوشیم رو بیار زنگ بزنم بهش.
_زشت نیست؟
_ خودت میدونی من برام فرقی نداره ، اصلا می خوای پا شم کمکت کنم بخونی؟
_آره اینجوری بهتره.
از روی کاناپه بلند شد همون طور بی لباس به طرفم اومد دستی روی
چشمام گذاشتم با اعتراض گفتم:
یه چیزی بپوش بی حیا۔
از ته دل قهقهه زد و گفت:
چیکار کنم لباسمو تو پوشیدی بعدم زنمی دلم میخواد اینجوری باشم.
_تا لباس نپوشی من نگات نمی کنم.
_ باشه الان می پوشم.
_تموم شد بگو
چشمام رو که باز کردم با دیدن دامنم که تنش کرده بود چشمام از حيرت
گشاد شد با خنده گفتم:
دیوونه چرا دامن پوشیدی؟ برو اتاقت یه لباس درست حسابی بپوش.
_نه همین عاليه باد میخوره.
_به چی باد میخوره؟
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
نگو که نفهمیدی؟
گیج نگاش کردم وقتی متوجه شدم چی میگه صورتم از خجالت سرخ شد.
احساس می کردم گونه هام دارن از شرم اتیش میگیرن نزدیکم شد لپم رو
کشید و گفت:
خجالت نکش خانم برو کتابت رو بیار تا دیر نشده بخونیم منم برم یه دوش
بگیرم و بیام.
به اتاقم رفتم تا کتاب میراث فرهنگی رو پیدا کنم بعد از یک ربع گشتن
بالاخره لابلای قفسه کتابها پیداش کردم. از اتاق که بیرون اومدم بردیا رو
که مثل همیشه مرتب بود رو روی کاناپه دیدم بهم اشاره کرد که برم روی
پاهاش بشینم ، لبخندی زدم به طرفش رفتم کاری که گفته بود رو انجام
دادم دستاش رو از زیر بغلم رد کرد همونطور کتاب رو باز کرد شروع کرد به
توضیح دادن بعد از
#پارن_172
#افسردگی
توضیحاتش ازم میخواست تا براش تعریف کنم درسی که همیشه توی ۳
ساعت میخوندم رو با بردیا توی ۱ ساعت تموم کردم وقتی آخرین صفحه
هم تموم شد کتاب رو بستم برديا گفت:
فردا آخرین امتحان اینم بدی راحت میشی.
سرم رو روی شونه ش گذاشتم و گفتم:
خدا کنه نمره م بد نشه.
_ نمره مهمه برات.
دستش رو همزمان با این حرفش روی پاهام کشید دستم رو روی دستش
گذاشتم به سختی گفتم:
آره یکم بریم بخوابیم دیگه دیر شد.
_ کجا هنوز ساعت نه؟
دستش رو از زیر بلوزی که پوشیده بودم رد کرد و... زیر دوش آب گرم
ایستاده بودم از برخورد قطرات آب روی تن دردناكم آرامش عجیبی توی
تنم حس میشد تو آینه حمام که بخاطر گرفته بودش خودم رو نگاه کردم
همه جای گردنم كبود شده و لبام باد کرده بود. زیر لب دیوونه ای نثار برديا
کردم بعد از سه ماه هر دومون به این رابطه نیاز داشتیم. خودم رو که کامل
شستم از حموم بیرون اومدم رمبدوشامبر رو پوشیدم با اخمی ساختگی
نگاش کردم روی تخت رو پهلو دراز کشیده و منتظرمه
_چیشد رفتی حموم بد اخلاقی شدی؟
گردن كبودم رو نشونش دادم.
_ ببین چه گلی کشتی فردا مثلا امتحان دارم؟
لبخند از ته دلی زد.
_ خوبه دیگه تازه اون موقع میفهمن صاحب داری.
کنارش نشستم و گفتم:
جور دیگه ای نمیشد بفهمن؟
نوازش وار دستش رو روی کبودی هام کشيد غمی توی چشماش نشست از
غم ناگهانیش شوکه شدم سريع گفتم:
حرف بدی زدم؟
_ نه نه اصلا.
_چیشد؟
#پارت_173
#افسردگی
لبخند تلخی زد.
_ هیچی خانمم دلم نمیخواست اینجوری کبود شه.
_من شوخی کردم بردیا۔
دستش رو روی سرم گذاشت.
_موهات رو خشک نکردی سرما میخوری حداقل یه چیزی ببند.
_ حال ندارم الان فقط خوابیدن رو میفهمم.
_ تنبل نشو دختر پاشو ببینم.
دستم رو کشید بیحال سرم رو به شونه ش تکیه دادم لباس خواب
بلندی برداشت تنم کرد و دم گوشم گفت:
خوابت میاد؟
_ خیلی.
به طرف تخت بردم و دراز کشم کرد روی تخت با محبت گفت:
بخواب ستاره کوچولوی من.
لبخندی زدم و چشمام رو بستم خیلی زود با نوازش هاش خوابم برد.
***
"بردیا"
سر جلسه امتحان ایستاده بودم با جدیت تمام به دانشجوها نگاه می
کردم از شانس خوب یا بدم ارغوان توی کلاس من بود اجازه هیچ
تقلبی رو نمی تونستم بهش بدم. سخت مشغول نوشتن بود ، نگام رو
ازش گرفتم به پسری چشم دوختم که کاغذ کوچیکی رو روی پاهاش
گذاشته و مشغول نوشتن بود. نزدیکش شدم خودکار قرمزم رو
خواستم روی برگه ش بکشم که شروع به التماس کرد.
_آقا تو رو خدا غلط کرد خط نزن.
دستم رو محکم گرفته بود عصبی چشمام رو بستم و گفتم:
برگه ت رو بده.
_ به خدا همین یه سوال رو از برگه نوشتم.
اخمی کردم و جدی گفتم:
یه سوال ارزشش رو داشت؟
برگه کوچیک رو از دستش گرفتم نمیدونم چرا دلم براش سوخت
هیچوقت این جور مواقع رحم نمی کردم اما.... برگه تقلب رو مچاله
کردم داخل سطل زباله انداختم رو به پسر سری تکون دادم تا به
نوشتن ادامه بده با خوشحالی نگام کرد و دستی به صورت عرق
کرده ش کشید ، دوباره نگام رو به سمت ارغوان کشیدم از غفلتم سو
استفاده کرده بود و نگاش رو روی برگه های بقیه می چرخوند.
_خانم یوسفی مشکلی دارید؟
#پارت_174
#افسردگی
دستم رو محکم گرفته بود عصبی چشمام رو بستم و گفتم:
برگه ت رو بده.
_به خدا همین یه سوال رو از برگه نوشتم.
اخمی کردم و جدی گفتم:
یه سوال ارزشش رو داشت؟
برگه کوچیک رو از دستش گرفتم نمیدونم چرا دلم براش سوخت
هیچوقت این جور مواقع رحم نمی کردم اما.... برگه تقلب رو مچاله
کردم داخل سطل زباله انداختم رو به پسر سری تکون دادم تا به
نوشتن ادامه بده با خوشحالی نگام کرد و دستی به صورت عرق
کرده ش کشید ، دوباره نگام رو به سمت ارغوان کشیدم از غفلتم سو
استفاده کرده بود و نگاش رو روی برگه های بقیه می چرخوند.
_ خانم یوسفی مشکلی دارید؟
با صدام از جا پرید و با خشم نگام کرد خنده م گرفت ؛ با پرروئی گفت:
نه چه مشکلی؟!
_پس بهتره سرتون تو برگه خودتون باشه.
ایشی گفت دستم رو روی لبای خندونم گذاشتم و برگشتم تا کسی
نبینه خندیدنم رو سری تکون دادم و به ساعت توی دستم نگاه کردم
پنج دقیقه دیگه تا پایان وقت امتحان نمونده بود. بجز ارغوان دو نفر
دیگه داخل کلاس بودن وقتی مطمئن شدن کسی قرار نیست
کمکشون کنه برگه شون رو تحویل دادن از کلاس بیرون رفتن.
_ برگه ت رو نمی خوای بدی؟
جدی نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
پنج دقيقه وقت دارم.
اگه فکر می کنی تو اون پنج دقیقه قراره کمکت کنم سخت در اشتباهی.
چپ چپ نگام کرد و گفت:
استاد اگه میخواید حواسم رو پرت کنید یه مراقب دیگه بگید بیاد.
بعدم کسی کمک نخواست
خنده م رو جمع کردم نزدیکش شدم دستم رو بدون تماس بدنی
پشتش حلقه کردم به صندلی کف دستم رو تکیه دادم سوال ۳ رو
کامل خالی گذاشته بود ، به چشمام که نگاه کرد توی چشماش
خواهش موج میزد.
_ کی بود میگفت کمک نمیخواد.
با حالت قهر روش رو برگردوند.
بنویس.. شروع کردم به گفتن جواب دیشب که با هم درس
میخوندیم این قسمت رو کامل حفظ کرده بودم وقتی تموم شد
لبخند رضایت بخشی زد و
#پارت_175
#افسردگی
بوسه ای روی گونه م نشوند شوکه دستم رو روی گونه م گذاشتم.
_ رشوه به مامور دولت؟
_رشوه نبود که استاد پاداش بود.
برگه رو از دستش گرفتم. در حالی که از کلاس بیرون میرفتم گفتم:
بیرون وایسا برگه ها رو بدم بریم خونه چمدونت رو ببند میخوایم
بریم شمال
لباش رو جمع کرد و با تعجب گفت:
شمال چرا یهویی؟
سبحان زنگ زد گفت میخوان برن ما هم بریم تنها نباشن مادرت اینا.
ابرویی بالا انداخت انگار خوشش اومد از این سفر ناگهانی لبخندی
زدم به طرف دفتر رفتم بعد از تحویل دادن برگه های امتحانی کنار
هم از اون جا خارج شدیم. صدای ذکر گفتن افسانه خانم سکوت
داخل ماشین رو می شکست. نگاهی به ارغوان که با مظلومیت تمام
به خوابی عمیق فرو رفته بود کردم.
_پسرم یکم یواش تر بره هوا تاریکه خدایی نکرده تصادف می کنیم.
_ چشم.
سرعتم رو کاهش دادم سبحان همراه ارمغان و سعید پشت سرمون
میومدن.
_افسانه خانم.
_جانم مادر؟
دستی به ته ریشم کشیدم و گفتم:
یه جا نگه دارم واسه شام؟
با جدیت گفت:
نه مادر برسیم ویلا یه چیزی درست می کنم.
گوشه لبم رو بين دندون گرفتم با خجالت گفتم:
آخه میترسم ارغوان غذا به موقع نخوره باز معده ش بريزه به هم
شما زنگ بزنید سبحان اگه زحمتی نیست بگید نگه میدارم یه جا
اونام وایسن با هم همینجا یه چیزی بخوریم غذا درست کردن بمونه
واسه فردا.
،_باشه پسرم خوبه تو حواست به این بچه هست. لبخندی زدم و چیزی نگفتم
#پارت_176
#افسردگی
ماشین رو جلوی یه رستوران که به ظاهر خوب بود نگه داشتم از ماشین
بیرون اومدم افسانه خانم هم بیرون اومد با هم به جاده چشم دوختیم
منتظر ماشين سعيد شديم چند دقیقه درست کنار ماشينم توقف کردن از
ماشین بیرون اومدن خستگی از صورت هر سه تاشون میبارید لبخندی زدم
با سعید و سبحان دست دادم به تکون دادن سر برای ارمغان اکتفا کردم.
_ سبحان شما بريد من ارغوان رو بیدار کنم بیارمش.
_باشه زودتر بیدارش می کردی دیگه.
_خسته بود تو چیکار به زن من داری برید الان میایم ما هم.
لبخند شیطونی زد و چیزی دم گوش سعيد گفت و هر دو خنديدند ، با هم
وارد رستوران شدند سری به نشونه تاسف تکون دادم. خندیدم این آدم
درست بشو نیست در سمت ارغوان رو باز کردم و آروم صداش زدم.
_ عشقم ارغوان خانم.
_ هوم؟
_ بیدار شو اومدیم رستوران.
با صدای خواب آلودی گفت:
چیزی نمیخورم تو برو بخور.
_ پاشو دیگه همه منتظر توئن .... خانمی... '
عصبی یکی از چشماش رو باز کرد.
_اه ول نمی کنی که....
از ماشین بیرون اومد نمی تونست درست راه بره در ماشین رو بستم
نزدیکش شدم دستی زیر بازوش انداختم تا کمکش کنم با خنده گفتم:
دیوونه نخوری زمین.
_خوابم میاد.
_بغلت کنم؟
چشماش رو سریع باز کرد و صاف ایستاد.
_باز ځل شدی مامانم ببینه چی میگه؟!
بوسه محکمی روی گونه ش كاشتم شونه هاش رو فشردم.
_چی میخوان بگن ؟ زنمی ، عشقمی.
لبخندی زد سرش رو روی بازوم تکیه داد با هم وارد رستوران شدیم. سبحان
با شیطنت نگامون می کرد ، صندلی برای ارغوان بیرون کشیدم با محبت رو
بهش گفتم:
#پارت_177
#افسردگی
بشین خانم گل.
روی صندلی نشست منم کنارش جا گیر شدم و به چهره غرق خوابش زل
زدم . سبحان با شیطنت نگامون کرد و گفت:
چقدر دیر کردید چیکار می کردی تو ماشین.
عوضی زیر لب نثارش کردم و با خنده گفتم:
مشغول بیدار کردن خانم. غذا سفارش دادی سبحان؟
_ برای خودمون آره داداش ولی برای شما نه نمیدونستم چی دوست دارید.
باشه ای گفتم خم شدم دم گوش ارغوان با صدای آرومی پرسیدم:
چی میخوری زندگیم؟
لبخند آرامش بخشی زد و گفت:
کباب لقمه سالاد نوشابه ماست و خیارم داشت بگیر.
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
چیز دیگه نمیخوای؟
ابرویی بالا انداخت و با اعتماد به نفس گفت:
نه
_خوبه آوردمت خانم میخواستی نیای.
از جا بلند شدم به طرف صندوق رفتم تمام سفارشات ارغوان رو تمام کمال
انجام دادم واسه خودمم جوجه گرفتم. شام در سکوت صرف شد و بعد از
شام دوباره راه افتادیم این بار سبحان با ما همراه شد ، افسانه خانم هم با
سعید و ارمغان پشت سرمون راه افتادن به ويلای تقریبا بزرگم که رسیدیم
همه وسایل رو داخل بردیم از خستگی زياد بدون لحظه ای تعلل خوابمون برد.
***
ارغوان"
با صدای برخورد موج به صخره که طنین گوش نوازی رو ایجاد می کرد
چشم باز می کنم بردیا کنارم دراز کشیده و به خواب عمیقی فرو رفته سرم
کمی درد می کنه از پشت پنجره چسبیده به تختمون به دریا زل میزنم از
دیدنش کل وجودم پر از انرژی میشه. دلم نمیاد بردیای غرق خواب رو بیدار
کنم لباس خوابم رو با لباس راحتی عوض می کنم از اتاق خارج میشم، همه
خوابن خيلی نامحسوس طوری که کسی رو بیدار نکنم از خونه خارج میشم
به طرف دریا که چند قدمی تا خونه فاصله داره میرم نسیم خنکی صورتم
رو نوازش میده چشمام رو می بندم به دریا رسیدم پاهام رو توی آب میبرم
جلو میرم هر
#پارت_178
#افسردگی
چی بیشتر قدم بر میدارم دلم بیشتر جلو رفتن میخواد اما با صدای داد
بردیا که از دور شنیده میشه توقف می کنم عصبی با سرعت توی دریا راه
میره بهم میرسه لبخندی بهش میزنم.
_چیشده؟
اخمی کرد چشماش رو بخاطر نور شدید خورشید روی هم می فشرده با
صدای کنترل شده ای رو بهم گفت:
سر صبحی بدون خبر پا شدی اومدی شنا نمیگی بلایی سرت اومد من چه
خاکی تو سرم بریزم؟
بی تفاوت گفتم:
واع چه بلایی داشتم راه میرفتم دیگه؟
مچ دستم رو محکم گرفت جوری که صدای آخ م بلند شد.
_چیکار می کنی دیوونه؟
_از این به بعد خواستی بیای من خر رو بیدار کن باهات بیام که بدونم وقتی
از خواب بیدار میشم و خانمم بغلم نیست اینجوری سکته نکنم.
ابرویی بالا انداختم و با پررویی گفتم:
برو بابا گیریم که بیدارت کردم با این چشمای یکی در میون بازت میخوای
مواظبم باشی کچل.
با حیرت نگام کرد و متعجب دستی به موهای پر پشتش کشید صدای قهقهه
م بلند شد.
_ وای بردیا خیلی خلی.
روی دستاش بلندم کرد با حرص و خنده به طرفم دریا بردم صدای جیغم بلند
شد با ترس بازوش رو چسبیدم.
_بذارم زمین روانی
لبخند شیطونی زد ابرویی بالا انداخت و گفت:
با کمال میل
یه دفعه ولم کرد با ضرب روی آب افتادم توی آب دست و پا میزدم. شروع
کردم به ناسزا گفتن با هر زور و ضربی که بود خودم رو جمع و جور کردم.
_ خیلی عوضی.
خنده از ته دلی کرد دستم رو گرفت کشید ، روبروش ایستادم جلو اومد.
همونطور عقب عقب رفتم اون قدر که آب تا بالای سینه م اومده بردیا چون
از من بلند تره آب تقريبا تا بالای شکمشة.
_بردیا دیگه جلو نرو میترسم.
_ چرا عشقم من اینجام از هیچی نترس؟
_خیلی دور شدیم از ويلا.
بوسه ای روی پیشونیم نشوند و گفت:
باشه خانمی.
لبام رو روی لباش گذاشتم و گفتم:
ممنون.
در آغوشش کشیدم محکم فشارش دادم.
_آخ چقدر دوست دارم.
_من بیشتر دوست دارم.
با لبخند به چشماش نگاه کردم. لبام رو روی لباش چسبوندم دستش رو دور
کمرم حلقه کرد محکم فشار داد دستم رو دور گردنش حلقه کردم و موهای
لخت و پر پشتش رو چنگ زدم. روی دستش بلندم کرد سرش رو توی گردنم
فرو کرد بوسه های ریزی روی گردنم کاشت قلقلکم ميومد به خنده افتاده
بودم بلند بلند قهقهه میزدم برديا
#پارت_179
#افسردگی
به کارش ادامه میداد. سرش رو بلند کرد و با عشق به چشمام نگاه کرد به
سمت خشکی رفتیم روی سنگ بزرگی نشست و من رو توی آغوشش درست
مثل بچه ای که توی بغل مادرشه گرفت.
_بردیا هیچ فکرش رو می کردی انقدر خوشبخت بشیم؟
لبخندی زد و در جوابم گفت:
بعد اون کاری که باهات کردم حتى فکر اینم نمی کردم که یه روز باهات
ازدواج کنم ارغوان من مريض بودم حتی نمی تونستم با یه دختر راحت زیر
یه سقف باشم نمیدونم اونروز بعد این که از کافه بیرون اومدم و اون
دخترو رسوندم ؛ چه بلایی سرم اومد اصلا انگار کنترلم دست خودم نبود
همون روز که از دست اون مرتیکه هرزه ای که دنبالت افتاده بود نجاتت
دادم، بردمت خونه م اصلا قصدم این نبود که بهت دست درازی کنم حتی
بهتم گفتم به یکی زنگ بزنی بیاد دنبالت
مکث طولانی کرد و ادامه داد.
_ تو رو که تو اون وضعیت دیدم دلم میخواست بمیرم حس می کردم
درست مثل محرابی که یه عمر قضاوتش می کردم شدم واسه همون از
تهران خارج شدم.
بینیم رو کشید و با خنده ادامه داد.
بعدش ارغوان خانم شیطون زنگ زد به دروغ گفت حامله اس اگه بدونی با
چه وضعیتی خودم و تهران رسوندم.
_ خیلی نامردی چرا پای کاری که کرده بودی میخواستی نمونی؟
با غم عمیقی به چشمام زل زد.؟
_ چون که نمی خواستم بیشتر بهت ظلم كنم خانم.
_ من دوست داشتم برديا از همون روز اولی که دیدمت نه شایدم قبل تر
همون موقع که دایی میومد خونه مدام اسمت رو میاورد.
کف دستش رو روی گونه م گذاشت بوسه ای روش کاشتم
اون موقع نمیدونستیم که چه اتفاقی قراره برامون بيافته كاش بردیا
هیچوقت گذشته رو باز نمی کرد کاش هیچوقت چیزی از اون تجاوز
نمیگفت کاش هیچوقت به اون سفر نميرفتيم... زیر آلاچيق نشسته بودیم
مامان برامون چایی آورد سعيد و ارمغان در گوش هم پچ پچ می کردن
چیزی می گفتن سبحان روی صندلی رو به دریا نشسته و بی خبر از دنیای
اطرافش به فکر رفته بود. بازوی بردیا رو توی دستام گرفتم و سرم رو بهش
تکیه دادم.
_ بچه ها سبحان بیاید چایی ریختم بخورید تا سرد نشده.
_ آخ من قربون مامان زحمت کشم برم.
خدا نکنه زیر لبي بردیا رو فقط من شنیدم لبخند از ته دلی به صورتش
#پارت_180
#افسردگی
زدم. ارمغان لبخندی زد و گفت:
یه خبر خوش قراره بهتون بدم.
ابرویی بالا انداختم کنجکاو نگاش کردم؛ مامان که انگار خبر داشت چیزی
نگفت سبحان که حالش گرفته بود بی حوصله گفت:
بگو ببینم!
ارمغان با لحن بچگانه ای گفت: نی نی مون قرار بشه
با هیجان از جام بلند شدم دستام رو به هم کوبیدم و گفتم:
راستی میگی؟ وای خدا چند ماهشه.
_ به ماه نرسیده ۳ هفتشه.
_وای عزیزم.
به طرفش رفتم از روی صندلیش بلند شد محکم بغلش کردم.
_ تبریک میگم خواهری مبارکه آقا سعيد.
_ممنون ارغوان خانم.
؟ سبحان هم با لبخند در آغوشش کشید و تبریک گفت سر جام روی صندلی
نشستم داشتم به خواهرم دوست داشتنیم نگاه می کردم که برديا گفت:
ما هم دیگه باید اقدام کنیم.
_ زوده دیوونه من تازه ۲۱سالمه.
_چه ربطی داره؟
چپ چپ نگاهش کردم و دم گوشش گفتم:
درسم تموم نشده هنوز کلی کار انجام نشده دارم
_من نمیدونم دیگه بچه میخوام ازت رسیدیم تهران میرم تو کارش.
مشتی به بازوش زدم و با حیرت نگاهش کردم.
_خیلی پرروئی .
_چی پچ پچ می کنید در گوش هم ؟
با صدای سبحان ابرویی بالا میندازم و میگم:
حرفای زن و شوهر به درد مجردا نمیخوره.
_من که مجرد نیستم این همه دوست دختر دارم.
بردیا خنده از ته دلی کرد و گفت:
اونا به درد نمیخورن برو مثل آدم یه زن زندگی بگیر ببرش زیر یه سقف.
پوزخندی زد و با لحن بدی گفت:
آخه میترسم دختر خوب گیرم نیاد همه که مثل تو خوش شانس نیستن