رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سی_وشش ✨من سرباز کوچک توئم بعد از دو سال
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #سی_هفت
✨به قیمت جانم
به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم ...
🙏_خدایا! غلبه و نصرت از آن توست ... امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند ... 😞کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش #افتخار من است ... 😢من #سرباز کوچک توئم ... پس به من #نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش #دفاع کنم ... .😢🙏
در دل، یاعلی گفتم و برخاستم ...
از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم:
_من در حین صحبت های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم ... 😊👌اگر اجازه بدید به جای وقت سخنرانی خودم، من از شما سوال می کنم تا با پاسخ های شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه ...☺️
با خوشحالی تمام بهم اجازه داد ...😍
یک بار دیگه #توسل کردم و بسم الله گفتم ...
و شروع کردم به پرسیدن سوال ...
سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف #اهل_سنت می پرسیدم ...
طوری که ...
👈پاسخ هر سوال،
👈تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود ...
و با استفاده از #علم_منطق_وفلسفه، اون رو بین #تناقض های گفته های #خودش گیر می انداختم ... .
جو سنگینی بر سالن حاکم شده بود ...😎
هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می شد تا جایی که حس می کردم قلبم توی شقیقه هام میزنه ...
یک اشتباه به قیمت #جان_خودم یا #حقانیت_شیعه و #اهلبیت_پیامبر تمام می شد ...
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سی_هفت ✨به قیمت جانم به خدا و اهل بیت پیا
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #سی_هشت
✨حق با علی است
کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه می کرد ... 😠
در اوج بحث کنترلش رو از دست داد و فریاد زد:
_خفه شو کافر نجس😠🗣یعنی ام المومنین عایشه، دختر حضرت ابوبکر به اسلام #خیانت کرده و #حقانیت با علی است؟
تا این کلام از دهانش خارج شد، من هم فریاد زدم:
_دهان نجست رو ببند ...😠 به #همسرپیامبر تهمت خیانت میزنی؟ ... تمام کلمات من از کتب علمای بزرگ #اهل_سنت بود ... کافر نجس هم تویی که به #همسرپیامبر تهمت میزنی ... .
با گفتن این جملات من،...
مبلغ وهابی به #لکنت افتاد و داد زد:
_من کی به ام المومنین تهمت خیانت زدم؟ ... .😨😱
جمله اش هنوز تمام نشده بود؛
دوباره فریاد زدم:
_همین الان جلوی این همه انسان گفتی همسر پیامبر یه خائنه ... .😠🗣
بعد هم رو به جمع کردم و گفتم:
_مگر شما نشنیدید که گفت ام المومنین بعد از پیامبر بر علی، خلیفه زمان شورش کرده و مگر نه اینکه حسین بن علی رو به جرم شورش بر خلیفه کشتند ... پس یا شورش بر خلیفه #خیانت محسوب میشه که در این صورت، تو به ام المومنین تهمت خیانت زدی یا #حق با علی و خاندان علی است ...😠😏
📌پ.ن:
به علت طولانی بودن مناظره و این بحث، تنها بخش پایانیش رو نوشتم
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سی_هشت ✨حق با علی است کم کم، داشت خشم بر
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #سی_نه
✨سلام خدا بر صراط مستقیم
نفس و زبانش بند آمده بود ...
یا باید روی منبر ....👉😌
❌به #حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می داد
❌یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه #شورش و #خیانت کرده بود ...
قبل از اینکه به خودش بیاد،
دوباره با صدای بلند فریاد زدم: 😡👈
_بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید ...
و به سمت منبر حمله کردم ...🏃
یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم ... .😡👋
جمع هم که هنوز گیج و مبهوت 😳😐😟😰😕😨😟بودند با این حرکت من، .... ملتهب شدند
و به سمت اون #وهابی حمله کردند ...
و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند ... .😏✌️
جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛
آرام نشده بودند ...
رفتم سمت منبر ...
چند لحظه چشم هام رو بستم ...😌👌
#دوباره بسم الله گفتم و #توسل کردم
و برای #اولین_بار از پله های منبر بالا رفتم ... .
🎙بسم الله الرحمن الرحیم ...😊✋
سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت ...☝️
سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق ...🌷
سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی
نکرد ...🌸
سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان ...💚
و اما بعد ... .
سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود....
اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید ...💓😥
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سی_نه ✨سلام خدا بر صراط مستقیم نفس و زبان
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #چهل
✨صدور حکم مرگ
برگشتم خونه ...
هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد: 😡🗣👋
_شیر مادرت، #حلال بود. منم به تو لقمه #حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ ...
بعد هم رو به آسمان بلند گفت:
_خدایا! منو #ببخش ... فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم ... این نتیجه غرور منه .. .
در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست ...
💎بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل ...🚶💎
چند لحظه صبر کردم ...
رفتم سمت پدرم و کنار مبل، #پایین_پاش نشستم ... .
خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو #بوسیدم ...
هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود ...
همون طور که سرم پایین بود گفتم:
_دستی که #به_خاطرخدا بلند میشه رو باید بوسید ... نمی دونم چی به شما گفتن ولی #منم_به_خاطرخدا توی گوشش زدم ... اون عالم نبود ... آدم #فاسقی بود که داشت جوان ها رو #گمراه می کرد ... .
_مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ ...😒
با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق ... .
هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم ... که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که
_ #علمای_وهابی تصمیم گرفتن یه #جلسه_عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق #خروج از کشور رو ندارم ... .✈️✋
با خنده گفتم:😁
_خوب بزارن. هر سوالی کردن #توکل بر خدا ...
اینو که گفتم با عصبانیت گفت:😠
_می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن ... فکر کردی از پسشون برمیای؟ ... یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، #حکم_مرگت رو صادر می کنن ... .
ولو شدم روی تخت ...
می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام ... .😨
چشم هام رو بستم و گفتم:
_خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم ... راضیم به رضای تو ... .😔🙏
خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم☺️👌
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #چهل ✨صدور حکم مرگ برگشتم خونه ... هنوز پ
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #چهل_ویک
✨غسل شهادت
زمان⏰ و مکان🏤 جلسه رو اعلام کردن ...
جلسه توی یه شهر دیگه بود ...
و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت ...
راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود ... .😕
از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه ...
💦✨غسل شهادت کردم ...
🌸لباس سفید پوشیدم ...
😘😘دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ... .
ساعت 9 صبح🕘☀️ به شهری که گفتن رسیدم ...
دنبال آدرس راه افتادم ...
از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد ...😐
گم شده بودم ...
نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم ... این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب🌆 ادامه پیدا کرد ... .
خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم ...
نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ...
کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ ...
نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود ... اما چاره ای جز برگشتن نبود ... .😐
توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان،
کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید ...😍😘
حسابی تعجب کردم ... .😳
با اشتیاق فراوانی گفت:
_من از طلبه های مدرسه ... هستم و توی جلسه امروز هم بودم ... تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما #توی_جلسه_امروز نفسم بند اومد ...☺️ جواب هاتون فوق العاده بود ...😍 اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و ... .😎
مغزم هنگ کرده بود...😳😧
اصلا نمی فهمیدم چی میگه.
کدوم جلسه؟😳😯
من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم ...😨😳
گفتم:😳
_برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید ...
و اومدم برم که گفت:
_مگه شما آقای ... نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟☺️ ... من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم ...😊 اجازه می دید شاگرد شما بشم؟😎
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #چهل_ویک ✨غسل شهادت زمان⏰ و مکان🏤 جلسه رو
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #چهل_ودو(آخر)
✨دست خدا، بالای تمام دست هاست
وقتی رسیدم خونه دیدم یه 👥👥👤عده ای دم در اجتماع کرده بودن ...
تا منو دیدن با اشتیاق اومدن 😍😢☺️😍سمتم ...
یه عده خم می شدن دستم😘 رو ببوسن ...
یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن ...
هنوز گیج بودم ... 😳😟😧
_خدایا! اینجا چه خبره؟ ... .
به هر زحمتی بود رفتم داخل ...🚶😧😯😟
کل خانواده اومده بودن ...👩🏻👨🏻👱🏻
پدرم هم یه گوشه نشسته بود ...
با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود ... 😢😓
تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد:👦🏻😍
_دایی جون اومد ... دایی جون اومد ... .
حالت همه عجیب بود ...
پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛
_اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید ... .😭😘
مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن....
تا اینکه برادرم سکوت رو شکست ...
_از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه ... 😊فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی ...😇 وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم ...😥 تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد ... اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی ... .😍☺️
بعد هم رو به بقیه ادامه داد ...
_خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود ...
چنان #باقرآن و #حدیث، حرف می زد که ... نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن ... .😍😄
برادرم پشت سر هم تعریف می کرد ...
و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...
از جمع عذرخواهی کردم.
خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق ...
هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود ...😧😳😟
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ...😭😫
و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد ...
✨شما #درراه_خدا حرکت کنید، ما از #فضل_خود شما را حمایت می کنیم ... .
🙏اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین😭🙏
"پایان"
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
نظراتتون رو راجب هر دو رمان با ما به اشتراک بگذارید↯
https://6w9.ir/Harf_8124567
جواب های ناشناس↯
@nashenas12
❤️رمان شماره :63 ❤️
💜نام رمان : مدافع امنیت 💜
💚نام نویسنده: بانو مینودری 💚
💙تعداد قسمت : 14 💙
🧡ژانر: عاشقانه_مذهبی_واقعی🧡
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :63 ❤️ 💜نام رمان : مدافع امنیت 💜 💚نام نویسنده: بانو مینودری 💚 💙تعداد قسمت : 14 💙 🧡
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #مـــــــدافع_امنیــــٺ
✍سخن #همسرشهید
عرض سلام و ادب خدمت اعضای محترم کانال رمان های عاشقانه شهدایی و مفهومی ....
بنده همسرشهید اشکانی هستم...
ممنون از اینکه زندگی نامه شهیدم رو دنبال کردین....
میخواستم بگم خدمتتون من و امثال من خیلی هست تو ایران...
ما از عشقمون...از مرد زندگیمون...از عاشقانه هامون..گذشتیم..
تا بقیه بتونن با ارامش و با امنیت تو این جامعه زندگی کنن...
التماس دعا دارم از تک تک اعضای محترم کانال ...
ان شاالله عاقبت بخیر بشین🙏🌹
✍ #مهرناز_نجفی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #مـــــــدافع_امنیــــٺ ✍سخن #همسر
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت #اول
پویای عزیزم... 😭
دلم به اندازه تمام دنیا...
برایت تنگ شده... 😭
از امروز تصمیم گرفتم...
تا از دوران باهم بودنمان دوتایی شدنمان بنویسم... 😭
🌷-مهرناز
_جانم پویای من😍
🌷-منو تو از تو شکم مامان هامون همو میخاستیما
_آهان یعنی تو شکم مامانت منو دیده بودی ؟🙈
🌷-نوچ تو رو توی عالم ذر دیدمت میگم که خانومی خدا مارو واسه هم افریده...تو اون دنیا باهم...اینجا باهم اون دنیا هم باهمیم.. اصلا خدا تورو واسه من ساخته
پویا پسر عمه من بود..
همسن سال هم... هردو متولد ۱۳۷۷ 😍فقط ماههامون باهم فرق داشت
هیچوقت فکرنمیکردم...
تو #اوج_جوانی داغ عزیز ببینم
داستانی که میخوانید داستان #هفت_ماه عاشقی من و پویای عزیزمه😭
ادامه دارد..
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛